- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
روزهای عجیبی رو پشت سر میگذاشتم. بهراد اونقدر که پاپیچم شدهبود عادت کردهبودم؛ ولی جدیداً دیگه حتی به من سلام هم نمیکرد! نه که کلاً عوض شده باشه، هنوز هم چندش و عوضی بود؛ اما رفتارش فقط با من فرق کردهبود، انگار حرفهایی که اون روز تو کافه زدهبودیم متقاعدش کردهبود که برای هم مناسب نیستیم حتی برای یک مدت کوتاه! من به بهراد سمج عادت کردهبودم و این کنارهگیریش و احترامی که به دوشیزه بودنم گذاشت و دام ه*وسش رو ازم دور کرد، باعث میشد احساس عجیبی داشته باشم. سردشدن ناگهانی اون حرارت، من رو به فکر وا میداشت. از طرف دیگه هاکان بود، دومین مرد نفرتانگیز زندگیم که کمکم و تازه داشتم خود واقعیش رو میدیدم. سرمایی که اون به یکباره کنار گذاشت و با حرارت با من رفتار کرد، برام عجیب بود، حتی اگه اون حرارت رو فقط یک مرتبه حس کردم؛ ولی... ولی با برخورد دوبارهمون همه چیز تغییر کرد، انگار قرار بود همون یکبار اونِ واقعی رو ببینم، نگاه گرمش رو ببینم چون وقتی برای آموزش وارد واحد شدم... !
محکم و با صدای رسایی گفت:
- خانم سزاوار اگه یک بار دیگه ببینم با شاگردهای من اینجوری رفتار میکنید... جدی باهاتون برخورد میکنم!
با خشم اخم کردم و گفتم:
- من چه جوری رفتار کردم مگه؟ غیر از این بود که توهینش رو بیجواب نذاشتم؟
- توهین؟ چه توهینی؟
پوزخندی زد و گفت:
- به نظر من ایشون فقط حقیقت رو گفتن!
جا خوردم. نمیدونم چرا به بهراد نگاه کردم! نمیدونم چرا یکدفعه دل دیوونهم از اون... حمایت خواست؛ اما وقتی چشمم به بهراد افتاد، اون رو کاملاً خونسرد و در حال نوشیدن چای دیدم در حالی که روی مبل نشسته بود. نگاهش اصلاً به ما نبود و نیمرخش رو میتونستم ببینم. از این سردیش دلم... گرفت و نمیدونم چرا بغض کردم، به خاطر سرمای اون بود یا توهین و تغییر رفتار هاکان؟
- الان دارید میگین من از اینکه با شما فامیلم دارم سوءاستفاده میکنم از موقعیتم؟
یک ابروش بالا رفت که چشمهام گرد شد. خدای من!
پوزخندی زدم و گفتم:
- این مسخرهس!
خیلی دلم میخواست داد بزنم بگم:
《خوبه فقط یه گیتارزدن یاد میدی! موقعیت خودت چیه که باز بخوام از موقعیت نزدیکی بهت سوءاستفاده کنم》
اما زبونم لمس موند. پلکم پرید. نمیدونم چرا بغضم شدیدتر شد، شاید... شاید چون توقع این رفتار رو نداشتم؛ ولی چرا؟ اون هاکان بود، مغرورترین سزاوار؛ اما... اون با من به گرمی صحبت کردهبود، مگه یکدفعه چه اتفاقی افتاد؟
آرومتر گفت:
- دوباره تکرار نشه، این اخطار آخر بود!
نشد! خواست بره که غرورم اجازه نداد و گفتم:
- نیازی به اخطارتون نیست... خودم میرم!
پوزخندی زد و با همون نگاه سرد و پر نفرتش لب زد:
- خوشحالمون میکنین!
گفت و به طرف صندلیش رفت. نگاه همه روی ما بود و سنگینی نگاههاشون داشت روانم رو میفشرد. همونطور که ایستادهبودم، سر پایین انداختم و چشمهام رو محکم بستم. اخمم میلرزید و لبهام رو محکم به هم میفشردم. گیتار هم توی مشتم داشت له میشد!
نمیفهمیدم، درکش نمیکردم. صبح که وارد آموزشگاه شدم نه جواب سلامم رو درست و حسابی داد و نه حتی نگاهم کرد! چند بار خواستم مشکل ساز زدنم رو بهش بگم؛ ولی به عمد خودش رو با بقیه مشغول کرد و الان هم که... پیش همه خرد و خفیفم کرد اون هم برای کسی مثل اون دختر که عشوهش رو برای هر کسی میریخت! برای میلانا سزاوار توهین از این بدتر ممکن نبود!
با قدمهای بزرگم داشتم به سمت انتهای کوچه میرفتم که کسی از پشت به دستم چنگ زد. با خشم چرخیدم تا حرفی بار هاکان کنم؛ ولی با بهراد رو در رو شدم. دیدنش مثل این بود که کسی سوزن به بغض باد کردهم بزنه، چشمهام به آنی پر شدن؛ ولی اجازهی باریدن ندادم. داد زدم:
- چی میخوای؟!
دستم رو با غیظ کشیدم و گفتم:
- نمیخوام مزاحم چایخوردنت بشم!
اما اون بیتوجه به حال من لبخند زد. ابروهام محکم به هم گره خوردن و مثل یک مادهی وحشی با لحنی تهدیدآمیز گفتم:
- الان کجای حرف من خنده داشت که لبخند میزنی؟
ولی لبخند اون بزرگتر شد و دهنبسته خندید، انگار از عصبانیتم لذت میبرد. دندونهام رو به روی هم فشردم. اصلاً من داشتم با کی حرف میزدم! چرخیدم تا برم که اینبار بازوم رو گرفت.
- وایسا.
با چشمغره نگاهش کردم که شونههاش رو تکون داد و رهام کرد.
- فقط خواستم بگم ماشین هست.
- من قرار نیست با تو جایی بیام!
تمامرخ سمتش چرخیدم و گفتم:
- ببینم مگه تو شاگرد نداری؟
لبخندی زد و با انگشت اشارهش به نوک دماغم زد.
- حبیبی! نگفتم خودم میرسونمت، گفتم ماشین هست! ماشین خودت!
اما من تا یک ثانیه گیج بودم. یک ثانیه گذشت؛ اما برای من اون هم توی ذهن پر همهمهم طولانی گذشت. اون باز هم گفت حبیبی؟ اصلاً چرا برام اهمیت داشت؟
- میلی!
صدای داد بهار توجهمون رو جلب کرد. نفسزنان به طرفمون دوید. وقتی رسید، ساعدم رو گرفت و از دستم آویزون شد.
- وای... وای خدا لعنتشون کنه.
خم بود. دست دیگهش رو روی پهلوش گذاشت و ادامه داد:
- وای نفسم گرفت. چرا آسانسور رو درست نمیکنن؟
کمر راست کرد که با دیدن اشک توی چشمهام جا خورد.
- میلی؟!
بلافاصله با خشم و اخم به بهراد نگاه کرد که ابروهای بهراد بالا پرید. بهار دستم رو رها کرد و رو به اون شد. به سی*ن*هاش کوبید که بهراد قدمی به عقب تلو خورد.
- چته؟ هان؟ چته؟ دردت چیه؟ یعنی حالش رو نمیبینی؟ باید همیشه خودت رو بزنی به اون راه و هول بودن خودت... .
چشمهام گرد شد همونطور که چشمهای بهار گرد شد. بهراد فاصله گرفت و پس از زدن پوزخند بزرگش سر بهار رو رها کرد بعد چشمکی حوالهی من کرد و بدون زدن حرفی به طرف آپارتمان رفت. هاج و واج به اطراف نگاه کردم. شکر خدا کسی نبود تا این صحنه رو ببینه. دوباره به بهراد نگاه کردم و سپس به بهار.
محکم و با صدای رسایی گفت:
- خانم سزاوار اگه یک بار دیگه ببینم با شاگردهای من اینجوری رفتار میکنید... جدی باهاتون برخورد میکنم!
با خشم اخم کردم و گفتم:
- من چه جوری رفتار کردم مگه؟ غیر از این بود که توهینش رو بیجواب نذاشتم؟
- توهین؟ چه توهینی؟
پوزخندی زد و گفت:
- به نظر من ایشون فقط حقیقت رو گفتن!
جا خوردم. نمیدونم چرا به بهراد نگاه کردم! نمیدونم چرا یکدفعه دل دیوونهم از اون... حمایت خواست؛ اما وقتی چشمم به بهراد افتاد، اون رو کاملاً خونسرد و در حال نوشیدن چای دیدم در حالی که روی مبل نشسته بود. نگاهش اصلاً به ما نبود و نیمرخش رو میتونستم ببینم. از این سردیش دلم... گرفت و نمیدونم چرا بغض کردم، به خاطر سرمای اون بود یا توهین و تغییر رفتار هاکان؟
- الان دارید میگین من از اینکه با شما فامیلم دارم سوءاستفاده میکنم از موقعیتم؟
یک ابروش بالا رفت که چشمهام گرد شد. خدای من!
پوزخندی زدم و گفتم:
- این مسخرهس!
خیلی دلم میخواست داد بزنم بگم:
《خوبه فقط یه گیتارزدن یاد میدی! موقعیت خودت چیه که باز بخوام از موقعیت نزدیکی بهت سوءاستفاده کنم》
اما زبونم لمس موند. پلکم پرید. نمیدونم چرا بغضم شدیدتر شد، شاید... شاید چون توقع این رفتار رو نداشتم؛ ولی چرا؟ اون هاکان بود، مغرورترین سزاوار؛ اما... اون با من به گرمی صحبت کردهبود، مگه یکدفعه چه اتفاقی افتاد؟
آرومتر گفت:
- دوباره تکرار نشه، این اخطار آخر بود!
نشد! خواست بره که غرورم اجازه نداد و گفتم:
- نیازی به اخطارتون نیست... خودم میرم!
پوزخندی زد و با همون نگاه سرد و پر نفرتش لب زد:
- خوشحالمون میکنین!
گفت و به طرف صندلیش رفت. نگاه همه روی ما بود و سنگینی نگاههاشون داشت روانم رو میفشرد. همونطور که ایستادهبودم، سر پایین انداختم و چشمهام رو محکم بستم. اخمم میلرزید و لبهام رو محکم به هم میفشردم. گیتار هم توی مشتم داشت له میشد!
نمیفهمیدم، درکش نمیکردم. صبح که وارد آموزشگاه شدم نه جواب سلامم رو درست و حسابی داد و نه حتی نگاهم کرد! چند بار خواستم مشکل ساز زدنم رو بهش بگم؛ ولی به عمد خودش رو با بقیه مشغول کرد و الان هم که... پیش همه خرد و خفیفم کرد اون هم برای کسی مثل اون دختر که عشوهش رو برای هر کسی میریخت! برای میلانا سزاوار توهین از این بدتر ممکن نبود!
با قدمهای بزرگم داشتم به سمت انتهای کوچه میرفتم که کسی از پشت به دستم چنگ زد. با خشم چرخیدم تا حرفی بار هاکان کنم؛ ولی با بهراد رو در رو شدم. دیدنش مثل این بود که کسی سوزن به بغض باد کردهم بزنه، چشمهام به آنی پر شدن؛ ولی اجازهی باریدن ندادم. داد زدم:
- چی میخوای؟!
دستم رو با غیظ کشیدم و گفتم:
- نمیخوام مزاحم چایخوردنت بشم!
اما اون بیتوجه به حال من لبخند زد. ابروهام محکم به هم گره خوردن و مثل یک مادهی وحشی با لحنی تهدیدآمیز گفتم:
- الان کجای حرف من خنده داشت که لبخند میزنی؟
ولی لبخند اون بزرگتر شد و دهنبسته خندید، انگار از عصبانیتم لذت میبرد. دندونهام رو به روی هم فشردم. اصلاً من داشتم با کی حرف میزدم! چرخیدم تا برم که اینبار بازوم رو گرفت.
- وایسا.
با چشمغره نگاهش کردم که شونههاش رو تکون داد و رهام کرد.
- فقط خواستم بگم ماشین هست.
- من قرار نیست با تو جایی بیام!
تمامرخ سمتش چرخیدم و گفتم:
- ببینم مگه تو شاگرد نداری؟
لبخندی زد و با انگشت اشارهش به نوک دماغم زد.
- حبیبی! نگفتم خودم میرسونمت، گفتم ماشین هست! ماشین خودت!
اما من تا یک ثانیه گیج بودم. یک ثانیه گذشت؛ اما برای من اون هم توی ذهن پر همهمهم طولانی گذشت. اون باز هم گفت حبیبی؟ اصلاً چرا برام اهمیت داشت؟
- میلی!
صدای داد بهار توجهمون رو جلب کرد. نفسزنان به طرفمون دوید. وقتی رسید، ساعدم رو گرفت و از دستم آویزون شد.
- وای... وای خدا لعنتشون کنه.
خم بود. دست دیگهش رو روی پهلوش گذاشت و ادامه داد:
- وای نفسم گرفت. چرا آسانسور رو درست نمیکنن؟
کمر راست کرد که با دیدن اشک توی چشمهام جا خورد.
- میلی؟!
بلافاصله با خشم و اخم به بهراد نگاه کرد که ابروهای بهراد بالا پرید. بهار دستم رو رها کرد و رو به اون شد. به سی*ن*هاش کوبید که بهراد قدمی به عقب تلو خورد.
- چته؟ هان؟ چته؟ دردت چیه؟ یعنی حالش رو نمیبینی؟ باید همیشه خودت رو بزنی به اون راه و هول بودن خودت... .
چشمهام گرد شد همونطور که چشمهای بهار گرد شد. بهراد فاصله گرفت و پس از زدن پوزخند بزرگش سر بهار رو رها کرد بعد چشمکی حوالهی من کرد و بدون زدن حرفی به طرف آپارتمان رفت. هاج و واج به اطراف نگاه کردم. شکر خدا کسی نبود تا این صحنه رو ببینه. دوباره به بهراد نگاه کردم و سپس به بهار.
آخرین ویرایش: