جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,118 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
یاسمن سکوت کرد، سر به زیر انداخت و به آشپزخانه رفت. پنجره آشپزخانه را تا ته باز کرد و به سمت یخچال قدم برداشت. درب سفید یخچال را باز کرد و از قفسه‌ی باریک درون دربش، شیشه آبلیمویی که مادرش شربت آلبالویی در آن درست کرده بود و داخل آن ریخته بود را برداشت و مقداری از آن را درون لیوان پایه بلندی که یخ و آبی گذاشته بود، سرازیر کرد. شربت دو رنگ را درون سینی دور طلایی گذاشت و به سمت سالن قدم برداشت. جلوی سلمان که در حال تماشای قاب عکس‌های روی طاقچه بود گرفت.
- بفرمایین.
سلمان در حالی که قاب کوچکی که هر چهار نفر کنار هم با لبِ خندان ایستاده بودند را نگاه می‌کرد، به دست چپش داد و با دست دیگرش لیوان را برداشت و 《ممنونمی》 زیر لب گفت. قاب را به سمت یاسمن برگرداند و گفت:
- خیلی تغییر کردی، خانم و با وقارتر... .
و در حالی که نگاه مهربانش را به او می‌دوخت ادامه داد:
- زیباتر شدی!
یاسمن سکوت را همچنان ادامه داد، سر به زیر انداخت و به سمت آشپزخانه روانه شد. سلمان قاب را به سر جایش کنار باقی قاب‌ها گذاشت و با قاشق شربت را هم زد. زمانی که آب شفاف با شربت مخلوط شد و به رنگ قرمز درآمد لیوان را به لب‌هایش نزدیک کرد و یک‌سره سر کشید، حالش که جا آمد به سمت آشپزخانه قدم برداشت. لیوان را روی میز گذاشت و به طرف یاسمن که سرش را در یخچال فرو برده بود و از داخل جا میوه‌ای، درون سبد سبز رنگ داخل دستش هلو و خیار بومی می‌ریخت گفت:
- یاسمن من نیومدم مهمونی! اومدم با خودم ببرمت پیش بقیه، تو باید بیای! مهمونی بدون تو صفا نداره. وقتی دیدم خاله و حسین آقا تنها اومدن، فکر کردم با یوسف میای، ولی وقتی یوسف هم تنها اومد، فهمیدم که قابل ندونستی! کلید رو از یوسف گرفتم آمدم دنبالت، حاضر شو!
یاسمن سبد را که پر کرد داخل سینک گذاشت. شیر را باز کرد و هلو را در دستش گرفت و شروع به شستن پرزهایش کرد. سلمان آن موقع که سراغش را از خاله افسانه و یوسف گرفته بود و از آن‌ها شنیده بود که حال و حوصله درست و حسابی نداشته، باورش نشده بود، اما حالا می‌فهمید که این یاسمن با آن یاسمن قبل که شر و شور بود و لبخند از لبانش پاک نمی‌شد حسابی فرق کرده و می‌دانست همه‌ی این‌ها زیر سر آن احسان خدا نشناس است
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
نفسی گرفت و لب‌های صدفی‌اش را به حرکت درآورد:
- یاسی با توام! چرا جواب نمی‌دی؟ چقدر می‌خوای خودت رو عذاب بدی؟ هان؟
یاسمن انگار که نمی‌شنید نه حوصله بحث داشت و نه دعوا! انگار کسی با نخ و سوزن به جان لب‌هایش افتاده بود و آن‌ها را به هم وصل کرده بود. زبانش آن‌قدر سنگین شده بود که حتی نمی‌توانست باز کند و به او بگوید که برو! سلمان خودش روانشناس بود و برای تحصیل بعد از آن اتفاق به خارج از کشور رفته بود. وقتی حالات او را دید، حس بدی از افسردگی بهش دست داد، پس دست به کار شد و با عصبانیت سعی در عصبانی کردن و به حرف آوردنش کرد. به سمت شیر رفت و اهرم پیچی شیر را چرخاند و داد زد:
- بسه! من نه میوه می‌خوام نه چیزی، نگاه کن به من!
یاسمن سکوت کرده بود و سرش را پایین انداخته بود. سلمان یقه‌ی مانتواش را گرفت و او را با خود به سمت آینه کشاند و بر سرش فریاد زد:
- ببین خودت رو! ببین داری با خودت چیکار می‌کنی! این همون یاسمنه که من تو فرودگاه دیدمش؟ حرف بزن! نگاه کن! گفتم نگاه کن.
نگاهش را به آینه دوخت. رنگ پریده‌ی صورتش با حلقه‌های قهوه‌ای دور چشمانش و لبانی که دیگر سرخی قبل را نداشت، خودش را هم حسابی ترساند. با ترس قدمی به عقب برداشت و ناگهان چشمانش به سیاهی چشمان پر نفوذ سلمان با آن ابروهای هشتی گره خورده‌اش خورد، لب گزید و تا آمد برود، سلمان به یک‌باره سیلی محکمی نثار صورتش کرد. با بهت به سمتش برگشت، ناباور دست لرزانش را روی جای سیلی‌ صورتش قرار داد، با دردی که در گونه‌اش پیچیده بود، صورتش از خشم قرمز شد و نخ از لبانش پاره شد و به یک‌باره فریاد زد:
- تو... تو چیکار کردی؟
با اتمام سوالش چشمان دودو زده‌اش را به سلمان دوخت و اشک حلقه زده در چشمانش به روی گونه‌اش غلطید. حسی از این‌که دوباره جنس مخالف بر روح و بدنش کوبیده بود، حالش را دگرگون‌تر کرد. تمام خشمش را در دست لرزانش جمع کرد و با مشت گره زده به سی*ن*ه سلمان کوبید و هر آن‌چه در دلش بود را فریاد زد:
- تو... تو حق نداری من رو کوچیک کنی. تو حق نداری من رو بزنی. تو حق نداری سر من داد بزنی. تو حق نداری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
ولی دست از مشت زدن به سی*ن*ه ستبر و پهن سلمان برنداشت. تمام هرچه در دلش از مردها گرفته بود و نتوانسته بود حل و حذف کند را با فریاد و گریه گفت و با مشت‌هایش به سی*ن*ه او خالی کرد.
- از همتون بدم میاد. شماها خودخواهین، حالم ازتون بهم می‌خوره. تو حق نداشتی خ*یانت کنی تو... .
آخر به هق‌هق افتاد و صدای گریه‌اش در 《آرام باش》گفتن سلمان گم شد. سلمان که از ضجه‌های یاسمن حالش دگرگون شده بود و اشک در چشمانش جمع شده بود، نامحرمی و محرمی که زیاد برایش اهمیت نداشت را هم کنار گذاشت و دست یاسمن که هنوز با مشت‌هایش به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید را گرفت و سرش را در آغوش گرفت. یاسمن دست از مشت زدن برداشت و یک دل سیر در آغوشش گریه کرد. کمی که آرام گرفت، عطر تنش در بینی‌اش پیچید و تازه متوجه اوضاع پیش آمده شد. با فین‌فین خودش را از آغوشش جدا کرد و سر به زیر انداخت، در حالی‌که هنوز از لب‌هایش می‌لرزید و نم اشک دور چشمانش را تر کرده بود نفسش را که از هق‌هق‌هایش گرفته بود صدادار بیرون داد و لب زد:
- ببخشید، دست... دست خودم نبود.
سلمان لبخندی زد و بغضش را فرو داد.
- اشکال نداره، احتیاج داشتی. حالا که دیگه عزاداری تموم شد، بهتره آماده بشی که من حسابی گرسنمه.
یاسمن سربلند کرد که نه بگوید و خودش را از رفتن خلاص کند، اما سلمان در حالی‌که سرش را به عنوان تاکید تکان می‌داد ادامه داد:
- فقط نه نیار.
یاسمن حرفش را خورد و 《باشه‌ای》 زیر لب گفت و به سمت اتاقش برای آماده شدن قدم برداشت.
***
بالاخره هفته‌ی حاضر شدن یاسمن بر سر کارش فرارسید و خوشحال از فرار و ندیدن آن خیابان لعنتی و مسیرش با مادرش راهی بیمارستان شد. چون بارها به آن‌جا سرکشی کرده بود، دیگر احتیاجی به معرفی‌اش به باقی همکارها و بخش نبود. در اتاق استراحت مشغول درآوردن مانتوی قهوه‌ای رنگش بود که افسانه بعد از درست کردن مقنعه‌ سرمه‌ایش، نیم نگاهی به او کرد و گفت:
- می‌خواستم بگم که خیلی خوشحالم که اومدی پیش خودم، اما... اما نمی‌خوام من رو این‌جا مامان صدا کنی و ... .
یاسمن همان‌طور که آخرین دکمه روپوش سفیدش را می‌بست لب زد:
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
- مامان می‌دونم. احتیاجی به گفتنش نیست. خودم می‌خواستم بگم که یه وقت سخت‌گیری‌هایی که به بقیه می‌کنین رو نخواین که برای من تبعیض قائل بشین. مطمئن باشین این‌جا فقط خانم احمدی سوپروایزر هستین.
افسانه لبخندی به روی دخترکش زد و جلوتر رفت و صورت دخترش را بوسید و گفت:
- می‌دونستم که خودت درک می‌کنی. خوشحالم از این‌که دختری مثل تو دارم‌.
و در حالی‌که دستش را به پشت شانه‌اش می‌زد ادامه داد:
- برو به کارت برس. در ضمن باید بهم بعداً بگی که سلمان چی بهت گفت که راضی شدی و اومدی.
یاسمن در حالی که دست روی دست‌گیره فلزی می‌گذاشت و درب سفید رنگ اتاق استراحت پرسنل را باز می‌کرد و پا به بیرون می‌گذاشت《هیچی‌ای》 زیر لب گفت و به سمت استیشن قدم برداشت. خانم سرابی به محض دیدنش لبخندی چاشنی صورتش کرد و سینی فلزی سِت پانسمان را روی میز گذاشت، دست‌کش‌هایش را درآورد و داخل سطل انداخت و به سمتش قدم برداشت.
- سلام عزیزدلم! خوبی؟
یاسمن لبخندش را با لبخند پاسخ داد و گفت:
- سلام خاله جان، شما خوبین؟
خانم سرابی که یاد داماد بی‌وفای به قول خودش خارجی و اتفاق پیش آمده افتاده بود لبخندش را جمع کرد و در حالی که سعی در نشان دادن ناراحتی‌اش می‌کرد ادامه داد:
- الهی برات بمیرم که لبخندتم مثل همیشه نیست، خیلی ناراحت شدم که شنیدم... .
- یاسمن بهتره بری بخش جراحی به اتاق ۲۰۳ سر بزنی و برای جراحی آماده‌ش کنی.
صدای افسانه بود که حرف خانم سرابی را نیمه کاره گذاشت و یاسمن را از هجمه سوالات و دل‌سوزی‌های بی‌جا نجاتش داد. چشم از لب‌های گلبهی رنگ خانم سرابی گرفت و سر به زیر انداخت و《چشمی》 زیر لب گفت و در حالی‌که به سمت وسایل رگ گیری قدم برمی‌داشت به سوی اتاق تجهیزات حرکت کرد و《ببخشید خاله‌ای》زیر لب با صدای گرفته‌ای گفت و مشغول شد. سینی وسایلش را که برداشت از راه‌روی خط کشی با نوارهای آبی و قرمز گذشت و پا به اتاق مورد نظرش گذاشت. دختر دوازده ساله‌ای روی تخت دراز کشیده بود و گریه می‌کرد و مادرش سعی در آرام کردنش داشت. نقاب لبخند را به صورتش زد و تمام غم‌ها و مشکلات خودش را پشت درب گذاشت. وسایل سرم را روی میز آهنی چرخ‌دار ت*خ*ت گذاشت و با لبخند به روی مادر و دختر گفت:
- سلام من سعیری پرستار شیفت صبح دخترتون هستم. گریه برای چیه قشنگم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
دختر از آغوش مادر جدا شد و با چانه‌ی لرزان و لب برچیده نگاهی به یاسمن کرد. یاسمن گارو آبی رنگ را از داخل سینی کارش برداشت و جلوتر رفت. دست لاغر دخترک را گرفت و نگاهش را پلاک کارتی که در بالای سرش قرار داشت و نام و نام خانوادگی‌اش نوشته شده بود انداخت با این‌که پرونده‌اش را کامل خوانده بود و نام او را هم می‌دانست اما با این حال برای عوض کردن حال و هوای دخترک پرسید.
- خوب عزیزدلم نگفتی اسمت چیه؟
مادرش اجازه نداد و زودتر گفت:
- خاله اسم دخترمون سمیراست.
یاسمن با لبخند نگاهی به مادر لاغر اندام با آن ابروهای نازک و کم‌پشت اما شمشیری‌اش کرد و گفت:
- می‌دونم مامانش، می‌خوام از زبون دختر قشنگمون بشنوم.
مادر چشمان هم‌رنگ چشمان دخترش را که ریزتر از او بود به پایین دوخت و لب گزید. سمیرا با پشت دست دیگرش چشمان به اشک نشسته‌اش را پاک کرد و گفت:
- اسمم سمیراست؛ سمیرا حسنی، یازده سالمه. خاله میگم عمل خیلی درد داره؟
یاسمن دست سمیرا را در دست فشرد.
- نه قشنگ خاله! اگه بذاری که من یه سرم به دستت وصل کنم اون‌وقت اتاق عمل اصلاً‌اصلاً جای ترسناکی نیست. مثل شب خوابت می‌بره و دوباره زودی بیدار میشی. حالا می‌ذاری خاله کارش رو انجام بده که زودتر آماده بشی؟
و در حالی‌که لپ سمیرا را می‌گرفت آرام گفت:
- وگرنه آقای دکتر میاد خاله رو دعوا می‌کنه. تو که نمی‌خوای‌ خاله از این‌جا بره؟
سمیرا که قانع شده بود دستش را به سمت یاسمن دراز کرد و با بغض گفت:
- نه خاله شما نرو. میشه پیشم بمونی؟
یاسمن《چشمی》گفت و با وجود رگ‌های ریز و شکننده سمیرا، با پیدا کردن رگ لمسی به سرعت کار رگ‌گیری‌اش را به اتمام رساند و نگاه مهربانش را به او دوخت. دکتر شریفی که با شنیدن صدای یاسمن و سمیرا با لبخند گوشه‌ای گوش ایستاده بود، به محض شنیدن صدای یاسمن که 《خوب تموم شد》 گفت، چند قدم به عقب برداشت و وانمود کرد که تازه رسیده است، اما تاب نیاورد و پا به اتاق گذاشت. یاسمن گارو را که برای رگ‌گیری به دست سمیرا بسته بود باز کرد و با شنیدن صدا به عقب برگشت.
- سلام دکتر.
و دوباره به سمت سمیرا چرخید و باقی کارها را انجام داد و در حالی‌که دست‌کشش را داخل سطل می‌انداخت گفت:
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
- خب قشنگم! فعلاً استراحت کن تا من به کارهام برسم و دوباره بالای سرت بیام.
دکتر شریفی که ویزیت بیمار کناری را انجام داده بود با یاسمن هم‌قدم شد. گوشی پزشکی‌اش را به دور گردن انداخت و در حالی که نگاهی به نیم رخ یاسمن می‌کرد گفت:
- خوش اومدین. از این‌که این‌جا دوباره می‌بینمتون خیلی خوشحالم. باید به مادرتون برای داشتن چنین دختر دل‌سوز و مهربونی که در این موضوع هم به خود خانم احمدی رفتین تبریک گفت.
یاسمن سینی آهنی‌ای که وسایل رگ‌گیری را در آن با خود حمل می‌کرد محکم‌تر گرفت و زیر لب《ممنون شما لطف دارین ،با اجازه‌ای》گفت و سر به زیر انداخت و به باقی کارهایش رسید.
***
دو هفته از رفتن یاسمن به محل جدید کارش می‌گذشت. یاسمن به محض شنیدن نیرو برای منطقه‌ی جنگی در بیمارستان صحرایی دلش را به دریا زده بود و تصمیم آخر را گرفته بود و بدون اطلاع به مامان افسانه و خانواده‌اش، فرم درخواست اعزام را پر کرده بود. با پایین آمدن از آخرین سه پله دمه ورودی از آن‌جا خارج می‌شد که چشمش به امیرعلی افتاد. در حالی‌که موی بافته شده‌اش را به زیر مقنعه‌اش می‌فرستاد مقنعه مشکی‌اش را جلو‌تر کشید و سر بلند کرد و در چشمان مشکی امیرعلی نیم نگاهی کرد.
- سلام دکتر.
امیرعلی کیف چرم قهوه‌ای‌اش را به دست دیگرش داد و با لبخند سلامش را پاسخ داد و گفت:
- شما این‌جا چیکار می‌کنین؟ مشکلی پیش اومده؟
یاسمن دست در جیب مانتوی بادمجانی‌اش کرد.
- نه مشکلی نیست. شما؟ این‌جا؟
- من اومدم یه سری به دوستانم بزنم. می‌خواین صبر کنین برسونمتون؟
یاسمن دستش را به معنی تعارف بالا آورد و لبانش را با زبانش تر کرد و ادامه داد:
- نه. مزاحم شما نمی‌شم. راهی نیست ممنون.
امیرعلی بی‌خیال رفتن شد و در حالی‌که با دست، سمت مخالفش که ماشینش را چند متر پایین‌تر پارک کرده بود نشان می‌داد گفت:
- اومدنم خیلی هم مهم نبود فردا یه سر می‌زنم. بفرمایین شما رو برسونم. اگه دوست داشته باشین یه قهوه‌ای هم با هم بخوریم.
یاسمن دیگر نتوانست به اصرار او پاسخ منفی بدهد و همراهش به سمت ماشین با عبور از خیابان به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
درب را باز کرد و سوار شد. امیرعلی استارت را زد و بعد از تنظیم کردن آینه و احتیاط نیامدن ماشین به راه افتاد و ضبط را روشن کرد که آهنگ از ادامه‌اش شروع به خواندن کرد.
هنوزم چشمای تو؛ مثل شبای پرستارس
هنوزم دیدن تو؛ برام مثل عمر دوباره‌اس
هنوزم وقتی می‌خندی؛ دلم از شادی می‌لرزه
هنوزم با تو نشستن؛ به همه دنیا می‌ارزه!
اما افسوس تو رو خواستن دیگه دیره… دیگه دیره…
اما افسوس که نخواستن؛ دلم آروم نمی‌گیره!
تا گلی از سر ایوونِ تو، پژمرد و فرو ریخت
شبنمی غم‌زده از گوشه‌ی چشمانِ من آویخت…
دوری بین من و تو؛ دوری باغ و تماشاست
دوری بین من و تو؛ دوری ماهی و دریاست!
اما افسوس تو رو خواستن دیگه دیره… دیگه دیره…
اما افسوس که نخواستن؛ دلم آروم نمی‌گیره!
هر دو در سکوت گوش به آهنگ سپرده بودند. بعد از قطع آهنگ سکوت را شکست.
- آهنگش خیلی قشنگه.
یاسمن که با آهنگ در حال و هوای خودش رفته بود گفت:
- بله قشنگ و غمگین!
امیرعلی در آینه بغل نگاهی کرد و خیابان را دور زد.
- هر چیزی که از دل بر بیاد غمگینه، اما قشنگه. خب رسیدیم.
با اتمام جمله‌اش ماشین را کنار خیابان رو‌به‌روی کافه که درب چوبی هلالی شکل آبی رنگی داشت متوقف کرد و هر دو پیاده شدند. به محض وارد شدنشان و با باز کردن درب، زنگوله بالای سرشان تکان خورد و صدای دیلینگی در فضا پیچید. امیر علی چشم چرخاند. کافه پر بود از آدم‌های دو نفره یا سه نفره‌ای که به روی میز و صندلی‌های چوبی گرد مشکی رنگی نشسته بودند و مشغول گپ زدن بودند. جای دنج و خلوتی پیدا کرد. با دست آن‌جا را به یاسمن نشان داد و گفت:
- اون‌جا چطوره؟
یاسمن با نگاه به سمت جای اشاره شده‌ی دست امیرعلی، بدون کلامی به راه افتاد و صندلی را که روی موزاییک با عقب کشیدن صدای ناهنجاری ایجاد کرده بود بیشتر عقب کشید و نشست. کیفش را روی صندلی دیگر کنارش گذاشت و امیرعلی روبه‌رویش نشست. کافه‌چی که پسر جوانی بود و موهای کم پشتی داشت و پیش‌بند‌ مشکی رنگی به دور کمرش بسته بود، با لبخند به سویشان آمد و منویی که با جلد مخمل مشکی رنگی کاور شده بود را روی میز گذاشت و سرش را پایین آورد و آرام گفت:
- سلام، خوش اومدین! در خدمتم.
امیرعلی نگاهی به یاسمن کرد. یاسمن منو را به سمت او هول داد و گفت:
- قهوه کافیه.
کافه‌چی با چشمان مشکی‌اش خیره به آن دو شد که امیرعلی مخاطب قرارش داد.
- ممنون دو تا قهوه و کیک شکلاتی.
کافه‌چی چشمی زیر لب گفت و از آن‌ها دور شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
سکوتی بینشان حکم فرما بود و تنها زمزمه‌های عاشقانه و بحث منافقین و جبهه و دین و مذهب از جای‌جای آدم‌های دور میزهای اطراف به گوششان می‌خورد. با آمدن کافه‌چی و گذاشتن فنجان‌های سیاهِ دور طلایی جلویشان سر بلند کرد و تشکری زیر لب گفت. مقداری شکر از داخل جاشکری چوبی، با قاشق در فنجان قهوه‌اش ریخت. با قاشق کوچک شکر را در آن حل کرد، قاشق را از داخلش با احتیاط درآورد و داخل نعلبکی‌اش گذاشت و فنجان را به لب‌هایش نزدیک کرد و گفت:
- نمی‌خورین؟
یاسمن سر بلند کرد و دست دور فنجانش کشید. بوی خوش قهوه که زیر بینی‌اش زد، ناخودآگاه به برداشتن فنجان تشویق شد. فنجان را برداشت و جرعه‌ای از آن را نوشید. امیرعلی نگاهش که به چشمان عسلی یاسمن با آن مژه‌های تاب‌دار و صورت گندمی‌اش خورد، لحظه‌ای نگاه از چشمان زیبایش برنداشت. با ریختن کمی قهوه به روی میز به خود آمد و سریع 《ببخشیدی》گفت و با کشیدن دست‌مال کاغذی از داخل جعبه چوبی‌اش، میز را پاک کرد. خودش هم نفهمید چرا ایطور شد. سر به زیر انداخت و با دستی لرزان‌ فنجانش را به دست گرفت و جرعه دیگری از قهوه‌اش را نوشید. نفس عمیقی کشید و صدایش را صاف کرد و گفت:
- وقتی می‌بینم این‌قدر برای مریض‌ها مهربون و دل‌سوزین و باهاشون گرم می‌گیرین، باورم نمی‌شه که الان این‌قدر ساکتین. هم‌صحبت خوبی نیستم یا حوصله‌م رو ندارین؟
یاسمن فنجانش را روی نعلبکی گذاشت.
- توهین نباشه، اما از صحبت کردن چیز خوبی نصیبم نشده.
امیرعلی فنجانش را دو دستی گرفت و نگاهی به تابلوی پاییزی نصب شده‌ی پشت سر یاسمن کرد و ادامه داد:
- اشتباه می‌کنین. شاید آدمتون زیادی بلد بوده چه‌جوری صحبت کنه.
یاسمن سر بلند کرد و از کنایه صحبت امیرعلی که یادآور اعتمادش به احسان بود با عصبانیتی که خودش هم نمی‌دانست چطور او را تا این حد طوفانی کرده است، در حالی‌که کیفش را برمی‌داشت دندان‌هایش را با حرص روی هم گذاشت و در حالی که سعی در کنترل صدایش داشت توپید:
- جناب دکتر لازم نیست اشتباه گذشته من رو به روم بیارین که اگه هم قراره کسی سرزنشم کنه و برام دل‌سوزی کنه اون شما نیستین. در ضمن من احتیاجی به هم‌صحبتی و نصیحت شنیدن از شما ندارم. اگه هم مادرم چیزی گفته بهتره بدونین وظیفه‌ای نه انسانی و نه پزشکی در قبال من ندارین. با اجازه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
با اتمام جمله‌اش سریع از روی صندلی‌اش بلند شد و با آن کفش‌های عروسکی قهوه‌ای از کافه با قدم‌های تندی خارج شد. امیرعلی خودش هم نمی‌دانست چرا این دختر آن‌قدر برایش مهم شده و دوست دارد به همان شر و شوری که مادرش گفته بود بازگردد. خودش هم نمی‌دانست چرا هر وقت او را سر راه خود می‌بیند، دوست دارد ساعت‌ها با او هم کلام شود و در هر موردی حرف بزند. از روی صندلی چوبی‌اش بلند شد و در حالی‌که با شتاب از کافه خارج می‌شد، بلند صدا زد:
- خانم سعیری! خانم سعیری لطفاً صبر کنین.
اما یاسمن از همه مردها فراری بود و همه را مقصر می‌دانست. دلش می‌خواست دق و دلی نامردی احسان را روی سر هرچه مرد است خالی کند و تر و خشک را با هم بسوزاند. راهش را گرفت و برای تاکسی‌ نارنجی رنگی که از دور می‌آمد دستی تکان داد و بدون توجه به صدا زدن‌هایش، به محض ترمز کردن راننده، درب را باز کرد و سوار شد و راننده حرکت کرد. کافه‌چی که گویی فکر کرده بود پول کافه‌اش خورده شده است به دنبال امیرعلی از کافه خارج شد و با صدا زدن《آقاآقا》امیرعلی را بر سر جایش متوقف کرد. امیرعلی کلافه دست میان موهایش کشید و به سمت عقب برگشت، دست در جیب کت مشکی‌اش کرد و گفت:
- خیلی‌خیلی ببخشید. حساب من چقدر شد؟
و بعد از حساب کردن و عذرخواهیِ دوباره به سمت ماشینش قدم برداشت و به سمت خانه روانه شد.
***
یک هفته از آن اتفاق کافه و برخورد بد یاسمن گذشت. امیرعلی هرچه سعی در نزدیک شدن و رفع سوءتفاهم پیش آمده برآورد کرده بود، یاسمن تنها به کار بسنده کرده بود و جاهایی هم که تنها می‌شدند تنها با یک《بله، چشم دکتر》بسنده کرده بود.
شیفتش که تمام شد، در حالی‌که دستی به مقنعه مشکی‌اش می‌کشید و موهای چتری‌اش را به داخل هل می‌داد رو به مادرش کرد و گفت:
- من دارم میرم. شما تا شب هستین؟
مامان افسانه دستی به کمرش کشید و کمی آن را ماساژ داد و گفت:
- آره عزیزم برو به سلامت. خسته‌ هم نباشی. ببین! از غذای دیشب مونده نمی‌خواد ناهار درست کنی. فقط یکم گوشت توی شیشه برای بابات گذاشتم یادت نره بهش بدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
لبخندی به روی مادرش زد و خودش را جلوتر کشید، گونه‌ی مادرش را بوسید و با گفتن《چشم خانم احمدی》و دیدن لبخند مادرش دستی برایش تکان داد و از بخش خارج شد. وارد محوطه که شد بعد از احوال‌پرسی با آقای احمدی و خسته نباشید به او گفتن از بیمارستان خارج شد که صدایی اسمش را نجوا کرد. به سمت عقب برگشت و سلمان را که به کاپوت ماشین تکیه داده بود دید. جلوتر رفت و با لبخند سلامی کرد. سلمان ماشین را نشان داد و گفت:
- خانم پرستار افتخار رسوندنتون رو بهم می‌دین؟
یاسمن موی چتری‌اش را که امروز مرتباً در حال سرکشی به بیرون بود به داخل هل داد و لب زد.
- با کمال میل. کجا بودی؟ خاله و شهلا خوبن؟
و با اتمام جمله‌اش دست‌گیره را فشرد و سوار شد. سلمان هم متقابلاً کنارش نشست و استارت زد و به راه افتاد.
- خوبی؟ راستش باهات کار داشتم. یکم مریض احوال شدم، می‌خواستم بیای پرستارم بشی.
یاسمن لبخند دندان‌نمایی زد و ادامه داد:
- تو خودت دکتری، چه احتیاجی به من داری؟ کوزه‌گر از کوزه شکسته آب می‌خوره؟
سلمان چشمکی زد و نیم نگاهی حواله‌اش کرد. دستی به موی حالت دار بالا رفته‌اش کشید و گفت:
- تو که پرستار آدم باشی فرق می‌کنه.
یاسمن خودش را به تماشای بیرون مشغول کرد و آرام گفت:
- حالم از شنیدن این کلمات بهم می‌خوره.
سلمان که به نظر یاسمن گویی انگار هم شنیده بود هم نشنیده بود، در‌حالی‌که چراغ راهنما می‌زد گفت:
- چیزی گفتی؟
یاسمن به سمتش برگشت و لبانش را با زبانش تر کرد و گفت:
- نه، حالا چیکارم داشتی؟
سلمان آن‌قدر تیز بود که تمام جمله‌ی یاسمن را شنیده بود، اما به روی خود نیاورده بود. در حالی که چهار راه را دور می‌زد گفت:
- می‌رسونمت و باهات حرف هم دارم فقط ازت می‌خوام که به حرف‌هام گوش بدی و فکر کنی.
یاسمن《می‌شنومی》 گفت و نگاهش را به نیم رخ او دوخت.
- خودت خوب می‌دونی که چرا من رفتم‌. روزی که کنکور قبول شدی رو یادت هست؟ همون موقع‌ها من ازت خواستگاری کردم. البته شهلا رو فرستادم جلو و جواب تو یک کلمه بود؛ نه، می‌خوام درس بخونم. من هم رفتم. می‌خواستم با هم بریم، اما جوابت این‌قدر سریع و کوبنده بود که... .
یاسمن می‌دانست این حرف‌ها به جای خوبی نمی‌رسد پس میان کلامش پرید و در حالی که دستش را تکان می‌داد گفت:
- سلمان خواهش می‌کنم تمومش... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین