Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,334
- 18,416
- مدالها
- 7
- دیروز رسیدم، دلم تنگ شده بود، زنگ زدم خونتون، مامان گفت فردا روز اوّل کاریته، گفتم هم بیام ببینمت هم اینکه خودم برسونمت. سوار نمیشی؟
یاسمن《خوب کردیای》گفت و سوار شد. احسان در حالی که دنده را عوض میکرد، نیم نگاهی با یک لبخند به روی یاسمن زد و گفت:
- داشبورد رو باز کن!
- ام... خوردنیه؟
احسان با همان نیم نگاهش چشمکی با لبخند به رویش زد.
- باز کن شیطون!
دستش را جلو برد و درب داشبورد را باز کرد و چشمش به یک جعبهی کادو شده خورد، با ذوق آن را برداشت و شروع کرد به باز کردن کادو، وقتی درب جعبه مقوایی را باز کرد و انگشتری که سه نگین الماس مانند روی آن داشت را دید، برق رضایت از حسن سلیقهی احسان در چشمانش روشن شد و با خوشحالی گفت:
- وای احسان چهقدر قشنگه! دستت درد نکنه، حالا به چه مناسبتی بود؟
احسان دست یاسمن را در دست گرفت و بوسهای به آن زد.
- بهخاطر اینکه دیگه با هم بحث نکنیم؛ به شرطی که تو هم دیگه اینجوری ول نکنی و بری!
یاسمن کمی خود را به سمتش کج کرد و صورتش را بوسید و گفت:
- چشم سرورم! اطاعت امر!
احسان انگشتر را از دستش گرفت و در حالی که چراغ راهنما میزد و حواسش به رانندگیاش بود گفت:
- نکن شیطون! ممکنه منکراتی شیم، میان میبرنمون ها!
و خندید و ادامه داد:
- میخوام خودم دستت کنم.
یاسمن لبخندی به رویش زد و دستش را جلو برد و احسان انگشتر را در انگشت چهارمی دست راستش کرد و بعد از دویست متر بالاخره به محل کار یاسمن رسید و با خداحافظی عاشقانهای از هم جدا شدند و خودش به سمت شرکتش حرکت کرد. مقنعه مشکیاش را درست کرد و بسم اللّهی زیر لب گفت و بعد از گذر از درب فلزی سبز رنگ و نگهبانی پا به بیمارستان گذاشت و به سمت دفتر مدیریت که طبقه بالا و ساختمان کوچک جدا از بخش ورودی بیمارستان بود، حرکت کرد.
یاسمن《خوب کردیای》گفت و سوار شد. احسان در حالی که دنده را عوض میکرد، نیم نگاهی با یک لبخند به روی یاسمن زد و گفت:
- داشبورد رو باز کن!
- ام... خوردنیه؟
احسان با همان نیم نگاهش چشمکی با لبخند به رویش زد.
- باز کن شیطون!
دستش را جلو برد و درب داشبورد را باز کرد و چشمش به یک جعبهی کادو شده خورد، با ذوق آن را برداشت و شروع کرد به باز کردن کادو، وقتی درب جعبه مقوایی را باز کرد و انگشتری که سه نگین الماس مانند روی آن داشت را دید، برق رضایت از حسن سلیقهی احسان در چشمانش روشن شد و با خوشحالی گفت:
- وای احسان چهقدر قشنگه! دستت درد نکنه، حالا به چه مناسبتی بود؟
احسان دست یاسمن را در دست گرفت و بوسهای به آن زد.
- بهخاطر اینکه دیگه با هم بحث نکنیم؛ به شرطی که تو هم دیگه اینجوری ول نکنی و بری!
یاسمن کمی خود را به سمتش کج کرد و صورتش را بوسید و گفت:
- چشم سرورم! اطاعت امر!
احسان انگشتر را از دستش گرفت و در حالی که چراغ راهنما میزد و حواسش به رانندگیاش بود گفت:
- نکن شیطون! ممکنه منکراتی شیم، میان میبرنمون ها!
و خندید و ادامه داد:
- میخوام خودم دستت کنم.
یاسمن لبخندی به رویش زد و دستش را جلو برد و احسان انگشتر را در انگشت چهارمی دست راستش کرد و بعد از دویست متر بالاخره به محل کار یاسمن رسید و با خداحافظی عاشقانهای از هم جدا شدند و خودش به سمت شرکتش حرکت کرد. مقنعه مشکیاش را درست کرد و بسم اللّهی زیر لب گفت و بعد از گذر از درب فلزی سبز رنگ و نگهبانی پا به بیمارستان گذاشت و به سمت دفتر مدیریت که طبقه بالا و ساختمان کوچک جدا از بخش ورودی بیمارستان بود، حرکت کرد.
آخرین ویرایش: