جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,397 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
شب یکی از بهترین جاذبه‌های تهران بود، وقتی که آسمون چشم می‌بست و اجازه می‌داد شهر خودی نشون بده با اون عظمت چراغونیش.
روی پیاده‌رو با دخترها در کنار پاساژ‌ها و فروشگاه‌ها قدم می‌زدیم. قصد خرید کردن نداشتیم و تنها به قصد پیاده‌روی بیرون اومده بودیم، البته که نیم ساعت پیش تو رستوران شام رو از جیبم بیرون کشیدن اون هم به مناسبت کار پیدا کردنم.
طیبه، ویدا و سوسن حین قدم زدن نگاهی به اطراف می‌نداختن؛ گاهی می‌ترسیدم که سوسن وسوسه بشه و بخواد خرید کنه. خریدهای اون جونمون رو از کف پامون بیرون می‌کشید. غزل تیپی به مانند پسرها زده بود. کلاه کپ سیاهی که روی موهای کوتاهش گذاشته بود، باعث نمیشد حجابش کامل باشه. یک هودی سرمه‌ای رنگ هم تنش بود و حین هم‌ قدم شدن با ما سرش توی گوشی بود. اگه از دور تماشاش می‌کردی به حتم اون رو با یک پسر شونزده_هیفده ساله اشتباه می‌گرفتی.
- میگما وقت حرکت نیست؟ خوشبختانه سوسن که حذف شده، ما یه حرکتی نزنیم؟
سوسن در جواب حنا پوزخندی زد و گفت:
- به دلت ریکا نزن عشقم، بقیه مگه می‌دونن من پریدم؟
حنا پشت چشم نازک کرد و با افسوس، ولی به شوخی زمزمه کرد:
- منو باش باز خوشگل کردم.
اون مقابلمون بود و داشت عقبکی قدم برمی‌داشت. بابت لاغریش و قدی که متوسط بود، بچه‌تر از سنش می‌نمود؛ اما نه در حد من، اما در کل نشاط و روحیه شادش اون رو کودکانه جلوه می‌داد. امشب از اون شب‌هایی بود که بی‌پروایی کرده بود. موهای بلندش رو که تا انتهای باسنش می‌رسیدن و شبیه اسمش حنایی بودن، از دو طرف بافته بود و رشته‌ها رو از شونه‌های نحیفش آویزون کرده بود. موهای جلوی سرش رو فرق وسط باز کرده بود و روسری کوتاهی که به سر داشت و اون رو در زیر چونه‌ش گره زده بود، چهره‌ش رو بانمک‌تر می‌نمود. موهای من هم مثل اون بلند بود، اما تفاوتمون تو این بود که موهای اون حنایی و پرپشت بود، از من ولی سیاه و براق و به شدت .
طیبه نفسش رو بیرون کرد و گفت:
- اوف بچه‌ها من که دیگه خسته شدم. شکمِ که سیره، غذام که هضم شده، نظرتون چیه برگردیم؟
غزل سرش رو بلند کرد و گفت:
- موافقم.
ویدا با سر انگشت وسطش موهای طلایی رنگش رو از روی پیشونیش کنار زد و گفت:
- چه عجب ما صدات رو شنیدیم؟ سرت رو بیار بالا از اون ماس‌ماسک.
- وا! نه که شما خیلی حرف می‌زنین.
به طور زمزمه‌واری گفتم:
- بچه‌ها یه تاکسی بگیریم، منم خسته شدم.
سوسن با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- اوکی بریم.
کمی جلوتر رفتیم و سپس از پیاده‌رو پایین اومدیم. غزل قدمی جلوتر رفته بود و دستش رو برای تاکسی‌هایی که نزدیک می‌شدن، تکون می‌داد.
ویدا گفت:
- کاش ماشینت رو می‌آوردی.
سوسن در جوابش گفت:
- من می‌خواستم همون کارو بکنم؛ ولی به پرستیژ بعضی‌ها برمی‌خورد.
طیبه چشم گرد کرد و گفت:
- خب مگه دروغ میگم؟ تو جات راحته پشت فرمونی، ما اون عقب در حال له شدنیم ببخشید.
سوسن گفت:
- خب پس حالا منتظر باش.
طیبه هم حاضرجوابی کرد و گفت:
- می‌مونم.
سرم رو با تاسف تکون دادم و به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت ده شده بود و از خستگی خوابم گرفته بود، ولی می‌دونستم که به محض گذاشتن سرم روی بالش خواب از سرم می‌پره چون ذوق فردا مانع از استراحتم می‌شد و اصلاً نگران این موضوع نبودم که مجبورم بعد از دانشگاه بی فوت وقت به شرکت برم، تمومم پر شده بود از شوق استقلال.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اضطراب داشتم و دست خودم نبود. دست‌هام روی دسته کیفم قرار داشتن و نامحسوس دسته کیفم رو می‌فشردم تا ظاهرم رو حفظ کنم. نگاهم با شرم به اسمائیل بود که مقابلم روی صندلی چرم سیاه نشسته بود. باز هم یکی از تیشرت‌های روشنش رو پوشیده بود، تیشرتی با پس‌زمینه زرد و گل‌های درشت. این نوع پوشش خیلی بهش می‌اومد و جالب این بود که حتی ذره‌ای از غرور و هیبتش رو کم نمی‌کرد. سی*ن*ه پهنش پارچه رو کش آورده بود و شکم تختش به خاطر سی*ن*ه‌ش از پارچه فاصله گرفته بود. سر بی‌موش صاف و براق بود و نگاهش آروم.
- خب حرف‌های آخرو هم بزنم و بیشتر از این وقت نگیرم.
سمت زانوهاش خم شد و با اعتماد به نفس توضیح داد.
- ببینید الینا خانوم این شرکت درسته مال پدرمه؛ اما لازمه بگم کلش برای اون نیست.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- در حقیقت یک چهارم شرکت سهم عمومه. درسته که ریاست این‌جا به عهده منه، ولی به‌خاطر اون چند درصد مازیار پسرعموم هم یک جورهایی توی این شرکت سهم و حقوقی داره. این رو همه می‌دونن و خواستم شما هم در جریانش باشی تا بعداً سوءتفاهمی پیش نیاد.
سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم:
- نگران نباشید، طوری رفتار نمی‌کنم که شما رو خجالت‌زده کنم.
لبخندی زد و کمر راست کرد.
- در اون که شکی نیست، نجابت و وقار از سر و روتون می‌باره و خوشحالم که قراره مترجمی مثل شما توی شرکتم مشغول به کار بشه؛ اما این مطلب یه چیزی بود که باید می‌دونستید.
حرفش باعث شد تپش قلبم محکم‌تر بشه. به شدت گرمم شده بود. انگار بهار زودتر به استقبال من اومده بود.
بدون این‌که نگاهش کنم، سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و لب‌هام رو توی دهنم کشیدم. سخت تلاش می‌کردم تا خونسرد و آروم جلوه کنم.
اسمائیل کمی با تردید نگاهم کرد و سپس گفت:
- چون اواخر اسفندیم شرکت بیشتر از قبل در حال تقلاست؛ اما این هیچ دخلی به کار شما نداره و شما فقط یک روند معمولی و سبک رو طی می‌کنین؛ ولی پیشاپیش بدونید که شرکت قراره در چند روز آینده جلسه‌ای رو با یکی از شرکت‌های ترکیه داشته باشه، شرکت ماوی! می‌خوام برای اون جلسه خودتون رو آماده داشته باشید.
دوباره سر تکون دادم و زمزمه کردم:
- بله.
- خیله‌خب دیگه، می‌تونید برید سر کارتون.
لبخندی زد که چهره‌اش رو مهربون‌تر کرد.
- امیدوارم اولین روزتون رو خوب شروع کنید.
با بلند شدنش به من هم اجازه داد بایستم، از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- ممنون، منم همین‌طور.
با لبخند سرش رو تکون داد سپس دستش رو به سمت در دراز کرد که اون سمتی رفتم، خودش هم تا در بدرقه‌م کرد. قبل از این‌که ترکش کنم، لب زد.
- اگه مشکلی داشتید حتماً بهم اطلاع بدید.
- چشم، با اجازه‌تون.
وقتی بهش پشت کردم، صداش رو شنیدم که به منشی گفت:
- لطفاً یه قهوه دیگه برام بیارید.
دستگیره اتاقم رو کشیدم و وارد شدم. حین تماشای اتاقم در رو آروم پشت سرم بستم. وقتی کاملاً از موقعیتم مطمئن شدم و به یاد آوردم که چرا این‌جا حضور دارم، نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو با لذت بستم.
به هدفم رسیده بودم! شیرین‌تر از این لحظه هم ممکن بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سمت میز کارم که مقابل در قرار داشت، رفتم. کیفم رو روش گذاشتم و با شیفتگی به سیستم نگاه کردم. اتاق نسبت به دیروز مرتب‌تر شده بود و وسایل داخلش رو هم تکمیل کرده بودن.
چرخیدم و در حالی که دست‌هام روی لبه میز قرار داشت، به اطراف نگاه کردم، به پنجره‌ای که سمت چپم قرار داشت، به صندلی‌ها و حتی نگاهم به دیوارهای سفید هم با شعف همراه بود.
دوباره یک نفس عمیق ریه‌هام رو خنک کرد؛ حالا عمیقاً می‌فهمیدم که پول اگه متعلق به جیب خودت باشه، اگه بوی عرقت رو بده، اگر طعم شیرین زحمتت رو بده، چه‌قدر مزه میده. من تو جایگاهی بودم که خیلی از خانم‌های خونه‌داری که گله می‌کردن از ادامه ندادن درسشون، آرزوشون بود زمین زیر پام همین الآن زیر پاشنه کفش‌هاشون باشه.
- خدایا مرسی.
لبخندی زدم و هم‌زمان با لمس کردن میز، میز رو دور زدم و روی صندلی چرخ‌دارم نشستم، به لپ‌تاپ نگاه کردم. روش دست کشیدم و با وسواس خاصی بازش کردم. سر انگشت‌هام روی صفحه کیبورد سر خورد و صدای کلیدهاش بلند شد؛ اما چون لپ‌تاپ خاموش بود اتفاقی نیوفتاد.
چه لذتی داشت از این‌که قرار بود مترجم چنین شرکت با شکوهی باشم. به حق که همین دیدارهای تصادفی هم می‌تونن مهم‌ترین اتفاقات زندگیت رو رقم بزنن. کی می‌دونه اگه اون لحظه مهر سوسن به دل اسمائیل نمی‌افتاد و حتی اگه اسمائیل از استعدادم با خبر نمیشد، من توی اون شرکت قبول می‌شدم یا نه، پذیرفته می‌شدم یا نه. این موقعیت، این فرصت، درست مثل یک لقمه چرب و خوش‌مزه بود.
دوباره تکرار کردم:
- خدایا شکرت.
تقه‌ای به در اتاقم خورد. مقنعه‌ام رو مرتب کردم و کمر راست کردم، اما سریع متوجه شدم که باید بایستم. چندی به در خیره موندم؛ ولی کسی وارد نشد. یادم اومد اجازه ورود ندادم، فوراً گفتم:
- بفرمایین.
در باز شد و منشی که خانومی جوون بود، همراه یک بسته برگه وارد شد. وقتی به میز رسید، اون‌ها رو روی میز گذاشت و گفت:
- یک مجموعه دیگم هست که براتون ایمیل می‌کنم، فعلاً اینا رو تا دو روز دیگه تموم کنید.
نگاهی به برگه‌ها انداختم و سپس چشم تو چشم زن مقابلم لب زدم:
- بله حتماً.
سری تکون داد و بدون این‌که حرف دیگه‌ای بزنه، از اتاق خارج شد. با ناباوری روی صندلی نشستم. دستم رو روی برگه‌ها کشیدم. این‌ها برای من بودن چون من مترجم بودم! اشک شوق چشم‌هام رو پر کرد. بغضم رو نمی‌تونستم قورت بدم و اولین قطره اشکم چکید.
- خدایا مرسی!
نزدیک دو ساعت غرق کار بودم. کسی که به در کوبید باعث شد متوجه اطرافم بشم. چنان خودم رو لابه‌لای متون گم کرده بودم که متوجه تاریکی اتاق نشده بودم و تازه تونستم سوزش چشم‌هام رو حس کنم.
با انگشت‌هام کمی چشم‌هام رو فشار دادم و هم‌زمان سمت کلید برق رفتم تا چراغ‌ها رو روشن کنم.
- بفرمایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آبدارچی تازه نیم ساعت پیش بود که برام‌ چایی آورده بود و حتی هنوز استکان خالی روی میزم قرار داشت بنابراین نمی‌دونستم چه کسی پشت دره و تا در رو باز نکرد، حتی حدسش رو هم نمی‌تونستم بزنم که با اون روبه‌رو بشم!
با شوک و چشم‌هایی وق‌زده نگاهش کردم. لبخند کج و کم‌رنگی زد و گفت:
- اجازه هست؟
با صداش به خودم اومدم و تند پلک زدم؛ فوراً مقنعه‌م رو مرتب کردم تا از حجابم مطمئن باشم سپس با سری افتاده نگاهش کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- بفرمایید.
با حرفم از درگاه فاصله گرفت. کنجکاو بودم بدونم به چه علت وارد اتاقم شده. زیر چشمی نگاهش می‌کردم، اما اون کاملاً با اعتماد به نفس و کمی هم گستاخانه به من زل زده بود. شباهتی به عکسش نداشت، نه خبری از موهای مواج طلایی رنگش بود و نه ابروهای اصلاح کرده‌ش. موهای سیاهش کوتاه بودن و مشخص نبود که آخرین بار کی ابروهاش رو اصلاح کرده. قیافه‌ش حالا مردونه‌تر شده بود حتی اگه صورتش هیچ مویی نداشت.
نفسی گرفت و فاصله‌مون رو کمتر کرد. در سه قدمیم مکث کرد و گفت:
- خانم نادری دیگه؟ مترجم جدید!
سرم رو تکون دادم و زمزمه کردم.
- بله.
دوباره لب‌هاش کج شد.
- خوشبختم، من مازیارم.
سرش رو سمت شونه‌ش خم کرد و چشم‌هاش رو تنگ کرد.
- ولی بهت نمی‌خوره بیست و دو سالت باشه‌ها.
چه زود هم گرم گرفته بود، در همون لحظه انگار بهم وحی شد که قرار نیست آبم با اون توی یک جوب بره. من به کسی نیاز داشتم که ساکت و با پروا باشه، حالا نه دقیقاً مثل خودم، قبول داشتم که روحیه اجتماعیم به شدت ضعیفه؛ اما اون... درست نقطه مقابل من بود و این مورد تحملش رو برام سخت می‌کرد.
وقتی جوابی از من نشنید، پشت سرش رو خاروند و شونه‌هاش رو تکون داد و گفت:
- اومدم چون کنجکاو بودم بدونم اسمال... .
سریع گلوش رو صاف کرد و حرفش رو اصلاح کرد.
- اسمائیل چه کسیو جای مترجم قبلیمون گذاشته... اون قبلیه یه‌کمی رو مخ بود، اعصاب نداشت.
ابروهاش بالا رفت و اضافه کرد.
- تو که این‌جوری نیستی؟
اخم کردم و سرم رو بیشتر پایین انداختم. از رابطه صمیمانه‌ای که باهام برقرار کرده بود، معذب بودم. با اکراه گفتم:
- امیدوارم بتونیم همکاری خوبی در کنار هم داشته باشیم.
صداش ناگهان بالا رفت.
- اون که صد در صد!
چون فضای بینمون در عین حال که شدید و سخت بود، آروم بود، با بالا رفتن ناگهانی صداش انگار روحم از خواب پرید که بدنم تکون خورد.
با جلو اومدن فاصله رو از بین برد که با تعجب نگاهش کردم. نه این‌که قد اون زیاد بلند باشه، اون معمولی بود، من بودم که با قد یک و نیمم در برابرش کوچیک بودم. کمی سمتم خم شد و با صدای آروم و ملایمی ادامه داد:
- چهره‌ت معصوم‌تر از این حرف‌هاست.
ضربانم به شدت بالا رفته بود. شک نداشتم که گونه‌های سفیدم حالا مثل انار سرخ شدن. نفس کشیدن رو از خاطر برده بودم، با این حال بدنم هم احتیاجی به اکسیژن نداشت. سرتاسرم لبریز شده بود از شرم و حرارت، بدنم داشت غرق میشد و از اکسیژن فراموش کرده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و به در که نیمه باز بود، نگاه کردم. خدا کنه یکی بیاد!
دوباره چشم تو چشمش شدم. نمی‌دونستم برای چی بهم خیره شده و قصد فاصله گرفتن نداره انگار قصد داشت از درون چشم‌هام رازی رو بیرون بکشه، اما به خدا قسم من چیزی برای پنهون کردن ازش نداشتم.
برای بار دیگه به در نگاه کردم. خدایا!
همون لحظه دیدم که اسمائیل از کنار در عبور کرد؛ اما چون در نیمه باز بود، متوجه ما نشد. ظاهراً قصد داشت به اتاقش بره.
با استیصال به مازیار نگاه کردم که با همون لبخند کجش گفت:
- معذبت می‌کنم؟
با چشم و ابرو به گونه‌هام اشاره کرد و گفت:
- سرخ شدی.
چه راحت بود، چه رک بود. حرفش باعث شد بیشتر گرمم بشه. یعنی جوابش مشخص نبود؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید، اما من... کا... کار دارم.
- مازیار!
صدای بم اسمائیل درست به مانند یک دست عمل کرد که من رو از اون کوره داغ بیرون کشید. با قدردانی نگاهش کردم. اخم کم‌رنگی داشت و به مازیار زل زده بود.
- جانم؟
- با خانم نادری کاری داری؟
- چی؟
مازیار نگاهی به من کرد و سپس رو به اسمائیل گفت:
- فقط اومده بودم واسه آشنایی.
اسمائیل با تردید نگاهم کرد، انگار قصد داشت از نگاهم پی به صداقت حرف مازیار ببره، اما من هیچ واکنشی جز خیره بودن به اون نشون ندادم.
- خیلی‌خب، اگه کارت تموم شده بیا اتاقم کارت دارم.
لحن مازیار هنوز سرزنده بود.
- چشم رئیس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اسمائیل با جدیت خطاب به من گفت:
- خانم نادری شما هم سریع کاری که بهتون دادم رو تحویل بدید.
نمی‌دونم چرا؟ اما حس کردم از عمد اون حرف رو گفت تا مازیار مزاحمم نشه.
سرم رو تکون دادم و زمزمه کردم.
- چ... چشم.
اسمائیل نگاه آخر رو به ما انداخت و رفت. مازیار سرش رو سمتم چرخوند و گفت:
- کمی سخت‌گیره.
تمام رخ به طرفم چرخید و اضافه کرد.
- در هر حال اگه مشکلی داشتی خوشحال میشم روم حساب کنی.
به نظر می‌رسید تنها خود اون مشکلم باشه، با این حال خیره به زمین لب زدم:
- ممنون از لطفتون.
- تعارف نکردم. خب دیگه باید برم. خوش بگذره بهت.
نگاهش کردم که دیدم لبخندش رو هنوز داره. با چشمکی که زد دوباره سر به زیر انداختم و اون با همون نیش شلش از اتاق خارج شد.
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم، دستم رو روی قلبم گذاشتم. مثل قلب یک نوزاد تندتند می‌تپید. اوف!
به خاطر دانشگاهم نهایتاً می‌تونستم چهار_پنج ساعت تو شرکت حضور داشته باشم؛ وقتی اطلاعات رو داخل فلش ریختم، کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. منشی رو دیدم که در سکوت مشغول جمع کردن وسایلش بود. مقابل اتاق اسمائیل ایستادم و تقه‌ای به در زدم.
- می‌تونین بیاین.
دستگیره رو کشیدم و وارد اتاق بزرگش شدم.
- اومدم فلش رو بهتون بدم.
عینک مطالعه‌ش رو از روی دماغش برداشت و روی میز گذاشت. به طرف میزش رفتم و ادامه دادم.
- احتمالاً فردا بسته رو براتون کامل می‌کنم.
ابروهاش بالا رفت.
- چه سریع!
لبخند کم‌رنگی زدم و با سری افتاده لب زدم:
- دست به تایپم خوبه.
- همین‌طوره انگار.
فلش رو روی میز گذاشتم و زمزمه کردم:
- بفرمایید.
چشم به چشم‌هاش دوختم و گفتم:
- فقط بازم یه نگاه بهش بندازین.
لبخند کم‌رنگی زد و سرش رو به تأیید تکون داد. دسته کیفم رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم و گفتم:
- خب اگه کار دیگه‌ای ندارید من برم.
دسته‌ای از برگه‌ها رو با کوبیدن به میز مرتب کرد و سپس اون‌ها رو روی میز گذاشت. پس از برداشتن گوشیش از روی صندلیش بلند شد و گفت:
- می‌رسونمتون.
سریع گفتم:
- نه‌نه.
صدام آروم گرفت.
- مزاحمتون نمیشم.
اخم کم‌رنگی کرد، از اون‌ها که لب‌ها می‌خندیدن، یک اخم برادرانه. حین رفتن سمت در گفت:
- تعارف نکنید.
- ولی آخه... .
در رو باز کرد و حرفم رو از وسط برید. با حرکت سر اشاره کرد بیرون برم. ناچاراً نگاهم رو به زمین دوختم و از اتاقش خارج شدم. اسمائیل یک گفت‌وگوی کاری با منشی انجام داد و بعد رو به من گفت:
- بریم.
خسته نباشیدی بین من و منشی رد و بدل شد. من و اسمائیل به طرف آسانسور حرکت کردیم. باز هم راحت نبودم و اصرار کردم.
- آقا اسمائیل من واقعاً نمی‌خوام شما به زحمت بیوفتین، خودم یه تاکسی می‌گیرم.
کلید آسانسور رو زد و سرش رو سمتم چرخوند.
- میشه ازتون خواهش کنم این‌قدر تعارف نکنید؟ در ضمن من می‌خوام توی راه مطلبی رو بهتون بگم پس لطفاً دیگه اصرار نکنید.
با اکراه سکوت کردم چون نمی‌خواستم بی‌ادبی کرده باشم. وقتی به پارکینگ رسیدیم مستقیم سمت ماشین سفیدش رفتیم. اون‌قدر با فهم و شعور بود که از این‌که روی صندلی عقب نشستم هیچ عکس‌العملی نشون نداد و حتی در همون حال با احترام باهام صحبت کرد.
هم‌زمان با رانندگیش گفت:
- خانم نادری من در رابطه با پسرعموم باید مطلبی رو بگم.
وقتی متوجه شدم منظورش چیه، خجالت‌زده سر پایین انداختم.
- قصد بدگویی کردن ندارم، نمیگم که اون بد چشمه یا بد نظر، به عنوان یه پسرعمو که خب رفت و آمد خیلی زیادیم با هم داریم، اون رو اون‌قدری می‌شناسم که بخوام بگم اون هر چی که هست بد چشم نیست، مازیار تنها مشکلی که داره اینه که سریع خودمونی میشه. این‌طوری بگم اون یه جورایی همه رو شبیه خودش می‌بینه و اصلاً متوجه این نیست که رفتارهاش ممکنه بقیه رو اذیت کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سنگینی نگاهش رو از آینه جلو روی خودم احساس کردم، اما برای چند ثانیه بعد دوباره به حرف اومد.
- خواهشی که ازتون دارم اینه که من رو به چشم برادرتون ببینید و اگه مشکلی داشتید یا یه وقتی مازیار باعث ناراحتیتون شد، بهم بگید چون امروز دیدم که اون توی اتاقتون... خب... بگذریم؛ فقط لطفاً رودروایسی رو بذارید کنار و هر چی خواستید بهم بگید.
تاکید کرد:
- بی‌تعارف!
دقیقاً ذوب شده بودم. دستی به پیشونی خیسم کشیدم و با همون سر افتاده زمزمه کردم:
- این لطف شما رو می‌رسونه.
صدام گرفته بود برای همین گلوم رو صاف کردم. دوباره سنگینی نگاهش رو احساس کردم، اما باز هم‌ نگاهم رو از کف ماشین نگرفتم.
- به هر حال شما امانتی سوسنین نمی‌خوام دوستش خاطره بدی از کار کردن با من داشته باشه.
صحبت کردن برام سخت شده بود؛ ولی علی‌رغم میلم جوابش رو دادم:
- خیالتون راحت باشه... اگه چیزی اذیتم کرد حتماً بهتون میگم.
آروم‌تر لب زدم:
- ممنون.
نگاهم رو از شیشه طرف خودم به خیابون دادم. خداخدا می‌کردم که بحث رو تموم کنه که خوشبختانه دیگه حرفی در اون مورد نزد.
بین راه سوسن به‌خاطرم اومد برای همین پیامی براش ارسال کردم که من با اسمائیل دارم میام و اون هم در جواب گفت که وقتی رسیدیم یک تک‌زنگ بهش بزنم.
سوسن بارها دوست‌پسر عوض کرده بود، بارها وارد رابطه‌های مختلف شده بود، اما من نسبت به هیچ کدوم از اون مردها احساس خوبی نداشتم حتی ندیده بودمشون؛ اما شکی نداشتم که تک‌تکشون برای ثروت پدری سوسن دندون تیز کردن اما در رابطه با اسمائیل... به جرئت می‌تونم بگم که برای سوسن خوشحالم که بالاخره تونست مرد مورد نظرش رو پیدا کنه. مطمئن نیستم که محبت بینشون از سر عشق در یک نگاهه یا نه، ولی تنها به این باور دارم که سوسن لیاقت چنین شخصی رو داره.
با توقف ماشین از آینه به اسمائیل نگاه کردم و لب زدم:
- واقعاً ممنون، خیلی به زحمت افتادین.
با فروتنی گفت:
- خواهش می‌کنم.
خواستم دستگیره رو بکشم که همون لحظه در ساختمون باز شد و سوسن با یک روپوش که روی لباس‌های خونگیش پوشیده بود، بیرون اومد. سوسن حتی اگه گونی هم می‌پوشید باز هم خوش‌هیکل می‌نمود. لبخندی زدم و پیاده شدم. اسمائیل هم پیاده شده بود.
من سریع سلامی به سوسن کردم و سپس با خداحافظی از اسمائیل اون دو نفر رو تنها گذاشتم تا مزاحم خلوتشون نباشم.
دخترها داشتن سرم رو لقمه‌لقمه می‌خوردن اون‌قدر که ازم در مورد اولین روز کاریم پرسیدن. در نهایت مجبورشون کردم تا برگشت سوسن صبر کنن. وقتی سوسن برگشت، توی سالن نزدیک اپن حلقه زدیم.
حنا گفت:
- خب حالا تعریف کن.
قبل از این‌که حرفی بزنم، لب‌هام رو توی دهنم بردم سپس نفس عمیقی کشیدم و هر اون‌چه که در این چند ساعت اتفاق افتاده بود رو براشون خلاصه کردم. وقتی بحثم در مورد مازیار تموم شد، نالیدم:
- آبروم رفت!
دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم و چند لحظه به خودم زمان دادم سپس دست‌هام رو کمی پایین آوردم تا حدی که چشم‌هام آزاد باشن و گفتم:
- به نظرتون اسمائیل اون حرفم رو بهش گفته؟
وقتی اون نگاه شیطنت‌بارش رو دیدم شک کردم که نکنه به سوتیم پی برده؛ اما سوسن اخم کرد و گفت:
- وا مگه اسمائیل دهن‌‌لقه؟
حنا هوی کشداری کشید و گفت:
- به غیرت خانوم برخورد.
غزل انگشت اشاره‌ش رو سمتم گرفت و گفت:
- از این به بعد میگی آقا اسمائیل!
دست‌هام رو روی پاشنه پاهام که چهارزانو زده بودم، گذاشتم و نالیدم:
- بچه‌ها مسخره نکنین، به من بگین چی کار کنم؟ نگاهش خیلی شیطون بود.
ویدا چشم در حدقه چرخوند و گفت:
- بدتر از محمدامین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با مظلومیت سرم رو به تأیید تکون دادم و گفتم:
- نگاهش مثل همون بود.
غزل نگاهی به بقیه انداخت و گفت:
- اگه این‌طوره... .
اون و سوسن دو ثانیه به هم زل زدن و به یک‌باره با ضرب به بازوهام چنگ زدن که تکون خوردم. با چشم‌هایی گرد نگاهشون کردم که سوسن گفت:
- پس محکم باش... .
غزل جمله‌ش رو کامل کرد. مشتش رو بالا آورد و گفت:
- مثل یه مّاده شیر!
ویدا گفت:
- اگه مثل اون علاف باشه که کارت ساخته‌ست. امثال محمدامین فقط بلدن سر به سر آدما بذارن، فقط همین و بس.
آب دهنم رو قورت دادم که طیبه پس گردنی به ویدا زد و گفت:
- خاک بره تو سوراخ دماغت، الآن جای آروم کردنت بود؟
ویدا جواب ضربه‌ش رو با مشتش که به بازوش زد داد و گفت:
- خب باید هشیارش کنم دیگه.
- الهی فلج شی دستم بی‌حس شد.
ویدا بی‌توجه به طیبه که از درد توی خودش جمع شده بود، پشت چشم‌ نازک کرد و رو به من ادامه داد:
- خودت دیدی که اون پسره‌ی بی‌فرهنگ چقدر توی دانشگاه اذیتم کرد و نصیحت من به تو اینه که اصلاً، عمراً و ابداً بهش توجه نکنی. الی به هیچ عنوان بهش محل نذار.
- آخه اون صاحب یه چهارم شرکته‌.
حنا گفت:
- اون نیست و باباشه.
طیبه گفت:
- به هر حال ارث از پدر به پسر می‌رسه دیگه. الآنم که ددی ایران تشریف ندارن پس همه کاره پسره‌س.
سوسن گفت:
- ببخشیدها؛ اما اون فقط مالک یک چهارم شرکته، اسمائیل اگه اراده کنه می‌تونه به راحتیِ یه برش پیتزا اون یه چهارم رو هم قورت بده.
طیبه چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- بله، در جریان هستیم که آقا اسمِلتون خیلی پر اشتها تشریف دارن.
و با پنجه‌هاش دو لپ روی صورتش درست کرد که به یاد لپ‌های تپل اسمائیل افتادیم و زیر خنده زدیم. اسمائیل با این‌که اندام چاقی نداشت؛ اما صورت تپلی داشت.
سوسن در جواب طیبه با خنده پس سری حواله‌ش کرد، ولی خنده من سریع کوتاه شد. واقعاً می‌تونستم جلوی اون بی‌تفاوت باشم؟ یعنی کارمون باز هم به‌هم می‌خورد؟
نفسی کشیدم که کمرم کمی راست شد؛ اما دوباره با آهی که ریه‌هام رو خالی کرد، قوز کردم و گفتم:
- من که امیدوارم دیگه کارمون به‌هم نخوره. به هر حال اون فقط خواست آشنا بشیم با هم.
غزل همون‌طور که روی یک ساقش نشسته بود و پای دیگه‌ش از زانو خم بود، نیشخند زد و با دست به من اشاره کرد.
طیبه گفت:
- اون که می‌خوره شک نکن؛ ولی جدی و بدون هیچ تعارفی اگه دیدی داره برات مزاحمت ایجاد می‌کنه صاف و پوست‌کنده... .
بشکن زد.
- گزارش بده که مقامات حلش کنن.
سوسن گفت:
- آره، توی این مدت که باهاشما فهمیدم خیلی غیرتیه، اگه بهش بگی کار اون پسره هم تمومه.
صورتش رو درهم کشید و گفت:
- همون بار اول که عکسش رو دیدم فهمیدم چه‌جور شخصیتی داره. شرارت از چشماش می‌بارید.
- ولی بچه‌ها اون خیلی عوض شده بود.
غزل چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- سگ زرد برادر شغال‌ست، حالا خوبه اون ک.س دیگه‌ای نشده، همونه دیگه.
ویدا گفت:
- حالا چه سر و کله‌ش پیدا بشه، چه نشه، به هر حال تو و اون توی یه شرکت کار می‌کنین. الی حواست رو سفت بچسب تا سوژه موژه دست همچین بشرایی ندی، خودت که شاهد ماجرای من و اون امین عوضی بودی، لازم نیست تذکر بدم.
نفسی گرفتم و با تردید گفتم:
- پس می‌گین که... بهش بی‌محلی کنم؟
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سعی داشتم روی صفحه لپ‌تاپ متمرکز باشم؛ اما بی‌فایده بود، هر آن حس می‌کردم به در می‌زنن و اون وارد میشه.
و انگار انرژیم به شدت قوی بود که اون رو جذب کرد!
تقه‌ای که به در خورد، باعث شد با وحشت سرم رو از روی لپ‌تاپ بلند کنم. خودش بود؟!
آب دهنم رو قورت دادم و ایستادم، با درنگ از میز فاصله گرفتم و به سختی صدام رو بالا بردم:
- ب... بفرمایید.
با استیصال به در زل زده بودم. خداخدا می‌کردم که اون نباشه که... متاسفانه خودش بود! با دیدن دو ماگ سفید توی دستش ابروهام بالا پرید. سوالی نگاهش کردم که لبخند زد و نزدیک شد.
- علیک سلام.
به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم.
- ببخشید سلام.
- بفرما.
با تعجب به ماگ سفیدی که سمتم گرفته بود، نگاه کردم و گفت:
- توی همچین ساعتی قهوه بیشتر از چای مزه میده. می‌دونم خسته‌ای، بگیرش.
حس کردم صورتم سرخ شد.
- اِه... مم... ممنون، چند دقیقه دیگه عمو اکبر میاد، نیازی به زحمت شما نیست.
- نچ چه تعارفی هستی تو بابا.
از کنارم گذشت و سمت میز رفت، از حرکتش جا خوردم. چه خودمونی!
با بهت چرخیدم و به اون نگاه کردم که هر دو ماگ سفید رو روی میز گذاشت و سپس روی صندلیم جا خشک کرد؛ وقتی سنگینی نگاهم رو درک کرد، چشم تو چشمم شد و با لبخند گفت:
- فقط می‌خوام ببینم چقدر پیش رفتی.
به صفحه لپ‌تاپ چشم دوخت که یک ابروش بالا رفت. با موشی ور رفت و نگاهش دوخته شده به صفحه بود.
نگاهم کرد و گفت:
- واقعاً دو ساعته که اومدی؟
از حرفش دوباره جا خوردم که گفت:
- چیه؟ مگه فقط شما دخترا بلدین آمار بگیرین؟
لبش کج شد و تکیه‌اش رو به صندلی داد.
- کارت حرف نداره، خیلی جلویی. توقع نداشتم این‌قدر سریع باشی.
نمی‌دونستم چی بگم. اون برخلاف من خیلی گشاده‌رو و راحت بود. سرم پایین بود و با دست‌هام مشغول بودم.
بلند شد و گفت:
- بیا، بیا مزاحمت نمیشم، فقط خواستم واسه مترجممون یه قهوه بیارم حالش جا بیاد.
ماگش رو برداشت و نزدیکم شد. در حالی که یک دستش توی جیب شلوار کرم رنگش بود، ماگش رو بالا برد و گفت:
- از اون مخصوصای مازی پزه، (چشمک) قول میدم مشتری بشی.
از این همه صمیمیتش خوشم نمی‌اومد. خنده کوتاه و مردونه‌ای کرد و گفت:
- البته قصد مزاحمت ندارم‌ها خانوم، خواهشاً رئیس رو به جون ما نندازی.
باز هم حرفش باعث حیرتم شد. چشم تو چشمش شدم که لبخند کجش رو دیدم، به نشونه احترام سر خم کرد و گفت:
- ما دیگه زحمت رو کم می‌کنیم، با اجازه.
و رفت و من رو توی بهت تنها گذاشت. منظورش از اون حرفش چی بود؟ جوری گفته بود که انگار غیبتش رو پیش اسمائیل کرده بودم.
طاقت نیاوردم و خودم رو به میزم رسوندم. گوشیم رو برداشتم و شماره یکی از دخترها رو از توی مخاطبینم پیدا کردم که چون ویدا اخیراً با من در تماس بود، به اون زنگ زدم. وقتی گوشی رو روی گوشم گذاشتم، چشمم به ماگ سفید خورد. اخم کردم؛ ولی نگاهم رو روش نگه داشتم.
- الی! خبری شده؟
- سلام، الآن پیش بچه‌هایی؟
- سلام. آره، چی شده؟ حال و اوضات خوبه؟ صدات می‌لرزه چرا؟
صدای حنا بلند شد که گفت:
- بزن رو اسپیکر.
نفس عمیقی کشیدم؛ همچنان نگاهم ماگ رو لمس می‌کرد.
- برام قهوه آورده.
متوجه شدم که صدام پخش میشه چون ویدا بلندگوی گوشیش رو فعال کرده بود. طیبه فوراً گفت:
- کی؟ همون پسره؟
- اوهوم.
اخمم غلیظ‌تر شد و گفتم:
- چی کار کنم؟ بچه‌ها اون خیلی خودمونی شده. من سعی کردم باهاش حرف نزنم؛ ولی انگار اصلاً براش مهم نیست.
ویدا گفت:
- خب معلومه که براش مهم نیست.
- بچه‌ها اون حتی هشدار داد که قصدش مزاحمت نیست و بهتره به اسمائیل چیزی نگم. فکر کنم می‌دونه که اسمائیل چی بهم گفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صدای سوسن بلند شد:
- نخیرم، من به اسمائیل زنگ زدم گفتم جلوی پسرعموت رو بگیر.
چشم‌هام گرد شد. غزل گفت:
- واسه چی این کار رو کردی؟
به سختی جلوی بلند شدن صدام رو گرفتم و با حرص گفتم:
- وای سوسن تو آبروم رو بردی. الآن اون پیش خودش فکر می‌کنه من یه دهن‌لقم.
- فکر کنه، به‌توچه؟ اصلاً نباید مراعات همچین آدم‌هایی کرد.
می‌تونستم از روی لحنش اخمش رو هم تصور کنم. چشم‌هام رو با تاسف بستم و گفتم:
- ولی من نمی‌خوام میونه‌شون شکراب شه. اسمائیل گفته بود که خیلی با هم رفت و آمدن دارن، نمی‌خوام باعث اختلاف بینشون بشم.
سوسن؛ اما با همون لحن حق به جانبش گفت:
- والله چه بهتر که شکراب شه. من نمی‌تونم بعد ازدواج اونو تحمل کنم.
حنا گفت:
- اوه بذار بیاد خواستگاری.
غزل گفت:
- نیومده می‌خواد اقوام شوهر رو جارو کنه.
سوسن هم گفت:
- خواستگاری کرده، من فعلاً آمادگیش رو ندارم!
طیبه با بهت گفت:
- چی؟! اَه خاک تو سرت. واسه ما نمیاد، واسه تو که پیدا میشه ناز می‌کنی؟
به گوشی چپ‌چپ نگاه کردم؛ کلاً از بحث منحرف شده بودن. سرم رو با تاسف تکون دادم و بدون این‌که حرفی بزنم، تماس رو قطع کردم.
با درموندگی به ماگ چشم دوختم. نکنه بخواد دردسر بشه؟ از نگاهش می‌ترسیدم، شرور بود و پر از شیطنت، درست نقطه مقابل من.
گوشی رو روی میز گذاشتم و با تردید ماگ رو برداشتم. به قهوه توش نگاه کردم. با درنگ نگاهم رو سمت در بالا بردم. قصدش چیه؟ با همه این‌جوری رفتار می‌کنه؟ با همه این‌قدر گرم و صمیمیه؟ اسمائیل که این رو می‌گفت؛ شاید چون تازه واردم و یه جورهایی رئیس محسوب میشه می‌خواد بهم خوشامد بگه، هان؟
دوباره به قهوه چشم دوختم. یعنی مزه‌ش چه‌طوریاست؟ از خودش که خیلی تعریف می‌کرد.
با تردید ماگ رو به لب‌هام نزدیک کردم و جرعه کمی ازش نوشیدم تا فقط طعمش رو بچشم؛ اما... فوق‌العاده بود! ابروهام بالا پرید و چند بار پلک زدم، با حیرت به ماگ نگاه کردم. این قهوه... این قهوه... تا حالا نظیر طعمش رو هیچ‌جا نچشیده بودم. تلخ بود؛ اما انگار شیرین بود، شاید هم شیرین بود و تلخ حس می‌شد. مزه‌ش اعصاب چشاییت رو به سخره می‌گرفت، طعمش فوق‌العاده بود انگار با زبونت بازی می‌کرد.
لبم کج شد و جرعه بعدیم رو طولانی‌تر نوشیدم.
بعد از انتقال موارد به فلش از روی صندلی بلند شدم. اتاقم رو ترک کردم و منشی رو دیدم که مشغول مرتب کردن میزش بود و این نشون می‌داد اون هم آماده رفتنه.
تقه‌ای به در کوبیدم که اسمائیل اجازه ورود داد.
- خدا قوت.
لبخند مهربونی زد و عینک مطالعه‌ش رو که بزرگ بود و قاب سیاهی داشت، روی میز گذاشت. از در فاصله گرفتم و سمتش رفتم. فلش رو روی میز گذاشتم و زمزمه کردم:
- بفرمایین.
- تموم شد؟
- بله، بسته رو تکمیل کردم.
لبش کج شد.
- واقعاً باعث افتخارمه که شما رو پیدا کردم.
با شرم سرم رو پایین انداختم؛ اما هنوز هم می‌تونستم لبخندش رو احساس کنم.
- خب من یه چند دقیقه‌ای کار دارم لطفاً بشینید.
به آرومی و با سری افتاده لب زدم.
- نه، ممنون، دیگه واقعاً نمی‌خوام مزاحمتون باشم.
اخم مهربونی کرد و گفت:
- خانم نادری! شما با برادرتونم این‌قدر رودروایسی دارین؟ بشینید دیگه، تعارف نکنید.
- نه به خدا، تعارف نیست.
- حرف نباشه.
هیچ دلم نمی‌خواست اون رو به زحمت بندازم، اما ناچاراً سمت صندلی‌ها رفتم و روی یکیشون نشستم. نزدیک ده دقیقه طول کشید که بلند شد و گفت:
- شرمنده که معطل شدین. تعطیلات نزدیکه و شرکت حسابی سرش شلوغه.
ایستادم و زمزمه‌وار گفتم:
- خواهش می‌کنم. ببخشید که مزاحمتون میشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نچی کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. نزدیکم شد؛ اما در فاصله چهار قدمی مکث کرد.
- من نمی‌دونم شما کی قراره کمی راحت برخورد کنین؟ الینا خانوم من اصلاً توی زحمت نمیفتم چون محل شما درست سر راه منه، اوکی؟
سرم رو پایین انداختم که گفت:
- بریم.
با دستش به در اشاره کرد که حرکت کردم و اون هم با فاصله من رو دنبال کرد، اما وقتی به در رسیدیم جلوتر اومد و در رو برام باز کرد. زیرلب تشکری کردم و وقتی بیرون اومدم متوجه جای‌خالی منشی شدم.
سوار ماشین شدیم. اسمائیل با روشن کردن ماشین از پارکینگ شرکت خارج شد. از فرصت استفاده کردم و جواب پیام سوسن رو که گفته بود اگه دوباره اسمائیل من رو به خونه رسوند بهش خبر بدم دادم.
صدای اسمائیل باعث شد سر از گوشی بردارم.
- مازیار... .
وقتی از آینه چشم تو چشمش شدم، ادامه داد:
- مزاحمت ایجاد نکرد که؟
می‌خواستم بگم؛ ولی وقتی یاد اون حرفش افتادم که گفت به اسمائیل حرفی نزنم اجباراً سکوت کردم. نمی‌خواستم در نظرش یک آدم خبرچین باشم.
سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم:
- نه.
- خوبه، واقعاً نگران بودم. البته مازیار پسر بدی نیست؛ اما خب کمی زیادی شیطونه... ازش فاصله بگیرین بهتره.
حرفی نزدم و در عوض ذهنم شروع به سخنرانی کرد. به تفاوت‌های این دو پسرعمو فکر کردم. اسمائیل برخلاف مازیار روحیه سرسختی داشت. اخلاقش بسته به محیط تغییر می‌کرد. یادمه که چه‌جوری توی رستوران خوش‌ برخورد و گشاده‌رو بود، اما تو محیط کار کاملاً جدی و غیر قابل نفوذ می‌شد اما برخلاف اون مازیار بود که فرق بین محل‌کار و خونه رو تشخیص نمی‌داد. با همه مخصوصاً منِ تازه‌ وارد گرم می‌گرفت. اون حتی برخلاف روحیه‌ش لباس‌های تیره می‌پوشید؛ اما اسمائیل بیشتر از تیشرت‌های روشن استفاده می‌کرد. این دو پسرعمو به شدت علیه هم بودن و سخت میشد شباهتی بینشون پیدا کرد.
وقتی از فکر خارج شدم که به کوچه خودمون رسیدیم. سریع یک تک‌زنگ به سوسن زدم. اسمائیل جلوی ساختمون ماشین رو نگه داشت. دستگیره در رو گرفتم و گفتم:
- واقعاً ازتون ممنونم.
بدون این‌که نگاهش رو از روبه‌رو بگیره، سرش رو به بالا و پایین تکون داد و گفت:
- ولی نیازی به تشکر نیست چون قراره هر شب خودم برسونمتون.
چشم‌هام گرد شد و دستگیره رو رها کردم.
- نه تو رو خدا! آقا اسمائیل لطفاً بیشتر از این شرمنده‌م نکنید.
از آینه نگاهم کرد.
- الینا خانوم چند بار بگم من جای برادرتون؟ به خدا قسم اگه خواهر تنیم هم تو شرکتم کار می‌کرد خودم می‌رسوندمش چون می‌دونم محیط تهران برای دخترها اون هم توی شبش همچین امن نیست؛ حتی از پیرمردهاش هم باید ترسید.
باز شدن در ساختمون توجه‌مون رو جلب کرد. اسمائیل با دیدن سوسن لبخندی زد و گفت:
- در ضمن می‌تونم هر شب یک عزیزی رو هم ببینم.
و دستگیره رو کشید و پیاده شد.
سوسن رو دیدم که نزدیک ساختمون منتظر بود. به خاطر جریان باد روپوشش رو از روی سی*ن*ه‌ش چنگ زده بود. اسمائیل با قدم‌های بزرگش به طرفش رفت. دست‌هاش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخند چیزی گفت که از اون فاصله نتونستم بشنوم؛ اما دیدم که سوسن لبخند ملیحی تحویلش داد و اسمائیل سر خم کرد و لپش رو نرم بوسید. دلم غنج رفت از محبت بینشون. لبخندی زدم و پیاده شدم. با بستن در اون‌ها رو متوجه خودم کردم. رو به سوسن سلام کرد و سوسن هم به آرومی جوابم رو داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین