- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
***
"طیبه"
حس میکردم تب دارم؛ اما اینطور نبود؛ ولی بدنم از درون داشت میسوخت. تصمیم گرفتم کمی بیرون قدم بزنم. ساعت ده بود و آفتاب هنوز موفق نشده بود آنچنان قوتی بگیره پس میشد تحملش کرد.
از آسانسور خارج شدم. در خروجی رو باز کردم که با بهادر و سروش روبهرو شدم. از دیدنشون خجالت کشیدم؛ اما حال روحیم به شرمم غلبه داشت. جدای از این سعی داشتم دیگه اون شوخی احمقانهم رو فراموش کنم و شرمم رو کنار بذارم چون توی این سه روزی که گذشته بود و خبری از الینا نبود، بارها اون دو رو دیده بودم.
وقتی در رو باز کردم بهادر مشغول حرف زدن با سروش بود که مکالمهش رو قطع کرد. در برابر دو جفت چشم که خیرهم بودن، معذب بودم برای همین سر پایین انداختم و زمزمهوار گفتم:
- سلام.
کنار رفتم تا بتونن وارد بشن. سروش سر تکون داد و بهادر آرومتر از من جوابم رو داد. اول بهادر وارد شد و پشت سرش سروش. زیر چشمی شاهد بودم که تو فکرن. سروش اخم داشت و کلافه به نظر میرسید، بهادر هم غرق فکر بود.
سروش پرسید.
- جایی میخواین برین؟
- اِ بله، میخوام... کمی قدم بزنم.
صدای بم بهادر رو شنیدم.
- ولی بهتره بیاین واحد کوروش.
یک لحظه خجالتم رو فراموش کردم و با بهت پرسیدم.
- الینا پیداش شده؟!
سروش با حفظ همون اخم متفکرش لب زد.
- به امید خدا... بفرمایین.
- آ آ... ب... بلهبله.
در رو سریع بستم و هیجانزده زودتر از اون دو نفر سمت در واحد ویدا دوییدم. چنان شوکه و هیجانزده بودم که محکم با کف دست به در کوبیدم، اصلاً حواسم به زنگ نبود.
در باز شد. رو به کوروش سر تکون دادم و گفتم:
- سلام.
از هیجانم حیرتزده و گیج شده بود. جواب سلامم رو زیرلب داشت میداد که با دیدن سروش و بهادر صدای زمزمهوارش قطع شد، انگار تا حدودی متوجه داستان شد. با اونها هم سلامی رد و بدل کرد و در نهایت کنار کشید تا وارد بشیم. قبل از اینکه داخل برم، گفتم:
- من میرم سوسن اینا رو خبر کنم میام.
کوروش سر تکون داد و من سمت آسانسور دوییدم. چندی بعد همه به جز محمدصدری که مدرسه بود، توی سالن واحد ویدا روی مبل نشسته بودیم البته چون جا کم بود، غزل پایین مبلها چهارزانو زده بود. ویدا کنار کوروش نشسته بود و دو دستی دستش رو میفشرد تا استرسش کم بشه. نگاه از اون گرفتم و به سروش که داشت صحبت میکرد، دادم.
- معمولاً وقتی پروندهای به دستمون میرسه میریم سراغ کسایی که اخیراً با سوژه در تماس بودن. اینطور که دستگیرمون شد مازیار آخرین نفری بود که با الینا در ارتباط بود. اون ادعا کرده بود که الینا رو دم کتابخونه(...) پیاده کرده. من و بهادر پی اون کتابخونه رفتیم تا از طریق دوربینهای مخفیش بفهمیم الینا بعد کتابخونه کجا رفته.
به اینجای حرفش که رسید دلم با یک امید روشن شد، سبزهها از کویر سوزان وجودم جوونه زدن و چشمهام برق زد و بازتر شد. ناخودآگاه نگاهم به بهادر که کنار سروش بود، افتاد؛ خیرهم بود. وقتی چشم در چشمش شدم، دیدم با یک تاسف نگاهم میکنه، انگار که امیدم رو دیده بود و متاسف بود. وقتی ادامه حرف سروش رو شنیدم، نگاه بهادر هم برام معنا پیدا کرد.
- اما... .
ای لعنت به اماهایی که گند میزدن به هر چی خوشی و امیده.
دستی به سر کچلش کشید و ادامه داد.
- وقتی اون دوربینها رو چک کردیم متوجه شدیم که تمام فیلمهای ضبط شده اون شب حذف شده!
"طیبه"
حس میکردم تب دارم؛ اما اینطور نبود؛ ولی بدنم از درون داشت میسوخت. تصمیم گرفتم کمی بیرون قدم بزنم. ساعت ده بود و آفتاب هنوز موفق نشده بود آنچنان قوتی بگیره پس میشد تحملش کرد.
از آسانسور خارج شدم. در خروجی رو باز کردم که با بهادر و سروش روبهرو شدم. از دیدنشون خجالت کشیدم؛ اما حال روحیم به شرمم غلبه داشت. جدای از این سعی داشتم دیگه اون شوخی احمقانهم رو فراموش کنم و شرمم رو کنار بذارم چون توی این سه روزی که گذشته بود و خبری از الینا نبود، بارها اون دو رو دیده بودم.
وقتی در رو باز کردم بهادر مشغول حرف زدن با سروش بود که مکالمهش رو قطع کرد. در برابر دو جفت چشم که خیرهم بودن، معذب بودم برای همین سر پایین انداختم و زمزمهوار گفتم:
- سلام.
کنار رفتم تا بتونن وارد بشن. سروش سر تکون داد و بهادر آرومتر از من جوابم رو داد. اول بهادر وارد شد و پشت سرش سروش. زیر چشمی شاهد بودم که تو فکرن. سروش اخم داشت و کلافه به نظر میرسید، بهادر هم غرق فکر بود.
سروش پرسید.
- جایی میخواین برین؟
- اِ بله، میخوام... کمی قدم بزنم.
صدای بم بهادر رو شنیدم.
- ولی بهتره بیاین واحد کوروش.
یک لحظه خجالتم رو فراموش کردم و با بهت پرسیدم.
- الینا پیداش شده؟!
سروش با حفظ همون اخم متفکرش لب زد.
- به امید خدا... بفرمایین.
- آ آ... ب... بلهبله.
در رو سریع بستم و هیجانزده زودتر از اون دو نفر سمت در واحد ویدا دوییدم. چنان شوکه و هیجانزده بودم که محکم با کف دست به در کوبیدم، اصلاً حواسم به زنگ نبود.
در باز شد. رو به کوروش سر تکون دادم و گفتم:
- سلام.
از هیجانم حیرتزده و گیج شده بود. جواب سلامم رو زیرلب داشت میداد که با دیدن سروش و بهادر صدای زمزمهوارش قطع شد، انگار تا حدودی متوجه داستان شد. با اونها هم سلامی رد و بدل کرد و در نهایت کنار کشید تا وارد بشیم. قبل از اینکه داخل برم، گفتم:
- من میرم سوسن اینا رو خبر کنم میام.
کوروش سر تکون داد و من سمت آسانسور دوییدم. چندی بعد همه به جز محمدصدری که مدرسه بود، توی سالن واحد ویدا روی مبل نشسته بودیم البته چون جا کم بود، غزل پایین مبلها چهارزانو زده بود. ویدا کنار کوروش نشسته بود و دو دستی دستش رو میفشرد تا استرسش کم بشه. نگاه از اون گرفتم و به سروش که داشت صحبت میکرد، دادم.
- معمولاً وقتی پروندهای به دستمون میرسه میریم سراغ کسایی که اخیراً با سوژه در تماس بودن. اینطور که دستگیرمون شد مازیار آخرین نفری بود که با الینا در ارتباط بود. اون ادعا کرده بود که الینا رو دم کتابخونه(...) پیاده کرده. من و بهادر پی اون کتابخونه رفتیم تا از طریق دوربینهای مخفیش بفهمیم الینا بعد کتابخونه کجا رفته.
به اینجای حرفش که رسید دلم با یک امید روشن شد، سبزهها از کویر سوزان وجودم جوونه زدن و چشمهام برق زد و بازتر شد. ناخودآگاه نگاهم به بهادر که کنار سروش بود، افتاد؛ خیرهم بود. وقتی چشم در چشمش شدم، دیدم با یک تاسف نگاهم میکنه، انگار که امیدم رو دیده بود و متاسف بود. وقتی ادامه حرف سروش رو شنیدم، نگاه بهادر هم برام معنا پیدا کرد.
- اما... .
ای لعنت به اماهایی که گند میزدن به هر چی خوشی و امیده.
دستی به سر کچلش کشید و ادامه داد.
- وقتی اون دوربینها رو چک کردیم متوجه شدیم که تمام فیلمهای ضبط شده اون شب حذف شده!
آخرین ویرایش توسط مدیر: