Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,335
- 18,430
- مدالها
- 7
یاسمن سکوت کرد، سر به زیر انداخت و به آشپزخانه رفت. پنجره آشپزخانه را تا ته باز کرد و به سمت یخچال قدم برداشت. درب سفید یخچال را باز کرد و از قفسهی باریک درون دربش، شیشه آبلیمویی که مادرش شربت آلبالویی در آن درست کرده بود و داخل آن ریخته بود را برداشت و مقداری از آن را درون لیوان پایه بلندی که یخ و آبی گذاشته بود، سرازیر کرد. شربت دو رنگ را درون سینی دور طلایی گذاشت و به سمت سالن قدم برداشت. جلوی سلمان که در حال تماشای قاب عکسهای روی طاقچه بود گرفت.
- بفرمایین.
سلمان در حالی که قاب کوچکی که هر چهار نفر کنار هم با لبِ خندان ایستاده بودند را نگاه میکرد، به دست چپش داد و با دست دیگرش لیوان را برداشت و 《ممنونمی》 زیر لب گفت. قاب را به سمت یاسمن برگرداند و گفت:
- خیلی تغییر کردی، خانم و با وقارتر... .
و در حالی که نگاه مهربانش را به او میدوخت ادامه داد:
- زیباتر شدی!
یاسمن سکوت را همچنان ادامه داد، سر به زیر انداخت و به سمت آشپزخانه روانه شد. سلمان قاب را به سر جایش کنار باقی قابها گذاشت و با قاشق شربت را هم زد. زمانی که آب شفاف با شربت مخلوط شد و به رنگ قرمز درآمد لیوان را به لبهایش نزدیک کرد و یکسره سر کشید، حالش که جا آمد به سمت آشپزخانه قدم برداشت. لیوان را روی میز گذاشت و به طرف یاسمن که سرش را در یخچال فرو برده بود و از داخل جا میوهای، درون سبد سبز رنگ داخل دستش هلو و خیار بومی میریخت گفت:
- یاسمن من نیومدم مهمونی! اومدم با خودم ببرمت پیش بقیه، تو باید بیای! مهمونی بدون تو صفا نداره. وقتی دیدم خاله و حسین آقا تنها اومدن، فکر کردم با یوسف میای، ولی وقتی یوسف هم تنها اومد، فهمیدم که قابل ندونستی! کلید رو از یوسف گرفتم آمدم دنبالت، حاضر شو!
یاسمن سبد را که پر کرد داخل سینک گذاشت. شیر را باز کرد و هلو را در دستش گرفت و شروع به شستن پرزهایش کرد. سلمان آن موقع که سراغش را از خاله افسانه و یوسف گرفته بود و از آنها شنیده بود که حال و حوصله درست و حسابی نداشته، باورش نشده بود، اما حالا میفهمید که این یاسمن با آن یاسمن قبل که شر و شور بود و لبخند از لبانش پاک نمیشد حسابی فرق کرده و میدانست همهی اینها زیر سر آن احسان خدا نشناس است
- بفرمایین.
سلمان در حالی که قاب کوچکی که هر چهار نفر کنار هم با لبِ خندان ایستاده بودند را نگاه میکرد، به دست چپش داد و با دست دیگرش لیوان را برداشت و 《ممنونمی》 زیر لب گفت. قاب را به سمت یاسمن برگرداند و گفت:
- خیلی تغییر کردی، خانم و با وقارتر... .
و در حالی که نگاه مهربانش را به او میدوخت ادامه داد:
- زیباتر شدی!
یاسمن سکوت را همچنان ادامه داد، سر به زیر انداخت و به سمت آشپزخانه روانه شد. سلمان قاب را به سر جایش کنار باقی قابها گذاشت و با قاشق شربت را هم زد. زمانی که آب شفاف با شربت مخلوط شد و به رنگ قرمز درآمد لیوان را به لبهایش نزدیک کرد و یکسره سر کشید، حالش که جا آمد به سمت آشپزخانه قدم برداشت. لیوان را روی میز گذاشت و به طرف یاسمن که سرش را در یخچال فرو برده بود و از داخل جا میوهای، درون سبد سبز رنگ داخل دستش هلو و خیار بومی میریخت گفت:
- یاسمن من نیومدم مهمونی! اومدم با خودم ببرمت پیش بقیه، تو باید بیای! مهمونی بدون تو صفا نداره. وقتی دیدم خاله و حسین آقا تنها اومدن، فکر کردم با یوسف میای، ولی وقتی یوسف هم تنها اومد، فهمیدم که قابل ندونستی! کلید رو از یوسف گرفتم آمدم دنبالت، حاضر شو!
یاسمن سبد را که پر کرد داخل سینک گذاشت. شیر را باز کرد و هلو را در دستش گرفت و شروع به شستن پرزهایش کرد. سلمان آن موقع که سراغش را از خاله افسانه و یوسف گرفته بود و از آنها شنیده بود که حال و حوصله درست و حسابی نداشته، باورش نشده بود، اما حالا میفهمید که این یاسمن با آن یاسمن قبل که شر و شور بود و لبخند از لبانش پاک نمیشد حسابی فرق کرده و میدانست همهی اینها زیر سر آن احسان خدا نشناس است
آخرین ویرایش: