- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
خدا غزل رو خیر بده که یکدفعه سرش رو مثل جوجه از تخم بیرون کرد. از کنارم سرک کشید و دیدم که کلاه سوییشرتش رو روی موهای کوتاهش کشیده. انگار فهمید که من تمرکز ندارم واسه همین گفت:
- سلام من میتونم کارتتون رو ببینم؟
تازه یادم افتاد که کارتش رو برام نشون نداده. اگه شوخی بود، اگه سرکاری بود، قسم میخورم اون شخص پشت پرده رو... ماچ کنم! اون هم عاشقانه! فقط ببینمش، اما اصلاً نمیخورد اون شوخی داشته باشه. نگاهش سرد و آدمکش مینمود.
در سکوت همونطور که به من زل زده بود، کیف پولش رو از توی جیب مخفی کتش درآورد. وقتی اون کیف رو باز کرد، تونستیم کارتش رو ببینیم. سروان بهادر کاظمی.
یا خداوندگار!
- میشه بدینش؟
همون لحظه کمر غزل سیخ شد. میدونستم سوسن از پشت بهش انگشت زده. انگشتش انگشت نبود، دریل بود لامصب! درست پهلوی طرف رو سوراخ میکرد.
خیرگی اون مرد باعث شد غزل بگه:
- کارتها تقلبی هم شدن، البته... جسارت نباشه؛ برای اطمینان میگم.
کاظمی زبون روی لبهاش کشید و با آرامش کارتش رو بیرون کرد البته بیشتر بیحوصله به نظر میرسید. اون رو با دو انگشت اشاره و وسطش سمت غزل گرفت. غزل وقتی گرفتش، زودی لب زد:
- یه لحظه.
سریع به دستم چنگ زد و در رو بست و فقط کمی لاش رو باز نگه داشت. پچپچ کرد:
- بچهها چهجوری بفهمم واقعیه؟
ویدا که پشت سر بقیه قرار داشت، به لطف قد درازش تونست دستش رو سمت غزل دراز کنه و... یکی محکم بزنه فرق سرش.
- اینجوری.
چشمغره رفت و دوباره گفت:
- مگه پوله که بفهمی تقلبیه یا واقعی؟ خب معلومه واقعیه دیگه، مگه احمقه دروغ بگه؟
طوری پچپچ میکردیم که اگه بلند صحبت میکردیم بهتر بود.
چشمهام رو بستم و نفسم رو بیرون دادم.
- من از عهدهش برمیام.
این رو زمزمه کردم و با کشیدن کارت از دست غزل، سریع در رو باز کردم. کارت رو به سمت کاظمی گرفتم و گفتم:
- بفرمایین.
کارت رو از دستم کشید و کیف پولش رو جمع کرد. وقتی کتش رو کنار زد، چشمم به دستبند فلزی افتاد که از بند شلوارش آویزون بود. تموم ارادهام فرو ریخت و وا رفتم. چشمهام گرد شد و با بهت و وحشت نگاهش کردم.
- ببخشید!
همچین چشمهام گرد شده بود که هر لحظه احتمال میدادم از گوشههاش پاره بشه. نمیدونم دلش به حالم سوخت یا فهمید اونقدر بیعرضهام که نتونم فرار کنم برای همین کتش رو درست کرد و گفت:
- پس همراهم بیاین، لازمه یه سری توضیحات بدین.
پلکهام پرید:
- ت... توضیحات چی؟ ب... ببخشید من... من نمیدونم چه اتفاقی افتاده و شما چرا اینجایین. من فقط یک دانشجوئم!
- وقتی بیاین متوجه میشید. لطفاً همراهی کنید وگرنه مجبور میشم از دستبند استفاده کنم!
لعنتی تهدید کرد. بغضم گرفت، با ناباوری چرخیدم و به دخترها نگاه کردم. اونها هم شوکه بودن. غزل دوباره خودش رو بین من و در جا داد و پرسید:
- جناب یعنی چی؟ مگه دوستم چی کار کرده؟ میشه بدونم؟
کاظمی آروم و بیحوصله پلک زد و در جوابش گفت:
- مطلع میشین.
دوباره اون نگاه یخیش رو نثارم کرد. قطره اشکم چکید. انگشتهای دست و پام داشتن منجمد میشدن. مدام به غزل و اون نگاه میکردم و سرم هی در اطراف میچرخید.
- سلام من میتونم کارتتون رو ببینم؟
تازه یادم افتاد که کارتش رو برام نشون نداده. اگه شوخی بود، اگه سرکاری بود، قسم میخورم اون شخص پشت پرده رو... ماچ کنم! اون هم عاشقانه! فقط ببینمش، اما اصلاً نمیخورد اون شوخی داشته باشه. نگاهش سرد و آدمکش مینمود.
در سکوت همونطور که به من زل زده بود، کیف پولش رو از توی جیب مخفی کتش درآورد. وقتی اون کیف رو باز کرد، تونستیم کارتش رو ببینیم. سروان بهادر کاظمی.
یا خداوندگار!
- میشه بدینش؟
همون لحظه کمر غزل سیخ شد. میدونستم سوسن از پشت بهش انگشت زده. انگشتش انگشت نبود، دریل بود لامصب! درست پهلوی طرف رو سوراخ میکرد.
خیرگی اون مرد باعث شد غزل بگه:
- کارتها تقلبی هم شدن، البته... جسارت نباشه؛ برای اطمینان میگم.
کاظمی زبون روی لبهاش کشید و با آرامش کارتش رو بیرون کرد البته بیشتر بیحوصله به نظر میرسید. اون رو با دو انگشت اشاره و وسطش سمت غزل گرفت. غزل وقتی گرفتش، زودی لب زد:
- یه لحظه.
سریع به دستم چنگ زد و در رو بست و فقط کمی لاش رو باز نگه داشت. پچپچ کرد:
- بچهها چهجوری بفهمم واقعیه؟
ویدا که پشت سر بقیه قرار داشت، به لطف قد درازش تونست دستش رو سمت غزل دراز کنه و... یکی محکم بزنه فرق سرش.
- اینجوری.
چشمغره رفت و دوباره گفت:
- مگه پوله که بفهمی تقلبیه یا واقعی؟ خب معلومه واقعیه دیگه، مگه احمقه دروغ بگه؟
طوری پچپچ میکردیم که اگه بلند صحبت میکردیم بهتر بود.
چشمهام رو بستم و نفسم رو بیرون دادم.
- من از عهدهش برمیام.
این رو زمزمه کردم و با کشیدن کارت از دست غزل، سریع در رو باز کردم. کارت رو به سمت کاظمی گرفتم و گفتم:
- بفرمایین.
کارت رو از دستم کشید و کیف پولش رو جمع کرد. وقتی کتش رو کنار زد، چشمم به دستبند فلزی افتاد که از بند شلوارش آویزون بود. تموم ارادهام فرو ریخت و وا رفتم. چشمهام گرد شد و با بهت و وحشت نگاهش کردم.
- ببخشید!
همچین چشمهام گرد شده بود که هر لحظه احتمال میدادم از گوشههاش پاره بشه. نمیدونم دلش به حالم سوخت یا فهمید اونقدر بیعرضهام که نتونم فرار کنم برای همین کتش رو درست کرد و گفت:
- پس همراهم بیاین، لازمه یه سری توضیحات بدین.
پلکهام پرید:
- ت... توضیحات چی؟ ب... ببخشید من... من نمیدونم چه اتفاقی افتاده و شما چرا اینجایین. من فقط یک دانشجوئم!
- وقتی بیاین متوجه میشید. لطفاً همراهی کنید وگرنه مجبور میشم از دستبند استفاده کنم!
لعنتی تهدید کرد. بغضم گرفت، با ناباوری چرخیدم و به دخترها نگاه کردم. اونها هم شوکه بودن. غزل دوباره خودش رو بین من و در جا داد و پرسید:
- جناب یعنی چی؟ مگه دوستم چی کار کرده؟ میشه بدونم؟
کاظمی آروم و بیحوصله پلک زد و در جوابش گفت:
- مطلع میشین.
دوباره اون نگاه یخیش رو نثارم کرد. قطره اشکم چکید. انگشتهای دست و پام داشتن منجمد میشدن. مدام به غزل و اون نگاه میکردم و سرم هی در اطراف میچرخید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: