جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,564 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
روزهای عجیبی رو پشت سر می‌گذاشتم. بهراد اون‌قدر که پاپیچم شده‌بود عادت کرده‌بودم؛ ولی جدیداً دیگه حتی به من سلام هم نمی‌کرد! نه که کلاً عوض شده باشه، هنوز هم چندش و عوضی بود؛ اما رفتارش فقط با من فرق کرده‌بود، انگار حرف‌هایی که اون روز تو کافه زده‌بودیم متقاعدش کرده‌بود که برای هم مناسب نیستیم حتی برای یک مدت کوتاه! من به بهراد سمج عادت کرده‌بودم و این کناره‌گیریش و احترامی که به دوشیزه بودنم گذاشت و دام ه*وسش رو ازم دور کرد، باعث میشد احساس عجیبی داشته باشم. سردشدن ناگهانی اون حرارت، من رو به فکر وا می‌داشت. از طرف دیگه هاکان بود، دومین مرد نفرت‌انگیز زندگیم که کم‌کم و تازه داشتم خود واقعیش رو می‌دیدم. سرمایی که اون به یک‌باره کنار گذاشت و با حرارت با من رفتار کرد، برام عجیب بود، حتی اگه اون حرارت رو فقط یک مرتبه حس کردم؛ ولی... ولی با برخورد دوباره‌مون همه چیز تغییر کرد، انگار قرار بود همون یک‌بار اونِ واقعی رو ببینم، نگاه گرمش رو ببینم چون وقتی برای آموزش وارد واحد شدم... !
محکم و با صدای رسایی گفت:
- خانم سزاوار اگه یک بار دیگه ببینم با شاگردهای من این‌جوری رفتار می‌کنید... جدی‌ باهاتون برخورد می‌کنم!
با خشم اخم کردم و گفتم:
- من چه‌ جوری رفتار کردم مگه؟ غیر از این بود که توهینش رو بی‌جواب نذاشتم؟
- توهین؟ چه توهینی؟

پوزخندی زد و گفت:
- به نظر من ایشون فقط حقیقت رو گفتن!
جا خوردم. نمی‌دونم چرا به بهراد نگاه کردم! نمی‌دونم چرا یک‌دفعه دل دیوونه‌م از اون... حمایت خواست؛ اما وقتی چشمم به بهراد افتاد، اون رو کاملاً خون‌سرد و در حال نوشیدن چای دیدم در حالی که روی مبل نشسته بود. نگاهش اصلاً به ما نبود و نیم‌رخش رو می‌تونستم ببینم. از این سردیش دلم... گرفت و نمی‌دونم چرا بغض کردم، به خاطر سرمای اون بود یا توهین و تغییر رفتار هاکان؟
- الان دارید می‌گین من از این‌که با شما فامیلم دارم سوء‌استفاده می‌کنم از موقعیتم؟
یک ابروش بالا رفت که چشم‌هام گرد شد. خدای من!
پوزخندی زدم و گفتم:
- این‌ مسخره‌س!
خیلی دلم می‌خواست داد بزنم بگم:
《خوبه فقط یه گیتارزدن یاد میدی! موقعیت خودت چیه که باز بخوام از موقعیت نزدیکی بهت سوء‌استفاده کنم》
اما زبونم لمس موند. پلکم پرید. نمی‌دونم چرا بغضم‌ شدیدتر شد، شاید... شاید چون توقع این رفتار رو نداشتم؛ ولی چرا؟ اون هاکان بود، مغرورترین سزاوار؛ اما... اون با من به گرمی صحبت کرده‌بود، مگه یک‌دفعه چه اتفاقی افتاد؟
آروم‌تر گفت:
- دوباره تکرار نشه، این اخطار آخر بود!
نشد! خواست بره که غرورم اجازه نداد و گفتم:
- نیازی به اخطارتون نیست... خودم میرم!
پوزخندی زد و با همون نگاه سرد و پر نفرتش لب زد:
- خوشحالمون می‌کنین!
گفت و به طرف صندلیش رفت. نگاه همه روی ما بود و سنگینی نگاه‌هاشون داشت روانم رو می‌فشرد. همون‌طور که ایستاده‌بودم، سر پایین انداختم و چشم‌هام رو محکم بستم. اخمم می‌لرزید و لب‌هام رو محکم به هم می‌فشردم. گیتار هم توی مشتم داشت له میشد!
نمی‌فهمیدم، درکش نمی‌کردم. صبح که وارد آموزشگاه شدم نه جواب سلامم رو درست و حسابی داد و نه حتی نگاهم کرد! چند بار خواستم مشکل ساز زدنم رو بهش بگم؛ ولی به عمد خودش رو با بقیه مشغول کرد و الان هم که... پیش همه خرد و خفیفم کرد اون هم برای کسی مثل اون دختر که عشوه‌ش رو برای هر کسی می‌ریخت! برای میلانا سزاوار توهین از این بدتر ممکن نبود!
با قدم‌های بزرگم داشتم به سمت انتهای کوچه می‌رفتم که کسی از پشت به دستم چنگ زد. با خشم چرخیدم تا حرفی بار هاکان کنم؛ ولی با بهراد رو در رو شدم. دیدنش مثل این بود که کسی سوزن به بغض باد کرده‌م بزنه، چشم‌هام به آنی پر شدن؛ ولی اجازه‌ی باریدن ندادم. داد زدم:
- چی می‌خوای؟!
دستم رو با غیظ کشیدم و گفتم:
- نمی‌خوام مزاحم چای‌خوردنت بشم!
اما اون بی‌توجه به حال من لبخند زد. ابروهام محکم به هم گره خوردن و مثل یک ماده‌ی وحشی با لحنی تهدیدآمیز گفتم:
- الان کجای حرف من خنده داشت که لبخند می‌زنی؟
ولی لبخند اون بزرگ‌تر شد و دهن‌بسته خندید، انگار از عصبانیتم لذت می‌برد. دندون‌هام رو به روی هم فشردم. اصلاً من داشتم با کی حرف می‌زدم! چرخیدم تا برم که این‌بار بازوم رو گرفت.
- وایسا.
با چشم‌غره نگاهش کردم که شونه‌هاش رو تکون داد و رهام کرد.
- فقط خواستم بگم ماشین هست.
- من قرار نیست با تو جایی بیام!
تمام‌رخ سمتش چرخیدم و گفتم:
- ببینم مگه تو شاگرد نداری؟
لبخندی زد و با انگشت اشاره‌ش به نوک دماغم زد.
- حبیبی! نگفتم خودم می‌رسونمت، گفتم ماشین هست! ماشین خودت!
اما من تا یک ثانیه گیج بودم. یک ثانیه گذشت؛ اما برای من اون هم توی ذهن پر همهمه‌م طولانی گذشت. اون باز هم گفت حبیبی؟ اصلاً چرا برام اهمیت داشت؟
- میلی!
صدای داد بهار توجه‌مون رو جلب کرد. نفس‌زنان به طرفمون دوید. وقتی رسید، ساعدم رو گرفت و از دستم آویزون شد.
- وای... وای خدا لعنتشون کنه.
خم بود. دست دیگه‌ش رو روی پهلوش گذاشت و ادامه داد:
- وای نفسم گرفت. چرا آسانسور رو درست نمی‌کنن؟
کمر راست کرد که با دیدن اشک توی چشم‌هام جا خورد.
- میلی؟!
بلافاصله با خشم و اخم به بهراد نگاه کرد که ابروهای بهراد بالا پرید. بهار دستم رو رها کرد و رو به اون شد‌. به سی*ن*ه‌اش کوبید که بهراد قدمی به عقب تلو خورد.
- چته؟ هان؟ چته؟ دردت چیه؟ یعنی حالش رو نمی‌بینی؟ باید همیشه خودت رو بزنی به اون راه و هول بودن خودت... .
چشم‌هام گرد شد همون‌طور که چشم‌های بهار گرد شد. بهراد فاصله گرفت و پس از زدن پوزخند بزرگش سر بهار رو رها کرد بعد چشمکی حواله‌ی من کرد و بدون زدن حرفی به طرف آپارتمان رفت. هاج و واج به اطراف نگاه کردم. شکر خدا کسی نبود تا این صحنه رو ببینه. دوباره به بهراد نگاه کردم و سپس به بهار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بهار خیره به بهراد پشت دستش رو روی لب‌هاش گذاشت. دهنش نیمه‌باز بود و نگاهش مبهوت. نزدیکش شدم که گیج و منگ نگاهم کرد. دستش رو از روی لب‌هاش برداشت و زمزمه کرد:
- اون الان... چه گوهی خورد میلی؟
- عه ب... بهار.
کلاً از مصیبت خودم فراموش کرده‌بودم. خشم بهار برگشت و با نفرت و تهدید به بهراد نگاه کرد. بهراد انگار سنگینی نگاهش رو حس کرد که حین قدم برداشتن در حالی که دست‌هاش توی جیب‌های شلوار لی آبیش بود، چرخید و از عمد لب‌هاش رو غنچه کرد و ب*وس*ی به بهار فرستاد. دیدم که دست بهار مشت شد؛ اما بهراد متوجه نشد و با پوزخند چرخید.
- می‌کشمت!
قبل از این‌که بتونم زمزمه‌ش رو هضم کنم، جیغی زد و به سمت بهراد حمله‌ور شد. به محض این‌که بهراد به طرفش برگشت، بهار محکم به نقطه‌ی حساسش کوبید که بهراد با درد خم شد. ناخودآگاه دست‌هام رو روی دهنم گذاشتم.
- یا خدا!
بهار از طریق شونه‌های بهراد اون رو پرت کرد که بهراد زمین افتاد، بهار هم روش نشست و اولین مشتش رو به گونه‌ش زد.
- پست‌فطرت خیال کردی همه مثل خودتن؟
- ب... بهار؟ بهار؟!
به سمتشون دویدم. هر لحظه ممکن بود از سر و صداش همسایه‌ها بیرون بریزن. بازوهای بهار رو گرفتم و تقلا کردم بلندش کنم؛ اما اون مشت بود که میزد؛ ولی بهراد فقط دست‌هاش رو سپر خودش کرده‌بود؛ اما حمله نمی‌کرد! هنوز یک لحظه هم از این فکرم نگذشت که بهراد مچ‌های بهار رو از هوا قاپید و چرخید که جاشون عوض شد!
بهار سعی کرد دست‌هاش رو آزاد کنه.
- ولم کن بی‌همه‌چی... .
دو مرتبه چشم‌هام گرد شد و نفسم حبس؛ اما زودتر از قبل به خودم اومدم و غریدم:
- بهراد!
بهراد با خنده عقب کشید که بهار دست راستش رو آزاد کرد و سیلی محکمی بهش زد. با پرخاش جیغ زد.
- داری چه گوهی می‌خوری؟
با اضطراب به اطراف نگاه کردم که جواب بهراد دوباره نگاهم رو سمت خودشون برگردوند. با ابروهایی بالا رفته و به ظاهر متعجب گفت:
- داری اعتراف می‌کنی که گوهی؟ اَیی! این‌جوری باشه که من ضرر کردم!
و بلافاصله با سرگرمی خندید.
- الان یکی میاد، بهراد به نفعته پاشی.
بهراد با خنده گفت:
- به شرط این‌که ازم عذرخواهی کنه.
بهار بلند پوزخند زد؛ اما طاقت نیاورد و چون بهراد روی زانوهاش نشسته‌بود، پاش رو بلند کرد و از پشت با زانوش به کمرش زد. بلافاصله بهراد خم شد و دوباره اون حرکتش رو تکرار کرد که بهار محکم چشم‌هاش رو بست و با دست‌هایی اسیرشده به تقلا افتاد.
با حرص دست‌هام رو مشت کردم و خفه غریدم:
- بهرادّ!
توجه‌ای به من نداشت. به طرفش رفتم و شونه‌هاش رو گرفتم تا عقب بکشه.
- تو واقعاً کله‌خری، تو روز روشن اون هم تو کوچه..‌. بلند شو بهت میگم.
بالاخره عقب کشید؛ اما صورتش هنوز نزدیک صورت بهار بود. خیره بهش زمزمه کرد:
- عذرخواهی کن.
در عوض من چشم گرد کردم و غریدم:
- خیلی پررویی. بلند شو!
بهراد بدون این‌که فاصله‌ی بیشتری بگیره، سرش رو به سمتم چرخوند و گفت:
- بهم تهمت زد!
دوباره چشم در چشم بهار شد؛ ولی قبل از این‌که حرفی بزنه، ب*و*سه‌ای به روی دماغش زد و گفت:
- معذرت بخواه و خودت رو خلاص کن و الا دوستت می‌دونه که تا شب هم به همین وضع هستی!
پوزخندی زد.
- من که ابایی ندارم (چشمک) اتفاقاً خیلی هم خوش می‌گذره، یه جای جدید! یه تجربه‌ی جدید!
بهار که تا اون لحظه ساکت بود و با خشم نفس‌نفس میزد، روی گونه بهراد تف کرد.
- این هم عذرخواهی من! می‌خوای بیشتر ازت عذرخواهی کنم؟
من هم با خشم گفتم:
- بهراد کافیه دیگه، بس کن.
بهراد پوزخندی زد و خم شد. بهار دهن‌بسته جیغ خفه‌ای کشید و من با خشم به کتف بهراد مشت زدم.
- عوضی ولش کن.
بهار پاهاش رو روی زمین کوبید و با التماس صدام زد.
- میلی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
شونه‌های بهراد رو گرفتم و اون رو عقب کشیدم. حتی با این‌که هیکلش به اندازه‌ی هاکان گنده نبود، با این‌که لاغر بود؛ ولی زورم به پاش نمی‌رسید. دو مرتبه مشتی نثارش کردم.
- بی‌شرف تو نام*وس نمی‌شناسی؟
بهار چشم‌هاش رو محکم بسته‌بود و اخم غلیظی داشت. سعی داشت صورتش رو نجات بده؛ اما بهراد بی‌توجه به مکان و زمان مثل یک... آه اون رو خیس می‌کرد، همه جاش رو! که بهار مجبور شد لب‌های خیسش رو با انزجار توی دهنش بفرسته و سخت‌تر جیغ بزنه. بهراد دست‌های بهار رو در بالای سرش به زمین چسبونده‌بود، چنان مچ‌هاش رو محکم گرفته‌بود که مشت‌های بهار باز شده‌بودن. بهراد یک لحظه هم امان نمی‌داد. به یک‌باره بهار صورتش رو چرخوند و به گریه افتاد.
- باشه‌باشه، ببخشید، ببخشید عوضی، ببخشید.
با نفرت به بهراد زل زده‌بودم و از این‌که کاری از دستم ساخته نبود، شاکی بودم. بهراد فاصله گرفت؛ اما هنوز هم چهار دست و پا بود. یک دست بهار رو رها کرد و صورتش رو کمی چرخوند. نفس‌زنان گفت:
- پاکش کن.
بهار با چشم‌هایی پر اشک و لب‌هایی که بابت بغضش می‌لرزیدن، دستش رو جلو برد. آب دهنش رو پاک کرد؛ اما یک‌دفعه انگار کنترلش رو از دست داد که سیلی محکم‌تری بهش زد. دلم خنک شد؛ ولی بلافاصله نگران شدم و با ترس به بهراد نگاه کردم. بهراد با همون سر کج چشم‌هاش رو بست و نیش‌خندی زد. به یک‌باره فکش سفت شد و دیدم که مچ دست بهار رو که اسیرش بود، محکم به زمین فشرد جوری که جیغ اشک‌دار بهار بلند شد. بهراد به طرف صورتش حمله کرد که بهار جیغ دیگه‌ای زد و با دست آزادش صورتش را پوشوند، بلافاصله بلند گفت:
- ببخشید!
دل خودم برای ترسش سوخت. با نفرت به بهراد نگاه کردم که خیره‌ی بهار بود. دیگه داشت شورش رو در می‌آورد. با خشم از پشت به لباسش چنگ زدم و کشیدمش.
- گمشو بلند ش... هین!
اجازه نداد حرفم رو کامل کنم و به کمرم چنگ زد که روی زانوهام افتادم. با بهت و ترس و چشم‌هایی که به نهایت خود گرد شده‌بودن، نگاهش کردم. یعنی می‌خواست با من هم... !
انگار ترس رو تو نگاهم خوند که بلند خندید و رهام کرد. با همون خنده‌ش ایستاد و سرخوشانه به طرف آپارتمان رفت. گورش رو که گم کرد، دستم رو روی قلبم گذاشتم. بهراد این قابلیت رو داشت که عرض نیم‌ثانیه قلبت رو منفجر کنه. به بهار نگاه کردم. پس اون بی‌چاره چه حالی داشت؟
هنوز دستش روی صورتش بود. به همون حالتی بود که بهراد رهاش کرده‌بود، یک دستش بالای سرش بود و یک دستش روی صورتش. سی*ن*ه‌ش تندتند بالا و پایین میشد.
- خدا لعنتت کنه پسر.
این رو زمزمه کردم و با سستی دست بهار رو از روی صورتش برداشتم. اخم داشت، چشم‌هاش بسته بود و مژه‌هاش خیس.
- بهار پاشو.
قطره‌ی اشکی از لای پلک‌های بسته‌ش سمت گوش‌هاش که زیر شال بودن، پیش رفت.
- بهار بلند شو.
و کمکش کردم تا بشینه. با کمری قوز نشست. چشم‌هاش رو که باز کرد، با بغض زمزمه کرد:
- می‌کشمش.
- بهار!
نگاه آبکیش رو که به من داد، از تشرم پشیمون شدم. با لحن ملایم‌تری ادامه دادم:
- می‌خوای بگی من این مدت برات داستان تعریف می‌کردم؟
دستم رو روی بازوش گذاشتم.
- بهراد خیلی کله‌شق و دیوونه‌س، حتی ازش برمیاد جلو چشم خاص و عام طرفشو ببو*س*ه، این‌جا که شانس آوردی خلوت بود.
اشکش در اومد.
- چه‌طوری کاریش نداشته باشم؟
دست‌هاش رو تا شونه‌ش بالا آورد و به خودش اشاره کرد.
- ببین چی کارم کرده؟
اما من عوض صورتش روی دست‌هاش زوم موندم. پشت دست‌هاش به‌خاطر سنگ‌ریزه‌ها دون‌دون و سرخ شده‌بود، مچ‌هاش هم سرخ شده بود و جای انگشت‌های بهراد روی پوست سفیدش افتاده‌بود. مطمئناً خیلی درد داشت؛ اما بهار گیر صورتش بود و حالش داشت به هم می‌خورد، هر چند که وقتی حمومش رو کرد تا نیم‌ ساعت بابت درد دست‌هاش نالید و فحش نثار بهراد کرد.
با آستینش لپش رو که از اشک و بزاق خیس شده بود، پاک کرد.
- اَه چه کثافتی روم زده.
ناگهان عقش گرفت و چهار دست و پا شد. کمرش رو ماساژ دادم. یک بار عق زد؛ ولی چیزی بالا نیاورد. اشکش این‌ بار از سر فشار روش روی گونه‌هاش چکید. نفس‌زنان نشست و این‌ بار چونه‌ش رو با آستین دیگه‌ش پاک کرد.
با وسواسی و بدحالی نالید:
- باید برم حموم!
- باشه.
نگاهم کرد و گفت:
- من هم دیگه عمراً پام رو بذارم اون‌جا... من رو هم هر جا رفتی همون‌جا ثبت‌نام کن، مهم نیست چه‌قدر دوره، من یه دقیقه هم نمی‌تونم ریختش رو تحمل کنم.
با این‌که حالاحالاها قصد کلاس رفتن نداشتم و حس می‌کردم زیادی پنچرم در حدی که حوصله‌ی دانشگاهم رو هم نداشتم، سکوت کردم؛ ولی اون ادامه داد:
- اوه! تو چه‌جوری چند سال طاقت آوردی؟ چه‌جوری تحملش کردی؟ هی توی بی‌چاره ازش می‌گفتی ها؛ ولی من می‌گفتم عادت کن؛ اما این واقعاً به دور از عادته، حالا فهمیدم!
بهونه‌گیر شده‌بود و زودبه‌زود بغض می‌کرد.
- بمیرم برات، چه‌جوری تحملش می‌کردی؟
در جواب غرغرهاش تنها زمزمه کردم:
- به سختی.
بلند شدم و دستش رو کشیدم.
- حالا هم پاشو تا آبرومون نرفته‌.
***
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خیال نمی‌کردم که یک رفتار هاکان این‌قدر ذهنم رو مشغول کنه. احمقانه بود؛ اما شب‌ها قبل خواب لالایی گوش‌هام حرف‌های اخیرش بود، چه پر محبت‌هاش، چه اون کلمات زمستونی و برنده‌ش. نگاه‌های ضد و نقیضش لالایی چشم‌هام شده‌بود. اون همه گرما به یک‌باره کجا رفت؟ چرا از بین رفت؟
سه روز گذشته‌بود؛ اما من همچنان درگیرش بودم، سه روزی که اون رو ندیده‌بودم؛ اما همه‌جا کنارم بود! حتی برام حواس نذاشته‌بود و کم‌کم داشتم از کلاس‌های دانشگاه خسته می‌شدم. چنان درگیر هاکان شده‌بودم که یادم رفت فردای همون روز سر بهراد خراب بشم، هر چند که بی‌تفاوتی بهراد هم عاملی شده‌بود تا اون اتفاق رو فراموش کنم و بیشتر درگیر هاکان بشم.
حین رفتن به سمت پله‌های اتاقم در حالی که کوله‌م از یک شونه‌م آویزون بود، صدام رو بالا بردم.
- سلام مامان!
مادرم از داخل آشپزخونه جوابم رو داد:
- سلام، زود بیا که می‌خوایم ناهار بخوریم.
ایستادم؛ ولی دیدی به آشپزخونه نداشتم.
- مگه بابا اومده؟
همون لحظه دیدم در دستشویی باز شد.
- عه سلام باباجون.
لبخندی زد و دست‌هاش رو با پشت شلوارش خشک کرد. وقتی نگاهم رو روی دست‌هاش دید، انگشتش رو به معنای سکوت روی دماغش گذاشت که تک‌خنده‌ای زدم و به طرف پله‌ها رفتم. بعد از تعویض لباس‌هام به آشپزخونه رفتم.

پشت میز کنار پدرم که راست میز نشسته‌بود، نشستم.
- اوف بدین که خیلی گرسنمه.
و هم‌زمان بشقاب رو از روی میز برداشتم و کمی برای خودم سالاد کشیدم. عادت داشتم قبل غذای اصلی کمی سالاد و کاهو بخورم تا اشتهام کمتر بشه. این حقه نقش بسزایی تو حفظ اندام خوبم داشت.
پس از گذشت چند دقیقه پدرم دوغش رو نوشید. لیوانش رو روی میز گذاشت که آروغش بالا اومد؛ اما مشتش رو جلوی دهنش گرفت و لب‌هاش رو به هم چسبوند، آروغش در حد باد کردن لپ‌هاش که زیر ته‌ریشش بودن، خالی شد سپس همون‌طور که با چنگال داشت توی قاشقش برنج می‌ریخت، زبونش رو روی دندون‌های جلوییش کشید و بدون این‌که به من و مادرم که دو طرفش نشسته بودیم، نگاه کنه، با اخم گفت:
- سیروس یه چیزایی می‌گفت.
مادرم با لقمه توی دهنش که یک لپش رو تپل کرده‌بود، پرسید:
- چی؟
پدرم دست از پر کردن قاشقش کشید و نگاهش کرد.
- برام عجیبه؛ اما سیروس می‌گفت که کسی بهش گفته هاکان رو با یه دختر تو یه خونه‌ی خالی دیده.
من که خیره به پدرم داشتم دوغم رو می‌نوشیدم، از حرفش به سرفه افتادم. با پشت دست لب‌هام رو پاک کردم و حیرت‌زده نگاهش کردم.
مادرم سوال ذهنم رو با ابروهای بالا رفته پرسید:
- چی؟ هاکان رو؟!
- والله می‌گفت چند روز پیش این خبر رو بهش دادن، سیروسم که به هاکان گفته، هاکان حرفی نزده.
مادرم گفت:
- وا وقتی اون هیچی نمیگه پس حتماً خبر راسته دیگه.
سپس نچ‌نچ کرد و دوباره گفت:
- ما از این بی‌قید و بند بازی‌ها نداریم، از هاکان چنین چیزی توقع نمی‌رفت. حالا می‌خوان چی‌کار کنن؟ دخترِ کی هست؟
پدرم با اخم و خیره به روبه‌روش گفت:
- هنوز هیچی معلوم نیست. واسه من هم سخته باور کنم، من هاکان رو خیلی قبول داشتم.
نگاهم به افکارم دوخته شد، کم‌کم داشتن برام مرتب می‌شدن. رفتار ناگهانی هاکان، سردی نگاهش. افکار قدیمی‌تری برام زنده شدن. سوتی‌ای که پیش بهار دادم، روزی که شیوا و حنانه اومدن و بهار ماجرا رو برای شیوا تعریف کرد.
اخم‌هام درهم رفت. کار شیوا بود؟ نه، امکان نداشت، شیوا دوست صمیمی من بود، اون تنها دخترعمه‌م نبود، جای خواهرم رو هم داشت، رازهای زیادی بینمون بود و هیچ‌کدومشون سر از جایی درنیاورده بودن، محال بود کار شیوا باشه. بهار هم که عمو رو نمی‌شناخت پس چه کسی... .
چشم‌هام گرد شد. حنانه؟!
اخمم غلیظ‌تر شد و قاشق و چنگال توی مشتم فشرده شدن. پدر و مادرم داشتن صحبت می‌کردن؛ ولی صداشون رو در پس‌زمینه می‌شنیدم.
کار حنانه بود، شک نداشتم. انگار هیپنوتیزم شده‌بودم و به اون روز برگشته‌بودم چون به راحتی می‌تونستم حرکات حنانه رو ریزبه‌ریز به یاد بیارم و ببینم. تازه متوجه شدم که اون بعد از ملحق شدن به ما توی فکر رفت. اخمش برام مرور شد، نگاهی که به زمین دوخته‌بود!
کار اون بود، خودِخودش، شک نداشتم. بالاخره زهرش رو ریخت؟ پس این‌طوری می‌خواست غرورش رو برگردونه؟ با تلافی؟ با شکستن غرور هاکان؟
خشم و نفرت تو وجودم زبونه کشیدن. خیلی مایل بودم که همون لحظه بلند بشم و بهش زنگ بزنم و هر چی از دهنم درمیاد و لایقشه بارش کنم؛ ولی من یک عادت داشتم، اون هم این بود که اگه از خراب‌کاری و خی*ان*ت کسی مطمئن می‌شدم، عوض توضیح خواستن ازش، فاصله‌م رو بیشتر می‌کردم. اون‌قدری برای خودم ارزش قائل بودم که نخوام وقتم رو برای شنیدن صداش تلف کنم، فاصله می‌گرفتم و اجازه نمی‌دادم که فکر کنن خی*ان*تشون چه‌قدر برام دردناک بوده.
حیف دل من که برای شخصی مثل حنانه سوخت!
از فکر خارج شدم. هنوز داشتن راجع‌به هاکان بی‌چاره صحبت می‌کردن.
- ببخشید بابا؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
توجه‌شون که جلبم شد، گفتم:
- گفتین کی همچین اتفاقی افتاده؟
- سیروس می‌گفت طرف گفته همین چند روز پیش بوده.
مادرم پرسید:
- نگفت کی گفته؟
پدرم جواب داد:
- نه، هر چی اصرار کردم گفت طرف راضی نیست.
جلوی پوزخندم رو گرفتم. خب حق داشت راضی نباشه، می‌خواست آبرودار خودش باشه اون هم روی آبروی ریخته‌شده‌ی هاکان!
- ولی بابا از کجا معلوم همون طرف راستش رو گفته؟
مادرم گفت:
- نشنیدی بابات چی گفت؟ عموت ازش سوال کرده؛ ولی هاکان حرفی نزده.
- خب شاید شوکه شده بی‌چاره.
شونه‌هام رو تکون دادم.
- اصلاً هر کسی هم جای اون بود ساکت می‌موند.
مادرم گفت:
- ولی هاکان بچه نیست نتونه از خودش دفاع کنه.
جوش آورده‌بودم. نمی‌دونستم چرا دارم برای هاکان، کسی که غرور و شخصیتم رو پیش دوست و دشمنم خرد کرده‌بود، حرص می‌خوردم، شاید چون تقریباً خودم گند زده‌بودم خودم رو موظف می‌دونستم تا همه‌چیز رو درست کنم.
سعی کردم آرامش صدام رو حفظ کنم.
- مامانم نمیگم بچه‌س، اتفاقاً چون بزرگه ساکت مونده، آخه کی از پدرش، از کسی که بزرگش کرده و اون رو بهتر از خودش می‌شناسه، توقع داره حرف یکی رو اون هم چنین حرفی رو باور کنه؟
مادرم کوتاه نیومد.
- ولی باید حرفش رو میزد. اگه دروغ بود، می‌گفت دروغه.
با آرامش و سیاست گفتم:
- دروغه، من میگم دروغه.
پدرم اخم ریزی کرد و پرسید:
- تو چیزی می‌دونی میلانا؟
اعتماد به نفسم رو همون‌طور بالا و محکم نگه داشتم.
- بله. والله من نمی‌دونم اون فضولی که... .
مادرم با اخم میون حرفم پرید.
- میلانا!
پشت چشم نازک کردم و ادامه دادم:
- اون شخص محترم کنجکاوی که به عمو دروغ گفته کیه؟!
مادرم دوباره وسط حرفم پرید و گفت:
- واسه چی این‌قدر اصرار داری دروغه؟
- چون چند روز پیش هاکان رو سر راهم دیدم، من قرار بود کسی رو به بیمارستان ببرم، اون هم خدا خیرش بده درگیر هزینه‌ی عمل اون خانوم شد چون اون بی‌چاره هزینه‌ش رو نداشت که پرداخت کنه. در ضمن این هم بهتون نگفتم که جدیداً هاکان استاد گیتارم شده چون دیگه پروین نیست و رفته ترکیه. باز هم بگم؟ هاکان این‌قدر سرش شلوغه که وقت نمی‌کنه سر بخارونه. چند ساعت پیش ماست، باقی روز میره بیمارستان بعدش هم به کارهای خودش می‌رسه. اگه حرفام رو باور نمی‌کنین می‌تونم ببرمتون بیمارستان چون شاهدم هنوز بستریه!
سعی کرده‌بودم تا ممکنه موضوع رو بپیچونم؛ ولی دروغ نگم. تا چند لحظه هیچ‌کدومشون حرفی نزدن. مادرم پرسید:
- واسه چی نگفتی هاکان استادت شده؟
عوض جواب دادن تصمیم گرفتم سوال روی سوال بیارم چون قطعاً نمی‌تونستم حقیقت رو بهشون بگم. هیچ‌کَس جز شیوا و بهار از نفرتم نسبت به هاکان خبر نداشت.
- خب اگه می‌گفتم چی میشد؟
بحث رو سریع عوض کردم تا اخم مادرم کار دستم نده.
- باباجون؟ لطفاً شما هم به عمو بگو. مطمئن باشین هاکان چنین پسری نیست. عمو عوض بها دادن به حرف بی‌سند اون طرف، باید به اعتماد به پسرش بها بده!
ابروهای پدرم درهم رفت. در حالی که به میز زل زده بود، زمزمه کرد:
- آره، سیروس مدرکی هم نداشت.
پوزخندی زدم و گفتم:
- دیگه چه بدتر!
***
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با اخم به اون پیام زل زده‌بودم. زیر آفتاب ضعیف، روی نیمکت خنک نشسته‌بودم و داشتم فکر می‌کردم که چه جوابی بدم. سر بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم؛ اما چشم‌هام فقط حیاط دانشگاه و دانشجوها رو نگاه کرد؛ ولی چیزی ندید چون فکرم درگیر بود. دوباره سر خم کردم و در جواب هاکان نوشتم.
《من از تو دفاع نکردم؛ فقط نخواستم دل پدرم بشکنه.》
دوباره پیامی که فرستاده‌بود رو خوندم.
《نوش‌‌دارو پس از مرگ؟ دیگه دفاعت واسه چی بود؟ تو که گفتی، برای چی اون حرف‌ها رو زدی؟》
- پسره‌ی پررو.
و با خشم منتظر جوابم موندم. اخم نداشتم؛ اما فکم حسابی سفت شده بود.
پیامکی از طرفش ارسال شد. شکلک پوزخند! اون هم پنج‌ تا؟!
اخم کردم و تندتند نوشتم.
《بهت حق میدم باور کنی کار منه چون جز من کسی تو رو ندیده‌بود؛ اما بهت حق نمیدم کوچیکم کنی؛ ولی برای آرامش خودمم که شده بهت میگم》
این رو فرستادم و دوباره نوشتم.
《کاملاً اشتباهی سر سوال‌‌های دوستم سوتی دادم، اون هم وقتی شیوا و یکی دیگه اومدن آپارتمانم ماجرا رو برای شیوا تعریف کرد؛ ولی کار شیوا نیست، می‌دونم کار کیه... دشمن کم نداری!》
و دوباره نوشتم.
《در ضمن مطمئن باش اگه کار من بود دفاع نمی‌کردم ازت چون اعتبار حرف خودم زیر سوال می‌رفت》
این‌بار من شکلک پوزخند براش فرستادم. نفسم رو رها کردم. فقط می‌خواستم بفهمه که کارش با من چه‌قدر اشتباه بوده.
《کار کی بوده؟》
کمی مکث کردم. قصد نداشتم بگم چون برخلاف حنانه از آبرو ریختن خوشم نمی‌اومد حتی اگه به قصد تلافی بود.
《نپرس چون نمیگم》
《چرا؟》
《اصرار نکن هاکان چون نمیگم فقط حرفم رو باور کن چون حقیقت همینیه که گفتم.》
《باید ببینمت》
پوزخندی زدم. با غیظ لب‌هام رو به‌ هم فشردم و گوشی رو خاموش کردم. از روی نیمکت بلند شدم و هم‌زمان با رفتن به سمت ورودی سالن زمزمه کردم:
- عمراً!
***
در اتاقم باز شد که چشم از لپ‌تاپم گرفتم.
- میلانا؟ هاکان اومده.
اخم کرد و آروم‌تر گفت:
- واسه چی چند جلسه‌س نمیری و حالا ازش توقع داری شخصاً بهت آموزش بده؟ خواهشاً آبروم رو پیش خونواده‌ی بابات نبر، من این‌جوری تربیتت کردم؟
غرغرهاش رو نمی‌شنیدم چون مغزم هنگ کرده‌بود. یک، هاکان اومده‌بود؟ دو، هاکان گفته‌بود من به کلاس‌ها نمیرم و از اون می‌خوام که بیاد؟!
علی‌رغم‌ میلم که به شدت می‌خواستم خودم رو رها کنم و منفجر بشم، نفس عمیقی کشیدم و خشمم رو پشت پوستم نگه داشتم سپس با حفظ لحن آرومم گفتم:
- ببخشید مامان، دوباره تکرار نمیشه... لطفاً بهش بگو بیاد.
سرش رو با تاسف تکون داد و بدون این‌که در رو ببنده، از اتاقم فاصله گرفت. تا به طبقه پایین بره وقت داشتم خودم رو مرتب کنم. لپ‌تاپ رو بستم و از روی تخت بلند شدم. یک تیشرت یقه‌شل سفید تنم بود که چند سایزی بزرگ‌تر بود برای همین تا یک وجب بالای زانوم بود و گشاد بود؛ خودم این‌طور می‌خواستم. دستی به موهای بازم کشیدم؛ اما باز هم شلخته به نظر رسیدن پس فوراً اون‌ها رو دم اسبی بستم، همون لحظه صدای قدم‌هایی که حضور هاکان رو اعلام می‌کرد، شنیدم.
نگاهم سرد شد. دست‌ به سی*ن*ه شدم و در حالی که جلوی تخت ایستاده بودم، با اخم منتظر موندم. وقتی وارد شد، کیف گیتارش رو از شونه پهنش آویزون دیدم. چه خوب هم همه‌ چی رو ترتیب داده‌بود!
در رو بست و کیفش رو آروم روی پارکت رها کرد. اتاقم فقط یک موکت کرم رنگ داشت که بیشترش زیر تخت قرار داشت، بخش‌های بیشتری از اتاقم بود و پارکت که رنگش قهوه‌ای پررنگ و سیاه بود، توی چشم بود.
نزدیکم شد و تو فاصله دو قدمی گفت:
- این بازی‌ها چیه؟
پوزخندی زدم و دست‌هام رو آزاد کردم سپس دست راستم رو به کمرم زدم.
- اوه پس هنوز طلبکاری!
در جوابم اخم کرد که من هم اخم کردم و صاف ایستادم در حالی که هر دو دستم آویزون بودن و سست مشت بودن فقط به این منظور که انگشت‌هام رو جمع کرده باشم.
- شما بگو این بازی‌ها چیه؟ واسه چی دروغ گفتی؟ من نمیام سر جلساتت؟!
- توقع داشتی بگم دخترت به اعتمادم خ*یانت کرده؟
از خشم به نفس‌نفس افتادم.
- تو که باور نکردی واسه چی اومدی؟
- تا جوابم رو بگیرم.
شمرده‌شمرده گفت:
- رودررو!
پوزخند صداداری زدم و دو مرتبه دست‌هام رو روی سی*ن*ه جمع کردم.
- ولی من همه چی رو بهت گفتم، دلیلی نمی‌بینم بخوام دوباره وقتم رو هدر بدم... استاد!
چشم در چشمش بودم. نگاهش مثل قبل سرد نبود؛ ولی مثل اون روز هم گرم و پر حرارت نبود.
نفسش رو رها کرد و گفت:
- باور نکردم چون شک دارم...‌ برطرفش کن.
با سردی گفتم:
- من مسئول رسیدگی به شک و تردید کسی نیستم.
- لااقل اسم اون شخص رو بگو.
فقط خیره نگاهش کردم. من حرفم رو یک‌ بار زده‌بودم، اون باید می‌فهمید که اصرار پیش من جوابی نداره.
از سکوتم کلافه شد و روی گرفت. نفس عمیقی کشید و با پنجه‌زدن لای موهای پرپشت خرمایی‌رنگش که زیادی روشن بودن در حدی که کمی طلایی می‌نمودن، نفسش رو رها کرد. بعد کمی مکث دوباره رخ در رخم شد.
- میرم خونه یهو اهالی رو با اخم و تخم می‌بینم، سوالی می‌پرسن که اعتمادت رو نسبت به یکی خدشه‌دار می‌کنه چون فقط همون یه نفر می‌تونست کاری کنه کسی اون سوال رو ازم بپرسه!... حالا چه حقی به من میدی؟
ابروهام کمی درهم رفتن. خیره به لباس دکمه‌دارش که از بین لبه‌های کت‌ بلند زانوییش به چشم می‌خورد، گفتم:
- قبول دارم اشتباه کردم، نباید سوتی می‌دادم.
چشم در چشمش شدم و گفتم:
- اما بقیه‌ش دست من نبوده، مثل این می‌مونه که آب توی لیوان رو من خالی کرده باشم؛ ولی آب خودش جریان پیدا کرده، من هلش ندادم!
یک ابروش بالا رفت و با تاکید گفت:
- از اول هم نباید لیوان رو خالی می‌کردی!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حرفش حق بود و ساکتم کرد. برای لحظه‌ای چشم بستم در حالی که سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم که رنگ عجیبی داشتن و بین خاکستری و سبز بودن.
- من معذرت می‌خوام؛ ولی قسم می‌خورم که لیوان اشتباهی از دستم افتاد.
نگاهش روم موند و رفته‌رفته عمقش بیشتر شد. از کنارم عبور کرد و روی تخت نشست. به طرفش چرخیدم که دیدم آرنج‌هاش رو روی رون‌هاش گذاشته. همون‌طور که نگاهش به زمین دوخته‌ شده‌بود، گفت:
- مامان و بابا سر اون خبر باهام سرسنگین شده بودن، نتونستم از خودم دفاع کنم چون خیال می‌کردم که تو جوری همه چیز رو گفتی که دیگه جایی واسه دفاع نمی‌مونه، به هر حال فامیل بودیم و امکان رودررو شدنمون زیاد بود، سخت بود باور کنن که تو تهمت زدی بهم.
نمی‌خواستم، ولی شد. نمی‌خواستم دلم براش بسوزه؛ اما سوخت. چه مظلومانه! نگاهم نرم شد و خواستم حرفی بزنم؛ ولی صحنه‌ی آموزشگاه دوباره ابروهام رو تو هم کشید. در حالی که اخم‌ کم‌ رنگی داشتم و نگاهم سرد بود، خشک گفتم:
- حالا اگه به جوابت رسیدی تنهام بذار. به هر حال مهم اینه که سوء‌تفاهم برطرف شده، دیگه به خودت مربوطه بخوای باور کنی یا نه.
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. نگاهش... نگاهش گرم بود! نمی‌دونم چرا... دل من هم گرم شد!
لبخند کجی زد و ایستاد که هیکل گنده‌ش بیشتر خودش رو به چشم‌هام کوبید. آروم گفت:
- باور می‌کنم دخترعمو.
چند ثانیه چشم تو چشم هم موندیم و در نهایت این من بودم که روی گرفتم.
- خیلی‌ خب.
همون‌طور که نیم‌رخ بهش ایستاده‌بودم و به روبه‌رو زل زده‌بودم، دستم رو به طرف در دراز کردم و ادامه دادم:
- خوش اومدی.
از گوشه چشم دیدم که با تردید به پشت سرش دست کشید.
- ازم... دلخوری؟
پوزخندی زدم و با خشم نگاهش کردم. دندون‌هام داشتن یک‌دیگر رو پرس می‌کردن. حرفش همون بنزین روی آتیش بود؛ ولی خودم رو کنترل کردم. چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- برو.
- میلا... ‌.
چشم باز کردم و با پریدن بین حرفش امرانه گفتم:
- بیرون!
ادامه دادم.
- اگه بهت اجازه دادم بیای چون خواستم جوابت رو بگیری.
- باشه میرم بیرون؛ اما به شرط این‌که من رو ببخشی.
پوزخند زدم و دوباره روی گرفتم. به موهاش دست کشید و گفت:
- به خدا فکر کردم کار توئه، نمی‌دونم چرا؛ اما اون لحظه خیلی بهت اعتماد کردم و وقتی... .
اجازه ندادم ادامه بده و در عوض خودم ادامه دادم:
- وقتی خیال کردی کار منه کمر همت رو بستی تا خردم کنی، آره؟
نفس‌زنان گفتم:
- قسم می‌خورم که خودت هم قبول داشتی حرف اون دختر واسه من توهینه چون راست نبود، من جز همون روز اول دیگه فامیل بودنمون رو تو چشم نزدم. یعنی نفهمیدی اون دختر خواست حرفم رو تلافی کنه؟
مظلومانه لب زد:
- چرا.
بغض کردم و با چشم‌هایی که برخلاف میلم پر شده‌بودن، گفتم:
- پس چرا خردم کردی؟ اون هم جلوی اون همه آدم؟
با شرمندگی نگاهش رو پایین انداخت. بغضم گم شد و چند بار پلک زدم. دوباره لحنم سرد شد. انگار اشک توی چشم‌هام هم به داخل غده‌هام برگشت.
- غرور واسه‌م خیلی مهمه چون غرور شخصیت منه، تو حق نداشتی قضاوتم کنی؛ اما کردی و ناعادلانه تلافی کردی پسرعمو!
با تاسف و شرمندگی نگاهم کرد. صدای مادرم از پایین پله‌ها به گوش رسید.
- میلانا؟ پدرت اومده، بیاین پایین.
همون‌طور که روم سمت در بود و نگاهم پایین، خشک گفتم:
- بهتره بعد سلامت با بابام از این‌جا بری.
این رو گفتم و زودتر ازش از اتاق خارج شدم. وقتی به سالن رسیدیم هاکان کوتاه گفت:
- سلام عمو.
و اما پدرم با دیدن هاکان انگار که پسر مرده‌ش زنده شده باشه، چشم‌هاش برق زد و مثل سابق لبخند گرمی نثارش کرد. دست دراز شده هاکان رو فشرد و گفت:
- علیک سلام عمو، چه عجب از این طرف‌ها.
مادرم که داشت سینی چای رو می‌آورد، گفت:
- چرا وایسادین؟ بشینید دیگه.
سینی رو روی میز گذاشت و در جواب پدرم گفت:
- هاکان اومده تا غیبت دخترت رو جبران کنه!
ابروهای پدرم بالا رفت و با حیرت نگاهم کرد.
- مگه به کلاس نمیری؟
نگاه خاصی به هاکان کردم که فقط خودم و خودش درکش کردیم. هاکان نیمچه لبخند شرمنده‌ای زد و سر پایین انداخت. نگاهم رو به پدرم دادم و توضیح دادم:
- نه باباجون، چند روزیه نمیرم چون حالم خوب نیست.
و واقعاً هم حالم خوب نبود.
پدرم به کتف هاکان زد و گفت:
- خوش اومدی پسرم.
حین این‌که اون رو به سمت مبل‌ها هدایت می‌کرد، ادامه داد:
- وقتی میلانا گفت تو استادشی هم تعجب کردم هم خوشحال شدم، کی از تو بهتر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
روی مبل دونفره نشستن. پدرم دو مرتبه به کتفش زد و گفت:
- ولی چرا من خبر ندارم تو گیتار هم می‌زنی؟
پشت چشم نازک کردم و نایستادم تا حرف‌هاشون رو بشنوم برای همین به بهونه‌ای سمت آشپزخونه رفتم. چند دقیقه‌ای لفت دادم و بالاجبار به جمع ملحق شدم.
خودم رو با جرعه‌جرعه نوشیدن چاییم مشغول داشتم تا نگاهم به کسی نیفته؛ اما زیرچشمی دست زیتونی پدرم رو روی دست سفید هاکان می‌دیدم. روبه‌روی اون‌ها نشسته‌بودم. دست هاکان روی پاش بود و پدرم پدرانه دستش رو گرفته بود. اون این‌قدر هاکان رو عزیز داشت و خبر نداشتم؟ پس با شنیدن اون تهمت چه احساسی پیدا کرده‌بود؟ دیده‌بودم که در مجالس و مراسم‌ها باهاش گاهی شوخی می‌کنه؛ ولی هاکان در جواب فقط لبخند میزد، نه شوخی‌ای، نه گپ خاصی، برام این حجم از مهر پدرم عجیب بود، شاید... پدرم هم اون روش رو دیده‌بود! هاکان واقعی رو، هاکانی که معلوم نبود چرا پشت یک نقاب سرد پنهان شده‌بود.
متوجه حرف‌هاشون نبودم و فقط صداهاشون رو می‌شنیدم تا این‌که با حرف مادرم نزدیک بود منی که هنوز با اون جرعه‌های ناچیزم نصف چاییم رو هم نخورده‌بودم، به سرفه بیفتم.
- هاکان جان واسه شام بمون.
با چشم‌هایی گرد سر بلند کردم و به هاکان نگاه کردم. ها‌کان قبل از جواب دادن چشم از مادرم گرفت و به من نگاه کرد. یک نیم‌نگاه به پدرم که منتظر جوابش بود، انداختم و دوباره به اون زل زدم. شاید سکوتش پنج ثانیه هم نشد که پدرم گفت:
- آره هاکان، بمون. خوشحالمون می‌کنی.
هاکان با جوابی که داد، خونم رو به جوش آورد.
- به زحمت می‌افتین.
این اگه بله غیر مستقیم نبود پس چی بود؟!
مادرم گفت:
- چه زحمتی؟ بعد قرنی این‌جا پیدات شده شاممون هم نمی‌خوای قبول کنی؟
هاکان نیمچه لبخندی زد و گفت:
- ببخشید، سرم زیادی شلوغه و الا فراموشتون نکردم.
پدرم گفت:
- درکت می‌کنم، میلانا گفت که چه‌قدر جدیداً درگیری. راستی... ممنونم که سربلندمون کردی، میلانا گفته می‌خوای خرج عمل یکی رو بدی، آره؟
مادرم اجازه جواب دادن نداد و گفت:
- نسل جوون‌های امروزی خودخواه شده، خیلی خوبه که تو این‌طور نیستی.
هاکان به من چشم دوخت، من هم نگاهش رو نگه داشتم. با این حرف مادرم موافق بودم حتی اگه بین من و هاکان فاصله افتاده‌بود. نمی‌تونستم به خاطر اختلافمون بی‌انصاف باشم!
برخلاف میلم هاکان برای شام‌ موند؛ ولی چنان پدرم از دیدنش خوشحال شده‌بود که هاکان دیگه فرصت نکرد با من صحبت کنه و همین کمی آرومم می‌کرد. دلم خنک شده‌بود که بار تهمت از روی شونه‌هام برداشته شده؛ ولی به‌خاطر توهینی که هاکان به من کرده‌بود هنوز رنجیده‌خاطر بودم. موقع خداحافظی خیلی خشک باهاش برخورد کردم، این رفتارم پدر و مادرم رو به شک نمی‌نداخت، به هر حال من و هاکان رابطه‌ی آن‌چنانی نداشتیم؛ ولی با این حال هاکان دستم رو به گرمی فشرد و با نگاهش نشون داد که چه‌قدر شرمنده‌ست و قصد دلجویی داره؛ اما نگاه سرد من انگار کر شده بود و این حرف‌ها حالیش نبود.
موقع خواب به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و توی تاریکی که نور آباژور اون رو می‌شکست، گوشیم رو روشن کردم. با دیدن پیامی از طرف هاکان اخم محوی کردم.
《هنوز منو نبخشیدی؛ اما از دلت درمیارم دخترعمو.》
زمان ارسالش پنج دقیقه بعد رفتنش بود، به نظر می‌رسید حین رانندگی پیامش رو فرستاده.
گوشی رو خاموش کردم و روی عسلی گذاشتم سپس به پهلوم چرخیدم و به عسلی پشت کردم، انگار که به هاکان پشت کردم.
***
هنوز استاد نیومده‌بود، خودم رو با خودکارم سرگرم کرده‌بودم. با کلافگی به ساعت مچیم نگاه کردم، ده دقیقه‌ای از شروع کلاس گذشته‌بود، حالا اگه این تاخیر از ما بود!
مائده با اون هیکل تپل و مانتوی تنگش بلند شد که نگاهم دنبالش کرد. تازه متوجه شدم برای چی کوله‌ش رو برداشته. با پشت چشم نازک کردن نگاه از بهراد گرفتم و دوباره مشغول خودکارم شدم. بهراد کنارم نشست و کیفش رو روی زمین گذاشت.
- در چه حالی؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- جوری رفتار نکن انگار هیچی نشده، هنوز اون روز رو یادمه!
اخم کرد و گفت:
- کدوم روز؟
به سقف نگاه کرد.
- چرا من چیزی یادم نیست؟
و دوباره به چشم‌هام زل زد. نگاه گرفتم و پوزخندی زدم.
- تو هیچ‌وقت گندکاری‌هات رو یادت نمی‌مونه.
سرم رو به طرفش چرخوندم.
- اما تو خاطر بقیه حک میشه، حواست باشه یه بار از یه جا نخوری که حتی متوجه نشی طرفت کی بوده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لبش کج شد و ابروهاش بالا رفت. از سرگرمی نگاهش حرصم گرفت و روی گرفتم. تصمیم گرفتم دیگه بهش توجه‌ای نکنم؛ ولی با حرفی که زد تلاشم پودر شد.
- ببینم چیزمیزی بین شما عموزاده‌هاست؟
نگاه سوالی و اخمم رو که دید، پوزخندی زد و گفت:
- دلی، قلوه‌ای (چشمک) چیزی از اون پیشت گروئه؟
ساعدش رو روی تاج صندلی من گذاشت که سمتم خم شد.
- آخه بعد رفتنت خیلی دپرسه.
لحنش پر از تمسخر بود. با این‌که حرفش برام جالب بود؛ ولی به خاطر نگاه و لحنش اهمیتی ندادم و روی گرفتم. شکر خدا همون لحظه در کلاس باز شد و استاد وارد شد.
ساعت دو آخرین کلاسم هم تموم شد. از سالن دانشگاه همراه بقیه دانشجوها بیرون رفتم. هوا هر روز سردتر میشد. آسمون ابری نبود، صاف بود؛ ولی با این حال آفتاب رقیق بود. نگهبانی مسیر سنگ‌فرش رو پارو کشیده‌بود؛ اما در قسمت باغچه‌ها برف زمین رو پوشونده‌بود. درخت‌های کاج هم همچنان پوشیده از برف بودن.
از دانشگاه بیرون زدم و خواستم سمت هیوندای سفیدم برم که باز هم مزاحمم در کنارم سبز شد. چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم که متوجه شد و خندید.
- ببینم تو فصل خاصی نداری؟ چرا همیشه سبزی؟
نگاه پر تحقیری به سرتاپاش انداختم و ادامه دادم:
- مثل یک کاج بی‌خاصیت!
بهراد آزادانه‌تر خندید که با حرص چرخیدم تا دیگه نبینمش. یک‌دفعه خنده‌ش قطع شد. بابت سکوت ناگهانیش کنجکاو شدم. نگاهش کردم که دیدم با ابروهای بالا رفته به روبه‌روش زل زده. رد نگاهش رو گرفتم و با دیدن ماشین هاکان در طرف دیگه‌ی جاده جا خوردم. هاکان شیشه رو پایین داده‌بود و از پشت عینک دودیش به من نگاه می‌کرد.
صدای پوزخند بهراد حواسم رو جمع کرد. چشم تو چشمش که شدم، گفت:
- نه، انگاری جدی یه چیزی این وسط هست.
از این‌که منتظر حرافیش بودم از خودم عصبانی شدم. از پیاده‌رو پایین رفتم و از بین ماشین‌ها گذشتم تا به هاکان برسم. هاکان پیاده شد که گفتم:
- واسه چی اومدی این‌جا؟
- بشین بهت میگم.
- خودم ماشین آوردم پس همین الان بگو چرا اومدی؟
آروم‌تر گفت:
- خواهش می‌کنم میلا... سرده، بشین.
نفسم رو رها کردم که یک انبوه بخار سفید از دهنم خارج شد. ماشین بزرگش رو دور زدم و روی صندلی شاگرد نشستم. خواست ماشین رو روشن کنه، اجازه ندادم و گفتم:
- ماشینم این‌جاست پس حرفت رو بزن.
بی‌توجه به حرفم سویچ رو چرخوند و گفت:
- برت می‌گردونم.
و به آرومی ماشین رو از دانشگاه دور کرد. تا چند دقیقه‌ای حرفی بینمون رد و بدل نشد. بخاری ماشین روشن بود و هوای داخل با سرمای استخون‌سوز بیرون در تضاد بود. تو چنین هوایی هنوز هم موتورسوارها به چشم می‌خوردن! صدای هُم‌هُم ماشین فضا رو پر کرده‌بود و گه‌گاهی موتوری که با سرعت از کنارمون می‌گذشت، صدای هُم‌هُم رو کم‌رنگ می‌کرد.
بالاخره سکوتش رو شکست.
- فکر نمی‌کردم بهراد هم‌دانشگاهیت باشه.
با چه موضوعی خواست بحث رو باز کنه؛ بهرادّ!
حرفی نزدم که دوباره گفت:
- هم‌کلاسیین؟
بدون این‌که مسیر نگاهم رو عوض کنم، سرد و خشک لب زدم:
- آره.
سردی کلامم دوباره ساکتش کرد. آهی کشید و خیره به روبه‌رو گفت:
- من هم بهت حق میدم از دستم دلخور بشی و به خودم حق نمیدم که بهت توهین کنم.
پوزخندی زدم و نگاهش کردم. با تاکید گفتم:
- اما کردی!
اون هم سرش رو سمتم چرخوند.
- معذرت می‌خوام.
چنان رک و بی‌حاشیه گفت که یک لحظه دلخوریم رو فراموش کردم؛ اما تونستم به موقع خودم رو جمع کنم. روی گرفتم و با اخم کم‌ رنگی گفتم:
- تو غرورم رو شکستی.
- در این مورد حرفی ندارم بزنم... قبول دارم اشتباه کردم.
برای چند لحظه چشم‌هام رو بستم و سپس از شیشه طرف خودم به خیابون که شلوغ بود، زل زدم.
- برای جبران کارم خودم بهت خصوصی گیتارزدن رو یاد میدم.
با تردید مثل پسر بچه‌ها ادامه داد:
- قبوله؟
با درنگ سرم رو به طرفش چرخوندم. نیم‌نگاهی نثارم کرد و دوباره به مسیر توجه کرد. آهی کشید و گفت:
- این تنها راهیه که به ذهنم می‌رسه.
دیگه کش دادن بحثمون بی‌مورد بود، با این حال گفتم:
- قبوله.
لبش به دنبال لبخندی کج شد و نگاهم کرد.
- ولی یه شرط هم دارم.
با آرامش خیره به روبه‌رو لب زد:
- بگو.
برای در میون گذاشتن حرف دلم دودل بودم. بالاخره تونستم تردید رو کنار بذارم و پرسیدم:
- تو برای چی خود واقعیت رو نشون نمیدی؟
اخم گیجی کرد در حالی که لبخند ریزی هم داشت.
- خود واقعیم رو؟!
و سرش رو چرخوند و نیم‌نگاه پرسانی نثارم کرد.
- آره، تو می‌تونی رفتار گرمی داشته باشی، خوش‌صحبتی، مهربونی، می‌تونی دوست خوبی هم باشی، به نظر میاد شوخ هم باشی... چرا این‌ها رو پنهان می‌کنی؟
سرش رو دو مرتبه به طرفم چرخوند و حین رانندگیش عمیق نگاهم کرد.
- چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لبخندی زد و نگاه گرفت.
- هیچی.
دنده رو جابه‌جا کرد و گفت:
- تو اگه شرط هم نمی‌ذاشتی من به سوالت جواب می‌دادم.
و دوباره نگاهم کرد.
- چون تو مثل اون‌ها نیستی!
از حرفش گیج شدم. اخم کردم و پرسیدم:
- مثل اون‌ها؟!
نفس عمیقی کشید و سر تکون داد.
- آره، کسایی که خودشون رو گم کردن.
- من متوجه نمی‌شم.
چشم در چشمم پرسید:
- تا حالا به رفتار فامیل توجه کردی؟
کمی فکر کردم.
- مشکلی نمی‌بینم.
لبخند کجی از سر گیجی زدم و ادامه دادم:
- همه که با هم خوبیم.
- سوسکم به بچه‌ش میگه قربون دست و پای بلوریت برم، معلومه که ما با هم خوبیم.
دوباره سرش رو به طرفم چرخوند.
- منظورم رفتارشون با بقیه‌ست! با کسایی که حتی یه درجه پایین‌تر از اون‌هان، نه از لحاظ شخصیت... .
نگاهی به مسیر انداخت و دوباره به من توجه کرد.
- از لحاظ موقعیت اجتماعی. رفتارهاشون رو دیدی؟ توجه کردی؟
حرفش من رو به فکر وا داشت‌. به یاد آوردم که حتی مادرم تو برخورد با اجتماع غرورش دو چندان میشد، حتی پدرم که اون‌قدر تو جمع‌های خودمونی شوخ‌طبع بود.
با یادآوریشون انگار تازه اون‌ها رو دیدم. کمی دلم گرفت و اخم کردم؛ ولی زبونم چیز دیگه‌ای گفت:
- خب... شاید تو زیادی حساس شدی، من خیلی به این چیزها دقت نمی‌کنم.
پوزخندی زد و خیره به مسیر گفت:
- همینه دیگه، دقت نمی‌کنی!
نفسی گرفت که سی*ن*ه پهنش بالا رفت و سپس پایین اومد.
- من ترجیح میدم با کسایی باشم که ثروتشون انسانیتشونه، شرفشونه، وجدانشونه!
نگاهم کرد.
- راستش با اون‌ها راحت‌ترم تا با کسایی که تو بهشون میگی فامیل!
نگاهم خیره‌ش موند؛ اما اون چند لحظه‌ای میشد که به مسیر چشم دوخته بود، انگار اون هم متوجه شده‌بود که من فقط دارم نگاهش می‌کنم؛ اما بهش توجه‌ای ندارم چون فکرم حوالی حرف‌هاش جا مونده‌بود.
پلکی زدم و به خودم اومدم. چشم‌هام روی صورت مردونه‌ش به حرکت در اومد. نیم‌رخش به من بود برای همین یکی از اون چشم‌های خوش‌ رنگش رو که سبز_خاکستری بودن، می‌دیدم.
لبخند محوی زدم و بالاخره نگاه سنگینم رو از روش برداشتم و به شیشه‌ی طرف خودم دادم. خیره به خیابون بودم؛ اما تموم توجه‌م پیش مرد کناریم بود. من این‌بار هم موفق شده بودم یک لایه‌ی دیگه از شخصیتش رو ببینم و برام کشف کردن شخصیت این مرد لذت‌بخش بود.
- اگه بگم واسه ناهار به یه رستوران خوب که خودم مشتری ثابتشم دعوتت می‌کنم... .
سرش رو سمتم چرخوند.
- دعوتم رو قبول می‌کنی؟
در جوابش لب‌هام کش رفتن و لبخند کجی زدم‌.
- با کمال میل پسرعمو.
***
ها‌کان به قولش عمل کرد و روز در میون به آپارتمانم می‌اومد تا به من و بهار آموزش بده، با این‌که آموزشگاه تنها چند طبقه با ما فاصله داشت! به هر حال آقا خراب‌کاری کرده‌بود و باید تاوان می‌داد! قصد نداشتم هاکان تو خونه پدریم بهم آموزش بده چون این‌جوری خیلی چیزها لو می‌رفت.
رفتارمون با هم بهتر شده‌بود، گرم‌تر و صمیمی‌تر جوری که به جرئت می‌تونم بگم سومین دوستم اون بود! با این وجود هر وقت مراسمی داشتیم هاکان همون میشد، یک مرد متکبرِ دخترکشِ لعنتی. اون واقعاً جذاب بود و غرورش مثل یک نیروی مغناطیسی دخترها رو جذب خودش می‌کرد. من هم برای این‌که حرف بقیه پشتم نباشه مثل سابق باهاش رفتار می‌کردم. حوصله‌ی نگاه‌های معنادارشون رو نداشتم، هر چی باشه شک‌برانگیز میشد اگه یک دفعه با هاکان بگو بخند راه می‌نداختم. بیشتر ترجیحم این بود اون رو در خفا داشته باشم. کسی جز شیوا و بهار از رابطه‌مون نمی‌دونست حتی پدر و مادرم.
به سمت عسلی روی پهلو دراز کشیده بودم و تو اینستا می‌چرخیدم. پدر و مادرم خوابیده‌بودن؛ اما من هنوز سرحال بودم برای همین آباژور رو روشن نگه داشته‌بودم. داشتم پست‌ها رو بالا و پایین می‌کردم که چشمم به متنی افتاد.
《اگه همیشه شب‌ها قبل خواب یکی میاد تو ذهنت پس بدون کار دلت تمومه رفیق》
یک‌دفعه شد، چنان ناگهانی که خودم متوجه نشدم، فقط وقتی به خودم اومدم که... داشتم به هاکان فکر می‌کردم!
اخم کردم و سرم رو تکون دادم.
- میلا!
لحن کش‌‌دار و اخطارآمیزم در برابر اون پست کافی نبود پس با اخم پست رو رد کردم.
- فکر کنم بهتره که بخوابم.
گوشی رو خاموش کردم و با گذاشتنش روی عسلی آباژور رو هم خاموش کردم و در آخر به پهلوی دیگه‌م چرخیدم‌. انگار که... به اون پست پشت کرده‌بودم؛ انگار که... به حقیقتی که پشت اون متن بود و قصد باور کردنش رو نداشتم پشت کرده‌بودم.
چشم‌هام رو بستم و به ذهنم اجازه دادم آروم‌آروم خالی بشه تا روحم سبک بشه و مثل یک بالن بالا بره؛ اما یک جسم سنگین داخل بالنِ وجودم افتاد. یک جفت چشم سبز_خاکستری به من زل زده‌بود.
پلک‌هام رو به هم فشردم و سپس چشم‌هام رو باز کردم. نفسم رو فوت کردم و هم‌زمان به روی کمرم چرخیدم.
خوابم نمی‌اومد!
***
 
بالا پایین