جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,564 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پونه خم شد و سینی چای رو به طرفم گرفت. با لبخند ریزی استکانی برداشتم که پونه حین رفتن سمت مبلش گفت:
- انگار جدی‌جدی فراموش شده‌بودم ها.
لبخندم پررنگ‌تر شد و گفتم:
- وقتی درگیری‌هات زیاد باشن فراموشی هم می‌گیری دیگه.
پونه با لحن شوخی گفت:
- بله، ما هم توقع نداریم درگیری شما باشیم خانوم دکتر.
با حفظ لبخندم سرم رو کمی پایین انداختم و به استکانم چشم دوختم. نزدیک دو هفته‌ای می‌گذشت که کسی باهام تماس گرفت، پونه بود که برای ناهار دعوتم کرده‌بود. هاکان شماره‌م رو به‌خاطر اصرارش بهش داده‌بود. از این‌که اون رو سرحال می‌دیدم خوشحال بودم. برخلاف اولین دیدارمون خیلی سرحال و شوخ‌طبع می‌نمود. یک زوج دیگه هم دعوت بودن، فرهانه و همسرش شعیب. اون دو نفر برخلاف پونه و مجتبی تحصیل‌کرده و معلم بودن؛ اما خیلی خاکی و فروتن بودن، مجتبی هم مسافرکش بود و پونه یک زن خونه‌دار.
به جمع نگاه کردم، به جمعی که عجیب گرم و دوستانه بود. من تو مراسم‌هایی حاضر می‌شدم که وسعت خونه از تالار کم نداشت و مهمون‌هاش کمتر از دویست نفر نبودن؛ ولی گرمای این جمع کوچیک تو این خونه کوچیک و نقلی اصلاً قابل مقایسه با مراسم‌های فامیلی ما نبود. با حسرت به هاکان که با مجتبی و شعیب غرق بگوبخند بود، نگاه کردم. بهش حق می‌دادم که تو مراسم‌های ما کناره بگیره. مگه میشه کسی چنین دورهمی گرمی رو تجربه کنه و دل بده به مراسم‌هایی که فقط با رقص و شراب گرم میشد؟
- خانوم دکتر یکم از خودت بگو.
صدای فرهانه بود. جوری نشسته‌بودیم که آقایون یک سمت بودن و ما خانوم‌ها سمت دیگه. در جواب نگاه سوالی فرهانه و پونه گفتم:
- منو بی‌خیال.
به هاکان نیم‌نگاهی انداختم و ادامه دادم:
- میشه بگین چه‌جوری با هم آشنا شدن؟
پونه با لبخند و شعف گفت:
- بذار پس خودشون تعریف کنن که خیلی جالبه.
دستش رو روی دسته مبل گذاشت تا فاصله‌ش با من و فرهانه کمتر بشه. فرهانه بین من و اون نشسته بود. آروم‌تر گفت:
- از خنده روده‌بر میشی. وایسا.
کمر راست کرد و گفت:
- آقا مجتبی؟
مردها که ساکت شدن، با سر به من اشاره کرد و ادامه داد:
- خانوم دکتر کنجکاون بدونن چی شد که با داداش هاکان آشنا شدین؟
مجتبی نگاه کوتاهی نثارم کرد؛ ولی ناگهان هر سه مرد بلند به خنده افتادن. لبخندم با دیدن قهقهه‌ی هاکان ماسید. با این‌که رابطه‌مون گرم شده‌بود؛ ولی ندیده‌بودم این‌قدر راحت بخنده.
با کنجکاوی که شدت پیدا کرده‌بود، پا روی پا انداختم و ساعدم رو روی دسته مبل گذاشتم. مردها زیاد منتظرم نذاشتن و مجتبی که بین ها‌کان و شعیب نشسته بود، با خنده به رون هاکان زد و خطاب به من گفت:
- آبجی چند سال پیش من و شعیب تو رستوران بودیم، داشتیم می‌خوردیم و می‌گفتیم که یه سری حرف گوش‌هامون رو تیز کرد.
نگاه خاص و شیطانی‌ای به هاکان انداخت که من هم توجه‌م جلب هاکان شد. هاکان داشت چپ‌چپ نگاهش می‌کرد. یک چیزی این وسط بود؛ اما منتظر موندم. مجتبی دوباره رو کرد به من که با کنجکاوی نگاهش می‌کردم و ادامه داد:
- خلاصه که فهمیدیم بله، داداش هاکانمون دلش شیطنت خواسته! دوست‌هاش رو دعوت می‌کنه و همه کارت‌هاشون رو هم جمع می‌کنه تا بعداً نتونن حساب کنن، حالا چرا؟ وقتی غذاها تمام میشه و می‌خوان برن، داداشمون هم میگه... .
چنان نگاه چپ‌چپ هاکان سنگین بود که مجتبی بدون نگاه کردن بهش به خنده افتاد؛ ولی با سرسختی ادامه داد. همچین خوش‌خنده‌بود که لبخند رو به لب من هم چسبونده‌بود.
- کارتش رو نیاورده، بقیه دست می‌کنن تو جیبشون که عه! نیست! بعدش داداشمون میگه هوس شستن ظرف کرده. خلاصه کلی پس سری می‌خوره و تازه چشم‌های داداشمون باز میشه و می‌بینه که مشتری‌ها ترکوندن! دیگه پشیمونی فایده‌ای نداشت. اون‌جا دلم به حالش سوخت... .
به این‌جای حرفش که رسید، شعیب طاقت نیاورد و به خنده افتاد؛ اما مجتبی با خندش ادامه داد:
- مردونگی خرج کردم و حسابش رو تسویه کردم. این شد که دیگه... .
رودرروی هاکان شد و با خنده‌ای که بدنش رو می‌لرزوند، چشم در چشمش گفت:
- مجنون عاشق لیلی شد!
بقیه به خنده افتادن حتی من و هاکان. لحن مجتبی خودش یک جوک جداگونه بود. هاکان پس گردنی‌ای نثارش کرد و با خنده سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- دهنت سرویس.
اشک چشمش رو پاک کرد و رو به من گفت:
- هر چی شنیدی رو دقیقاً برعکس کن.
یک ابروم بالا پرید که مجتبی گفت:
- آبجی دروغ میگه، باور نکن، داره بهتون می‌زنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به لحنش بی‌صدا خندیدم و دوباره نگاهم رو به هاکان دادم. هاکان گلوش رو صاف کرد و جرعه‌ای از چاییش رو خالی‌خالی نوشید تا گلوش تازه بشه. استکان رو روی میز گذاشت و گفت:
- یه سری تو رستوران تنها بودم، منتظر بودم تا سفارشم رو بیارن. میز بغلیم خیلی پر سروصدا بود آخه یه بچه‌ای بینشون بود که بیست و خرده‌ای سن داشت!
و چپ‌چپ به مجتبی نگاه کرد.
- داشتن بحث می‌کردن و مجتبی هم راضی نمی‌شد میز رو حساب کنه، در آخر قبول کرد. خلاصه غذاشون رو که خوردن یهو مجتبی گفت بچه‌ها من دیشب یه فیلمی دیدم که چند نفر به‌خاطر پرداخت نکردن هزینه‌‌ی سفارشاتشون مجبور شدن ظرف‌های رستوران رو بشورن.
تک‌خنده‌ای زد و گفت:
- مجتبی‌ هم گفت هوس کردم همین کار رو با خودمون بکنم. خلاصه که اون بچه، میز بغلی رو به سروصدا انداخت.
شعیب گفت:
- من زدم پس کله‌ش گفتم کجایی؟ تو ظرف‌های خونه‌تون رو نمی‌شوری بعد به سرت زده ظرف‌های یه ملت رو بشوری؟ یه نگاه به دور و برت انداختی ببینی چند نفر اومدن؟
هاکان نفسی گرفت و گفت:
- اون موقع تازه آقا نگاهی می‌ندازه به دور و ورش و یهو چشم‌هاش درمیاد.
مجتبی قهقهه‌ای زد و گفت:
- به جان مادرم هر وقت می‌رفتم اون‌جا مشتریش کم بود، نمی‌دونم اون روز چی شد؟ فکر کنم وجودم برکت داشت.
و سرش رو با خنده و تاسف تکون داد. هاکان با لبخندی باز و گشاد خطاب به من گفت:
- فکر کنم بعدش رو بگیری چی شد.
با حیرت در حالی که چشم‌هام گرد شده و لب‌هام کش رفته بود، به مجتبی نگاه کردم که مجتبی با صورتی سرخ‌شده از خنده دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت. پونه با خنده گفت:
- بچه‌م خجالت کشید.
با صدای بلند زیر خنده زدیم.
عجیب اون روز مزه داد، عجیب خوش گذشت. هیچ‌وقت خیال نمی‌کردم خنده‌های من و هاکان تو یکی از کوچه‌های پایین شهر مخفی شده باشه. اون روز چنان گرم گذشت که سرمای اسفند ماه برام مثل یک آدم‌ برفی ذوب شد. منی که سخت‌پسند بودم در انتخاب دوست، خیلی زود با فرهانه و پونه گرم گرفتم و شماره‌هامون رو رد و بدل کردیم. از من قول گرفتن تا بیشتر بهشون سر بزنم و من هم این اطمینان رو دادم که مثل هاکان روی دوستیشون حساب کنم.
چون با هاکان اومده‌بودم، سوار ماشین هاکان شدم. بعد از خداحافظی آخر هاکان تک‌بوقی زد و از کوچه خارج شد. هنوز هم لبخند روی لب‌هام بود.
هاکان نیم‌نگاهی نثارم کرد و گفت:
- خوشت اومد؟
لبخندم بزرگ‌تر شد و گفتم:
- اون‌ها بی‌نظیر بودن.
- می‌دونستم خوشت میاد. من هم سر همون برخورد اول مهرشون به دلم نشست.
- خیلی خاکی و خودمونین، خوشم اومده ازشون.
و هاکان در جوابم یک لبخند کج زد. نفسی گرفتم و گفتم:
- اما خیلی نامردی.
با تعجب نگاهم کرد که لبم کش رفت و گفتم:
- تو همچین آدم‌هایی رو داشتی و رو نمی‌کردی؟
تعجبش جاش رو به یک نیش‌خند داد. آهی کشیدم و خیره به مسیر گفتم:
- حالا به حرفت رسیدم. سرمایه‌ی اصلی یه رفیق واقعیه.
سرم رو به طرفش چرخوندم و ادامه دادم:
- ممنونم که من رو باهاشون آشنا کردی.
- انگار یادت رفته‌ها، من هیچ‌کاره‌م.
- خب آره؛ ولی اگه اون روز پونه رو نمی‌آوردی من هم هیچ‌وقت به این‌جا نمی‌رسیدم.
نگاهم روش افتاد و در دل ادامه دادم:
- با خود واقعیت هم آشنا نمی‌شدم.
***
《بهار》
آسانسور یک هفته‌ نشده دوباره خراب شده بود، اجباراً از پله‌ها پایین می‌رفتم که رسیده_نرسیده به طبقه‌ی آموزشگاه چشم تو چشم بهراد شدم. کسی جز من و اون بیرون نبود و چون باید بهراد در آموزشگاه رو باز می‌کرد، زودتر می‌اومد برای همین هنوز هیچ‌شاگردی نیومده‌بود. این تنهایی بینمون با سابقه‌ای که اون داشت ترس رو به وجودم انداخت. سعی کردم معمولی رفتار کنم، نگاه گرفتم و ادامه پله‌ها رو پایین رفتم. برای پایین رفتن از پله‌های دسته دیگه باید از کنارش عبور می‌کردم. با تپش قلبی بالا در حالی که نگاهم سرد و به روبه‌روم بود، از کنارش گذشتم. وقتی حرفی نزد و فقط همین‌طور خیره‌م موند، کمی خیالم راحت شد؛ اما... !
- این‌جا چی کار می‌کنی؟
(به تو چه)
ولی حرفی نزدم. خواستم نشونش بدم که اهمیتی برام نداره. حتی از صداش هم خوف داشتم و متنفر بودم. اصلاً نمی‌خواستم بفهمه که من تو این آپارتمان زندگی می‌کنم چون بعدش کارم ساخته بود. هیچ‌اعتمادی بهش نبود.
آرنجم رو ‌که از پشت گرفت، شوکه شدم. به خودم اومدم و دستم رو با غیظ آزاد کردم؛ ولی اون راحت رهام کرد برای همین تقریباً دستم به عقب شوت شد.
بهراد پوزخندی زد و گفت:
- آرام باش!
نفس‌زنان دندون‌هام رو به روی هم فشردم. این پسر حتی لیاقت دیده‌شدن هم نداشت. چرخیدم تا برم که گفت:
- این‌جا زندگی می‌کنی؟
در حالی که ترس به قدم‌هام سرعت داده‌بود، تندتند از پله‌ها پایین رفتم و حتی یک کلام هم باهاش حرف نزدم. از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد، فهمید!
به محض خروجم از آپارتمان سریع شماره‌ی میلی رو گرفتم. چند لحظه طول کشید تا جوابم رو بده.
- جانم؟
- وای میلی بهراد فهمید من کجا زندگی می‌کنم!
یک لحظه مکث کرد.
- خب بفهمه، چرا می‌ترسی؟
از حرکت ایستادم.
- میلی!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
منظور لحنم رو خوب فهمید چون گفت:
- اون موقع تو رو اعصابش رفتی، اگه کاری به کارش نداشته باشی گازت نمی‌گیره.
- ولی من ازش می‌ترسم. وای میلی قلبم هنوز داره تند می‌زنه. این پسره که ثبات نداره، عقل نداره، یهو دیدی دست به کاری زد!
میلی با لحن آروم‌ کننده‌ای گفت:
- چیزی نیست بهار، فکر بد نکن. ذهنت رو درگیرش نکن.
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- چند بار گفتم تو هم با ما بیا؟ حداقل کمی حال و هوات عوض میشد.
با لرزی که بابت سرما بود، گفتم:
- والله شماها زده به سرتون تو اوج سرما هوس کوه‌نوردی کردین.
میلی خندید و گفت:
- آره، قبول دارم سرده، اتفاقاً خودمون هم طاقت نیاوردیم، عوضش اومدیم خونه فرهانه این‌ها، کاش بودی. هنوزم دیر نشده‌ها، می‌خوای بیام دنبالت؟
- نه‌نه‌ خوش بگذرون، فقط خواستم این رو بهت بگم همین.
- خیلی‌ خب باشه، من هم حرفم رو بهت گفتم، سفارش نکنم دیگه.
چشم در حدقه چرخوندم و گفتم:
- خوش بگذرون، خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیب پالتوم گذاشتم و دست‌هام هم که دست‌کش داشتن، داخل جیبم موندن.
- ووی چه سرده.
- پس حدسم درست بود.
- وای خدا!
چرخیدم و فوراً کف دستم رو به دهنم چسبوندم تا دیگه جیغ نزنم. از دیدن بهراد اون هم با یک نیش‌خند ابروهام درهم رفت. دستم رو مشت کردم و گفتم:
- چی از جونم می‌خوای؟
- من؟ الان که تو داشتی در موردم حرف می‌زدی.
چشمکی زد و با نیش‌خند ادامه داد:
- من که کاریت ندارم.
با وجود ترسی که داشتم، پوزخندی زدم و گفتم:
- مشخصه! پس واسه بدرقه‌ی من اومدی پایین؟
روی گردنش رو خاروند و گفت:
- آهان.
دوباره دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
- خواستم از میلا بپرسم. چند روزیه سرما خورده دانشگاه هم نمی‌بینمش.
- خب به من چه؟
لبش کج شد و گفت:
- زبونت خیلی دراز شده‌ ها.
سرش رو سمتم خم کرد تا حرفی بزنه که با ترس و غیرارادی قدمی به عقب رفتم. با نیش‌خند به پاهام نگاه کرد و سپس چشم در چشمم گفت:
- فقط خواستم بگم سلامم رو بهش برسون.
چشمکی زد و خواست بره که حرفی یادش اومد.
- راستی!
دوباره تموم‌رخ سمتش چرخید و با نیشی که باز شده‌بود، گفت:
- ترس واسه دخترها خوبه و خوبه که می‌دونی چه‌قدر بی‌عقلم که ممکنه هر کاری ازم سر بزنه!
لحنش تهدید داشت، بوی خوبی نمی‌داد. با ترس نگاهش کردم که نگاه گرگ‌مانندش رنگ باخت و سرخوشانه خندید و بالاخره گورش رو گم کرد!
هیچ‌وقت نتونستم اون‌طور که باید حس میلی رو نسبت بهش درک کنم؛ ولی الان... !
بهراد واقعاً یک نفرت‌انگیز به تموم معنا بود. با غیظ نگاهم رو از جای‌خالیش گرفتم و چرخیدم تا از کوچه خارج بشم. این هم از شروع زیبای روز ما!
***
《میلانا》
نزدیک سال نو بود و بادها هم نسیم‌های بهاری شده‌بودن. تک و توکی درخت‌ها شکوفه زده‌بودن و دیگه اثری از برف‌های سنگینی که استخون آدم رو می‌سوزوند نبود. برای نوروز خیلی ذوق داشتم چون با هاکان قرار گذاشته‌بودیم که همراه پونه و بقیه به ویلای شمال بریم، شیوا و بهار رو هم قرار بود همراه خودمون کنیم. این اولین نوروزی میشد که قرار بود همراه خونواده‌م نباشم و شک نداشتم که بیشتر از تموم بیست و پنج بهار عمرم به من خوش می‌گذره چون زمانی که همراه دوست‌های هاکان که دوست‌های من هم شده بودن، وقت می‌گذروندم، تازه معنای خوش گذشتن و عشق رو می‌فهمیدم. شوخی‌ها و خنده‌هایی که بینمون جریان داشت چنان مشتاقم کرده‌بود تا هر چه سریع‌تر شیوا و بهار رو هم با اون‌ها آشنا کنم. رفت و اومدم با دوست‌های جدیدم زیاد شده‌بود؛ ولی از طرف دیگه بدون این‌که حتی متوجه باشم رابطه‌م با فامیل کم‌ رنگ‌تر شده‌بود. دیگه دیربه‌دیر تو مهمونی‌ها و مراسم‌هاشون شرکت می‌کردم و بهونه‌م شده‌بود درس‌های سنگین دانشگاه. من بدون این‌که حتی متوجه باشم شده‌بودم یک نسخه دیگه از هاکان، البته رفتارم با شیوا مثل سابق بود. در این بین بهراد هم رنگ گرفته بود، دوباره شده‌بود همون مزاحم دیروز. خیال می‌کردم وقتی رهام کرده دیگه سمتم نمیاد؛ اما بهونه دیگه نزدیکیش شده‌بود یک رابطه‌ی با حد و مرز. این پسر رو درک نمی‌کردم!
روی تپه‌‌ای که شیب ملایم و ارتفاع کمی داشت، نشسته بودم. زانوهام بالا بودن و دست‌هام تکیه‌گاه بدنم. خوش‌بختانه تالاب مثل نوروز شلوغ نبود، در واقع هنوز کسی به این‌جا نیومده بود و می‌تونستم به راحتی با خودم خلوت کنم. ردیف درخت‌ها در پشت سرم چند قدمی فاصله داشتن. تالاب پر آب بود و پرنده‌های بزرگ زیادی در حوالیش پرواز می‌کردن. یک لحظه احساس بندری بودن بهت دست می‌داد.
با زنگ‌خوردن گوشیم به گوشی که کنارم روی زمین بود، چپ‌چپ نگاه کردم. نور خورشید روی صفحه افتاده‌بود و نمی‌تونستم اسم مخاطبم رو ببینم؛ اما شک نداشتم که مثل این چند روز باز هم بهراده، آخه همیشه سر صحنه‌هایی زنگ میزد که با خودم خلوت می‌کردم؛ اما وقتی که گوشی رو برداشتم متوجه شدم بهاره.
- جانم؟
- س... .
ساکت شد و کمی بعد گفت:
- ای نامرد رفتی تالاب؟
خندیدم و گفتم:
- چه‌جوری فهمیدی؟
- فهمیدن می‌خواد؟ تو که می‌دونی من چه‌قدر واسه آوازشون می‌میرم، چرا بهم نگفتی؟
آهی کشیدم و خیره به تالاب و پرنده‌ها که نزدیک بیست قدمی باهام فاصله داشتن، گفتم:
- خواستم تنها باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- چرا؟
- همین‌جوری، یهو هوس کردم. ببینم تو کجایی؟ بیرونی؟
- ها؟ آ... آره‌آره.
نفسی گرفت و گفت:
- زنگ زدم بگم این سیریش دوباره ردت رو از من گرفت، آخه چرا نمیری دانشگاه خودت رو بهش نشون بدی؟ مخم رو خورد. هر وقت می‌بینمش حالت تهوع بهم دست میده.
- آخر ساله بابا کی میره؟ من هم دیگه حوصله‌م ته کشیده، گفتم کمی واسه خودم مرخصی بدم.
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- حالا من با این چی‌کار کنم؟ تازه از آپارتمان اومدم بیرون آمارت رو ازم گرفت. خوبه هنوز نفهمیده کدوم طبقه‌م و الا دیگه برام زندگی نمی‌ذاشت از بس که جلو در پلاسه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ولی باز هم حواست باشه آمارت رو نگیره، شناختیش که؟
آهی کشید و گفت:
- آره بابا، عین جن می‌مونه. من هم از قصد زمان‌هایی میرم خونه که آموزشگاه تعطیل شده باشه و ماشینش بیرون نباشه. الان هم فکر کردم کلاسه؛ اما دیدم بیرونه و به پله‌ها زل زده.
خندیدم و گفتم:
- به دلش افتاده پس، منتظرت بوده!
- اَه حالم بد شد.
- حالا چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ عجله داری؟ می‌خوای کجا بری؟
- چی؟ آ ولش کن بابا. ببین، فقط تو یه لطفی کن و خودت شرش رو کم کن.
پوزخندی زدم. بهراد مگه می‌فهمید؟
بهار گفت:
- پس فعلاً قطع کنم عزیزم.
- باشه فعلاً.
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. زیر‌ لب غر زدم.
- بگم چی‌کار شی که همیشه باید حالم رو بد کنی، لعنت بهت بهراد.
سعی کردم با تماشای پرنده‌ها و گوش دادن به صداشون خودم رو دو مرتبه آروم کنم که همین‌طور هم شد چون کم‌کم حالم بهتر شد و اخم‌هام باز.
چنان غرق طبیعت بکرِ قم شده‌بودم که صدای موتور من رو از عالم خواب و رویا بیرون کشید. نگاه کوتاهی به پشت سرم انداختم. موتورسوار موتور مشکیش رو پشت درختی گذاشت. کلاه ایمنیش با فرم موتورسواری که پوشیده بود، همرنگ موتورش سیاه بود. از نشستن خسته شده بودم برای همین تصمیم گرفتم از تپه پایین برم و کمی برای خودم قدم بزنم.
پایین تپه‌ها آروم قدم برداشتم. نتونستم زیاد به تالاب نزدیک بشم چون می‌ترسیدم پرنده‌ها به سمتم حمله کنن پس از دور به تماشاشون ایستادم. یک دفعه کسی از پشت بغلم کرد که شوکه شدم و نفسم حبس شد. به طور غریزی به دست‌هاش که روی شکمم بود، نگاه کردم. دستکش مخصوص پوشیده‌بود، بلافاصله پی بردم که همون موتورسواره! خواستم دست‌هاش رو پس بزنم و سریع فاصله بگیرم که صداش میخکوبم کرد.
- عشق من تنها‌تنها؟
دستم رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم و چشم‌هام رو محکم بستم. نفسم رو رها کردم و دست گذاشتم روی دستش تا اون رو از خودم دور کنم که... !
با وحشت به عقب چرخیدم. از دیدن بهراد جا خوردم. هاج و واج به اون موتورسوار نگاه کردم و دوباره به بهراد زل زدم.

بهراد یک دفعه مثل یک شبح ظاهر شده بود و با کشیدن بازوی موتورسوار اون رو از من جدا کرده‌بود. قبل از این‌که حضورش رو درک کنیم لگد محکمی به شکم موتورسوار زد که موتورسوار روی زمین پرت شد.
بهراد فحش رکیکی داد و بی‌توجه به من سمت موتورسوار رفت و لگد دیگه‌ای به شکمش کوبید که به خودم اومدم. جیغ زدم.
- وای خدا بهراد!
به طرفش دوییدم و بازوش رو گرفتم تا اون رو عقب بکشم؛ اما اون دستم رو محکم پس زد که روی زمین افتادم. لنگ بهراد عقب رفت تا دوباره یک ضربه‌ی کاری دیگه بزنه که چهار دست و پا شدم و جیغ زدم.
- بهاره، بهاره!
کپ کرده و شوکه بودم. نفس‌نفس می‌زدم و قلبم محکم میزد؛ اما مغزم هنگ کرده‌بود. بهراد که از جیغم خشکش زده‌بود، پاش رو روی زمین گذاشت و با همون اخم کورش گیج و متعجب نگاهم کرد، به عبارتی هم خشمگین بود و هم متعجب. توجه‌ای نثارش نکردم و سمت بهار که به پهلو توی خودش جمع شده‌بود، خیز برداشتم. حین برداشتن کلاه ایمنیش غر زدم.
- خدا لعنتت کنه بهراد.
با دیدن صورت قرمز بهار هینی از وحشت کشیدم.
- بهار؟ بهار نفس بکش.
بهار تندتند پلک میزد. سرفه‌ای کرد؛ ولی نتونست نفس بکشه. همون‌طور که دستش روی شکمش بود، بریده‌بدیده زمزمه کرد.
- د... دلم‌... دلم.
رو به بهراد که با چشم‌هایی گرد خشکش زده بود، جیغ زدم.
- چرا وایسادی؟ برش دار ببریمش بیمارستان.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با حرص سرم رو پایین انداختم. آخ بهراد! بهراد! صدای دکتر من رو از فکر خارج کرد.
- به هر حال صلاح می‌دونم امروز بستری باشن.
- خانم دکتر واقعاً اتفاق خاصی نیفتاد؟ آخه ضربه‌ها خیلی محکم بودن.
- خیر، جواب آزمایشاتشون چیز نگران‌کننده‌ای رو نشون نداده.
آرنج‌هاش رو روی میز گذاشت و سر انگشت‌های دست‌هاش رو به هم چسبوند. نفسش رو با خشمی کنترل‌شده خارج کرد و گفت:
- و به شوهرشون بگید مردونگی به زور بازو نیست! این خانوم راحت می‌تونن از ایشون شکایت کنن حتی الان من می‌تونم پای پلیس رو بکشم وسط، به هر حال ضربه‌ به شکم خطرات خودش رو داره حالا اگه شخص تو دوره‌ش هم باشه این ریسک بیشتر هم میشه. اون جناب شانس آوردن که اتفاقی برای خانومشون نیفتاده!
با خشم اخم کردم. نتونستم بهونه‌ای جز این‌که بهار توسط همسرش به این حال در اومده، پیدا کنم و از این‌که مجبور بودم دروغ بگم به شدت از دست خودم و بهراد خشمگین بودم.
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- ممنون. می‌تونم ببینمش دیگه؟
دکتر در جوابم پلک زد که سرم رو تکون دادم و با تشکر دیگه‌ای، ازش خداحافظی کردم. قبل از این‌‌که پیش بهار برم از سالن خارج شدم و طولی نکشید که بهراد رو روی یک نیمکت دیدم. سمت زانوهاش خم شده‌بود و در حالی که سرش پایین بود، به موهاش دست می‌کشید.
دندون‌هام رو به روی هم فشردم و به طرفش رفتم. از صدای قدم‌های محکمم سر بلند کرد. با دیدنم ایستاد؛ ولی قبل از این‌که بتونه حرفی بزنه، محکم‌ترین سیلی‌ای که از خودم سراغ داشتم رو نثارش کردم.
آروم غریدم.
- بی‌همه‌چیز!
نفسی گرفتم و با غیظ ادامه دادم:
- می‌دونی چه بلایی سرش آوردی؟
مجبور بودم یک‌ بار دیگه هم دروغ بگم. خواستم ادامه بدم؛ اما اجازه نداد و با خشمی کنترل شده گفت:
- تقصیر خودت بود.
چشم‌هام از حرص گرد شد و به کل حرفی که قصد بیانش رو داشتم از سرم پرید. انگشت اشاره‌م رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم و گفتم:
- تقصیر من؟!
اخم کرد. لپ سفیدش بابت سیلی من سرخ شده‌بود. با گستاخیِ تمام گفت:
- آره، تقصیر توئه. اگه به تماس‌هام جواب می‌دادی و مثل بچه آدم می‌گفتی کجایی من هم مجبور نمی‌شدم فالگوش وایسم و ردت رو بزنم که بعدش اون اتفاق بیفته.
نیش‌خند صداداری زدم و گفتم:
- اوه پس فالگوش ایستادن هم به بقیه خصلت‌های خوبت اضافه شده!
اخم کرد؛ ولی حرفی نزد. آروم؛ اما پر از خشم و نفرت گفتم:
- چه‌طوری بهت بگم نمی‌خوامت؟ هان؟
اون هم مثل من به مردمی که توی حیاط رفت و اومد داشتن و گه‌گاهی نگاهمون می‌کردن، توجه‌ای نشون نداد و گفت:
- من نگفتم همین الان بریم رو تخت!
حرفش رو به آرومی غرید؛ ولی من با ترس به اطراف نگاه کردم. وقتی توجه کسی رو روی خودم ندیدم، چشم‌غره‌ای حواله‌ش کردم.
- بفهم چه حرفی رو کجا داری می‌زنی! این بیچاره‌ها که نمی‌دونن چه‌قدر وقیحی.
بی‌توجه به حرفم چشم‌هاش رو با کلافگی بست سپس نفسش رو رها کرد و گفت:
- نمی‌تونم، رو مخمی، نمی‌تونم فراموشت کنم. من شاید یه‌دله و دخترباز باشم؛ اما واسه خودم حد و مرز دارم، وقتی گفتی تا حالا یه رابطه‌‌ی واقعی نداشتی خودم رو کشیدم کنار؛ اما فکرت از سرم نمیره، نمی‌دونم هنوز از سر هوسه یا نه.
پوزخندی زدم و بلافاصله گفتم:
- به دلت شک راه نداره... فقط هوسه و بس!
- چرا نمی‌خوای امتحان کنیم؟
ابروهام بالا رفت.
- باز هم امتحان؟
پلک‌هاش رو برای لحظه‌ای به هم فشرد.
- میلا من ازت نمی‌خوام که یه رابطه واقعی داشته باشیم، فقط می‌خوام همراهم باشی شاید... شاید... .
پوزخندی زدم و گفتم:
- می‌بینی؟ حتی به زبونش هم نمیاری!
شاکی و عصبی با یک اخم ریز نگاهم می‌کرد. مشخص بود که از دستم خسته شده همین‌طور از دست خودش.
- کشته‌مرده‌هام کم نیستن و خودت می‌دونی، حتی یه بار هم به هیچ دختری پیشنهاد ندادم بلکه قبول کردم! تو پارتی‌ها همراه نمی‌برم چون شک ندارم همون‌جا واسه‌م ده تا ده تا پیدا میشه. تو اولین کسی هستی که من دارم بهت پیشنهاد میدم و... ردم می‌کنی!
- اوه به غرورت برخورده؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کمی مکث کردم و سپس با جدیت گفتم:
- گوش کن بهراد! این حرفم واسه الان نیست، یه ساله داری به پر و پام می‌پیچی؛ ولی جوابم هم تو این یه سال تغییر نکرده. بهراد من و تو برای هم ساخته نشدیم، اصلاً به هم‌ نمیایم، آرمان‌های من و تو نداری و برعکس، چیزهایی که برای تو مهمه برای من ارزشی نداره. تو هنوز آمادگی ازدواج رو نداری؛ اما از من می‌خوای باهات دوست بشم تا شاید آماده شدی و بخوای باهام ازدواج کنی؛ واقعاً توقع داری این کار رو بکنم؟ چرا باید تن به چنین خفتی بدم و مثل یه دختر آویزون بهت بچسبم در حالی که حتی معلوم نیست تهش چی میشه؟ من رو این‌جوری شناختی؟
خواست حرفی بزنه که گفتم:
- من حرفم دو تا نمیشه، فکر می‌کردم بهت ثابت شده باشه!
- و به نظرم به تو هم ثابت شده تا به چیزی که می‌خوام نرسم کوتاه بیا نیستم!
دست راستم مشت شد. این پسر در پررویی همتا نداشت! انگار اصلاً از بلایی که سر بهار آورده‌بود، شرمنده نبود. برای گفتن دروغی که قصد داشتم همون اول بهش بگم، مصمم‌تر شدم. می‌خواستم حرفی بزنم تا فقط برای چند ثانیه بترسونمش چون قصد داشتم بعدش حقیقت رو بهش بگم؛ اما الان واقعاً می‌خواستم بترسه!
- می‌خوای باهات دوست بشم؟
حرفی نزد و گستاخانه به نگاه کردنش ادامه داد. هر لحظه با رفتارش داشت من رو برای گفتن اون حرف که بی‌شک کمرش رو می‌شکست، مصمم‌تر می‌کرد. دندون‌هام رو به روی هم فشردم و گفتم:
- چه‌طوری به کسی اعتماد کنم که... اون بلا رو سر دوستم آورده؟
از حرفم جا خورد. یک لحظه وحشت رو تو چشم‌های طوسیش دیدم؛ اما با تخسی نگاهش رو حفظ کرد و گفت:
- چه بلایی؟ فقط دو لگد بوده دیگه.
روی گرفت و با زدن پوزخندی گفت:
- می‌دونستم با یه فوت پرت می‌شین؛ ولی تا این حد هم دیگه چسی نیستین.
با تمسخر نگاهم کرد.
- هستین؟
اختیارم رو از دست دادم. چنان خشمگینم کرده‌بود که خودم دروغم رو باور کردم و با چنگ زدن به یقه‌ش نفس‌ زنان گفتم:
- بهراد... بهار تو عادتش بود. تو... توی عوضی کاری کردی که... اون... اون نتونه مادر بشه!
چشم‌هاش گرد شد و دهنش نیمه‌باز. نگاهش روی چشم‌هام تندتند نوسان می‌کرد و مدام پلک میزد. با نفرت پسش زدم و گفتم:
- چه جوابی داری بدی؟
داد زدم:
- هان؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟!
با کف دست به سی*ن*ه‌ی سفتش کوبیدم و بی‌توجه به بقیه که نگاهمون می‌کردن، با جیغ و داد ادامه دادم:
- تو کاری کردی که بهار از آرزویی که رویای همه دخترهاست محروم بشه. آرزویی که حقش بود!
پلک بهراد پرید و دیدم که سیبک گلوش بالا و پایین رفت، ظاهراً آب دهنش رو قورت داده‌بود.
نفس‌زنان نگاهش می‌کردم و اون با بهت و ناباوری در حالی که اخم ریزی داشت، خیره‌م بود. هیچ‌حرفی نزد و یک‌دفعه با قدم‌های بزرگی فاصله گرفت. داد زدم.
- کجا میری؟ بهراد؟!
اما حتی به طرفم برنگشت. نفسم رو با آسودگی رها کردم. این ضربه لازم بود! نمی‌تونستم جواب لگدهاش رو بدم؛ اما لااقل می‌تونستم به نحوی تلافی کنم!
نگاه گذرا و عادی‌ای به مردم که چند نفری خیره‌م بودن، انداختم و سپس بدون هیچ اعتنایی به نگاه‌های متعجب و کنجکاوشون به طرف سالن رفتم.
وارد اتاق بهار که شدم، غر زد.
- کجا بودی؟
عوض جوابش نزدیک تختش شدم و آروم پرسیدم:
- درد نداری؟
- فعلاً که اثرات مسکن هست.
لبه تختش نشستم. غیر از بهار دو نفر دیگه هم داخل اتاق بودن، یک خانوم جوون که خوابیده‌بود و یک پیرزن که بیدار بود و با همراهش صحبت می‌کرد. اون‌ها هم به احترام حضور هم‌اتاقی‌هاشون آروم صحبت می‌کردن.
بهار با اخم و نگاهی سرد رو به افق گفت:
- دیگه نمی‌تونم ساکت وایسم، شورش رو درآورده، خفه‌خون گرفتم خیال کرده خبریه.
یک پوزخند بی‌صدا لبم رو کج کرد. بهار با بی‌حوصلگی نگاهم کرد که از دیدن پوزخندم کنجکاو شد و اخمش غلیظ‌تر شد.
- اصلاً غصه نخور.
سوالی به چشم‌هام چشم دوخت که ادامه دادم:
- یه جوری تلافی کردم که دهنش بسته شد!
- ها؟
از دستم به جلو تکیه دادم تا فاصله‌م با بهار کمتر بشه. آروم‌تر گفتم:
- بهش گفتم تو نمی‌تونی مادر بشی!
چشم‌هاش گرد شد.
- چی؟!
- نگران نباش، واقعیت نداره، دکترت گفته مشکلی نداری... .
با اخم حرف زد و اجازه نداد صحبتم رو کامل کنم.
- من این رو نمیگم که.
با حرص ادامه داد:
- واسه چی این حرف رو بهش زدی؟ این‌جوری که بیشتر بهم می‌چسبه.
سرم رو به بالا تکون دادم و گفتم:
- نه، خواست نزدیکت بشه جلوش رو می‌گیرم. لازمه یکم عذاب وجدان داشته باشه. بچه پررو حتی متاسف هم نبود که بهت لگد زده.
بهار از شنیدن حرفم دندون‌هاش رو به روی هم فشرد.
- حرص نخور، تلافی کردم دیگه. ندیدی چه‌جوری خودش رو باخت!
بدون این‌که نگاهم کنه، زیرلب گفت:
- باز هم کمشه بی‌شرف.
چشم در چشمم شد و گفت:
- اون فهمیده من تو آپارتمانم، اگه بخواد مزاحمم بشه چی؟ من دیگه نمی‌خوام ببینمش ها.
- اولاً تو قرار نیست حالاحالاها بری اون‌جا، دوماً خودم این حرف رو بهش زدم خودم هم درستش می‌کنم، نمی‌ذارم بهت نزدیک بشه.
آهی کشید و رو به روبه‌رو زمزمه کرد:
- بشکنه پاش، نفسم بالا نمیومد.
- حرف من شاید پاش رو نشکست؛ ولی کمرش رو بدجور شکست!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با دودلی نگاهم کرد و گفت:
- میگم باز فکر نکنه این نقشه‌ی من بوده و بخواد تلافیش رو سر من در بیاره؟
- گفتم درست می‌کنم یعنی درست می‌کنم دیگه، تو نگران نباش.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- حالا که این‌طوره... بذار حداقل یه مدت بگذره تا خوب حرص بخوره لااقل، البته اگه وجدانی داشته باشه!
لبخندی زدم و گفتم:
- شاید بی‌شعور و بی‌شخصیت باشه؛ اما با شناختی که دارم می‌دونم نسبت به این موضوع بی‌تفاوت نیست.
دستش رو که روی شکمش بود، گرفتم و گفتم:
- تو این مدت هم میای پیش خودم که حسابی دستش کوتاه بشه.
پوزخند بدجنسی زد و نفس دیگه‌ای گرفت. با صدای زنگ گوشیم دستش رو رها کردم و گوشیم رو از توی جیب مانتوم برداشتم. با دیدن اسم مخاطبم از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- من الان میام.
سر تکون داد و از اتاق خارج شدم. جواب هاکان رو دادم و گفتم:
- الو؟
- سلام دخترعمو.
- سلام پسرعمو، چی شده زنگ زدی؟
- خواستم بگ... .
- دکتر موسوی به بخش... .
صدای زن رو دیگه نتونستم بشنوم چون هاکان هراسان گفت:
- میلا تو الان بیمارستانی؟!
- آره؛ ولی خودت رو نگران نکن، دوستم رو آوردم بیمارستان.
صدای خروج نفسش رو شنیدم که لبم کج شد. حین این‌که آروم توی راهرو قدم برمی‌داشتم، یک ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- چی شده پسرعمو؟ نگران شدی؟
منتظر جوابش بودم. به شدت میل داشتم تا بگه:
《خیلی!》
اما سکوتش باعث شد تلخ لبخند بزنم.
- کاری داشتی؟
- زیاد مهم نبود، پیش دوستت باشی بهتره.
نمی‌دونم چرا سکوتش حالم رو گرفته بود برای همین اصرار بیشتری نکردم و سرسرکی خداحافظی کردم. این روزها هر از گاهی پستی تو خاطرم روشن و خاموش میشد، یک متن، یک حقیقت مخفی‌شده پشت کلمات؛ ولی همچنان سعی داشتم پشت به اون باشم.
به صفحه‌ی خاموش گوشی خیره موندم در حالی که اخم داشتم. برای چی حرفی نزد؟ لحنش کاملاً احساسش رو لو داده‌بود؛ ولی برای چی نگفت؟
- انگاری واقعاً مغروری.
پشت چشمی به گوشی نازک کردم و به اتاق برگشتم.
***
قبل از این‌که پیاده بشم، از توی آینه جلویی به سر و شکلم نگاه کردم. شال فقط روی موهام افتاده بود و به روی شونه‌م ننداخته بودمش. موهای لختم رو روی شونه‌هام ریخته‌بودم. آرایش ملیحی داشتم و عینک دودیم روی موهام قرار داشت. بعد از این‌که دوباره به خودم عطر زدم، شاخه‌گل رو از روی صندلی شاگرد برداشتم و از ماشین پیاده شدم. به طرف ورودی شرکت رفتم. صدای ‌کت‌کت برخورد پاشنه‌هام با زمین به گوش می‌رسید. وقتی وارد سالن شدم بابت کف سرامیکی صدا کت‌کت به تق‌تق تبدیل شد.
چند مرتبه‌ای در مورد شرکت هاکان شنیده بودم؛ ولی برای اولین بار بود که بهش سر می‌زدم، در واقع اومده‌بودم تا هاکان رو برای چند ساعت قرض بگیرم، نمی‌تونستم تا شب منتظر بمونم، می‌خواستم با دعوتم به یک ناهار توپ تولدش رو دونفره جشن بگیریم؛ اما قبلش باید به کافه‌ای می‌رفتیم که برای امروز مخصوص کرایه کرده‌بودم!
با پیگیری متوجه اتاق معاونت شدم و سوار آسانسور شدم. هاکان از اومدنم بی‌اطلاع بود و قصد داشتم غافلگیرش کنم.
با توقف آسانسور چند نفر وارد شدن که عقب رفتم. دوباره آسانسور به حرکت دراومد. از گوشه چشم متوجه نگاه یک دختربچه در آغوش خانمی که تقریباً هم سن مادرم بود، شدم. لبخندی نثارش کردم و دوباره نگاه گرفتم. تا به طبقه مورد نظرم برسم دوباره تنها شده‌بودم.
درهای آسانسور برای چندمین بار باز و بسته شدن و این بار من بودم که بیرون رفته بودم. یک راهرو مقابلم بود که به چپ و راست راه داشت، به عبارت دیگه آسانسور چند قدمی عقب‌تر بود. طبق شنیده‌هام اتاق هاکان در سمت چپ قرار می‌گرفت برای همین جلوتر رفتم و چرخیدم تا مسیر سمت چپم رو ادامه بدم که... !
شاخه‌گل از دستم افتاد و هاکان متوجه حضورم شد. وقتی سرش رو به سمتم چرخوند، با دیدنم جا خورد و سریع کمر راست کرد. با بهت و حیرت به اون دختر نگاه کردم، خانم جوونی که روی صندلی‌های انتظار نشسته‌بود و داشت با چشم‌هایی که درشت و زیبا و اشک‌آلود بودن، نگاهم می‌کرد.
زمزمه‌ی مبهوت هاکان به گوشم رسید.
- میلا تو... .
ادامه نداد و به شاخه‌گل روی زمین نگاه کرد؛ ولی دوباره چشم در چشمم شد. نمی‌فهمیدم، مغزم هنگ کرده‌بود. به یک‌باره بغض مثل منی که بی‌خبر اومده‌بودم، بی‌خبر ظاهر شد. چشم‌هام بدون این‌که بخوام تر شدن. نایستادم تا غرورم بیشتر از این خرد بشه و فوراً سمت آسانسور دویدم. هاکان از پشت سر صدام زد و دنبالم دویید.
- میلا صبر کن.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فوراً کلید رو زدم تا درهای آسانسور بسته بشن؛ اما هاکان سریع‌تر عمل کرد و کنارم ایستاد.
- میلا؟! تو چته؟
با خشم و چشم‌هایی گرد نگاهش کردم، با چشم‌غره‌م عملاً داشتم قورتش می‌دادم. نمی‌تونستم حرفی بزنم، آخه چی می‌گفتم؟ نمی‌خواستم فکری بکنه و بیشتر غرورم له بشه برای همین با اکراه ساکت موندم و روی گرفتم.
- میلا نگاهم کن.
آسانسور چرا نمی‌رسید؟ حتی موقع اومدنم با ورود افراد دیگه و مکث‌هایی که میشد این‌قدر زمان برام طولانی نگذشت!
دستش رو روی چونه‌م گذاشت که محکم پسش زدم. چشم‌غره‌ای حواله‌ش کردم که با دیدن لبخندش خونم به جوش اومد. نگاه از لب‌هاش گرفتم و به چشم‌های خندونش دادم. انگار نگاهم خطری بود که دستش رو بالا برد و من رو به سکوت بیشتر وادار کرد؛ ولی در آخر حرفی زد که از سکوتم پشیمونم کرد.
- برای چی به هم ریختی؟
دست‌هام مشت شد. دندون‌هام رو به روی هم فشردم؛ ولی باز هم نتونستم حرفی بزنم. شکر خدا آسانسور ایستاد. فوراً بیرون رفتم. هنوز دو قدم هم از آسانسور فاصله نگرفتم که آرنجم رو گرفت.
بدون این‌‌که سر به سمتش بچرخونم، چشم‌هام رو محکم بستم و زمزمه کردم:
- ولم کن.
- باید باهات حرف بزنم.
نگاهش کردم، با نفرت و خشم. دستم رو پس کشیدم و بدون این‌که حرف دیگه‌ای بزنم پاهام رو به زمین کوبیدم و ازش دور شدم و اون هم... دنبالم نیومد! من می‌خواستم ازش فاصله بگیرم؛ اما... از این‌‌که بیشتر از این اصرار نکرد بغضم شدیدتر شد.
اون‌قدری برای خودم ارزش قائل بودم که اجازه ندم اشکی صورتم رو خیس کنه، حین این‌که به سرعت رانندگی می‌کردم، بغضم رو کنترل کردم، سخت بود، نفسم رو گرفت، درد دلم رو بیشتر کرد؛ اما اجازه ندادم حتی قطره‌ای روی گونه‌م بچکه. من به غرورم بیشتر از این‌ها بها می‌دادم، نباید گریه می‌کردم. برای چی اشک می‌ریختم؟ مگه چیزی بین من و هاکان بود؟ هاکان حرفی زده بود؟ من قولی گرفته بودم؟ نباید گریه می‌کردم، نباید! و چشم‌هام فقط تونستن تر بشن؛ ولی اشکی آزاد نشد.
وقتی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود و آسمون سیاه. با این‌که نزدیک نوروز بود؛ اما شب‌ها خنک بود. ماشین مقابلم بود تا کسی من رو نبینه و روی جدول نشسته بودم. حال که با گذشت چند ساعت سردتر شده بودم، دیگه مثل لحظه اول ذهنم داغ نبود، از دست خودم خشمگین بودم، از حرکت بچگونه‌ای که زدم؛ اما... اما دلم هنوز هم درد می‌کرد، حس می‌کردم بهم خ*یانت شده در حالی که چیزی بین من و هاکان نبود، شاید هم... شاید هم... .
با بستن چشم‌هام مشتم رو روی پیشونیم گذاشتم و دیگه به فکر کردن ادامه ندادم؛ اما عوض فکرش خودش خلوتم رو به‌هم زد.
باز هم زنگ زده بود، این رو لرزش گوشیم که داخل جیب مانتوم بود، گفت. برنداشته هم شک نداشتم که اونه. از صبح تا الان چند مرتبه زنگ زده بود؟ پیام هم داده بود؛ اما هیچ کدومشون رو نخونده بودم.
با دست‌هام به صورتم دست کشیدم، انگار که خواب داشتم و قصد داشتم با این کارم کمی سرحال بشم. سر بلند کردم و خیره به آسمون سیاه آهم رو مثل یک فوت آزاد کردم. چند ثانیه بعد وقتی به خودم اومدم که دیدم دوباره لابه‌لای افکارم گم شدم و خیره به تصویری هستم که روی صفحه‌ی آسمون نقش بسته. هاکان بود، کنار اون دختر. هاکان سمت دختر خم بود در حالی که یک دستش بازوی لاغر دختر رو گرفته بود و دست دیگه‌ش روی پهلوش بود.
دندون به روی هم فشردم و بغض چشم‌هام رو سوزوند که باز هم پلک‌هام رو به روی هم فشردم. در این چند ساعت بغضم مدام نو میشد؛ اما سرسختیم رو که می‌دید، کهنه میشد؛ ولی هیچ وقت از بین نرفت! به سختی مثل کسی که آسم داره و اکسیژنی دریافت نمی‌کنه، بی‌صدا نفسی گرفتم و بازدمم باز هم یک آه شد. تصمیم گرفتم برگردم. با کرختی سوار ماشین شدم و سویچ رو تو جاش چرخوندم. حوصله رانندگی کردن هم نداشتم؛ اما لازم بود تا خونه پدریم برونم. گوشی که دوباره زنگ خورد، خاموشش کردم تا دیگه مزاحمم نشه. وقتی که باید، رهام کرد، حالا پیگیر شده بود که چی؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اخم کم‌رنگی داشتم، به نظر می‌رسید یک روز معمولی رو پشت سر گذاشتم؛ اما نگاهم غم و اندوه دلم رو نشون می‌داد.
وارد کوچه شدم. به خونه که نزدیک شدم با دیدن ماشین هاکان سرعتم رو کمتر کردم و اخم کردم. بابت نور چراغ‌های ماشینم متوجه‌م شد و سرش رو بلند کرد. ماشین رو نگه داشتم. تا چند ثانیه هر دو در فاصله چهار متری داخل ماشین‌هامون به هم خیره موندیم، در نهایت نفسم رو رها کردم و ماشین رو به سمت پارکینگ بردم. چون اون نزدیک ورودی خونه پارک کرده‌بود، سد راهم نبود.
با ریموت در پارکینگ رو باز کردم، ماشینم رو به داخل بردم و کنار بقیه ماشین‌هامون پارک کردم. من و پدرم یک ماشین داشتیم؛ اما مادرم سه ماشین داشت و به فکر چهارمیش بود!
پیاده شدم که دیدم هاکان داره به سمتم میاد. چراغ‌های سقف فضا رو روشن داشتن و می‌تونستم به راحتی اخمش رو ببینم. ترجیح دادم اهمیتی بهش ندم. خودم هم نمی‌دونستم برای چی قهر کردم!
در رو بستم و ماشین رو دور زدم تا هاکان سد راهم نباشه. هاکان از بین ماشین من و مادرم گذشت و گفت:
- میلا صبر کن.
ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و به سمتش چرخیدم. با نگاه سردم خیره‌ش شدم که با همون اخمش گفت:
- واسه چی جواب تماس‌هام رو نمیدی؟ می‌دونی چه‌قدر بهت زنگ زدم و پیام دادم؟
با بی‌تفاوتی لب زدم:
- گوشیم خاموش بود.
معنادار نگاهم کرد، مثل پدری که می‌دونست دخترکش خرابکاری کرده.
- بله، متوجه شدم خاموشش کردی!
- چی کارم داری؟ حالا این همه زنگ زدی که چی بگی؟
جواب نداد و در عوض نگاهش عمیق شد، اون‌قدر که دستپاچه شدم و نگاه گرفتم در حالی که قلبم محکم خودش رو به سی*ن*ه‌م می‌کوبید.
قدمی نزدیکم شد. دسته کیفم رو که توی مشتم بود، محکم فشردم؛ ولی عقب نرفتم. سعی کردم اعتماد به نفسم رو پیدا کنم. سر بلند کردم و با گستاخی به چشم‌هاش زل زدم. نباید عجز نشون می‌دادم حتی اگه... طناب یک بار از دستم خارج شده‌بود.
دست‌هاش رو از زیر کتش توی جیب‌های شلوارش فرو کرد. دو لاخ از موهای روشنش روی پیشونی سفیدش افتاده بود.

- برای چی اومده‌بودی به شرکتم؟
توقع این سوال رو داشتم پس خودم رو نباختم و گفتم:
- خواستم بهت سر بزنم.
یک ابروش کمی بالا رفت و لعنت فرستادم به جذابیت چهره‌ی مردونه و لعنتیش.
- شاخه‌گلت تو ماشینمه!
حماقتم رو به رخم کشید! دندون‌هام رو به هم فشردم؛ اما چهره‌م همچنان خون‌سرد بود. دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌م جمع کردم و با بی‌خیالی شونه تکون دادم.
- یه هدیه‌‌ی ناقابل بود.
لبش کج شد و خاص و معنادار صدام زد که اخم کردم و گره دست‌هام رو باز کردم.
- چیه؟
- چرا نمیگی؟
ابروهام بالا پرید.
- دقیقاً چی رو؟
یک دستش رو از توی جیبش بیرون کرد و موهای روی شونه‌م رو نوازش کرد. چشم در چشمم شد و گفت:
- این‌که... .
چشم‌هاش روی چشم‌هام نوسان کرد. فاصله زیادی بینمون نبود و به راحتی می‌تونستم حسش کنم.
پس از مکثی که کرد، با لحن و صدای گیرایی ادامه داد:
- دوستت دارم! خیلی وقته مهرت به دلم افتاده.
لبخندی زد و گفت:
- عشق یه خاصیت بد داره، اون هم اینه که نمی‌فهمی کی درگیرش شدی.
حرف‌هاش با سرعت عجیبی گرمم کرد، عجیب غرقم کرد، گمم کرد، به عبارتی محوش شدم.
- متوجه نیستی تا وقتی که فقط چند ساعت ازش بی‌خبر می‌مونی، اون وقته که دلت... امونت رو می‌بره. نگرانش میشی، زودبه‌زود... دلتنگش میشی!
نفسی گرفت و گفت:
- کی درگیرت شدم؟
انگشت شستش رو به گونه‌م کشید و ادامه داد:
- چه‌جوری درگیرم کردی دخترعمو؟
در حالی که پلک می‌زدم و باز هم چشم‌هام می‌سوخت، نگاهم رو روی چشم‌هاش سر می‌دادم. دهنم نیمه‌باز بود و با وجود تپش محکم و تند قلبم آروم نفس می‌کشیدم. دستش که روی گونه‌م بود، داشت درست همون قسمت رو می‌سوزوند. به یک‌باره تموم سرمای شب مثل یک آدم برفی ذوب شد.
قدمی به عقب برداشتم که دستش توی هوا موند. لبخندی زد و دستش رو عقب کشید. نگاهم رو ازش گرفتم و خواستم از کنارش عبور کنم که جلوم ایستاد و مانعم شد.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
با درنگ نگاهش کردم. خیلی حرف داشتم؛ اما اون لحظه انگار مغزم خالیِ‌خالی بود. دوباره نگاه گرفتم و از کنارش گذشتم. چند قدمی که دور شدم، صداش پاهام رو از حرکت انداخت.
- اومده‌بود برای استخدام. باید خودش رو به من ثابت می‌کرد، به خاطر استرس زیادش همین که از اتاقم خارج شد حالش بد شد... من فقط کمکش کردم بشینه.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بلافاصله اون تصویر، همون صحنه‌ای که این چند ساعت رو برام حروم کرده‌بود، جلوی چشم‌هام جون گرفت. دقیق‌تر بررسیش کردم و در کنارش حرف‌ هاکان رو هم مرور کردم. راست بود؟ دسته کیفم رو توی مشتم فشردم و بدون این‌که برگردم و حرفی بزنم، از پارکینگ خارج شدم.
با این‌که بهار از دو روز پیش به این‌جا اومده‌بود و داخل اتاق خودم بود و می‌تونستم باهاش حرف بزنم تا دلم رو سبک کنم؛ ولی به محض ورودم فقط اعلام کردم که می‌خوام بخوابم. با این‌که جز صبحانه هیچ‌چیز دیگه‌ای نخورده‌بودم حتی یک جرعه آب، هیچ‌اشتهایی نداشتم و برای خوابیدن پافشاری کردم هر چند که بهار به حال و روزم شک کرد، برعکس مادرم که بیشتر به فکر رنگ موهاش و لاغر کردن چربی شکم و پهلوهاش بود! با تموم اصرارهای بهار ساکت موندم و تظاهر به خسته بودن کردم؛ ولی در واقع بی‌خواب‌تر از همیشه بودم و وقتی که همه خوابیدن و خونه تو تاریکی عمیقی فرو رفت؛ چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم رو به سقف دوختم. تصمیم نداشتم به بهار چیزی بگم، نمی‌خواستم غرورم خردتر بشه. هنوز هم از اون حرکت بچگونه‌م شاکی و خشمگین بودم. نمی‌خواستم که احساس درونم رو زودتر از هاکان لو بدم، چرا باید چیزی ابراز می‌کردم وقتی هاکان خودش رو کنترل می‌کرد؟ حس رو تو چشم‌هاش می‌دیدم؛ ولی حرفی نمیزد؛ اما من با اون رفتارم باعث شده‌بودم که غرورم بشکنه. فکر نمی‌کردم که بتونم به این زودی‌ها رفتار شرم‌آورم رو فراموش کنم. مسئله‌ای که بیشتر از سوتیم عذابم می‌داد این بود که چرا هاکان پیش قدم نشد؟ اصلاً چرا خودش رو کنترل می‌کرد؟!
خاطره‌ای از یک خائن برام مرور شد، اون حرفی که برای حنانه گفتم، این‌که چنین مسائلی غرور رو توضیح نمیدن؛ ولی بلافاصله ندای دیگه‌ای با تخسی گفت:
- این فرق می‌کنه!
***
تازه حموم کرده‌بودم و پشت میز مطالعه‌م سرگرم لپ‌تاپم بودم، بهار هم روی تخت دراز کشیده‌بود و توی گوشیش بود در حالی که سیب گاز میزد و یک پاش روی زانوی بالا اومده‌ش بود. حالش با گذشت چند روز بهتر شده‌بود و دیگه درد نداشت؛ اما برای احتیاط بیشتر به خاطر بهراد هنوز اون رو نگه داشته بودم.
- میگم میلی؟
خیره به صفحه لپ‌تاپم حین تایپ‌کردن گفتم:
- چیه؟
گوشیش رو کنار گذاشت و به شکم چرخید.
- این پسرِ... هیچی نگفت؟
انگشت‌هام متوقف شدن. با درنگ نگاهش کردم که گفت:
- چیه خب؟ فقط می‌خوام بدونم عذاب وجدان گرفته یا نه؟
با اخم نشست و چهارزانو زد.
- خیال می‌کردم از فرداش دیگه بیاد عذرخواهی؛ اما... عین خیالش نیست؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
- اگه توقع پابوسی داشتی ازش، باید بگم متاسفم.
نفسی گرفتم.
- همین که پاپیچ من نمیشه و سربه‌سر بقیه نمی‌ذاره یعنی تو خودشه. بیشتر از این نمی‌تونی از کسی مثل بهراد توقع داشته باشی.
پشت چشم‌ نازک کرد و چیزی نگفت. در بدون کسب اجازه‌ای باز شد که به عقب چرخیدم. مادرم با اخم چپ‌چپ نگاهمون کرد. دستش رو از روی دستگیره برداشت و دست دیگه‌ش رو روی کمرش گذاشت.
- شما دو تا واسه چی به کلاستون نمی‌رین؟
رو به من چشم‌غره‌ای رفت و گفت:
- میلانا تو واقعاً قصد کردی آبروی من رو ببری؟
با تعجب اخم کردم و گفتم:
- هاکان اومده؟!
با ابروهایی درهم دوباره چپ‌چپ نگاهم کرد.
- میلانا تو حق نداری چون هاکان پسرعموته سوءاستفاده کنی. فکر کردی هاکان بیکاره که بیاد بهت خصوصی درس بده؟ اگه علاقه داری پس براش تلاش کن.
نفسش رو رها کرد و لب زد:
- مرتب کنین دور و ورتون رو، داره میاد بالا.
بهار زودتر از من به خودش اومد. با لبخند از روی تخت بلند شد و هم‌زمان گفت:
- آ... چشم خاله‌جون.
روبه من گفت:
- میلاناجان! پاشو برو به موهات یه شونه‌ای بزن عزیزم.
و وادارم کرد بایستم. می‌دونستم که چون مادرم هست مثل همیشه میلی صدام نزد حتی پدرم جرئت نداشت اسمم رو کوتاه کنه، مادرم به شدت روی اسمم حساس بود.
موهام مشکلی نداشتن؛ ولی بهار فقط خواست جلوی مادرم حرکتی زده باشه تا عصبانیتش رو کمتر کنه.
در که بسته شد، دست‌های بهار رو از روی شونه‌هام پس زدم. سمتش چرخیدم و با خشم و عبس پچ زدم:
- واسه چی باز دروغ گفت؟
- هیس! حالا میاد ازش می‌پرسی.
کمی مکث کرد و با نگاه سفیهانه‌ش گفت:
- من که می‌دونم بینتون یه اتفاقی افتاده؛ اما نمی‌خوای بگی، پس میرم تا مزاحمتون نباشم.
پلک‌هام رو به روی هم فشردم. آخ هاکان، ها‌کان!
چند لحظه بعد از رفتن بهار تقه‌ای به در اتاقم خورد. یک دستم رو به کمرم زدم و گفتم:
- فکر نکنم شما نیازی به اجازه داشته باشید استاد!
 
بالا پایین