جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,658 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هنوز خبری از پروین و بهراد نبود. پام رو روی پای دیگه‌م گذاشتم که بلافاصله از سمت راست صدای قدم‌هایی شنیدم. کمی به جلو خم شدم تا بتونم پروین رو ببینم. پروین طبق معمول موهای قهوه‌ای‌رنگش رو که دیگه از ریشه‌ تا چند سانت دوباره سیاه شده‌بودن، با کلیپس پشت سرش بسته‌بود. اندام توپرش رو در این ماه سرد فقط زیر یک تیشرت سیاه مخفی کرده‌بود؛ اما با این حال بازوهای تپل و سفیدش توی چشم بود. ساپورت سیاه زمستونیش هم پاهای پرش رو بیشتر تو دید گذاشته‌بود.
صدای پاشنه صندل‌هاش سکوت ایجادشده رو می‌شکست. تا همین چند دقیقه پیش سالن پر سروصدا بود؛ اما با ورودش همه ساکت شده‌بودیم.
به احترامشون ایستادیم که البته من فقط به‌خاطر پروین که سن مادرم رو داشت، ایستادم! بهراد؛ ولی برام چشمک زد. سعی کردم توجه‌ای نکنم چون حرص من مساوی میشد با لذت اون و این آخرین چیزی بود که من می‌خواستم. باید می‌پذیرفتم که اون عادت داره همه چی رو به رخ همه بکشه چون بابت رفتارهای بی‌پرواش همه فهمیده‌بودن که چیزی بین من و اون هست؛ اما به اشتباه! محال بود من اون رو دوست داشته باشم، این یک فرض احمقانه بود که بقیه داشتن.
بعد سلام و احوال‌پرسی‌های همیشگی پروین ما رو به نشستن دعوت کرد، خودش هم روی مبل مخصوص و تک‌نفره‌ش نشست. بهراد؛ اما عوض نشستن روی نشیمن‌گاه روی دسته‌ی مبل نشست و نگاهش رو روی ما سر داد.
- بچه‌ها من اول معذرت می‌خوام که این رو زودتر نگفتم، دوم این‌که بدونید واقعاً مجبورم.
یکی از دخترها پرسید:
- چی شده پروین‌جون؟
- راستش بچه‌ها دخترم تو بورسیه قبول شده و ما هم می‌خوایم بریم ترکیه.
گفتن این حرفش همانا و بلند شدن ناله خانوم‌ها همانا، حتی بهار هم اعتراض کرد. پروین با لبخند گفت:
- می‌دونم دلتون چی میگه، دل‌کندن واسه منم سخته، چند ماهه با همیم مثل یه خونواده‌این برام؛ اما چی کار کنم؟ خودتون که شرایطم رو می‌دونید. بزرگ‌ کردن یه دختر بی‌پدر واقعاً سخته.
صدای زنگ واحد توجه‌مون رو جلب کرد. در از سالن دید نداشت؛ اما مطمئن بودم که در بازه، پس چه کسی زنگ زده‌بود؟
پروین با لبخند بلند شد و سمت در رفت. کمی بعد با ورود دوباره پروین و شخص کنارش چشم‌هام گرد شد. بله؟!
وقتی نزدیک شدن، شخص سلام کرد و جوابش رو هم گرفت. پروین با لبخند گفت:
- جناب سزاوار اومدن تا جای من به آقابهراد گلمون کمک کنن، به هر حال درخواست‌ها زیاد شده و تا چند روز آینده قراره این خونواده بزرگ‌تر هم بشه. من قصد ندارم این‌جا رو بفروشم و از اون‌جایی که یه مدت نیستم جناب سزاوار و بهراد جان این لطف رو در حقم انجام دادن و آموزشگاه قراره به روال همیشگیش بچرخه؛ برای همین نگران دوره‌تون نباشین، آقای سزاوار تو کارشون حرف ندارن!
چشم از پروین گرفتم و به مرد کنارش دادم که دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و با اعتماد به نفس گفت:
- من هاکان سزاوارم؛ امیدوارم بتونیم لحظات خوبی رو در کنار هم بگذرونیم.
این... امکان نداشت! سنگینی نگاهی توجه‌م رو جلب کرد. نگاه چرخوندم که چشم در چشم بهراد شدم. شک داشتم که اون به عنوان همکار پروین از ورود هاکان بی‌خبر بوده باشه. یک ثانیه بعد متوجه شدم بقیه هم توجه‌شون به من و هاکانه. بالاخره طاقتشون برید و یکی از دخترها پرسید:
- ببخشید استاد! شما با خانوم سزاوار نسبتی دارید؟
استاد؟ چه زود هم قبولش کرده‌بود. خودشیرین! نگاه هاکان رو به لطف نگاه‌های بقیه روی خودم حس کردم؛ اما چون در کنارم چند خانوم نشسته بودن، دید خوبی به من نداشت.
نیم‌نگاهی به بهار انداختم. نگاه درمونده‌م رو که دید، لب‌هاش رو به هم فشرد تا نخنده.
نفسم رو رها کردم و سپس با اعتمادبه‌نفس بلند شدم. رو به هاکان ایستادم و با یک تیر دو نشون زدم.
- سلام پسرعمو!
پروین فرصت جواب دادن به هاکان رو نداد و با حیرت و شعف گفت:
- پس واقعاً فامیلین؟ من خیال کردم اتفاقیه.
در جواب پروین لبخند کم‌رنگی زدم و بدون این‌که نگاه دیگه‌ای به هاکان که از دیدنم متعجب شده بود بندازم، سرجام نشستم.
عالی شد! بهراد کم بود، این یکی هم وارد شد. مشخص بود که انرژی منفیم زیاد شده چون دقیقاً من شده‌بودم مار و افراد نفرت‌انگیز زندگیم پونه‌ی دم سوراخ! باید یک مدت مدیتیشن می‌کردم.
چند دقیقه‌ای از رفتن پروین گذشته بود. پروین فقط اومده بود تا با ما خداحافظی کنه و استاد جدید رو به ما معرفی کنه. دو دختر کنار هاکان نشسته بودن و به نکاتش گوش می‌دادن. با حرص پشت چشم نازک کردم. با نشستن کسی در کنارم به خودم اومدم.
- خوب شده‌ ها، نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
- بهراد به توان دو شده؛ عالی نیست؟
از حرفم نتونست خودش رو کنترل کنه و بلند خندید که متاسفانه همه سکوت کردن و با تعجب نگاهمون کردن. چشم در چشم هاکان شدم که خنثی و ناخوانا نگاهم می‌کرد. چشم‌غره‌‌ی ریزی به بهار رفتم و سرجام جابه‌جا شدم که در همون حین نگاهم به نگاه بهراد افتاد. یک لبخند کج به لب داشت و نگاهش شرور به نظر می‌رسید. اعتنایی بهش نکردم و خودم رو مشغول سیم‌های گیتارم کردم. این بشر کی نگاهش مثل آدمیزادها بود؟
حین سرگرم بودنم زمزمه‌وار گفتم:
- به این فکر افتادم که از فردا دیگه به این‌جا نیایم، بریم یه آموزشگاه دیگه.
بهار با حیرت سرش رو به طرفم چرخوند.
- این‌جوری نگاهم نکن، من نمی‌تونم تحملشون کنم.
بهار لب‌هاش رو با تاسف آویزون کرد و گفت:
- خیلی‌خب پس فرار کن!
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:
- فقط بدون آدم‌های بی‌عرضه دنبال فرارن. اشکالی نداره، برو، فرض می‌کنیم چند ماه اصلاً به این‌جا نیومدی و با این‌جا خو نگرفتی!
چپ‌چپ نگاهش کردم؛ اما متاسفانه با حرفش موافق بودم. برای چی به‌خاطر دو نفر دیگه خودم از اهداف و رویاهام بزنم؟ چرا از روی رخت آسودگیم بلند بشم تا اون‌ها بشینن؟ برای چی اون‌ها کنار نرن؟ اصلاً چرا باید کسی حذف میشد؟ من نمی‌تونستم بی‌تفاوت باشم؟
نفس عمیقی کشیدم و برای شروع کار از روی مبل بلند شدم که همون لحظه دیدم بهراد داره به طرفم میاد. چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم که باعث شد لبخند بزنه. این پسر عجب پوست کلفتی داشت.
در یک قدمیم که ایستاد، بی‌توجه به بهاری که نزدیکمون نشسته‌بود و مثلاً گرم تمرین بود، پرسید:
- دیشب که بحث رفتن پروین شده‌بود شک کردم که باهات نسبتی داشته باشه.
هاکان رو می‌گفت؛ این هم مسئله شده واسه من! پشت چشم نازک کردم و گفتم:
- خب که چی؟ اومدی این رو بگی؟
لبش دو مرتبه کج شد. بینمون فقط یک قدم فاصله بود که اون رو به نیم متر رسوند. چشم‌هام گرد شد و گفتم:
- مراعات کن!
آروم‌تر ادامه دادم:
- لااقل جلوی اون.
اشاره‌م رو گرفت و با نیش‌خند گفت:
- غیرتیه؟
- فکر کردی همه عین خودتن؟ پسرعمومه!
چنان ازش دفاع می‌کردم انگار هر روز باهاش مشت‌مشت حرف رد و بدل می‌کنم و اون هم مشت‌مشت مهمونِ صورت‌ مزاحم‌های زندگیم می‌کنه!
حرفم باعث شد بهار ریز‌ریز بخنده؛ ولی بهراد توجه‌ای بهش نداشت. من هم برای این‌که حساس نشه به بهار نگاه نکردم.
- پس واجب شد باهاش بیشتر مچ بشم.
سر خم کرد و با زیرکی که حرص من رو در می‌آورد، ادامه داد:
- به هر حال بد نیست با خونواده‌ی دوست‌دختر آینده‌م آشنا بشم.
هاکان و خونواده؟ متوجه نشدم دقیقاً از کدوم تیکه‌ی حرفش حرصی شدم؛ اما با غیظ و بدون فکر، شمرده‌شمرده گفتم:
- اون خونواده‌ی من نیست!
وقتی نگاه متعجب و سفیهانه‌ش رو همراه اون لبخند لعنتی دیدم، پی به سوتیم بردم. اخم کردم و با غیظ از کنارش گذشتم. دیوونه‌م کرده‌بود.
چنان خشمگین شده‌بودم که وقتی به هاکان رسیدم، لحنم طلبکار بود.
- بالاخره وقتی برای منم دارین؟ خیلی وقته معطلم!
یک خانوم نزدیک هاکان نشسته بود. چند مرتبه‌ای دیدم که پیشش میره. حدس این‌که بهونه‌هاش الکین و قصد اصلیش نزدیکی به هاکانه، سخت نبود.
هاکان با حیرت نگاهم کرد؛ جوری که ابروهاش کمی بالا رفت. خانوم کنارش که تقریباً هم‌سن خودم می‌نمود، با اخم گفت:
- این چه طرز حرف زدنه؟ خوبه استاد همون اول گفتن هر کی مشکل داشت بیاد. توقع داشتی بیان شخصاً رسیدگی کنن؟
بهراد به اندازه‌ای کفریم کرده‌بود که نمی‌فهمیدم چی کار می‌‌کنم، فقط می‌خواستم به هر قیمتی که شده دهن همه رو ببندم واسه خاطر همین هم پوزخندی حواله‌ش کردم و به جای خالی کنار هاکان نگاه کردم. هاکان روی مبل دونفره نشسته‌بود و اون دختر روی مبل دیگه، از عمد کنار هاکان جای گرفتم و پا روی پا انداختم. به گونه‌ای بین هاکان و اون دختر نشسته‌بودم. چشم در چشم خانوم جوون گفتم:
- بله، توقع دارم چون دخترعموشم به من مخصوصاً رسیدگی کنه!
نگاهی پر از تحقیر به سر تا پاش انداختم و ادامه دادم:
- پروین‌جون بود این‌قدر مشکل نداشتی ها.
پوزخند زدم و این‌بار رو در روی هاکان حرفم رو زدم.
- نکنه استاد جدیدمون به خوبی نمی‌تونن توضیح بدن؟!
صدای هین دختر رو شنیدم و دوباره چشم در چشم هاکان پوزخند زدم. خودم هم نمی‌فهمیدم قصد نیش زدن به کدوم یکی رو دقیقاً داشتم‌. هاکان، ولی فقط نگاهم می‌کرد به گونه‌ای که انگار می‌خواست کشفم کنه، دلیل این نفرتم رو بفهمه.
سرم رو سمت دختر چرخوندم و گفتم:
- عزیزم اگه کارت تموم شده ممنون میشم بری و یه وقتیم واسه ما بذاری!
نگاه پر نفرت دختر رو روی خودم دیدم. با حرص بلند شد؛ اما قدم‌هایی که برمی‌داشت برخلاف میل درونیش آروم بودن، به هر حال جمع مختلط بود نباید فرایند مخ‌زنیش به هم می‌خورد!
وقتی که رفت، تازه به خودم اومدم. کمی خجالت‌زده بودم؛ اما شرم فقط در درونم جوشیده بود. به هاکان نگاه کردم. برای چی دور خودم و اون رو خلوت کردم؟ یک لحظه چنان آتیشی شده‌بودم که فراموش کردم ر*بطه من و اون تا چه اندازه سرد و کم‌رنگه. از دست خودم خشمگین شده‌بودم. خیلی میل داشتم از کنارش بلند بشم؛ اما خب نمی‌خواستم بیشتر از این فکر اشتباهی در موردم بکنه؛ پس سر جام جابه‌جا شدم تا هم فاصله‌ی بیشتری بگیرم و هم تمام‌رخ سمتش بچرخم. با گستاخی گفتم:
- خب از کجا شروع کنیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خیرگی و سکوت هاکان به چند ثانیه رسید و در آخر با صدای بم و سنگینش گفت:
- از مشکلت.
گلوم رو صاف کردم. گیتارم رو روی پاهام تنظیم کردم و براش توضیح دادم. سمتم خم شد و خودش رو مشغول سیم‌های گیتار کرد. خیره به گیتار بودم و منتظر توضیحش که آروم گفت:
- درسته فامیلیم؛ اما دلیل نمیشه تبعیضی قائل بشم. دوباره چنین شلوغ‌کاری‌ای نبینم... دخترعمو!
نگاهش نکردم همون‌طور که اون نگاهم نمی‌کرد. چشم‌هام رو با حرص بستم. لعنت به تو میلانا! از دور به نظر می‌رسید که فقط استاد و شاگردیم و حرف‌هامون حول آموختنی‌هاست. کاش میشد بهش بگم که خیال بی‌خود نکنه، من فقط از دست بهراد عاصی بودم؛ اما... بعدش رو چی کار می‌کردم؟ حوصله‌ی نگاه‌های معنادارش رو نداشتم.
***
با ریموت قفل هیوندای سفیدم رو باز کردم. با این‌که ظهر بود؛ ولی آسمون ابری بود. آفتاب رقیق و ضعیف حس میشد؛ انگار اول صبحه. سرما چنان زیاد بود که دست‌هام سرخ شده‌بودن. حتی با این‌که چکمه پوشیده‌بودم؛ اما سرما به درون پاهام هم نفوذ کرده‌بود. به تازگی برف سنگینی باریده‌بود و کف حیاط دانشگاه از درخت‌هاش و باغچه‌هاش تا زمین سنگ‌فرشش پوشیده از برف شده‌بود. نگهبانی تا حدودی مسیر رو باز کرده‌بود برای همین در بعضی جاها تپه‌های کوچیک برف به چشم می‌خورد.
دستگیره رو کشیدم و در رو باز کردم. خواستم بشینم که بهراد از پشت سر صدام زد. نفسم رو رها کردم که بخار سفید از داخل دهنم خارج شد. چشم در حدقه چرخوندم و به طرفش چرخیدم. بی‌مقدمه گفت:
- واسه ساعت چهار تو کافه(...)
یک ابروم بالا پرید. ساعدم رو روی در گذاشتم و گفتم:
- این الان دعوت بود یا دستور؟
لبخندی زد و جواب داد:
- جرئت دستور دادن ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- می‌دادی هم گوش نمی‌کردم.
با اخم ادامه دادم:
- من وقتی برای تو ندارم.
خواستم بشینم که دستش رو روی در گذاشت و مانعم شد.
- حبیبی! امروز یه روز خاصه، چرا می‌خوای با زورم خرابش کنی؟
- خوبه که می‌دونی فقط بلدی گند بزنی.
نفسی گرفتم و گفتم:
- ولنتاین مگه نگذشته؟ شایدم ت*ختت سرد شده!
با شیطنت لبش کج شد و گفت:
- می‌دونستم حسودی می‌کنی!
- اوه آره! اصلاً شب خوابم نبرد.
نگاهش گرم شد، چیزی که به ندرت پیش می‌اومد!
- منم خوابم نبرد آخه اولین شبی بود که کسی کنارم نبود.
عوض این‌که از وقاحت حرفش چندشم بشه و شب‌های دیگه‌ش رو تصور کنم، با پوزخند گفتم:
- اون وقت چرا؟
- شاید بروز ندی؛ ولی حسادت از چشم‌هات می‌باره.
چشمکی زد و ادامه داد:
- منم تا وقتی تو هستی قول میدم هیچ‌کَس توی زندگیم نباشه. تک‌همسری رو تجربه می‌کنم.
نفسی گرفتم و گفتم:
- به زحمت افتادی که.
حاضر جوابی کرد:
- لیاقتش رو نداری؟
پلک‌هام رو به روی هم فشردم و سپس چشم در چشمش گفتم:
- وای بهراد داری دیوونه‌م می‌کنی.
- پس بالاخره اعتراف کردی که دیوونه‌می.
فقط سرم رو با تاسف تکون دادم.
- من نمی‌تونم بیام.
این رو گفتم و سریع نشستم. دستگیره‌ رو کشیدم تا در رو ببندم؛ ولی بهراد اجازه نداد.
- می‌دونم میای.
چشمکی زد و خودش در رو بست سپس در کمال آرامش از ماشینم فاصله گرفت. با خشم مشتم رو به در زدم. خیره بهش که پشت به من دور میشد، لب زدم.
- محاله! تو خواب ببینی بیام پیشت.
***
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دست به سی*ن*ه شدم و با اخم گفتم:
- حرفت رو بزن باید برم.
اما اون در کمال خون‌سردی سفارشش رو به گارسونی که نزدیکمون شده‌بود، داد و رو به من گفت:
- چی می‌خوری؟
خیره بهش گفتم:
- هیچی!
خیلی رک و بی‌اهمیت سری برای گارسون تکون داد و اون پسر جوون هم رفت. کمی از این بی‌توجه‌ای بهراد حرصم گرفت؛ ولی سریع خودم رو جمع کردم.
بهراد سمت میز خم شد و گفت:
- گفتم که میای!
با چشم‌هایی خمارشده فکم رو تکون دادم.
- خب؟
- بی‌حوصله‌ای ها.
چشم بستم و نفسم رو رها کردم.
- خیلی‌خب باشه میگم، آرام باش.
با خشمی که چشم‌هام رو گرد و براق کرد ،نگاهش کردم که خندید.
- مراقب حرف‌ زدنت باش بهراد!
خیلی دلم می‌خواست بگم:
"حیوون که تویی"
ولی نخواستم با کل‌کل کردن با اون شخصیتم رو زیر سوال ببرم.
چند بار پنجه لای موهای وسط سرش که بلندتر بودن و نوکشون خاکستری رنگ بود، کشید سپس سرش رو بلند کرد و با بالا کشیدن دماغش گفت:
- دلیل این‌که قبولم نمی‌کنی چیه؟
باید عادت می‌کردم به رک بودنش.
- یعنی مشخص نیست؟
همین‌طور خیره‌م موند. اخم کم‌رنگی کردم و عوض جوابش گفتم:
- بذار یه جور دیگه شروع کنیم... تو چرا بین این همه آدم دست گذاشتی روی من؟
خیلی عادی گفت:
- چون به دلم نشستی، اندام خوبی دا... .
بین حرفش پریدم.
- هی‌هی‌هی‌هی‌هی!
نیش‌خندی زد و گفت:
- جوابت بود خب.
چپ‌چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم:
- پس فقط... گیر هیکلم شدی؟
- یعنی اخلاقت هم خوبه؟
نگاهش حرفش رو کامل‌تر کرد که گفتم:
- هر کسی لیاقت خنده‌ و نرمی‌ من رو نداره. اگه یکم خودت رو نگاه کنی و رفتارهات رو مرور کنی دلیل اخلاق من رو هم درک می‌کنی.
- حالا بذار من یه جور دیگه شروع کنم؛ چرا امتحانش نمی‌کنی؟
پوزخندی زدم و به اطراف نگاه کردم. دو ثانیه بعد دوباره چشم در چشمش شدم. چشم‌های طوسی رنگش جدی می‌نمودن برای همین بدون هیچ‌کنایه‌ای گفتم:
- چون خوشم نمیاد وارد یه ر*بطه سست بشم، اونم ر*بطه‌ای که می‌دونم سرانجامی نداره و زود به انتهاش می‌رسه.
- نگفتم قبول کن، گفتم واسه چی امتحان نمی‌کنی؟ شاید نظرت عوض شد... تضمین می‌کنم که از این ر*بطه جز لذت چیز دیگه‌ای حس نکنی.
شونه‌هاش رو تکون داد و با بی‌قیدی گفت:
- آدم‌ها واسه لذت همن دیگه، برای چی داری از خودت دریغش می‌کنی؟
نفسش رو رها کرد و ادامه داد:
- دوشیزه که نیستی، هستی؟ پس یه ر*بطه دیگه فکر نکنم زیاد اذیتت کنه.
لبش کج شد.
- نگران پاکی من هم نباش.
چشمکی زد.
- پاک پاکم!
دست‌هام که روی سی*ن*ه‌م جمع شده‌بودن، مشت شدن که کمی از پوست بازوهام لای انگشت‌هام اومد و سوخت. از حرفش خشمگین شده‌بودم؛ ولی با آگاهی از این‌که اون رکه، می‌دونستم که قصد تخریب و توهین به من رو نداشته پس نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
- از کجا می‌دونی دوشیزه نیستم؟
توقع این حرفم رو نداشت چون چشم‌هاش نامحسوس بازتر شدن. لبخند متاسفی زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم. سمت میز خم شدم که فاصله‌مون کمتر شد. چشم در چشمش گفتم:
- حتی اگه نبودم هم تن به این روابط پوچی که پره از هوس نمی‌دادم. برای من عشق مهمه و اگه درکش برای تو مشکله پس ازم فاصله بگیر!
صدای قدم‌های گارسون نگاهم رو گرفت. چشم از گارسون گرفتم و برای لحظه‌ای به بهراد که عمیق نگاهم می‌کرد، زل زدم. کیف دستیم رو از روی میز برداشتم و بدون این‌که حرف دیگه‌ای بزنم از کافه خارج شدم.
سوار ماشینم شد و با خشم روشنش کردم. حین رانندگی با بهار تماس گرفتم و سپس ایرپادم رو داخل گوش راستم تنظیم کردم.
- الو؟
- وای بهار این پسر آخر پرروییه. به خدا زل زده تو چشم‌هام میگه... پوف!
کمی گذشت تا صداش تو گوشم پیچید.
- آها... حالا واسه چی حرصت گرفته؟ این کارهاش که دیگه جدید نیست.
اخم کردم. جوابش مهم نبود، صداش بود که... .
- بهار خوبی؟ صدات واسه چی گرفته؟
- ها؟ عه چیزی نیست بابا فقط... کمی حوصله‌م سر رفته وگرنه چیز خاصی نیست.
تک‌خنده‌ای زد و گفت:
- کمی هم گلوم درد می‌کنه.
- ولی من فکر می‌کنم گریه کردی. آره بهار؟
- باور کن چیزی نیست.
- باور نمی‌کنم. الان خونه‌ای؟
- بیخود نیا این‌جا.
آهی کشید و گفت:
- خیلی خب، قبول. اَه آدم نمی‌تونه از دست تو چیزی رو مخفی کنه. آره یه اتفاقی افتاده؛ ولی تا ازش مطمئن نشم نمی‌خوام درگیرت کنم. الانم...‌ لطف می‌کنی اگه تنهام بذاری.
برای جواب دادن مردد بودم. در نهایت گفتم:
- اوکی؛ ولی بدون نگرانتم.
- نباش... کاری نداری؟
می‌خواستم تمام حرف‌هایی رو که با اون پسر کم‌عقل رد و بدل کردم، باهاش در میون بذارم؛ ولی صدای گرفته‌ش مانعم شده‌بود. با اکراه گفتم:
- نه.
و اون از خدا خواسته لب زد:
- می‌بو*س*مت، پس فعلاً.
زمزمه کردم:
- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تماس رو قطع کردم؛ اما باقی راه ذهنم درگیر بهار بود. خیلی وقت بود که ناراحت ندیده‌بودمش و حالا این حالش برام عجیب و نگران‌کننده بود. خیلی کنجکاو بودم تا بدونم چه اتفاقی براش افتاده!
بیشتر از یک ساعت توی راه بودم تا به خونه برسم. هوا بابت ابری بودن آسمون تاریک‌تر هم به نظر می‌رسید. نزدیک‌های خونه بودم که برف دوباره شروع به باریدن کرد.
بعد از این‌که ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم، به طرف ورودی سالن رفتم. همین که وارد شدم گرمای پوست‌ نوازی ازم استقبال کرد. همون‌طور که به طرف پله‌ها می‌رفتم تا به اتاقم برم، سر راه به معنای سلام برای مادرم سر تکون دادم که مادرم هم به همون شیوه جوابم رو داد. مادرم روی مبل نشسته بود و حین ور رفتن با موهای میشی‌رنگش، از موهاش برای شخص پشت تلفن بی‌سیم ناله می‌کرد. حدس زدن این‌که شخص پشت خط خاله‌ست، سخت نبود.
وارد اتاقم شدم. لباس‌هام رو عوض کردم و پشت میز آرایشیم نشستم. با نرمی و حوصله اول پوست سرم رو ماساژ دادم سپس مشغول شونه زدن موهای سیاه و لختم شدم. نگاهم از آینه به چهره‌م بود و با چشم‌هام پوست بی‌نقص و زیتونیم رو ستایش می‌کردم. یک‌دفعه حرف‌های بهراد تو گوشم زنگ خورد. نگاهم این‌ بار به طرز دیگه‌ای روی بدنم به حرکت در اومد. خوش‌هیکل بودم، این رو قبول داشتم. خب کی بود که کمر باریک داشته باشه، قد بلند و کشیده داشته باشه، پاهای خوش‌تراش داشته باشه و از خودش راضی نباشه؟ زیباییم رو قبول داشتم و قدردانش بودم؛ اما تا به حال کسی مثل بهراد رک و پوست‌ کنده از هیکلم تعریف نکرده‌بود!
تک‌خنده‌ای زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم. دوباره مشغول شونه زدن شدم و در همون حال زمزمه کردم:
- پسره‌ی خل‌ و چل.
***
نمی‌دونم نیمه‌های شب بود یا نه، وقت رو گم کرده‌بودم؛ اما اتاقم هنوز تاریک بود. در پی گوشی مزاحمم روی آرنجم بلند شدم و گوشیم رو از روی عسلی برداشتم. با دیدن اسم بهار خوابم پرید و وحشت‌زده نشستم.
- بهار چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
صدای گریه‌ش ترسم رو بیشتر کرد. بدون فکر از تخت پایین رفتم و بی‌این‌‌که چراغی روشن کنم، سمت جالباسی که به کمد لباس‌هام نصب بود، رفتم تا پالتوم رو بردارم، باید می‌رفتم پیشش! هم زمان دوباره گفتم:
- حرف بزن بهار.
- م... میلا... میلانا!
- چیه؟ نصف عمرم کردی.
- ی... یکی... یکی اون پایینه، می‌خواد بیاد بالا!
من که گوشی رو بین شونه و سرم نگه داشته بودم و داشتم عجولانه پالتوی خز خاکستری رنگم رو می‌پوشیدم، از حرفش بی‌حرکت شدم. سریع به خودم اومدم و به گوشی چنگ زدم.
- چی داری میگی؟ ببینم الان خونه‌ای؟
یک دستم توی آستین پالتوم بود برای همین موقع راه رفتنم پالتو به دنبالم کشیده میشد.
- آره... آره.
- خب حالا آروم تعریف کن چی شده.
- میلی!
وقتی این‌جوری صدام میزد یعنی کمی حالش بهتر شده بود و می‌تونست تمرکز کنه؛ اما هنوز هم گریه می‌کرد.
- یه مرد پایین خونه‌ست، درست مقابل پنجره اتاق من! می‌فهمی؟ هیکل گنده‌ای داره، خیلی ترسناکه.
اخم کردم.
- خب... خب... از کجا فهمیدی که دنبال توئه؟
- چون چند بار دیگه هم دیده بودمش.
اخمم غلیظ‌تر شد.
- چی؟!
- وای میلی الان وقت پرسیدن نیست، بگو چی کار کنم؟
- آخ بهار، آخ بگم چی کار نشی!
نچی کردم و زبون روی لب‌هام کشیدم. با کمی فکر کردن به این‌ نتیجه رسیدم که بهتره برم. پدرم شیفت بود و بیمارستان برای همین نمی‌خواستم مادرم رو بیدار کنم و بترسونمش.
- ببین بهار من خودم رو می‌رسونم، فقط تو همه سوراخ‌ها رو ببند، در، پنجره، بالکن، همه چی رو، خب؟
با ترس گفت:
- زده به سرت؟ تو می‌خوای بیای چی‌کار؟ اگه بگیرتت چی؟ دیوونه شدی؟
جوابی ندادم و گوشی رو خاموش کردم. سریع پالتوم رو پوشیدم و بدون این‌که چیز دیگه‌ای بردارم، با همون گوشی توی مشتم از خونه بیرون زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با نهایت سرعت می‌روندم. تازه یادم اومد به ساعت نگاه کنم. ساعت ماشین یک ربع به سه رو نشون می‌داد. بهار برای چی تا این موقع بیدار بود؟ یعنی از دیروز که صداش گرفته‌بود تا الان حالش بد بود؟
با خشم بیشتری پا روی پدال گاز فشردم. هنوز هم برف می‌‌بارید و به خاطر سرعت بالام مجبور بودم برف‌پاکن‌ها رو فعال کنم.
چهل دقیقه‌ای زمان برد تا به آپارتمان برسم. به اندازه‌ای سرعتم بالا بود که اگه ترمز می‌کشیدم شاید چند سانتی ماشین به جلو سر می‌خورد شاید هم می‌چرخید! به هر حال جاده کمی لغزنده بود و سرعت زیاد من دیوونگی!
پنجره‌ی اتاق بهار رو به کوچه پشتی باز میشد به همین خاطر داخل کوچه‌ای که من بودم هیچ‌کَس حضور نداشت. با ترس پیاده شدم و فوراً در آپارتمان رو باز کردم. موقع باز کردنش مدام به پشت سرم نگاه می‌کردم، حسی به من می‌گفت الان کسی دست روی شونه‌ت می‌ذاره؛ ولی احساسم فقط در حد یک فکر پیش‌روی کرد چون اتفاقی نیفتاد و من خودم رو به سلامت به واحدم رسوندم.
کلید رو داخل در چرخوندم و بازش کردم که تاریکی بهم خوش‌آمد گفت. توقع داشتم بهار از ترسش چراغ‌ها رو روشن کرده باشه؛ ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که خاموش بودن چراغ‌ها این فکر رو به ذهن اون مرد می‌نداخت که بهار بی‌خیاله و متوجه‌ش نیست و این‌‌جوری شاید خطر کمتری بهار رو تهدید می‌کرد، هر چند که کاملاً مشخص نبود خطری وجود داره یا نه! ممکن بود همه چی فقط یک فکر باشه مثل فکر من که کسی قرار بود از پشت غافلگیرم کنه!
بدون این‌که کفش‌هام رو دربیارم، در رو بستم و جلو رفتم.
- بَه...‌ هین!
بهار خشکش زد و من که توی خودم جمع شده و دست‌هام رو بالا برده بودم، با چشم‌هایی گرد نگاهش کردم. بهار صندلی رو پایین داد و با بغض گفت:
- وای میلی تویی؟
این رو گفت و با رها کردن صندلی سمتم اومد و محکم در آغوشم گرفت. دست‌هام رو از زیر دست‌هاش روی کتفش گذاشتم و نفسم رو رها کردم.
از هم که فاصله گرفتیم، اشک‌هاش رو با انگشت‌های شستم پاک کردم. در حالی که دست‌هام همچنان دو طرف صورتش رو گرفته‌بودن، چشم در چشمش موندم. طاقت نیاوردم و دوباره در آغوشش گرفتم.
- اگه اتفاقی برات می‌افتاد... .
چشم‌هام رو محکم بستم و ادامه ندادم، در عوض اون رو بیشتر به خودم فشردم.
- اون رفته.
با حیرت عقب کشیدم.
- چی؟
مچم رو گرفت و من رو به طرف آشپزخونه برد. فقط چراغ آشپزخونه روشن بود. پشت میز نشستیم. بهار دماغش رو بالا کشید و گفت:
- تا همین نیم‌ ساعت پیش کشیک می‌داد.
اخم کردم و به فکر فرو رفتم. برای چی بهار رو زیر نظر داشت؟ بلافاصله فکر دیگه‌ای از سرم خطور کرد.
با طلبکاری نگاهش کردم و گفتم:
- چرا چیزی به من نگفتی؟ حتماً باید اتفاقی می‌افتاد؟
آرنج‌هاش رو روی میز چوبی گذاشت و سرش رو با پنجه‌هاش گرفت. همون‌طور که نگاهش به رومیزی بود، لب زد:
- شک داشتم، مطمئن نبودم.
چشم‌هاش رو بست و ادامه داد:
- پریروز بود که رفتم نونوایی، تو راه برگشت حس کردم یه ماشین داره تعقیبم می‌کنه.
عقب کشید و با خستگی تکیه‌ش رو به صندلی داد. نگاهش دوباره روی میز نشست.
- میلی من باز هم حس کردم دارم تعقیب میشم. دیروز عصر بود که خواستم بیام دیدنت؛ ولی قبلش کمی برای خودم قدم زدم.
سرش رو سمتم چرخوند و با غمی که روی چهره‌ی زیباش نشسته‌بود، گفت:
- اون ماشین آشنا رو دیدم؛ ولی شیشه‌هاش دودی بودن؛ اما همش حس می‌کردم راننده داره نگاهم می‌کنه...‌ میلی خیلی ترسیده‌بودم! بی‌خیال گشتن شدم و برگشتم خونه. از ترس خوابم نمی‌اومد، یه جوری خودم رو سرگرم کردم تا بهش فکر نکنم؛ اما مدام احساس می‌کردم که اون همین اطرافه. از چشمی در تو راه‌رو رو نگاه کردم، خبری نبود، از پنجره‌ها کوچه رو نگاه کردم، خبری نبود. گفتم بذار به کوچه پشتی هم یه نگاهی بندازم که... دیدم یه مرد به ماشینش تکیه داده! خب یارو خر مغزشو گاز نگرفته که توی این هوای سرد بخواد هواش رو عوض کنه! حس کردم حواسش به منه... میلی... !
ادامه نداد و چشم‌هاش دوباره پر شد. دستش رو گرفتم و به نرمی فشردم.
- حس می‌کنم اون به گذشته‌م ربط داره.
حرفی نداشتم بزنم، تنها کاری که از عهده‌ش برمی‌اومدم یک چیز بود. صندلیم رو با پایین تنه‌م به بهار نزدیک‌تر کردم و سپس در آغوشش گرفتم، در همون حال گفتم:
- اگه یه بار دیگه دیدیش حتماً بهم بگو چون دیگه هیچ‌چیز اتفاقی نیست!
به کتفم چنگ زد.
- می‌ترسم میلی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
یک ساعتی طول کشید تا بهار خوابید؛ ولی من تا صبح نتونستم پلک روی هم بذارم، مدام به اون مرد مجهول فکر می‌کردم. چه کاری می‌تونست با بهار داشته باشه؟ خوب بود یا بد؟
صبح قصد داشتم میز رو بچینم که بعد از بررسی کردن یخچال متوجه شدم صبحانه به اندازه‌ی کافی نیست برای همین زمانی که بهار خواب بود، از واحد خارج شدم تا کمی خرت و پرت بخرم.
خواستم سوار آسانسور بشم که متوجه شدم خرابه. چشم در حدقه چرخوندم و اجباراً به طرف پله‌ها رفتم. طی کردن اون همه پله باز هم فرصتی درست کرد تا بتونم به اون شخص فکر کنم.
با صدای ریزی که شنیدم از فکر خارج شدم. دو ثانیه طول کشید تا متوجه بشم تو طبقه‌ی چهارم مقابل آموزشگاه ایستادم. امروز که کلاسی نداشتیم، پروین هم که ترکیه رفته‌بود، پس... !
ناگهان یک مرد درشت‌هیکل به خاطرم اومد، همونی که طبق توضیحات بهار برام غول شده‌بود.
چشم‌هام گرد شد و دوباره به در بسته نگاه کردم. ساعت شش و نیم صبح چه کسی بدون اجازه به اون تو رمی‌شود؟ ضربانم در یک آن بالا رفته‌بود و تپش قلبم رو به خوبی احساس می‌کردم. دست راستم مشت شد و با تردید و ترس به سمت در قدمی برداشتم. یک لحظه ایستادم و نفس‌زنان به اطراف نگاه کردم. کسی بیرون نبود؛ اما من داخل یک آپارتمان بودم، خطری نمی‌تونست تهدیدم کنه، مخصوصاً که یک واحد دیگه هم تو همین طبقه وجود داشت!
مشتم محکم‌تر شد و با عزم بیشتری جلو رفتم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم، اگه کسی جواب نمی‌داد مطمئن می‌شدم که دزده.
نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو به صدا در آوردم. پنج ثانیه هم نگذشت که اخم‌هام درهم رفت و فوراً دست توی جیب پالتوی خزم کردم تا گوشیم رو بردارم؛ ولی سریع پلک روی هم فشردم. چه توقعی داشتم؟ که سریع در رو باز کنن؟ مگه کانگرو بودن که بتونن چند متر بپرن؟!
سر بلند کردم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. ذهنم شک نداشت که یک دزد پشت این دره؛ چه بسا همون شخص مجهول! برای همین خیلی عجول بود تا دست به کار بشه؛ ولی من باید صبر می‌کردم. برای احتیاط بیشتر قدمی هم عقب‌تر رفتم. همین‌طور توی فکر بودم که در باز شد و من کسی رو دیدم که در اون وقت صبح اصلاً توقع دیدنش رو نداشتم!
ابروهام بالا رفت، اون هم از دیدنم جا خورده‌بود، بیشتر به نظر می‌رسید که ترسیده؛ اما از چه چیزی؟!
- ها... ها... .
اخم کردم و ادامه دادم:
- تو؟!
هاکان نگاهی به اطراف انداخت و وقتی من رو تنها دید، اخم کم‌رنگی کرد و پرسید:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با تاکید گفتم:
- این‌جا خونه‌ی منه؛ ولی تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ فکر نکنم الان زمان تدریس باشه!
صدای قدم‌هایی که داشت به در نزدیک میشد، نگاهم رو از هاکان گرفت. هنوز شخص رو ندیده‌بودم که صداش به گوشم رسید.
- هاکان گفتم که میا... .
با دیدن یک دختر اون هم توی اون وضع چشم‌هام به نهایت خود گرد شد. اون دختر هم از دیدنم جا خورده‌بود و چشم‌هاش گرد شده‌بود.
با حیرت به سر و وضعش نگاه کردم. یک پالتوی کهنه تنش بود، مقنعه‌ی سیاهش کثیف و خاکی به نظر می‌رسید، موهای فر سیاهش مثل سیم ظرفشویی از جلوی مقنعه بیرون زده بود، رد اشک‌های خشک‌شده پوست گندمی دختر رو داغون کرده‌بودن، لب‌های درشتش پوسته‌پوسته و سفید بودن. بی‌اختیار لب زدم:
- شما حالتون خوبه؟
دختر با ترس به هاکان نگاه کرد. هاکان اخم درهم کشید و رو به اون زمزمه کرد:
- تو برو.
این رو گفت و از واحد بیرون اومد. در رو که بست، نگاهم رو به چشم‌هاش دادم. دوباره مات و مبهوت پرسیدم:
- اون کی بود؟
قبل از این‌که جوابم رو بده، لب‌هاش رو توی دهنش برد. دودلی و تردید توی چشم‌هاش بود. خیره‌ی چشم‌هاش بودم و منتظر.
- هاکان!
لحظه‌ای پلک به روی هم بست. وقتی چشم در چشمم شد، گفت:
- لطفاً به کسی چیزی نگو، اون فقط... ‌.
زبون روی لب‌هاش کشید و با اکراه ادامه داد:
- جایی رو نداشت که بره و با همسرش بحثش شده‌بود.
یک ابروم بالا رفت. نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم:
- اگه وکیل بودی می‌گفتم دلت واسه موکلت سوخته؛ اما... اون چه ربطی به تو داره پسرعمو؟!
درمونده و با استیصال به صورت بزرگ و اصلاح شده‌ش دست کشید. صورت بزرگی داشت؛ اما نه به طور غیرعادی، اون صورت برای هیکل گنده و ورزیده‌ش مناسب بود.
- هاکان جوابم رو بده، تو با این دختر چه صنمی داری؟
با اخم و کلافگی گفت:
- صنم چیه؟
پنجه به موهاش کشید و نفسش رو از سوراخ‌های دماغش خارج کرد. با دودلی و اخم نگاهم کرد. در نهایت حرفی رو زد که توقعش رو نداشتم.
- دوستمه.
ابروهام با بهت بالا رفت.
- دو... دوست‌دخترته؟!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اون هم از حرفم جا خورد و چشم‌هاش گرد شد.
- من گفتم دوست‌دختر؟
به خودم اومدم و چند بار پلک زدم.
- خب... چرا آوردیش این‌جا؟
- گفتم که... جایی رو نداشت.
کاملاً مشخص بود که از هم‌صحبتی با من معذبه و مزاحمش هستم؛ اما من هنوز مجاب نشده‌بودم!
زبون روی لب‌هاش کشید و گفت:
- میشه بخوام که... بینمون بمونه؟
از حرفش اخم‌هام درهم رفت.
- دهن‌لق نیستم!
- منظوری نداشتم، فقط خواستم که... .
بین حرفش پریدم و با سردی و اخم گفتم:
- اون حالش خوب نبود، فکر کنم بهتره یه سری بهش بزنم.
انگار حرفم متعجبش کرده‌بود و توقع این عمل رو ازم نداشت؛ اما من یک دانشجوی پزشکی بودم و به زودی پزشک می‌شدم، باید دلسوز می‌بودم یا نه؟
- یه چیزهایی سر درمیارم.
قبل از این‌که در رو به روم باز کنه، کمی درنگ کرد. مشخص بود که هنوز هم دودله. وارد واحد شدم و زودتر از هاکان به سالن رفتم. چشمم به اون دختر که روی مبل بود، افتاد؛ ولی وقتی دیدمش بی‌اختیار جیغ زدم.
- هاکان!
***
پلکم پرید. خبر شوکه‌کننده و تلخی بود. آهی کشیدم و با تشکر از دکتر که از قضا پارسال استادم بود، از اتاقش خارج شدم. وقتی داشتم همراه دکتر به اتاقش می‌رفتم، دیدم که هاکان با یک مرد جوون که متوجه شدم همون مجتبی‌، همسر اون دختر که اسمش پونه بود، به سمت حیاط رفتن برای همین من هم سالن بزرگ بیمارستان رو ترک کردم. در چند قدمی ورودی با چشم دنبالشون گشتم. حدس می‌زدم که زیاد دور نشده باشن و چند ثانیه بعد به حدسم مطمئن شدم. از همون‌جا به اون دو نفر که توی باغچه زیر سایه درختی ایستاده بودن، نگاه کردم. درخت کاج پوشیده از برف بود و هر لحظه ممکن بود روی سرشون بالا بیاره. ده قدمی با من فاصله داشتن. بابت سردی هوا کمتر کسی بیرون بود برای همین اون دو نفر آزادانه حرف می‌زدن.
مجتبی با جفت دست‌هاش به صورتش دست کشید. صورتش سرخ بود، نه از شدت سرما بلکه بابت کنترل خودش برای نشکستن، سرخ شده‌بود؛ اما صداش عجز داشت، بغض داشت.
- داداش زندگیمه! نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم که.
گفت داداش؟!
بی‌این‌که متوجه باشم سر و شکلش رو از نظر گذروندم. لاغر بود، کاپشنش ساده و ارزون بود. مشخص بود که از بالا شهر نیست. نه که بگم پایین شهری‌ها پستن، نه! فقط برام عجیب بود چون نه هاکان به اون می‌خورد و نه اون به هاکان؛ اما لحن بینشون خیلی صمیمانه بود، انگار سال‌هاست که هم‌دیگه رو می‌شناسن!
برام جالب بود که بدونم هاکان چه کاری با اون‌ها داره. چرا برای دوستی اون‌ها رو انتخاب کرده‌بود؟ اونی که کلامش، نگاهش، همه‌ش، غرور بود و تکبر!
دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌م جمع کردم تا سرما رو بهتر تحمل کنم. هاکان با اون شونه‌های کشیده‌ش و کاپشنی که به تن داشت، پشت به من ایستاده‌بود. دستش رو روی شونه‌ مجتبی گذاشت و گفت:
- آخه با دعوا؟ مجتبی اون همین‌جوریش هم حالش خوب نیست، بعد تو عوض این‌که آرومش کنی سر لج برداشتی؟ این‌جوری می‌خوای تو این راه همراهیش کنی؟
- چی‌کار کنم؟ قبول نمی‌کنه. اولش که بهونه هزینه رو کرد، تو که قبول کردی هزینه درمانش رو بدی گفت نمی‌خوام زود بمیرم، میگه نمی‌خوام آخرین لحظه‌هام رو تو بیمارستان بگذرونم، آخه تو به من بگو دیوونه نشم؟
این رو گفت و با چشم‌هایی پر و سرخ تکیه‌ش رو به درخت داد و یک پاش رو هم به تنه درخت چسبوند سپس در حالی که نگاهش به سمت چپش بود، دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارلیش فرو کرد.
عشق از تک‌تک حرکاتش می‌بارید!
به هاکان نگاه کردم.
چه... برادرانه آرومش می‌کرد!
لرزی از بدنم عبور کرد. دیگه موندن رو جایز ندونستم و به طرفشون رفتم. از پله‌ها پایین رفتم و خودم رو به اون‌ها رسوندم. متوجه‌م که شدن، مجتبی سریع روی گرفت تا اشک درون چشم‌هاش رو نبینم. هاکان نیم‌نگاهی نثارش کرد و سپس به سمتم اومد.
- دکتر گفت می‌تونین ببینینش، الان‌هاست که به‌ هوش بیاد.
تا این رو گفتم مجتبی با قدم‌های بزرگی از کنارمون گذشت. لبخند کم‌رنگی روی لب‌های هاکان نشست. از دیدن اون نگاه گرم و صمیمانه‌ای که به دنبال مجتبی بود، میخکوب شدم. چشم‌های هاکان عجیب گرم شده‌بودن، لبخندش عجیب بوی محبت می‌داد.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به من داد.
- خیلی دوسش داره.
سر چرخوندم؛ ولی با جای‌ خالی مجتبی مواجه شدم. چه زود خودش رو رسوند!
دوباره رخ در رخ هاکان شدم.
- زنش برای چی عمل رو قبول نمی‌کنه؟ خوش‌خیمه که.
هاکان آهی کشید و گفت:
- مادرش سر همین بیماری جونش رو از دست داد، اون هم درست زیر تیغ جراحی!
بلافاصله شعله‌ای در درونم زبانه کشید و رشد کرد و بخارش آهی شد که ریه‌هام رو سوزوند. آهم رو رها کردم و سر به زیر زمزمه کردم:
- چه تاسف‌برانگیز.
سر بلند کردم و دوباره گفتم:
- اما احتمالاً بیماری مادرش بدخیم بوده، اون نباید خودش رو با مادرش مقایسه کنه.
- ترس که این حرف‌ها حالیش نیست... بریم تو، سرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
شونه‌به‌شونه‌ش قدم برداشتم. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. یک ساعت بعد نزدیک مرخص شدن پونه شد. توی این مدت به بهار زنگ زدم و گفتم که کاری برام پیش اومده و ازش خواستم که در و پنجره‌ها رو برای احتیاط ببنده.
توی اتاق کنار ت*خت پونه روی صندلی نشسته بودم و پونه هم به حالت نشسته داشت پالتوش رو می‌پوشید. یک لبخند خجول و معذب هم روی لب‌هاش بود. وقتی ایستاد، لب زد:
- ببخشید، شما هم به زحمت افتادی.
هاکان و مجتبی بیرون رفته‌بودن تا هزینه‌ها رو بپردازن، بهترین زمان برای من و اون بود چون از وقتی که به هوش اومده‌بود مجتبی یک لحظه هم رهاش نکرده‌بود و همین باعث سرخ شدن گونه‌های پونه شده‌بود. شرم این دختر عجیب بوی پاکی می‌داد.
نگاه از در نیمه‌باز گرفتم و دست روی آرنج پونه گذاشتم.
- میشه بشینی؟ می‌خوام کمی باهات حرف بزنم.
نگاهش رو چند لحظه روم نگه داشت و سپس با اکراه نشست انگار می‌دونست که قراره چی بگم.
با لحنی که سعی داشتم خون‌سرد باشه تا مبادا فکر کنه از سر ترحم اون حرف‌ها رو می‌زنم که واقعاً هم این‌‌جوری نبود، لب باز کردم.
- حتماً می‌دونی که قراره چی بگم.
نگاهش پایین بود. وقتی جوابم رو داد متوجه لحن سردش شدم.
- بله و باید بگم بی‌فایده‌ست.
نگاهم کرد.
- زندگی منه و ترجیح میدم خودم براش تصمیم بگیرم!
بی‌ربط به حرفش پرسیدم:
- می‌دونی من دانشجوی پزشکیم؟ خیلی چیزها درمورد بدن می‌دونم و همین‌طور درباره‌ی بیماری‌ها!
نگاهش روم موند، انگار که منتظر بود حرفم رو بزنم و از شر حرف‌های تکراری خلاص بشه؛ ولی من قرار نبود مثل بقیه التماسش رو بکنم!
- آره، زندگی تو به من ربطی نداره.
کمی بی‌رحم شدم چون لازم بود اون به خودش بیاد. ادامه دادم:
- به هر حال ما امروز هم رو دیدیم؛ ولی دیگه معلوم نیست گذرمون دوباره به هم بیفته یا نه، تو حتی اگه بمیری هم‌ من متوجه نمیشم چون به محض رفتنم از این بیمارستان به کل فراموشت می‌کنم؛ ولی... یکی هست که زندگیت بهش ربط داره! همون‌طور که زندگی اون به تو مربوطه... گوش کن پونه، من متاسفم برات؛ ولی دلم نمی‌سوزه، به هر حال کم با چنین موقعیت‌هایی مواجه نشدم؛ اما دلم برای شوهرت سوخت چون افرادی مثل اون رو خیلی کم دیدم، کسایی که همراه با عزیزشون درد می‌کشن؛ اما پزشکی نیست براشون نسخه بپیچه. حالا می‌خوای قبول کنی یا نه؛ ولی تو از نظر من یه دختر خودخواهی، دختری که حتی نمی‌خواد به خاطر عزیزهاش کاری بکنه، ترس تو بیشتر از عشقته و به جرئت می‌تونم با همین برخورد اول بگم که ترازوی عشق همسرت از تو سنگین‌تره. تومور تو خوش‌خیمه و با یه عمل ساده برطرف میشه و من نمی‌فهمم تو چرا خودت رو باختی.
طفلکی وا رفته‌بود. مات و مبهوت نگاهم می‌کرد. این حرف‌ها لازمش بود!
بلند شدم و گفتم:
- من دیگه میرم.
لبم کمی کج شد و با تاکید ادامه دادم:
- و فراموشت می‌کنم!
این رو گفتم و به سمت در رفتم؛ اما با حرفی که زد، ایستادم. صداش بغض داشت وقتی که گفت:
- مادرم رو سر همین بیماری از دست دادم؛ ولی دکترها گفتن خوب میش... .
سریع به طرفش چرخیدم و حرفش رو قطع کردم.
- وضعش چه‌جوری بود؟ مثل تو بود؟
حرفی نزد که جوابم رو گرفتم. پوزخندی زدم و گفتم:
- دیدی؟ ترست از عشقت بیشتره!
نگاهی به سرتاپاش انداختم و با قدمی که به عقب برداشتم، چرخیدم و از اتاق خارج شدم که به هاکان و مجتبی برخوردم؛ ولی چشمم فقط لباس‌هاشون رو دید چون معطل نکردم و زمزمه‌وار خداحافظی کردم.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد. یک شماره‌ی ناشناس با من تماس گرفته بود. قبل از این‌که تماس رو وصل کنم، حین رانندگی ایرپادم رو توی گوشم فرو کردم.
- الو؟
صدای خنده‌ی مردونه‌ای ابروهام رو بالا پروند. صدا برام آشنا بود. چون به ترافیک برخوردم ماشین رو نگه داشتم و بعد گفتم:
- زنگ زدی بخندی؟
نفسی گرفت. می‌تونستم لبخندش رو حس کنم.
- مرسی.
تعجب کردم.
- تشکر؟! بابت؟
- شنیدم چی گفتی... قبول کرد!
سعی کردم پیش خودم عادی باشم؛ ولی لب‌هام کش رفتن و لبخند کم‌رنگی زدم. هاکان ادامه داد:
- شماره‌ت رو از بابا گرفتم واسه همین طول کشید بهت خبر بدم... الان بستریه... میلانا ازت ممنونم!
تا به حال این‌‌جوری با من صحبت نکرده‌بود. جمله‌ی آخرش دوباره تو سرم پخش شد. چه گرم تشکر کرد، چه مهربونانه ازم قدردانی کرد! ما حتی به ندرت دو جمله با هم حرف می‌زدیم و امروز طولانی‌ترین مکالمه رو تجربه کرده‌بودیم؛ اما الان... چه این لحن گرم بهش می‌اومد! سخت بود که اون نگاه‌های مغرورش رو دوباره تجسم کنم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با تک‌خنده‌ای که زد، از فکر خارج شدم. گفت:
- طفلکی مجتبی سر از پا نمی‌شناسه، ازم قول گرفته به خونه‌ش دعوتت کنم.
لبخند کجی زدم و بهتر دیدم دیگه ساکت نمونم و در این بحث همراهیش کردم.
- بهش بگو تلافیش رو بذاره واسه وقتی که شیرینی خوب شدن خانومش رو هم بده.
سکوت کرد، برای چند ثانیه هیچ‌صدایی ازش بلند نشد و در نهایت با حرفی که زد، متعجبم کرد.
- واقعاً میای؟
لحنش پر از تردید و حیرت بود.
- چرا نیام؟
پوزخند زدم و با لحنی شوخ و جدی گفتم:
- نکنه فقط تعارف زده؟
- نه‌نه فقط... .
سکوت که کرد، پرسیدم:
- فقط چی؟
راه باز شد و ماشین رو به حرکت درآوردم.
- هیچی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- باز هم ممنون دخترعمو.
لحنش گرم بود، ناخودآگاه دوباره لب‌هام کش رفت.
- خواهش می‌کنم.
تماس رو که قطع کردم، به فکر فرو رفتم. این روی هاکان رو تا به حال ندیده‌بودم. توی این بیست و پنج سال زندگیم همیشه اون رو سرد و متکبر دیده‌بودم؛ اما این رفتارش... !
اون مثل یک شاهزاده بزرگ شده‌بود و عجیب بود که عوض راحت‌ بودن با هم نوعانش کنار اشخاصی مثل مجتبی و پونه گرم و انسان‌دوست میشد. حس می‌کردم تازه دارم این پسرعمو رو می‌بینم!
***
حنانه از روی مبل بلند شد و گفت:
- من برم دستشویی یه لحظه.
شیوا با خنده گفت:
- دیگه از بس خوب از ما پذیرایی کردن‌ها مثانه‌مون داره می‌ترکه!
بهار به پیشونیش زد و گفت:
- آخ شرمنده.
با خنده گفت:
- شربت میل دارین یا چایی؟
حنانه نرم و کوتاه خندید و از سالن خارج شد؛ ولی شیوا با پررویی گفت:
- شربت با کیک!
بهار سر تکون داد و بلند شد.
- پس چایی میارم.
این رو گفت و به طرف آشپزخونه رفت. شیوا با تعجب نگاهش کرد که خندیدم و گفتم:
- تا تو باشی این‌جا رو با کافه اشتباه نگیری.
چند لحظه‌ای سپری شد تا بهار به جمعمون ملحق بشه. سینی رو روی میز گذاشت و نشست. با احتیاط به مسیر دستشویی نگاه کرد و سپس سمت شیوا که مقابلش بود، خم شد و آروم گفت:
- تا اون نیومده بذار یه چیزی رو بهت بگم... می‌دونستی هاکان از میلی خواستگاری کرده؟
مشتی به بازوی بهار زدم و گفتم:
- این‌قدر چرت نگو!
شیوا گیج و منگ سرجاش جابه‌جا شد و گفت:
- چی شد؟!
بهار کمر راست کرد و با خون‌سردی گفت:
- بهش بگو تا از فکر این‌که از قافله عقب مونده دق نکرده.
شیوا با بی‌طاقتی غر زد:
- خفه... میلا چی شده؟ هاکان واقعاً... .
بین حرفش پریدم و با پشت چشم نازک کردن گفتم:
- نه بابا.
چشم‌غره‌ای به بهار که با نیش باز داشت شربتش رو می‌نوشید، رفتم و رو به شیوا گفتم:
- چیزی نبوده که.
- آره، نبوده، فقط میلی وقتی از خواب بیدار میشه میره بیرون که می‌بینه عه؟ داش هاکانمون دختر آورده خونه!
چشم‌غره‌ای براش رفتم و گفتم:
- چرت نگو بهار.
شیوا با تعجب در حالی که ابروهاش بالا رفته و چشم‌هاش گرد بود، پرسید:
- هاکان... دختر آورده؟!
با دست‌هاش به زمین اشاره کرد.
- این‌جا؟!
بهار با خون‌سردی گفت:
- نه بابا، تو آموزشگاه. گفته‌بودم که استادمون شده؟
شیوا با گیجی سر به تایید تکون داد. آرنجم رو روی دسته مبل گذاشتم و پیشونیم رو روی انگشت‌هام. چشم‌هام رو بستم و با حرص و تاسف سرم رو به چپ و راست تکون دادم و زمزمه کردم:
- عجب اشتباهی کردم که به تو گفتم.
یک‌دفعه لگد محکمی به ساقم خورد. چشم‌غره رفتم و تشر زدم.
- عه!
شیوا ادام رو در آورد و دو مرتبه با تخسی به پام زد.
- عوضی حالا به این میگی به من نمیگی؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- واسه این هم از دهنم در رفت به خدا. این رو که می‌شناسی، کافیه یه سوتی بدی تا این‌قدر با روانت بازی کنه که خود به خود همه چی رو لو بدی.
و بلافاصله با غیظ به بهار نگاه کردم؛ اما بهار با غرور و لبخند پا روی پا انداخت و شربتش رو صدادار هورت کشید. یک‌ دفعه گفت:
- عه حنانه‌جون فارغ شدی؟
این حرفش هشداری بود برای ما به همین خاطر من و شیوا هم رو بهش لبخند زدیم. حنانه جواب لب‌های کش‌رفته‌مون رو به نرمی و با یک لبخند کم‌رنگ داد و کنار شیوا نشست.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین