- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
هنوز خبری از پروین و بهراد نبود. پام رو روی پای دیگهم گذاشتم که بلافاصله از سمت راست صدای قدمهایی شنیدم. کمی به جلو خم شدم تا بتونم پروین رو ببینم. پروین طبق معمول موهای قهوهایرنگش رو که دیگه از ریشه تا چند سانت دوباره سیاه شدهبودن، با کلیپس پشت سرش بستهبود. اندام توپرش رو در این ماه سرد فقط زیر یک تیشرت سیاه مخفی کردهبود؛ اما با این حال بازوهای تپل و سفیدش توی چشم بود. ساپورت سیاه زمستونیش هم پاهای پرش رو بیشتر تو دید گذاشتهبود.
صدای پاشنه صندلهاش سکوت ایجادشده رو میشکست. تا همین چند دقیقه پیش سالن پر سروصدا بود؛ اما با ورودش همه ساکت شدهبودیم.
به احترامشون ایستادیم که البته من فقط بهخاطر پروین که سن مادرم رو داشت، ایستادم! بهراد؛ ولی برام چشمک زد. سعی کردم توجهای نکنم چون حرص من مساوی میشد با لذت اون و این آخرین چیزی بود که من میخواستم. باید میپذیرفتم که اون عادت داره همه چی رو به رخ همه بکشه چون بابت رفتارهای بیپرواش همه فهمیدهبودن که چیزی بین من و اون هست؛ اما به اشتباه! محال بود من اون رو دوست داشته باشم، این یک فرض احمقانه بود که بقیه داشتن.
بعد سلام و احوالپرسیهای همیشگی پروین ما رو به نشستن دعوت کرد، خودش هم روی مبل مخصوص و تکنفرهش نشست. بهراد؛ اما عوض نشستن روی نشیمنگاه روی دستهی مبل نشست و نگاهش رو روی ما سر داد.
- بچهها من اول معذرت میخوام که این رو زودتر نگفتم، دوم اینکه بدونید واقعاً مجبورم.
یکی از دخترها پرسید:
- چی شده پروینجون؟
- راستش بچهها دخترم تو بورسیه قبول شده و ما هم میخوایم بریم ترکیه.
گفتن این حرفش همانا و بلند شدن ناله خانومها همانا، حتی بهار هم اعتراض کرد. پروین با لبخند گفت:
- میدونم دلتون چی میگه، دلکندن واسه منم سخته، چند ماهه با همیم مثل یه خونوادهاین برام؛ اما چی کار کنم؟ خودتون که شرایطم رو میدونید. بزرگ کردن یه دختر بیپدر واقعاً سخته.
صدای زنگ واحد توجهمون رو جلب کرد. در از سالن دید نداشت؛ اما مطمئن بودم که در بازه، پس چه کسی زنگ زدهبود؟
پروین با لبخند بلند شد و سمت در رفت. کمی بعد با ورود دوباره پروین و شخص کنارش چشمهام گرد شد. بله؟!
وقتی نزدیک شدن، شخص سلام کرد و جوابش رو هم گرفت. پروین با لبخند گفت:
- جناب سزاوار اومدن تا جای من به آقابهراد گلمون کمک کنن، به هر حال درخواستها زیاد شده و تا چند روز آینده قراره این خونواده بزرگتر هم بشه. من قصد ندارم اینجا رو بفروشم و از اونجایی که یه مدت نیستم جناب سزاوار و بهراد جان این لطف رو در حقم انجام دادن و آموزشگاه قراره به روال همیشگیش بچرخه؛ برای همین نگران دورهتون نباشین، آقای سزاوار تو کارشون حرف ندارن!
چشم از پروین گرفتم و به مرد کنارش دادم که دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و با اعتماد به نفس گفت:
- من هاکان سزاوارم؛ امیدوارم بتونیم لحظات خوبی رو در کنار هم بگذرونیم.
این... امکان نداشت! سنگینی نگاهی توجهم رو جلب کرد. نگاه چرخوندم که چشم در چشم بهراد شدم. شک داشتم که اون به عنوان همکار پروین از ورود هاکان بیخبر بوده باشه. یک ثانیه بعد متوجه شدم بقیه هم توجهشون به من و هاکانه. بالاخره طاقتشون برید و یکی از دخترها پرسید:
- ببخشید استاد! شما با خانوم سزاوار نسبتی دارید؟
استاد؟ چه زود هم قبولش کردهبود. خودشیرین! نگاه هاکان رو به لطف نگاههای بقیه روی خودم حس کردم؛ اما چون در کنارم چند خانوم نشسته بودن، دید خوبی به من نداشت.
نیمنگاهی به بهار انداختم. نگاه درموندهم رو که دید، لبهاش رو به هم فشرد تا نخنده.
نفسم رو رها کردم و سپس با اعتمادبهنفس بلند شدم. رو به هاکان ایستادم و با یک تیر دو نشون زدم.
- سلام پسرعمو!
پروین فرصت جواب دادن به هاکان رو نداد و با حیرت و شعف گفت:
- پس واقعاً فامیلین؟ من خیال کردم اتفاقیه.
در جواب پروین لبخند کمرنگی زدم و بدون اینکه نگاه دیگهای به هاکان که از دیدنم متعجب شده بود بندازم، سرجام نشستم.
عالی شد! بهراد کم بود، این یکی هم وارد شد. مشخص بود که انرژی منفیم زیاد شده چون دقیقاً من شدهبودم مار و افراد نفرتانگیز زندگیم پونهی دم سوراخ! باید یک مدت مدیتیشن میکردم.
چند دقیقهای از رفتن پروین گذشته بود. پروین فقط اومده بود تا با ما خداحافظی کنه و استاد جدید رو به ما معرفی کنه. دو دختر کنار هاکان نشسته بودن و به نکاتش گوش میدادن. با حرص پشت چشم نازک کردم. با نشستن کسی در کنارم به خودم اومدم.
- خوب شده ها، نه؟
صدای پاشنه صندلهاش سکوت ایجادشده رو میشکست. تا همین چند دقیقه پیش سالن پر سروصدا بود؛ اما با ورودش همه ساکت شدهبودیم.
به احترامشون ایستادیم که البته من فقط بهخاطر پروین که سن مادرم رو داشت، ایستادم! بهراد؛ ولی برام چشمک زد. سعی کردم توجهای نکنم چون حرص من مساوی میشد با لذت اون و این آخرین چیزی بود که من میخواستم. باید میپذیرفتم که اون عادت داره همه چی رو به رخ همه بکشه چون بابت رفتارهای بیپرواش همه فهمیدهبودن که چیزی بین من و اون هست؛ اما به اشتباه! محال بود من اون رو دوست داشته باشم، این یک فرض احمقانه بود که بقیه داشتن.
بعد سلام و احوالپرسیهای همیشگی پروین ما رو به نشستن دعوت کرد، خودش هم روی مبل مخصوص و تکنفرهش نشست. بهراد؛ اما عوض نشستن روی نشیمنگاه روی دستهی مبل نشست و نگاهش رو روی ما سر داد.
- بچهها من اول معذرت میخوام که این رو زودتر نگفتم، دوم اینکه بدونید واقعاً مجبورم.
یکی از دخترها پرسید:
- چی شده پروینجون؟
- راستش بچهها دخترم تو بورسیه قبول شده و ما هم میخوایم بریم ترکیه.
گفتن این حرفش همانا و بلند شدن ناله خانومها همانا، حتی بهار هم اعتراض کرد. پروین با لبخند گفت:
- میدونم دلتون چی میگه، دلکندن واسه منم سخته، چند ماهه با همیم مثل یه خونوادهاین برام؛ اما چی کار کنم؟ خودتون که شرایطم رو میدونید. بزرگ کردن یه دختر بیپدر واقعاً سخته.
صدای زنگ واحد توجهمون رو جلب کرد. در از سالن دید نداشت؛ اما مطمئن بودم که در بازه، پس چه کسی زنگ زدهبود؟
پروین با لبخند بلند شد و سمت در رفت. کمی بعد با ورود دوباره پروین و شخص کنارش چشمهام گرد شد. بله؟!
وقتی نزدیک شدن، شخص سلام کرد و جوابش رو هم گرفت. پروین با لبخند گفت:
- جناب سزاوار اومدن تا جای من به آقابهراد گلمون کمک کنن، به هر حال درخواستها زیاد شده و تا چند روز آینده قراره این خونواده بزرگتر هم بشه. من قصد ندارم اینجا رو بفروشم و از اونجایی که یه مدت نیستم جناب سزاوار و بهراد جان این لطف رو در حقم انجام دادن و آموزشگاه قراره به روال همیشگیش بچرخه؛ برای همین نگران دورهتون نباشین، آقای سزاوار تو کارشون حرف ندارن!
چشم از پروین گرفتم و به مرد کنارش دادم که دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و با اعتماد به نفس گفت:
- من هاکان سزاوارم؛ امیدوارم بتونیم لحظات خوبی رو در کنار هم بگذرونیم.
این... امکان نداشت! سنگینی نگاهی توجهم رو جلب کرد. نگاه چرخوندم که چشم در چشم بهراد شدم. شک داشتم که اون به عنوان همکار پروین از ورود هاکان بیخبر بوده باشه. یک ثانیه بعد متوجه شدم بقیه هم توجهشون به من و هاکانه. بالاخره طاقتشون برید و یکی از دخترها پرسید:
- ببخشید استاد! شما با خانوم سزاوار نسبتی دارید؟
استاد؟ چه زود هم قبولش کردهبود. خودشیرین! نگاه هاکان رو به لطف نگاههای بقیه روی خودم حس کردم؛ اما چون در کنارم چند خانوم نشسته بودن، دید خوبی به من نداشت.
نیمنگاهی به بهار انداختم. نگاه درموندهم رو که دید، لبهاش رو به هم فشرد تا نخنده.
نفسم رو رها کردم و سپس با اعتمادبهنفس بلند شدم. رو به هاکان ایستادم و با یک تیر دو نشون زدم.
- سلام پسرعمو!
پروین فرصت جواب دادن به هاکان رو نداد و با حیرت و شعف گفت:
- پس واقعاً فامیلین؟ من خیال کردم اتفاقیه.
در جواب پروین لبخند کمرنگی زدم و بدون اینکه نگاه دیگهای به هاکان که از دیدنم متعجب شده بود بندازم، سرجام نشستم.
عالی شد! بهراد کم بود، این یکی هم وارد شد. مشخص بود که انرژی منفیم زیاد شده چون دقیقاً من شدهبودم مار و افراد نفرتانگیز زندگیم پونهی دم سوراخ! باید یک مدت مدیتیشن میکردم.
چند دقیقهای از رفتن پروین گذشته بود. پروین فقط اومده بود تا با ما خداحافظی کنه و استاد جدید رو به ما معرفی کنه. دو دختر کنار هاکان نشسته بودن و به نکاتش گوش میدادن. با حرص پشت چشم نازک کردم. با نشستن کسی در کنارم به خودم اومدم.
- خوب شده ها، نه؟
آخرین ویرایش: