- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
پونه خم شد و سینی چای رو به طرفم گرفت. با لبخند ریزی استکانی برداشتم که پونه حین رفتن سمت مبلش گفت:
- انگار جدیجدی فراموش شدهبودم ها.
لبخندم پررنگتر شد و گفتم:
- وقتی درگیریهات زیاد باشن فراموشی هم میگیری دیگه.
پونه با لحن شوخی گفت:
- بله، ما هم توقع نداریم درگیری شما باشیم خانوم دکتر.
با حفظ لبخندم سرم رو کمی پایین انداختم و به استکانم چشم دوختم. نزدیک دو هفتهای میگذشت که کسی باهام تماس گرفت، پونه بود که برای ناهار دعوتم کردهبود. هاکان شمارهم رو بهخاطر اصرارش بهش دادهبود. از اینکه اون رو سرحال میدیدم خوشحال بودم. برخلاف اولین دیدارمون خیلی سرحال و شوخطبع مینمود. یک زوج دیگه هم دعوت بودن، فرهانه و همسرش شعیب. اون دو نفر برخلاف پونه و مجتبی تحصیلکرده و معلم بودن؛ اما خیلی خاکی و فروتن بودن، مجتبی هم مسافرکش بود و پونه یک زن خونهدار.
به جمع نگاه کردم، به جمعی که عجیب گرم و دوستانه بود. من تو مراسمهایی حاضر میشدم که وسعت خونه از تالار کم نداشت و مهمونهاش کمتر از دویست نفر نبودن؛ ولی گرمای این جمع کوچیک تو این خونه کوچیک و نقلی اصلاً قابل مقایسه با مراسمهای فامیلی ما نبود. با حسرت به هاکان که با مجتبی و شعیب غرق بگوبخند بود، نگاه کردم. بهش حق میدادم که تو مراسمهای ما کناره بگیره. مگه میشه کسی چنین دورهمی گرمی رو تجربه کنه و دل بده به مراسمهایی که فقط با رقص و شراب گرم میشد؟
- خانوم دکتر یکم از خودت بگو.
صدای فرهانه بود. جوری نشستهبودیم که آقایون یک سمت بودن و ما خانومها سمت دیگه. در جواب نگاه سوالی فرهانه و پونه گفتم:
- منو بیخیال.
به هاکان نیمنگاهی انداختم و ادامه دادم:
- میشه بگین چهجوری با هم آشنا شدن؟
پونه با لبخند و شعف گفت:
- بذار پس خودشون تعریف کنن که خیلی جالبه.
دستش رو روی دسته مبل گذاشت تا فاصلهش با من و فرهانه کمتر بشه. فرهانه بین من و اون نشسته بود. آرومتر گفت:
- از خنده رودهبر میشی. وایسا.
کمر راست کرد و گفت:
- آقا مجتبی؟
مردها که ساکت شدن، با سر به من اشاره کرد و ادامه داد:
- خانوم دکتر کنجکاون بدونن چی شد که با داداش هاکان آشنا شدین؟
مجتبی نگاه کوتاهی نثارم کرد؛ ولی ناگهان هر سه مرد بلند به خنده افتادن. لبخندم با دیدن قهقههی هاکان ماسید. با اینکه رابطهمون گرم شدهبود؛ ولی ندیدهبودم اینقدر راحت بخنده.
با کنجکاوی که شدت پیدا کردهبود، پا روی پا انداختم و ساعدم رو روی دسته مبل گذاشتم. مردها زیاد منتظرم نذاشتن و مجتبی که بین هاکان و شعیب نشسته بود، با خنده به رون هاکان زد و خطاب به من گفت:
- آبجی چند سال پیش من و شعیب تو رستوران بودیم، داشتیم میخوردیم و میگفتیم که یه سری حرف گوشهامون رو تیز کرد.
نگاه خاص و شیطانیای به هاکان انداخت که من هم توجهم جلب هاکان شد. هاکان داشت چپچپ نگاهش میکرد. یک چیزی این وسط بود؛ اما منتظر موندم. مجتبی دوباره رو کرد به من که با کنجکاوی نگاهش میکردم و ادامه داد:
- خلاصه که فهمیدیم بله، داداش هاکانمون دلش شیطنت خواسته! دوستهاش رو دعوت میکنه و همه کارتهاشون رو هم جمع میکنه تا بعداً نتونن حساب کنن، حالا چرا؟ وقتی غذاها تمام میشه و میخوان برن، داداشمون هم میگه... .
چنان نگاه چپچپ هاکان سنگین بود که مجتبی بدون نگاه کردن بهش به خنده افتاد؛ ولی با سرسختی ادامه داد. همچین خوشخندهبود که لبخند رو به لب من هم چسبوندهبود.
- کارتش رو نیاورده، بقیه دست میکنن تو جیبشون که عه! نیست! بعدش داداشمون میگه هوس شستن ظرف کرده. خلاصه کلی پس سری میخوره و تازه چشمهای داداشمون باز میشه و میبینه که مشتریها ترکوندن! دیگه پشیمونی فایدهای نداشت. اونجا دلم به حالش سوخت... .
به اینجای حرفش که رسید، شعیب طاقت نیاورد و به خنده افتاد؛ اما مجتبی با خندش ادامه داد:
- مردونگی خرج کردم و حسابش رو تسویه کردم. این شد که دیگه... .
رودرروی هاکان شد و با خندهای که بدنش رو میلرزوند، چشم در چشمش گفت:
- مجنون عاشق لیلی شد!
بقیه به خنده افتادن حتی من و هاکان. لحن مجتبی خودش یک جوک جداگونه بود. هاکان پس گردنیای نثارش کرد و با خنده سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- دهنت سرویس.
اشک چشمش رو پاک کرد و رو به من گفت:
- هر چی شنیدی رو دقیقاً برعکس کن.
یک ابروم بالا پرید که مجتبی گفت:
- آبجی دروغ میگه، باور نکن، داره بهتون میزنه.
- انگار جدیجدی فراموش شدهبودم ها.
لبخندم پررنگتر شد و گفتم:
- وقتی درگیریهات زیاد باشن فراموشی هم میگیری دیگه.
پونه با لحن شوخی گفت:
- بله، ما هم توقع نداریم درگیری شما باشیم خانوم دکتر.
با حفظ لبخندم سرم رو کمی پایین انداختم و به استکانم چشم دوختم. نزدیک دو هفتهای میگذشت که کسی باهام تماس گرفت، پونه بود که برای ناهار دعوتم کردهبود. هاکان شمارهم رو بهخاطر اصرارش بهش دادهبود. از اینکه اون رو سرحال میدیدم خوشحال بودم. برخلاف اولین دیدارمون خیلی سرحال و شوخطبع مینمود. یک زوج دیگه هم دعوت بودن، فرهانه و همسرش شعیب. اون دو نفر برخلاف پونه و مجتبی تحصیلکرده و معلم بودن؛ اما خیلی خاکی و فروتن بودن، مجتبی هم مسافرکش بود و پونه یک زن خونهدار.
به جمع نگاه کردم، به جمعی که عجیب گرم و دوستانه بود. من تو مراسمهایی حاضر میشدم که وسعت خونه از تالار کم نداشت و مهمونهاش کمتر از دویست نفر نبودن؛ ولی گرمای این جمع کوچیک تو این خونه کوچیک و نقلی اصلاً قابل مقایسه با مراسمهای فامیلی ما نبود. با حسرت به هاکان که با مجتبی و شعیب غرق بگوبخند بود، نگاه کردم. بهش حق میدادم که تو مراسمهای ما کناره بگیره. مگه میشه کسی چنین دورهمی گرمی رو تجربه کنه و دل بده به مراسمهایی که فقط با رقص و شراب گرم میشد؟
- خانوم دکتر یکم از خودت بگو.
صدای فرهانه بود. جوری نشستهبودیم که آقایون یک سمت بودن و ما خانومها سمت دیگه. در جواب نگاه سوالی فرهانه و پونه گفتم:
- منو بیخیال.
به هاکان نیمنگاهی انداختم و ادامه دادم:
- میشه بگین چهجوری با هم آشنا شدن؟
پونه با لبخند و شعف گفت:
- بذار پس خودشون تعریف کنن که خیلی جالبه.
دستش رو روی دسته مبل گذاشت تا فاصلهش با من و فرهانه کمتر بشه. فرهانه بین من و اون نشسته بود. آرومتر گفت:
- از خنده رودهبر میشی. وایسا.
کمر راست کرد و گفت:
- آقا مجتبی؟
مردها که ساکت شدن، با سر به من اشاره کرد و ادامه داد:
- خانوم دکتر کنجکاون بدونن چی شد که با داداش هاکان آشنا شدین؟
مجتبی نگاه کوتاهی نثارم کرد؛ ولی ناگهان هر سه مرد بلند به خنده افتادن. لبخندم با دیدن قهقههی هاکان ماسید. با اینکه رابطهمون گرم شدهبود؛ ولی ندیدهبودم اینقدر راحت بخنده.
با کنجکاوی که شدت پیدا کردهبود، پا روی پا انداختم و ساعدم رو روی دسته مبل گذاشتم. مردها زیاد منتظرم نذاشتن و مجتبی که بین هاکان و شعیب نشسته بود، با خنده به رون هاکان زد و خطاب به من گفت:
- آبجی چند سال پیش من و شعیب تو رستوران بودیم، داشتیم میخوردیم و میگفتیم که یه سری حرف گوشهامون رو تیز کرد.
نگاه خاص و شیطانیای به هاکان انداخت که من هم توجهم جلب هاکان شد. هاکان داشت چپچپ نگاهش میکرد. یک چیزی این وسط بود؛ اما منتظر موندم. مجتبی دوباره رو کرد به من که با کنجکاوی نگاهش میکردم و ادامه داد:
- خلاصه که فهمیدیم بله، داداش هاکانمون دلش شیطنت خواسته! دوستهاش رو دعوت میکنه و همه کارتهاشون رو هم جمع میکنه تا بعداً نتونن حساب کنن، حالا چرا؟ وقتی غذاها تمام میشه و میخوان برن، داداشمون هم میگه... .
چنان نگاه چپچپ هاکان سنگین بود که مجتبی بدون نگاه کردن بهش به خنده افتاد؛ ولی با سرسختی ادامه داد. همچین خوشخندهبود که لبخند رو به لب من هم چسبوندهبود.
- کارتش رو نیاورده، بقیه دست میکنن تو جیبشون که عه! نیست! بعدش داداشمون میگه هوس شستن ظرف کرده. خلاصه کلی پس سری میخوره و تازه چشمهای داداشمون باز میشه و میبینه که مشتریها ترکوندن! دیگه پشیمونی فایدهای نداشت. اونجا دلم به حالش سوخت... .
به اینجای حرفش که رسید، شعیب طاقت نیاورد و به خنده افتاد؛ اما مجتبی با خندش ادامه داد:
- مردونگی خرج کردم و حسابش رو تسویه کردم. این شد که دیگه... .
رودرروی هاکان شد و با خندهای که بدنش رو میلرزوند، چشم در چشمش گفت:
- مجنون عاشق لیلی شد!
بقیه به خنده افتادن حتی من و هاکان. لحن مجتبی خودش یک جوک جداگونه بود. هاکان پس گردنیای نثارش کرد و با خنده سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- دهنت سرویس.
اشک چشمش رو پاک کرد و رو به من گفت:
- هر چی شنیدی رو دقیقاً برعکس کن.
یک ابروم بالا پرید که مجتبی گفت:
- آبجی دروغ میگه، باور نکن، داره بهتون میزنه.
آخرین ویرایش: