جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,825 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با اجبار دخترها آماده شدم. ویدا چون کوروش خونه نبود باهاش تماس گرفت و پس از کسب اجازه با ما همراه شد. محمدصدری پسر کوروش هم خونه نبود برای همین با رفتن ما ساختمون خالی شد.
آسمون با این‌‌‌که ستاره‌ای نداشت؛ اما صاف بود و هوا برخلاف تصور ابری نبود. نسیم خنک و ملایمی جریان داشت. سر و صدای ماشین و موتورها شب رو کامل می‌کرد.
توی پارک دور یک میز سنگی نزدیک بستنی فروشی نشسته بودیم. وسایل بازی پشت درخت‌ها قرار داشت برای همین دیدی به بچه‌ها نداشتیم و فقط متوجه عابرینی بودیم که بیشتر جوون بودن، عابرینی که عوض پیاده‌روی روی مسیر سنگ‌فرش پارک، زمین چمن رو انتخاب می‌کردن، البته چند نفری هم پیدا می‌شدن که مراعات کنن.
آروم‌آروم از طریق نی آب‌میوه‌م رو می‌نوشیدم. تمام سعیم به این بود که به مازیار فکر نکنم؛ اما گاهی ذهنم از کنترل اختیارم خارج میشد و وقتی به خودم می‌اومدم که یا انگشت سوسن توی پهلوم فرو می‌رفت یا طیبه محکم به کتفم میزد. تقریباً کمرم داشت می‌سوخت اون‌قدر که در این چند دقیقه کتک خورده بودم.
غزل مقابلم نشسته بود و دو طرفش ویدا و حنا بودن، ویدا کنار سوسن بود و بعد از سوسن من بودم، سمت دیگه‌م هم طیبه جای داشت، فقط یک صندلی سنگی بین حنا و طیبه خالی مونده بود.
غزل لب‌هاش رو از نی جدا کرد و چون صندلی‌ها تکیه‌گاهی نداشتن با کشیدن دست‌هاش به بالا به کمرش استراحت داد. کش و قوسی که گرفت باعث شد خمیازه‌م بگیره. یک دفعه سوسن مشتی به شونه‌م زد که خمیازه‌م از وسط نصف شد. وقتی با تعجب نگاهش کردم، دیدم دهنش بازه.
- عوضی دهنت ببند وقتی خمیازه می‌کشی.
حنا گفت:
- اون بدبخت که دهنش بسته بود، تو بودی که عین غار... ‌.
دهن اون هم در پی خمیازه‌ای بازتر شد که همه به خنده افتادیم، البته خنده من کم‌جون‌تر بود.
ویدا گفت:
- لعنت به این خمیازه‌ها، عین ویروس می‌مونن.
نیم‌ساعت دیگه هم گذشت و ما دومین بستنیمون رو سفارش دادیم. بیشتر می‌خوردیم تا حرف بزنیم چون انصافاً هم نوشیدنی‌ها عالی بودن و هم بستنی‌ها.
ویدا کمی آستینش رو بالا زد و به ساعت مچیش نگاه کرد.
- دخترها بهتر نیست برگردیم؟
حنا لودگی کرد.
- اوه‌اوه دیر وقت شده؟ آقاییتون گفتن قبل یازده باید خونه باشین؟
ویدا زیر لب غرید.
- می‌بندی یا ببندم؟
آه صداداری کشیدم که توجه‌ها جلبم شد. طیبه آروم به کتفم زد و دستش رو همون‌جا نگه داشت. گفت:
- تو بازم رفتی تو فکر؟
غزل اجازه نداد جوابش رو بدم و گفت:
- سوسن پر، الینا پر، ویدا پر. ما موندیم که شدیم پرپر... هی! سوسن شوخی کرد یه جنتلمن اومد پیشش. ویدا نالید، یه عاشق پیشه افتاد کنج زندگیش. الی رو نمیده، داره از قفس می‌پره... نامردها پس ما چی؟ هی! یعنی میشه یه جنتلمنم واسه ما پیدا بشه؟
- انگاری دعاتون مستجاب شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با بهت و شرم و کمی هم وحشت به چهار پسری که از سمت راست نزدیک می‌شدن، نگاه کردم. نزدیک‌ترینشون همونی بود که مزه پروند. نگاهش به غزل بود و یک لبخند کج به لب داشت. منکر جذابیت چهره‌ش نمی‌شم؛ اما منکر این هم نمی‌شم که نگاهش پاک نبود!
یک سویی‌شرت نازک تابستونی پوشیده بود که کلاهش روی شونه‌هاش افتاده بود و زیپش باز بود. تیشرت سفیدش جذب تنش بود. لاغر بود و قد نسبتاً بلندی داشت. تقریباً هیکلش من رو به یاد مازیار می‌انداخت. اون هم ته‌ ریش داشت؛ اما خیلی کوتاه انگار به تازگی صورتش رو اصلاح کرده بود. اصلاً ته‌ ریشش از اون یک مرد نمی‌ساخت. چشم و ابروش تو تاریکی شب، سیاه به نظر می‌رسید.
غزل پوزخندی زد و با نگاه گرفتن ازش گفت:
- برو بابا.
پسرها نزدیک‌تر شدن. پسری که مخاطبش غزل بود و تا به الان فقط اون صحبت کرده بود، یک طرفی روی میز و کنار غزل نشست طوری که بین غزل و حنا بود. ادامه داد:
- نپسندیدی؟
غزل با انزجار نگاهش کرد، فقط به چشم‌هاش نگاه کرد. چند ثانیه بعد نفسی گرفت و پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد. لحظه‌ای مکث کرد سپس نگاهش رو به میز سفید و سنگی بینمون داد و گفت:
- سرم بد جوری درد می‌کنه... .
نگاهش رو به نگاه پسر جوون دوخت و ادامه داد:
- نذار عین دست‌مال دور سرم بپیچونمت! همین الان بزن به چاک.
جوون بلند خندید که بلافاصله دوست‌هاش هم همراهیش کردن. نگاهشون پر شده بود از سرگرمی و تمسخر، دقیقاً چیزی که ازش فراری بودم. نمی‌خواستم مرکز توجه باشم، هر چند که غزل مهره اصلی بازی بود؛ اما خب به هر حال ما هم کنارش بودیم.
- رفیق‌ها ببینین چی شکار کردیم! ماهی قرمز نیست که لامصب، شکم سرخه.
دستش رو روی میز گذاشت و بدون توجه به ما که البته میزان شعورش رو نشون می‌داد! سمت غزل خم شد و گفت:
- واسه نوروز سال بعد میای تو تنگ من؟
یکی از دوست‌هاش در حالی که دست‌هاش توی جیب‌های شلوارلیش فرو رفته بود، مزه پروند.
- عروس ننه‌ش میشی؟
غزل فقط خیره‌خیره به جوونی که کنارش بود، نگاه می‌کرد. نگاهش سرد بود. از این نگاهش می‌ترسیدم چون که قطعاً خبرهای خوبی به همراه نداشت. برخلاف تصورم منفجر نشد و گفت:
- برو.
- نشد دیگه، بله رو بدی میرم.
سوسن اخم کرد و گفت:
- شر درست نکن، برو.
جوون رو به سوسن پوزخندی زد و سپس نگاه بی‌اعتنایی به بقیه ما انداخت، در نهایت دوباره رو به غزل کرد و گفت:
- تا بله رو نگیرم که نمی‌رم.
سوسن با حرص و چشم‌هایی که از سر خشم گرد شده بود، لب زد.
- عجب بچه پرروییه!
- بله رو می‌خوای؟
جوون با زدن چشمکی جواب غزل رو داد که غزل لبخند ملیحی زد. به آرومی بلند شد که ویدا بی‌اختیار لب زد.
- غزل!
غزل با آرامش نگاهش کرد.
- چیه؟ بله رو می‌خواد خب.
رخ در رخ جوون شد و گفت:
- شرط اول... باید وایسی.
جوون لبخند کجی زد و گفت:
- چشم.
ایستاد که غزل پوزخندی زد و گفت:
- حالا وقتشه دراز بکشی!
جوون با لبی کج شده و لحنی منزجر کننده نیم‌چه قدمی به غزل نزدیک شد. چون قدش بلندتر از غزل بود، سر پایین انداخت و گفت:
- اما عزیزم فکر نمی‌کنی این‌جا جاش نیست؟
غزل بدون این‌که خون‌سردی شک‌برانگیز و ترسناکش رو از دست بده، لب زد.
- دقیقاً همین الان وقتشه.
بلافاصله لگدی به شکم تخت پسر کوبید. جوون به عقب پرت شد؛ اما دوست‌هاش که پشت سرش بودن فوراً گرفتنش. با ضربه‌ غزل ناخودآگاه تکون خوردم، نزدیک بود از شدت اضطراب و ترس به ایستم؛ اما غزل خیلی بی‌تفاوت‌تر از من بود.
- نچ ای بابا، نخوابیدی که.
جوون با خشم و نگاهی ترسناک تکیه‌ش رو از بغل دوست‌هاش گرفت و صاف ایستاد. خواست حرفی بزنه که غزل مجال نداد و این‌بار با یک لگد چرخشی که به صورت جوون زد، اون رو به سمت دیگه‌ای پرت کرد. غزل پوزخندی زد و با سر انگشت‌هاش موهای کوتاه روی پیشونیش رو کنار زد و سپس کلاه کپ سفیدش رو که روی موهاش بود، بیشتر پایین کشید. با آرامش و عشوه گفت:
- حالا شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
جوون با خشم بلند شد و هم‌زمان غرید.
- عوضی!
دوست‌هاش هنوز توی بهت بودن. غزل اجازه نداد بایسته و دوباره با لگدش اون رو پرت کرد. جوون به دماغش چسبید و روی زمین با درد غلت زد. غزل دست‌هاش رو بالا برد و رو به پسرهای دیگه گفت:
- قول میدم فقط از پاهام استفاده کنم... حریف می‌طلبم!
- مزاحمن؟
صدای زمخت بستنی‌فروش که حس می‌کردی نیاز به صاف کردن گلوش داره در حالی که این‌طور نبود، توجه‌مون رو جلب کرد. نگاهش کردم. مردی تپل اندام بود با یک قد بلند پس حق داشتن جوون‌ها که فوراً دست دوستشون رو که با تکیه به دست دیگه‌ش سعی داشت بشینه در حالی که دست راستش روی دماغ پر خونش بود، کشیدن و دور شدن. غزل بی‌توجه به بستنی‌فروش نگاه پر کینه‌‌ش به پسرها بود. ویدا بلند شد و در جواب مرد گفت:
- رفع شد جناب، ممنون.
سرم رو با تأسف به غزل که همچنان نگاهش به پسرها بود، تکون دادم. حتی نمی‌تونستم نیم‌رخش رو ببینم؛ اما شک نداشتم که نگاهش پر از کینه و خشمه، این رو دست‌های مشت شده‌ش می‌گفت. مثلاً خواست با اون شوخیش کمی حال من رو عوض کنه؛ اما... اساسی حالم رو عوض کرد!
حنا بعد از رفتن بستنی‌فروش دست غزل رو کشید تا بشینه و گفت:
- یه لطفی بکن تو دیگه حرف نزن. هر باری که گفتی یه جوجه سبز شد.
سوسن پوزخندی زد و گفت:
- تا سه نشه، بازی نشه‌ها!
به غزل که اخم کم‌رنگی داشت و نگاهش به میز چسبیده بود، نگاه کرد و ادامه داد:
- یه بار دیگه بگو شاید این دفعه یه خروس گیرت اومد، خدا رو چه دیدی؟
غزل چپ‌چپ نگاهش کرد سپس غر زد.
- اعصاب واسه آدم نمی‌ذارن. تف کنی یه مشت علاف سر رات سبز میشن.
ایستاد و گفت:
- پاشین بریم بابا، پاشین.
طیبه ایستاد و گفت:
- خوبه خودت گند می‌زنی.
- آها! پس من به‌خاطر یه مشت باید لال‌مونی بگیرم؟
ویدا لب زد:
- حالا بریم، به اندازه کافی توجه مردم رو جلب کردیم، دوباره دعوا راه نندازین.
سوسن هم همون‌طور که ایستاده بود و با سری پایین داشت گوشیش رو توی کیفش می‌کرد، زمزمه کرد.
- راست میگه، نگاه چند نفر رو ماست، بریم. تا بیشتر از این سوژه نشدیم در ریم.
حین دور شدن از میز حنا لب زد:
- فقط خدا کنه فیلم نگرفته باشن... ای بگم چیکار نشی غزل؟!
غزل ابروهاش بالا پرید و برخلاف ما با صدای رسایی گفت:
- چه غلطا! اون‌وقت کی جرئتش رو داره؟
ویدا بازوی غزل رو فشرد و گفت:
- خیلی‌ خب، ببند دیگه تو هم. هر جا می‌ریم آبرو واسه آدم نمی‌ذاره.
- بازو رو ول کن.
و دستش رو کشید.
الحق که خوب حواسم رو پرت کرده بودن!
***
چون سوسن تا دیر وقت گرم گوشیش بود و من هم با تاریکی مشکل داشتم، چراغ اتاق تا وقتی بخوابم روشن می‌بود برای همین هم‌ اتاقی اون شدم، حنا و طیبه هم با هم‌ توی یک اتاق بودن، در این بین غزل تنهایی رو ترجیح داده بود.
غلتی زدم که سوسن گفت:
- نچ حالا غصه نخور، میاد می‌گیرتت دیگه.
پشتم بهش بود؛ اما با این حال نگاهم چپ‌ شد. خوابم نمی‌اومد و این سوژه‌ای شده بود برای سوسن که در ساعت چهل و هفت دقیقه بامداد توی اینستا مشغول بود. خونه غرق در تاریکی بود جز اتاق ما.
- ولی خیلی فرق کرده بودا، از پنجره که دیدمش اصلاً شبیه عکسش نبود.
بدون این‌که سمتش بچرخم، زمزمه کردم:
- گفتم که...‌ تغییر کرده.
کمی گذشت و سکوت دوباره من رو به یاد اون انداخت. فردا چجوری باهاش چشم تو چشم بشم؟ نکنه شک کنه؟ مثل ترسوها فرار کرده بودم تا شب باهاش نباشم، نکنه شک کنه؟ اصلاً نکنه دوباره از من قول یک دعوتی رو بگیره؟ چشم‌هام رو محکم بستم و نفسم رو فوت کردم.
- فهمیدم دردت چیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حس کردم که گوشیش رو کنار گذاشت چون صدای جابه‌جا شدنش رو شنیدم. چراغ رو خاموش کرد؛ اما چراغ‌ خواب رو روشن کرد. دوباره صدای جابه‌جا شدنش به گوشم خورد.
- بچرخ.
دستورش رو اجرا کردم و رو بهش خوابیدم. اون هم به پهلو بود.
- چون من اون سری گفتم اجازه نمیدم اسماعیل باهاش رفت و آمد داشته باشه، نگرانی، آره؟ غصه نخور، به دلم نشسته.
دستم رو گرفت و ادامه داد:
- رفت و آمد ما قطع نمی‌شه.
سفیهانه نگاهش کردم. پس از مکثی که شد، دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- شد یه بار شما مسخره‌بازی نکنین؟
این رو گفتم و به کمر چرخیدم. نگاهم به سقف چسبید.
"حالا خوبه قضیه اون گل‌سر رو نمی‌دونن... الینا یک کلام هم در موردش چیزی نمیگی والا کچل میشی!"
- دیوونه این‌قدر فکر نکن، پیر میشی‌ها، بخواب بابا. بخوای سر یه همچین مسئله‌ای غصه بخوری دووم نمیاری، زندگی مشکلای بزرگ‌تری هم داره که این غصه تو پیشش هیچی نیست. بخواب و دیگه هم بهش فکر نکن. فردا کلاس داریم‌ها، درس‌های سختیم هستن پس چشم‌هات رو ببند.
با درموندگی نگاهش کردم که با اطمینان پلک زد. مردد لب زدم.
- به نظرت به روم میاره؟
لب‌هاش به معنای ندونستن آویزون شد و گفت:
- معلوم نیست، از پسر جماعت هر چیزی برمیاد. منی که این همه وارد رابطه‌ شدم‌ها هنوز درست نمی‌شناسمشون؛ اما خب از اون‌جایی که توی ماشین هیچی نگفته... احتمالش هست که بخواد بی‌خیالش بشه.
پس از نفس عمیقم که س*ی*ن*ه‌م رو بالا برد، آهی کشیدم که بدنم پایین اومد. خیره به سقف زمزمه کردم.
- خدا کنه.
- حالا بخواب.
این رو گفت و پشت به من چرخید. زمزمه کردم:
- شب بخیر.
- شب تو هم بخیر.
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم؛ اما با یک جفت چشم شیطنت‌بار قهوه‌ای مواجه شدم. با کلافگی اخم کردم؛ ولی دیگه چشم‌هام رو باز نکردم.
- الی؟
بدون این‌‌که لای پلک‌هام رو باز کنم، تو گلو گفتم:
- هوم؟
بدون این‌که سمتم بچرخه، گفت:
- ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم باهات فامیل بشم.
چشم‌هام باز شدن؛ اما فقط با حرص نگاهش کردم. انگار دلیل سکوتم رو فهمید که ریز‌ ریز خندید.
- این‌بار جدی شب بخیر.
این رو گفت و دیگه ساکت شد. نفسم رو رها کردم و با چشم‌غره‌ای که به پشت سرش رفتم، سرم رو چرخوندم.
***
با دیدن ماگ نفس راحتی کشیدم و دستم رو روی س*ی*ن*ه‌م گذاشتم. کمی درنگ کردم و دوباره سر بلند کردم تا ماگ صورتی رنگ رو ببینم. در رو پشت سرم بستم و به طرف میزم قدم برداشتم.
حالم گرفته بود، ناخوش به نظر می‌رسیدم، هر لحظه اضطراب داشتم تا مبادا سر و کله‌ش پیدا بشه؛ اما... تا انتهای وقت کاریم خبری ازش نشد، با این وجود در تک‌تک لحظات اضطراب رهام نکرد. خیال می‌کردم اون روز رو شانس آوردم؛ اما نه تنها اون روز بلکه تا یک هفته خبری ازش نشد؛ ولی به معنای عدم حضورش تو شرکت نبود چون هر روز وقتی وارد اتاقم می‌شدم یک قهوه خوش‌طعم و خاص در انتظارم بود. کم‌کم خجالتم ریخت و با خیال آسوده‌تری به شرکت می‌رفتم؛ ولی تنها تونستم تا سه روز بی‌خیال باشم چون در چهارمین روز هفته‌ای که گذشت و اون رو ندیدم، دلم... دلم... تنگش شد!
داخل آلاچیقی بودم که روی پشت‌بوم قرار داشت. یک جمعه بود و تعطیلیش. با خودم خلوت کرده بودم، نیاز داشتم به تنها بودن، باید با خودم فکر می‌کردم. شب بود و هلال ماه زرد رنگ به نظر می‌رسید. فقط ماه بود که روشنایی داشت، طبق معمول خبری از ستاره‌های شهر نبود. زردی ماه و سیاه بودن آسمون دلگیر بود. نسیم خنک و ملایمی جریان داشت و من برای محض احتیاط شالم رو روی گردنم گذاشته بودم تا اگه کوروش به سرش بزنه به این‌جا بیاد، سریع حجاب کنم. موهای بلند سیاهم دم اسبی بسته شده بود؛ اما نسیم موهای کوتاه و ریز جلوی پیشونیم رو به بازی گرفته بود جوری که گاهی بهشون دست می‌زدم تا برای چند ثانیه به پوستم بچسبن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ذهنم مشغول بود و دلم گرفته. دلتنگ بودم. نمی‌دونم چرا؛ اما... دلتنگش شده بودم. دست خودم نبود که نگرانش بودم. گاهی به سرم میزد به دیدنش برم؛ اما با یادآوری سوتیم عقب می‌کشیدم. گاهی خیال می‌کردم به فرارم شک کرده و ناراحته؛ اما خودم، خودم رو آروم می‌کردم که چنین چیزی نیست، لابد سرش شلوغه.
سخت‌‌تر از این نیست که خودت، خودت رو آروم کنی!
دست بلند کردم و گل‌سر رو از لای موهام بیرون کشیدم. گیره‌های گل‌سر به موهام گیر کردن و کمی آشفته‌شون کردن؛ ولی اهمیتی ندادم و اون رو آروم کشیدم. با دیدنش آهی از ریه‌هام خارج شد. تکیه داده به کاناپه گل‌سر تاج‌مانندم رو لمس کردم. چهره شادش وقتی این هدیه رو بهم داد، تو خاطرم نشست، اون چشم‌های شیطنت‌بار به‌خاطرم اومد، صدای خنده‌های مردونه‌ش برام مرور شد.
سخته و مسخره وقتی هر دو داخل یک شرکت کار می‌کنیم یک هفته هم‌دیگه رو نبینیم!
آهی کشیدم و خیره به گل‌سر زمزمه کردم‌.
- نکنه دیگه نمی‌خوای... بیای؟
ماگ صورتی برام پررنگ شد.
- شاید حس می‌کنه مجبوره.
با درک موضوعی اندوه سنگینی روی س*ی*ن*ه‌م نشست. خیره به افق لب زدم.
- یعنی کم‌کم... کلاً فاصله می‌گیره؟!
با گفتن اون حرف غم توی س*ی*ن*ه‌م سنگین‌تر شد جوری که کم مونده بود یک بغض بشه. واقعاً قهوه آوردنش از روی اجبار بود؟ اگه نه پس چرا به دیدنم نمی‌اومد؟ تقریباً ده روز از آخرین دیدارمون می‌گذشت. دیگه... براش جالب نیستم؟!
- چرا من... دلم برات تنگ شده؟
زمزمه‌م انگار تازه مغزم رو هوشیار کرد، تازه نوای بی‌نوای دلم رو شنید که دست به کار شد و فوراً چشمهٔ اشکم رو به جوشش درآورد. قبل از این‌که اشکی بچکه، تندتند پلک زدم؛ اما دلم عجیب تو این شب بی‌ستاره با اون‌ ماه زرد و زار نیمه‌جون، گرفته بود، عجیب دلم باد کرده بود برای ترکیدن، عجیب دلم تنگ شده بود. بغضم همین‌جور داشت بزرگ‌تر میشد و در پیِش چشم‌هام پر آب.
آدم‌هایی میان که با رفتنشون عوض جا باز کردن، جا تنگ می‌کنن.
همین آدم‌ها نبودشون باعث جاگیر شدن میشه.
همین آدم‌ها وقتی نیستن جوری دلت رو تنگ می‌کنن که دیگه جایی برای خندیدن نمی‌مونه.
اشک می‌ریزی تا شاید فضای دلت خلوت بشه، جا باز کنه؛ اما... !
همین آدم‌ها... عجیب بی‌انصافن!
***
«ویدا»
مشغول شستن ظرف‌های شام بودم که با حلقه شدن دستی به دور کمر باریکم، تنم لرزید. کوروش متوجه لرزشم شد که تو گلو خندید و ب*و*س*ه‌ای به گردنم زد. در سکوت سرم رو به طرفش چرخوندم و به چشم‌هاش خیره شدم. پس از چند ثانیه بالاخره لب باز کردم.
- محمد نبینه.
کوروش که موقع حرف زدن میخ لب‌هام شده بود، به چشم‌هام نگاه کرد. بیشتر نزدیکم شد و حلقه دستش رو تنگ‌تر کرد.
- نگرانی؟
سفیهانه نگاهش کردم.
- نباشم؟ نوجوونه!
طره‌ای از موهای طلایی رنگم رو که چند درجه‌ای روشن‌تر از رنگ چشم‌هام بود، از جلوی صورتم که البته با پوستم فاصله داشت، با ملایمت کنار داد. بدون این‌که تماس دستش رو با سرم قطع کنه، گفت:
- پس بریم اتاق!
سرم بابت دستش گرم شده بود. ن*و*ا*زش‌هاش رو می‌خواستم، همیشه هم برام کم بودن، خود حضورش هم برام بس نبود، همیشه می‌خواستم باشه و باز هم... داشتنش کافی نبود.
لب‌هام کش رفت. تمام‌رخ سمتش چرخیدم و با همون دست‌کش‌های کفی صورتش رو قاب گرفتم.
- شیطون شدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از قصد شست‌هام رو زیر لبش می‌کشیدم تا بابت کف نتونه صحبت کنه. به یک‌باره صورتش رو به صورتم مالید که جیغم بلند شد. آروم گفتم:
- کوروش الان محمد میاد!
- پس بریم اتاق.
مهلت نداد و دست‌کش‌های صورتی رنگ رو که تیره بودن، از دست‌هام کشید.
- لااقل بذار صورتم رو بشورم.
دست‌هاش رو روی لبه سینک گذاشت که فاصله‌مون هیچ شد.
- خیلی‌ خب، پس صورت من هم بشور.
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- پررو.
ابروهاش بالا رفت.
- خودت کردی.
لبم کج شد و به سختی چرخیدم تا صورتم رو بشورم. طی یک تصمیم آنی دست‌هام رو پر آب کردم و به ظاهر سمت صورتم بردم تا صورتم رو بشورم یک دفعه چرخیدم و تموم آب رو روی صورتش پرت کردم. چشم‌هاش ناخوداگاه بسته شد و خنده من هوا رفت. با درنگ لای پلک‌هاش رو باز کرد. نگاهش مثل یک شکارچی بود. لبش به دنبال لبخندی کج شد و گفت:
- این‌طوری‌هاست؟
شیر همچنان باز بود که اون رو با یک حرکت بست و دستم رو به دنبال خودش کشید. من هم بدم نمی‌اومد پس با خنده همراهیش کردم. حین رفتن سمت اتاق مشترکمون محمدصدری رو دیدم که جلوی تلوزیون نشسته و با تخمه شکستن در حال تماشای یک فیلم جناییه که صحنه جلوی چشمم یک درگیری رو نشون می‌داد.
کوروش در اتاق رو باز کرد و وارد شد. محمدصدری به اون درکی رسیده بود که خلوت من و پدرش رو به‌هم نزنه به همین خاطر کوروش در رو قفل نکرد. گاهی اوقات از محمدصدری خجالت می‌کشیدم؛ ولی اون پخته‌تر از سنش بود و جوری رفتار می‌کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، حتیٰ به من به چشم زن‌باباش نگاه نمی‌کرد، همچنان همون دید گذشته رو داشت، که چقدر هم ممنونش بودم‌.
کوروش با ضربه آرومی که به س*ی*نه‌م زد، من رو روی تخت انداخت، من هم چنان خودم رو شل گرفته بودم که روی تخت دراز به دراز افتادم در حالی که کف پاهام هنوز پارکت سرد و ب*ر*ه*ن*ه رو لمس می‌کرد. نفس‌زنان نگاهش کردم. دیدن هیکل درشتش، دیدن اون شونه‌های کشیده که دو برابر شونه‌های من بود، دیدن اون بازوهای پر و مردونه که در زیر لباس هم چشم‌نواز بود، برام لذت‌بخش بود. من کی تشنه این مرد شده بودم؟ وقتی به خودم اومده بودم که دیدم چنان غرقشم که متوجه نمیشم اولین قطره دوست داشتنش کی و کجا تو دلم بارید.
بدون این‌که لباسش رو بیرون کنه، سمتم خم شد. عطرش رو بهتر حس کردم و بهتر نگاه عاشقونه‌ش رو دیدم. چشم‌هام روی چشم‌هاش نوسان می‌کرد و همراهش نفس می‌کشیدم.
- لباست رو دربیار.
یک ابروش بالا رفت.
- چرا؟
اون‌قدری پررو بود که من رو هم گستاخ کرده بود پس با شرمی که سعی بر کنترلش داشتم، گفتم:
- می‌خوام ل*م*ست کنم!
لبخندی زد و با فاصله گرفتن ازم همون‌طور که به چشم‌هام زل زده بود، دکمه‌های مزاحمش رو کند. من همچنان دراز کشیده نگاهش می‌کردم. اون رو می‌خواستم، هر روز بیشتر از دیروز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وقتی لباسش رو گوشه‌ای پرت کرد، سریع سمتم خم شد. دست‌هام رو روی شونه‌های سفتش که بابت حالتش برجسته‌ شده بود، گذاشتم. لمس پوست لطیف و گرمش باعث لبخندم شد. دست راستم پایین رفت. انگشت‌هام س*ی*نه پهنش رو لمس کردن و سپس به تکه‌های شکمش رسیدن. هشت‌ پکش هیکلش رو مردونه‌تر کرده بود. مردتر از اون ندیده بودم. هشت‌ پکش اون رو وحشی نشون می‌داد و این همون چیزی بود که این مرد رو خاص می‌کرد.
نگاهم رو از بدنش گرفتم و به چشم‌های قهوه‌ای رنگش زل زدم. در تموم مدت اجازه داده بود تا خوب حسش کنم. در حالی که نیاز توی نگاهش موج میزد، صبر کرده بود و فقط نگاهم کرده بود.
نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و با گرفتن سرش و کشیدنش سمت خودم، جفتمون رو تو خلسه شیرینی فرو بردم. در حالی که چشم‌هامون بسته بود، به کتفش چنگ زدم، دست‌هام از زیر بازوهای پر و دو طبقه‌ش به روی کتفش رسیده بود و ناخن‌هام روی پوست سفیدش کشیده میشد.
وقتی فاصله گرفت، نفس‌نفس می‌زدیم.
- کوروش؟
- جانم؟
و هم‌زمان با شستش داشت گونه‌م رو نوازش می‌کرد.
- یه سوالی هست که چند وقته درگیرم کرده.
انگشتش از حرکت ایستاد و منتظر نگاهم کرد.
- تو خودت من انتخاب کردی یا به تصمیم دایی پا پیش گذاشتی؟
برای جواب دادن کمی مکث کرد.
- خب... بابا این پیشنهاد داد.
دلم شکست، غرورم خرد شد؛ اما به روی خودم نیاوردم؛ ولی انگار... اون فهمید.
لبخند زد و گفت:
- چی شده؟
به لبخند شیطانیش چپ‌چپ نگاه کردم و جوابی ندادم. خم شد و روی دماغم رو ب*و*س*ید.
- چه عجب پرسیدی، دیگه داشتم ازت ناامید می‌شدم.
جا خوردم.
- مگه منتظر بودی؟
عوض جوابم کمرم رو گرفت و من رو سمت بالش‌ها کشوند سپس خودش روی تخت اومد و کنارم دراز کشید؛ اما من سرم روی بالش بود و اون روی آرنجش نیم‌خیز بود.
- آره، کلی هم حرف برات دارم.
- واقعاً؟
باز هم برای جواب دادن مکث کرد. با شستش زیر چشمم رو ن*و*ا*زش کرد و گفت:
- آره.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نمی‌خوام بگم همون اول چشمم رو گرفتی، به هر حال من بیشتر از ده سال ازت بزرگترم و تو بیشتر حکم یه خواهر کوچولو رو واسه‌م داشتی.
سر کج کردم و دستم رو روی س*ی*ن*ه‌ش گذاشتم.
- چی شد این خواهر کوچولو شد زنت؟
لبخند زد و آروم لپم رو کشید سپس ب*وس*ه‌ای به دو انگشتش زد.
- تو دانشگاه می‌رفتی، من درگیر فروشگاه بودم، خیلی کم می‌دیدمت. تو می‌رفتی روستا من نبودم، من می‌رفتم تو نبودی.
کمی وقفه بین حرف زدنش ایجاد کرد. حین نو*از*ش کردن صورتم به همون نقطه زل میزد. وقتی خواست ادامه بده دوباره چشم به چشم‌هام دوخت؛ اما انگشتش بی‌خیال ل*مس کردنم نشد انگار برای اون هم کم بود، بیست و چهار ساعت برامون کم بود.
- بهار اون سال رو یادته که تصادف کردم و پام شکست؟
با گیجی سر تکون دادم.
- آره.
لبخند لبش رو کج کرد.
- بهار همون سال تازه تونستم ببینمت. تمام وقت خونه بودم و چون تعطیلات بود تو هم خونه بودی، تازه فهمیدم اون دختر ریزه‌میزه خیلی وقته بزرگ شده، خانوم شده.
با حیرت گفتم:
- یعنی... تو از چهار سال پیش... من رو می‌خواستی؟
با حیرت بیشتری در حالی که چشم‌هام گرد شده بود، ادامه دادم.
- وقتی هیفده و هیجده ساله‌م بود؟!
تک‌خندی زد و گفت:
- نمی‌دونم، شاید. نمی‌تونم بگم چون دقیق نمی‌دونم کی مهرت به دلم نشست؛ ولی اینو می‌دونم که همون‌جا بود که دیگه برام کوچولو نبودی، برام حکم خواهر نداشتی.
غرق لذت شدم. گرمم شد و از اون گرما هم لذت بردم. با فکری که بی‌هوا از سرم خطور کرد، خندیدم.
- به چی می‌خندی؟
نگاهش کردم.
- باورم نمیشه.
- چیو؟ که دوست داشتم؟
با شیطنت ادامه داد:
- یعنی تا این اندازه قبول داری داغونی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مشتی به شونه‌ش زدم که خندید. من رو سفت‌ به خودش فشرد و ب*و*سه‌ محکمی به لپم زد، ب*و*سه‌ای که عجیب چسبید. با این وجود پشت چشم نازک کردم و گفتم:
- نخیر.
این‌بار من لحن بدجنسی به خودم گرفتم.
- دارم به این فکر می‌کنم که وقتی تو از من خوشت میومد من ازت می‌ترسیدم و فراری بودم.
از حرفم شوکه شد، این رو پرش ابروهاش گفت.
- چیه؟ چرا تعجب می‌کنی؟
- واسه چی از من می‌ترسیدی؟
نفسی گرفتم و گفتم:
- خب... .
مظلومانه نگاهش کردم.
- قبول داری که کمی تند خو بودی؟
اخم کرد، اخمی از سر گیجی.
- حالا نه این چند سال... وقتی بچه بودم خیلی بی‌اعصاب بودی.
چند بار آروم پلک زد. خیره‌م بود؛ ولی به‌نظر می‌رسید داره فکر می‌کنه. با یادآوری چیزی پوزخندی زد و گفت:
- متأسفم اگه اذیت شدی.
آهی کشید و ادامه داد:
- اون موقع‌ها حالم خوب نبود. بچه بودی، درکی نداشتی... من اون موقع‌ها تازه طلاق گرفته بودم!
بله، بچه بودم، کودک بودم و درکش نمی‌کردم؛ اما متأسف شدم وقتی به حرفش فکر کردم و متوجه شدم من حتی وقتی بزرگ هم شدم اون رو درک نکردم!
- من... واقعاً متاسفم.
روی چشم‌هام رو ب*و*سید، هر کدوم رو با حوصله ب*و*سید.
- واسه چی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و لب زدم.
- خب... .
آهی کشیدم و چشم تو چشمش گفتم:
- نمی‌دونم.
دستش رو روی شکم ت*ختم کشید و گفت:
- بی‌خیال گذشته، الان رو باید چسبید.
لحن خون‌سردش هم من رو از فکر خارج نکرد؛ اما اون بعد از گفتن حرفش سمت گردنم خم شد و میک عمیقی ازش گرفت که چشم‌هام ناخودآگاه بسته شدن و به پشت گردنش چنگ زدم.
- کوروش؟
چند ثانیه زمان برد تا فاصله بگیره.
- جانم؟
نگاهش کردم، عمیق، پر مفهوم. لب‌هام کش رفت و برای اولین‌بار گفتم:
- دوست دارم!
دوستش داشتم، اون‌قدر زیاد که عجیب می‌دونستمش. هرگز تصور نمی‌کردم که مهرش به دلم بشینه اون هم به این شدت، دیوونه‌کننده که دیگه برام سن بالاش مهم نباشه، که دیگه برام خاطرات گذشته اهمیت نداشته باشه. اون خاطرات خیلی وقت پیش برام رنگ باخته بودن، درست از همون لحظه‌ای که نفهمیدم کی اولین قطره عشقش روی دلم چکید، حالا حتی نسبت به اون خاطرات حس بهتری هم داشتم. توضیحی که داد باعث شد بهتر از قبل به گذشته بینمون نگاه کنم، گذشته‌ای که اون برام حکم یک هیولا رو داشت؛ اما چه چیزی باعث شده بود کوروش هیولا بشه؟ دریا باهاش چیکار کرده بود؟ خیلی دوستش داشت که طلاقش داغونش کرد؟!
دلم گرفت، نباید اهمیت می‌دادم، نباید به اون فکر می‌کردم؛ اما زن بودم و حساس، زن بودم و همسرم قبل من طعم یک ازدواج دیگه رو چشیده بود، مهر زن دیگه‌ای به دلش نشسته بود!
متوجه زمان و مکان نبودم تا وقتی که کوروش دست زیر چونه‌م برد و سرم رو بلند کرد.
- چرا رفتی تو خودت؟
- ها؟ هی... هیچی.
سرم رو تکون دادم و با زدن لبخند کم‌رنگی گفتم:
- چیزی نیست، یه لحظه فکرم مشغول شد.
زیرکانه پرسید.
- به چی؟
خیره‌ش شدم و دست خودم نبود. چند ثانیه بعد تونستم خود رو کنترل کنم و نگاه گرفتم.
- هیچی بی‌خیال... چیز مهمی نبود‌.
سرش رو بیشتر سمتم خم کرد که دلم مچاله شد. دوستش داشتم؛ اما... کمی دلخور بودم. اون مقصر نبود؛ ولی خب..‌. دلخور بودم دیگه. زبونم می‌گفت مهم نیست: ولی... متأسفانه مهم بود، اون‌قدری مهم بود که حالم رو بگیره و لحظاتی رو که می‌تونستن شیرین باشن، تلخ کنه. باید با خودم خلوت می‌کردم، باید ذهنم رو سبک می‌کردم، باید ذهن خواب رفته‌م رو هوشیار می‌کردم.
- ویدا؟
با درنگ نگاهش کردم.
- می‌خوای از اون بدونی، آره؟ می‌خوای از ازدواج قبلم بدونی؟ می‌خوای بفهمی چرا طلاق گرفتم؟
پلکم پرید و دوباره نگاه گرفتم. حرکتم ضایع بود؛ اما گفتم:
- نه... گذشته تو ربطی به من نداره.
ربط نداشت و داشتم می‌سوختم. کسی باید میزد تو دهنم. دختر‌ هم این‌قدر ریاکار؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ولی اون لبخند مهربونی زد که نگاهم رو به چشم‌هاش برگردوند.
- آره، ربطی نداره؛ ولی ذهن کوچولوی شما رو درگیر خودش کرده.
نفسی گرفت و تماماً روم چرخید؛ اما وزنش روم نبود. حالا فقط به چشم‌هاش زل زده بودم. حرفی که زد این اجازه رو بهم داد تا دلم رو براش باز کنم و اون همه‌م رو بخونه، از دلگیریم تا عشق و حسادتم.
- نمی‌خوام از حسی که بهش داشتم بگم... به هر حال ما یه زمانی زن و شوهر بودیم! حرفی که می‌خوام بزنم این‌که گذشته دیگه مهم نیست، الان مهمه، همین الانی که تو توی ب*غ*لمی، همین لحظه‌ای که من به جز زنم به ک.س دیگه‌ای توجه نمی‌کنم، حتی اگه اون شخص روزی زنم بوده باشه، حتی اگه اون شخص مادر بچه‌م باشه... ویدا به شرفم قسم می‌خورم که هیچ حسی بهش ندارم، نه این‌که فکر کنی به خاطر دوریه چون من اون اتفاقی و غیراتفاقی می‌بینم، به هر حال اون مادر محمده گاهی می‌خواد ببیندش و باهام تماس می‌گیره. می‌خوام بگم در تک‌تک لحظاتی که باهاش حرف می‌زنم، می‌بینمش، صداش رو می‌شنوم، هیچ حسی بهش ندارم، حتیٰ به دید زن سابقمم نگاهش نمی‌کنم، کاملاً برام بی‌معنی شده مثل، یک غریبه. ویدا به شرفم قسم خوردم!
قسمش لازم نبود چون لحن محکمش، نگاه مطمئنش برام کافی بود.
مرد یعنی چی؟ یعنی وقتی دلت رو براش باز کردی بتونه تک‌تک دلگیری‌هات رو بچینه. و من دلم رو براش باز کردم و اون با حرارت نگاهش حسادت‌هام رو تبخیر کرد، دلم رو براش باز کردم و اون تک‌تک ثانیه‌های عشقم رو بو کشید.
- دلیل طلاقمونم با این‌که گفتنش چیزی عوض نمی‌کنه و کاملاً بیهوده‌ست؛ اما نمی‌خوام که ذهن تو مشغولش باشه... ما طلاق گرفتیم چون برای هم مناسب نبودیم، کافی نبودیم. دریا از من یه زندگی بهتر می‌خواست؛ ولی من اون موقع‌ها اون‌قدری ثروت نداشتم تا راضیش کنم. مثل خیلی از زن و شوهرها اختلافات کوچیکمون روی هم جمع شدن تا این‌که یه شکاف بزرگ بینمون ایجاد کردن، اون‌قدر بزرگ و عمیق که اون اون‌طرف میدون بود و من این‌طرف میدون، دیگه ادامه دادن ممکن نبود.
گفت و کتاب کهنه چندین ساله رو بست، کتابی که بعد از چندین سال دوباره اون هم به‌خاطر من باز شده بود. اوایل بوی کهنه‌گیش آزارم داد؛ اما وقتی به انتهاش رسیدم، آروم گرفتم. بی‌انصافی بود؛ اما... خوش‌حال بودم که طلاق گرفته! خوش‌حال بودم که الان این من هستم که در آ*غو*ش گرم و مردونه‌شم، خوش‌حال بودم که این من هستم که همسرشم!
لبخندم واقعی بود. صورتش رو قاب گرفتم و دوباره دهنم رو روی دهن خوش‌مزه‌ش گذاشتم. چند ثانیه بعد فاصله گرفتیم.
- می‌خوام امشب به کل این قضیه رو ول کنی، نمی‌خوام فکرت رو به‌خاطرش مسموم کنی.
- چشم.
ب*و*سه به پیشونیم جایی وسط ابروهام زد و سپس پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت، در همون حالت با چشم‌هایی بسته لب زد:
- ویدا؟
من هم با پلک‌هایی افتاده زمزمه کردم:
- جانم؟
کمی درنگ کرد؛ اما بعد جمله‌ای دو کلمه‌ای گفت که سر همون دو کلمه ساده قلبم خودش رو گم کرد، با این‌که بارها اون جمله رو از صاحب اون دهن زیبا شنیده بود!
- دوست دارم!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«الینا»
ده روز گذشته بود، ده روز میشد که اون رو ندیده بودم، ده روز میشد که حتی صداش رو نشنیده بودم، ده روز میشد که اثرش بود؛ ولی خودش نه، ماگ صورتی بود؛ اما صاحب اون قهوه خوش‌طعم نه.
باز هم بی‌خوابی به سرم زده بود. سوسن نیم‌ ساعتی میشد که خوابیده بود؛ ولی من... .
با چشم‌هایی باز به سقف خیره شده بودم. مدتی میشد که حتی پلک نزده بودم چون تموم فکرم درگیر بود و ذهنم از چشم‌هام غافل شده بود.
صدای ارسال پیامک‌های پی‌ در پی اون هم در ساعت یک و بیست دقیقه شب توجه‌م رو جلب کرد. با حیرت از دنیایی که پر بود از سوال، اون هم سوال‌هایی که مثل آجر دور تا دور مازیار بالا اومده بودن، بیرون شدم و پا به این هستی کسل‌کننده گذاشتم.
گوشی زیر بالشم بود، به پهلو چرخیدم و پشت به سوسن کردم و گوشی رو روشن کردم. با دیدن پیامک از طرف مازیار هیجان‌زده شدم.

چون اتاق نیمه تاریک بود، نور گوشی کم بود؛ اما باز هم کمترش کردم تا چشم‌هام زیاد معذب نباشن.
دو مرتبه به کمر چرخیدم و بعد از باز کردن رمز، پیام رو باز کردم.
«سلام مترجمه. حتماً خوابی نه؟ شرمنده دیگه نشد وقت بهتری پیام بدم، به قدری سرم شلوغه که حتی نمی‌تونم به دیدنت بیام و فقط می‌تونم وظیفه‌م انجام بدم و تو رو به قهوه‌های همیشگیم دعوت کنم. اما چه میشه کرد؟ دله دیگه، طاقت نمیاره گوجه خانوم رو نبینه. راستش می‌خواستم چیزی بهت بگم؛ ولی توی شرکت جاش نیست. اون شب می‌خواستم توی کافه حرفم رو بهت بزنم؛ ولی خب فرصتش پیش نیومد. ازت می‌خوام امروز بعد شرکت منتظر بمونی تا هم رو ببینیم، باشه؟»
پلکم پرید. بزاق جمع شده توی دهنم رو به سختی قورت دادم. دست راستم رو بالا بردم و روی سی*ن*ه چپم گذاشتم. قلبم، قلب طفلکی و بیچاره‌م از دستم عاجز شده بود. مدت‌ها بود آروم بود حالا تو این نیمه شب مسابقه دو گرفته بود، قصد داشت مرز رو رد کنه و ق*ف*سه س*ی*نه‌م رو بشکافه.
مازیارمازیار به من پیام داد! مازیارمازیار بیدار بود. اون هم به فکر من بود؟! فردا قرار داشتیم؛ گفت حرف مهمی داره! چراچرا پیشاپیش می‌دونستم حرفش چیه؟ چرا مضطرب شده بودم؟ چرا حس اضطرابم برخلاف روزهای دیگه شیرین بود؟
فردا... فردا... !
چشم‌هام رو بستم در حالی که دست‌هام همراه گوشی روی س*ی*ن*ه‌م قرار داشت. نفس‌نفس می‌زدم و قلبم با هیجان می‌پرید.
فردا... فردا... !
طاقت نیاوردم و نشستم. باید دخترها رو بیدار می‌کردم، نمی‌تونستم تحمل کنم و ساکت بایستم.
سمت سوسن چرخیدم و خم شدم؛ ولی دستم به بازوش نرسید. خشکم زده بود. چرا یک‌ دفعه برای خودم بریدم و دوختم؟ اصلاً از کجا معلوم حدسم درست باشه؟ شاید اون قصد نداشت اون حرفی رو بزنه که من تو سرم می‌پروروندمش.
با تردید به سوسن که روی کمر خوابیده بود، نگاه کردم. بیدارش کنم؟
نفس عمیقی کشیدم و سپس نفسم رو از دهنم خارج کردم. سرم رو به نفی تکون دادم، هنوز که مطمئن نبودم، نباید به قلبم و هیجان درونم توجه می‌کردم. وقتی... وقتی مطمئن شدم با دخترها در میون می‌ذارمش.
با تصور کردن فردا گونه‌هام سوخت. چنان شوکه و هیجان‌زده شده بودم که به کل از سوتیم فراموش کرده بودم. هم می‌خواستم فردا سر برسه و هم نه، هم خجالت‌زده بودم و هم مشتاق.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین