- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
شب یکی از بهترین جاذبههای تهران بود، وقتی که آسمون چشم میبست و اجازه میداد شهر خودی نشون بده با اون عظمت چراغونیش.
روی پیادهرو با دخترها در کنار پاساژها و فروشگاهها قدم میزدیم. قصد خرید کردن نداشتیم و تنها به قصد پیادهروی بیرون اومده بودیم، البته که نیم ساعت پیش تو رستوران شام رو از جیبم بیرون کشیدن اون هم به مناسبت کار پیدا کردنم.
طیبه، ویدا و سوسن حین قدم زدن نگاهی به اطراف مینداختن؛ گاهی میترسیدم که سوسن وسوسه بشه و بخواد خرید کنه. خریدهای اون جونمون رو از کف پامون بیرون میکشید. غزل تیپی به مانند پسرها زده بود. کلاه کپ سیاهی که روی موهای کوتاهش گذاشته بود، باعث نمیشد حجابش کامل باشه. یک هودی سرمهای رنگ هم تنش بود و حین هم قدم شدن با ما سرش توی گوشی بود. اگه از دور تماشاش میکردی به حتم اون رو با یک پسر شونزده_هیفده ساله اشتباه میگرفتی.
- میگما وقت حرکت نیست؟ خوشبختانه سوسن که حذف شده، ما یه حرکتی نزنیم؟
سوسن در جواب حنا پوزخندی زد و گفت:
- به دلت ریکا نزن عشقم، بقیه مگه میدونن من پریدم؟
حنا پشت چشم نازک کرد و با افسوس، ولی به شوخی زمزمه کرد:
- منو باش باز خوشگل کردم.
اون مقابلمون بود و داشت عقبکی قدم برمیداشت. بابت لاغریش و قدی که متوسط بود، بچهتر از سنش مینمود؛ اما نه در حد من، اما در کل نشاط و روحیه شادش اون رو کودکانه جلوه میداد. امشب از اون شبهایی بود که بیپروایی کرده بود. موهای بلندش رو که تا انتهای باسنش میرسیدن و شبیه اسمش حنایی بودن، از دو طرف بافته بود و رشتهها رو از شونههای نحیفش آویزون کرده بود. موهای جلوی سرش رو فرق وسط باز کرده بود و روسری کوتاهی که به سر داشت و اون رو در زیر چونهش گره زده بود، چهرهش رو بانمکتر مینمود. موهای من هم مثل اون بلند بود، اما تفاوتمون تو این بود که موهای اون حنایی و پرپشت بود، از من ولی سیاه و براق و به شدت .
طیبه نفسش رو بیرون کرد و گفت:
- اوف بچهها من که دیگه خسته شدم. شکمِ که سیره، غذام که هضم شده، نظرتون چیه برگردیم؟
غزل سرش رو بلند کرد و گفت:
- موافقم.
ویدا با سر انگشت وسطش موهای طلایی رنگش رو از روی پیشونیش کنار زد و گفت:
- چه عجب ما صدات رو شنیدیم؟ سرت رو بیار بالا از اون ماسماسک.
- وا! نه که شما خیلی حرف میزنین.
به طور زمزمهواری گفتم:
- بچهها یه تاکسی بگیریم، منم خسته شدم.
سوسن با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- اوکی بریم.
کمی جلوتر رفتیم و سپس از پیادهرو پایین اومدیم. غزل قدمی جلوتر رفته بود و دستش رو برای تاکسیهایی که نزدیک میشدن، تکون میداد.
ویدا گفت:
- کاش ماشینت رو میآوردی.
سوسن در جوابش گفت:
- من میخواستم همون کارو بکنم؛ ولی به پرستیژ بعضیها برمیخورد.
طیبه چشم گرد کرد و گفت:
- خب مگه دروغ میگم؟ تو جات راحته پشت فرمونی، ما اون عقب در حال له شدنیم ببخشید.
سوسن گفت:
- خب پس حالا منتظر باش.
طیبه هم حاضرجوابی کرد و گفت:
- میمونم.
سرم رو با تاسف تکون دادم و به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت ده شده بود و از خستگی خوابم گرفته بود، ولی میدونستم که به محض گذاشتن سرم روی بالش خواب از سرم میپره چون ذوق فردا مانع از استراحتم میشد و اصلاً نگران این موضوع نبودم که مجبورم بعد از دانشگاه بی فوت وقت به شرکت برم، تمومم پر شده بود از شوق استقلال.
***
روی پیادهرو با دخترها در کنار پاساژها و فروشگاهها قدم میزدیم. قصد خرید کردن نداشتیم و تنها به قصد پیادهروی بیرون اومده بودیم، البته که نیم ساعت پیش تو رستوران شام رو از جیبم بیرون کشیدن اون هم به مناسبت کار پیدا کردنم.
طیبه، ویدا و سوسن حین قدم زدن نگاهی به اطراف مینداختن؛ گاهی میترسیدم که سوسن وسوسه بشه و بخواد خرید کنه. خریدهای اون جونمون رو از کف پامون بیرون میکشید. غزل تیپی به مانند پسرها زده بود. کلاه کپ سیاهی که روی موهای کوتاهش گذاشته بود، باعث نمیشد حجابش کامل باشه. یک هودی سرمهای رنگ هم تنش بود و حین هم قدم شدن با ما سرش توی گوشی بود. اگه از دور تماشاش میکردی به حتم اون رو با یک پسر شونزده_هیفده ساله اشتباه میگرفتی.
- میگما وقت حرکت نیست؟ خوشبختانه سوسن که حذف شده، ما یه حرکتی نزنیم؟
سوسن در جواب حنا پوزخندی زد و گفت:
- به دلت ریکا نزن عشقم، بقیه مگه میدونن من پریدم؟
حنا پشت چشم نازک کرد و با افسوس، ولی به شوخی زمزمه کرد:
- منو باش باز خوشگل کردم.
اون مقابلمون بود و داشت عقبکی قدم برمیداشت. بابت لاغریش و قدی که متوسط بود، بچهتر از سنش مینمود؛ اما نه در حد من، اما در کل نشاط و روحیه شادش اون رو کودکانه جلوه میداد. امشب از اون شبهایی بود که بیپروایی کرده بود. موهای بلندش رو که تا انتهای باسنش میرسیدن و شبیه اسمش حنایی بودن، از دو طرف بافته بود و رشتهها رو از شونههای نحیفش آویزون کرده بود. موهای جلوی سرش رو فرق وسط باز کرده بود و روسری کوتاهی که به سر داشت و اون رو در زیر چونهش گره زده بود، چهرهش رو بانمکتر مینمود. موهای من هم مثل اون بلند بود، اما تفاوتمون تو این بود که موهای اون حنایی و پرپشت بود، از من ولی سیاه و براق و به شدت .
طیبه نفسش رو بیرون کرد و گفت:
- اوف بچهها من که دیگه خسته شدم. شکمِ که سیره، غذام که هضم شده، نظرتون چیه برگردیم؟
غزل سرش رو بلند کرد و گفت:
- موافقم.
ویدا با سر انگشت وسطش موهای طلایی رنگش رو از روی پیشونیش کنار زد و گفت:
- چه عجب ما صدات رو شنیدیم؟ سرت رو بیار بالا از اون ماسماسک.
- وا! نه که شما خیلی حرف میزنین.
به طور زمزمهواری گفتم:
- بچهها یه تاکسی بگیریم، منم خسته شدم.
سوسن با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- اوکی بریم.
کمی جلوتر رفتیم و سپس از پیادهرو پایین اومدیم. غزل قدمی جلوتر رفته بود و دستش رو برای تاکسیهایی که نزدیک میشدن، تکون میداد.
ویدا گفت:
- کاش ماشینت رو میآوردی.
سوسن در جوابش گفت:
- من میخواستم همون کارو بکنم؛ ولی به پرستیژ بعضیها برمیخورد.
طیبه چشم گرد کرد و گفت:
- خب مگه دروغ میگم؟ تو جات راحته پشت فرمونی، ما اون عقب در حال له شدنیم ببخشید.
سوسن گفت:
- خب پس حالا منتظر باش.
طیبه هم حاضرجوابی کرد و گفت:
- میمونم.
سرم رو با تاسف تکون دادم و به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت ده شده بود و از خستگی خوابم گرفته بود، ولی میدونستم که به محض گذاشتن سرم روی بالش خواب از سرم میپره چون ذوق فردا مانع از استراحتم میشد و اصلاً نگران این موضوع نبودم که مجبورم بعد از دانشگاه بی فوت وقت به شرکت برم، تمومم پر شده بود از شوق استقلال.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: