جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,725 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هیچی از روزم متوجه نشدم، نه از دانشگاه و نه حتی از ساعات در حال عبور شرکت. با این‌که دیشب نخوابیده بودم و تا صبح چشم روی هم نذاشته بودم؛ اما باز هم هوشیار و سرحال بودم، در واقع فکر کردن به پیام‌های مازیار و حدس زدن حرفی که قرار بود بهم بزنه چنان من رو به هیجان آورده بود که انرژیش رو داشتم تا پنج روز بی‌وقفه کار کنم؛ اما خب... متاسفانه حواسم جمع نبود!
تموم دیشب رو به مازیار فکر می‌کردم. بی‌شرمانه بود؛ اما ذهنم تا لباس عروس هم پیش رفت!
ساعت هشت شده بود، هوا تاریک شده بود و من هم کاری نداشتم، دیگه وقت رفتنم بود؛ اما... منتظر بودم! اضطراب داشتم و انتظار می‌کشیدم، خجالت‌زده بودم و انتظار می‌کشیدم.
چشمم به ماگ خالی افتاد. دستم پیش رفت و اون رو برداشت. تکیه به صندلیم دادم و به ماگ خیره شدم.
چی شد که به این‌جا رسیدیم؟ منی که گمون می‌کردم آبم باهاش توی یک جوب نمیره، چی شده بود که دلتنگش می‌شدم؟ چی پیش اومده بود که انتظارش رو می‌کشیدم؟ اصلاً یک‌دفعه چه اتفاقی افتاد؟!
تق‌تق صدای در هول‌زده‌م کرد. ماگ رو روی میز گذاشتم و فوراً ایستادم و مقنعه‌م رو درست کردم. هول‌هولکی نگاهی به اطراف انداختم، همه چی مرتب بود؟
- ب..‌. بله؟
با این‌که صدام مشکلی نداشت؛ ولی بلافاصله گلوم رو صاف کردم و آب دهنم رو قورت دادم. دستگیره کشیده و در به آرومی باز شد. چرا این‌قدر زمان کند می‌گذشت؟
دیدمش! بالاخره اون رو بعد ده روز دیدم! اون لبخند کجش، چشم‌های قهوه‌ای و شیطنت‌بارش که امشب عجیب برق میزد و اون ته‌ ریشش رو که قیافه‌ش رو مردونه‌تر کرده بود.
دستی جلوی صورتم تکون خورد که به خودم اومدم. این لباس جلوی چشمم چی می‌گفت؟ نگاهم رو بالاتر بردم که با اون چشم تو چشم شدم. شوکه شدم. کی نزدیک شد؟!
- ب... بله؟
در جواب نگاه گیج و مبهوتم لبخند کجی زد و با برداشتن دستش از روی میز، کمر راست کرد.
- گفتم حاضری بریم؟
بریم... بریم... من و اون با هم بریم!
گرمم شد و نگاهم رو پایین انداختم. من و اون!
نمی‌تونستم حرف بزنم. تا همین چند دقیقه پیش کلی فکر و خیال کرده بودم که چه‌جوری رفتار کنم. قصد داشتم محکم بایستم؛ اما حتی توان چشم تو چشم موندنش رو نداشتم. حرارت بالای بدنم باعث شده بود قطره عرقی از روی پهلوم سر بخوره.
- الینا خانوم؟
صدام زد، باز هم!
صداش نرم بود و در عین حال بم و مردونه. فکر کردم که هیچ صدایی به گوش‌نوازی صدای اون نیست.
همون‌طور که سرم پایین بود، دستی به مقنعه‌م کشیدم و سر تکون دادم.
- خب پس بفرما دیگه.
و دستش رو به طرف در دراز کرد. با دستی لرزون به دسته کیفم چنگ زدم و آروم‌آروم میز رو دور زدم. این‌که شونه به شونه‌ش بودم به شدت معذبم می‌کرد.
- به اسمال گفتم بره خودم می‌رسونمت.
فقط تونستم سر تکون بدم. از نگاهش فراری بودم. با این اوضاع چه‌جوری روبه‌روش پشت میز بشینم؟! طاقت می‌آوردم؟ وای نه، اون عادت داشت همیشه در ماشین رو برام باز کنه، امشب چه‌جوری کنارش بشینم؟! اضطراب به حس شیرینی که داشتم غلبه کرده بود و فقط عرق می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از شرکت خارج شدیم. شرکت ساکت و خلوت شده بود؛ اما گه‌گاهی صداهایی می‌اومد که نشون از حضور چند نفر می‌داد.
به پارکینگ که نسبت به ظهر خلوت‌تر شده بود، رسیدیم. در جلو رو برام باز کرد، مثل همیشه! چشم‌هام رو محکم بستم.
"تو می‌تونی الینا"
وقفه‌م شاید سه ثانیه هم نشد؛ اما برام سه عمر طول کشید. آب دهنم رو قورت دادم و با بدنی سست و عرق کرده سوار شدم. در رو بست و ماشین رو دور زد. سرخوش‌ بود البته همیشه پر‌انرژی بود؛ اما الآن سرخوش‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
در طول راه حرفی نزد. موسیقی خارجی با صدایی کم در حال پخش بود و با سرعت مناسب ماشین هماهنگی داشت. با این‌که صورتم سمت شیشه بود؛ ولی سنگینی نگاهش رو گه‌گاهی احساس می‌کردم. نزدیک یک ساعتی توی راه بودیم که بالاخره مقابل آپارتمانی نگه داشت. با حیرت اول به در ساختمون سپس به کوچه که خلوت و تاریک بود، نگاه کردم. نگاهم سمت مازیار پیش رفت که متوجه شد. حین باز کردن کمربندش لبخند کج و کم‌رنگی زد.
- نگران نباش، خونه خالی نیست بابا.
و پشت‌بند حرفش چشمکی حواله کرد. از شوخیش گر گرفتم؛ اما ادامه داد:
- می‌خوام چند نفر رو بهت معرفی کنم، پیاده شو.
قبل از این‌که ماشین رو ترک کنم به ساعت ماشین نظری انداختم، ساعت از نه گذشته بود. با تردید و دودلی دستگیره رو کشیدم و پیاده شدم. مازیار هم پیاده شد و بعد از قفل کردن درهای ماشینش به طرف آپارتمان رفتیم. سکوت توی کوچه دلهره‌م رو بیشتر کرده بود؛ اما... اون که بود کمی آروم بودم.
خودش کلید داشت و همین اضطرابم رو کمتر کرد. مشتاق بودم بدونم در چنین ساختمونی قراره با چه کسایی آشنا بشم. لحظه‌ای به سرم زد که نکنه می‌خواد من رو به خونواده‌ش نشون بده؛ ولی سریع اون خیال پوچ رو پس زدم. دلیلی نداشت بخواد مخفیانه و دور از آگاه کردن من این کار رو انجام بده، در ضمن خونواده اون توی ایران زندگی نمی‌کردن پس قطعاً قرار بود با اشخاص دیگه‌ای روبه‌رو بشم. دوست‌هاش بودن؟ خیلی کنجکاو بودم و در عین حال بابت اعتماد به نفس پایینم مضطرب بودم.
بعد از این‌که آسانسور در طبقه یازدهم ایستاد، اجازه داد اول من خارج بشم. توی این راه‌رو تنها یک واحد به چشم می‌خورد. راه‌رو توسط چراغ‌ها روشن بود؛ اما بابت سکوت سنگین اطراف حس می‌کردم همه جا نیمه تاریکه.
کلید اون در رو هم داشت، بعد از باز کردنش گفت:
- بفرما مترجمه.
با تردید و نگرانی نگاهش کردم. نظر کوتاهی هم به داخل راه‌روی خونه که کفش با پارکت پوشیده شده بود، انداختم.
- اِ ببخشید؛ اما... میشه بگید که من قراره کی‌ها رو ببینم؟
لبخند زد. با چشم‌هایی که برق خاصی داشتن، چشمکی زد و گفت:
- می‌فهمی، قول میدم ازشون خوشت بیاد.
مگه کی‌ها بودن؟
- دوست‌هاتونن؟
کوتاه خندید؛ ولی من داشتم از شدت اضطراب و ترس پس می‌افتادم. یک دفعه بازوم رو گرفت و من رو به داخل پرت کرد.
- برو تو دیگه.
از حرکتش شوکه شدم، خشمم؛ اما کمتر بود. چنان محکم هلم داده بود که سه قدم برداشتم. صاف ایستادم و با چشم‌هایی گرد پرسیدم.
- این... چه حرکتی بود؟
و اما... وقتی پوزخندش رو دیدم گیج شدم. چرا... چرا نگاهش به یک‌باره... سرد شده بود؟ من... من از این نگاهش می‌ترسیدم.
در رو که بست چشم‌هام گرد شد. نگاهم رو از دستگیره در گرفتم و به نیم رخ مازیار دادم که با همون حال به من زل زده بود. وقتی تماماً سمتم چرخید، باز هم نگاهش سرد بود. مگه... مگه چی شده بود؟
سوییچ و کلیدها رو روی جاکفشی پرت کرد و با نزدیک شدن به منی که مات و مبهوت خیره‌ش بودم، بازوم رو گرفت و هدایتم کرد.
- برو بچ؟ شام رسید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خشکم زد. وحشت‌زده نگاهش کردم.
ب... برو... بچ؟!
این‌جا چه خبر بود؟!
با شنیدن صدای قدم‌هایی تازه متوجه شدم که به سالن رسیدیم. چشمم که به دو نفر دیگه افتاد، روح از تنم خارج شد. اون‌ها چرا... چرا لباسی تنشون نبود؟ فقط یک شلوارک پوشیده بودن.
چنان غرق وحشت و بهت بودم که نمی‌دونستم باید چه عکس‌العملی نشون بدم؛ بازوم رو از چنگالش آزاد کنم؟ فرار کنم؟ فریاد بزنم؟ ماجرا رو بپرسم؟ هیچ! هیچ‌کاری نمی‌کردم و فقط شوکه و جا خورده به اون دو مرد جوون که هم سن و سال مازیار به نظر می‌رسیدن، نگاه می‌کردم.
یکیشون سرش رو سمت شونه‌ش خم کرد و رو به من گفت:
- آخی چه کوچولو!
نگاه کثیفش من رو منجمد کرد. خواستم پشت مازیار پناه بگیرم که مازیار من رو سمت اون‌ها پرت کرد و گفت:
- حیف که باید برم، نوش‌جون خودتون.
چشم‌هام گردتر از این نمیشد، به خدا که نمیشد. با بهت نگاهش کردم. داشت... داشت چی می‌گفت؟
با دیدن من که بهش زل زده بودم، نیش‌خندی زد و با زدن چشمکی گفت:
- قول دادم بهت خوش بگذره دیگه.
سرش رو به جلو خم کرد، با این‌که بینمون سه_چهار قدمی فاصله بود. گفت:
- بهم اعتماد کن!
و دوباره یک پوزخند دیگه نثارم کرد. دستی از پشت دور بدن باریک و نحیفم حلقه شد که به خودم لرزیدم. دستم شل شد و کیف روی زمین افتاد. هنوز گیج بودم. حیرون و سرگشته سر چرخوندم که چشم تو چشم دو گوی سبز رنگ شدم. اون تا به حال حرفی نزده بود. پوست سفیدش، موهای سیاه کوتاهش، صورت اصلاح شده و تمیزش، بدن سفت و لاغرش باید ازش یک مرد جذاب می‌ساخت؛ اما به خدا که جذاب نبود، وحشتناک بود، ترسناک بود، خطرناک بود.
بدن کوچیکم توی دستش می‌لرزید و نگاه حیرونم به چشم‌هاش چسبیده بود. لبخند یا اخم نداشت؛ اما همون نگاه پر حرفش کافی بود.
سرم رو به طرف مازیار چرخوندم. کاش کسی بود پیدا میشد تا به من بگه چه اتفاقی افتاده. یک دفعه چی شد؟ مگه مازیار همون نفری نبود که برام قهوه درست می‌کرد؟ مگر وقتی استرس اولین جلسه‌م رو داشتم، اون آرومم نکرد؟ مگه به ناله‌ها و درد و دل‌هام گوش نکرد؟ یک دفعه چی شد؟ نگاهش که همیشه مهربون بود؛ اما الآن... ‌.
با حرکتی که زد، فقط تونستم آروم پلک بزنم، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؛ اما حقیقت این بود که چنان شوکه بودم که جایی برای شوک بعدی نداشتم.
مازیار دست به پشت سرش برد و کلاه‌گیسش رو بیرون کرد. یک توری موهای طلایی رنگش رو به سرش چسبونده بود. بعد از این‌که از شر اون توری خلاص شد، سرش رو تکون داد که موهای مواج و بلندش روی شونه‌هاش ریختن. همین کار رو با ابروهاش انجام داد. دیدم که یک لایه مو از روی ابروهای اصلاح شده‌ش برداشت. حتی... حتی ته‌ ریشش رو هم کند!
اون دسته مو رو کنار بقیه موها پرت کرد سپس با کف دست چند بار به لپ تمیزش کشید، انگار که می‌خارید. زیرلب غر زد.
- لعنتی.
سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به نگاهم دوخت. وقتی چشمش به من افتاد، پوزخندی زد. نگاهش عمق گرفت و طولانی شد. من؛ اما فقط نگاهش می‌کردم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
مازیار نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب دیگه من میرم.
انگشت اشاره‌ش رو بالا آورد و با تاکید گفت:
- فقط... !
نگاهش رو دوباره به من داد و با نیش‌خند ادامه داد:
- فیلمش رو برام بفرستین!
فیلم؟ منظورش چه فیلمی بود؟ من همچنان ساکت و صامت نگاهش می‌کردم، حتی دیگه حواسم به آغوش اون مرد جوون هم نبود، فقط یک جفت چشم شده بودم.
مازیار با نیشخندش که دندون‌های سفیدش رو نمایان می‌کرد، چشمکی زد و برام بوس فرستاد بعدش هم... رفت و در رو بست. رفت؟ برای چی؟ کاری داشت؟ الآن برمی‌گشت؟ چی شد الآن؟
مرد دیگه هم سمتم اومد، فاصله‌ش باهام یک متر هم نمیشد. دست زیر چونه‌م برد و سرم رو سمت خودش چرخوند تا نگاه از در بسته بگیرم. هاج و واج نگاهش کردم. این یکی بور بود و سفیدتر، موهای خرمایی روشنی داشت، به نظر می‌رسید که طبیعی باشه. ته‌ ریش داشت، ته‌ ریشش هم خرمایی روشن بود. واقعی بودن؟ چشم‌های قهوه‌ای رنگی داشت و برخلاف اون مرد چشم سبز صورتش گرد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پلک آرومی زدم. سرم رو بلندتر کرد و خودش هم سمتم خم شد.
- تو واقعاً بیست و دو_سه سالته؟
لبش کج شد.
- بیشتر به سیزده ساله‌ها می‌خوری که.
صدای قدم‌هایی که از پشت سرش می‌اومد، باعث شد چونه‌م رو ول کنه و بچرخه. تونستم یک مرد دیگه رو هم ببینم. این یکی هم لاغر بود؛ ولی کمی کوتاه‌تر از بقیه. رکابیش بازوهای گرد و سفیدش رو به رخ کشیده بود. موهای سیاه و لختی داشت. چشم‌هاش هم قهوه‌ای بود. قیافه‌ش عادی و شبیه بقیه مردهای ایرانی بود؛ اما کی بود؟ اصلاً چند نفر این‌جا بودن؟ برای چی بودن؟ به چه منظور؟ مغزم چرا بیدار نمیشد؟ انگار به کما رفته بودم.
شخص دست‌هاش توی جیب شلوارکش بود و دمپایی‌هاش رو روی پارکت می‌کشید. طوری راه می‌رفت انگار به کمرش لم داده. نگاه عادیش فقط به من بود، انگار منتظرم بود و اصلاً شوکه نشده بود. وقتی به چند قدمی ما رسید، ایستاد. نفس عمیقی کشید و سپس پوزخندی زد‌. رو به دو مردی که کنارم بودن، گفت:
- تا کی می‌خواین معطلش کنین؟
نگاه عادیش رو دو مرتبه به من داد و اضافه کرد:
- مازیار از ما قول گرفته بهش خوش بگذره!
چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت:
- فقط... زیادی فنچ‌جثه‌ای.
دوباره لبش کج شد. ابروهاش رو بالا برد و ادامه داد:
- طاقت میاری؟
کسی که من رو تو آغوشش گرفته بود، دست حلقه شده دورم رو روی شکم تختم بالا و پایین کرد. سوالی به دستش نگاه کردم. چرا داشت نوازشم می‌کرد؟ مگه نامحرم نبودیم؟ مسلمون نبود؟
اون سرش رو سمت من کج کرد و گفت:
- منم همین رو میگم. موندم مازیار چرا تو رو انتخاب کرده؟
ک.س دیگه‌ای از پشت‌سر اون مرد رکابی‌پوش که البته بیشتر پسر می‌نمود تا مرد، داشت وارد راه‌رویی می‌شد که مقابلم قرار داشت. خدایا چند نفر بودن؟ اون راه‌رو ما رو از سالن به قسمت دیگه‌ای از خونه می‌برد؛ ولی اصلاً کنجکاو نبودم، کلاً هیچ حسی نداشتم، حتی ترس؛ اما... اما وقتی چشمم به اون افتاد، به کسی که داشت همین‌طور نزدیک می‌شد، وقتی دیدمش انگار روحم برگشت، مغزم بیدار شد.
با شوک و وحشت به دست حلقه شده دورم نگاه کردم سپس نگاهم رو بالا آوردم و دوباره به اون نگاه کردم. سرش توی گوشیش بود و متوجه‌م نبود، در همون حال آروم‌آروم داشت نزدیک میشد. تیشرت تنش بود با شلوار، لااقل باحجاب‌تر از بقیه بود. دوباره نگاه شوک‌زده و حیرونم رو بین اون سه نفر چرخوندم. نگاه هیچ‌کدومشون رو دوست نداشتم. سر چرخوندم و چشم تو چشم دو گوی سبز شدم. من... من چرا تو آغوشش بودم؟
به آنی چشم‌هام پر شد. تازه بدنم متوجه شد که باید بترسه، خوف کنه، بلرزه. بدنم به لرزه افتاد، اون‌قدر ناگهانی که ابروهای مرد چشم سبز بالا پرید. اون حسم می‌کرد چون تو آغوشش بودم. قطره اشکم که چکید، با دهن نیمه‌باز سر چرخوندم و دوباره به اون شخص آشنا نگاه کردم. به ما رسیده بود، قدمی جلوتر از پسر رکابی‌پوش بود. بالاخره بیخیال گوشیش شد و اون رو خاموش کرد. حین این‌که گوشیش رو توی جیب پشتی شلوارش می‌ذاشت، سرش رو بالا آورد و با من چشم تو چشم شد. دومین قطره اشکم مصادف شد با شوکه شدن اون. نگاهش مبهوت بود و چشم‌هاش گرد. حیرتش رو می‌تونستم پای این بذارم که از ماجرا بی‌خبره؟ می‌تونستم دل‌خوش کنم که اون از هیچی خبر نداره و این سه مرد هیچ حرفی بهش نزدن؟ می‌تونم؟!
قبل از این‌که منطقم جواب دلم رو بده، مجال ندادم و طی یک حرکت دست دورم رو پس زدم و با دو، فاصله سه قدمی بینمون رو پر کردم و به طرفش دوییدم. پشتش مخفی شدم و به لباسش چنگ زدم.
- م... م... محمد... محمد تو رو خدا کمکم کن... محمد!
جرئت نگاه کردن به هیچ‌ک.س رو نداشتم و پیشونیم رو به کمر محمدامین فشرده بودم. با گروه ما لج داشت، خیلی اذیتم کرده بود؛ ولی اون تنها شخص آشنای این جمع بود.
اشک بی‌درنگ روی صورتم جریان داشت و مثل بید می‌لرزیدم. نمی‌تونستم درست نفس بکشم و به سختی صدام رو خفه نگه داشته بودم تا هق‌هقم بلند نشه. می‌ترسیدم صدام رو بشنون و پناهگاهم رو پیدا کنن!
انگار بالاخره به خودش اومد که سریع چرخید و وحشیانه به بازوم چنگ زد. چشم‌های گیج و سرگشته‌ش روی صورتم سر می‌خورد انگار می‌خواست مطمئن بشه که خودمم.
با چشم‌هایی پر و صورتی خیس از اشک نگاهش کردم.
- م... م... م... .
نمی‌تونستم صداش بزنم و چشم‌هام تندتند پر و خالی می‌شد. محمدامین با فکی منقبض فشار بیشتری به بازوم داد و زیر لب غرید:
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فقط تونستم سرم رو به چپ و راست تکون بدم که محکم تکونم داد و فریاد کشید:
- گفتم این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
تا به حال اون رو تا این اندازه خشمگین ندیده بودم. گروه ما حرصش رو در می‌آورد؛ ولی هیچ وقت مثل الان نگاهش ترسناک نشده بود. پوست زیتونی روشنش سرخ شده بود. چشم‌های سیاهش... آتیش از چشم‌های سیاهش زبونه می‌کشید!
بی‌توجه به محرم و نامحرمی بینمون دستم رو روی دستش که بازوم رو داشت له می‌کرد، گذاشتم و دستش رو فشار دادم.
- محمد تو رو خدا کمکم کن... م... من.‌‌.. م... من... من... .
فاصله رو از بین برد و با دست دیگه‌ش چونه‌م رو فشرد، چنان محکم که دهن بسته ناله‌ای از ضعف و درد کردم‌. پشت دندون‌های چفت شده‌ش با صدای لرزونی که پر از خشم بود، غرید:
- جواب بده، تو چرا این‌جایی؟
بدون این‌که پلک بزنم، قطرات گرم اشک روی صورتم روون شدن. محمدامین بدون این‌که مجال جواب دادن بده، دوباره پرسید:
- صنمت با مازیار چیه؟
بلافاصله داد زد:
- حرف بزن! لالی؟
از فریادش وحشتم دو چندان شد و به خودم لرزیدم. گوش‌هام رو با کف دست‌هام فشردم و بلند هق زدم. سرم پایین بود و با وحشت دست و پنجه نرم می‌کردم در حالی که یک بازوم اسیر چنگال وحشی اون بود.
صدای قدمی بلند شد و سپس صدای شکاک پسر رکابی‌پوش.
- می‌شناسیش؟
صدای اون دوباره من رو به حال آورد. چنان ترسیدم که بدون فکر قدمی کنار رفتم تا فاصله‌م با اون پسر بیشتر بشه سپس از پهلو مثل دختربچه‌هایی که آویزون پدرشون می‌شدن محمدامین رو بغل کردم؛ اما دست‌هام دراز نمی‌شدن تا تماماً کمرش رو بگیرم بلکه از آرنج خم بودن و تیشرتش رو فشار می‌دادن. می‌لرزیدم، کم مونده بود تشنج کنم‌.
سی*ن*ه محمدامین بالا و پایین می‌رفت. صدای نفس‌های کش‌دارش رو می‌شنیدم. پیشونیم رو به بدنش چسبونده بودم و چشم‌هام رو محکم بسته بودم؛ اما ندیده هم عصبانیتش رو حس می‌کردم. وقتی صداش رو شنیدم، درجه خشمش از دستم در رفت.
- گمشین بیرون!
آروم گفت؛ اما با لرز!
پسر کناریمون با طلبکاری و تخسی گفت:
- چرا؟
لحنش بوی شک هم می‌داد. محمدامین از سوالش جری شد و با هل دادنم، سمت اون چرخید و مشت محکمی به گونه‌ش زد که بی‌اختیار جیغم هوا رفت و دو دستی صورتم رو گرفتم.
نفس‌نفس می‌زدم و بی‌صدا هق‌هق می‌کردم. بدنم می‌لرزید و به رعشه افتاده بود. تا چند ثانیه صدایی نیومد که دست‌هام رو کمی پایین آوردم تا بلکه چشم‌های پر آبم چیزی شکار کنن.
نگاهم به مشت لرزون محمدامین افتاد. چنان محکم مشت کرده بود که رگ‌های سبز پوست زیتونیش رو کش آورده بودن، رگ‌ها در قسمت ساعدش هم برجسته شده بودن. پشتش به من بود؛ اما برجستگی رگ‌هاش و بالا و پایین رفتن شونه‌هاش کافی بودن تا بفهمم چه‌قدر خشمگینه.
اون پسر مشت نیمه بازش رو روی زخم لبش کشید. نگاهش رو از خون روی انگشتش گرفت و با نفرت و کینه به محمدامین نگاه کرد. یک لحظه نگاهش روی من سر خورد که خشکم زد؛ ولی اون دوباره با کینه به محمدامین نگاه کرد. انگشت اشاره‌ش رو به طرفش دراز کرد؛ اما نتونست حرفی بزنه و با خشم و قدم‌هایی بزرگ سمت راه‌روی خروجی رفت. طولی نکشید که صدای محکم بسته شدن در شونه‌هام رو پروند. با ترس به دو نفر دیگه نگاه کردم. مردی که بور بود، نگاه از در خروجی که مقابلش بود؛ اما من دیدی بهش نداشتم، گرفت و به محمدامین داد، در نهایت با دودلی دستی به پشت سرش کشید سپس با دست به کتف دوستش زد. هر دو بعد از برداشتن لباس‌هاشون که روی سرویس کاناپه بود، با اکراه وارد راه‌رو شدن و این‌بار در به آرومی باز و بسته شد.
خطر رفع شد؟ هنوز باور نداشتم و وحشت، خونم رو منجمد کرده بود. هنوز گیج این چند دقیقه و کار بی‌رحمانه مازیار بودم. با دست‌هایی که ثبات نداشتن اشک‌هام رو پاک کردم. نگاهم رو به محمدامین دادم، همچنان داشت نفس‌های عصبی می‌کشید، من هم نفس‌نفس داشتم.
وقتی چرخید، نگاهش اصلاً آروم نبود، برعکس! ترسم رو دوباره به اوج رسوند. وقتی چشمم به چشم‌های سیاهش افتاد، با ترس و شوک قدمی به عقب برداشتم. پلک پایینش سرخ شده بود، سفیدی چشم‌هاش بیشتر در سمت پلک پایینش غرق خون بود.
قدمی به طرفم برداشت. وا رفتم و بی‌اختیار نیمچه قدمی به عقب برداشتم؛ اما اون دوباره و دوباره نزدیک شد؛ ولی من دیگه نتونستم حتی یک میلی تکون بخورم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به یک متریم که رسید، ایستاد. نگاهم روی چشم‌های خشنش در رفت و برگشت بود. قد یک و نیم من در برابر اون کوتاه‌تر به نظر می‌رسید.
شمرده‌شمرده پرسید:
- تو... به مازیار... چه ربطی داری؟
لب‌هام انگار به‌هم دوخته شده بودن. انگشت‌هام داشتن جون همدیگه رو از روی پوست هم می‌مکیدن، ناخن‌هام اون‌قدر که روی انگشت‌هام کشیده شده بود، انگشت‌هام رو پوسته‌پوسته کرده بود.
محمدامین یک قدم فاصله رو هم پر کرد که نفسم حبس شد.
- نشنیدی؟
لب‌هام رو به‌هم فشردم و چشم‌هام در آنی پر شد. هنوز هم جرئت حرف زدن نداشتم که... !
به لب پایینم نیش زدم تا بغضم صدادار نشکنه. اشک‌ها دوتا دوتا از چشم‌هام پایین می‌چکید. دستم روی لپم بود و شونه‌هام از ترس بالا اومده بود. محکم نزد؛ ولی همون سیلی آرومش هم درد داشت، مخصوصاً برای پوست لطیف من.
- من خیلی صبر ندارما، بچه‌هام زیاد دور نشدن، گرفتی که؟!
لحن خشنش دستپاچه‌م کرد. سرم رو به چپ و راست تکون دادم که گفت:
- پس بگو... تو با مازیار چه سر تو سری داری؟
آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو از روی لپم پایین آوردم. نفس‌نفس می‌زدم و در همون حال خیره چشم‌هاش بودم حتی توان نداشتم نگاهم رو از اون دو گوی سیاه و تاریک بگیرم.
از سکوتم نفسش رو با سوراخ‌های دماغش بیرون فرستاد و پلک‌هاش رو محکم به روی هم فشرد. وقتی دوباره نگاهم کرد، گفت:
- این‌بار اگه بزنم باید جمعت کنن!
ناخودآگاه دستم رو روی لپم گذاشتم. بغض داشت خفه‌م می‌کرد. لب پایینم رو به لب بالاییم فشار دادم تا بغضم رو کنترل کنم؛ اما چشم‌هام پر شدن.
- م... من... من... .
سی*ن*ه‌م می‌پرید و شکسته‌شکسته بالا و پایین می‌رفت.
- تو چی؟
قطره اشکم مستقیم روی گونه‌م چکید. نگاهم رو پایین آوردم و هق زدم.
- من... اون گفت که... من رو... با من.‌‌.. ک... کار داره.
شک داشتم که زمزمه‌م رو درست شنیده باشه حتی خودم متوجه نبودم چی میگم.
- آهان!
دست‌هاش رو روی رون‌هاش گذاشت و با خم شدنش چشم تو چشمم شد.
- یهو از تو خیابون پیدات کرد و دستت رو گرفت گفت کارت دارم تو هم باهاش اومدی!
بغض به دماغم رسید و با پر شدن چشم‌هام قطرات قبلی پایین چکیدن. سرم رو به نفی تکون دادم که با نگاه سردش خشک گفت:
- پس مثل آدم تعریف کن.
چشم‌هاش رو تنگ کرد و سوال بی‌ربطی پرسید:
- اسمت چی بود؟
پلکی زدم تا دیدم شفاف بشه. دیگه حتی قطرات از چونه‌م هم می‌چکید و مقنعه‌م خیس شده بود.
- ا... الینا.
سر تکون داد. نگاهش همچنان سرد و منتظر بود. فاصله کممون و حالت خم بودن اون این حس رو به من می‌داد که در برابرش کودک و بی‌دفاعم، هر چند که تا حدودی هم همین‌طور بود! من واقعاً در برابر اون تو اون خونه خالی بی‌دفاع و آسیب‌پذیر بودم.
- من توی... شرکتش... ک... کار می‌کنم.
- خب؟
اصلاً حالم طوری نبود که بتونم ادامه بدم، اون هم قصد نداشت بی‌خیال بشه و از من یک جواب کامل می‌خواست. واقعاً توقع داشت چی بگم؟ من چه جوابی می‌تونستم بدم؟ از حماقتم براش بگم یا از ساده‌دلیم؟ یا‌... از دلی که بد شکسته بود؟!
با یادآوری احساس من و خنجری که دست مازیار بود، کنترل از دستم خارج شد و با گرفتن صورتم بلند هق زدم. نیم دقیقه بعد نتونستم تحمل کنم و روی کف پاهام نشستم و به هق زدنم ادامه دادم. تازه پی به عمق فاجعه برده بودم. همه چی بازی بود؟ همه چی نقشه بود؟ اون نگاه‌ها؟ اون لبخندها؟ اون قهوه‌ها؟ من قربانی شده بودم؟ اما چرا؟ برای چی؟ آخه به کدوم گناه؟
صدای گریه‌م تو سالن پخش شده بود. محمدامین هم اجازه داد تا خودم رو خالی کنم، هر چند که خروج قطره‌قطره اشک‌هام عوض سبک کردن دل بی‌طاقتم دریادریا اندوه نثارش می‌کرد. کجا بود اون چوپان دروغگو؟ من رو میون گله‌ای گرگ رها کرد و رفت؟
محمدامین فاصله گرفت. چندی بعد روی زمین نشستم در حالی که زانوهام بالا بود. دست‌هام رو به دور ساق‌هام پیچوندم و پیشونیم رو روی زانوهام گذاشتم. گریه‌م تا ده دقیقه طول کشید. نم‌نمک آروم گرفتم؛ ولی سکسکه‌م بند نیومده بود. یک لحظه احساس کردم محتویات معده‌م داره بالا میاد که سرم رو بلند کردم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. عق زدم؛ ولی چیزی بالا نیاوردم. نفس‌زنان نگاهم رو در اطراف چرخوندم. صورتم کمابیش تر بود، چشم‌هام می‌سوخت و آب بینیم سست شده بود، سرم از درد نبض میزد و دلم می‌خواست کسی دو مداد رو محکم به شقیقه‌هام بزنه تا سرم سوراخ بشه و دردش بخوابه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با سستی سعی کردم بلند بشم. اول کمی تلو خوردم؛ اما تونستم بایستم. نگاه دیگه‌ای به اطراف انداختم، محمدامین رو تو سالن نمی‌دیدم؛ ولی صداش که داشت با کسی حرف میزد به گوش می‌رسید. نگاهم به کیفم افتاد. سمتش نرفتم، سر گیجه داشتم و هر لحظه ممکن بود بیفتم پس تلوخوران به طرف مبل‌ها رفتم. روی مبل دو نفره‌ای که کنارش آباژوری قرار داشت، نشستم. سردم بود و به یک پتو نیاز داشتم. نمی‌خواستم به چند دقیقه قبل و اتفاق ترسناکی که برام کمین کرده بود، فکر کنم. اگه محمدامین نبود... چشم‌هام رو محکم بستم. من نباید بهش فکر می‌کردم، خطر رفع شده بود؛ ولی... من زیادی خوش‌خیال بودم، زیادی!
آب دهنم رو قورت دادم. لب‌های خشکم به هم چسبیده بودن. تشنه‌م شده بود؛ اما جرئت نداشتم حتی جیک بزنم.
به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت از ده گذشته بود. من حتی به دخترها خبر ندادم قرار دارم، احتمالاً نگرانم شده بودن؛ ولی این هم امکان داشت که سوسن به اسماعیل زنگ بزنه و از طریق اون به قرارم با مازیار پی ببره. لابد دخترها هم مثل من برای خودشون افسانه‌ها می‌بافتن؛ ولی... بغضم گرفت. هق‌هقم رو با فشردن لب‌هام خفه کردم و پشت دستم رو روی دهنم گذاشتم. بدنم در پی گریه‌م تکون می‌خورد و دوباره اشک صورتم رو خیس کرد. دوست‌های بیچاره‌م! حتماً ذوق می‌کردن که الینا هم پرید؛ ولی الینا... .
به خدا که بین اون گله گرگ جون دادم... ای دل بیچاره!
صدای محمدامین که داشت نزدیک میشد، دستپاچه‌م کرد. فوراً با دست‌هام اشک‌هام رو پاک کردم. ترسیده و حیرون سرم رو سمت صدا چرخوندم. صداش از پشت همون راه‌رویی می‌اومد که قبلاً از داخلش بیرون اومد.
- خیلی‌خب بیاین؛ ولی حواستون به اون سپهر بی‌شرف باشه... حالا بیاین راجبش حرف می‌زنیم... نه بابا یک بند داره ونگ می‌زنه... منتظرم.
انگار تماسش رو قطع کرد چون دیگه صدایی جز کفش‌هاش که به پارکت کوبیده میشد، به گوش نمی‌رسید. مصمم‌تر از قبل قدم برمی‌داشت انگار فقط قصد داشت به من برسه و همین باعث میشد دست و پام رو گم کنم. هیچ‌وقت خیال نمی‌کردم چنین شبی رو باهاش بگذرونم.
از راه‌رو که خارج شد، بی‌اختیار بلند شدم. نگاهی به سر تا پام انداخت و سپس چپ‌چپ نگاهم کرد. نفس عمیقی کشید و حین رفتن به سمت آشپزخونه که درست مقابل من و کنار راه‌روی خروجی بود، سرش رو با تاسف به چپ و راست تکون داد. از داخل دهنم گوشت پایین لبم رو به دندون گرفتم و با تردید نشستم؛ اما چون مضطرب بودم و حس ناامنی می‌کردم روی لبه مبل نشسته بودم.
محمدامین در یخچال رو که از روی اپن دید داشت، بست و با پارچ شربت به طرف سینک رفت. لیوانی برداشت و اون رو پر کرد بعد با همون لیوان از آشپزخونه خارج شد. با قدم‌های محکمی به سمتم اومد و کنارم روی مبل تک‌نفره جای گرفت. لیوان رو عوض این‌که به من بده، روی میز چوبی که برای آباژور بود، گذاشت. با سر بهش اشاره کرد و زمزمه کرد.
- رنگت پریده.
فقط دستور غیر مستقیمش رو انجام دادم. هنوز هم حس می‌کردم جای سیلیش روی پوستم سرخه چون نگاهش چند ثانیه روی لپم موند. وقتی شربت رو مزه‌مزه کردم، طعم شفتالو رو تشخیص دادم. خنک بود و شیرینیش کمی فقط یک ذره حالم رو بهتر کرد. دو جرعه که نوشیدم با سری افتاده لیوان رو بین دست‌هام نگه داشتم. در واقع نیاز داشتم خنکی لیوان رو لمس کنم و آروم بگیرم.
آمرانه گفت:
- بیشتر بخور.
باز هم بدون این‌که نگاهش کنم دو جرعه دیگه نوشیدم؛ ولی بیشتر نمی‌تونستم چون اعتمادی به معده‌م نبود، هر آن ممکن بود بالا بیارم.
سرم پایین بود و لیوان شیشه‌ای رو محکم بین دست‌هام فشار می‌دادم. از گوشه چشم دیدم که قوزک پاش رو روی زانوی دیگه‌ش گذاشت. همون‌طور که یک دستش روی دسته مبل بود، پرسید.
- با مازیار چه قراری داشتی که از شرکت باهاش اومدی این‌جا؟... خونه خالی!
پوزخندی زد و گفت:
- خواهر و این کارها؟
خواهر! دانشگاه و روزهای آسوده‌م برام مرور شد. با بغض و چشم‌هایی پر نگاهش کردم که پوزخندش ماسید و در عوض اخم کرد.
- عوض آبغوره گرفتن حرف بزن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگاهم رو ازش گرفتم و چند بار پلک زدم. خیره به لیوان قطرات اشک روی صورتم رو با پشت دست چپم پاک کردم. بعد از این‌که دماغم رو بالا کشیدم، زمزمه کردم.
- قرار بود باهام ح... حرف بزنه، گفت که خودش من رو می‌رسونه خونه، واسه همینم... .
بغضم برگشت و صدام رو به بازی گرفت. با اخم ادامه دادم.
- قرار شد بریم بیرون؛ ولی یهو سر از این‌جا در آوردم.
هق زدم و گفتم:
- گفتم این‌جا کجاست؟ گفت که می‌خواد... می‌خواد منو با چند نفر آشنا کنه.
ادامه ندادم چون نتونستم. بلند زیر گریه زدم و پشت دست راستم رو روی دهنم که باز شده بود، گذاشتم. ادامه ندادم چون اون خوب می‌دونست چه حماقتی کردم، خوب می‌دونست آخر این داستان تلخ چیه، انتهای سادگیم رو تا انتها دیده بود.
محمدامین بی‌توجه به وضع روحیم گفت:
- و تو هم باور کردی!
نشد که بگم تو هم بودی باور می‌کردی؛ وقتی خوب تو رو خام کرد، خوب تو رو به خودش وابسته کرد، خوب تو رو تو محبت‌های گاه و بی‌گاهش غرق کرد. نشد بگم چون نتونستم، نه بغض مجال می‌داد، نه درد سرم و نه وحشت و اضطرابم.
سمت دسته مبل خم شد که فاصله‌ش باهام کمتر شد؛ اما من همچنان با سری افتاده گریه می‌کردم.
- تو واقعاً به خودت میگی بزرگسال؟
حق داشت سرزنش کنه. من واقعاً یک احمقِ ابله بودم. حتی به کسی چیزی نگفته بودم تا لااقل پشتم گرم باشه که اگه دیر کنم بدونن با کی بودم. من واقعاً نادون بودم‌.
دوباره تکیه به پشتی مبل داد.
- می‌دونی اگه من نبودم امشب و همین الان تو چه حالی داشتی؟
با پایان حرفش صدای گریه‌م شدیدتر شد. حتی تصورش جونم رو رنده می‌کرد. دیگه رسماً داشتم بلندبلند زار می‌زدم و اشک می‌ریختم؛ اما اون هیچ توجه‌ای به حالم نداشت.
صدای زنگ خونه که بلند شد انگار کسی محکم با پشت دست به دهنم کوبید. با چشم‌هایی تر و مژه‌هایی که به هم چسبیده بودن، با ترس و وحشت به محمدامین نگاه کردم. نگاه سردش به من بود، در نهایت سرش رو با تاسف تکون داد و به طرف راه‌روی خروجی رفت. بین راه خم شد و کیف دستیم رو هم برداشت.
از روی مبل بلند شدم. پاهام تحمل وزنم رو نداشتن و می‌لرزیدن. نمی‌تونستم حدس بزنم چه کسی پشت دره، فقط وحشت‌زده بودم و نگاه خیره‌م به راه‌رو بود تا یکی از داخلش بیرون بیاد.
چند لحظه بعد در بسته شد. زمزمه‌هایی می‌شنیدم، در همین حد که متوجه بشم مهمون یک نفر نیست و زن هم نیست! و همین کافی بود تا من رو به لب مرگ برسونه.
محمدامین زودتر تو دیدرسم قرار گرفت. کیفم هنوز توی دستش بود. پشت سرش دو نفر دیگه وارد سالن شدن که روح از تنم خارج شد. محمدامینی که باعث شد از اون حالت کما خارج بشم، حال باعث شده بود مرگ رو عیناً احساس کنم. نگاهشون به من بود. ناباور و دلخور به محمدامین نگاه کردم. باورم نمیشد که... .
قطره اشکم چکید و آروم سر خورد. یک دفعه احساس کردم گردنم تیر کشید و بلافاصله درد به شونه و بازوی چپم رسید. شونه چپم انگار خشک شده بود. دیگه نتونستم درست نفس بکشم و روی زانوهام افتادم. محکم با دست راستم به گردنم که منشاء درد بود، چنگ زدم؛ ولی فایده‌ای نداشت. درد چنان شدت گرفت که دیگه چیزی متوجه نشدم و هوشیاریم رو از دست دادم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
"ویدا"
با فشاری که کوروش به دستم داد، نگاه از شیشه گرفتم.
- این‌قدر خودت رو اذیت نکن، پیداش میشه.
با پریشونی که نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود، گفتم:
- چه‌جوری؟ اصلاً چرا باید گم بشه؟ کوروش سروش هم داره دنبالش می‌گرده، دخترها هم هستن، دوستت بهادرم هست؛ ولی پیداش نمیشه!
کوروش برخلاف من تونسته بود آرامشش رو حفظ کنه.
- فدات شم، تهرانه، روستا که نیست دو قدم برداری، دو کلام پرس و جو کنی پیداش بشه که. حالا می‌ریم بیشتر می‌گردیم... پیداش میشه.
بغض به چشم‌هام رسید. هق زدم و گفتم:
- کوروش سوسن میگه اسمائیل گفته آخرین بار با مازیار بوده؛ ولی مازیار میگه من رسوندمش کتابخونه چون خودش خواسته... کوروش الینا معلوم نیست چش شده.
نگاه ماتم‌زده‌م رو به داشبورد دادم و با همون چشم‌های پر که نگاهم رو غیر شفاف کرده بود، با بغض ادامه دادم:
- یعنی الان تو چه حالیه؟
چشم‌هام رو بستم و نالیدم.
- وای خدا!
دوباره به نیم‌رخ کوروش نگاه کردم و با دست آزادم به ساعدش چنگ زدم.
- کوروش الینا ترسوئه، بلایی سرش نیومده باشه؟ اون نمی‌تونه طاقت بیاره، می‌دونی الان ساعت چنده!
کوروش با تاسف و اخمی کم‌رنگ نگاهم کرد. صدای زنگ گوشیش بلند شد که دستپاچه شدم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گوشیش رو که زیر ضبط بود، برداشتم.
- سروشه!
اشک‌هام رو پاک کردم و تماس رو وصل کردم. برخلاف میلم صدام ناله‌ مانند شد.
- سروش!
صدای خروج نفسش رو شنیدم که امیدم ناامید شد. برای لحظه‌ای پلک‌هام رو محکم به روی هم فشردم و در نهایت لب زدم.
- پس شما هم نتونستین پیداش کنین.
این‌بار گوشی من زنگ خورد. بدون این‌که حرف دیگه‌ای بزنم، گوشی رو به کوروش دادم و گوشی خودم رو از توی جیب مانتوم برداشتم. حنا بود.
- چی شد؟
صدام هیچ امیدی نداشت.
صداش هراسون بود وقتی که گفت:
- ویدا غزل میگه اون بیماری پدرش رو به ارث برده، نکنه... نکنه زبونم لال... چیز شده باشه؟!
با یادآوری مشکل قلبی پدر الینا چشم‌هام گرد شد و پلکم پرید. نه!
چشم‌هام پر شدن. با بهت و ماتم به کوروش نگاه کردم که نگاهش رو از خیابون به من داد. انگار زیادی حالم زار بود که حرفش رو با سروش به انتها رسوند و تماسش رو قطع کرد. اخم کرد و آروم گفت:
- چی شده ویدا؟ پیداش کردن؟
صداش من رو به خودم آورد. خطاب به حنا مات و مبهوت زمزمه کردم.
- می‌ریم سمت... یه بیمارستان... شما هم... شما هم برین.
این رو گفتم و مثل مرده‌ها گوشی رو خاموش کردم. نگاه بی‌جریانم به روبه‌رو بود که کوروش دستم رو گرفت و به نرمی فشرد.
- ویدا رنگت چرا پریده؟ خبری شده؟
سرم رو به سمتش چرخوندم و نگاهش کردم. طفلکی یک نگاهش به من بود، یک نگاهش به خیابون.
- چی شده؟ حرف بزن دیگه. چی گفتن بهت که رنگ به رو نداری.
- الینا... الینا مشکل قلبی داره. از... از پدرش به ارث برده.
احساس کردم بدنم داره سست میشه. آرنجم رو به در تکیه دادم و پیشونیم رو با دستم گرفتم در حالی که انگشت‌های شست و وسطم شقیقه‌هام رو می‌فشردن.
- ویدا حالت خوبه؟ زندگیم؟
با چشم‌هایی بسته و صدایی ضعیف به سختی لب زدم.
- برو سمت یه بیمارستان.
بغض باعث شده بود صدام حتی ضعیف‌تر هم به گوش برسه. قطره اشکی چکید و پشت‌بندش هق‌هق خفه‌م بدنم رو تکون داد. الینا!
ساعت دو شب بود؛ ولی خبری از الینا نداشتیم. الینا حتی به ما اطلاع نداده بود که با مازیار قرار داره، کاملاً تو بی‌خبری ازش سیر می‌کردیم. ساعت ده بود که دیدیم الینا خیلی دیر کرده برای همین باهاش تماس گرفتیم؛ ولی جواب نداد. سوسن که به اسماعیل زنگ زد، ماجرا رو فهمیدیم و آروم شدیم؛ ولی هیچ قراری تا دوازده شب طول نمی‌کشید! اون هم قراری که یک طرفش الینا بود! مشکوک شدیم. سوسن دوباره به اسماعیل زنگ زد؛ ولی وقتی گفت که مازیار به درخواست الینا اون رو کنار یک کتابخونه‌ پیاده کرده، شوکه شدیم. اسماعیل گفته بود اون و الینا ساعت ده و نیم از هم جدا شدن و این یعنی یک و نیم ساعت بود که الینا ناپدید شده بود. به کتابخونه‌ای که مازیار آدرسش رو داده بود، رفتیم؛ اما اون‌جا بسته بود. به چند کتابخونه دیگه هم سر زدیم؛ ولی نتیجه‌ای ندیدیم. حتی تا یک ساعت قبل اسماعیل و مازیار هم در پی الینا بودن؛ اما هیچ خبری نبود که نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تا ساعت پنج تموم بیمارستان‌ها رو گشتیم. سه ماشین بودیم در برابر غول عظیم تهران، هیچ وقت خیال نمی‌کردم تهران تا اون حد وسعت داشته باشه. سر درد امونم رو بریده بود. توی این چند ساعت یک بار فشار طیبه افتاد که حنا کنارش توی بیمارستان موند، بقیه‌مون دوباره گشتیم و گشتیم؛ ولی به هیچ جوابی نرسیدیم.
احساس می‌کردم بین زمین و هوام، کسی داشت حملم می‌کرد. صدای باز شدن درهایی رو شنیدم که یک ثانیه طول کشید تا بفهمم درهای آسانسورن. عطر کوروش رو نزدیک‌تر از همیشه احساس می‌کردم. کوروش من رو تو آغوشش گرفته بود؛ ولی چرا خوابیده بودم؟ کمی فکر کردم که متوجه شدم از حال رفتم. پس به خونه برگشته بودیم؛ اما... الینا پیدا شده بود؟ دلم می‌خواست چشم باز کنم و بپرسم؛ اما بدنم سرد و سست شده بود. تموم وزنم روی دست‌های کوروش بود و قادر به انجام کاری نبودم.
وارد سالن شدیم. کمتر از یک دقیقه بعد روی یک تخت نرم قرار گرفتم. انگار کافی بود جابه‌جا بشم تا بتونم خودم رو حس کنم. به آرومی چشم باز کردم. اتاق توسط آفتاب اول وقت روشن شده بود. کوروش داشت پشت به من دکمه‌های لباسش رو باز می‌کرد. با چشم‌هایی نیمه باز و صدایی گرفته لب زدم.
- الینا.
متوجه‌م شد که چرخید. سه دکمه اولش رو باز کرده بود که سی*ن*ه‌ش رو توی چشم قرار داده بود. کنارم روی لبه تخت نشست و دستش رو روی سرم کشید.
- بیدار شدی عزیزم؟
ولی من نخوابیده بودم، می‌دونستم که کوروش هم این رو متوجه شده؛ ولی انگار نمی‌خواست بیشتر از این نگرانم کنه.
با بدحالی و سستی پرسیدم.
- الینا... پیداش شد؟
نفس عمیقی کشید. چندی بعد در حالی که دستش هنوز روی سرم بود، خم شد و بوسه به پیشونیم زد.
- فعلاً بخواب.
در فاصله‌ای که یک وجب بود، چشم تو چشمش بودم.
- کوروش بگو.
بغضم‌ گرفت و بلافاصله چشم‌هام پر شد.
- پیداش شد؟
با تاسف نگاه گرفت، در نهایت بهم پشت کرد، سمت زانوهاش خم شد و پنجه لای موهای پرپشت خرمایی رنگش که تیره و سیاه‌ مانند بودن، برد.
جوابم رو گرفتم. بغضم شدت پیدا کرد و قطره اشکی از گوشه چشمم سمت گوش‌هام سر خورد. دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و زمزمه کردم.
- جواب مامان و باباش رو چی بدیم؟ اون‌ها همین یه بچه رو دارن!
دستم رو از روی چشم‌هام برداشتم و روی دهنم گذاشتم. خفه و آروم هق زدم تا مبادا محمدصدری از صدای گریه‌م بیدار بشه. کوروش به طرفم چرخید، نتونست اون حالم رو تحمل کنه و کنارم دراز کشید. سرم رو روی بازوش گذاشت و با دست دیگه‌ش بازوم رو که نصف بازوش هم نبود، نوازش کرد.
- فدات شم، آروم باش... زندگیم؟ من رو ببین.
پیشونیم رو به سی*ن*ه‌ش چسبونده بودم و هق می‌زدم. من رو عقب کشید که وادار شدم نگاهش کنم. با شستش اشک‌ یک طرف صورتم رو پاک کرد و گفت:
- از این موردها کم نبوده، به سروش و بهادر اعتماد کن. اگه قضیه خیلی بیخ پیدا کنه پای پلیس رو می‌کشیم وسط، الکی که نیست قربونت برم. تو هم با اشک‌هات هیچ کاری رو درست نمی‌کنی فقط دل من رو خون می‌کنی.
دستش رو پشت سرم برد و دوباره پیشونیم رو به سی*ن*ه‌ش چسبوند، در همون حالت لب زد.
- آروم باش و بخواب.
حرف‌هاش تونستن کمی آرومم کنن شاید هم ذهنم فقط نیاز داشت همین جمله‌ها رو بشنوه، دیگه اشک نمی‌ریختم، بغضم هم کوچیک شده بود؛ اما هنوز صورتم خیس بود و مژه‌هام تر.
- واقعاً پیداش میشه؟
بوسه به موهام زد و زمزمه کرد.
- آره.
هنوز هم از پیشونی به سی*ن*ه‌ش تکیه داده بودم و نمی‌دیدمش. با چشم‌هایی بسته گفتم:
- قول میدی؟
قبل از این‌که جوابم رو بده سه ثانیه مکث کرد.
- آره عزیزم، قول میدم بهت که پیداش کنیم، به شرط این‌که تو هم بخوابی.
آرامشم بیشتر شد. مثل دختربچه‌های مظلوم و حرف گوش کن زمزمه کردم.
- باشه.
و بیشتر خودم رو توی بغلش جمع کردم. نیاز داشتم تا بیشتر حسش کنم، تا بیشتر آغوشش رو پر کنم.
قشنگه، نه؟
که تو سرمای یخبندون زندگی کنج گرمی به بزرگی یک آغوش مردونه داشته باشی.
قشنگه، نه؟
که سقفی به استقامت یک چونه مردونه داشته باشی.
قشنگه، نه؟
که کسی میون این همه حال بد فقط حال تو رو خوب کنه، فقط حال تو براش اهمیت داشته باشه.
قشنگه، نه؟
و چه‌قدر شکرگذار بودم که چنین شخصی رو داشتم. که لیاقت کوروش رو داشتم. منی که روزی از بودن کنار کوروش هراس داشتم، حالا آغوشش رو به خوردن آرام‌بخش ترجیح می‌دادم.
 
بالا پایین