جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,115 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
سر به زیر انداخت و سلام کوتاه و آرامی که خودش هم به زور شنید کرد و به سمت اتاقش به راه افتاد. حسین، که حسابی نگران شده بود، لنگه‌ی کفشش را درآورد و کیفش را به کنار دیوار انداخت و رو به افسانه که مقنعه‌اش را از سر برمی‌داشت و وارد پذیرایی می‌شد کرد.
- افسانه یه طوری شده! چی شده؟ چرا بچه‌م این‌جوریه؟ این یاسمن دیروزه؟ این‌قدر سرحال و سر کیف بود، حالا چی شده؟
افسانه نفسش را بیرون داد و با کلافگی گفت:
- مگه شما نمی‌خوای سرکار بری؟ برو هر وقت اومدین حرف می‌زنیم. یاسمن باید بره استراحت کنه.
یاسمن چند قدم مانده بود تا به اتاقش برسد. یوسف با سرفه‌های دل‌خراشی که از گلو و سی*ن*ه‌اش خارج می‌شد از اتاق بیرون آمد و وارد راه‌رو شد، بینی‌اش را با دست‌مال کاغذی پاک کرد و چشمان قرمز و بی‌حالش را به یاسمنِ سر به زیر، دوخت، چند قدم دیگر را جلو آمد و بعد از تک سرفه نگران گفت:
- یاسی؟ خوبی؟ این چه ریختیه؟
یاسمن همین صدا رو می‌خواست، همین یک جمله کافی بود تا فرو بریزد، چانه‌اش لرزید و سر بلند کرد یوسف که از دیدن بغض خواهرش نگران‌تر شده بود سریع خودش را به او رساند و تا اسمش را به زبان آورد یاسمن خودش را با گریه در آغوشش انداخت. یوسف هاج و واج او را در آغوش گرفت و با نگرانی با صدای تودماغی‌اش پرسید:
- گریه نکن قربونت برم! چی شده عزیزم؟
با هر کلام و قربان صدقه‌ی یوسف دلش بیشتر خون می‌شد و یاد حرف‌ها و نگرانی‌هایش بابت احسان می‌افتاد و دلش را بیشتر خون می‌کرد‌‌. چنان گریه‌اش شدت گرفت که به هق‌هق افتاد، یوسف که سر از گریه‌های او درنمی‌آورد مادرش را با صدای بلند تودماغی حاصل از سرماخوردگی‌اش صدا زد.
- مامان؟ مامان؟ این چش شده؟ یاسی چی شده؟ بگو دیگه!
افسانه و بابا حسین با صدا زدنش سراسیمه به سمت راه‌رو دویدند. یاسمن دوام نیاورد و خودش را از آغوش برادر بیرون آورد و انگشتری را که سر بحث آن روز احسان به دستش کرده بود را در حالی که از انگشتش درمی‌آورد با گریه ادامه داد و خودش را خالی کرد.
- احسان بهم خ*یانت کرد.
هم‌زمان با اتمام جمله‌اش انگشتر را با شتاب پرت کرد. انگشتر بعد از برخورد به دیوار روی زمین با چند بار بالا و پایین شدنِ نیم دایره‌ای ثابت روی زمین افتاد. با آن ضعف و بی‌حالی تحمل وزنش برایش سخت‌تر شد، عاقبت زانوهایش با لرزش خاصی خم شد و به زمین افتاد و دست‌هایش را به روی صورتش گذاشت و هق‌هق گریه را سر داد. یوسف و بابا حسین با بهت به یک‌دیگر نگاه کردند، حسین عینکش را با عصبانیت از روی صورتش برداشت و نگاهی دقیق به همسرش کرد و با تته‌پته و ناباور گفت:
- اف... افسانه‌! ای... این چی میگه؟ راست میگه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
چه داشت به همسرش راجع به دردانه دخترانش بگوید. سر به زیر انداخت و چانه‌اش از بغض فرو نشسته در گلویش لرزید. چشمان قهوه‌ای غرق در اشکش را که از گریه‌ی زیاد، نوار قرمز رنگی دورتادور پلکش حصار کرده بود را با بالا آوردن سرش به او دوخت، سرش را به بالا و پایین تکان داد و چشم از او گرفت و به سمت دخترک غم‌زده‌اش دوید و با نشستن کنارش او را در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد.
- قربونت برم، گریه نکن! لیاقتت رو نداشت، تو هیچی کم نداری! از اول هم اشتباه بود این‌کار
- آها مامان خانم! بگو اشتباه کردم، یادتونه چقدر من گفتم نکنی. چقدر...
صدای یوسف بود که با عصبانیّت کلمات را به تندی و صدای بلندی از دهانش خارج می‌کرد و عاقبت به سرفه افتاد و صورت رنگ مهتابش از شدت سرفه جای خود را به قرمزی داد. در حالی که سرفه‌ی آخرش را می‌زد و رگه‌های قرمز در چشمانش از عصبانیت هر لحظه پر رنگ و پر‌رنگ‌تر می‌شد ادامه داد:
- چقدر گفتم این آدم، آدم قابل اعتمادی نیست، یادته یاسمن؟ یادته؟ چقدر بهت گفتم رفتارش به یک آدم شکاک می‌خوره! کسی که خودش یک غلطی می‌کنه، اونقدر حساس و شکاک میشه. وقتی به اون جریان توی رستوران شک کرده، پس خودش مار هفت خطی بوده که این نگاه و رفتارها را تجربه کرده که به طرف مقابلش هم شک می‌کنه. خاک بر سر منِ برادر بی‌غیرت کنم که صاف‌صاف وایسادم هم‌چین کاری بکنه؟ چهطور فهمیدی؟ خب بگو؟
یاسمن از آغوش مادرش بیرون آمد، بلند شد و با گریه فریاد زد:
- بس کن! بس کن! آره من اشتباه کردم. من احمق بودم، احمق بودم که باورش کردم، که باید توی خونه‌ای که وسایلم رو چیدم، مچش رو بگیرم. من احمق بودم، همین رو می‌خوای بشنوی؟ من از هر چی مردِ حالم به هم می‌خوره؛ امّا بابا شما مگه تاییدش نکردی؟
با آخرین جمله‌اش به سمت پدرش برگشت و چشمان اشک‌بار ورم کرده و قرمزش را به او دوخت، نفسی گرفت و به سمت مادرش چرخید و در حالی که با آن پاهای لرزانش قدم برمی‌داشت، با بغض و صدای گرفته‌ی حاصل از گریه و فریادش، دوباره صدایش را سر داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
- مامان بگو... مگه نگفتی خوبه؟ هان؟ مگه من شناخت داشتم؟ مگه رفتارش رو نگفتم؟ مگه مشورت نکردم؟ مگه نگفتی شوهرته؟ مگه نگفتی دل به دلش بده؟ نگفتم؟ نگفتم چپ میرم، راست میام می‌خواد بهش بگم؟ مگه نگفتی، اشکال نداره، بابات و همه‌ی مردها اولش همین‌طورن؟
و با هق‌هق دوباره به سمت پدرش برگشت.
- آره بابا؟ مردها همه همین‌طورن؟ آره؟
با آخرین سوالش دیگر طاقت نیاورد و بدون هیچ حرف دیگری با هق‌هق به سمت اتاقش دوید و درب را قفل کرد‌. خودش را روی ت*خ*ت انداخت و صورتش را درون بالش سفیدش فرو برد و از ته دل فریاد زد و با هق‌هق گریه کرد.
***
فردای آن روز هیچ‌کَس نه حال و حوصله‌ی سرکار رفتن داشت و نه حتّی حوصله‌ی حرف زدن با یکدیگر را. بابا حسین حتی از ت*خ*ت*ش هم پایین نیامده بود. مامان افسانه که برای خودش هم مرخصی رد کرده بود، صبحانه‌ای مهیا کرد و به سوی اتاق دخترکش روانه شد، تقه‌ای به درب زد؛ امّا صدایی نشنید. سینی را با یک دست گرفت و با دست دیگرش دست‌گیره را به پایین فشار داد و هر چه درب را هول داد، تلاشش بی‌نتیجه ماند. دوباره تقه‌ای به درب زد و صدایش را سر داد.
- یاسمن! مامان درب رو باز کن! چیزی نخوردی از دیروز تا به الان قربونت برم ضعف می‌کنی.
با اتمام جمله‌اش دوباره تقه‌ای به درب زد؛ تق‌تقی که مامان افسانه به راه انداخته بود مانند مته در سرش جولان می‌داد سرش را بین دو دستش گرفت و چشمان قهوه‌ای بی‌فروغش را بست، دلش نمی‌خواست با کسی روبه‌رو شود چه برسد به حرف و گفت و گو کردن.
- یاسی مامان! توروخدا باز کن، نگرانتم.
از بی‌جوابی دخترکش بغض گلویش را گرفت، در حالی که چانه‌اش از بغض می‌لرزید با پایش چند ضربه محکم نثار درب کرد و هم‌زمان صدایش را سر داد.
- چرا با من هم‌چین می‌کنی آخه؟ حق با توعه! ما اشتباه کردیم. من و آقاجونت نباید این‌قدر آسون می‌گرفتیم. تو و یوسف راست می‌گفتین، باز کن توروخدا! این‌قدر من رو عذاب نده.
یوسف که التماس کردن‌های مادرش به گوشش خورده بود و تحمل هر چیزی را داشت الا گریه‌ی مادرش را، با شنیدن صدای گریه‌اش کلافه از اتاقش با شتاب بیرون زد. در حالی که لگدی محکم به درب می‌زد با عصبانیت زیر لب غرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
- بیا بیرون! این مسخره بازی رو بذار کنار، تو حق نداری با مامان و بابا این‌جوری کنی! می‌خواستی چشمت رو باز کنی و به جای شناخت، عاشق اون آشغال عوضی نشی! وا کن این سگ مصب رو تا اون روی سگم بالا نیومده!
یاسمن سرش را بلند کرد حریف هر کسی می‌شد الا یوسف. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. او حتی لباسش را هم از تنش خارج نکرده بود. با پای لرزان و سرگیجه ناشی از ضعف و گرسنگی، که اتاق دور تا دور سرش با حالت سایهی می‌چرخید، با لباس‌های چروکیده و شانه‌ای افتاده، بی‌حال و بی‌رمق کشان‌کشان خودش را به درب رساند، کلید را در قفل چرخاند و آن را باز کرد، به دیوار تکیه داد و هم‌زمان روی زمین سر خورد و همان‌جا پشت درب نشست و پاهایش را بغل کرد و سرش را روی پاهایش گذاشت و فین‌فینش بلند شد. یوسف با دیدن حال زار خواهرش که از جانش هم بیشتر او را دوست داشت، از حرف و عصبانیت بیش از حدش پشیمان شد و سینی را از مادرش گرفت.
- مامان شما برو پیش بابا! دیشب حالش خوب نبود تا صبح دوباره سیگارش رو شروع کرده بود، من پیش یاسمن می‌مونم.
افسانه با نگرانی نگاهی به دخترکش کرد و رو به یوسف گفت:
- آخه...
یوسف میان حرفش پرید.
- مامان خواهش می‌کنم! می‌دونم شما از مادر و دختری هم به هم نزدیک‌ترین؛ اما بسپارش به من.
افسانه با نگرانی قطره اشک پایین آمده از گوشه‌ی چشمش را با سر انگشتش پاک کرد و《باشه‌ای》زیر لب گفت و به پیش همسرش به اتاقش قدم برداشت. یوسف کنار یاسمن روی زمین چهار زانو نشست و سینی را میانشان گذاشت. دستش را جلو برد و روی دست یخ زده خواهرش گذاشت و با صدای تودماغی‌اش با پشیمانی گفت:
- می‌دونم از حرف‌هام و سرزنش‌هام ناراحتی، نمی‌خواستم دلت رو بیشتر از این خون کنم؛ امّا می‌خواستم بهت بفهمونم که خودت هم توی این گرفتاری دست کمی از سادگی و زود اعتماد کردن مامان و بابا نداشتی. یاسمن مطمئنم چیزهای دیگه‌ای هم پیش اومده بوده که تو یه سره ازشون گذشتی و چیزی نگفتی، اون روزی که توی آشپزخونه گفتم نگرانتم، یادته؟ واسه همین روزها بود، زود باورش کردی خواهر من! زود بهش بله گفتی عزیزِ من! زود بود برای شناختی که تو شناخت نداشتی به جاش دل دادی! تو از گذشته‌ی احسان چیزی نمی‌دونستی؛ اما نذاشتی بریم تحقیق، اشتباه کردی! اما این اشتباه اول و آخرت هم نیست، آدم جایزالخطاست.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
دست‌مالی از جیب گرم‌کن مشکی‌اش که با دو نوار سفید کنارش تزیین شده بود و به خاطره لرزی که از سرماخوردگی در تنش نشسته بود و در آن گرما پوشیده بود، درآورد و بینی‌اش را که از شدت پاک کردن مرتب با دست‌مال قرمز شده بود پاک کرد، نفسی گرفت و ادامه داد:
- از این اشتباه‌ها برای هر کسی پیش میاد، درس عبرتی میشه که اول طرفت رو کامل بشناسی نه روی حرف بقیه، مثل خانم مهدوی و اعتماد بی‌جا و چهار تا کلمه‌ی دوستت دارم جلو بری، مگه تو دوست داشتن واقعی رو بین مامان و بابا ندیده بودی؟ کِی بابا به مامان گفته بود هر جا میری اول زنگ بزن از من اجازه بگیر؟ اما دیده بودی که با هم مشورت می‌کردن و از حال هم باخبر بودن این دو تا با هم فرق داره. کِی دیده بودی بابا دور از جونش عین دیوانه‌ها به مامان بگه تو اون رستوران چرا فلان کار رو کردی یا خندیدی؟ تو به رفتارهاش شک نکردی؟
دلش به حال خواهر ساکت و خاموشش که حتی حال دفاع کردن هم نداشت، سوخت. لقمه‌ی کره و مربای به‌ای گرفت و دستش را به طرفش دراز کرد و بعد از تک سرفه‌اش ادامه داد:
- یاسی سرت رو بالا کن! به من نگاه کن! داداشت که نمرده این‌جوری شدی! جون یوسف... .
یاسمن نگذاشت یوسف حرفش را ادامه دهد، سرش را بالا گرفت و با چشمان اشک نشسته‌اش چشم در چشم برادر کرد، عاقبت طاقت نیاورد، بغض فرونشسته در گلویش مانند غده چرکی به یک‌باره سر باز کرد و با هق‌هق خودش را در آغوشش انداخت و گریه را سر داد. یوسف لقمه‌ی کره و مربا را که انگشتش را حسابی چسبناک کرده بود در سینی کنارشان گذاشت و دست نوازشگر دیگرش را روی سر خواهرش کشید و آرام با صدای تو دماغی‌اش در گوشش نجوا کرد:
- با هم درستش می‌کنیم، باشه قشنگم؟ بهتره یه چیزی بخوری. فکر می‌کنی، غذا نخوری و به خودت سخت بگیری، می‌تونی حالی اون بی‌شرف بکنی؟
یاسمن کمی خودش را از سی*ن*ه‌ی برادر جدا کرد و بریده‌بریده با هق‌هق گفت:
- برای... دل... شکسته... شکسته‌ی من... هیچ دا... دادگاهی... وجود نداره که حقم رو... ازش بگیرم... که دل... دلم خالی بشه. حتی... حتی نشد بدو... بدون این‌که با وقاحت بیاد بگه توضیح میدم... یه قاضی ازش بپرسه که فقط بشنوم... چرا؟ چرا کسی که یه هفته به عروسیشه باید توی خونه‌ی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
گریه امانش نداد و دیگر نتوانست جمله‌اش را تمام کند. سرش را دوباره در سی*ن*ه‌اش فرو برد و با صدای بلند‌تری گریه‌اش را سر داد. یوسف با عصبانیت از حرف‌های خواهر دل شکسته‌اش دستش را مشت کرد و در چشمان یاسمن نگاهی کرد و گفت:
- یه کاری می‌کنم مثل سگ به پات بیفته، خوبه؟
یاسمن بینی‌اش را بالا کشید، از آن همه گریه کردن یک‌سره، احساس خفگی کرد، دست زیر چانه‌‌ برد و مقنعه‌ی مشکی چروک شده‌اش را بالا داد.
- نه! من فقط می‌خوام دیگه نبینمش، نه خودش، نه هیچ احدُالناسی که به اون ربط داشته باشه.
یوسف لبخندی به خواهر غم‌زده‌ و رنگ پریده‌اش زد، نگاهش به دستان لرزانش که افتاد، دلش به درد آمد، دست جلو برد و لقمه‌ دیگری از کره و مربا گرفت و بی‌هوا در دهان یاسمن که باز کرده بود تا حرفش را ادامه دهد گذاشت و گفت:
- بخور، داری می‌لرزی، بدنت این‌قدر سرد شده که عین میت شدی. ببین یاسی! بابا خیلی بهم ریخته، یکم مراعات این‌ها را هم بکن.
یاسمن لقمه را جویده‌نجویده، آن‌قدر هول‌هولکی قورت داده بود که از طعم آن هیچ که نفهمید، مزه‌ی زهرماری هم به دهانش داده بود، پایین داد و گفت:
- دست خودم نیست، هر لحظه، اون احسانِ لعنتی با اون دختر... .
دوباره با بغض سر به زیر انداخت که صدای زنگ خانه به صدا درآمد. مامان افسانه از اتاقشان بیرون زد و با گفتن《من باز می‌کنم》 به سمت آیفون رفت و بعد از مکث طولانی درب را باز کرد. چادر گل‌گلی ریز سپید و صورتی‌اش را روی سرش انداخت و به سمت درب رفت. یوسف لقمه‌ی دیگری به دست یاسمن داد و از جایش بلند شد، تک سرفه‌ای کرد و دستی به چشمان قرمز و تب‌دارش کشید و هم‌قدم با مادرش شد.
- مامان کیه؟
افسانه با نگرانی به سمتش برگشت.
- مامان قربونت برم، قاطی نکنی‌ ها! خانم مهدویه.
یوسف کلافه دستی پشت گردنش کشید و صدایش را سر داد:
- الله اکبر از دست این زنِ نخود آش. مامان وقتشه دمش رو قیچی کنم که دیگه نخود هر آشی نشه!
- یوسف! اون بنده خدا چه می‌دونست.
یوسف عصبی دستش را بالا و پایین کرد و در صورت مادرش براق شد.
- مامان توروخدا دست بردار! نمی‌بینی حال و روزمون رو؟ دو هفته است داریم تاوان اعتماد و قسم این خانم رو که روی سر خانواده احسان می‌خورد پس می‌دیم. حال بابا رو نمی‌بینی؟
- باشه مامان! صبر کن ببینم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
یوسف با دیدن خانم مهدوی و پشت سرش اکرم خانم و احسانِ سر به زیر انداخته، حرف مادرش را با دادش نیمه، رها کرد، با دست مادرش را کنار زد و با شتاب پله‌ها را یکی‌دوتا کرد و با فریاد توپید:
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی مردک عوضی؟
با اتمام جمله‌اش هم‌زمان آخرین پله را هم طی کرد و به سمت احسان حمله‌ور شد. احسان حتی سرش را بلند نکرد که او را ببیند، روی نگاه کردن به هیچ‌کدامشان را نداشت، دلش تنبیهی برای خودش می‌خواست برای همین خیلی راحت بدون هیچ حرکتی خودش را به چنگال قدرتمند و خشمگین یوسف که سعی در گرفتن یقه‌اش بود، سپرد. اکرم خانم و خانم مهدوی میان آن‌ها قرار گرفتند و در حالی که صدای جیغ و هم‌همه‌شان تا هفت تا کوچه آن‌ طرف‌تر پیچیده بود سعی در جدا کردن یوسف داشتند.
- توروخدا آقا یوسف! حق داری. افسانه خانم بیا توروخدا... بیا...
صدای اکرم خانم بود که صدایش می‌زد تا بیاید و پسرش را آرام کند. افسانه تا آمد پله‌ها را پایین بیاید کار از کار گذشت، یوسف به سرعت، اکرم خانم و خانم مهدوی را با دست‌هایش کنار زد و مشت گره‌ خورده‌اش را حواله‌ی صورت احسان کرد و تا می‌خورد با مشت و لگد از خجالتش درآمد و دق و دلی گریه‌های یاسمن برای دادگاه نداشته‌اش را بر سر و صورتش پیاده کرد. عاقبت مامان افسانه به همراه آن دو یوسف را از روی احسان یکی با کشیدن گرم‌کنش از پشت‌ و دیگری با گرفتن دست‌هایش، بلند کردند و چند قدم به عقب برگرداندند؛ اما یوسف هنوز تقلا می‌کرد و حواسش نبود و عاقبت با تقلای زیادش، آرنج دستش به دهان خانم مهدوی خورد و دندان طلایی کاشته شده در جلویش از دهانش به بیرون افتاد و دهانش پر خون شد، خانم مهدوی با حس دردی در دهانش و دیدن خون آمده از دهانش، دست از جیغ کشیدن و گرفتن یوسف برداشت و به سمت شیر حیاط که شلنگ آبی رنگی به آن وصل بود و نزدیک درخت انگور در آن باغچه کوچک و جمع و جور بود دوید تا دهانش را بشوید. یوسف آن‌قدر شلوغش کرده بود و هم‌همه و جیغ زن‌ها زیاد بود که هیچ‌ک.س متوجه اوضاع پیش آمده برایش نشد. یوسف در حالی که دوباره به سمت احسان حمله‌ور می‌شد با خس‌خس سی*ن*ه و سرفه کردنِ چندین باره، دستش را تهدیدوار بالا و پایین کرد و صدایش را سر داد:
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
- حیف که جدام کردن! خیلی آشغالی! ببین حیف یاسمن که شش ماه رو با توی لجن سر کرد. فکر کردی ولت می‌کنم؟ نه! کور خوندی! درسته که دادگاهی نیست تا حق خواهرم رو بگیره؛ اما من خودم قانونم، بلایی به سرت میارم که دیگه توی خونه‌ی دختری که جهیزیه چیده هم‌چین غلطی نکنی. از اول هم وصله‌ی ما نبودی، این خانم مهدوی... .
با زبان آوردن نام خانم مهدوی یاد آن روزی افتاد که چگونه با قسم از خوبی‌های احسان و خانواده‌اش با ذوق تعریف و تمجید کرده بود، با شنیدن پچ‌پچ پشت سرش سر برگرداند و با دیدن خانم مهدوی که با دست‌مالی که از کیفش درآورده بود و حسابی خونی شده بود و کنار مادرش ایستاده بود، احسان را رها کرد و چشم در چشم خانم مهدوی با آن دندان کنده شده و دست‌مال به دست کرد.
- دست شما درد نکنه! این آشیِ که شما برای ما پختی، می‌بینی؟ هنوز هم ولکن ما نیستی؟ دست این‌ها رو گرفتی آوردی این‌جا که چی رو تماشا کنی؟ ما به شما بد کردیم؟ برو... برو بالا یه نگاه به آقاجون و خواهر من بنداز، ببین چه بساطی برای ما درست کردی. خودت هم دختر داری، مطمئن باش به سرت میاد که دیگه قسم، روی سر کسی نخوری و الکی سنگش رو به سی*ن*ه نزنی!
خانم مهدوی دست‌مال را از دهانش برداشت و دستش را روی دست دیگرش زد و گفت:
- دستم بشکنه اگه بدِ خواهرت رو خواسته باشم! به قرآن، عین دختر خودم، جز خوش‌بختی چیز دیگه‌ای نمی‌خواستم.
با اتمام جمله‌اش نم اشک در چشمانش جمع شد، در حالی که اشک گوشه‌ی چشمش را با گوشه‌ی روسری‌ سرمه‌ای ساده‌ی نخی‌اش پاک می‌کرد رو به احسان ادامه داد:
- بفرما آقا احسان! ببین چیکار کردی که تف و لعنتش پشت سر ما باشه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ مگه نگفتی سوء تفاهمه؟! خب یه چیزی بگو که آتیششون بخوابه. اومدی این‌جا چیکار؟ اومدی کتک بخوری و چیزی نگی؟
مامان افسانه کنار پسرش ایستاد و دستش را محکم گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- جون مامان صبر کن، بذار ببینم چی میگن، آبرومون توی در و همسایه رفت. بنده خدا دندونش افتاده.
یوسف تا آمد حرف بزند،‌ افسانه دوباره جانِ خودش را زیر لب قسم داد و یوسف با گذاشتن دندان‌های سفید صدفی و ردیفش روی هم و مشت گره شده‌اش که با عصبانیت نثار پایش کرد وادار به سکوت شد. اکرم خانم با سکوت یوسف وارد میدان شد و در حالی که فین‌فینش بلند شده بود گفت:
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
- والا به قرآن من خودم نمی‌دونم چی‌شده! روی اومدن هم نداشتم، حاجی وقتی فهمید، عاقش کرد و دیگه نگاهش هم نکرد. بهش گفت بند و بساطت رو جمع کن و برو که آبرومون رو بردی؛ اما من مادرم، حالِ بچه‌م رو دیدم، دیشب تا به الان عین مرغ سر کنده‌ست، روی پاهاش بند نیست، دیشب تا حالا این‌قدر گریه و زاری کرد که من نمی‌خوام یاسمن رو از دست بدم که خدا می‌دونه. بذارین حرف بزنه سوء تفاهم شده، اگه قبول‌دار نشدین، هر چی شما بگین.
و رو به پسرش کرد و با بغض ادامه داد:
- بگو مادر، بگو و خودت و ما رو خلاص کن.
با اتمام جمله‌اش به سمت پسرش قدم برداشت و شانه‌ی پسرش را نوازش کرد، احسان از گرمای دست مادر، قوت قلبی گرفت و در حالی که سرش را که تا آن موقع پایین انداخته بود و دستش را روی دهان و گونه‌ی بالا آمده و خونی‌اش گذاشته بود، بالا آورد و با بغض و صدای لرزانی شروع به حرف زدن کرد.
- به خدا... خطا نرفتم! قبلش یه خبطی کردم؛ اما کاری بود. باهاش وارد رابطه شدم؛ اما همه‌ی این‌ها قبل از حضور یاسمن بود، هیچ‌وقت عاشقش نبودم، فقط شریک بودیم، خودش بهم چسبیده بود، قرار بود بره، اومده بود خدا... .
یاسمن که تا آن موقع پشت پرده با پای لرزان ایستاده بود و به حرف‌ها و دعواهای آن‌ها گوش می‌داد و گریه می‌کرد به محض شنیدن صدای احسان تحملش تمام شد و مانند شیر درنده در حالی که گریه می‌کرد با فریاد از بیرون روی پله‌ها ایستاد.
- یک کلمه، فقط یه کلمه دیگه، اراجیفت رو بشنوم همین جا برات آبرو نمی‌ذارم و میگم چه‌جوری داشتی باهاش خداحافظی می‌کردی بی‌غیرت! فقط از خونه‌ی پدر من گمشید بیرون، دیگه نمی‌خوام نه صدات رو بشنوم، نه دلیلت رو.
دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و صدای های‌های گریه‌اش در سوت و دست بچه‌های کوچه که در حال بازی فوتبال بودن و با گل شدن توپ به دروازه، خوشحالیشان را سر داده بودند گم شد. خانم مهدوی که تا حدودی هم از کلام آخر یاسمن دل‌خور شده بود و درد دندانش امانش را بریده بود، چادر مشکی طرح گلش را زیر بغل زد و در حالی که به سمت درب قدم برمی‌داشت، زیر لب زمزمه کرد:
- برم تا بیشتر از این بی‌حرمت نشدم! حلال کنین، با اجازه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
و بدون آن‌که منتظر باشد قفل درب را باز کرد و از خانه خارج شد. یوسف فرصت را غنیمت شمرد و دست مادرش را رها کرد و در حالی که با عصبانیت درب خانه را نشان می‌داد فریاد زد:
- فکر نمی‌کنم حرفی مونده باشه، مگه نشنیدین چی گفت، به سلامت!
اکرم خانم که قصد کوتاه آمدن نداشت، قدمی جلو گذاشت تا بلکه قصه را بازگو و آن‌ها را مجاب کند.
- آخه پسرم، صبر... .
یوسف چشمان قرمزش را به اکرم خانم دوخت و در حالی که مشتش را محکم‌تر می‌کرد با حرص میان حرفش پرید.
- اکرم خانم، اگه تا الان هم گذاشتم حرفی بزنین فقط به حرمت حرف مادرم بود و این‌که نخواستم حق خواهرم رو از دونستن علت بی‌شرفی آقازادتون محروم کنم، پس تا من کاری که نباید را نکردم، بهتره برین و دیگه این طرف‌ها هم حتی کلاهتون افتاد برنگردین که سرتون رو هم دیگه تحویل نمی‌دم چه برسه به کلاه. به سلامت.
اکرم خانم ماندن را دیگر جایز ندانست و با سرافکندگی سرش را به چپ و راست تکان داد و پسرش را به سمت درب هول داد و با هم خارج شدند. مامان افسانه پله‌ها را طی کرد، بدون کلامی دست دخترش را گرفت و روی مبل نشست، سر دخترکش را روی پاهایش گذاشت و موهایش را نوازش کرد و آرام زمزمه کرد:
- آروم باش عزیزدلم! آروم باش! همه‌چیز درست میشه، تقصیر تو نبود، خودت رو عذاب نده، بخواب یکمی، باشه عزیزم؟
یاسمن فین‌فینش را سر داد و چشمانش را روی هم گذاشت. یوسف تک سرفه‌ای کرد و قفسه سی*ن*ه‌اش را ماساژ داد و به سمت اتاق پدرش رفت. تقه‌ای به درب زد و وقتی صدایی نشنید، دل‌شوره عجیبی به دلش افتاد، با تقه‌ای دیگری درب را باز کرد. پدرش پشت به او دراز کشیده بود، صدای تو دماغی‌اش را صاف کرد.
- آقاجون، خوبین؟
اما صدایی از آقاجانش نشنید. کلافه جلوتر رفت و آقاجانش را برگرداند، با دیدن رنگ کبود شده‌ی صورت پدرش، دستش را به پیشانی‌اش کوبید و او را بلند کرد و فریاد زد.
- مامان؟ بابا حالش بد شده!
مامان افسانه و یاسمن مثل فشنگ از جایشان پریدن و با گریه به سمت آن‌ها دویدند و با همان لباس‌های خانه راهی بیمارستان محل کار مادر شدند.
***
بابا حسین که آن اتفاق را برای دردانه دخترش طاقت نیاورده بود و با حرف‌های آن روز احسان و مادرش حالش بدتر شده بود، آن‌قدر در خودش ریخته بود و از اعتماد بی‌جایش حرص خورده بود که آخر، قلب ضعیفش کار دستش داد و سکته خفیفی کرد و حالا روز دومی بود که در سی‌سی‌یو بستری شده بود.
 
بالا پایین