- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
با اجبار دخترها آماده شدم. ویدا چون کوروش خونه نبود باهاش تماس گرفت و پس از کسب اجازه با ما همراه شد. محمدصدری پسر کوروش هم خونه نبود برای همین با رفتن ما ساختمون خالی شد.
آسمون با اینکه ستارهای نداشت؛ اما صاف بود و هوا برخلاف تصور ابری نبود. نسیم خنک و ملایمی جریان داشت. سر و صدای ماشین و موتورها شب رو کامل میکرد.
توی پارک دور یک میز سنگی نزدیک بستنی فروشی نشسته بودیم. وسایل بازی پشت درختها قرار داشت برای همین دیدی به بچهها نداشتیم و فقط متوجه عابرینی بودیم که بیشتر جوون بودن، عابرینی که عوض پیادهروی روی مسیر سنگفرش پارک، زمین چمن رو انتخاب میکردن، البته چند نفری هم پیدا میشدن که مراعات کنن.
آرومآروم از طریق نی آبمیوهم رو مینوشیدم. تمام سعیم به این بود که به مازیار فکر نکنم؛ اما گاهی ذهنم از کنترل اختیارم خارج میشد و وقتی به خودم میاومدم که یا انگشت سوسن توی پهلوم فرو میرفت یا طیبه محکم به کتفم میزد. تقریباً کمرم داشت میسوخت اونقدر که در این چند دقیقه کتک خورده بودم.
غزل مقابلم نشسته بود و دو طرفش ویدا و حنا بودن، ویدا کنار سوسن بود و بعد از سوسن من بودم، سمت دیگهم هم طیبه جای داشت، فقط یک صندلی سنگی بین حنا و طیبه خالی مونده بود.
غزل لبهاش رو از نی جدا کرد و چون صندلیها تکیهگاهی نداشتن با کشیدن دستهاش به بالا به کمرش استراحت داد. کش و قوسی که گرفت باعث شد خمیازهم بگیره. یک دفعه سوسن مشتی به شونهم زد که خمیازهم از وسط نصف شد. وقتی با تعجب نگاهش کردم، دیدم دهنش بازه.
- عوضی دهنت ببند وقتی خمیازه میکشی.
حنا گفت:
- اون بدبخت که دهنش بسته بود، تو بودی که عین غار... .
دهن اون هم در پی خمیازهای بازتر شد که همه به خنده افتادیم، البته خنده من کمجونتر بود.
ویدا گفت:
- لعنت به این خمیازهها، عین ویروس میمونن.
نیمساعت دیگه هم گذشت و ما دومین بستنیمون رو سفارش دادیم. بیشتر میخوردیم تا حرف بزنیم چون انصافاً هم نوشیدنیها عالی بودن و هم بستنیها.
ویدا کمی آستینش رو بالا زد و به ساعت مچیش نگاه کرد.
- دخترها بهتر نیست برگردیم؟
حنا لودگی کرد.
- اوهاوه دیر وقت شده؟ آقاییتون گفتن قبل یازده باید خونه باشین؟
ویدا زیر لب غرید.
- میبندی یا ببندم؟
آه صداداری کشیدم که توجهها جلبم شد. طیبه آروم به کتفم زد و دستش رو همونجا نگه داشت. گفت:
- تو بازم رفتی تو فکر؟
غزل اجازه نداد جوابش رو بدم و گفت:
- سوسن پر، الینا پر، ویدا پر. ما موندیم که شدیم پرپر... هی! سوسن شوخی کرد یه جنتلمن اومد پیشش. ویدا نالید، یه عاشق پیشه افتاد کنج زندگیش. الی رو نمیده، داره از قفس میپره... نامردها پس ما چی؟ هی! یعنی میشه یه جنتلمنم واسه ما پیدا بشه؟
- انگاری دعاتون مستجاب شده.
آسمون با اینکه ستارهای نداشت؛ اما صاف بود و هوا برخلاف تصور ابری نبود. نسیم خنک و ملایمی جریان داشت. سر و صدای ماشین و موتورها شب رو کامل میکرد.
توی پارک دور یک میز سنگی نزدیک بستنی فروشی نشسته بودیم. وسایل بازی پشت درختها قرار داشت برای همین دیدی به بچهها نداشتیم و فقط متوجه عابرینی بودیم که بیشتر جوون بودن، عابرینی که عوض پیادهروی روی مسیر سنگفرش پارک، زمین چمن رو انتخاب میکردن، البته چند نفری هم پیدا میشدن که مراعات کنن.
آرومآروم از طریق نی آبمیوهم رو مینوشیدم. تمام سعیم به این بود که به مازیار فکر نکنم؛ اما گاهی ذهنم از کنترل اختیارم خارج میشد و وقتی به خودم میاومدم که یا انگشت سوسن توی پهلوم فرو میرفت یا طیبه محکم به کتفم میزد. تقریباً کمرم داشت میسوخت اونقدر که در این چند دقیقه کتک خورده بودم.
غزل مقابلم نشسته بود و دو طرفش ویدا و حنا بودن، ویدا کنار سوسن بود و بعد از سوسن من بودم، سمت دیگهم هم طیبه جای داشت، فقط یک صندلی سنگی بین حنا و طیبه خالی مونده بود.
غزل لبهاش رو از نی جدا کرد و چون صندلیها تکیهگاهی نداشتن با کشیدن دستهاش به بالا به کمرش استراحت داد. کش و قوسی که گرفت باعث شد خمیازهم بگیره. یک دفعه سوسن مشتی به شونهم زد که خمیازهم از وسط نصف شد. وقتی با تعجب نگاهش کردم، دیدم دهنش بازه.
- عوضی دهنت ببند وقتی خمیازه میکشی.
حنا گفت:
- اون بدبخت که دهنش بسته بود، تو بودی که عین غار... .
دهن اون هم در پی خمیازهای بازتر شد که همه به خنده افتادیم، البته خنده من کمجونتر بود.
ویدا گفت:
- لعنت به این خمیازهها، عین ویروس میمونن.
نیمساعت دیگه هم گذشت و ما دومین بستنیمون رو سفارش دادیم. بیشتر میخوردیم تا حرف بزنیم چون انصافاً هم نوشیدنیها عالی بودن و هم بستنیها.
ویدا کمی آستینش رو بالا زد و به ساعت مچیش نگاه کرد.
- دخترها بهتر نیست برگردیم؟
حنا لودگی کرد.
- اوهاوه دیر وقت شده؟ آقاییتون گفتن قبل یازده باید خونه باشین؟
ویدا زیر لب غرید.
- میبندی یا ببندم؟
آه صداداری کشیدم که توجهها جلبم شد. طیبه آروم به کتفم زد و دستش رو همونجا نگه داشت. گفت:
- تو بازم رفتی تو فکر؟
غزل اجازه نداد جوابش رو بدم و گفت:
- سوسن پر، الینا پر، ویدا پر. ما موندیم که شدیم پرپر... هی! سوسن شوخی کرد یه جنتلمن اومد پیشش. ویدا نالید، یه عاشق پیشه افتاد کنج زندگیش. الی رو نمیده، داره از قفس میپره... نامردها پس ما چی؟ هی! یعنی میشه یه جنتلمنم واسه ما پیدا بشه؟
- انگاری دعاتون مستجاب شده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: