Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,335
- 18,428
- مدالها
- 7
سر به زیر انداخت و سلام کوتاه و آرامی که خودش هم به زور شنید کرد و به سمت اتاقش به راه افتاد. حسین، که حسابی نگران شده بود، لنگهی کفشش را درآورد و کیفش را به کنار دیوار انداخت و رو به افسانه که مقنعهاش را از سر برمیداشت و وارد پذیرایی میشد کرد.
- افسانه یه طوری شده! چی شده؟ چرا بچهم اینجوریه؟ این یاسمن دیروزه؟ اینقدر سرحال و سر کیف بود، حالا چی شده؟
افسانه نفسش را بیرون داد و با کلافگی گفت:
- مگه شما نمیخوای سرکار بری؟ برو هر وقت اومدین حرف میزنیم. یاسمن باید بره استراحت کنه.
یاسمن چند قدم مانده بود تا به اتاقش برسد. یوسف با سرفههای دلخراشی که از گلو و سی*ن*هاش خارج میشد از اتاق بیرون آمد و وارد راهرو شد، بینیاش را با دستمال کاغذی پاک کرد و چشمان قرمز و بیحالش را به یاسمنِ سر به زیر، دوخت، چند قدم دیگر را جلو آمد و بعد از تک سرفه نگران گفت:
- یاسی؟ خوبی؟ این چه ریختیه؟
یاسمن همین صدا رو میخواست، همین یک جمله کافی بود تا فرو بریزد، چانهاش لرزید و سر بلند کرد یوسف که از دیدن بغض خواهرش نگرانتر شده بود سریع خودش را به او رساند و تا اسمش را به زبان آورد یاسمن خودش را با گریه در آغوشش انداخت. یوسف هاج و واج او را در آغوش گرفت و با نگرانی با صدای تودماغیاش پرسید:
- گریه نکن قربونت برم! چی شده عزیزم؟
با هر کلام و قربان صدقهی یوسف دلش بیشتر خون میشد و یاد حرفها و نگرانیهایش بابت احسان میافتاد و دلش را بیشتر خون میکرد. چنان گریهاش شدت گرفت که به هقهق افتاد، یوسف که سر از گریههای او درنمیآورد مادرش را با صدای بلند تودماغی حاصل از سرماخوردگیاش صدا زد.
- مامان؟ مامان؟ این چش شده؟ یاسی چی شده؟ بگو دیگه!
افسانه و بابا حسین با صدا زدنش سراسیمه به سمت راهرو دویدند. یاسمن دوام نیاورد و خودش را از آغوش برادر بیرون آورد و انگشتری را که سر بحث آن روز احسان به دستش کرده بود را در حالی که از انگشتش درمیآورد با گریه ادامه داد و خودش را خالی کرد.
- احسان بهم خ*یانت کرد.
همزمان با اتمام جملهاش انگشتر را با شتاب پرت کرد. انگشتر بعد از برخورد به دیوار روی زمین با چند بار بالا و پایین شدنِ نیم دایرهای ثابت روی زمین افتاد. با آن ضعف و بیحالی تحمل وزنش برایش سختتر شد، عاقبت زانوهایش با لرزش خاصی خم شد و به زمین افتاد و دستهایش را به روی صورتش گذاشت و هقهق گریه را سر داد. یوسف و بابا حسین با بهت به یکدیگر نگاه کردند، حسین عینکش را با عصبانیت از روی صورتش برداشت و نگاهی دقیق به همسرش کرد و با تتهپته و ناباور گفت:
- اف... افسانه! ای... این چی میگه؟ راست میگه؟
- افسانه یه طوری شده! چی شده؟ چرا بچهم اینجوریه؟ این یاسمن دیروزه؟ اینقدر سرحال و سر کیف بود، حالا چی شده؟
افسانه نفسش را بیرون داد و با کلافگی گفت:
- مگه شما نمیخوای سرکار بری؟ برو هر وقت اومدین حرف میزنیم. یاسمن باید بره استراحت کنه.
یاسمن چند قدم مانده بود تا به اتاقش برسد. یوسف با سرفههای دلخراشی که از گلو و سی*ن*هاش خارج میشد از اتاق بیرون آمد و وارد راهرو شد، بینیاش را با دستمال کاغذی پاک کرد و چشمان قرمز و بیحالش را به یاسمنِ سر به زیر، دوخت، چند قدم دیگر را جلو آمد و بعد از تک سرفه نگران گفت:
- یاسی؟ خوبی؟ این چه ریختیه؟
یاسمن همین صدا رو میخواست، همین یک جمله کافی بود تا فرو بریزد، چانهاش لرزید و سر بلند کرد یوسف که از دیدن بغض خواهرش نگرانتر شده بود سریع خودش را به او رساند و تا اسمش را به زبان آورد یاسمن خودش را با گریه در آغوشش انداخت. یوسف هاج و واج او را در آغوش گرفت و با نگرانی با صدای تودماغیاش پرسید:
- گریه نکن قربونت برم! چی شده عزیزم؟
با هر کلام و قربان صدقهی یوسف دلش بیشتر خون میشد و یاد حرفها و نگرانیهایش بابت احسان میافتاد و دلش را بیشتر خون میکرد. چنان گریهاش شدت گرفت که به هقهق افتاد، یوسف که سر از گریههای او درنمیآورد مادرش را با صدای بلند تودماغی حاصل از سرماخوردگیاش صدا زد.
- مامان؟ مامان؟ این چش شده؟ یاسی چی شده؟ بگو دیگه!
افسانه و بابا حسین با صدا زدنش سراسیمه به سمت راهرو دویدند. یاسمن دوام نیاورد و خودش را از آغوش برادر بیرون آورد و انگشتری را که سر بحث آن روز احسان به دستش کرده بود را در حالی که از انگشتش درمیآورد با گریه ادامه داد و خودش را خالی کرد.
- احسان بهم خ*یانت کرد.
همزمان با اتمام جملهاش انگشتر را با شتاب پرت کرد. انگشتر بعد از برخورد به دیوار روی زمین با چند بار بالا و پایین شدنِ نیم دایرهای ثابت روی زمین افتاد. با آن ضعف و بیحالی تحمل وزنش برایش سختتر شد، عاقبت زانوهایش با لرزش خاصی خم شد و به زمین افتاد و دستهایش را به روی صورتش گذاشت و هقهق گریه را سر داد. یوسف و بابا حسین با بهت به یکدیگر نگاه کردند، حسین عینکش را با عصبانیت از روی صورتش برداشت و نگاهی دقیق به همسرش کرد و با تتهپته و ناباور گفت:
- اف... افسانه! ای... این چی میگه؟ راست میگه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: