جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,725 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
***
"طیبه"
حس می‌کردم تب دارم؛ اما این‌طور نبود؛ ولی بدنم از درون داشت می‌سوخت. تصمیم گرفتم کمی بیرون قدم بزنم. ساعت ده بود و آفتاب هنوز موفق نشده بود آنچنان قوتی بگیره پس میشد تحملش کرد.
از آسانسور خارج شدم. در خروجی رو باز کردم که با بهادر و سروش روبه‌رو شدم. از دیدنشون خجالت کشیدم؛ اما حال روحیم به شرمم غلبه داشت. جدای از این سعی داشتم دیگه اون شوخی احمقانه‌م رو فراموش کنم و شرمم رو کنار بذارم چون توی این سه روزی که گذشته بود و خبری از الینا نبود، بارها اون دو رو دیده بودم.
وقتی در رو باز کردم بهادر مشغول حرف زدن با سروش بود که مکالمه‌ش رو قطع کرد. در برابر دو جفت چشم که خیره‌م بودن، معذب بودم برای همین سر پایین انداختم و زمزمه‌وار گفتم:
- سلام.
کنار رفتم تا بتونن وارد بشن. سروش سر تکون داد و بهادر آروم‌تر از من جوابم رو داد. اول بهادر وارد شد و پشت سرش سروش. زیر چشمی شاهد بودم که تو فکرن. سروش اخم داشت و کلافه به نظر می‌رسید، بهادر هم غرق فکر بود.
سروش پرسید.
- جایی می‌خواین برین؟
- اِ بله، می‌خوام...‌ کمی قدم بزنم.
صدای بم بهادر رو شنیدم.
- ولی بهتره بیاین واحد کوروش.
یک لحظه خجالتم رو فراموش کردم و با بهت پرسیدم.
- الینا پیداش شده؟!
سروش با حفظ همون اخم متفکرش لب زد.
- به امید خدا... بفرمایین.
- آ آ... ب... بله‌بله.
در رو سریع بستم و هیجان‌زده زودتر از اون دو نفر سمت در واحد ویدا دوییدم. چنان شوکه و هیجان‌زده بودم که محکم با کف دست به در کوبیدم، اصلاً حواسم به زنگ نبود.
در باز شد. رو به کوروش سر تکون دادم و گفتم:
- سلام.
از هیجانم حیرت‌زده و گیج شده بود. جواب سلامم رو زیرلب داشت می‌داد که با دیدن سروش و بهادر صدای زمزمه‌وارش قطع شد، انگار تا حدودی متوجه داستان شد. با اون‌ها هم سلامی رد و بدل کرد و در نهایت کنار کشید تا وارد بشیم. قبل از این‌که داخل برم، گفتم:
- من میرم سوسن اینا رو خبر کنم میام.
کوروش سر تکون داد و من سمت آسانسور دوییدم. چندی بعد همه به جز محمدصدری که مدرسه بود، توی سالن واحد ویدا روی مبل نشسته بودیم البته چون جا کم بود، غزل پایین مبل‌ها چهارزانو زده بود. ویدا کنار کوروش نشسته بود و دو دستی دستش رو می‌فشرد تا استرسش کم بشه. نگاه از اون گرفتم و به سروش که داشت صحبت می‌کرد، دادم.
- معمولاً وقتی پرونده‌ای به دستمون می‌رسه میریم سراغ کسایی که اخیراً با سوژه در تماس بودن. این‌طور که دستگیرمون شد مازیار آخرین نفری بود که با الینا در ارتباط بود. اون ادعا کرده بود که الینا رو دم کتابخونه(...) پیاده کرده. من و بهادر پی اون کتابخونه رفتیم تا از طریق دوربین‌های مخفیش بفهمیم الینا بعد کتابخونه کجا رفته.
به این‌جای حرفش که رسید دلم با یک امید روشن شد، سبزه‌ها از کویر سوزان وجودم جوونه زدن و چشم‌هام برق زد و بازتر شد. ناخودآگاه نگاهم به بهادر که کنار سروش بود، افتاد؛ خیره‌م بود. وقتی چشم در چشمش شدم، دیدم با یک تاسف نگاهم می‌کنه، انگار که امیدم رو دیده بود و متاسف بود. وقتی ادامه حرف سروش رو شنیدم، نگاه بهادر هم برام معنا پیدا کرد.
- اما... ‌.
ای لعنت به اماهایی که گند می‌‌زدن به هر چی خوشی و امیده.
دستی به سر کچلش کشید و ادامه داد.
- وقتی اون دوربین‌ها رو چک کردیم متوجه شدیم که تمام فیلم‌های ضبط شده اون شب حذف شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سوسن بی‌اختیار بلند هین کشید. همه شوکه شده بودیم.
بهادر گفت:
- البته برای ماست‌مالی شب قبلش رو هم حذف کردن و بهونه‌شون هم خرابی دوربین‌ها بود.
نگاهی به سروش انداخت و دوباره رو کرد به ما. نفسش رو رها کرد و ادامه داد.
- در تمام این مدت مازیار زیر نظرمون بود و جالبه که بدونید صاحب اون کتابخونه چند باری با مازیار دیدار داشته!
سوسن با بهت و چشم‌هایی گرد پرسید.
- یعنی... یعنی... کا... کار مازیاره؟!
باور نداشت. نفس‌نفس میزد و نم‌نمک اشک داشت توی چشم‌های آبی خوش‌‌رنگش جمع میشد.
بهادر لب باز کرد.
- توی پرونده تا وقتی یه مدرک محکم دستمون رو نگیره نمی‌تونیم مطمئن بشیم؛ اما... .
زبون روی لب‌هاش کشید و نفسش رو رها کرد. قبل از این‌که رو به همه ما جواب بده، یک لحظه نگاهش رو به من داد.
- میشه گفت به احتمال نود درصد پای مازیار وسطه.
سوسن دندون‌هاش رو به روی هم فشرد. رنگ سفیدش از خشم سرخ شده بود. مشتش رو به دسته صندلی کوبید و گفت:
- من الان زنگ می‌زنم به اسماعیل.
خواست بلند بشه که حنا بازوش رو گرفت و مانعش شد. سروش گفت:
- لطفاً خودتون رو کنترل کنید.
سوسن که کنترلش رو از دست داده بود، غرید.
- چجوری توقع دارین ساکت بشینم و چیزی نگم؟ اون... اون مازیار عوضی همیشه الینا رو اذیت می‌کرد... الینا.‌‌‌.. الینا همه‌ش ازش شکایت می‌کرد.
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و در حالی که نگاهش روی فرش سر می‌خورد، لب زد.
- وای معلوم نیست چه بلایی سرش آورده.
دوباره صداش بالا رفت.
- چند روزه هیچ خبری ازش نیست!
سروش گفت:
- ما پیگیری می‌کنیم، حواسمون به مازیار هست؛ اما شما هم نباید کار عجولانه‌ای بکنید.
بهادر با نگاهی که به میز دوخته شده بود، گفت:
- یه حرکت اشتباه ممکنه وضعیت رو بدتر کنه.
نگاهش رو به سوسن داد و با لحن محکمش ادامه داد.
- پس اگه می‌خواین اتفاق بدی برای دوستتون نیفته با ما همکاری کنید.
صدای پوزخند غزل سرم رو به طرفش چرخوند.
- اتفاق بد؟ از کجا معلوم الآن حالش خوبه؟
این رو گفت و چشم از افق گرفت و به بهادر داد.
کوروش آه کشید و گفت:
- همه چی ممکنه... بهتره که خوش‌بین باشیم.
ویدا پیشونیش رو به بازوی کوروش چسبوند و بی‌صدا گریه کرد که بدنش لرزید. من هم بغضم گرفت. حال الینا رو تصور کردم، در جایی بود که نمی‌شناخت، با کسی بود که گرگ شاگردیش رو می‌کرد، ترس داشت، شوکه بود، نمی‌دونست باید چی کار کنه، احساس ناامنی می‌کرد، چند روز بود که اسیر و سرگردون بود، حتی... حتی شاید عفتش لکه‌دار شده!
اشک به چشم‌هام نیش زد که نتونستم تحمل کنم و با بلند شدن از روی مبل فوراً سمت در خروجی رفتم. عوض رفتن سمت آسانسور به طرف پله‌ها رفتم. روی پله دومی نشستم و هق‌هقم رو بی‌صدا آزاد کردم، نمی‌خواستم صدام تو راه‌رو بپیچه.
الینا، الینای بیچاره.
پیشونیم روی ساعدهام بود که روی زانوهام قرار داشتن. بی‌صدا هق می‌زدم و شونه‌هام تکون می‌خورد. پنج دقیقه هم نگذشت که صدای باز شدن در رو شنیدم و سپس صدای آروم بسته شدنش رو. شخص داشت به طرف من می‌اومد. دماغم رو بالا کشیدم و سر بلند کردم تا ببینم کیه که با دیدن بهادر اشک توی چشم‌هام بیشتر شد، انگار بغضم شدیدتر خواست بشکنه.
نگاهم رو ازش گرفتم و به زانوهام دادم. از آرنج به نرده تکیه داد در حالی که دست‌هاش توی جیب‌های شلوارش بود. نگاه خیره‌ش روی من بود و این معذبم می‌کرد. با سری افتاده اشک‌هام رو از زیر چشم‌هام پاک کردم و بعد با پشت انگشت‌هام لپ‌های خیسم رو پاک کردم.
- اون شب حالت بد شده بود، الان بهتری؟
بیمارستان رو می‌گفت. بدون این‌که نگاهش کنم سرم رو تکون دادم.
- به نظر میاد بیشتر از بقیه بهش وابسته‌ای.
زبونم رو روی لب‌هام کشیدم و با بغض گفتم:
- من... من فقط بیشتر از بقیه درکش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قطره درشتی روی گونه‌م افتاد. بالاخره چشم در چشمش شدم و با بغضی که دو برابر شده بود و صدام رو نصف کرده بود، گفتم:
- لطفاً پیداش کنید. اون... اون خیلی ترسیده.
قطره دیگه‌ای چکید.
- اون... قلبش ناراحته.
دماغم رو بالا کشیدم و دو مرتبه صورتم رو از اشک‌های سمجم پاک کردم.
- حتی یه بار قلبش درد گرفت. حالا... حالا که یکی اون رو دزدیده، معلوم نیست تو چه حالیه.
لب‌هام رو به هم فشردم تا هق‌هق نکنم؛ اما چشم‌هام شدیدتر پر شدن.
- تو رو خدا پیداش کنید.
نگاهش روی چشم‌هام نوسان کرد.
- کی گفته دزدیده شده؟
روی گرفتم و با سری افتاده در حالی که هق‌هق می‌کردم، گفتم:
- بچه که نیستم... معلومه که کسی اون رو گرفته.
- شاید فرار کرده، شاید تحت تعقیبه، شاید کسی کیفش رو دزدیده که نتونسته تا الان بهتون زنگ بزنه، هوم؟
لحنش خیلی آروم بود و همین آرامشش کمی آرومم کرد. با امیدی که در حد یک جوونه بود، نگاهش کردم و با پشت انگشت‌هام گونه‌هام رو پاک کردم.
- واقعاً؟
- هر چیزی امکان داره.
نفس عمیقی کشید و آهش جیگر خودم رو هم کباب کرد. به کف موزائیکی زل زدم که صداش به گوشم رسید، لحنش این‌بار تلخ بود.
- به قول کوروش بهتره خوش‌بین باشیم... توکلت به خدا باشه چون تا اون بالا سری نخواد هیچ‌ک.س هیچ کاری نمی‌تونه بکنه، این رو یادت نره!
دوباره نگاهش کردم. یعنی میشد؟ که الینا فرار کرده باشه؟ که سالم باشه؟
متاسفانه حتی نمی‌تونستیم رد گوشیش رو بزنیم، باید فقط توکل می‌کردیم.
کسی به در خروجی رو زد. اشک‌هام رو برای بار چندم پاک کردم و گفتم:
- حتماً محمده.
این رو گفتم و از دو پله پایین اومدم. سمت در رفتم. دلم برای محمدصدرای بیچاره می‌سوخت. بهش حق می‌دادم اگه از خونه فراری باشه. فضای ساختمون به شدت خفه و نفس‌گیر شده بود.
در رو باز کردم که... !
- اِ... اِ... .
جیغ زدم.
- الینا؟!
باورم نمیشد. جلوتر رفتم و بازوهاش رو گرفتم. نه، انگار واقعاً خودش بود، خودِخودش؛ اما چرا این ریختی بود؟ لب‌هاش خشک بود، زیر چشم‌هاش کمی سیاه بود و چال افتاده بود، رنگش پریده و چشم‌هاش نیمه باز بود انگار نا نداشت بایسته.
حضور بهادر رو کنار خودم احساس کردم. سر چرخوندم و اون رو خیره به الینا دیدم. اون هم شوکه و جا خورده بود، این رو ابروهای بالا پریده و نگاه ناباورش می‌گفت.
الینا بالاخره لب باز کرد؛ اما چه لب باز کردنی؟ سرش رو به پایین تکون داد و با نگاهی بی‌روح که به لباسم دوخته شده بود، ضعیف‌تر از همیشه زمزمه کرد.
- سلام... میشه برید کنار؟
هاج و واج عقب رفتم و بهادر هم راه رو براش باز کرد. به الینا نگاه کردم که بی‌توجه به ما آروم‌آروم سمت آسانسور رفت و داخلش شد. وقتی درهای فلزی آسانسور بسته شدن، به بهادر نگاه کردم. با بهت لب زدم.
- الینا بود؟
بهادر فقط به من زل زده بود. وقتی به خودم اومدم هیجان‌زده سمت واحد ویدا رفتم. محکم به در زدم، اون‌قدر محکم و تندتند که صدای دوییدن کسی رو پشت در شنیدم. در که باز شد، با حنا چشم تو چشم شدم. با اخم و چشم‌هایی خشمگین گفت:
- چی شده؟
- اِه... اِه... اِ... اِ... .
بهادر خلاصم کرد. پشتم ایستاده بود، آروم گفت:
- الینا برگشته.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
《الینا》
چندمین شب بود که خواب نداشتم؟ چند روز شده که مثل یک مرده به افق زل زدم؟ چه مدت گذشته که حرف نزدم؟
داخل اتاقم بودم. اتاق به حرمت نصف شب ساکت و تاریک بود. دیگه حتی از تاریکی هم نمی‌ترسیدم، یعنی حواسم بهش نبود، شاید هم چون با بزرگ‌ترین ترسم روبه‌رو شده بودم ترس‌های دیگه ابهتشون برام ریخته بود.

به تاج تخت تکیه داده بودم و پاهام رو سمت شکمم جمع کرده بودم. دست‌هام دور ساق‌هام بود و نگاهم مثل این مدت خیره به یک هیچ بود.
هفته‌ای که گذشت رو، هفته‌ای که سخت گذشت رو، هفته‌ای که بدترین هفته عمرم شده بود رو، برای چندمین بار مرور کردم. از سکته خفیفی که گذروندم، از دو روز بی‌هوشیم، از تهدیدهای محمدامین که گفت اجازه میده برگردم؛ اما نباید حرفی از اون و بقیه بزنم حتی نگم مازیار باهام چی کار کرد! با این شرط اجازه داد برگردم، حتی خودش تا سر کوچه من رو رسوند. گفته بود که اون شب قصد نداشته بهم دست درازی کنه، گفته بود اون دو نفر، همون مرد چشم سبز و مرد بور دوست‌هاش بودن که به خاطر سپهر، مجبور شدن نمایشی خونه رو ترک کنن. گفته بود؛ اما دیر. من اون شب سکته‌ای رو رد کرده بودم، خفیف بود؛ ولی مرگ رو با چشم‌هام دیده بودم، دو روز با بی‌هوشی سر کرده بودم، اون هم داخل خونه خود محمدامین زیر نظر پزشکی که باهاش آشنا بود.
دو روز از این هفت روز نحس رو با بی‌خبری گذرونده بودم، نسبت به این روزها برام حکم لحظات بهشتی رو داشتن چون فارغ و آسوده بودم؛ اما امان از لحظه‌ای که چشم باز کردم و خودم رو تو یک مکان ناآشنا دیدم. ترسیدم؛ ولی بدنم دیگه نا نداشت اشک بریزه، قلبم نا نداشت محکم بتپه. دکتر تا چند ساعتی من رو داخل همون اتاق بستری نگه داشت و در نهایت محمدامین به سفارش دکتر که گفته بود نباید هیجان‌زده بشم، اجازه داد با شرط و شروطش خونه‌ش رو که بدترین لحظاتم رو به آغوش گرفته بود، همراهش ترک کنم. به یاد آوردم رنگ پریده طیبه رو، اشک شوق دخترها رو؛ اما همه چیز برام بی‌معنا شده بود. اون‌ها دورم جمع شده بودن و زار می‌زدن؛ ولی من توی اتاق دراز کشیده بودم و به افق زل زده بودم. بهادر از من جواب خواست، برای نبودم دلیل خواست، من هم بلبل‌وار جوابی رو تحویل دادم که محمدامین توی گوشم فرو کرده بود. گفته بودم بعد از اون کتاب‌خونه قصد داشتم برگردم؛ ولی توی راه که دنبال تاکسی بودم چند جوون تعقیبم کردن، من هم حالم بد شد و بی‌هوش شدم، وقتی به هوش اومدم که دیدم داخل یک خونه‌ ناآشنام، یک زوج جوون ازم مراقبت کردن و چون مرد خونه دانشجوی پزشکی بود من رو به بیمارستان نبردن. جوابشون رو گرفتن، دخترها آروم شدن؛ ولی سروش و بهادر نه، حتی کوروش که پلیس نبود شک کرد؛ اما بابت حال ناخوشم دیگه سوالی نپرسیدن. تا بعد از ظهر بیشتر نتونستم دووم بیارم. دلتنگ پدرم شده بودم، دلتنگ مادرم شده بودم. توی اون شب نفرین شده نفسم گرفت وقتی به غیرت پدرم فکر کردم، خرد شدم وقتی به اشک‌های مادرم فکر کردم، با پشت سر گذاشتن اون شب نحس دلم به شدت بهونه پدر و مادرم رو گرفت برای همین بعد از ظهر همون روزی که برگشتم خواستم ماشین بگیرم به شهرستان برگردم؛ ولی ویدا و کوروش اجازه ندادن و با ماشین‌ اون‌ها برگشتم. اون دو نفر به درخواست پدر و مادرم برای شام موندن و به‌خاطر شغل کوروش همون شب هم رفتن. خیال می‌کردم اگه به خونه برگردم، آغوش امن پدرم رو حس کنم، صدای گرم مادرم رو صبح به صبح بشنوم، آروم می‌گیرم؛ ولی حتی... نمی‌خواستم اون‌ها رو هم ببینم! اشکی نداشتم که بریزم؛ اما بغض تا دلت بخواد توی گلوم انبار شده بود. حال گرفته‌م پدر و مادر پیرم رو هم نگران کرده بود؛ ولی چی کار می‌کردم که دست خودم نبود برای همین اکثر اوقات داخل اتاقم بودم تا مجبور نباشن تحملم کنن.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
در به آرومی باز شد که ساعدم رو از روی پیشونیم برداشتم. با دیدن مادرم و اون هیکل نحیف و ریزه‌میزه‌ش که ازش بهم به ارث رسیده بود، با تکیه به دست‌هام نشستم و چهارزانو زدم. مادرم جلو اومد و کنارم روی لبه تخت نشست. دستم رو گرفت و سوال پر تکرارش رو برای امروز هم پرسید.
- چیزی شده که به ما نمیگی جان مادر؟ از وقتی اومدی فقط توی این اتاقی، لااقل بگو چرا پژمرده شدی. با استادات بحثت شده؟
استادهام؟ تازه به یاد دانشگاهم افتادم. من از دانشگاه سیر شده بودم و قصد ادامه دادن نداشتم، مخصوصاً که محمدامین هم بود! دیگه هیچی مثل سابق نمیشد. اصلاً دانشگاه که سهل بود، از زندگی سیر شده بودم. با این وجود دخترها برای این‌که حذف نشم به طور قاچاقی برام حضوری می‌زدن، هر چند که کارشون بیهوده بود، من امروز و فردا ترک تحصیل می‌کردم.
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم.
- چیزی نیست مامان الهام.
دستم رو رها کرد و در عوض یک طرف صورتم رو قاب گرفت.
- چیزی نیست و ساکت شدی؟ می‌دونی بابا عیسی‌ت چقدر نگرانته؟ می‌دونی قلب اون پیرمرد می‌گیره اگه صدای دخترش رو نشنوه؟
به چشم‌هاش نگاه کردم، به خطوطی که گوشه چشم‌های نازنینش رو چروک کرده بودن، به خطوطی که سن بالای مامان الهامم رو جار می‌زدن.
بغضم گرفت و نگاهم رو به تختم دادم.
- این‌جوری نگید.
- جان مادر ما نگرانتیم.
چشم‌هام رو بستم، نباید گریه می‌کردم و الا اوضاع بدتر هم میشد. سرم رو به چپ و راست تکون دادم و دوباره چشم در چشمش شدم.
- واقعاً چیزی نیست.
برای عوض کردن بحث بلافاصله پرسیدم.
- بابا عیسی کجان؟
آهی کشید و جواب داد.
- کجا می‌خواد باشه؟ پدرته و رادیوش. می‌خوای ببینیش؟
سرم رو به تأیید حرفش تکون دادم که بوسه به موهام زد و گفت:
- باشه، برو، رو ایوونه.
این رو گفت و دستش رو بالاخره عقب کشید. گرمای دستش رو دوست داشتم، کمی من رو از کوهستانی که از درون احاطه‌م کرده بود، دور می‌کرد.
به سختی لبم رو کج کردم تا مثلاً لبخندی زده باشم.
- راستی!
نگاهم رو بهش دادم که ادامه داد.
- داییت‌اینا می‌خوان بیان. واسه شام دعوتشون کردم.
داییم! در کل یک دایی بیشتر نداشتم. با این‌که سنش بالا بود و مثل پدرجانم محاسنش سفید شده بود؛ اما به شدت شوخ‌طبع و فعال بود. از بچگی دوست و رفیق پدرم بود. من رو خیلی عزیز داشت شاید چون خواهرش تا پونزده سال بعد ازدواجش نتونسته بود حامله بشه. من برای هر دو خونواده‌م چه از طرف پدری و چه از طرف مادری عزیز و دردونه بودم، جوری باهام رفتار می‌کردن انگار بین یک گله پسر من تنها دخترشون بودم. همین توجه‌ها باعث شده بود بقیه نوه‌ها به من حسودی کنن به جز اون‌هایی که دیگه من براشون حکم بچه رو داشتم! تخریب می‌شدم توسط بچه‌های فامیل و نمی‌تونستم از خودم دفاع کنم چون یاد گرفته بودم تکیه کنم. شاید بخشی از اعتماد به نفس پایینم ریشه در همین دوران کودکیم داشت که توجه بیش از اندازه بزرگ‌ترها نفرت هم‌بازی‌هام رو به دنبال داشت و منِ کودک وقتی توسط هم‌بازی‌هام کنار زده می‌شدم، تخریب می‌شدم و مسخره می‌شدم، احساس بی‌ارزش بودن می‌کردم. رفته‌رفته گوشه‌گیر شدم و دیگه کم پیش می‌اومد تو مهمونی‌ای شرکت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سالن رو ترک کردم و وارد ایوان شدم. آفتاب ملایم به نظر می‌رسید به هر حال هنوز ظهر نشده بود. سقف ایوان از بارش آفتاب جلوگیری کرده بود. حیاط به گونه‌ای روستایی می‌نمود، بزرگ بود و وسیع. کفش با موزائیک پوشیده شده بود و یک باغچه سمت چپ قرار داشت که تا نزدیکی در خروجی می‌رسید. در خروجی مقابل ایوان بود. حوض گل‌ شکل در وسط حیاط بود؛ اما عوض ماهی گه‌گاهی برگ‌های درخت‌ها داخلش به چشم می‌خورد.
از در سالن فاصله گرفتم و به طرف پدرم رفتم. روی صندلی گهواره‌ای مخصوصش نشسته بود و حین تاب خوردن به رادیو گوش می‌داد. صدای قدم‌های من رو که شنید، چشم باز کرد. لبخندی زدم و نزدیک‌تر شدم. بدون هیچ حرفی کنارش روی زمین نشستم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم. بابا عیسی با این‌که با عصا راه می‌رفت، با این‌که بدنش عوض محکم بودن چربی اضافی داشت؛ ولی همیشه قهرمان زندگی من بود. مطمئن بودم و هستم که اگه خطری تهدیدم کنه اون از جونش برام مایه می‌ذاره؛ این اگه امنیت نبود پس چی بود؟
دستش که روی سرم قرار گرفت، لبخندم تکرار شد. چشم‌هام رو بستم و به همراه اون به رادیو گوش دادم که داشت ترانه‌ای می‌خوند.
خیلی میل داشتم بعد از خوردن ناهار دوباره به اتاقم برگردم؛ اما به خاطر اون دو عزیز جونم صبر کردم. بعد از ظهر به کمک مادرم رفتم و توی پختن شام و نظافت خونه کمکش کردم. حوالی غروب بود که بالاخره به اتاقم برگشتم. این بیشترین مدتی بود که در طی این چند روز تو اتاقم حضور نداشتم.
روی تختم نشستم و با خستگی دراز کشیدم. بالاخره خوابم گرفته بود؛ اما می‌دونستم اگه بخوابم بدخواب میشم و دوباره یک شب‌‌ بیداری دیگه رو تجربه می‌کنم.
به پهلو چرخیدم و گوشیم رو از روی بالشم برداشتم تا ببینم ساعت چنده. به احتمال زیاد داییم بعد خوندن نماز به خونه می‌اومد. چشمم به ساعت افتاد، از پنج گذشته بود. به فهرست تماس‌هام که از دخترها بود هم نگاهی انداختم. همه‌شون حدود دو ساعت پیش زنگ زده بودن. احتمالاً چون جواب یکیشون رو نداده بودم بقیه قصد داشتن شانس خودشون رو امتحان کنن.
گوشی رو خاموش کردم و آهی کشیدم. حوصله هیچ‌ک.س رو نداشتم، فقط دلم می‌خواست کمی بخوابم.
با همون حالتم دست به سی*ن*ه شدم و چشم‌هام رو بستم. قصد نداشتم بخوابم فقط پلک روی هم گذاشته بودم چون به شدت چشم‌هام خسته شده بودن. وقتی که چشم باز کردم نیم ساعت مونده بود تا اذان صبح!
به پتوی روم نگاه کردم، احتمالاً کار مادرم بود. ممنونش بودم که بیدارم نکرده بود، به شدت به اون خواب نیاز داشتم و انگار اون این رو می‌دونست.
تشنه شده بودم. برای رفع تشنگیم اتاقم رو ترک کردم و وارد سالن شدم سپس خودم رو به آشپزخونه نقلیمون رسوندم. دو لیوان آب از داخل شیر نوشیدم و دو مرتبه به اتاقم برگشتم. در رو که بستم تاریکی اتاق بالاخره موفق شد وحشتم رو زنده کنه. سمت دیواری رفتم که کلید برق روش بود، چراغ رو روشن کردم و نور بلافاصله چشم‌هام را اذیت کرد. چند بار که پلک زدم چشم‌هام بهتر شد. یک لحظه نگاهم به خودم توی آینه افتاد. آینه درست مقابلم قرار داشت. مات و مبهوت نزدیک میز شدم. مثل یک مرده ایستاده بودم و به چهره اون دختر توی آینه نگاه می‌کردم. چه لاغر شده بودم! خدای من چشم‌هام! من با این چشم‌ها جلوی این زن و مرد پیر قرار می‌گرفتم؟ چه‌قدر دلشون رو خون کردم و خبر نداشتم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قطره اشکی روی گونه‌م چکید. نگاه مرده‌م روی صورت اون دختر در گردش بود. از کی به حموم نرفته بودم؟ یک هفته میشد؟ از کی این موهای بلند رو شونه نزده بودم؟ موهای لختم که بلندیشون کمرم رو هم رد کرده بود، در هم گره خورده بودن. ظاهرم آشفته و پریشون بود، رنگم پریده و استخون گونه‌هام بیرون زده بود، زیر چشم‌هام هم سیاه و چال افتاده بود.
با استیصال آهی کشیدم و پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. سرم پایین بود و بدنم شل، اگه کسی فوتم می‌کرد به حتم مثل یک ساختمون سست فرو می‌ریختم.
انگار توی همون حالت خوابم گرفته بود؛ ولی هوشیار هم بودم. عجیب نبود، این روزها اکثر اوقات تو خواب و بیداری سیر می‌کردم، هم هوشیار بودم و هم نه.
صدای اذان توجه‌م رو جلب کرد. چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو بلند کردم. تازه اون لحظه بود که متوجه شدم چه‌قدر گردنم درد گرفته.
سرم رو به سمت پنجره چرخوندم. آسمون تاریک و سیاه بود؛ ولی داشتن اذان صبح رو می‌دادن. دلم بیشتر گرفت، دلم خدام رو خواست.
سر چرخوندم و به کمددیواری نگاه کردم. چشمم به چادرنمازم افتاد که روی جانمازم قرار داشت.
سلام آخر رو که دادم دو مرتبه سجده کردم، همون لحظه حرفی تو خاطرم مرور شد.
(زیبایی سجده در این است که تو در گوش زمین نجوا می‌کنی و در آسمان‌ها صدایت را می‌شنوند!)
با یادآوری این حرف بغضم گرفت. چشم بستم و اجازه دادم قطرات اشک روی جانماز بچکن. حرفی نزدم چون خوب می‌دونستم خدایی که درون قلب‌هاست شاهد آب و هوای همون قلب هم هست!
بعد از این‌که دو رکعت نماز رو به نیت آرامش قلبم خوندم، دوباره ایستادم تا نماز صبحم رو بخونم. دروغ نبود که نماز بهترین مدیتیشنه، واقعاً آروم گرفته بودم، انگار که دلم خنک شده بود.
دیگه خوابم نمی‌اومد؛ اما روی تخت دراز کشیدم و برای این‌که مغزم به افکار زهردارم نگاه نکنه، صوتی از قرآن رو از توی گوشیم پخش کردم و چشم بستم.
***
《ویدا》
در حالی که به تاج تخت تکیه داده بودیم، سرم روی شونه‌ش بود و اون هم با همون دستی که دور شونه‌هام بود، با موهای باز و طلایی رنگم مشغول بود. نیم ساعتی میشد که بیدار شده بودیم؛ اما هیچ کدوممون حال بلند شدن نداشتیم.
همونطور که جفتمون به روبه‌رو زل زده بودیم، بحث رو من بودم که بعد از سکوت چند ثانیه‌ای‌مون ادامه دادم.
- منم شک دارم الینا راستش رو گفته باشه. راستش اول که اون داستان رو سر هم کرد خیالم راحت شد؛ اما الینا تو هر ده بار زنگ زدنمون یه بارش رو جواب میده اون هم چه جواب دادنی!... حتماً یه چیزی هست که نمیگه؛ اما چی؟! دارم کلافه میشم کوروش.
سرم رو روی بازوش گذاشتم تا بتونم ببینمش.
- به نظرت چه اتفاقی براش افتاده؟
نگاهم کرد و گفت:
- نمی‌تونیم چیزی بگیم، فعلاً سروش و بهادر مازیار رو زیر نظر گرفتن...‌ تا ببینیم چی میشه.
دوباره سرم رو روی شونه‌ش برگردوندم. غر زدم.
- لعنت بهش، معلوم نیست چرا زهرش رو روی الینای بیچاره خالی کرده... وای اگه ثابت بشه که غلط اضافی کرده خودم با دست‌های خودم خفه‌ش می‌کنم.
نچی کردم و دوباره غر زدم.
- الینا چرا ساکته؟ نمی‌دونم چی بهش گفته، چه تهدیدی کرده که لال‌مونی گرفته. اون همین‌جوریش هم خیلی حرف نمیزد حالا که کلاً... پوف.
کوروش سمتم مایل شد و با دست دیگه‌ش موهای جلوی صورتم رو کنار زد.
- این‌قدر حرص نخور، همه چی درست میشه.
چشم در چشمش گفتم:
- کوروش من نگرانشم. این‌که نمی‌دونم با الینا چی کار کرده، چی به الینا گذشته که حتی به ما هم چیزی نمیگه... کوروش خیلی دلواپسشم، اون و دخترها مثل خواهرهامن، چیزیشون بشه دق می‌کنم.
آخر حرفم بغض صدام رو به بازی گرفت و چشم‌هام تر شد. خم شد و بوسه‌ای بین دو ابروم زد و سپس سرم رو به سی*ن*ه‌ بی‌حجاب و گرمش چسبوند.
- درست میشه عزیزم.
آهی کشیدم و زمزمه کردم.
- امیدوارم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
《محمد》
با نفرت یقه‌م رو رها کرد. چون تقریباً هلم داده بود پاهام رو سفت روی زمین نگه داشتم تا تکونی نخورم. غرید.
- فکر کردی من هالوئم؟ جوری نشون دادی که مثلاً دوست‌دخترته... .
صداش بالاتر رفت.
- اما خبرها رسیده که هیچ کارَته و فقط هم‌دانشگاهین. احمق اگه ازش یه آتو داشتیم خیالمون راحت‌تر بود، اگه بره و به پلیس بگه چی کار می‌کنی؟
انگشت اشاره‌ش رو به طرفم گرفت و گفت:
- من که قسم می‌خورم یه گلوله حرومت کنم!
در تموم مدت خونسردیم رو نشونش می‌دادم؛ اما فقط خودم می‌دونستم که چه‌جوری از درون داشتم می‌سوختم! انگشت‌هام می‌نالیدن برای حلقه شدن دور گردنش، به شدت میل داشتم اون رذل رو خفه‌ش کنم؛ اما با یک خونسردی کذایی مقابلش ایستاده بودم و دست‌هام توی جیب‌های شلوار کتونم بود.
صدای قدم‌هایی به گوش رسید که داشت وارد سالن میشد. مازیار فاصله گرفت و روی مبل نشست سپس سیگاری برای خودش روشن کرد. پک اول رو زد و با نگاه پر کینه‌ش گفت:
- خودت گندت رو یه‌جوری درست می‌کنی، خوش ندارم پای پلیس بیاد وسط.
- می‌دونستی که آشناشون پلیسه؟
سرم رو به طرف اسماعیل چرخوندم و چشم در چشمش شدم. برخلاف پسرعموش می‌تونست خشمش رو کنترل کنه؛ اما نگاهش رو نه، نگاهش در عین آروم بودن پر از کینه و نفرت بود.
وقتی حرفی نزدم ادامه داد.
- اگه بهشون بگه... !
سکوت کرد و یک ابروش رو بالا برد. با اطمینان گفتم:
- نمیگه.
مازیار پوزخند زد و گفت:
- شیطونه میگه... !
سیگارش رو بی‌توجه به روشن بودنش روی کف سرامیکی پرت کرد و ایستاد. نزدیکم شد و با کف دست به شونه‌م کوبید و قدمی هلم داد.
- از کجا این‌قدر بهش اعتماد داری؟ اگه به اون باشه بگی پخ سیر تا پیاز زندگیش رو واسه‌ت ردیف می‌کنه.
باز هم با لحن مطمئنی لب زدم.
- اون حرفی نمی‌زنه.
مازیار لب‌هاش رو به هم فشرد که سوراخ‌های دماغش باد کردن. مشتش رو کمی بالا آورد؛ ولی داشت خودش رو کنترل می‌کرد در حالی که چشم‌های از حدقه دراومده‌ش براق و خشمگین بودن.
اسماعیل با خونسردی گفت:
- آروم باش مازیار.
نگاهش رو به من داد و گفت:
- اگه میگه نمیگه پس حتماً نمیگه دیگه.
پوزخندی زد و در همون فاصله چهار متری بینمون با سیاست ادامه داد.
- می‌دونه اگه لو بریم اولین نفر کیه که زودتر پرواز می‌کنه!
با این حرفش مازیار پوزخند زد. خشم به پشت پوستم رسیده بود و به سختی داشتم جلوی سرخ شدن صورتم رو می‌گرفتم.
مازیار گرد فرضی روی شونه‌م رو تکوند و گفت:
- برو دعا کن تا آخرش لال بمونه و الا... .
ادامه نداد و در عوض نیشخند نفرت‌انگیزش رو نثارم کرد.
از ویلای نحسشون بیرون زدم. وقتی از در عبور کردم، با نفرت به شونه‌م دست کشیدم تا اثر دست مازیار از بین بره. دست‌هام مشت شدن. آخ... آخ که دست‌هام جلوی این دو کفتار بسته بود، آخ که الان وقتش نبود و الا نشونشون می‌دادم جواب تهدید به مرگ اون هم برای برادرم چی بود! حیف..‌. حیف که... .
سوار موتورم شدم و با سرعت بالایی شروع به حرکت کردم. از کوچه نفرت‌انگیزشون که فاصله زیادی گرفتم، سرعتم رو کم کردم و شماره آترین رو گرفتم.
- جانم داداش؟
- الو آترین؟ ببین همین الان به یکی بسپر بره (...) باید حواسمون به الینا باشه، مازیار و اسمال براش خواب دیدن. بگو یکی بره جلو خونه دختره کشیک بده و تا من نگفتم جایی نره... آدرس خونه‌ش رو برات می‌فرستم؛ ولی تا اون موقع یارو رو بفرست بره شهرستان.
- حله داداش.
- دمت گرم.
این رو گفتم و تماس رو قطع کردم. وقتی گوشی رو توی جیبم گذاشتم دوباره سرعتم سرسام‌آور شد. چون عادت به پوشیدن کلاه‌ ایمنی نداشتم باد موهای سیاهم رو به عقب هل می‌داد و صورتم خنک میشد.
بعد از ظهر بود که به گوشیم زنگ زدن، تازه از حموم خارج شده بودم. حین این‌که با کلاه حوله‌م گوشم رو خشک می‌کردم، سمت عسلی رفتم و با دیدن اسم آترین روی تخت نشستم. تماس رو وصل کردم و بی‌مقدمه گفتم:
- چی شد؟
- محمد!
لحنش اصلاً روبه‌راه نبود. اخم کردم و گفتم:
- چی شده؟
نفسش رو رها کرد و بعد از یک درنگ چند ثانیه‌ای گفت:
- دختره نیست. دیر جنبیدیم داداش، اون لاش‌خورها از قبل برنامه‌ش رو چیده بودن. حال پدرش اصلاً خوب نیست و بیمارستانه، پلیس‌هام ریختن.
دهنم نیمه‌باز بود. گره اخمم شل میشد و سفت میشد.
- الو؟ محمد؟
صداش من رو به خودم آورد. بلند شدم و با عربده‌ای گوشی رو محکم به زمین کوبیدم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
《الینا》
بعد از صبحونه پدرم به رسم عادت همیشگیش به مسجد رفت تا با دوست‌هاش باشه، من هم خودم رو با گل و گلدون‌ها سرگرم کردم. داشتم گل‌های روی طاقچه پنجره رو آب می‌دادم که مادرم گفت:
- الینا؟ دوستت دم دره میگه کارت داره.
ابروهام بالا رفت. دوستم؟ اون هم توی شهرستان؟ تنها دوست‌های من طیبه و دخترها بودن، من با هر کسی خو نمی‌گرفتم.
- نگفت کیه؟
- نه. برو که معطل نشه، زشته.
آب‌پاش رو روی طاقچه گذاشتم و سالن رو به قصد حیاط ترک کردم. از ایوان پایین رفتم و سمت در حیاط که مقابلم قرار داشت و حدود پونزده متری دور بود، قدم برداشتم. در نیمه‌ باز بود، کامل بازش کردم. چشمم به یک خانوم افتاد، قد بلند بود و کمی توپر. پشتش به من بود و چند قدمی جلوتر بود. این قامت برام آشنا نبود. اخمی کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- ببخشید؟
خانوم به آرومی چرخید. هنوز کاملاً به طرفم برنگشته بود که یک‌ دفعه دستی وحشیانه از سمت چپ به مچم چنگ زد و من رو از داخل حیاط بیرون کشید. تا بخوام بفهمم چی شد، روی دماغم کوبیده شد. به تقلا افتادم. صبح بود و کسی توی کوچه نبود و این بیشتر من رو می‌ترسوند. خدای من، تو روز روشن جلوی خونه‌م داشتم دزدیده می‌شدم؟! کم‌کم سست شدم و وزنم روی دست حلقه شده دورم افتاد. در لحظه آخر دیدم که اون مرد گنده ماسک داره با یک کلاه کپ، اون زن هم ماسک داشت و کلاه کپ. چهره‌هاشون قابل تشخیص نبود؛ اما باز هم هیچ کدومشون برام آشنا نبودن. در نهایت با ترسی که در درونم خفه شد، از هوش رفتم.
***
پلک‌ زنان چشم باز کردم. دیدم واضح نبود برای همین دوباره هم پلک زدم. نگاهم در اطراف چرخید، داخل اتاقی بودم که برام آشنا نبود! بلافاصله ذهنم فریاد کشید محمدامین! با وحشت نیم‌‌خیز شدم؛ اما متوجه شدم که اتاق، اتاق محمدامین نیست. تازه به یادم اومد که چی شد!
چشم‌هام گرد شد و نفسم حبس. انگار همه چی داشت دونه‌دونه خودش رو نشون می‌داد چون تازه متوجه شالم شدم که روی شونه‌هام افتاده بود. با ترس به در بسته نگاه کردم، سریع شالم رو روی موهام گذاشتم و حجابم رو کامل کردم. وحشت‌زده و گیج بودم. سخت بود، هنوز که مغزت کاملاً گرم نشده ناگهان شوکه بشی، واقعاً سخت بود و من نمی‌دونستم که باید چه واکنشی نشون بدم.
با تپش قلبی محکم از تخت پایین رفتم. دوباره و دوباره به اطراف نگاه کردم. هیچ عکس و نشونی نبود تا با دیدنش چیزی دستگیرم بشه. نگاهم به کمد لباس افتاد. قبل از این‌که به سمتش برم به در اتاق نگاه کردم. وقتی مقابل کمد ایستادم، یکی از درها رو به آرومی و با ترس باز کردم. چشمم که به لباس‌های مردونه افتاد، انگار صحنه دلهره‌آوری دیده باشم چشم‌هام گرد شد و قدمی به عقب برداشتم.
نگاه حیرون و هراسونم رو به اطراف دادم. من... من داخل اتاق یک مرد بودم! کسی که... کسی که اون رو نمی‌شناختم؛ ولی اون چنان به من نزدیک بود که آدرس خونه پدریم رو هم می‌دونست! چه کسی ممکن بود باشه؟
از اون‌جا که همین اخیراً مار گزیده شده بودم، ذهنم فقط یک نفر رو به رخم می‌کشید.
وا رفتم و چشم‌هام پر شد. سرم رو به چپ و راست تکون دادم. باور نمی‌کردم، نمی‌خواستم قبول کنم‌. خدایا دوباره نه!
زانوهام سست شد و روی زمین افتادم. با دهنی نیمه‌ باز و چشم‌هایی گرد و پر بدون این‌که پلکی بزنم، قطرات اشک روی صورتم چکیدن.
مازیار... مازیار... من رو پیدا کرده بود! چی کارم داشت؟ برای چی دوباره به سراغم اومده بود؟
خودم رو در آغوش گرفتم. می‌لرزیدم، نمی‌دونستم از سرماست یا از وحشت. رعشه‌ای به جونم افتاده بود که از قلبم بگیر تا دست و پاهام رو به رقص وادار کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با سستی ایستادم. یک لحظه تلو خوردم که به سختی خودم رو کنترل کردم. توجه‌ای به صورت خیسم نداشتم یا به چشم‌های پر آبم. سست و بی‌رمق به طرف در رفتم. من باید فرار می‌کردم، دیگه توانش رو نداشتم، من طاقت نمی‌آوردم.
دستگیره رو که کشیدم نفسم دو مرتبه گرفت و قطره اشکی روی گونه‌م چکید، قطره‌ای که از سر بهت و وحشت بیشترم بود.
در رو... قفل کرده بودن!
دست لرزونم رو عقب کشیدم. بدجور می‌لرزید، عیناً داشت تکون می‌خورد. با دست دیگه‌م انگشت‌های بی‌حسم رو فشردم. سرم داشت گیج می‌رفت، اتاق به دورم می‌چرخید، شاید هم من داشتم به دور خودم می‌چرخیدم چون پاهام داشتن حرکت می‌کردن.
مازیار... مازیار... .
محکم به زمین خوردم. کف اتاق سرامیکی بود و فرشی نداشت به همین خاطر از برخورد پیشونیم با زمین مغز سرم سوز کشید. به پهلو بودم و مثل یک جنین توی خودم جمع شده بودم. لرزشم تمامی نداشت. سرامیک خنک بود و سرمای وجودم رو تشدید می‌کرد، خیلی سردم بود. بیشتر توی خودم جمع شدم. چشم‌هام نیمه‌ باز بودن؛ ولی هیچی نمی‌دیدم چون سایه وحشت تموم دنیام رو سیاه کرده بود. چشم‌هام رو با درد بستم. میشد یک بار دیگه فقط یک بار دیگه قلبم بایسته؟ بایسته و دیگه نزنه؟ ولی متاسفانه حتی درد هم نداشتم.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت، شاید یک ساعتی شد که توی همون حالت بودم که صدای باز شدن در خوفم رو دو برابر کرد. ترس به بدنم جون داد، فوراً نیم‌‌خیز شدم؛ اما همون لحظه در باز شد. چشم در چشمش شدم، چشم در چشم کسی که خیال می‌کردم... هه چه احمقانه لباس عروس تجسم می‌کردم!
با دیدنم ابروهاش بالا رفت و لبش کمی کج شد. نگاهش سرد نبود، آروم بود؛ ولی آرامش نگاهش برای من خطرناک بود.
وارد اتاق شد که با تکیه به دست‌هام عقب‌عقب رفتم. سی*ن*ه‌م تند بالا و پایین می‌رفت و چشم‌هام روی چشم‌هاش نوسان می‌کرد.
- آروم باش بابا.
پوزخندی زد و ادامه داد.
- من که کاریت ندارم.
با خزیدن تونستم چند قدمی ازش دور بشم. وقتش بود که بلند شم؛ اما حس می‌کردم پاهام فلج شدن.
- نچ ای بابا.
سر خم کرد، به پشت گردنش دست کشید و با تمسخر نگاهم کرد در حالی که موهای طلایی رنگش روی یک چشمش افتاده بودن.
سر که بلند کرد، گفت:
- اصلاً یکی رو میارم که دیگه نترسی... داداش گردن کلفتت خوبه؟
از حرفش گیج شدم؛ اما چهره‌م فقط وحشت رو نشون می‌داد.
پوزخندی زد و به دیوار تکیه داد. خیره به من با صدای بلندی گفت:
- داداش بیا که تو رو می‌خواد!
و پشت‌بند حرفش کوتاه خندید.
صدای قدم‌هایی رو شنیدم، داشت به اتاق نزدیک میشد. یعنی چه کسی بود؟ من که برادر نداشتم؛ اما وقتی اون شخص توی چهارچوب در ایستاد، خونم از جریان افتاد. اس... اس... اسماعیل؟!
دهنم با بهت بازتر شد، چشم‌هام داشتن پاره می‌شدن. اسماعیل!
هاج و واج به مازیار نگاه کردم و دوباره به اسماعیل زل زدم. این دو نفر چرا کنار هم بودن؟ یعنی... یعنی اسماعیل هم... نه!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم. خیره اسماعیل بودم؛ ولی بودنش رو باور نداشتم. نه‌نه، اون نبود، من قطعاً توهم زده بودم. قطره اشکم که روی لپم افتاد، تازه تونستم خودم رو حس کنم، فضا رو درک کنم و نگاه اون دو رو بفهمم!
ایستادم، با هزار جون کندن ایستادم. لب باز می‌کردم حرفی بزنم؛ اما صدام بیرون نمیشد. دوباره نگاهم رو از اسماعیل به روی مازیار انداختم. وقتی نگاهم رو به چشم‌های اسماعیل برگردوندم، چشم‌هام پر بود از خواهش، تمنا، التماس، ناباوری، بهت، عجز.
آخه... چه‌طور ممکن بود؟ اون اسماعیل بود! همونی که گفت... برادرمه! مگه داداش‌ها... نه‌، این اشتباه بود. من... من توهم زده بودم، این ممکن نبود.
و دوباره سرم رو به چپ و راست تکون دادم‌.
اسماعیل در حالی که یک دستش توی جیبش بود، نزدیکم شد. تیشرت پوشیده بود با شلوار کتون. حتی نتونستم تکون بخورم، مثل یک میخ توی زمین فرو رفته بودم.
به من که رسید، لبخند کجی زد. نگاهش به چشم‌هام بود. چشم‌هام خالی بودن، چنان مبهوت بودم که چشمهٔ اشکم خشک بشه.
اسماعیل با دست آزادش گونه‌م رو نوازش کرد. به دستش نگاه کردم، من رو نوازش کرد؟ خواستم به چشم‌هاش نگاه کنم که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین