جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,379 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خدا غزل رو خیر بده که یک‌دفعه سرش رو مثل جوجه از تخم بیرون کرد. از کنارم سرک کشید و دیدم که کلاه سویی‌شرتش رو روی موهای کوتاهش کشیده. انگار فهمید که من تمرکز ندارم واسه همین گفت:
- سلام من می‌تونم کارتتون رو ببینم؟
تازه یادم افتاد که کارتش رو برام نشون نداده. اگه شوخی بود، اگه سرکاری بود، قسم می‌خورم اون شخص پشت پرده رو... ماچ کنم! اون هم عاشقانه! فقط ببینمش، اما اصلاً نمی‌خورد اون شوخی داشته باشه. نگاهش سرد و آدم‌کش می‌نمود.
در سکوت همون‌طور که به من زل زده بود، کیف پولش رو از توی جیب مخفی کتش درآورد. وقتی اون کیف رو باز کرد، تونستیم کارتش رو ببینیم. سروان بهادر کاظمی.
یا خداوندگار!
- میشه بدینش؟
همون لحظه کمر غزل سیخ شد. می‌دونستم سوسن از پشت بهش انگشت زده. انگشتش انگشت نبود، دریل بود لامصب! درست پهلوی طرف رو سوراخ می‌کرد.
خیرگی اون مرد باعث شد غزل بگه:
- کارت‌ها تقلبی هم شدن، البته... جسارت نباشه؛ برای اطمینان میگم.
کاظمی زبون روی لب‌هاش کشید و با آرامش کارتش رو بیرون کرد البته بیشتر بی‌حوصله به نظر می‌رسید. اون رو با دو انگشت اشاره و وسطش سمت غزل گرفت. غزل وقتی گرفتش، زودی لب زد:
- یه لحظه.
سریع به دستم چنگ زد و در رو بست و فقط کمی لاش رو باز نگه داشت. پچ‌پچ کرد:
- بچه‌ها چه‌جوری بفهمم واقعیه؟
ویدا که پشت سر بقیه قرار داشت، به لطف قد درازش تونست دستش رو سمت غزل دراز کنه و... یکی محکم بزنه فرق سرش.
- این‌جوری.
چشم‌غره رفت و دوباره گفت:
- مگه پوله که بفهمی تقلبیه یا واقعی؟ خب معلومه واقعیه دیگه، مگه احمقه دروغ بگه؟
طوری پچ‌پچ می‌کردیم که اگه بلند صحبت می‌کردیم بهتر بود.
چشم‌هام رو بستم و نفسم رو بیرون دادم.
- من از عهده‌ش برمیام.
این رو زمزمه کردم و با کشیدن کارت از دست غزل، سریع در رو باز کردم. کارت رو به سمت کاظمی گرفتم و گفتم:
- بفرمایین.
کارت رو از دستم کشید و کیف پولش رو جمع کرد. وقتی کتش رو کنار زد، چشمم به دستبند فلزی افتاد که از بند شلوارش آویزون بود. تموم اراده‌ام فرو ریخت و وا رفتم. چشم‌هام گرد شد و با بهت و وحشت نگاهش کردم.
- ببخشید!
همچین چشم‌هام گرد شده بود که هر لحظه احتمال می‌دادم از گوشه‌هاش پاره بشه. نمی‌دونم دلش به حالم سوخت یا فهمید اون‌قدر بی‌عرضه‌ام که نتونم فرار کنم برای همین کتش رو درست کرد و گفت:
- پس همراهم بیاین، لازمه یه سری توضیحات بدین.
پلک‌هام پرید:
- ت... توضیحات چی؟ ب... ببخشید من... من نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده و شما چرا این‌جایین. من فقط یک دانشجوئم!
- وقتی بیاین متوجه می‌شید. لطفاً همراهی کنید وگرنه مجبور میشم از دستبند استفاده کنم!
لعنتی تهدید کرد. بغضم‌ گرفت، با ناباوری چرخیدم و به دخترها نگاه کردم. اون‌ها هم شوکه بودن. غزل دوباره خودش رو بین من و در جا داد و پرسید:
- جناب یعنی چی؟ مگه دوستم چی کار کرده؟ میشه بدونم؟
کاظمی آروم و بی‌حوصله پلک زد و در جوابش گفت:
- مطلع می‌شین.
دوباره اون نگاه یخیش رو نثارم کرد. قطره اشکم چکید. انگشت‌های دست و پام داشتن منجمد می‌شدن. مدام به غزل و اون نگاه می‌کردم و سرم هی در اطراف می‌چرخید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نفر بعدی سوسن بود. قبل از این‌که در رو بیشتر باز کنه، شال سرمه‌ای الینا رو که روی شونه‌هاش افتاده بود، برداشت و روی سر خودش انداخت، اما حجابش همچین حجاب نشد. بقیه دخترها تقریباً پشت در داشتن توی دیوار فرو می‌رفتن.
سوسن پرسید:
- سلام جناب، میشه لااقل قبلش یه زنگ بزنیم؟
- خودمون کارها رو انجام می‌دیم.
سوسن با بی‌قراری دوباره گفت:
- لااقل یه چیزی که بگین، شکایت کردن؟
شکایت؟! با بهت و چشم‌هایی پر اشک به سوسن نگاه کردم. بدون این‌که پلک بزنم قطره دیگه‌ای روی گونه‌م افتاد؛ چرا باید کسی ازم شکایت کنه؟ به کی صدمه رسوندم مگه؟
کاظمی بی‌توجه به سوال سوسن با همون نگاه مثل یخش صداش رو کمی بالا برد تا رسا بشه:
- خانوم میرجلالی!
جوری صدام زد که انگار داشت برام خط و نشون می‌کشید. با ترس نگاهش کردم اما بلافاصله نگاهم ناخودآگاه سمت کتش سر خورد، دستبند!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم درحالی که اشک‌هام داشت روی انگشت‌هام سر می‌خورد. یک‌دفعه چی شد؟ دوباره به بچه‌ها نگاه کردم؛ ولی اون‌ها هم درمونده بودن و نمی‌دونستن باید چه کاری انجام بدن.
دماغم رو بالا کشیدم و با کف دست‌هام صورتم رو پاک کردم. غزل که سمت راستم بود، داشت با ترحم نگاهم می‌کرد.
خیره به زمین لب زدم:
- باشه‌باشه.
دماغم رو دومرتبه بالا کشیدم‌ و وقتی چشم به چشم‌های خاکستری کاظمی دوختم، دوباره بغضم گرفت و چشم‌هام پر شد.
- برم لباس بپوشم..‌. .
هق‌هق خفه‌ام صدام رو شکست که سریع دستم رو روی دهنم گذاشتم. چند بار پلک زدم و با همون بغض مستاصل گفتم:
- برمی‌گردم.
ولی اون بدون این‌که حتی یک ذره تحت تاثیر قرار بگیره، گفت:
- نیازی نیست.
با بدجنسی ادامه داد:
- من نمی‌تونم به شما اعتماد کنم و اجازه بدم جایی برید.
ماتم برد، با حیرت و اندوه گفتم:
- ولی من کاری نکردم.
بیشتر وحشتم سر خونواده‌م بود، اگه بفهمن؟ اگه پاشون به کلانتری باز بشه؟ اون هم به خاطر کی؟ من! منی که اصلاً توقع نمیره حتی مرتکب دزدی بشم.
سرم رو پایین انداختم و با پشت دست راستم اشک‌های روی گونه چپم رو پاک کردم؛ دوباره با مظلومیت و چشم‌های پر آبم نگاهش کردم.
سوسن با صدایی که کمی می‌لرزید، گفت:
- میشه حداقل کفش‌هاش رو عوض کنه؟
یک جفت دمپایی سبز پام بود اون هم بدون جوراب. انگار کاظمی دلش سوخت که سرش رو تکون داد. به هق‌هق افتادم و الینا سریع از پله‌ها بالا رفت تا کتونی‌هام رو بیاره.
صدای غزل و سوسن رو تو پس‌زمینه می‌شنیدم انگار باهام کیلومترها فاصله داشتن؛ ولی صداشون مثل صدایی که توی کوهستان پخش میشه، توی سرم پخش میشد، ولی فقط صدا بود، هیچ درکی از حرف‌ها نداشتم. گیج و منگ بودم، حس می‌کردم صحنه آهسته شده و برای یک حرف زدن عادی ثانیه‌ها کش میرن. صدای نفس‌هام کرکننده شده بود. چشم‌هام به چشم‌های خاکستری مرد مقابلم زل زده بود. نمی‌دونم برای اون هم زمان کش میره یا نه، ولی اون هم فقط به من نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کسی کتونی‌هام رو کنار پام گذاشت، با برخورد کتونی به قوزک پام سرم رو با همون گیج و منگی چرخوندم و به پایین نگاه کردم. حس می‌کردم کفش‌هام دارن به حالم تأسف می‌خورن. دوباره به مرد مقابلم نگاه کردم. خدایا یک‌دفعه چی شد؟ ظاهراً فقط مغزم خواب رفته بود؛ چون چشم‌هام متوجه موقعیت بودن و برای خودشون اشک می‌ریختن، اما من حتی سُر خوردن قطرات اشک رو هم حس نمی‌کردم. مغزم اعصابم رو فلج کرده بود اما از طرف دیگه زانوهام سست بود و چشم‌هام پر آب.
مرد سرش رو به علامت "حرکت کن" تکون داد. کسی از پشت به بازوم چنگ زد انگار می‌خواست مانع رفتنم بشه، ولی چیزی حس نکردم و فقط کمی تکون خوردم. پاهام حس نداشتن که قدمی جلو برن، سر جام خشکم زده بود، حس می‌کردم هر لحظه ممکنه روی زانوهام بیفتم از زانو به پایین پاهام رو حس نمی‌کردم.
با گذشت ثانیه‌هایی که به اندازه یک روز قد کشیده بودن بالاخره به خودم اومدم؛ حتی نا نداشتم دمپایی‌هام رو با کتونی‌ عوض کنم. وقتی جلو رفتم تلو خوردم و دوباره دستی از پشت به بازوم چنگ زد. یک نفر داشت صدام میزد، اما نمی‌تونستم تشخیص بدم کیه.
قدم‌های سستم با دیدن اون ون مشکی که سر کوچه توقف کرده بود، بیشتر لرزید. درحالی که با چشم‌های از حدقه بیرون زده به ون زل زده بودم، از گوشه چشم حس می‌کردم تموم ساختمون‌های اطرافم دارن قد می‌کشن و دراز میشن، انگار یک دفعه شب شد و همه جا رو سایه گرفت، اکسیژن نبود که نفس بکشم، اون ساختمون‌ها همین‌جور داشتن دراز و درازتر می‌شدن.
سر چرخوندم و به مرد کناریم نگاه کردم. چهره سخت و نفوذناپذیرش، اون نگاه سرد و یخش بهم فهموند باید جلو برم، باید!
به ون نزدیک می‌شدیم و من طناب دارم رو می‌دیدم. قدم جلو می‌ذاشتم و حس می‌کردم دارم به چهارپایه زیر چوبه دار نزدیک میشم. ناگهان مغزم از خواب پرید. وسط کوچه پاهام از حرکت ایستاد. تازه قلبم هشیار شد و به تپش افتاد. خدایا این‌ها پلیس بودن؟ پلیس؟! اومده بودن واسه... واسه...‌ نه!
با وحشت به مامور نگاه کردم. انگار یک هیولا کنارم بود که یک قدم ازش فاصله گرفتم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم. خدایا این‌ها می‌خواستن من رو ببرن کجا؟!
اشک با سرعت بیشتری توی چشم‌هام جمع شد. دوباره سرم رو به چپ و راست تکون دادم و قدم دیگه‌ای از اون مرد فاصله گرفتم. دست‌هام رو روی دهنم گذاشتم و با استیصال و بغض نگاهش کردم، اما نگاه اون پر بود از هیچی و خالی بود از دل‌گرمی.
سر چرخوندم و به سوسن و غزل نگاه کردم که دم در با شوک و اشک نگاهم می‌کردن. همه چی یک‌دفعه‌ای شد، همه توی شوک بودیم.
کوچه خالی بود؛ ولی حس می‌کردم همه همسایه‌ها از لای در و پنجره دارن نگاهم می‌کنن. خدا رو شکر از این‌جا شانس آورده بودم که کاظمی با فرمش سر وقتم نیومده بود و الا به حتم بی‌آبرو می‌شدم هر چند اگه کسی مخفیانه من رو دید بزنه از طریق اشک‌هام متوجه میشه اوضاع خوب نیست، ولی خب من هم نمی‌تونستم توی اون اوضاع حفظ ظاهر کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- مجبورم نکنید از دستبند استفاده کنم خانوم!
صدای سردش دوباره گوش‌هام رو سوزوند. دست... بند؟! باز هم تهدید کرد؟ سوژه داره تو دستش؟
چونه‌ام با شدت بیشتری لرزید. با صورتی خیس از اشک به ون مشکی نگاه کردم... یا خدا!
دوباره تلو خوردم. کاش همین الآن بیهوش بشم، کاش همین الآن بیهوش بشم. حس می‌کردم آرامش چند لحظه پیشم روی پشت بوم همسایه پریده، واقعاً هم هر لحظه ممکن بود از حال برم.
نگاهم میخ اون ون بود و پاهام میخ زمین، دیگه نمی‌تونستم حرکت کنم. راستی‌راستی قرار بود اعدام بشم؟!
- خانوم میرجلالی اون فقط یه ماشینه.
با وحشت نگاهش کردم. لحنش چرا ترسناک بود؟ با این‌‌که آروم حرفش رو زد، اما به دلم خوف انداخت. نفس‌نفس می‌زدم. با اکراه همراهش رفتم و وقتی رسیدیم، در کشویی خودکار باز شد. داخلش یک مرد دیگه رو هم دیدم و رنگم بیشتر پرید. اون لباس فرم تنش بود! واقعاً پلیس بودن، شوخی نبود، پلیس بودن!
و دوباره اشک بود که چشم‌هام رو غرق کرد.
- برو داخل.
زمزمه کرد؛ اما همون زمزمه‌ش هم ترسناک بود. گلوم خشک شده بود و می‌سوخت، به سختی آب دهنم رو قورت دادم. پاهام می‌لرزید و نمی‌تونستم برم بالا.
- نمی‌تونم.
اخم ریزی کرد که گفتم:
- پ... پاهام می‌لرزن.
یک لحظه نگاهش رحم گرفت اما سریع محوش کرد، با لحن خشک و سردی گفت:
- می‌خوای کمکت کنم؟
با سر جوابش رو دادم و خیره به زمین با تپش قلبی محکم گفتم:
- نه، یه‌کم دیگه خوب میشم.
ولی لرزشم هر لحظه داشت بیشتر می‌شد، با فلاکت خودم رو از اون ارتفاع کم بالا کشیدم. روی صندلیِ مقابل مرد نشستم اما اون نزدیک در دیگه ماشین بود. وقتی کاظمی هم بالا اومد، در بسته شد. یک حفاظ بین عقب ماشین و صندلی راننده کشیده شده بود و نمی‌تونستم راننده رو ببینم.
چنان سردم شده بود که نیاز داشتم ها کنم تا دست‌هام گرم بشن، بیشتر سر انگشت‌هام سرد بود. دست‌هام همدیگر رو سفت بغل گرفته بودن و روی پاهام قرار داشتن. جرئت نداشتم به هیچ کدومشون نگاه کنم و به این فکر می‌کردم چه خطایی از من سر زده که یک ون دنبالم فرستادن؟
کاظمی لب زد:
- قبل از این‌که راه بیوفتیم پرونده رو کوتاه خلاصه می‌کنم تا... .
یک ابروش بالا رفت و ادامه داد:
- یه چیزایی یادت بیاد!
طوری نگاهم می‌کرد انگار من یک دروغگوئم، با ناباوری زمزمه کردم:
- پرونده؟
برام پرونده ساخته بودن؟ چشم‌هام دوباره پر شد و با استیصال به جفتشون نگاه کردم، اما اون یکی مرد نتونست نگاهم رو تحمل کنه و با اخم روی گرفت. محکم پلک زدم تا اشک‌هام بریزن بعد با دست‌هام پاکشون کردم. نیاز داشتم تا چهره کاظمی رو درست ببینم چون اون قصد داشت به من توضیح بده که چه خاکی رو سرم ریخته شده.
کاظمی نفس عمیقی کشید و با باز کردن پاهاش سمت زانوهاش خم شد. با این کارش فاصله‌مون کمتر شد و من خودم رو به صندلیم چسبوندم.
- سهیل مرادی کشته شده.
با مکث یک ابروش بالا رفت و گفت:
- می‌شناسیش؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سهیل مرادی؟ اخم کردم.
- من... حتی اسمش رو نشنیدم.
به مرد دومی هم نگاه کردم و دوباره چشم تو چشم اون گفتم:
- نمی‌شناسمش.
با یک نگاه بی‌رحم و سرد و با یک لحن جدی گفت:
- حواست باشه چی داری میگی. دروغ بگی پرونده‌ت سنگین‌تر میشه.
چنان باخته بودم که دیگه نتونستم از خودم دفاع کنم و با دهن باز نگاهش کردم.
- توی این پرونده دو شاهدن که اقرار کردن... تو اون رو کشتی!
چند ثانیه زمان برد تا مغزم اون جمله رو بجوئه.
شاهد؟ اون هم دو نفر؟! واسه یک قتل؟ یک قتل واقعی؟ اون هم توسط من؟!
- ای... این... این... .
دوباره جفتشون رو نگاه کردم. اون مرد دومی دوباره روی گرفت.
- این... این درست نیست، من... من... .
با گریه گفتم:
- من همچین کاری نکردم.
با جفت دست‌هام به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من فقط یه دانشجوئم!
کاظمی اخم کرد و گفت:
- همه قاتل‌ها زخم روی چشم ندارن، از بین دانش‌آموزها هم یه قاتل پیدا میشه، حتی یک معلم یا یک شیخ.
- قا... ق... قاتل؟... من... نه تو رو خدا، این کار رو با من نکنین. اصلاً واقعاً باورتون میشه که من... من اصلاً اهل این کارا نیستم به خدا... به خدا من... .
مرد دومی با کلافگی بدون این‌که نگاهمون کنه، گفت:
- دیگه بس کن.
ماتم‌زده نگاهش کردم. با من بود؟ توقع داشت بس کنم؟ واقعاً؟! ولی با سرزنش به کاظمی نگاه کرد. کاظمی نفسش رو با دهنش رها کرد و کمرش رو راست کرد، به ته‌ریشش دستی کشید و بدون این‌‌که نگاهم کنه، زمزمه کرد:
- بس کن.
اخم کرد. چشم تو چشمم شد و گفت:
- بهت بگم یه شوخی بود چه حالی بهت دست میده؟
دین دارا دیدین دادان دان. دین دارا دیدین دادان دان.
وقتی هنگ کنی دیگه به هیچی فکر نمی‌کنی، نه؟
دیگه بغض نداشتم ولی صورتم هنوز خیس بود. هاج و واج نگاهشون می‌کردم، کاظمی هم با جدیت به من زل زده بود.
کم‌کم مغزم به خودش اومد. سهیل، مرگ، قتل... اون شوخی نصف شب! حالا متوجه شدم که چه‌قدر این صدای بم آشناست!
چشم‌هام گرد شد و دهنم باز ولی با دست‌هام اون رو پوشوندم. ذهنم با چشم‌هایی بیرون زده، گفت:
- هَن؟!
حیرت‌زده به مرد دومی نگاه کردم. اصلاً نگاهم نمی‌کرد و از اخمی که داشت و نگاهی که به زمین دوخته بود، به نظر می‌رسید راحت نیست. دوباره چشم تو چشم کاظمی شدم.
- این یه تنبیه بود... ایسگا کردن مردم اصلاً کار جالبی نیست، موافقی؟
اشک از زیر چشم‌هام جوشید و صفحه‌شون رو پر کرد. نتونستم حرفی بزنم چون هنوز قسمت‌هایی از مغزم فلج بود.
کاظمی ادامه داد:
- شما می‌ذارین پای شوخی، ولی شوخی با مردم‌آزاری فرق داره!
نگاهش برق زد، درست مثل یک روباه مکار که تونسته طعمه‌ش رو فریب بده.
- مردم‌آزاری و مزاحمت حتی حبس داره!
لبش کمی کج شد و با همون پوزخند محوش گفت:
- و الآن من می‌تونم به جرم مزاحمت دستگیرت کنم.
از تهدید‌هاش چیزی نمی‌فهمیدم چون هنوز باورم نمیشد که چه بازی خوردم... ایسگا کرد؟!
دست‌هام رو پایین آوردم و بی‌توجه به حرف‌هایی که زد و نشنیدم گفتم:
- فکر نمی‌کنین که... .
دو قطره اشک‌ چکید.
- زیادی بود؟
دوباره چشم‌هام پر شد و اشک‌ها چکید.
- من... .
بغض اجازه نداد حرفم رو بزنم و با دست‌هام صورتم رو پوشوندم. شروع به هق‌هق کردن کردم. چند ثانیه بعد نگاهش کردم و گفتم:
- من فقط یه شوخی کردم، معذرت خواهیَم کردم؛ اما شما... .
مشتم رو جلوی لب‌هام گرفتم تا هق‌هقم شنیده نشه، ولی نمی‌تونستم جلوش رو بگیرم. صورتم رو سمت در چرخوندم و با اخم گفتم:
- در رو باز کنین، می‌خوام برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو محکم بستم و با همون مشت جلوی دهنم بی‌صدا اشک ریختم؛ هنوز هم توی هنگ بودم. واقعاً چی شد؟!
در که باز شد، فوراً پایین رفتم و سمت ساختمون دوییدم. اشک دیدم رو تار کرده بود اما یک لحظه هم سرعتم رو کم نکردم. به در رسیدم و محکم به اون کوبیدم. بلافاصله زنگ رو زدم و دوباره دو دستی به در کوبیدم.
صدای تو دماغی سوسن از توی گوشی بلند شد:
- کیه؟
اگر در حالت عادیم بودم، حتماً با آهنگ می‌گفتم:
- میثاق راده با مهدیار یار بیا.
ولی با هق‌هق گفتم:
- منم، باز کن.
انگار جا خورد ولی بعد چندی در باز شد. از گوشه چشم هنوز هم ون رو می‌دیدم. سریع وارد شدم و در رو بستم. با گریه تندتند از پله‌ها بالا رفتم. هنوز وسط راه بودم که دخترها در سالن رو باز کردن. همه‌ رنگ پریده بودن و از چشم‌هاشون مشخص بود که تا الآن مشغول گریه کردن بودن و از اون‌جایی که مانتو تنشون بود، حدس این‌که مشغول آماده شدن بودن تا دنبالم بیان سخت نبود.
غزل وحشت‌زده گفت:
- یا موسی‌ابن‌جعفر. (جیغ) طیب!
من که از گریه آب دماغم هم راه افتاده بود، سرجام از بازو به دیوار تکیه دادم. غزل باقی راه رو پایین اومد و گفت:
- چی شد؟
حنا با وحشت و بغض لب زد:
- نگو که فرار کردی!
گریه‌م بیشتر شد و خودم رو توی بغل غزل انداختم. ویدا محکم به لپش زد و گفت:
- وای بدبخت شدیم.
غزل عصبی شد و من رو از خودش دور کرد و داد زد:
- چرا فرار کردی؟ ما که می‌خواستیم به خانواده‌ات زنگ بزنیم.
با زاری و ترس بیشتر لب زد:
- می‌دونی جرمت سنگین‌تر شده؟!
با گریه‌ای که چشم‌هام رو باریک کرده بود و خشمی که صدام رو عوض کرده بود، داد زدم:
- چه جرمی؟ همش بازی بود.
دین دارا دیدین دادان دان. دین دارا دیدین دادان دان.
یک صدا جیغ زدن:
- چی؟!
سوسن گفت:
- این دیگه چه شوخی مسخره‌ای بود؟
ویدا بلافاصله گفت:
- شوخی بدتر از این پیدا نکردن؟
غزل آستین‌هاش رو بالا زد و گفت:
- میرم پدرشون رو درمیارم.
خواست پایین بره که ساعدش رو گرفتم. ویدا حین پایین اومدن گفت:
- نه، جلوشو نگیر طیب. می‌ریم ازشون شکایت می‌کنیم..‌. بی‌شرف‌ها. دوربین مخفی بود؟! از طرف کی بودن؟ کیا بودن اصلاً؟
سوسن مشتش رو جلوی دهنش گرفت که انگشتر بزرگ انگشت وسطش توی چشم قرار گرفت و گفت:
- آخه اینم شوخیه؟ کار کدوم ابلهی بوده؟
غزل رو به من با پرخاش گفت:
- رفتن؟
یک‌نفس حرف می‌زدن و حتی اجازه جواب دادن هم نمی‌دادن، هر چند که بغض و گریه‌م هم اجازه حرف زدن نمی‌داد.
با دست‌هام صورتم رو پاک کردم. چنان انگشت‌هام رو محکم روی چشم‌هام کشیدم که اول کمی تار دیدم. نفسم رو رها کردم و گفتم:
- نیازی نیست.
با خشم به سوسن نگاه کردم.
- سوسن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با حیرت سرش رو تکون داد که چیزی نگفتم و در عوض به سمتش دوییدم. از حرکتم چشم‌هاش گرد شد و خشکش زد.
وقتی بهش رسیدم، دستم رو بالا بردم تا محکم بزنمش، اما حیرت نگاهش مانعم شد. در آخر فقط به شونه‌ش زدم و جیغ زدم:
- عوضی این چه کاریه که تو می‌کنی؟ چرا گفتی برم یه شماره الکی بگیرم؟ حالام یارو اومد و خِرمو گرفت.
بلندتر جیغ زدم:
- خیلی بی‌شعوری. بی‌شعورتر از تو منم!
صدام راهرو رو هم کر کرد. واقعاً شانس آوردیم که ساختمون فقط همین یک واحد رو داشت. الینا مات و مبهوت ابروهاش بالا پرید و زمزمه کرد.
- ها؟
یک... دو... سه... چهار... پنج.
- پخ!
صدای خنده حنا اولش مثل یک ترمز روی مسیر خاکی بود، بعدش شیهه‌ش بلند شد.
- به چی می‌خندی؟
جوابم رو نداد و در عوض ویدا و بعدش غزل هم به خنده افتادن. غزل روی پله‌ها وا رفته بود و نشسته بود. ویدا دستش رو روی دیوار گذاشته بود و با خنده پیشونیش رو به دستش میزد.
با حرص گفتم:
- اگه راست میگی واقعاً سرتو بکوبون.
نگاهم روی الینا افتاد. لب‌هاش رو به هم فشرده بود، اما اثر خنده گوشه چشم‌هاش رو چروک کرده بود.
- جرئت داری بخند!
به لب پایینش گاز زد. اخمو و عبوس نگاهش می‌کردم که خودم هم خنده‌م گرفت. لب‌هام کش رفت؛ اما سریع اخم کردم؛ ولی یک‌دفعه شیهه کشیدم و به شونه سوسن زدم. سوسن هاج و واج نگاهم کرد. به زور تونست یک لبخند ذوب شده بزنه. هنوز هم توی شوک بود.
***
"بهادر"

سروش دستش رو روی سی*ن*ه چپش گذاشت و گفت:
- وجدانم به درد اومد مرد.
پنجه کشیدم لای موهای سیاهم که رو به عقب شونه خورده بودن. سروش دوباره گفت:
- این دیگه خیلی بود.
زمزمه کرد:
- پشیمون شدم.
چشم‌هام رو بستم و لب زدم:
- ساکت باش... .
اخم کردم.
- خودمم پشیمونم!
سروش سرش رو سمتم چرخوند و قبل از این‌که حرفش رو بزنه، لب پایینش رو به دندون گرفت.
- خیلی بچه بود.
دوباره به موهام دست کشیدم، اما سروش دست بردار نبود.
- اون فقط بیست و یک سالش بود.
- سروش!
سرم رو سمتش چرخوندم و گفتم:
- بس می‌کنی؟
- این شیطنت‌ها برای جوونایی مثل اون عادیه.
فهمیدم داره اذیتم می‌کنه، چپ‌چپ نگاهش کردم، که خندید و به کتفم زد.
- جدا از شوخی دیگه رفت که بره سمت این کاراها.
قصد منم همین بود؛ اما نتونستم بخندم. وقتی نصف شب زنگ زد و اون‌طوری نگرانم کرد، بدجور عصبی شدم. اولش اون‌قدر داغ بودم که فوراً ردش رو زدم؛ ولی بعدش سرد شدم و آروم اما خب اون هم توی همین تهران بود پس می‌تونستم ادبش کنم. قصد من فقط همین بود ولی... انگار تند رفتم.
از گوشه چشم نگاهش کردم و لب زدم:
- راز دیگه؟
نوشخند زد و دستش رو دور شونه‌هام حلقه کرد. هیکل بزرگی داشتم؛ ولی سروش هم ضعیف‌جثه نبود که نتونه دور شونه‌هام رو با یک دستش پر کنه. در جواب حرفم گفت:
- بهم برخوردها، کی پاچه‌خواری بقیه رو کردم...؟ کم گند نزدیم مرد، اینم روی بقیه گندها... این موضوع بین من و تو و... .
با پشت انگشت وسط همون دستی که روی شونه‌هام گذاشته بود، به حفاظ راننده زد و دوباره سنگینی دستش رو احساس کردم. ادامه داد:
- این، دفن میشه.
حوصله رفتن به اداره رو نداشتم، نه بعد از شنیدن صدای گریه اون دختر. تکیه‌ام رو به صندلی دادم و گفتم:
- عباس راه بیوفت.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
"طیبه"

با سر انگشت‌هام فقط روی پوست سرم تمرکز کرده بودم. دبیر زیستمون می‌گفت موقع شامپو زدن حواستون به ریشه مو و پوستتون باشه، ساق مو با آب هم شسته میشه برای همین خودم رو به زحمت نمی‌نداختم تا کل خرمن موهام رو بشورم، ماشاءالله دو سانت، سه سانت که نبودن. دختر بود و موهای بلندش دیگه!
"اگه این حرف به گوش غزل برسه قطعاً کچلم می‌کنه"
موهای خرماییم تیره بودن؛ ولی وقتی خیسشون می‌کردم سیاه به نظر می‌رسیدن. حمومم که تموم شد، یک حوله رو به دور تنم پیچوندم و یک حوله رو به دور سرم. از حموم که با یک تک پله از سالن جدا میشد، خارج شدم. سالن یک کانال ارتباطی هم محسوب میشد چون همه چی به اون ختم میشد، اتاق‌ها، آشپزخونه، دستشویی، حموم، فقط در حیاط رو کم داشت.
ناهار نوبت غزل بود. معلوم نبود چی می‌خواست درست کنه. همون‌طور که با یک کمر قوز جلوی تلوزیون نشسته بود، داشت داخل قابلمه پیاز خلال می‌کرد. قبل از این‌که وارد اتاق بشم، گفتم:
- می‌دونی تو چی کم داری؟
دماغش رو بالا کشید و نگاهم کرد که گفتم:
- یه نخ سیگار درست این‌جا.
و به پشت گوشم اشاره کردم. وقتی چپ‌چپ نگاهم کرد، لبخند زدم و خودم رو به اتاق رسوندم. حنا وسط اتاق پهن شده بود. با سر انگشت‌های پام تکونش دادم که بیدار شد. با چشم‌های خواب‌آلودی نگاهم کرد که گفتم:
- چرا این‌جا خوابیدی؟
نچی کرد و به پهلو شد. پام رو روی کتفش گذاشتم و دوباره تکونش دادم. پوستش چنان روی کتفش سر می‌خورد که اگه وزنم رو روش می‌ذاشتم یا پای من می‌شکست یا کتف او از جا در می‌رفت.
- با تو بودما.
به شکم چرخید و سرش رو بلند کرد.
- پوف چیه؟
- میگم چرا این‌جا خوابیدی؟
دوباره به پهلو دراز کشید و پتو رو تا چونه‌ش بالا کشید.
- سوسن تو اتاق داره چت می‌کنه، صدای گوشیش رو نرومه.
- خب بهش بگو بزنه رو سکوت.
- صدای تایپ کردنش رو میگم.
چپ‌چپ نگاهم کرد و ادامه داد.
- الآن وجود من برات عذاب‌آوره؟
- خب می‌خوام لباس بپوشم.
پشت چشم نازک کرد و گفت:
- هر چیزی که تو داری منم دارم، نترس، اغفال نمیشم.
- بی‌ادب.
چشم‌غره‌ای به اون که پلک‌هاش رو روی هم گذاشته بود تا دوباره بخوابه، رفتم و سمت کمد قدم برداشتم.
- وای به حالت نگاهم کنیا.
پشتش به من بود پس با خیال راحت حوله رو انداختم و لباس‌هام رو پوشیدم. انتهای لباسم رو پایین کشیدم و زیر لب زمزمه کردم.
- تموم شد.
همین که چرخیدم یکه خوردم و چشم‌هام گرد شد. دیدم حنا در حالی که کاملاً زیر پتو بود، سمت من چرخیده و کمی از پتو رو بالا داده. داشت زیرزیرکی نگاهم می‌کرد! با پا خواستم بزنمش که فوراً جاخالی داد و غلت زد. جیغ زدم.
- عوضی!
سریع بلند شد و گفت:
- مگه شترمرغی می‌خوای سوسک له کنی که لگد می‌زنی؟
- نه، من شترمرغ نیستم؛ ولی تو قطعاً یه سوسکی که باید له بشه.
از سر و صدامون دخترها توی اتاق ریختن. سوسن با گوشی توی دستش گفت:
- چیه؟ چی شده؟
حنا خندید و گفت:
- هیچی بابا.
رو به من ادامه داد.
- به خدا شوخی بود، فقط پتو رو داده بودم بالا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با حرص نفسم رو از سوراخ‌های دماغم بیرون فرستادم که گفت:
- ولی چه سفید بودی‌!
چشم‌هام گرد شد که سریع کف دست‌هاش رو مقابلم گرفت و خنده‌کنان گفت:
- شوخی کردم، شوخی کردم.
غزل گفت:
- طیب پوستش گندمیه، ولی شاید اون جاها سفید باشه!
رو به من با خونسردی گفت:
- اون... تو رو... دیده!
وقتی کلمه آخرش رو گفت چشم‌هاش گرد شد و ابروهاش بالا پرید، به حنا که نگاه کردم گفت:
- به خدا نگاه نکردم.
صداش بالا رفت.
- بابا خودمم چندشم میشه.
لب زدم:
- تو هیچ مشکلی نداری فقط مرض داری.
ویدا دماغش رو مثل یک خرگوش چند بار بالا کشید.
- بوی چی میاد؟
چشم‌های غزل گرد شد و به پاهاش کوبید.
- ای وای پیاز‌ها!
بچه‌ها رو پس زد ولی نزدیک در ایستاد.
- من که هنوز تفت ندادمشون.
ویدا گفت:
- به نکته خوبی اشاره کردی... دختر ظهر شده تو دقیقاً کی می‌خوای به ما غذا بدی؟
سوسن دست‌هاش رو به‌هم زد. دوباره یک انگشتر دیگه دستش کرده بود، یک انگشتر بزرگ با یک نگین بنفش و براق. پوست سفیدش و دست استخونیش با اون انگشت‌های کشیده‌ش خوراک چنین انگشترهایی بود.
- میگم پنجشنبه‌ست مثل جمعه هم مردم نمی‌ترکونن، موافقین ناهار رو بریم بیرون؟
غزل سریع موافقت کرد که ویدا گفت:
- اما از غذا درست کردن در نمیری چون... ما همه مهمون تو می‌شیم!
غزل با اون حرفش وا رفت و نالید:
- سگ خورین مگه؟
الینا گفت:
- اصلاً هر کی دنگ خودش رو بده.
غزل گردن الینا رو بین بازوش گرفت و گفت:
- مرامت... من با الینا موافقم.
حنا زمزمه کرد:
- چون به نفع جیبته.
و غزل در جوابش یک قر به گردنش داد. ویدا دست‌هاش رو به کمرش زد و گفت:
- چی کار کنیم؟
الینا با تردید پرسید:
- تو حساباتون چه‌قدره؟
چند ثانیه بعد نگاه‌ها روی سوسن افتاد. همه یک صدا و کشدار گفتیم:
- سوسانو!
سوسن به اطراف نگاه کرد که حنا گفت:
- کوچه علی چپ این طرفه.
سوسن سمت غزل پشت چشم نازک کرد و گفت:
- برو همون پیازت رو درست کن.
دوباره یک‌صدا گفتیم:
- گشنه!
سوسن هم در جواب با ادا و اطوار گفت:
- این آدمان که می‌بینی مگسانند گرد شیرینی.
یک‌دفعه ویدا با دست‌هاش مثل بال زدن پسمون زد و گفت:
- کیش‌کیش، کیش‌کیش.
غزل گفت:
- عزیزم! گفت مگس، نه مرغ.
حنا با تعجب گفت:
- مگه به مرغ نمیگن غال‌غال‌غال؟
انگار قرقره می‌کرد. از طرز بیانش به خنده افتادیم. در آخر سوسن گفت:
- خیلی‌خب بابا، مهمون من.
پوزخند زدم و گفتم:
- بابات که مهمون نیست، ما مهمونشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حنا، غزل و سوسن به اتاق‌هاشون رفتن تا حاضر بشن. ویدا از توی کمد یک مانتو برداشت. الینا که نزدیک کمد نشسته بود و داشت جوراب‌هاش رو از حالت گلوله باز می‌کرد گفت:
- اون مال منه.
ویدا غر زد:
- معلومه که مال توئه، این تا نافمم نمی‌رسه.
الینا چیزی نگفت ولی من گفتم:
- خب تو خیلی درازی.
ویدا روی قدش حساس بود برای همین چشم‌غره رفت و گفت:
- رشید! در ضمن این خیلی کوتوله‌ست.
الینا چشم‌هاش رو بست و با حرص شمرده‌شمرده لب زد:
- صد و پنجاه کوتوله محسوب نمیشه، این صد بار.
با خنده گفتم:
- آره؛ ولی لب مرزیا.
الینا با تعجب گفت:
- تو الآن طرف کدوممونی؟
حضور حنا اجازه نداد جوابش رو بدم.
- بچه‌ها شال من این‌جاست؟
ویدا همون لحظه یک شال رو از توی کمد برداشت.
- اینه؟
من گفتم:
- اون‌ مال منه.
غزل از اون طرف دیوار داد زد:
- حنا شالت پیدا شد.
- اِه؟ اومدم.
بلافاصله بیرون پرید.
الینا داشت جورابش رو می‌پوشید که ویدا شلوار جین مشکی‌ای روی سرش انداخت و گفت:
- اینم شلوارت.
الینا یک نگاه به اون انداخت و گفت:
- نه، این رو نمی‌پوشم.
من که مقابلشون ایستاده و مشغول شونه زدن خرمن موهام بودم، گفتم:
- خشتک اون یکیو مگه دوختی؟
- بله.
رو به ویدا گفتم:
- تموم نشدی؟
ویدا همچنان دنبال یک مانتو درست و حسابی بود.
- نه... نچ برو کنار.
با پاش به الینا میزد تا از سر راهش کنار بره. الینا چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- من که جلوئم.
آروم گفتم:
- قدت درازه پا گنده که نیستی نتونی رد شی.
ما همیشه این‌طوری حاضر نمی‌شیما فقط هر وقت که می‌خوایم حاضر شیم این‌طوری می‌شیم، آره!
وقتی کارمون تموم شد انگار اصلاً تموم نشد. ویدا با دیدن سوسن پاش رو با حرص به زمین کوبید و دوباره به اتاق برگشت تا تیپش رو عوض کنه. جلوتر رفتم و خطاب به سوسن که ایستاده بود و داشت شماره تاکسی تلفنی رو می‌گرفت، آروم گفتم:
- می‌دونی؟ این‌قدر به خودت نبال چون تهش یه شوهر زشت گیرت میاد و از ریخت میفتی.
دوباره که خواستم لب باز کنم، زبونم رو با فشار از سقف دهنم جدا کردم که صدایی ایجاد کرد. ادامه دادم:
- آخه زشت‌ها گیر خوشگل‌ها میوفتن!
و لب‌هام رو باریک کردم و ابروهام رو چند بار به بالا پرتاب کردم. سوسن با چشم‌های نیمه‌باز گفت:
- می‌میری درست تعریف کنی ازم؟
- من قصدم تعریف نبود.
غزل گفت:
- حسودیش میشه خوشگلم؛ ولی ان‌شاءالله تو پنج سال دیگه شکم کنی، پات کج بشه، از ریخت بیفتی... طیب؟ بگو آمین.
بلند و کشدار گفتم:
- آمین!
سوسن سرش رو با تاسف تکون داد و از ما که مثل زامبی‌ها نزدیکش بودیم فاصله گرفت. دور از شوخی سوسن همیشه کامل بود. اون خوش‌هیکل‌ترین و خوش‌تیپ‌ترین و خوشگل‌ترین شخص گروهمون بود و اگه بیرون می‌رفتیم جیب اون بود که پر شماره‌ میشد. اون یک بسته ویژه برای یک مرد ایرانی می‌تونست باشه، یک بسته ویژه و کامل. دارای پوستی صاف و سفید و البته بدون نقص! چَشمانی آبی رنگ و زیبا، هیکلی بی‌نقص با کمری باریک و شکمی تخت. حالا اون بالایی رو دیگه نمیگم! موهایی و سیاه به مانند ابریشم. گاهی وقت‌ها واقعاً شک می‌کردیم که ارثی از کره جنوبی نبرده باشه. دوباره به فضای آگهی بازرگانیم برگشتم. یک قد کشیده و بلند... الهی واقعاً یک شوهر زشت و فس‌فسو گیرش بیاد، بگو آمین.
اما جدا از شوخی من مونده بودم این دختر چرا روی دستمون مونده؟ واقعاً مردها بد شانسن؛ باید دل به حالشون سوزوند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین