جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,108 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- دیروز رسیدم، دلم تنگ شده بود، زنگ زدم خونتون، مامان گفت فردا روز اوّل کاریته، گفتم هم بیام ببینمت هم این‌که خودم برسونمت. سوار نمی‌شی؟
یاسمن《خوب کردی‌ای》گفت و سوار شد. احسان در حالی که دنده را عوض می‌کرد، نیم نگاهی با یک لبخند به روی یاسمن زد و گفت:
- داشبورد رو باز کن!
- ام... خوردنیه؟
احسان با همان نیم نگاهش چشمکی با لبخند به‌ رویش زد.
- باز کن شیطون!
دستش را جلو برد و درب داشبورد را باز کرد و چشمش به یک جعبه‌ی کادو شده خورد، با ذوق آن را برداشت و شروع کرد به باز کردن کادو، وقتی درب جعبه مقوایی را باز کرد و انگشتری که سه نگین الماس مانند روی آن داشت را دید، برق رضایت از حسن سلیقه‌ی احسان در چشمانش روشن شد و با خوش‌حالی گفت:
- وای احسان چه‌قدر قشنگه! دستت درد نکنه، حالا به چه مناسبتی بود؟
احسان دست یاسمن را در دست گرفت و بوسه‌ای به آن زد.
- به‌خاطر این‌که دیگه با هم بحث نکنیم؛ به شرطی که تو هم دیگه این‌جوری ول نکنی و بری!
یاسمن کمی خود را به سمتش کج کرد و صورتش را بوسید و گفت:
- چشم سرورم! اطاعت امر!
احسان انگشتر را از دستش گرفت و در حالی که چراغ راهنما میزد و حواسش به رانندگی‌اش بود گفت:
- نکن شیطون! ممکنه منکراتی شیم‌، میان می‌برنمون‌ ها!
و خندید و ادامه داد:
- می‌خوام خودم دستت کنم.
یاسمن لبخندی به رویش زد و دستش را جلو برد و احسان انگشتر را در انگشت چهارمی دست راستش کرد و بعد از دویست متر بالاخره به محل کار یاسمن رسید و با خداحافظی عاشقانه‌ای از هم جدا شدند و خودش به سمت شرکتش حرکت کرد. مقنعه‌ مشکی‌اش را درست کرد و بسم اللّهی زیر لب گفت و بعد از گذر از درب فلزی سبز رنگ و نگهبانی پا به بیمارستان گذاشت و به سمت دفتر مدیریت که طبقه بالا و ساختمان کوچک جدا از بخش ورودی بیمارستان بود، حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
پشت درب ایستاد و تقّه‌ای به آن زد و با "بفرماییدی" که شنید پا به داخل گذاشت.
- سلام!
آقای محمدی که مدیر بیمارستان بود و گویا مشکل دوربینی داشت از بالای عینکش یاسمن را نگاهی کرد و سلامش را جواب داد و با "در خدمتم" دستش را به صندلی‌ها دراز کرد و با "بفرمایید" او را دعوت به نشستن کرد. یاسمن اطاعت امر کرد و به روی صندلی چرم‌دار قهوه‌ای خزید و ادامه داد:
- من یاسمن سعیری هستم از پرستاران جدید. اون هفته مصاحبه داشتم و قبول شدم یادتون اومد؟ این هم مدارکم.
آقای محمدی که با اطلاعات یاسمن، او را تازه به یاد آورده بود، 《خوش آمدی》 گفت و خود دست به کار شد و با صدا زدن خانم افشاری برای راهنمایی یاسمن، او را به افشاری سپرد و خود مشغول کار شد. بعد از چند کاغذ بازی اداری بالاخره وارد بخش شد و به سوپروایزر خانم بابایی پیوست.
- ببین گلم بخش شلوغه، مخصوصاً اورژانس و اتاق عمل، نیرو هم متاسفانه کمه، برای همین چرخشی کار می‌کنیم. الان که جنگه مجروح‌ها زیادند. راستی مامانت خانم احمدیه؟ سوپروایزر بیمارستان مهدیه‌اس؟
یاسمن لبخندی زد و دستش را به بند کیفش تکیه داد.
- بله.
بابایی گزارشش را تمام کرد و سر از برگه برداشت و گفت:
- می‌شناسمش! خیلی کار بلده؛ اگه دختر اونی که خیالم راحته، اتفاقاً نیم ساعت پیش که بالا بودم، زنگ زد و از اون‌جا فهمیدم دخترشی.
یاسمن 《لطف دارینی》 گفت و از همان ابتدا بعد از معرفی بخش‌ها و پرسنل و آشنایی مشغول به کار شد.
***
روز اول کاری حسابی خسته‌اش کرده بود هنوز هم می‌خواست سوار تاکسی شود با ترس و دیدن و زل زدن به چهره‌ی آدم‌ها سوار میشد. به سر خیابان که رسید، تاکسی از دور دید و دستش را جلو برد و چند بار به معنی ایستادن، برایش تکان داد، تاکسی جلویش با نیش ترمزی متوقف کرد، می‌خواست سوار تاکسی شود که صدای یوسف را از پشت سرش شنید.
- یاسی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
سرش را به عقب برگرداند و با دیدن یوسف برق خوش‌حالی در چشمانش دوید. پای گذاشته شده در ماشین را خارج کرد و سرش را از قاب درب پایین آورد و گفت:
- آقا من معذرت می‌خوام، برادرم اومده دنبالم.
و در را بست، از پشت سرش صدای راننده را شنید که گفت:
- ای بابا! آدم رو چرا مچل می‌کنین؟
و گازش را گرفت و رفت، به صدای راننده و برخورد اصطکاک لاستیک و آسفالت توجّهی نکرد و به سمت یوسف حرکت کرد.
- سلام این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
یوسف لب‌خندی زد و در حالی که اشاره می‌کرد که سوار شود گفت:
- یه دونه یاسی خانم که بیشتر نداریم! داشتم از شرکت می‌رفتم خونه، گفتم بیام دنبالت با هم برگردیم، سوار شو که روده کوچیکه، بزرگه رو خورد.
کیفش را از روی شانه‌اش جدا کرد و در حالی که درب را باز می‌کرد و خندان سوار میشد گفت:
- امروز عجیبه! همه‌ی مردهای زندگیم، هوام رو دارن، این‌جوری پیش برین، باید تا آخرش از این کارها بکنین‌ ها.
یوسف خنده‌ای کرد و فرمان را به دست گرفت و به راه افتاد.
- اون‌وقت شما زیادی خوش‌خوشانت نمی‌شه خانم نازپرورده؟ صرفاً همین امروز بوده تا راه بیفتی، از فردا به بعد خودتی و خدای خودت خواهرِ پرروی من.
یاسمن که یادش آمده بود انگشتر را در بیمارستان، موقع دست کردن دست‌کش استریل درآورده بود، از کیفش درآورد و در حالی که در انگشتش جا می‌داد، ادامه داد.
- نخیر جنابِ خان داداش خان، فردا و پس‌فرداهای دیگه هم قبول زحمت می‌فرمایین.
و خنده‌ای کرد و زبانش را برای برادرش بیرون آورد. یوسف چهارراه را دور زد.
- معلومه که زبون درازی! احتیاجی به نشون دادنش نبود. مبارکه!
و به انگشترش اشاره کرد، یاسمن مشتی به بازویش زد.
- خیلی بدی! من زبون درازم؟ دختر به این خوبی! مرسی کادوی احسانه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
تقریباً به منزلشان رسیده بودند. در حالی که از ماشین پیاده می‌شد تا درب را باز کند و ماشین را داخل ببرد گفت:
- دستش درد نکنه؛ امّا مراقب باش زرق و برقش چشمت رو کور نکنه!
یاسمن از ماشین پیاده شد، درب را بست و با یوسف هم‌قدم شد.
- عه یوسف این‌جوری نگو! من کی توی مادیات بودم؟ در ضمن این‌قدر هم به احسانِ بدبخت بدبین نباش، الان که فکر می‌کنم، می‌بینم من هم بی‌تقصیر نبودم!
یوسف کلید را از جیب شلوار لی‌اش درآورد و داخل قفل انداخت و در را باز کرد و کمی پایش را بالا آورد تا قفل کشویی را هم باز کند تا لنگه‌ی درب باز شود.
- من که چیزی نگفتم، این که فهمیدی خودت هم بی‌تقصیر نبودی خیلی خوبه، امّا... امان از دوست داشتن! برو... برو که آشپزخونه صدات میزنه، مامان امروز تا عصر شیفته.
یاسمن با لب و لوچه‌ی آویزان به سمت یوسف برگشت.
- وای نه! من حاله غذا درست کردن ندارم، امروز خیلی شلوغ بود.
- فکر کن، عروسی کردی و الان خونه‌ی خودتی.
یوسف این را گفت و با خنده به سمت ماشین حرکت کرد. با چند بار عقب و جلو کردن ماشین، بالاخره آن را به داخل آورد و پارک کرد.
لباسش را عوض کرد و یک‌راست به آشپزخانه رفت. پنجره‌ی رو به کوچه را باز کرد و نفس عمیقی کشید، بعد از شستن دست‌هایش با آب و صابون، چند عدد سیب زمینی و پیاز را از توی سبد مخصوص سیب زمینی و پیاز و یک هویج برداشت و گوشت چرخ کرده را از فریزر بیرون گذاشت و با رنده قیف پلاستیکی آبی رنگ شروع به رنده کردن وسایلش شد، آب موادش را که خوب گرفت بقیه‌ی مخلفاتش را به همراه ادویه‌های مخصوص کتلتش زد و تابه را روی گاز گذاشت و بعد از داغ شدن روغن با دست کتلت‌ها را در آن سرخ کرد. یوسف به کمکش شتافت و کاهو و گوجه و خیارشور را خرد کرد و داخل دیس گذاشت. بوی کتلت خوش‌مزه‌اش تمام آشپزخانه را پر کرده بود، بعد از آماده شدنش، آن‌ها را کنار مخلفاتش چید و به سراغ پدرش که نیمه چرت بود رفت و با چند بار صدا کردنش بیدارش کرد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
حدودهای ساعت چهار عصر بود که هر سه مشغول خوردن ناهار شدن. آخرین لقمه‌ی کتلتش را در دهان گذاشت که تلفن خانه به صدا درآمد. با گفتن 《من برمی‌دارم》 برادر و پدر را به ادامه‌ی ناهار دعوت کرد و خودش از جا بلند شد و گوشی را برداشت و با گفتن《 الو》منتظر صدای پشت خط شد.
- خیلی بی‌شعوری! معلوم هست یه هفته کدوم گوری هستی؟
صدای نسرین دوست شفیق و یار بچگی‌اش بود که از اوّل دبستان تا به الانش که از جنوب به تهران نقل مکان کرده بودن‌ و دوستیشان از همان سال آغاز شد و یکی معلّمی را با حفظ همان ته لهجه جنوبی‌اش انتخاب کرده بود و دیگری پرستاری را و تا به الان همچنان دوستی‌شان پابرجا بود. با شنیدن صدای نسرین لبخند به لبانش نقش بست.
- هووی مردی؟
- من موندم تو چه‌جوری معلّمی قبول شدی! نه تربیت نه ادب نه نزاکت نه منش، هیچ کدومش به تو نمی‌خوره! آدم نشدی؟ چه‌جوری تربیت و ادب اون بچّه‌ها رو سپردن دست تو که یادشون بدی؟!
نسرین با آن لهجه شیرین جنوبی‌اش که همیشه موقع حرف زدن با یاسمن سعی در حفظ کردنش داشت، ادامه داد:
- ها دادا( به معنی خواهر) بچّه‌ها اعصابم رو گریپاچ کردن که می‌خوام دیگه مکانیکی بزنم.
یاسمن مویی که روی صورتش خارش ایجاد کرده بود را پشت گوش انداخت و لپش را خاراند.
- نچ‌نچ ادبیات رو! چرا مگه چی‌کارت کردن این طفل معصوم‌ها؟
- زهرمار رو نچ‌نچ! ببین درسته که مو (من) عاشق بچّه‌هام؛ امّا عامو این‌ها خیلی گودزیلان، حالا بی‌خیال میگم امروز چه کاره‌ای؟ بریم سینما؟ یه فیلم اومده به نام پنجمین سوار سرنوشت، میگن ایرج قادری بازی کرده، بریم ببینیم؟
یاسمن کمی فکر کرد.
- آخه به احسان نگفتم، ازم پرسید چی‌کاره‌ای؟ گفتم خونه.
- از دست تو! بابا اون خونشونه براش چه فرقی داره تو توی خونه باشی یا بیرون؟
- نه نسرین باید بهش خبر بدم، مامانم همیشه میگه زنِ شوهردار حسابش جداست؛ باید جیک و پوک هم رو بدونن تازه احسان هم رو این مسائل حساسه.
نسرین عطسه‌ای کرد و گفت:
-تو به مو بگو رو چی حساس نیست؟ بالا میری پایین میای باید بهش خبر بدی، ها تو خسته نمی‌شی؟
یاسمن لبخندی زد و گفت:
- شب دراز است و قلندر بیدار! شوهر کردن تو رو هم می‌بینیم که خسته میشی یا نه، الان بهت خبر میدم.
- ها ببین مو فقط در یه صورت خسته میشم اون هم فقط شب جمعه‌ها.
و قاه‌قاه شروع به خندیدن کرد. یاسمن لب گزید و با لپ‌های سرخ شده از خجالت در حالی که سعی در کنترل خنده‌اش داشت گفت:
- خاک بر سر بی‌حیات! من ببینم جلو خاله زهرا(مادر نسرین) هم این‌جوری بلبل زبونی می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- اگه روت میشه برو بگو! درضمن حواست کجاست ما که مثل شما تلفن نداریم به کجا می‌خوای خبر بدی؟ خودم زنگت می‌زنم.
یاسمن《حواسم نبودی》 گفت و تلفن را قطع کرد. انگشت در سوراخ شماره‌گیر تلفن کرد و با چرخاندن روی شماره‌ها، تماسی با منزل احسان گرفت. صدای مادرش در گوشی پیچید.
- الو بفرمایین.
صدایش را که از حرف‌ها و خنده‌ی بیش از حدش با نسرین گرفته بود صاف کرد.
- سلام مامان جان خوبین؟
- سلام دخترم حالت چطوره؟ چه عجب! دلمون تنگ شده چرا نمیای ببینیمت؟
- قربونتون برم ببخشید نرسیدم تماس بگیرم. یکم درگیر مصاحبه و کارهای اداریش بودم.
اکرم خانم (مادر احسان) که تازه یادش افتاده بود عروسش در آن اوضاع قاراشمیش و جنگ کشور برای استخدام قدم پیش گذاشته و احسان گفته بود که استخدامی قبول شده با خوشحالی همراه با نگرانی گفت:
- احسان بهم گفت مبارکت باشه مادر! عزیزم فقط کاش تو این اوضاع نمی‌رفتی، هم کارش زیاده هم خطرش!
یاسمن گوشی را به دست دیگرش داد، آب دهانش را قورت داد و پاسخ داد:
- نه مامان جان حیف بود که نرم این همه درس خونده بودم آزمون‌های استخدامی زود به زود برگزار نمی‌شن و قبول شدنش هم آسون نیست، شما نگران نباشین حواسم هست. پدر جان خوبند؟
اکرم خانم پا روی پا انداخت و در حالی که موی قهوه‌ای سوخته‌اش را با شانه بالا میزد ادامه داد:
- باشه مادر هر طور راحتی انشالله که خیره، ما خوشبختی و خوشی شماها رو می‌خوایم. خوبه سلام داره نیستش که، اون هم یه پاش خونه‌‌ است یه پاش کارخونه، حرص تولید و صادرات داره دیوونش می‌کنه.
- اوضاع بد شده کاش یکم استراحت می‌کردن.
اکرم خانم با حرص نفسش را بیرون داد.
- ای مادر این مرد استراحت سرش نمی‌شه که! میگم پیر و جوان یا رفتن جنگ یا از مملکت رفتن، تو حرص چی رو می‌خوری، میگه دار و ندارم همین کارخونه و محصولاتشه؛ البته راست هم میگه، اما چه میشه کرد که این صدام گور به گور شده این‌جوری می‌کنه.
یاسمن گردنش را صاف کرد و بدنش را به دیوار تکیه داد.
- بله درسته. امیدوارم اوضاع بهتر بشه.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
با اتمام جمله‌اش مکالمه را با مادرشوهرش تمام کرد و آخر سراغ احسان را گرفت. اکرم خانم نگاهش را به آشپزخانه دوخت.
- اره عزیزم این‌جاست. دیر از شرکت اومد داشت ناهار می‌خورد، الان صداش می‌کنم سلام به خانواده خصوصاً افسانه خانم برسون.
یلسمن موی سرکشش را دور انگشتانش پیچید و گفت:
- چشم بزرگیتون رو می‌رسونم شما هم سلام به پدرجان برسونید.
اکرم خانم با خداحافظی گوشی را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و چند بار احسان را صدا زد. با آمدنش گوشی را به دست احسان داد و با گفتن《یا علی》از جایش بلند شد و بدن نسبتاً فربه‌اش را تکانی داد و آرام‌آرام به سمت آشپزخانه قدم برداشت.
- سلام.
احسان با شنیدن صدای یاسمن، گل از گلش شکفت.
- به‌به ببین کی زنگ زده، جانم بانو؟
یاسمن هم متقابلاً نیشش تا بناگوشش باز شد و دیت از پیچش موی لختش برداشت و گفت:
- جانت بی‌بلا! من امروز میرم با نسرین سینما، گفتم بهت خبر بدم.
احسان که کمی بد دل بود از این‌که یاسمن جایی باشد و نداند و هیچ دوست نداشت یاسمن بدون اجازه‌ی او جایی برود یا از یاسمن خبری نداشته باشد، از این‌که یاسمن بدون اطلاع او بیرون نرفته و گزارش از کار روزانه‌اش را به او داده بود خوشحال شد و گفت:
- خودم میام می‌برمت.
و در حالی که با شیطنت می‌خندید ادامه داد:
- نسرین خانم رو هم می‌پیچونیم و خودمون می‌ریم.
یاسمن از شیطنت احسان خنده‌اش گرفت ولبش را به دندان گرفت و گفت:
- اون وقت نه دیگه تو سر داری نه من!
و بعد در حالی که موهای لختش را پشت گوشش می‌انداخت تا سرکشی آن‌ها را که هر لحظه قصد جلو آمدن روی صورتش را داشتن را مهار کند ادامه داد:
-تو نمی‌خواد بیای، مزاحمت نمی‌شیم!
- مزاحمتی نیست، آماده شو میام دنبالت!
یاسمن《ممنون باشه‌ای》گفت و با خداحافظی تلفن را قطع کرد و گوشی را روی شاسی‌اش قرار داد. تا آمد به سمت آشپزخانه برود و وسایل ناهار را جمع کند دوباره زنگ تلفن بلند شد. با شنیدن صدای زنگ تلفن چند قدم رفته را به سمت تلفن برگشت و گوشی را برداشت.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- الو بفرمایید.
- الو و درد! الو و بلا! حناق بگیری چقدر حرف می‌زنی؟!
صدای نسرین بود که چند باری تماس گرفته بود و با بوق اشغالی مواجه شده بود. یاسمن دوباره نیشش باز شد.
- یعنی خاک عالم... خانم معلمِ بی‌ادب چته؟ دو کلمه حرف زدم دیگه!
نسرین با تعجب نفس حرصی‌اش را بیرون داد و تند‌تند کلمات را ادا کرد:
- یاسمن نیم ساعته حرف زدی، میگی دو کلمه؟! چی شد بالاخره عروس خانم بله رو گفتن که تو بیای بیرون؟
یاسمن کنایه‌ی بامزه‌ی نسرین را نشنیده گرفت و پوست لبش را به دندان گرفت.
- منتظر باش میایم دنبالت!
- من خودم میام، تو بیا سینما.
بعد از خداحافظی، تماس را قطع کردند و آن یکی برای جمع کردن وسایل نهار به آشپزخانه و آماده شدن رفت و دیگری هم سوار تاکسی شد و به سوی سینما حرکت کرد. احسان بعد از رساندن یاسمن خود به سمت منزل دوستش علی حرکت کرد. یاسمن با رد شدن ماشین احسان از او چشم برداشت و تق‌تق‌کنان با آن کفش‌های دو سانتی مشکی پر کلاغی‌اش پا به سینما گذاشت و با دیدن نسرین که یک پاکت تخمه در دست داشت و کنار ستونی ایستاده بود، جلوتر رفت و صدایش زد.
- نسرین!
نسرین با شنیدن نامش به سمت صدا برگشت و با روی خوش لبخندی به رویش زد. با رسیدنش، هم‌دیگر را در آغوش کشیدند. بعد از احوال‌پرسی و خوش و بش همیشگی، بلیط‌ها را که از قبل نسرین از باجه گرفته بود به طرف مسئول سینما داد. پیرمرد کلاه نقاب‌دارش را کمی بالا داد و با خواندن شماره صندلی‌ها آرام درب لولایی سینما را باز کرد و وارد شدند. صدای پچ‌پچ چند دختر و پسر با هیس گفتن فردی که در ردیف پایین نشسته بود، آرام گرفت و تنها صدای شکستن تخمه و ایرج قادری بود که در فضای سینما پیچیده بود. بالاخره با انداختن نور چراغ قوه در آن تاریکی، شماره‌ی صندلیشان را پیدا کردند و به تماشای فیلم با خوردن تخمه با بقیه همراه شدند. بعد از دیدن فیلم و بحث و تعریف و تمجید در مورد بازی پرابهت ایرج قادری از زبان نسرین، از سینما بیرون زدند. نسرین در حالی که موهای موج‌دارش را به داخل روسری‌اش هل می‌داد و گره‌ی روسری‌ گل‌گلی‌اش را محکم‌تر می‌کرد گفت:
- خب حالا چی‌کار کنیم؟ خاله افسانه امشب شیفته؟
یاسمن خمیازه‌ای کشید و اشک ایجاد شده در اثر خمیازه را با نوک انگشت اشاره‌اش گرفت و گفت:
- آره. امروز اصلاً ندیدمش. ظهر که شیفتم تموم شده بود و با یوسف اومدیم خونه که اون رفته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- می‌خوای بریم پیشش؟
یاسمن کمی فکر کرد و دوباره همراه خمیازه‌ای که می‌کشید، به صورت بریده‌بریده و ناواضح پاسخ داد:
- نمی‌دونم... یکم‌... خوابم... گرفته.
نسرین ساعت دستش را نگاه کرد و خط جا انداخته شده از دسته‌ی چرم قهوه‌ای ساعتش را که کمی قرمز شده بود خاراند.
- یاسی چته هی عین گراز دهنت رو باز می‌کنی؟ تازه ساعت هشته شب، دلم برای خاله افسانه تنگ شده، بریم ببینیمش؟
- تو فعلاً مدرسه‌ها تعطیل شدن و راحتی. من از صبح که زود بیدار شدم تا الان یه سره رو پا بودم؛ اما می‌خوای که باشه بریم.
- نمی‌خوای به آقاتون بگی؟
یاسمن در حالی که گرد روی مانتواش را که از تکیه دادن به دیوار موقع خارج شدن، روی پشت مانتواش ایجاد شده را می‌تکاند گفت:
- مسخره نکن! نسرین خانم ما هم این روزها رو می‌بینیم‌ ها!
نسرین در حالی که مانتوی قهوه‌ای اپل‌دارش را صاف می‌کرد و نگاهی به خیابان برای گرفتن تاکسی می‌انداخت گفت:
- والا مو حالِ این مسخره بازی‌ها رو ندارُم، این شوهر تو یه چیزیش میشه از مو گفتن بود!
یاسمن به نیم‌رخ نسرین نگاهی کرد.
- تو و یوسف من رو دیوونه می‌کنین! چرا راجع به احسان این‌جوری فکر می‌کنین؟ در ضمن الان چون می‌خوایم پیش مامان بریم لزومی نداره بهش بگم، اما جاهای دیگه فرق می‌کنه. تو خودت اگه شوهر داشتی، دوست نداشتی بدونی کجاست؟ اون هم توی این اوضاع جنگ و بلبشوی جنگ؟
با رسیدن به سر خیابان نسرین بالاخره تاکسی‌ای از دور دید و دستش را برای پیکان سفید نارنجی که بالایش آرم تاکسی نوشته شده بود را به بالا و پایین تکان داد و نیم‌رخ رو به یاسمن ادامه داد:
- نمی‌گم که نمی‌خوام و نمی‌گم، اما در این حد هم نوبره!
یاسمن سکوت کرد و با هم سوار تاکسی که جلوی پایشان ترمز کرده بود، شدند. بعد از دور زدن چهارراه، نرسیده به بیمارستان مادرش《آقا ما پیاده می‌شیمی》گفت و با نسرین بعد از دادن کرایه پیاده شدند. سلامی به آقای احمدی دربان کردن و با هم وارد بیمارستان شدند. یاسمن جلوتر رفت و از داخل استیشن با دیدن خانم سرابی، هم‌کار مادرش، لبخندی چاشنی صورتش کرد و شال آبی‌اش را که از روی شانه‌اش پایین افتاده بود، دوباره روی شانه انداخت.
- سلام خاله.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
خانم سرابی که مشغول نوشتن گزارش پرستاری‌اش بود با شنیدن صدای آشنا سرش را بلند کرد و با دیدن یاسمنِ چشم قهوه‌ای، خودکارش را روی برگه‌ی گزارشش رها کرد و به احترام یاسمن و دوستش از جایش بلند شد. دستش را به سمت او دراز کرد و در حالی که دست یاسمن را می‌فشرد با لبخند دندان‌نمایی گفت:
- به‌به ببین کی این‌جاست! عزیزدلم چطوری عروس خانوم؟ خوبی؟
و با شنیدن سلام از پشت سرِ یاسمن از زبان نسرین دستش را به سمت او هم دراز کرد.
- سلام به روی ماهت خانم معلم خودمون. خیلی وقت بود این‌جا نیومده بودین، فکر کنم چهار یا پنج ماهی هست.
و رو به یاسمن کرد و ادامه داد:
- شوهر خارجیت خوبه؟
یاسمن لبخندی زد و نسرین به جای او با خنده جواب داد:
- خاله آخر مو نفهمیدُم چرا شما به شوهر این می‌گین خارجی!
خانم سرابی که از دوستان و همکاران قدیمی مامان افسانه بود و یاسمن و نسرین را از بچگی می‌شناخت، در حالی که وارد اتاق استراحت پرستاران می‌شد و در دو لیوان شیشه‌ای که درون سینی فلزی قرار داشت، از فلاسک صورتی رنگ چایی می‌ریخت ادامه داد:
- با اون چشم‌های سبزآبی و موهای بور و زیتونیش خیلی شبیه خارجی‌هاست. حواست باشه چشم زیاد دنبالشه.
با خنده‌اش آن دو را هم به خنده انداخت. سینی را جلویشان گرفت و 《بفرماییدی》 گفت. نسرین با خنده دندان‌نمایش در حالی که لیوان چایی خوش‌رنگ را که عطر خوش چوب دارچینش، مشامش را پر کرده بود برمی‌داشت گفت:
- دستتون درد نکنه خاله! اما مو میگم همچین مالی هم نیست ها! خوشگلی مرد ماله مردمه از مو گفتن بود.
یاسمن سینی را از دست خانم سرابی گرفت و با چپ‌چپ نگاهی گذرا به نسرین کرد و گفت:
- نظرت رو نگه‌دار کنج لپت باهاش چاییت رو بخور!
و سرش را به سمت خانم سرابی چرخاند و ادامه داد:
- مامان نیست؟
خانم سرابی که عاشق قند بود قندی بدون چایی در دهان گذاشت.
- چرا الان میاد رفته پیش این دکتره که تازه اومده، چهار ماه بیشتر نیست اومده فقط هم مادرت رو قبول داره.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین