- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
هیچی از روزم متوجه نشدم، نه از دانشگاه و نه حتی از ساعات در حال عبور شرکت. با اینکه دیشب نخوابیده بودم و تا صبح چشم روی هم نذاشته بودم؛ اما باز هم هوشیار و سرحال بودم، در واقع فکر کردن به پیامهای مازیار و حدس زدن حرفی که قرار بود بهم بزنه چنان من رو به هیجان آورده بود که انرژیش رو داشتم تا پنج روز بیوقفه کار کنم؛ اما خب... متاسفانه حواسم جمع نبود!
تموم دیشب رو به مازیار فکر میکردم. بیشرمانه بود؛ اما ذهنم تا لباس عروس هم پیش رفت!
ساعت هشت شده بود، هوا تاریک شده بود و من هم کاری نداشتم، دیگه وقت رفتنم بود؛ اما... منتظر بودم! اضطراب داشتم و انتظار میکشیدم، خجالتزده بودم و انتظار میکشیدم.
چشمم به ماگ خالی افتاد. دستم پیش رفت و اون رو برداشت. تکیه به صندلیم دادم و به ماگ خیره شدم.
چی شد که به اینجا رسیدیم؟ منی که گمون میکردم آبم باهاش توی یک جوب نمیره، چی شده بود که دلتنگش میشدم؟ چی پیش اومده بود که انتظارش رو میکشیدم؟ اصلاً یکدفعه چه اتفاقی افتاد؟!
تقتق صدای در هولزدهم کرد. ماگ رو روی میز گذاشتم و فوراً ایستادم و مقنعهم رو درست کردم. هولهولکی نگاهی به اطراف انداختم، همه چی مرتب بود؟
- ب... بله؟
با اینکه صدام مشکلی نداشت؛ ولی بلافاصله گلوم رو صاف کردم و آب دهنم رو قورت دادم. دستگیره کشیده و در به آرومی باز شد. چرا اینقدر زمان کند میگذشت؟
دیدمش! بالاخره اون رو بعد ده روز دیدم! اون لبخند کجش، چشمهای قهوهای و شیطنتبارش که امشب عجیب برق میزد و اون ته ریشش رو که قیافهش رو مردونهتر کرده بود.
دستی جلوی صورتم تکون خورد که به خودم اومدم. این لباس جلوی چشمم چی میگفت؟ نگاهم رو بالاتر بردم که با اون چشم تو چشم شدم. شوکه شدم. کی نزدیک شد؟!
- ب... بله؟
در جواب نگاه گیج و مبهوتم لبخند کجی زد و با برداشتن دستش از روی میز، کمر راست کرد.
- گفتم حاضری بریم؟
بریم... بریم... من و اون با هم بریم!
گرمم شد و نگاهم رو پایین انداختم. من و اون!
نمیتونستم حرف بزنم. تا همین چند دقیقه پیش کلی فکر و خیال کرده بودم که چهجوری رفتار کنم. قصد داشتم محکم بایستم؛ اما حتی توان چشم تو چشم موندنش رو نداشتم. حرارت بالای بدنم باعث شده بود قطره عرقی از روی پهلوم سر بخوره.
- الینا خانوم؟
صدام زد، باز هم!
صداش نرم بود و در عین حال بم و مردونه. فکر کردم که هیچ صدایی به گوشنوازی صدای اون نیست.
همونطور که سرم پایین بود، دستی به مقنعهم کشیدم و سر تکون دادم.
- خب پس بفرما دیگه.
و دستش رو به طرف در دراز کرد. با دستی لرزون به دسته کیفم چنگ زدم و آرومآروم میز رو دور زدم. اینکه شونه به شونهش بودم به شدت معذبم میکرد.
- به اسمال گفتم بره خودم میرسونمت.
فقط تونستم سر تکون بدم. از نگاهش فراری بودم. با این اوضاع چهجوری روبهروش پشت میز بشینم؟! طاقت میآوردم؟ وای نه، اون عادت داشت همیشه در ماشین رو برام باز کنه، امشب چهجوری کنارش بشینم؟! اضطراب به حس شیرینی که داشتم غلبه کرده بود و فقط عرق میکردم.
تموم دیشب رو به مازیار فکر میکردم. بیشرمانه بود؛ اما ذهنم تا لباس عروس هم پیش رفت!
ساعت هشت شده بود، هوا تاریک شده بود و من هم کاری نداشتم، دیگه وقت رفتنم بود؛ اما... منتظر بودم! اضطراب داشتم و انتظار میکشیدم، خجالتزده بودم و انتظار میکشیدم.
چشمم به ماگ خالی افتاد. دستم پیش رفت و اون رو برداشت. تکیه به صندلیم دادم و به ماگ خیره شدم.
چی شد که به اینجا رسیدیم؟ منی که گمون میکردم آبم باهاش توی یک جوب نمیره، چی شده بود که دلتنگش میشدم؟ چی پیش اومده بود که انتظارش رو میکشیدم؟ اصلاً یکدفعه چه اتفاقی افتاد؟!
تقتق صدای در هولزدهم کرد. ماگ رو روی میز گذاشتم و فوراً ایستادم و مقنعهم رو درست کردم. هولهولکی نگاهی به اطراف انداختم، همه چی مرتب بود؟
- ب... بله؟
با اینکه صدام مشکلی نداشت؛ ولی بلافاصله گلوم رو صاف کردم و آب دهنم رو قورت دادم. دستگیره کشیده و در به آرومی باز شد. چرا اینقدر زمان کند میگذشت؟
دیدمش! بالاخره اون رو بعد ده روز دیدم! اون لبخند کجش، چشمهای قهوهای و شیطنتبارش که امشب عجیب برق میزد و اون ته ریشش رو که قیافهش رو مردونهتر کرده بود.
دستی جلوی صورتم تکون خورد که به خودم اومدم. این لباس جلوی چشمم چی میگفت؟ نگاهم رو بالاتر بردم که با اون چشم تو چشم شدم. شوکه شدم. کی نزدیک شد؟!
- ب... بله؟
در جواب نگاه گیج و مبهوتم لبخند کجی زد و با برداشتن دستش از روی میز، کمر راست کرد.
- گفتم حاضری بریم؟
بریم... بریم... من و اون با هم بریم!
گرمم شد و نگاهم رو پایین انداختم. من و اون!
نمیتونستم حرف بزنم. تا همین چند دقیقه پیش کلی فکر و خیال کرده بودم که چهجوری رفتار کنم. قصد داشتم محکم بایستم؛ اما حتی توان چشم تو چشم موندنش رو نداشتم. حرارت بالای بدنم باعث شده بود قطره عرقی از روی پهلوم سر بخوره.
- الینا خانوم؟
صدام زد، باز هم!
صداش نرم بود و در عین حال بم و مردونه. فکر کردم که هیچ صدایی به گوشنوازی صدای اون نیست.
همونطور که سرم پایین بود، دستی به مقنعهم کشیدم و سر تکون دادم.
- خب پس بفرما دیگه.
و دستش رو به طرف در دراز کرد. با دستی لرزون به دسته کیفم چنگ زدم و آرومآروم میز رو دور زدم. اینکه شونه به شونهش بودم به شدت معذبم میکرد.
- به اسمال گفتم بره خودم میرسونمت.
فقط تونستم سر تکون بدم. از نگاهش فراری بودم. با این اوضاع چهجوری روبهروش پشت میز بشینم؟! طاقت میآوردم؟ وای نه، اون عادت داشت همیشه در ماشین رو برام باز کنه، امشب چهجوری کنارش بشینم؟! اضطراب به حس شیرینی که داشتم غلبه کرده بود و فقط عرق میکردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: