جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اینویکتوس با نام [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,566 بازدید, 35 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اینویکتوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
به سمت میزی که اشاره می‌کند می‌روم. کاغذ را بر‌می‌دارم. تمام فعالیت‌های روزانه در قسمتی و آن طرف‌ کاغذ، فعالیت‌های هفتگی و ماهانه‌اش با ساعت دقیقی چیده شده است‌. باورم نمی‌شود که تمام این کارها را در طول زندگی‌اش با همین نظم و دقت انجام می‌دهد!
یادم است که من تازه در دوران دبیرستان آموختم که به دلیل آماده شدن برای کنکور، برنامه بریزم؛ اما انگار همین پول‌دارها زندگی دیگری دارند!
زن: مشکلی که نداری؟
مطمئنم مشکل داشتن یا نداشتن من برایش اهمیتی ندارد؛ فقط می‌خواهد حرف خود را از سوی خودش، جامه تحکیم و جدیت و از سوی من جامه عمل بپوشاند!
- مشکلی ندارم؛ اما ممکنه اوایل کمی برام سخت باشه؛ چون زمینه آشنایی زیادی از این شغل ندارم!
به او نمی‌گویم که من یک فرد شلخته و بی‌نظم هستم و ممکن است نزد او سوتی‌های نه‌چندان خوش‌آیند دهم!
واقعاً وضعیت مزخرفی است! من چطور می‌توانم اِن‌قدر تغییر کنم که بتوانم با این زن سخت‌گیر و منظم هماهنگ شوم! خدای من!
زن: زود زمینه‌ات رو فراهم کن!
در ظاهر بدون حالتی نگاهش می‌کنم و در باطن می‌خواهم موهای قهوه‌ای سوخته‌اش را بکنم! زن خودخواهِ مغرور با این لحن تمسخرآمیزش!
سعی می‌کنم هر طور که می‌شود حداقل در نزد این زن منظم شوم و عادت کنم با برنامه عمل کنم!
بر اساس برنامه‌ای که در جیب لباسم می‌گذارم تا تک‌تک کارهایش را دقیق انجام دهم، حال وقت مطالعه او است!
نگاهی به اتاق بزرگش که چندین برابر کل خانه ما هست می‌کنم. اتاق به تم سورمه‌ای و سفید آمیخته است. در نگاه اول تنها اتاقی بزرگ و یک‌دست به نظر می‌آید؛ اما اگر دقیق‌تر نگاه کنی متوجه می‌شوی که اتاق، نامحسوس از قسمت‌های مختلف تشکیل شده است! در واقع در این اتاق برای تک‌تک کارهای روزانه این زن که گویی باید او را خانم صدا کنم، قسمت مخصوصی وجود دارد. قسمتی از اتاق که در آن تخت‌خواب بزرگ سفید رنگ که رویش را تشک سورمه‌ای رنگ پوشانده و همچنین دو عسلی که یکی سفید و دیگری سورمه‌ای و دو صندلی در گوشه‌ای از آن، تشکیل شده است. قسمت دیگر یک کتابخانه بزرگ با یک میز چوبی با چند صندلی که در دورش قرار گرفته و بخش دیگر اتاق که میز ناهارخوری سورمه‌‌ای و سفید قرار دارد. یک قسمت دیگر هم که حمام و سرویس و همچنین میزی برای آرایش در آن قرار دارد، مربوط به نظافت خانم منظم و مرتب است!
خانم: برو کتابی که مال امروز هست رو بیار!
با صدایش از کنکاش اطراف دست بر می‌دارم و به سمت کتابخانه بزرگش که قفسه‌ چوبی سورمه‌ای رنگ طویل دارد می‌روم. لحظه‌ای با یادآوری موضوعی می‌ایستم. من از کجا بدانم امروز کدام کتاب رو می‌خواند؟ با خجالت و اندکی حرص راه برگشته را به سوی خانم بر می‌گردم. آخر مگر من علم غیب دارم زنیکه؟
- ببخشید خانم! من اطلاع ندارم امروز چه کتابی رو باید مطالعه کنید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
با دیدن نگاه تأسف بارش تعجب می‌کنم! وا! چرا این‌چنین می‌کند؟
خانم: فکر می‌کردم لااقل به حد کافی دانش و آگاهی داری؛ اما فکر کنم خداروشکر اون‌هم نداری!
چیزی نمی‌گویم. نمی‌دانم تا زمانی که پول پسرش را تسویه خواهم کرد، می‌توانم او و این درد شکستن غرورم را تحمل کنم یا نه!
خانم: برو روی میز برنامه هست، باید از روی اون برنامه کار کنی!
می‌خواهم برگردم که ادامه می‌دهد:
- همه چی این‌جا از روی قانون انجام می‌شه! همه چی برنامه خاص خودش رو داره! فهمیدی؟
بله آرامی زمزمه می‌کنم و دوباره به همان کتابخانه بر می‌گردم. نگاهم بر روی میزی در کنار پنجره و انتهای قفسه‌ می‌افتد. برنامه را بر‌می‌دارم. کتاب "آرزوهای بر باد رفته اثر انوره دو بالزاک"
به سوی قفسه‌ می‌روم و دستم را روی کتاب‌ها می‌کشم تا کتاب مورد نظر را پیدا کنم. با دیدن کتاب و جلد قهوه‌ای رنگش، آن را بیرون می‌کشم. کتاب‌هایشان نیز تمیز و بی‌هیچ گرد و غباری است! صندلی کنار تخت خواب را می‌کشم و می‌نشینم. آن‌طور که در آن برنامه مطالعه‌اش ذکر شده است، اکنون باید در صفحه ۹۰ کتاب باشد! صفحه را پیدا می‌کنم و شروع به خواندن می‌کنم. کمی که می‌گذرد غرق در اندیشه‌های نویسنده زبر دست شده و با احساس شخصیت‌ها خو می‌گیرم که نمی‌دانم چطور وقت می‌گذرد! ناگهان چشمم به ساعت روی عسلی می‌افتد. کتاب را می‌بندم و سریع بلند می‌شوم. پنج دقیقه از زمان استراحت عصرانه‌اش گذشته است!
- ببخشید خانم!
به او نگاه می‌کنم که با تأخیر از افکارش بیرون می‌آید. فکر کنم او نیز گذر زمان را متوجه نشده است که اگر می‌شد قطعاً حال، داد و بیدادش به راه بود!
- از وقت استراحت‌تون ده دقیقه گذشته!
با تعجب نگاهش بین صورت من و ساعت می‌گردد.
خانم: خیلی خب، تو اتاق عطر بزن و برو!
حدس می‌زنم عطر‌هایش در همان قسمت نظافت است. کشو میز آرایش را باز می‌کنم و با بیش از هزار عطر مختلف روبه‌رو می‌شوم. در عمرم یک‌جا به این اندازه عطر ندیدم! با فکر به این موضوع که کدام عطر را بردارم، یاد همان برنامه‌اش می‌افتم. روی میز را می‌گردم که نگاهم به تابلو بالای میز می‌افتد. تابلو‌ای که در قاب سورمه‌ای رنگ قرار دارد. عطر عصرانه‌اش را پیدا کرده و بعد از چند پیس اسپری کردن عطر "LaVanila" بیرون می‌روم.
اگر بخواهم بروم و به مادر سر بزنم، بیشتر از چهار ساعت طول می‌کشد در حالی که من بیشتر از دو ساعت وقت ندارم؛ پس ترجیح می‌دهم به حیاط بزرگ‌شان بروم و آن‌جا وقتم را بگذرانم! با ورود به حیاط سرسبز‌شان، نسیم عصرگاهی به صورتم برخورد می‌کند! به طرف تابی که در ابتدا آمدنم به این‌جا دیدم می‌روم. دستم را به زنجیر سفید رنگ بزرگش می‌گیرم و بر روی بالشک‌های سفید می‌نشینم. ریش‌های ابریشمی‌شان با هر حرکت تاب تکان می‌خورند! سرم را به پشتی تاب تکان می‌دهم و نگاهم به آسمان آبی و صاف می‌افتد. در تهران خبری از هوای پاک نیست! این‌جا نیز جایی به دور از تهران و آلودگی‌هایش است! انگار حساسیت خانم به تمیز بودن و نظافت، محل کاخ‌شان را نیز به‌ این‌جا، خارج از شهر که چند ساعت با شهر فاصله دارد، کشانده است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
ناگهان ذهنم پر می‌کشد به پانزده سال پیش! درست همان تابستان گرم! گرمایی که باعث می‌شد شربت‌های خاکشیر و آبلیمو و... مامان پشت هم صف بکشند و ما از چشیدن طعم بی‌نظرشان در آن گرمای خانمان سوز، دوباره انرژی ناتمام‌مان برگردد و به قول مادر، به آتیش سوزی‌مان برسیم! ما، یعنی من و بابا! بابایی که آن زمان از منه ده ساله نیز انرژی‌اش بیشتر بود!
یک باغچه کوچک در نزدیکی‌های شهر داشتیم. باغچه‌ای که بوی ریحان‌های مادر همیشه در هوایش موج می‌زد. بوی گل‌های مریم بابا... بوی خاک... حتی بوی آن گلابی‌های زرد و هوس‌انگیزش! هفته‌ای حداقل چهار روزش را آن‌جا می‌گذراندیم! من و پدرم در آن باغچه بدو بدو می‌کردیم و مسابقه دو می‌گذاشتیم... وقتی من برنده می‌شدم، پدر مرا روی شانه‌هایش می‌نشاند و همان‌طور که به سوی مامان می‌رفت، می‌گفت: "همینه یاسی بابا، اصلاً دختر من یه‌پا دونده‌اس واسه خودش" اما اگر او می‌برد، کنارم زانو می‌زد و من از سر خباثت موهای سیاهش را در دست می‌گرفتم و با نیمچه زوری که داشتم، می‌کشیدم... آخ و اوخش که بلند می‌شد، موهایش را ول می‌کردم و مگس‌های فرضی را از اطرافم می‌پراندم و هم‌زمان می‌گفتم: "من دختر خوبیم... هیچ‌وقت هم موهای بابام رو نمی‌کشم؛ مگه نه بابایی؟"... او نیز می‌خندید و پدرسوخته‌ای حوالی شیطنت و عشوه‌های کودکانه‌ام می‌کرد!
گاهی نیز با هم قایم موشک بازی می‌کردیم... من پشت مادرم قایم می‌شدم و همان‌طور که دستم را روی بینی‌ام می‌گذاشتم، می‌گفتم: "نگی من این‌جام ها!" و بابا نیز زرنگ بازی در می‌آورد و از قصد سعی می‌کرد لج مرا در بیاورد که همیشه زودتر سوک‌سوک می‌کرد!
دستم را به حلقه‌های بزرگ تابی که رویش نشسته‌ام می‌کشم. هنور به خوبی به یاد دارم که وقتی بابا یک طناب بزرگ را به درخت سال‌خورده که "پیر درخت" صدایش می‌کردیم، می‌بست تا چه اندازه شور و شوق داشتم! بعد از اینکه پدر طناب را محکم کرد، مادر تشکچه چند تکه‌اش را آورد و رویش قرار داد تا یک موقع اذیت نشوم! وقتی برای اولین‌بار روی آن طناب که تاب زیبایی برایم ساخته بود نشستم... وقتی پدر تاب را هل داد... وقتی جیغ‌های کودکانه‌ام بلند شد... وقتی پاهایم بالا و بالاتر رفت و دامن سیاهم با خال‌های سورمه‌ای بالا رفت و جوراب شلواری سفیدم که طرح‌های ریز پروانه داشت بیشتر به چشم آمد... وقتی پدر می‌گفت: "خوش می‌گذره یاسمنم؟"... مادر به تندی می‌گفت: "آروم‌تر، بچه‌اس ها!"
تک‌تک آن‌ لحظات را به یاد دارم! وقتی که فردای آن روز به مدرسه رفتم و با آب و تاب ناتمام برای بچه‌ها تعریف کردم که تابم چقدر خوشگل است و پدرم چقدر مرا هل داد و تا چه اندازه برایم خوش گذشت! نگاه‌های حسرت‌ بارشان را یادم است! من آن موقع یک فرشته زمینی بودم که پدری حتی قدرتمندتر از پهلوانان شاهنامه داشتم! من عزیز کرده بودم و دخترک لوس مامان بابای عاشقم! پدر و مادری که به قناری‌های عاشق در میان فامیل معروف بودند و من نیز ثمره عشق‌شان بودم و تا حد زیادی لوسم کرده بودند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
در نفس‌های آخر این خوشبختی خبر بارداری مادر پیچید‌‌... انتظار می‌رفت پرنده خوشبختی‌مان بال‌هایش قدرتمندتر شده و در آسمان عشق و آرامش بیشتر اوج بگیرد... اما همه می‌دانستیم که کم‌کم دارد از نفس می‌افتد... رزا آمد... ناگهان سیلی سهمگین نیز آمد و تمام تار و پودمان را درهم شکست... پدر رفت... من و مادر ماندیم و دختری که موهای طلایی‌اش هم‌رنگ چشمانش است... دختری که می‌گفتند پا قدمش نحس است... دختری که همان یک‌بار که به آغوش پدرش رفت و بویش را استشمام کرد... دختری که همین یک‌بار باعث شد شیدای او شود... دختری که هرگز بوی او را از یاد نمی‌برد و چقدر تقلا می‌کند برای فراموشی.... .
من طعم خوشبختی را تا حدودی چشیدم... طعم در کنار خانواده بودن را هم... اما رزا هیچ‌کدام را... .
اما از همان موقع که بابا رفت... دیگر آن یاسمن لوس و بابایی نیز رفت و مرد... یاسی متولد شد از خود خاکستر شده‌اش... یاسی که دیگر لوس نبود... دیگر بابایی هم نبود... او حتی دیگر ظرافتی نذاشت... گویی از او مردی سرسخت و جدی متولد شده بود که با هیچ‌‌کَس شوخی نداشت... تمام تلاشش را می‌کرد... یاسی که حال رسید به اینجا... خیلی وقت است که خانوادش را روی دوش کشیده و با چنگ و دندان آنها را نگه می‌دارد!
دستم را بالا می‌برم و روی صورتم می‌کشم. خیس نیست! گویی بعد از این طوفان وحشتناک که حال کم‌کم پایش را زندگی‌مان بیرون کشیده، دوباره شدم همان یاسی که مادر برایش غم می‌خورد و رزا افتخار می‌کند!
نگاهی به ساعت موچی با بندهای سیاهم می‌کنم. ۵ دقیقه بیشتر وقت ندارم که دوباره به سراغ مادمازل وسواسیِ منظم بروم و اطاعت امر کنم!
از روی تاب زیبا بلند می‌شوم لبخندی به رویش می‌زنم و گویی با این کار از او تشکر می‌کنم که دقایقی همراهی‌ام کرده است!
به سمت کاخ می‌روم و در مقابل آینه در ورودی‌اش، لباسم را مرتب می‌کنم. از همان آینه می‌بینم که در حیاط باز می‌شود و ماشینی غول پیکر داخل می‌شود. می‌خواهم داخل کاخ شوم که شازده امینی از ماشین پیاده می‌شود. با دیدن من، کمی مکث می‌کند و دوباره به سمتم قدم بر می‌دارد. به سمتش می‌چرخم و کمی بعد در مقابلم می‌ایستد.
- سلام... ‌.
از پشت همان عینک دودی‌اش نگاهم می‌کند و دستش را جلو می‌آورد. مردد دستم را جلو برده و سریع عقب می‌کشم. متوجه مکثش که می‌شوم، خود لعنتی مرد گریزم را لعنت می‌کنم!
- سلام... اولین روز کاریتون چطور بود؟ مادر که اذیت نکردن؟
می‌خواهم بگویم تو و آن پول‌هایت و مادرت همگی بروید به جهنم؛ اما مگر می‌شود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
- نه اتفاقا شخصیت خیلی خاص و جذابی دارن... واقعا خانم دوست داشتنی هستن... اما من... یعنی من خیلی تازه کارم و امیدوارم ایشون رو اذیت نکنم!
لبخندی ملیح می‌زند که دلم به هم می‌پیچد. من چندین سال است که از هرچی مرد و جنس مذکر در این دنیا است متنفرم!
- خواهش می‌کنم این حرف رو نزنید... مادر کمی زیادی با برنامه عمل می‌کنن و یکم حساس هستن... ولی عادت می‌کنید!
زبانم را گاز می‌گیرم که بیجا نچرخد و کار دستم ندهد.
- بله... البته... با اجازه‌تون!
با سرعت عقب گرد می‌کنم و به سمت اتاق بانوی فقط کمی حساس، پله ها را دوتا سه تا با هم بالا می‌روم. تقه‌ای به در می‌زنم و وارد می‌شوم که با چشمان خشمگین بانو جان روبه‌رو می‌شوم. لعنت به خودت و پسرت!
- ۳ دقیقه دیرتر رسیدم... معذرت می‌خوام!
چشمانش را می‌گیرد و این‌بار خودم را لعنت می‌کنم که چرا برنامه را قبل آمدن چک نکردم! کاغذ برنامه را از جیبم بیرون می‌آورم و تند تند آن را زیر و رو می‌کنم که می‌رسم به عصرانه بانو!
جلوتر می‌روم و ویلچر را نزدیک می‌آورم.
- اجازه می‌دین؟
چیزی نمی‌گوید که زیر بغلش را می‌گیرم و با تمام قدرتم او را از روی تخت بلند می‌کنم تا روی ویلچر بنشانم که در همین وقت ویلچر با صدای آزارنده‌ای عقب و عقب‌تر می‌رود. بهت زده ویلچر را نکته میکنم که با احساس شکستگی در دستانم تازه عمق فاجعه را درک می‌کنم. تمام وجودم می‌لرزد و لااقل نمی‌توانم کمی عقب روم و او را در تختش بگذارم. از طرفی نمی‌توانم که زن همین وسط به امان خدا ول کنم تا ناقص‌تر از الانش شود! احساسی زهرآگین‌تر از مرگ تمام وجودم را در بر می‌گیرد. خدای من!
کم‌کم دستانم شل می‌شوند که در با ضرب باز می‌شود و امینی دوان دوان خودش را به ما می‌رساند و مادرش را در آغوش میگرد. همین که سنگینی از روی دستانم برداشته می‌شود، پاهایم سست شده و روی زمین می‌افتم. خدای من! این چه بدبختی بود که گریبان گیرم شد!
- خوبی؟
با صدای امینی سرم را بالا می‌گیرم. این هم از روز اول درخشانم!
- بب... ببخشید!
سراغ ویلچر می‌رود و سمت تخت می‌آورد. نمی‌توانم به مادرش نگاهی کنم. صددرصد مرا تکه‌تکه می‌کند!
بعد از اینکه او را در ویلچر می‌نشاند، سمت خروجی اتاق می‌رود. دستانم را بالا می‌گیرم. همه انگشتانم سفید سفید شده‌اند؛ گویی هیچ خونی به انگشتانم نمی‌رسد! دستانم را به هم می‌فشارم که کمتر زوق زوق کنند. صدای باز شدن در می‌آید و من همچنان روی پاهایم افتاده‌ام و نمی‌توانم بلند شوم! امینی با همان کفش‌های سیاه براقش مقابلم می‌ایستد.
- بلند شو!
 

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,733
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش کتاب]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین