Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,335
- 18,418
- مدالها
- 7
مامان افسانه با لقمهی نان و پنیر و گردویی که در دستش بود، در حالی که پلهها را پایین میآمد، سرش را به طرف یاسمن چرخاند.
- عزیزم صبر کن! میدونم دیرت شده، امّا بیمارستان الان شلوغه، ضعف میکنی! یوسف سرما خورده امروز رو مرخصی گرفته، حالش خوب نیست که بگم اون ببرتت، اما بابا امروز یکم دیرتر میره که برسونتت.
یاسمن با دیدن بابا حسین در چهارچوب درب لبخندی زد و لقمهای که حالا مامان افسانه نزدیکش شده بود را از دستش گرفت، بوسهای به گونهی مادرش زد و گفت:
- قربون اون دستهات برم ممنون.
و رو به پدرش کرد.
- بابا پس بیزحمت زود بیاین.
بابا حسین لقمهی جویده شدهاش را قورت داد، کیف چرمش را که به لولای درب تکیه داده بود، برداشت و کفشهای چرم مشکیاش را پوشید.
- بریم دخترم، من آمادهم.
پلهها را به پایین سرازیر شد، درب ماشین را باز کرد و بعد از سوار شدن، با سرعتی که از او بعید بود فقط به خاطر یاسمن، گازش را گرفت و بالاخره او را رساند. در حالی که از ماشین بنز کرمی پدرش پیاده میشد، در حالی که یک پایش بیرون بود به سمت پدرش برگشت.
- بابا مرسی، میدونم هیچوقت سرعت بالاتر از شصت تا نرفتین، جبران میکنم!
لبخندی زد و نگذاشت که پدرش حرفی بزند، با خداحافظی بدوبدو به سمت بیمارستان حرکت کرد. وارد اتاق استراحت شد هنهن نفسش را با نفس عمیقی برطرف کرد. سریع مانتواش را با روپوش سفیدش عوض کرد و به طرف اورژانس دوید. همکارش با دیدنش دست از وصل کردن سرم کشید.
- دختر کجایی؟ بدو که دست تنهام. این یکی باید سریع بستری بشه و به اتاق عمل بره، سرم این یکی رو بزن. اون دو تا هم هستن.
یاسمن نگاهی به بخش کرد، با آن شلوغی و بدوبدوی پرستار و دکتر 《باشهایی》گفت و دست به کار شد. بالاخره بعد از حجم کاری زیاد، ساعت چهارده و ربع شیفتش تمام شد با خسته نباشیدی به باقی همکارانش به سمت اتاق رست حرکت کرد.
- عزیزم صبر کن! میدونم دیرت شده، امّا بیمارستان الان شلوغه، ضعف میکنی! یوسف سرما خورده امروز رو مرخصی گرفته، حالش خوب نیست که بگم اون ببرتت، اما بابا امروز یکم دیرتر میره که برسونتت.
یاسمن با دیدن بابا حسین در چهارچوب درب لبخندی زد و لقمهای که حالا مامان افسانه نزدیکش شده بود را از دستش گرفت، بوسهای به گونهی مادرش زد و گفت:
- قربون اون دستهات برم ممنون.
و رو به پدرش کرد.
- بابا پس بیزحمت زود بیاین.
بابا حسین لقمهی جویده شدهاش را قورت داد، کیف چرمش را که به لولای درب تکیه داده بود، برداشت و کفشهای چرم مشکیاش را پوشید.
- بریم دخترم، من آمادهم.
پلهها را به پایین سرازیر شد، درب ماشین را باز کرد و بعد از سوار شدن، با سرعتی که از او بعید بود فقط به خاطر یاسمن، گازش را گرفت و بالاخره او را رساند. در حالی که از ماشین بنز کرمی پدرش پیاده میشد، در حالی که یک پایش بیرون بود به سمت پدرش برگشت.
- بابا مرسی، میدونم هیچوقت سرعت بالاتر از شصت تا نرفتین، جبران میکنم!
لبخندی زد و نگذاشت که پدرش حرفی بزند، با خداحافظی بدوبدو به سمت بیمارستان حرکت کرد. وارد اتاق استراحت شد هنهن نفسش را با نفس عمیقی برطرف کرد. سریع مانتواش را با روپوش سفیدش عوض کرد و به طرف اورژانس دوید. همکارش با دیدنش دست از وصل کردن سرم کشید.
- دختر کجایی؟ بدو که دست تنهام. این یکی باید سریع بستری بشه و به اتاق عمل بره، سرم این یکی رو بزن. اون دو تا هم هستن.
یاسمن نگاهی به بخش کرد، با آن شلوغی و بدوبدوی پرستار و دکتر 《باشهایی》گفت و دست به کار شد. بالاخره بعد از حجم کاری زیاد، ساعت چهارده و ربع شیفتش تمام شد با خسته نباشیدی به باقی همکارانش به سمت اتاق رست حرکت کرد.
آخرین ویرایش: