جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,112 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
مامان افسانه با لقمه‌ی نان و پنیر و گردویی که در دستش بود، در حالی که پله‌ها را پایین می‌آمد، سرش را به طرف یاسمن چرخاند.
- عزیزم صبر کن! می‌دونم دیرت شده، امّا بیمارستان الان شلوغه، ضعف می‌کنی! یوسف سرما خورده امروز رو مرخصی گرفته، حالش خوب نیست که بگم اون ببرتت، اما بابا امروز یکم دیرتر میره که برسونتت.
یاسمن با دیدن بابا حسین در چهارچوب درب لبخندی زد و لقمه‌ای که حالا مامان افسانه نزدیکش شده بود را از دستش گرفت، بوسه‌ای به گونه‌ی مادرش زد و گفت:
- قربون اون دست‌هات برم ممنون.
و رو به پدرش کرد.
- بابا پس بی‌زحمت زود بیاین.
بابا حسین لقمه‌‌ی جویده شده‌اش را قورت داد، کیف چرمش را که به لولای درب تکیه داده بود، برداشت و کفش‌های چرم مشکی‌اش را پوشید.
- بریم دخترم، من آماد‌ه‌م.
پله‌ها را به پایین سرازیر شد، درب ماشین را باز کرد و بعد از سوار شدن، با سرعتی که از او بعید بود فقط به خاطر یاسمن، گازش را گرفت و بالاخره او را رساند. در حالی که از ماشین بنز کرمی پدرش پیاده می‌شد، در حالی که یک پایش بیرون بود به سمت پدرش برگشت.
- بابا مرسی، می‌دونم هیچ‌وقت سرعت بالاتر از شصت تا نرفتین، جبران می‌کنم!
لبخندی زد و نگذاشت که پدرش حرفی بزند، با خداحافظی بدو‌بدو به سمت بیمارستان حرکت کرد. وارد اتاق استراحت شد هن‌هن نفسش را با نفس عمیقی برطرف کرد. سریع مانتواش را با روپوش سفیدش عوض کرد و به طرف اورژانس دوید. همکارش با دیدنش دست از وصل کردن سرم کشید.
- دختر کجایی؟ بدو که دست تنهام. این یکی باید سریع بستری بشه و به اتاق عمل بره، سرم این یکی رو بزن. اون دو تا هم هستن.
یاسمن نگاهی به بخش کرد، با آن شلوغی و بدوبدوی پرستار و دکتر 《باشه‌ایی》گفت و دست به کار شد. بالاخره بعد از حجم کاری زیاد، ساعت چهارده و ربع شیفتش تمام شد با خسته نباشیدی به باقی همکارانش به سمت اتاق رست حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
روپوشش را که آویزان کرد، مانتوی مشکی ساده‌اش را در دست گرفت و مشغول پوشیدن شد. مریم که بر خلاف او آماده‌ی رفتن بر سر شیفت بود، نگاهش کرد و گفت:
- عروسی به کجا رسید؟
سرش را به سمت مریم برگرداند و آخرین دکمه‌ی مانتوی بلندش را بست.
- کارها خدا رو شکر انجام شده، احسان امروز آخرین ماموریتش قبل از عروسیمونه که میره اصفهان. چهار روز دیگه هم عروسیه.
مریم موهای مجعد نسکافه‌ایش را به داخل مقنعه‌اش هل داد و با هیجان گفت:
- تو چه خون‌سردی! من بودم الان مرده بودم! همه‌چیزت تکمیله؟
یاسمن کیفش را از چوب لباسی کنار تخت فلزی برداشت و دسته‌ی آن را به روی شانه‌اش انداخت و هم‌زمان با هم به سمت درب حرکت کردند.
- فقط گلدونی که می‌خواستم رو پیدا نکردم.
- چه گلدونی؟ می‌خواستی یه سر به عباس آقا که مغازه‌ش پشت بیمارستانه بزنی!
- یه چندتایی خریدم، اما اونی که برای توی سالن می‌خواستم رو پیدا نکردم، دستت درد نکنه حالا یه سر می‌زنم.
با هم از اتاق خارج شدند و وارد راه‌روی دو طرفه‌ای که یک طرفش به بخش می‌رسید و دیگری به درب خروجی شدند. مریم در حالی که راهش را جدا می‌کرد گفت:
- حالا که کاری نداری، اون هم فکر کنم الان بازه. چون قیمت‌هاش منصفانه‌س همیشه هم شلوغه هم اکثراً بازه، یه سر بهش بزنی بد نیست‌ ها.
یاسمن《باشه‌ایی》گفت و با خداحافظی به سمت درب خروجی حرکت کرد. از بیمارستان که بیرون آمد، حرف مریم قلقلکش داد. بعد از پرسیدن آدرس دقیق از نگهبانی به سمت مغازه‌ی عباس آقا حرکت کرد‌. باورش نمی‌شد در آن وقت ظهر، مغازه آن‌قدر شلوغ باشد از هر چه که فکرش را می‌کرد در مغازه پیدا می‌شد به جز گلدانی که می‌خواست، پشیمان از مغازه خارج می‌شد که پسر جوانی صدایش زد.
- خانم چیزی مد نظرتونه؟
به سمت صدا عقب‌ گرد کرد و چشم در چشم پسر بیست ساله‌ای که گویا موهایش را برای سربازی از ته تراشیده بود و بینی عقابی‌اش حسابی در چشم می‌زد، شد.
- بله یه گلدون! از این‌هایی که بلنده و
کنار سالن میشه گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
پسر لبخندی زد و در حالی که با انگشت اشاره‌اش ته مغازه را نشان می‌داد گفت:
- متوجه شدم چی می‌خواین یه چندتایی آوردیم که ته مغازه است. بفرمایین داخل تا نشونتون بدم، دیدنش ضرر نداره.
برق خوشحالی در چشمانش دوید و پا به مغازه‌ی شلوغ‌پلوغ عباس آقا گذاشت و در حالی که به صورت کج از لابه‌لای مشتری‌های دیگر با 《ببخشیدببخشید》 گفتن خودش را بالا می‌کشید، بالاخره خودش را رساند و به دور تا دور مغازه چشم انداخت تا چشمش به گلدان طلایی پایه بلندی که با گل برجسته نقره‌ای تزیین شده بود و جلوه‌ی خاصی گرفته بود خورد، با خوشحالی دست‌هایش را بهم کوبید و گفت:
- وای پیداش کردم، آقا بی‌زحمت اون گلدون طلایی رو برام بیارین.
پسر جلوتر رفت و گلدان مد نظر یاسمن را برداشت و در حالی که دست‌مالی به آن می‌کشید و در کارتونش می‌گذاشت گفت:
- خوب شد پس اومدین. این‌ها رو تازه آوردیم. آقاجونم وقت نکرده بیاره که مشتری‌ها ببینن، من هم تازه سربازیم تموم شده؛ اما می‌خوام برم خط، نمی‌رسم کمک دستش بیام.
یاسمن در حالی که پول را از توی کیف پول صورتی رنگش درمی‌آورد تا مبلغ مورد نظر را حساب کند، پول را به سمت پسر گرفت‌ و گفت:
- بفرمایین. کمک به پدر هم مثل کمک به مملکته، شما بهتره کنار دست پدرت باشین، اما اگه هم رفتین خدا پشت و پناهتون.
پسر《قابلی نداره‌ایی》گفت و با تعارف بالاخره حساب کرد و از مغازه خارج شد. گلدان نسبتاً‌ سنگین را آرام‌آرام با چند بار گذاشتن روی زمین حمل کرد. می‌خواست تاکسی بگیرد و به خانه مامان افسانه‌اش ببرد، اما هم خسته شده بود هم با خود فکری کرد که چه‌کاری است آخر باید این را به خانه خودش ببرد پس تصمیم گرفت و راهش را کج کرد و دو کوچه را با هر بدبختی که بود طی کرد تا به درب منزلشان رسید.
گلدان را روی زمین گذاشت و نفسی تازه کرد. کلیدی که چند روز پیش موقع جهیزیه چیدن و شام آوردن، احسان به دستش داده بود و سرکلیدی نیمه قلبی به آن وصل بود را از کیفش درآورد و در قفل چرخاند. هنوز کارتون‌های وسایلش در انباریِ کوچک زیر پله‌ی پایین بود. در فکر افتاد که در اسرع وقت آن‌ها را جمع کند. پله‌ها را با هن‌هن طی کرد و گلدان را روی پاگرد گذاشت. دهانش را که در آن گرما هم خشک شده بود با زبانش ترک کرد و کلید را در قفل درب انداخت که صدایی توجه‌اش را جلب کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
صدا دقیقاً از خانه‌ی خودش می‌آمد، دلهره‌ی عجیبی به جانش افتاد، پشیمان از باز کردن درب، لحظه‌ای برگشت؛ اما تازه یادش افتاده بود که این‌جا خانه‌ی اوست و جز او و احسان هیچ‌کَس نه کلیدش را دارد و نه باید که باشد. سرش را به درب نزدیک کرد و گوشش را به درب چسباند. صدا مبهم بود اما تن صدا از دو نفر به گوشش می‌خورد صدایی که مو را به تنش سیخ کرد.
- این حقمه که برای آخرین بار مال من باشی... .
صدا یک‌دفعه قطع شد، بدون لحظه‌ای تردید کلید را در قفل چرخاند و با یه حرکت درب را باز کرد و دید آنچه نباید. احسان را دید که پشت به او ایستاده بود و زنی با موهای بلوند در حال بوسیدنش بود که با ورود یاسمن چشم در چشم شد و از حرکت خود ایستاد و زیر لب با بهت《وای احسانی》زمزمه کرد، احسان با شنیدن نامش، چشمش را باز کرد و به نگاه خیره دختر مو بلوند رو‌به‌رویش چشم چرخاند. با دیدن یاسمن چنان دستش را محکم به پیشانی‌اش کوبید که یاسمنی که تا آن موقع با دیدن صحنه‌ی رو‌به‌رویش هنوز باورش نشده بود و عین یخ وارفته بود و مغزش همانند چشمانش متوقف شده بود و هیچ واکنشی نشان نمی‌داد، به خود آمد. لحظه‌ای حس کرد مغز جریان خون را به تمام رگ‌هایش متوقف کرده و ماهیچه‌های بدنش ریتم خود را از دست داده‌اند. ضعف بدی در پاهایش حس کرد و به یک‌باره چشمانش سیاهی رفت، دنیا روی سرش چرخید و از حال رفت.
***
فلش بک چند ساعت قبل
- احسان بیا بیرون! علی پشت خطه این چندمین باره که زنگ زده.
صدای اکرم خانم بود که راوی بین علی و احسانی که در حمام بود و دل از آب نمی‌کرد، شده بود. کف را از روی صورتش کنار زد و در حالی که چشمانش را نیمه باز کرده بود با صدای بلندی گفت:
- مامان بگو حمامم یکم وقت دیگه میام بیرون خودم زنگش می‌زنم.
اکرم خانم گوشی را دوباره برداشت و نفسش را صدادار بیرون داد.
- پسرم گفتم که حمامه، میگه اومد بیرون زنگت می‌زنه.
علی با کلافگی دستی در موهای مشکی‌ مواجش کشید و گفت:
- حاج خانم بگین کارم واجبه، از حموم دل بکنه وگرنه جوابگوش نیستم ها. بگین آقای ژاله‌ای اومده بود این‌جا و همه‌چیز رو بهم ریخته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
اکرم خانم که متوجه نشده بود علی چه می‌گوید، دستش را روی زانویش کشید و با ناله از روی صندلی چوبی کنار میز تلفن بلند شد و گفت:
- صبر کن پسرم! من که نمی‌فهمم تو چی میگی.
گوشی را روی میز شیشه‌ای سه پایه گذاشت و به سمت حمام که کنار راه پله‌ی آشپزخانه بود رفت. تقه‌ای به در زد و پسرش را صدا زد.
- احسان! علی خودش رو کشت. میگه آقای ژاله‌ای این‌جا رو بهم ریخته، من دیگه جواب نمی‌دم یا جوابگو نیستم، من که نفهمیدم چی میگه.
احسان با شنیدن نام آقای ژاله‌ای، هوری دلش ریخت. اهرم پیچی شیر را پیچاند، زمانی که فشار آب کمتر شد مشتی به کاشی حمام زد و لعنتی زیر لب زمزمه کرد و به سرعت صدای اکووارش را در حمام سر داد:
- مامان بگو اومدم، قطع نکنه.
بی‌خیال کیسه کشیدن شد، سرش را زیر آب گرفته‌نگرفته حوله‌ی طوسی‌ِ لباسی‌اش‌ را به تن کرد و بیرون زد.
- تو سه ساعته تو حمومی این‌جاهات که هنوز کفیه!
بی‌خیال شنیدن غرهای مادرش شد و به سمت گوشی دوید و با شتاب تلفن را برداشت.
- الو علی چی شده؟
- پسر تو کجایی؟ حالا چه وقت حمام رفتنه؟! ژاله اومد این‌جا، گریه و زاری مثل این‌که فهمیده داری ازدواج می‌کنی، می‌خواست بیاد خونه‌ی آقاجونت نذاشتم، داشت این‌جا پیش رئیس آبروریزی می‌کرد، من هم برای این‌که دست از سرت برداره و بیشتر از این آبروریزی نشه آدرس خونت رو دادم بهش که ردش کنم بره.
احسان با شنیدن دادن آدرس منزلش، دستش را به پیشانی‌اش کوبید و در حالی که صدایش را که از خشم دو رگه شده بود کنترل می‌کرد تا مادرش نفهمد گفت:
- وای علی! وای علی! چیکار کردی؟ آدرس اون‌جا رو برای چی بهش دادی؟ تو نمی‌دونی این سیریشه؟ چه خاکی به سرم بریزم؟! اگه یاسمن بفهمه چی؟ چیکار کردی احمق؟!
علی که از آن طرف ژاله و گریه‌ها و فریادهایش، از طرف دیگر آقای مولایی(رئیسشان) حسابی اعصابش را بهم ریخته بودند و تا الان یکی را آرام می‌کرد و برای دیگری سوء تفاهم پیش آمده را توضیح می‌داد و ماست‌مالی کرده بود و اوضاع را کمی آرام کرده بود و حالا احسان این‌گونه با او حرف می‌زد از کوره در رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
- تو که این‌جا نبودی ببینی چیکار کرد، داشت همه‌چیز رو بهم می‌ریخت و آبروریزی می‌کرد، بد کردم از این‌جا ردش کردم؟ مولایی‌ کارد می‌زدی خونش درنمی‌اومد، خوب بود می‌فرستادم می‌اومد اون‌جا؟ خودت انگار نمی‌شناسیش؟ هر چی بهش گفتم برو می‌فرستم بیاد سراغت، مگه به خرجش رفت! حالا هم آب دستته بذار زمین برو خونت، من هم دارم میام. زنت که نمیاد اون‌جا چون جهیزیه‌ش رو گفتی چیده، خونه است یا سرکار؟
احسان که مغزش از کار افتاده بود، لبش را گزید و پایش را از استرس شروع به تکان دادن کرد و گفت:
- نه دیشب که باهاش حرف زدم گفت شیفته، بعید می‌دونم شیفتش تموم بشه تنهایی بره اون‌جا، چون کاری هم نداره. علی زود بیا وگرنه این عفریته رو می‌کشم!
علی《باشه‌ای》گفت و تلفن را قطع کرد. احسان در حالی که لباس‌هایش را می‌پوشید، تندتند کلمات را برای مادرش ادا کرد.
- مامان چند دست لباس برام بذار، ساعت پنج با علی میرم. چیزهایی که همیشه می‌بردم، مخم نمی‌کشه هر چی که می‌دونی برام بذار.
اکرم خانم نگاهی به آشفتگی پسرش کرد و دستش را دور لبش کشید و با تعجب گفت:
- مادر چرا این‌قدر پریشون شدی؟ طوری شده که این‌جوری شدی؟ حتی جوراب‌هات رو هم داری لنگه‌لنگه پا می‌کنی!
احسان نگاهی به جوراب‌های تابه‌تای سفید و سیاهش کرد و با عصبانیت از پایش درآورد و گفت:
- نه مامان! فقط دعا کن ژاله کار احمقانه‌ای نکنه.
اکرم خانم در حالی که سرش را می‌خاراند با تعجب گفت:
- ژاله؟
احسان از اشتباه لفظی‌اش سرش را به زیر انداخت و چشمانش را فشار داد. در حالی که زبانش را از داخل گاز می‌گرفت، نفسی بیرون داد و گفت:
- همون آقای ژاله‌ای رو میگم، همون منظورمه.
اکرم خانم زیر چشمی نگاهی به حرکات متشنجش کرد و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت:
- ولی یه چیزی شده! مراقب خودت باش.
احسان حتی نماند که موهایش را که آن‌قدر رویش حساس بود سشوار کند. همان‌طور خداحافظی سرسری کرد و با شتاب از خانه خارج شد و با موی خیس و هل‌هولکی سوار ماشینش شد و به سمت منزلش حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
آن‌قدر عصبانی و هول بود که چند باری تا مرز تصادف رفت؛ اما با بوق و ناسزای راننده‌های دیگر و رد کردن چراغ قرمز بالاخره به منزلش رسید. ماشین را دور از خانه پارک کرد و بعد از قفل کردن درب ماشین چند باری به این طرف و آن طرف خیابان و کوچه نگاهی انداخت. با این‌که می‌دانست یاسمن شیفت است، اما باز هم نگرانی خودش را داشت و دلهره، عذابش می‌داد. قدم به جلو گذاشت و جلوی درب منزلش ایستاد. به سمت درختی که کنار خانه‌اش در باغچه‌ی کوچکی بود و سایبانی درست کرده بود نگاهی انداخت که چشمش به موهای فرفری تازه رنگ شده‌ی ژاله که به دیوار تکیه داده بود و فین‌فینش به گوش می‌خورد، افتاد. سرش را از پشت درخت، جلو برد. در حالی که دستش را مشت کرده بود و سعی در کنترل صدایش که از عصبانیت خدشه‌دار شده بود، داشت را از زیر دندان‌ قورچه‌اش سر داد و غرید:
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
ژاله به محض شنیدن صدای احسان از دیوار تکیه‌اش را برداشت و بینی قلمی‌اش را با دست‌مال پاک کرد. قدم به جلو گذاشت و با لبخند بغض‌داری گفت:
- احسان اومدی؟
احسان دست مشت شده‌اش را بالا آورد و در حالی که به چپ و راستش نگاه می‌کرد، دندان‌هایش را بیشتر روی هم فشرد و یواش‌تر از قبل اما با تحکم بیشتری گفت:
- اسم من رو نیار! گفتم این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ همه‌چی بین ما تموم شده چی شد دوباره فیلت یاد هندستون کرده؟ ژاله من رو می‌شناسی، عصبانی بشم دیگه حالیم نیست. همین الان گورت رو گم نکنی می‌فرستمت به قهقراء!
چشمان میشی‌اش را با التماس و بغض به احسان دوخت و با دست لرزان و یخ کرده‌اش، دست مشت شده‌‌ی احسان را گرفت. با حرکت احسان که با خشم دستش را از لای دست او جدا کرد یکه خورد، سریع به خود مسلط شد و دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا برد و سعی در آرام کردن احسان کرد.
- باشه احسان، باشه! تو فقط آروم باش، اومدم حرف بزنم باهات، چرا این‌جوری می‌کنی؟
صدایش کم‌کم بغض‌آلود شد و چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
- لعنتی من هنوز دوست دارم! هنوز به من بدهکاری، هنوز حسابت رو با من صاف نکردی.
احسان که از حرکات هیستریک و گریه سر دادن و بالا رفتن صدای ژاله ترسیده بود که مبادا همسایه‌ها ببینند و جویای اوضاع پیش آمده باشند و مجبور به توضیح و دروغ گفتن شود، در حالی که چشمان قرمز از عصبانیتش را به دختر رنگ پریده‌ی روبه‌رویش که از گریه، تمام آرایش چشمانش پایین آمده بود و زیر چشمانش را سیاه کرده بود، دوخت و انگشت اشاره‌اش را جلوی بینی‌اش گذاشت.
- هیس! هیس! یواش! حرف نزن بیا بالا!
و بعد با عصبانیت طوری که رگ پیشانی‌اش برآمده شده بود و صورت سپیدش مانند لبو قرمز شده بود، انگشت اشاره‌اش را به حالت تهدید مقابل چشمان ژاله تکان داد و گفت:
- وای به حالت اگه یه مرتبه دیگه سمتم بیای دودمانت رو به باد میدم. الان هم نیم ساعت بیشتر وقت ندارم، یالا!
با اتمام جمله‌اش کلید را در قفل چرخاند و درب را باز کرد و وارد خانه شد. ژاله با حسرت نگاهی به خانه و جهیزیه‌ی نوعروسِ احسان کرد.
- نه سلیقه‌ش هم بد نیست! چه جهیزیه‌ای هم آورده.
و بعد با حالت بغض و عصبانیت در سی*ن*ه احسان براق شد.
- دردت این‌ها بود، می‌گفتی خودم بیشترش رو برات می‌آوردم، من که ندار نبودم. لب تر کردی یه کارخونه اومد زیر پات، چی داشت که من نداشتم؟ هان؟
و با حرص مشت گره شده‌اش را به سی*ن*ه‌ی احسان کوبید. احسان با خوردن ضربه به سی*ن*ه‌اش سکندری خورد و چند قدم به عقب رفت. درب را بست و کلافه دستش را لای موهایش کرد و گفت:
- ژاله دست از این مسخره بازی‌هات بردار! من کی به تو قول ازدواج دادم که... .
ژاله طاقت نیاورد و با گریه میان حرفش پرید.
- دروغگو... دروغ نگو... تو اگه من رو نمی‌خواستی، چه‌جوری یه سال باهام شراکت کردی و کارخونه کوچک رو خریدی؟ چه‌جوری یه سال با من بودی و خوش بودی؟ هر جا می‌خواستی بری با من بود، با من... منی که چک دادم برات... منی که کمکت کردم... منی که توی اون مهمونی تو اومدی طرفم... پس... پس خوشت اومد که اومدی طرفم و یه سال باهام بودی، اگه... اگه نبود که به یه ماه نرسیده ولم کرده بودی! به من دروغ میگی، خودت چی؟ تو عاشق من بودی، تو...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
احسان کلافه با عصبانیت دستش را بالا و پایین کرد و فریادش را سر داد.
- نه... نه... نه... به والله نه... ژاله من نبودم، من عاشقت نبودم. من... من فقط ازت خوشم اومد. من... من عاشق شدم... بفهم لامصب.
با حرفش کلمه‌ی عاشق را زیر لب چندین بار عین دیوانه‌ها تکرار کرد و در حالی که با خشم و گریه ضربات مشتش را حواله‌ی سی*ن*ه احسان می‌کرد، بریده‌بریده از شدت گریه فریاد زد:
- ازت متنفرم... دروغگو... دروغگو... .
آخر دوام نیاورد، دستانش شل شد و روی زمین زانو زد و از گریه به هق‌هق افتاد. احسان دلش به حال ژاله سوخت، خودش عاشق بود و درد او را می‌فهمید. دقیقاً شش ماه پیش، یک سال، شب و روز را با ژاله گذرانده بود و روزگار بدی هم با هم نداشتند، دلش سوخت، به حرمت روزهای خوب قبلشان جلو رفت، دست زیر بغل ژاله کرد، او را از جایش بلند کرد و در آغوشش جا داد و در زیر گوشش زمزمه کرد:
- هیس، هیچی نگو! یکم آروم باش.
بعضی وقت‌ها همان که درد است خود درمان نیز هست. آغوش احسان برایش آب روی آتش بود و حالش را به ثانیه نکشیده خوب کرده بود. هق‌هقش که کمی آرام گرفت، خودش را بیشتر به احسان چسابند. احسان از حرکاتش ترس به جانش افتاد، دستانش را از دور بدن ژاله جدا کرد و در جیب شلوارش قرار داد، نفس صدادارش را فوت کرد و ادامه داد:
- ژاله، تو دختر بدی نیستی! تو خوب بودی، آرزوی هر مردیه که تو رو داشته باشه، مطمئن باش کنارت خوشبخت‌ترین مرد روی زمین میشه؛ اما من... من دیگه دلم باهات نیست، ژاله، من نفهمیدم چی شد، من عاشق شدم. یاسمن من رو تغییر داده. من... من چشمم فقط اون رو می‌بینه، توروخدا بفهم.
ژاله سر بلند کرد و در چشمان سبز جنگلی احسان خیره شد، نگاهش را از دستان احسان که دیگر در حصارش نبودند بالا آورد و لب‌های کوچک اما گوشتی‌اش را به حرکت درآورد.
- ولی من هر مردی رو نمی‌خواستم، من تو رو می‌خواستم.
احسان دستش را کلافه از جیبش درآورد و پشت به او کرد، سرش را با دو دستش گرفت و نالید:
- ژاله بفهم... .
ژاله تصمیمش را گرفته بود، دل کندن از احسان برایش سخت بود و درصدد آن بود که احسان را راضی کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
با شتاب میان کلام احسان، با کفش‌های کرمی پنج سانتی‌اش تق‌تق‌کنان به سمتش قدم برداشت و دست زیر چانه احسان گذاشت و سرش را بالا آورد. نگاهش را روی لب‌های احسان ثابت نگه داشت و هم‌زمان انگشت اشاره‌اش را روی لب‌‌های او گذاشت.
- هیس! هیچی نگو، هیچی. تو نمی‌فهمی که من هم عاشقم. باشه احسان... باشه، به یه شرط میرم، قول میدم؛ اصلاً از ایران میرم، به پدرم قول داده بودم اگه نتونم راضیت کنم از ایران برم.
احسان از آخرین جمله‌ی ژاله‌ که معنی رهایی و نجات از دستش را می‌داد، در حالی که چشمانش را روی صورت مینیاتوریه ژاله می دوخت گفت:
- چی؟
ژاله دوباره چشمان میشی‌اش را به چشمان احسانش دوخت.
- یه امروز تا قبل رفتنت مال من باش، حداقل یه روز رو برای خداحافظی بهم بدهکاری! به پای تمام کارهایی که از همه نظر چه مالی و غیره کمک کردم.
احسان تا آمده اعتراض کند، ژاله مظلومانه در چشمان جنگلی‌اش خیره شد و با بغض التماس‌گونه زمزمه کرد:
- احسان خواهش می‌کنم بیشتر از این خوردم نکن. این حقمه که امروز ماله من باشی.
نگاه و بغض فرونشسته در گلوی ژاله، احسانِ دل‌نازک را از پا درآورد، کلافه سرش را به معنی《باشه》تکان داد و آرام با شک و دودلی لب زد:
- فقط دو ساعت، بریم از این‌جا زودتر!
قند در دل ژاله آب شد، فرصت را غنیمت شمرد و یک آن بدون این‌که مجال و فرصتی به او دهد لب‌هایش را روی لب‌های او گذاشت و او را بوسید. ناگهان درب باز شد و یاسمن در قاب درب ظاهر شد و آن‌ها را دید.
***
- یاسمن جان! عزیزم چشم‌هات رو باز کن. دکتر چرا چشماش رو باز نمی‌کنه؟ صبح صبحونه نخورده رفت، فقط لقمه‌ای که گرفته بودم خورد، حتماً ضعف کرده بچه‌م.
صدای مامان افسانه بود که با نگرانی از دکتر شریفی سوال می‌پرسید و برای دخترکش نگران بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین