جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,564 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
در باز شد و قامت هاکان بدون کیف گیتارش مقابل چشم‌هام قرار گرفت. حتی اجازه ندادم درست و حسابی وارد بشه، با قدم‌های بزرگی خودم رو بهش رسوندم و گفتم:
- برای چی باز من رو پیش مامانم خراب کردی؟ خیلی دوست داری دروغ بگی؟
- وادارم می‌کنی.
حرفش که در کمال خون‌سردی زده شد باعث شد دندون‌هام به جون هم بیفتن. بازوم رو گرفت و وادارم کرد عقب برم. بازوم رو از لای انگشت‌هاش با شتاب بیرون کشیدم و اخمو نگاهش کردم؛ ولی اون برخلاف من کاملاً آروم بود. در رو بست و دوباره رو به من ایستاد.
- سلام.
نتونستم جلوی نیش‌خندم رو بگیرم.
- سلام!
آهی کشید و گفت:
- فکر می‌کردم تو هم مثل منی، با خلوت‌کردن می‌تونی اعصابت رو آروم کنی؛ اما... انگار اشتباه می‌کردم، باید همون اول جلوت رو می‌گرفتم.
واکنشی به حرفش نشون ندادم که گفت:
- الان میشه دلیل این رو گرفتن‌هات رو به من بگی؟ من که حقیقت رو بهت گفتم، نکنه باور نکردی؟
حالا که اون عصبی شده بود، من لحنم رو آروم کردم.
- زندگی توئه پسرعمو، به من هیچ‌ربطی نداره، لازم نیست چیزی رو بهم توضیح بدی.
نگاه سردم رو همچنان روش نگه داشتم. از این‌که این من بودم اول احساسم رو لو دادم و اون تونسته بود خودش رو کنترل کنه، حرصی بودم. فکری عین خوره داشت مغزم رو می‌خورد. اگه هاکان من رو دوست داشت برای چی تو این مدت حرفی نزده‌بود؟ در حالی که نگاهش چیز دیگه‌ای می‌گفت! اون وقت من با دیدن یک صحنه که شک نداشتم حرف هاکان در موردش درسته، به هم ریخته بودم، سر یک صحنه اتفاقی غرورم رو خرد کرده و احساسم رو لو داده‌بودم. برای چی هاکان خودش رو نگه داشت و احساسش رو ابراز نکرد؟ این ندونستن‌ها باعث میشد بیش از پیش دلم بگیره، که حس کنم مشکلی این وسط هست، که مشکلی دارم!
با این‌‌که می‌دونستم لو رفتم؛ اما هیچ‌توجیحی برای رفتار اون روزم ابراز نمی‌کردم.
در جواب حرفم اخم‌هاش درهم رفت و صدام زد.
- میلا!
بلافاصله گفتم:
- پسرعمو... .
چشم‌هام روی چشم‌هاش نوسان کرد و ادامه دادم:
- اون فکر خام رو از سرت بنداز بیرون... من درگیرت نشدم!
دروغ بود و وجه مضحکانه‌ش این بود که جفتمون از دروغ بودنش مطمئن بودیم!
تک‌خنده‌ی مبهوتی زد و گفت:
- میلا چی داری میگی؟
دوباره اخم کرد و با جدیت و دلخوری گفت:
- این‌قدر غرورت مهمه که حالا داری طفره میری؟
خون‌سرد لب زدم:
- من طفره نمیرم.
فکش سفت شد و گفت:
- جداً؟!
اخمش شدیدتر شد.
- پس چرا وقتی من رو با اون دختر دیدی رنگت پرید؟ چرا اشکت داشت درمیومد؟ یا شاید هم خاک رفته‌بود توش!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
- شاید.
- میلا... درکت نمی‌کنم. تو چته؟ از ابرازکردن احساست به من احساس ننگ می‌کنی؟
از این‌که غرورم رو باخته‌بودم احساس ننگ می‌کردم، با این حال حرفی که زد باعث شد کمی فقط کمی شرمنده بشم. نگاهش ناباور و حالت صورتش گیج می‌نمود. نگاه گرفتم؛ ولی همچنان چهره‌م تخسی و لجبازی رو فریاد میزد.
از گوشه چشم دیدم که با کلافگی به موهای پرپشت و لختش چنگ زد. در حالی که هنوز انگشت‌هاش لای موهاش بود، با اخم و گیجی نگاهم کرد. پس از مکثی دستش رو پایین آورد و گفت:
- یادمه به پونه گفتی عشقش از ترسش کمتره.
سکوت کرد که چشم در چشمش شدم. با نگاهی سرد و دلخور ادامه داد:
- و حالا من بهت میگم دخترعمو، چه بخوای قبولش کنی چه نکنی... ‌.
انگشت اشاره‌ش رو سمت من گرفت و با تاکید گفت:
- عشقت از غرورت کمتره!
دستش رو عقب کشید و گفت:
- دیگه نمیام پیشت تا وقتی که تکلیفت برای خودت معلوم بشه.
این رو گفت و از اتاق خارج شد. با صدای بسته شدن در انگار که از خواب و هپروت بیدار شدم. هاج و واج به جای‌خالیش نگاه کردم. دلم فشرده شده بود، چشم‌هام به چپ و راست سر می‌خورد، نگاهم قرار نداشت.
حرف‌های هاکان در سرم دو مرتبه پخش شد.
《عشقت از غرورت کمتره!》
《دیگه نمیام پیشت تا وقتی که تکلیفت برای خودت معلوم بشه.》
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پلکم پرید. یعنی دیگه نمی‌دیدمش؟ نه، گفته بود برنمی‌گرده تا وقتی که خودم بین غرور و عشق یکی رو انتخاب کنم. انتخاب من مشخص بود فقط بابت غرور زخمیم دل‌شکسته بودم؛ اما... .
به شک افتادم. اگه حق با اون نبود پس برای چی بیشتر به غرورم پرداختم تا عشقم؟ برای چی سرد شده‌بودم؟ نکنه حق با اون بود؟
دلم به پاهام التماس می‌کرد حرکت کنه، باید جلوی هاکان رو می‌گرفتم؛ ولی جلوی همون در بسته خشکم زده‌بود.
***
(بهار)
با این‌که تو این چند روز هیچ‌خبری از بهراد نشده‌بود و من می‌تونستم به آپارتمان برگردم؛ ولی حال گرفته میلی مانع از ترک کردنش میشد. تا حدودی شک کرده‌بودم که چی شده. اخیراً اون و هاکان خیلی به هم نزدیک شده‌بودن و حدس زدن حس بینشون کار مشکلی نبود؛ اما این‌که چی پیش اومده که اون دو مرغ عشق شده‌بودن دو عقاب تک‌پر، برام سوال شده‌بود.
آهی کشیدم و نگاهی به آسمون آبی و صاف مقابلم انداختم. تک و توکی ابر به چشم می‌خورد که شبیه پنبه‌های کش‌رفته می‌نمود. داشتم به طرف کتاب‌خونه می‌رفتم که یک خیابونی با خونه‌ی پدری میلی فاصله داشت. از فرط بی‌کاری یا رمان می‌خوندم یا توی اینستا و تلگرام پرسه می‌زدم. می‌دونستم زیادی تن‌پرور شدم چون بعد از این‌که میلی من رو از اون آسایشگاه بیرون آورد، خودش تموم هزینه‌های من رو مثل یک مادر پذیرفت؛ بدون هیچ‌چشم‌داشتی من رو تو خونه‌ش نگه داشت، به منی که فقط یک غریبه بودم خواهرانه اعتماد کرد، خرجم کرد، من رو همراه خودش به کلاس گیتار برد، گوشی‌ای که داشتم اون برام خریده بود، حتی لباس‌های تنم رو. اوایل خیلی اصرار کردم که به سر کار برم، برام سخت و آزاردهنده بود که نقش یک بی‌مصرف رو داشته باشم؛ اما میلی راضی نمی‌شد، با این حال من دوباره قصد کرده‌بودم تا به سر کار برم، بس بود هر چی به میلی تکیه کرده‌بودم، جدای از این طبق اون‌چه که می‌دیدم دیر یا زود میلی و هاکان به خونه‌ی بخت می‌رفتن و مسخره بود اگه همچنان چشم به جیب میلی می‌دوختم، این‌طوری دیگه رسماً اون و هاکان پدر و مادر جوونم می‌شدن!
از فکر خارج شدم و به ساعت مچیم نگاه کردم. چنان آروم حرکت می‌کردم که بیست دقیقه‌ای از ترک خونه گذشته‌بود. آهی کشیدم و خواستم همون‌طور که روی جاده‌ی کنار جوب حرکت می‌کنم، سرعتم رو زیادتر کنم که کسی از پشت صدام زد!
خشکم زد و پاهام به جاده‌ی آسفالت چسبید. بالاخره اومد؟ دیگه داشتم ناامید می‌شدم! صدای بسته شدن در ماشینش رو شنیدم سپس صدای قدم‌هاش رو. حرف‌های میلی تو سرم پخش شد. طبق خبری که بهش داده‌بود من باید سرد و بی‌روح نگاهش می‌کردم، ناسلامتی رویام رو دزدیده‌بود دیگه!
مقابلم ایستاد؛ ولی حتی نگاهش نکردم، بدون هیچ اخم و واکنشی به لباسش زل زده‌بودم انگار که یک دیوار مقابلم بود. گوش‌هام منتظر یک عذرخواهی بودن؛ ولی فقط صدای نفس‌های آرومش رو می‌شنیدم. یک دقیقه گذشت؛ اما هیچ‌حرفی نزد. دلم داشت همین‌طور خنک و خنک‌تر میشد، خرکیف می‌شدم وقتی اون رو درمونده می‌دیدم.
بالاخره تونست صداش رو پیدا کنه.
- باید با هم حرف بزنیم.
برخلاف تصورم نه صداش لرزید و نه دست‌پاچه می‌نمود؛ اما همون مکث طولانیش کافی بود تا بدونم درونش چه غوغاییه.
نگاهم رو تا چشم‌های طوسی رنگش بالا بردم؛ ولی توجه‌م به موهای لختش که روی پیشونیش ریخته‌بود، جلب شد. موهاش در دو طرف سرش کوتاه‌تر بودن؛ اما وسط سرش تا چند سانتی بلند بودن. سر موهاش رو خاکستری کرده‌بود، رنگی که چند درجه‌ای از رنگ چشم‌هاش روشن‌تر بود. چند لاخی از موهاش روی پیشونی سفیدش ریخته‌بود و کمی فقط کمی پریشون و آشفته می‌نمود. سر و شکلش مثل همیشه سرحال و شاداب نبود حتی اگه نگاهش همچنان محکم بود!
کمی دیگه به صورتش نگاه کردم؛ اما به طور نمایشی تا فقط وقت رو تلف کنم و اون هم منظورم رو بفهمه! بفهمه که از دیدنش اصلاً راضی و خوشحال نیستم.
- واقعاً؟
پوزخند سردی زدم و دوباره گفتم:
- اون‌ وقت..‌. .
نگاهم خود به خود پر شد از نفرت و قدمی نزدیکش شدم که فاصله‌مون از سی‌ سانت هم کمتر شد. درست بود که بلایی سرم نیومده‌بود؛ اما دلیل نمیشد که از خاطر ببرم اون روز توی کوچه با من چی کار کرد! یا حتی چه‌طور بی‌رحمانه به من لگد زد. مهم بود که خیال می‌کرد من یک پسرم؟
با غیظ چشم در چشمش لب زدم:
- چه حرفی؟
دوباره پوزخند زدم. سردی پوزخندم این‌بار واقعی بود. سرم رو سمت شونه‌م خم کردم و ابروهام رو بالا بردم. از نفرت زیاد چشم‌هام پر شد و خوشحال بودم که شدت نفرتم ازش تو این لحظه مفید عمل کرد.
- می‌خوای بگی چه‌جوری می‌تونی دوباره من رو مثل اول کنی؟
صورتم رو نزدیک صورتش کردم و ادامه دادم:
- که قابل تعمیرم؟
فقط خیره نگاهم کرد. بهترین فرصت بود تا خشمم رو لااقل کمی کمتر کنم. محکم بهش سیلی زدم و اولین قطره‌ی اشکم چکید. با صدایی که از خصم می‌لرزید، گفتم:
- چون شخصیتم رو خرد کردی و هیچی نگفتم پا گذاشتی روی آرزوم نامرد؟
مشتم رو به سی*ن*ه‌ش کوبیدم و بلندتر گفتم:
- آره؟!
ماشین‌ها در حال رفت و اومد بودن؛ عابرین در سمت دیگه جاده بودن و تک و توکی هم از روی پیاده‌روی این‌ور جاده عبور می‌کردن؛ اما هیچ‌کدوممون جز همدیگه چیز دیگه‌ای نمی‌دیدیم.
بهراد جواب ضرباتم رو نداد و فقط خیره‌م موند. قطرات اشک روی صورتم می‌لغزیدن. خودم هم نمی‌فهمیدم واقعاً دارم نقش بازی می‌کنم یا نه؛ اما نفرتم واقعی بود.
- تو عمرم آدمی به پستی تو ندیدم.
نگاه پر تحقیری به سرتاپاش انداختم و گفتم:
- توف بهت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دندون‌هام رو به هم فشردم که عضلات فکم منقبض شد. نفس عمیقی کشیدم و با سردی لب زدم:
- اگه دیدی ازت شکایت نکردم چون شکایتم رو به خدا انداختم... اون بهتر از بنده‌هاش حالیشه چی‌کار کنه.
از کنارش عبور کردم. حتی صدای چرخیدنش رو نشنیدم، انگار خشکش زده‌بود. پوزخندی زدم و حین راه رفتن اشک‌هام رو پاک کردم که ناگهان خشکم زد. دوباره اون ماشین!
چشم‌هام گرد شد و بی‌اختیار قدمی به عقب برداشتم. چشم‌های وق‌زده و ترسیده‌م به ماشین چسبیده‌بود. شیشه‌های دودیش اجازه نمی‌دادن داخلش رو ببینم؛ ولی بدون شک راننده به من زل زده‌بود. این رویارویی تصادفی نبود. اون... اون... واقعاً من رو زیر نظر داشت!
- بهار؟
صدای کلافه بهراد بلند شد. الان وقت پرداختن به بحث کذایی من و اون نبود، سریع چرخیدم و تند قدم برداشتم. مچش رو گرفتم و بدون این‌‌که نگاهم رو از زمین بگیرم، زیر لب گفتم:
- بیابیا.
با حیرت داشت دنبالم می‌اومد. چون تقریباً پاهاش توسط من کشیده می‌شدن نه به اراده‌‌ی خودش، سرعتم کند شده‌بود.
- وایسا.
بلافاصله بعد از لحن جدی‌ای که به کار برد، مچش رو آزاد کرد و با گرفتن دستم متوقفم کرد. بدون این‌که به سمتش بچرخم، با ترس زمزمه کردم:
- باید بریم، الان نه بهراد.
از گوشه چشم دیدم که با اخم به اطراف نگاه کرد. وقتی چیزی دستگیرش نشد، مقابلم ایستاد و چونه‌م رو گرفت. مجبور شدم به چشم‌هاش نگاه کنم. با اخم کم‌رنگی پرسید:
- چی شده؟
نفس‌نفس می‌زدم و ترس روی چهره‌م پهن شده بود، حتی یک غریبه هم متوجه وحشتم میشد.
- حرف بزن بهار.
اخمش کمی غلیظ‌تر شد.

- چیزی دیدی؟
چشم‌هام رو بستم و نفس‌زنان گفتم:
- پشت سرم... اون ماشین رو می‌بینی؟ شیشه‌هاش دودیه.
بهراد با اخم دنبال ماشینی گشت که نشونیش رو دادم.
- خب؟
با ترس و استیصال نگاهش کردم و گفتم:
- اون چند وقتی هست داره تعقیبم می‌کنه.
اخمش کور شد و نگاهش روی چشم‌هام چرخید. یک‌دفعه با خشم از روی سرم به قسمتی نگاه کرد که شک نداشتم جای ماشینه. طی یک حرکت غافلگیرانه از کنارم گذشت. چشم‌هام گرد شد و سریع چرخیدم.
- بهراد!
حتی صدام آزاد رها نمیشد و ترس و وحشت روی امواج صوتیم لونه کرده‌بود. جرئت نداشتم بلند صداش بزنم. بهراد رو دیدم که با قدم‌های بزرگی سمت ماشین که طرف دیگه جاده پارک شده‌بود و چندین متر جلوتر بود، می‌رفت. با حیرت و ترس داشتم با نگاهم بدرقه‌ش می‌کردم؛ ولی قبل از این‌که بهراد بتونه به ماشین برسه، ماشین به سرعت چرخید و دور شد. بهراد؛ اما عوض این‌که به دنبالش بدوئه، بی‌حرکت ایستاد. پشتش به من بود؛ اما چنان بی‌حرکت بود که انگار داشت شماره‌ی پلاک رو حفظ می‌کرد!
نگاهی به چپ و راست انداختم و با روبه‌راه دونستن وضعیت جاده فوراً به طرف بهراد دوییدم و از خیابون عبور کردم. ساعدش رو گرفتم و اون رو سمت خودم چرخوندم.
- دیوونه شدی تو؟ من میگم بیا بریم، اون وقت تو مستقیم میری تو شکمش؟
از فرط خشم و هیجان دوباره به نفس‌نفس افتاده بودم. بهراد اهمیتی به سر و صدام نداد و پرسید:
- چند وقته؟
با حرص دستش رو پس زدم و گفتم:
- چی چند وقته؟
نگاهی به دو طرف جاده انداخت سپس دستم رو کشید و همون‌طور که از جاده عبور می‌کردیم، با یک اخم و لحن آروم و جدی گفت:
- چند وقته تعقیبت می‌کنه؟
ابروهام بالا پرید.
- اوه! پلیس هم هستی و خبر نداشتم؟
نگاهم نکرد.
- من پلیس نیستم؛ ولی برادرم هست.
چشم‌هام گرد شد.
- وا... واقعاً؟!
واکنشی نشون نداد که گفتم:
- خب دقیق نمی‌دونم؛ ولی نزدیک یک ماهی میشه فکر کنم... ببینم شماره‌ی پلاکش رو گرفتی؟
همچنان اخم داشت و نگاهم نمی‌کرد؛ ولی با بالا و پایین کردن سرش جوابم رو داد. خیالم راحت شد و نفسم رو با آسودگی رها کردم. خودم نتونسته بودم پلاکش رو بگیرم چون تا اون حد نزدیکش نشده بودم.
به نظر می‌رسید توی فکر باشه، پرسیدم:
- داری به چی فکر می‌کنی؟
عوض جوابم پرسید:
- تو به کسی شک هم داری؟
- نه، من که... .
ساکت شدم. چرا باید زندگینامه‌م رو براش باز می‌کردم؟ حرفی از این‌‌که حافظه‌م رو از دست دادم نزدم و ترجیح دادم اگه قرار باشه چیزی هم بگم به برادرش بگم.
بهراد به این‌که حرفم رو ادامه ندادم حساس نشد، انگار فقط یک جواب بله یا خیر می‌خواست. وقتی به طرف دیگه خیابون رسیدیم، دستم رو رها کرد. دیدم داره سمت ماشینش که چهار_پنج قدمی جلوتر از ما بود، میره، گفتم:
- بهراد می‌تونی من رو ببری پیش برادرت؟
سرش رو سمتم چرخوند و گفت:
- مگه قرار بود کار دیگه‌ای بکنیم؟
در راننده رو باز کرد و با سر به ماشینش اشاره کرد.
- بپر.
برای اولین بار از این‌که بود، خوشحال شدم. لبخند صورتم رو باز کرد و فوراً سمت در شاگرد دوییدم.
خیلی میل داشتم توی راه به میلی زنگ بزنم؛ اما اون مشکل خودش رو داشت، بی‌انصافی بود اگه درگیر خودم می‌کردمش. حالا که برادر بهراد پلیس بود می‌تونستم بدون کمک میلی رد اون مرد مرموز رو بزنم و بفهمم دلیل حضور گاه و بی‌گاهش چیه.
بهراد حین رانندگی گوشیش رو برداشت، چندی بعد اون رو کنار گوشش نگه داشت و منتظر موند.
- الو داداش؟ کجایی... ؟ خونه؟ میشه جایی نری‌؟ آره، کارت دارم... . باشه‌باشه، سریع خودم رو می‌رسونم، دمت گرم.
تماس رو قطع کرد و با گذاشتن گوشیش در پشت فرمون، گفت:
- معمولاً تهرانه، امروز هم قرار بود بره.
سرش رو سمتم چرخوند و کوتاه گفت:
- الان خونه‌ست.
سر تکون دادم و با هیجانی که قلبم رو به بازی گرفته‌بود، به‌ مسیر چشم دوختم.
- بالاخره می‌فهمم کی هستی مرد مرموز!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به خونه‌شون که رسیدیم طبق حدسم با یک ویلا مواجه شدم، ویلایی که از همین پشت در هم با شکوه به نظر می‌رسید. پیاده نشدم چون بهراد با ریموت در آهنی رو باز کرد و ماشین رو به طرف بهشت روبه‌رو روند. حیاط بزرگ و پوشیده از درخت و گل بود، زمینش شنی بود و صدای چرخش لاستیک‌ها روی شن‌ به خوبی شنیده میشد. وقتی پیاده شدم، همراه بهراد سمت ایوان رفتم. از پله‌ها که مقابل ورودی سالن بود، بالا رفتیم. در سالن بزرگ و شیشه‌ای بود برای همین می‌تونستم سالن رو ببینم. بهراد در رو باز کرد و برخلاف یک مردِ آقا، مثل بی‌فرهنگ‌ها وارد شد و من هم پشت سرش داخل شدم.
- تو همین‌جا بشین تا پیداش کنم.
بی‌هیچ‌حرفی اطاعت کردم و روی مبل دو نفره‌ای نشستم. بهراد از پله‌های سفیدی بالا رفت و من موندم و یک سالن بی‌‌سر و ته. مضطرب بودم و احساس غریبی می‌کردم. نزدیک ده دقیقه گذشت، حدس زدم بهراد در حال توضیح‌دادن ماجرا باشه. با شنیدن صدای قدم‌هایی نگاهم سمت پله‌ها رفت. با دیدن مردی چهارشونه که جلوتر از بهراد بود، بلند شدم. سرم رو پایین انداختم تا نزدیک‌تر بشن. وقتی به چهار قدمیم رسیدن، بهراد با دست به من اشاره کرد و گفت:
- این بهاره.
جوری معرفیم کرد انگار سیر تا پیاز زندگیم رو براش تعریف کرده و حالا می‌خواد دخترک داستانش رو براش نشون بده.
سر بلند کردم و گفتم:
- سلام.
اما برادر بهراد که تا حدود زیادی هم شبیه‌ش بود و اون هم همون چشم‌های طوسی رنگ رو داشت، از دیدنم جا خورد و چشم‌هاش به نهایت خودشون گرد شدن. از دیدنم متعجب شده بود، انگار که من رو می‌شناخت؛ ولی من تا به حال اون رو ندیده‌بودم.
بهراد که شک کرده‌بود، لب زد:
- داداش؟
مرد مقابلم به خودش اومد و چند بار پلک زد؛ ولی دوباره به من زل زد. اخم کم رنگی داشت و نگاهش عمیق بود. با درنگی که چند ثانیه طول کشید، گفت:
- شما بهارخانومی؟!
لحنش شکاک بود و یک ابروش بالا رفته بود. زبونم رو روی لب‌هام کشیدم و گفتم:
- بله.
نگاهی به سرتاپام انداخت و دوباره عمیق به چشم‌هام زل زد. نگاهش مثل یک پلیسِ شکارچی، عمیق و تیز بود جوری که طاقت نیاوردم چشم‌ در چشم بمونم و سر پایین انداختم.
صدای آروم و بمش که مردونگیش رو بیشتر به رخ می‌کشید، با جدیت بلند شد.
- بشینید لطفاً.
به آرومی روی همون مبل دونفره نشستم. برادر بهراد روی مبل تک‌نفره جای گرفت و بهراد هم در کنارش روی مبل تک‌نفره‌ی دیگه‌ای نشست.
- من بهادرم، بهراد تا حدودی قضیه رو تعریف کرده؛ اما می‌خوام خودتون دقیق برام توضیح بدین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خودم هم نمی‌دونم اون مرد کیه و با من چی‌کار داره فقط چند باری که بیرون بودم حس کردم کسی داره تعقیبم می‌کنه تا این‌که بالاخره مطمئن شدم. اون حتی جلوی آپارتمانی که توش ساکن هستم هم پیداش شده.
بهراد با تعجب پرسید:
- و تو هیچ‌کاری نکردی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- قصد داشتم اگه دوباره سر و کله‌ش پیدا شد اقدام بکنم.
برادرش، بهادر، پرسید:
- توی این مدت بهتون آسیبی نزده؟
- نه‌نه فقط یک تعقیب و گریز بوده؛ اما همینش هم آرامشم رو گرفته.
نیم‌نگاهی به بهراد انداختم و سپس چشم‌درچشم بهادر ادامه دادم:
- برادرتون وقتی گفت شما پلیسید به فکرم رسید بیام و ازتون کمک بگیرم.
بهادر سر تکون داد. نگاهش همچنان روی من عمیق بود، انگار هم‌زمان با گوش دادن به حرف‌های من به موضوع دیگه‌ای هم می‌پرداخت، با این وجود حواسش تیز بود.
- به کسی شک هم دارین؟
سر تکون دادم.
- نه؛ ولی... .
دوباره به بهراد نگاه کردم، اخم داشت و مثل برادرش منتظرم بود.
- فقط فکر می‌کنم که به گذشته‌م ربط داره.
بهادر کمی اخم کرد که ادامه دادم:
- من... من خب... من حافظه‌م رو از دست دادم و دو سالی میشه که یه زندگی جدید رو شروع کردم.
ابروهای بهادر بالا رفت و نگاهش رنگ تعجب و حیرت گرفت. سنگینی نگاه بهراد چنان داشت من رو له می‌کرد که مجبور شدم نگاهش کنم، اون هم از حرفم جا خورده بود و برخلاف برادرش اخم داشت.
- شما حافظه‌تون رو از دست دادین؟
نگاهم رو بهش برگردوندم.
- بله.
- نمی‌تونید حدس بزنید سر چی؟ یا دکترها چیزی نگفتن؟
- چرا، بیشترشون گفتن سر یه شوک حافظه‌م رو از دست دادم.
- که این‌طور.
با تردید گفتم:
- حالا... من باید چی‌کار کنم؟ شما کی پیگیری می‌کنید؟
- اول باید چهره‌نگاری کنیم تا لااقل بفهمیم دنبال چه کسی باشیم، بدون هیچ رد و نشونی کار سخت میشه.
حالم گرفته شد.
- ولی من تا به حال ندیدمش، همیشه صورتش رو پنهون داشت، ازش فقط یه هیکل گنده دیدم.
بهراد گفت:
- اما من پلاکش رو گرفتم.
بهادر غرق در فکر سر تکون داد و زمزمه کرد:
- خوبه.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگاهش رو به من داد، نگاهی که از اول تا به الان چنان عمیق بود که من رو می‌ترسوند و معذبم می‌کرد.
- شما لطف کنید و شماره‌ و آدرستون رو به من بدید. سر فرصت بهتون زنگ می‌زنم تا به اداره بیاید. من مجبورم یک هفته‌ای تهران باشم.
سرم رو تند به بالا و پایین تکون دادم و گفتم:
- بله، چشم. عه فقط من فعلاً یه جای دیگه هستم، آدرس آپارتمان رو بدم؟
با آرامش توضیح داد:
- هر جایی که ممکنه باشین.
- آهان چشم.
آدرس و شماره‌م رو به بهراد که گوشیش دم دست بود، دادم. بهراد هم بلافاصله به من تک‌ زنگ زد.
- الان می‌تونم برم؟
بهادر به آرومی پلک زد و گفت:
- بله.
- ممنونم که به حرف‌هام گوش دادین، اون آقا واقعاً برام آرامش نذاشته.
- خواهش می‌کنم، بنده هم وظیفه‌م رو دارم انجام میدم. فقط شما توی این مدت سعی کنید تنها نباشید و همیشه هم گوشیتون در دسترس باشه.
- حتما.
بلند شدم و گفتم:
- باز هم ممنونم ازتون.
بهادر و بهراد هم ایستادن. بهادر جوابم رو با متانت داد. اون برخلاف بهراد کاملاً ساده و مردونه می‌نمود. موهاش سیاه و رو به عقب شونه خورده‌بودن که پیشونی بلند و سفیدش آزاد بود، شونه‌های کشیده و سی*ن*ه پهنی داشت، هم قد بهراد بود؛ ولی هیکلی‌تر و مردونه‌تر؛ ولی بهراد یک گوشش پیرسینگ داشت، موهاش رو رنگ کرده‌بود و به گونه‌ای سوسول می‌نمود؛ اما برخلاف ظاهرش امروز ثابت کرده‌بود که می‌تونه گاهی هیبت مردونه هم داشته باشه!
بعد از خداحافظی از بهادر سوار ماشین شدیم. بهراد ماشین رو بیرون برد و در حیاط رو با ریموت بست. وقتی از کوچه‌شون خارج شدیم، گفت:
- تو حافظه‌ت رو از دست دادی؟ برای چی به من نگفتی؟
بدون این‌که نگاهش کنم، رو به روبه‌رو صادقانه گفتم:
- چون بهت اعتماد نداشتم. تو از هر چیزی واسه سوژه‌ی خنده‌ت استفاده می‌کنی.
سرش رو سمتم چرخوند. نگاهش نمی‌کردم؛ ولی حیرتش رو حس می‌کردم. روی گرفت و با اخم زیر لب گفت:
- شاید؛ اما نه درباره‌ی بیماری.
با خون‌سردی گفتم:
- بیماری درمان داره، بیماری‌ای که درمان نداشته باشه دیگه اسمش بیماری نیست، میشه عضوی از حیات... حافظه‌‌ی من دیگه برنمی‌گرده!
- فقط دو سال گذشته.
پوزخندی زدم و نگاهش کردم.
- برای تو شاید دو سال گذشته، برای من دو سّال گذشته!
سرش رو چرخوند و یک بار دیگه نگاهم کرد، نگاهی که در امروز هنوز رنگ و بوی سابقش رو نگرفته بود، هنوز تحقیر و تمسخر داخلش جریان پیدا نکرده‌بود. بهراد امروز عوض شده‌بود، نگاهش اونی نبود که تو کوچه خفتم کرد یا تو تالاب لگدمالم کرد.
***
(بهادر)
سروش همون‌طور که از آرنج به میز تکیه داده بود، دستی به سر کچل و بی‌موش کشید در حالی که نگاهش از دیوار شیشه‌ای به خیابون بود، با حیرت زمزمه کرد:
- بعد دو سال؟!
کوروش کلافه و عصبی می‌نمود، نگاهش با اخم به میز چسبیده‌بود. هیچ‌کدوممون به قهوه‌ای که چند دقیقه پیش سفارش داده بودیم لب نزده‌بودیم.
- ویدا تو شرایطی نیست که بتونه این خبر رو بشنوه.
سروش کمر راست کرد و با جدیت گفت:
- پس فعلاً نباید هیچ‌کَس چیزی بفهمه.
حین نگاه کردن به من و کوروش ادامه داد:
- باید اول رد اون کسی رو که دنبال سوسنه بزنیم، نباید ریسک کنیم.
کوروش زیر لب غرید:
- بدون شک کار خود نامردشه!
سروش گفت:
- من هم به اسماعیل شک دارم، یه‌دفعه جفتشون ناپدید شدن!
تکیه‌م رو به صندلی دادم و گفتم:
- باید بفهمیم اسماعیل چه نقشه‌ای داره، بدون شک هدفش اون چیزی نیست که تصور می‌کردیم، که اگه بود اسماعیل نیاز نداشت گام‌به‌گام نزدیک بشه!
سروش لب بالاییش رو با دندون‌هاش کشید. از فکر خارج شد و خطاب به من گفت:
- به سرهنگ بگیم؟
قبل از این‌که حرفی بزنم، کوروش گفت:
- بهتر نیست اول به جواب برسیم؟ خودمونیم، پلیس همیشه سروصداش رو داره، اصلاً واسه همین ضعفشه که هیچ‌وقت نخواستم با شما همکار بشم. برای کسی مثل اسماعیل که تونسته دو سال پلیس رو بپیچونه سخت نیست آدم خودش رو داشته باشه و بفهمه پلیس دوباره پرونده‌ش رو به جریان انداخته!
من و سروش نگاهی به هم انداختیم. سروش تکیه به صندلیش داد و نفسش رو رها کرد. کوروش که از اون جوابی نگرفت، به من چشم دوخت. آهی کشیدم و کوتاه گفتم:
- موافقم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(میلانا)
اشتهایی نداشتم؛ اما برای این‌که پدر و مادرم شک نکنن اجباراً سر میز شام حاضر شدم. تنها کسی که پی برده‌بود من مثل سابق نیستم بهار بود. چند روز میشد تو خونه پدریم مونده‌بود؛ اما نه پدرم با این قضیه مشکلی داشت و نه مادرم. پدرم که کلاً مرد خون‌سرد و بی‌خیالی بود، مادرم هم بیشتر به ظاهرش توجه داشت تا به چیز دیگه‌ای. حضور بهار برای منی که تنهایی یک خوره شده‌بود، خوب بود، لااقل بهار تا دیروقت من رو با حرف‌هاش مشغول نگه می‌داشت و اجازه نمی‌داد زیاد فکر کنم، هر چند که نمی‌تونست تو خواب و کابوس‌هام نقشی داشته باشه. چند روزی میشد هیچ‌خبری از هاکان نداشتم، دیگه حتی پیام هم نمی‌داد و همین بی‌خبری چنان آشفته‌م کرده‌بود که علاوه بر اشتهای معده‌م اشتهای روحم رو هم تضعیف کرده‌بود چرا که روحم کمتر آرامش می‌نوشید! شب‌ها معمولاً کابوس می‌دیدم و از هر پنج تا، چهار تاش درباره‌ی هاکان بود.
آهی کشیدم که صدای پدرم من رو از فکر خارج کرد.
- میلانا تو از هاکان خبری نداری؟
سر بلند کردم و نگاهش کردم. یک لحظه ترسیدم که نکنه به من و اون شک کردن.
- بله؟
پدرم با اخمی گیج، گفت:
- سیروس گفته چند روزه رفته هیچ‌اثری هم ازش نیست.
قاشق از دستم روی بشقاب افتاد؛ ولی چون دستم روی میز بود، زیاد صدا نداد. هاج و واج به نیم‌رخ پدرم نگاه می‌کردم. مادرم پرسید:
- هاکان چرا باید بدون هیچ‌حرفی برداره بره؟
پدرم با حفظ همون اخمش گفت:
- زن‌داداش که می‌گفت فقط یه خداحافظی عادی کرده و رفته؛ ولی نمی‌دونستن قراره تا چند روز حتی جواب تماس‌هاشون رو هم نده.
با بهت و نگرانی پرسیدم:
- جواب گوشیش رو هم نمیده؟!
مادرم اجازه جواب دادن نداد و گفت:
- میلانا می‌خوای بگی به کلاس گیتارش هم نمیاد؟
مات و مبهوت لب زدم:
- نه.
نگاه سرگردون و حیرونم رو به بهار که کنارم نشسته‌بود دادم، اون هم با لپ‌هایی که بابت رشته‌های ماکارونی باد کرده‌بود، با شوک و چشم‌هایی گرد نگاهم کرد. سعی کردم خودم رو جمع کنم. چند بار پلک زدم و گفتم:
- هاکان که بچه نیست.
با غذا سرگرم شدم و در حالی که اخم ریزی داشتم، ادامه دادم:
- فردا_پس‌فردا پیداش میشه.
اما خودم و خدام می‌دونستیم که قلبم چه‌قدر دردناک می‌تپه! هاکان کجا رفته‌بود؟ اون گفته‌بود من رو نمی‌بینه، نگفته بود که میره تا هیچ‌کَس اون رو نبینه!
نفهمیدم چه‌جوری از شام دست کشیدم و به اتاقم رفتم. دو دقیقه‌ی بعد بهار وارد شد. با دیدنم که با کمری قوز روی لبه تخت نشسته‌بودم و نگاه درمونده‌م به افق بود، در رو به آرومی بست. نزدیک شد و کنارم روی تخت نشست.
- هنوز هم نمی‌خوای حرفی بزنی؟
چشم‌هام رو بستم. اخمم شدیدتر شد. نفس‌های آروم و کش‌دار می‌کشیدم.
- با هاکان بحثت شده، نه؟ اون روز که اومد حرف‌های خوبی به هم نزدین، درسته؟
دست‌هام که روی تخت بودن، به ملافه چنگ زدن. همچنان پلک‌هام روی هم بود. دستی روی بازوم نشست.
- میلی؟
از خاموشیم آهی کشید و با لحن نرمی گفت:
- من که می‌دونم نگرانشی، چرا بهش زنگ نمی‌زنی؟
لحنش وسوسه کننده شد.
- شاید جواب تو رو داد!
نزدیک بود واقعاً زنگ بزنم؛ اما حسی کنترلم کرد. با باز کردن چشم‌هام روی تخت و به پهلو دراز کشیدم.
- می‌خوام بخوابم بهار، اگه خوابت نمیاد برو بیرون.
پشتم بهش بود؛ ولی سنگینی نگاهش رو احساس می‌کردم.
- تا کی می‌خوای لج کنی میلی؟
- ... .
- میلی؟
از سکوتم شاکی شد و نفسش رو فوت کرد.
- دختر نمی‌دونم درگیر تو باشم یا درگیر خودم؟
بدون این‌که به معنی حرفش فکر کنم، تخس گفتم:
- به فکر خودت باش.
- دیوونه‌ای دیگه.
دیوونه بودم، قبول داشتم. مگه جز یک دیوونه چه کسی خودش رو بی‌تفاوت نشون می‌داد؛ اما شبش تا صبح بیدار می‌موند؟ فکر هاکان اجازه نداد حتی یک لحظه هوشیاریم رو از دست بدم و فارغ بشم.
نمی‌تونستم تا پس‌فردا دووم بیارم برای همین وقتی برای صبحونه دور میز جمع شدیم، گفتم:
- بابا هنوز خبری از هاکان نشده؟
پدرم سرش رو به نفی تکون داد. مادرم که بحث براش نو شده بود، اخم کرد و گفت:
- این رفتار بچگونه ازش بعیده، ناسلامتی سی سال سنشه، نمیگه پدر و مادرش دلواپس میشن؟
نشنیدم پدرم چی جواب داد فقط با تاسف به مادرم خیره موندم. باهاش موافق بودم؛ اما شدت نگرانیم بیشتر از خشمم بود.
صبحونه رو هم مثل بقیه وعده‌های غذاییم با فکر به هاکان سر کردم، حتی نفهمیدم چی خوردم و چه‌جور خوردم. آروم و قرار نداشتم، بی‌تاب بودم و شک نداشتم که مادرم با تموم درگیری‌هاش متوجه میشه برای همین از اتاقم خارج نشدم. بهار هم من رو تنها گذاشته‌بود، شاید اون هم می‌خواست تکلیفم رو با خودم روشن کنم.
توی اتاقم راه می‌رفتم. نفسم از نگرانی بالا نمی‌اومد. کجا رفته بود که هیچ‌کَس ازش خبری نداشت؟ مطمئن بودم که به خاطر من رفته؛ اما کجا؟ تا این اندازه از من دلخور و ناراحت بود؟
ایستادم و به گوشیم که روی بالشم بود، نگاه کردم. زنگ بزنم؟!
با تردید لب پایینم رو به دندون گرفتم سپس سراغ لب بالاییم رفتم. نفس عمیقی کشیدم و آروم سمت تخت قدم برداشتم. روش نشستم و گوشی رو برداشتم. کمی مکث کردم و خیره‌ش موندم. شماره‌ی هاکان رو پیدا کردم و تماس گرفتم، دست دیگه‌م بلافاصله به ملافه چنگ زد.
- دستگاه مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفاً... .
دیگه نشنیدم. گوشیش خاموش بود؟! نفس‌هام منقطع شد و شدت پیدا کرد. طاقت نیاوردم و دوباره بلند شدم. کجا رفته‌بود؟ برای چی گوشیش رو خاموش کرده‌بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وسط اتاق از درد سر ایستادم و با دست‌هام سرم رو فشردم در حالی که چشم‌هام بسته و اخمم کور بود.
- هاکان کجایی؟
با خطور فکری چشم باز کردم و فوراً سرم رو سمت تخت چرخوندم. شاید مجتبی و شعیب می‌دونستن!
سمت تخت دوییدم و به گوشی چنگ زدم، مثل دفعه‌ی قبل مردد نبودم. همون‌طور که راه می‌رفتم، شماره‌ی مجتبی رو گرفتم. کمی بعد تماس وصل شد. هراسون گفتم:
- الو؟ الو؟ آقا مجتبی؟
کمی مکث شد.
- آبجی! چیزی شده؟ نگرانم کردی.
ایستادم. بغض چشم‌هام رو تر کرد و صدام رو جویید.
- خبری از هاکان نیست. شما می‌دونید کجاست؟
با حیرتی که تونستم اخمش رو هم تصور کنم، گفت:
- چی؟! عه یه لحظه گوشی‌گوشی... جناب رسیدیم، بفرمایین.
داشت با مسافرش حرف میزد، ظاهراً اون رو به مقصد رسونده‌بود. چند ثانیه طول کشید تا دوباره حواسش رو به من بده؛ اما همون چند ثانیه دلم رو خون کرد.
- الو آبجی؟
بغضم رو کنترل کردم و با لحن محکم‌تری گفتم:
- آقا مجتبی هاکان پیش شما نیست؟
- نه والله، چند روزه همچین درگیرم که حتی وقت نمی‌کنم بهش زنگ بزنم. چی شده حالا؟
بی‌توجه به حرفش با امید نه چندان زیادی گفتم:
- ممکنه که آقا شعیب ازش خبر داشته باشن؟
- شعیب که دست زنش رو گرفته رفته سفر، نمی‌دونم. حالا میگی چی شده؟
دست آزادم روی سی*ن*ه‌م نشست و چشم‌هام بلافاصله پر شد. اون هم خبری نداشت! نه اون و نه شعیب. انگشت‌هام به لباسم چنگ زدن و اولین قطره‌ی اشک بالاخره چکید، بالاخره چشم‌هام باز شد و نبود هاکان رو دید. هاکان نبود!
- الو؟ الو؟!
از صدای مجتبی به خودم اومدم. معلوم نبود چند بار صدام زده.
- ب... بله؟
- میگم اتفاقی افتاده؟
ماتم‌زده زمزمه کردم:
- خبری از هاکان نیست.
- چرا؟ به گوشیش زنگ زدی؟
- خاموشه.
با پایان حرفم دومین قطره هم چکید. عمیق‌تر نبودش رو درک کردم. گوشیش خاموش بود و خودش ناپیدا!
- من یه جایی رو سراغ دارم؛ ولی بعید می‌دونم اون‌جا رفته باشه.
امیدی هر چند کم توی دلم روشن شد.
- شما بگید.
- باید خودم بیام دنبالت آبجی، پیداش نمی‌کنی آخه تو جنگله.
سر تکون دادم و گفتم:
- باشه‌باشه‌، من آماده میشم. فقط کجا بیام؟
- سر میدون(...) منتظر باشی حله.
- خیلی‌ خب خداحافظ.
- خداحافظ.
***
صدای خرچ‌خرچ سنگ‌ریزه‌ها در زیر لاستیک‌های ماشین همون ترانه‌ای بود که سکوت رو می‌شکست. پشت سر پراید سیاه مجتبی می‌روندم و دل تو دلم نبود. مجتبی بابت پیچ و خم جنگل آروم حرکت می‌کرد و همین صبر من رو به چالش کشیده بود. ساعت یازده شده‌بود و من هنوز خبری از هاکان نداشتم!
از شیبی پایین رفتیم و باز هم اون زمین لعنتی رو که مشخص نبود چه‌قدر وسعت داره، طی کردیم. درخت‌های جنگل برخلاف درخت‌های شهری که زود و برهنه می‌شدن، سرسبز بودن. هوا نم داشت و مرطوب بود و گرمای ظهر این رطوبت رو طاقت‌ فرسا می‌کرد.
داشتیم همین‌طور پیش می‌رفتیم که نا‌گهان متوجه دود غلیظی در پشت درخت‌ها شدیم. دود زیاد دور نبود و به نظر می‌رسید اگه درخت‌های مقابل رو پشت سر بذاریم می‌تونیم عامل اون دود سیاه رو ببینیم. نمی‌دونم چرا ضربانم تند شد و قبل از این‌که مجتبی سرعتش رو زیاد کنه، به سرعت از کنارش گذشتم. وحشت‌زده و در عین حال نگران بودم. قلبم تند میزد و رعشه‌ای در لابه‌لای استخون‌هام جولان می‌داد، هر آن ممکن بود دست‌هام بلرزن.
سریع فرمون رو چرخوندم و پیچ رو پشت سر گذاشتم که... !
با اون سرعت زیاد که پام فقط روی پدال گاز بود، زمانی به خودم اومدم و سریع روی ترمز زدم که فاصله‌م با کلبه تنها هشت قدم بود. مات و مبهوت، هاج و واج، حیرون و سرگردون، به کلبه‌ای نگاه کردم که آتیش مثل یک غارت‌گر اون رو بغل کرده‌بود. دهنم نیمه‌باز بود و چشم‌هام وق‌زده. زمزمه‌م چنان ریز بود که توی ماشین هم نپیچید.
- هاکان.
انگار اسمش کافی بود تا بدنم هوشیار بشه، داد زدم:
- هاکان!
و هم‌زمان در رو باز کردم. بدون این‌که اون رو ببندم، سمت کلبه دوییدم. آتیش همه جاش رو گرفته‌بود و حتی از داخل در و پنجره‌ی سوخته هم زبانه می‌کشید؛ اما برای من فقط یک اسم مهم بود.
اشک از چشم‌هام مثل یک آب زلال، روون شد و صورتم رو پی‌درپی و پی‌درپی خیس کرد. با گریه دوباره داد زدم:
- هاکان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فقط دو قدم با کلبه فاصله داشتم و می‌تونستم گرمای طاقت‌ فرسای آتیش رو با صورتم حس کنم که کسی من رو از پشت گرفت و بلافاصله چند قدم عقب کشید. بدون این‌که به طرفش بچرخم و نگاهم رو از کلبه بگیرم، هلش دادم.
- ولم کن، هاکان اون‌جاست... هاکان!
تقلا کردم تا از آغوشش خارج بشم. حرف میزد؛ اما نمی‌شنیدم که چی می‌گفت.
- عزیزم من این‌جام. میلا؟ میلا آروم باش، من این‌جام.
- هاکان، هاکان بیا بیرون، تو رو خدا هاکان. غلط کردم، ببخشید، به خدا می‌خوامت بیا بیرون. هاکان!
اشک مجال نمی‌داد و از شدت فریادهام شک نداشتم که صورتم سرخ شده و رگ پیشونیم بیرون زده. همچنان تقلا می‌کردم تا مجتبی رهام کنه؛ اما دست‌هاش برخلاف لاغریش محکم من رو در بر گرفته بودن.
- هاکان، هاکان بیا بیرون، قسمت میدم هاکان.
- میلا؟ میلا؟
فریاد می‌شنیدم؛ اما انگار نمی‌شنیدم. تمومم چشم شده بود و رنگ زرد آتیش روی مردمک‌هام نشسته‌بود انگار داشت چشم‌هام رو می‌سوزوند و شعله‌هاش مثل یک قطره روی دلم می‌چکید.
با تموم توانم جیغ زدم که بدنم خم شد.
- هاکان بیا بیرون!
ولی همون لحظه سقف چوبی فرو ریخت که من هم وا رفتم. دهنم باز موند، انگار که روحم رو کشیدن. هاکان!
- میلا جان من این‌جام. میلا؟
تکونم می‌داد و من فقط به کلبه خیره بودم. هاکان باز هم طاقت می‌آورد؟ سقف فرو ریخته بود! یک قطره‌ی دیگه روی گونه‌م چکید و زمزمه‌م دل خودم رو هم کباب کرد.
- هاکان!
و باز هم انگار اسمش کافی بود تا هوشیارم کنه، فوراً دست‌های مجتبی رو که کمی سست شده‌بودن، کنار زدم و دوییدم؛ ولی قدم اولم به دوم هم نرسید!
- میلا منم، منم. میلا!
- ولم کن، ولم کن.
تقلا می‌کردم تا رها بشم. اون چی می‌فهمید از درد من؟ عذاب وجدان داشتم و از طرفی دلم داشت پرپر میشد. حرف هاکان ولم نمی‌کرد و مدام و مدام توی سرم پخش میشد، انگار قصد داشت یک غده‌ی سرطانی بشه.
《عشقت از غرورت کمتره!》
《عشقت از غرورت کمتره!》
《عشقت از غرورت کمتره!》
داشتم دیوونه می‌شدم. جیغ زدم، فقط یک جیغ خالی تا شاید اون حرف‌ها رو بالا بیارم.
زار زدم و فریاد کشیدم:
- هاکان!
مجتبی به یک‌باره من رو چرخوند و سرم رو به سی*ن*ه‌ش فشرد.
- عزیزدلم آروم باش، به خدا منم، هاکان؛ آروم باش فدات شم.
سعی داشتم کنارش بزنم؛ اما دست‌هاش محکم به دورم پیچ خورده‌بودن و حتی نمی‌تونستم سرم رو عقب بکشم. دل‌شکسته بودم و طاقت‌بریده برای همین یک‌دفعه با تمام توانم سی*ن*ه‌ش رو گاز زدم، دیدم که بدنش منقبض شد و حلقه‌ی دست‌هاش تنگ‌تر؛ اما حرفی نزد و مقاومت کرد. محکم‌تر گوشت لای دندون‌هام رو فشردم؛ اما باز هم عقب نکشید. بی‌خیال گاز گرفتنش شدم و با خشم دوباره مشت زدم و تقلا کردم تا رهام کنه که صدای فرو ریختن دیوارهای کلبه، من رو آروم که نه، بی‌رمق کرد، مثل یک مرده آروم گرفتم. هاکان... هاکانم... هاکان!
پیشونیم رو به سی*ن*ه‌ی مجتبی فشردم و گریه‌م رو صدادار آزاد کردم. مثل یک دختربچه‌ی بی‌پناه زار زدم و اشک ریختم. هاکان!
زانوهام سست شدن که مجتبی هم همراهم نشست؛ ولی لحظه‌ای ولم نکرد. در آغوشش بودم و بلندبلند هق می‌زدم. مجتبی سرم رو عقب کشید؛ ولی این‌بار من نخواستم. دست‌هام رو به دور کمرش حلقه کردم و محکم‌تر خودم رو بهش فشردم تا بتونم راحت‌تر زار بزنم.
- میلا جان به خودت بیا عزیزم. میلا؟ نچ... مجتبی تو هم واینستا دیگه، یه کاری کن.
- داداش میگی چی کار کنم؟
فقط می‌شنیدم؛ اما قدرت درک نداشتم، انگار که دو نفر داشتن با زبون خارجه‌ای صحبت می‌کردن که من تسلطی روش ندارم.
هق‌هقم همچنان شنیده میشد که صدایی دوباره گفت:
- برو از تو ماشینم بطری آب رو بیار.
مجتبی دوباره تقلا کرد من رو عقب بکشه.
- میلا؟ میلا؟ عزیزدلم نگام کن، لااقل نگام کن. میلا؟
داد زد:
- مجتبی!
- اومدم بابا، اومدم.
انگار کسی یک بطری رو از هوا چنگ زد چون صدای افتادن یک بطری پلاستیکی به گوشم خورد؛ ولی باز هم نفهمیدم برای چی. چشم‌هام بسته‌بودن؛ ولی تموم وجودم یک صحنه رو می‌دید، آتیشی که کلبه رو شست! سقفی که فرو ریخت! بدنم مثل یک آدم‌ متشنج می‌لرزید. قرار نبود هیچ‌وقت این شوک رو پشت سر بذارم، این رو مطمئن بودم‌.
- میلا سرت رو بگیر عقب عزیزم، میلاجان؟... نچ.
دو دست با قدرت من رو که مثل کنه به مجتبی چسبیده‌بودم، عقب کشیدن. تازه هوا به صورتم خورد. با این‌که نزدیک کلبه بودیم و بابت آتیش، اطراف گرم شده بود؛ ولی چون چند دقیقه به سی*ن*ه‌ای فشرده شده‌بودم جریان هوا برام خنک بود.
- سرت رو بگیر بالا.
واکنشی نشون ندادم که چند قطره‌ی آب روی صورتم ریخت. ابروهام بیشتر درهم رفت و پلک‌هام لرزید.
- جان من؟ نگام کن.
این صدا... .
- میلا؟
این صدا... خدایا این صدا... .
به آرومی لای پلک‌هام رو باز کردم. چون به حالت نیمه‌خوابیده تو آغوشی بودم، یک سی*ن*ه پهن و بازوی بزرگ رو مقابل چشم‌هام می‌دیدم. این هیکل شبیه هیکل مجتبی نبود!
- میلا؟
این صدا... این صدا... .
پلکم پرید. جرئت نگاه کردن نداشتم، می‌ترسیدم نگاه کنم و در عوض دوباره آتیش با مردمک‌هام بازی کنه. دل مردمک‌هام می‌شکست! قطره‌ی اشکی از گوشه چشمم سر خورد که یک دست زیر چونه‌م رفت. سرم بالا رفت و من اون لحظه تونستم زیباترین و دلنشین‌ترین چهره‌ی زندگیم رو ببینم! دوباره تونستم چشم‌های خوش رنگ سبز_خاکستریش رو ببینم! تونستم هاکان رو ببینم!
هاکان لبخندی زد و گفت:
- من هاکانم، آروم باش فدات شم.
سروصدایی نداشتم؛ ولی قطرات اشکم همچنان روون بودن. دست چپم رو بالا بردم تا لمسش کنم، تا مطمئن بشم که واقعیه. همین که پوست لطیفش رو زیر کف دستم حس کردم، بغضم صدادار شکست و چشم بستم، توی بغلش جمع شدم و هق زدم. هاکان اجازه داد تا چند دقیقه خودم رو روی سی*ن*ه‌ش خالی کنم و با نوازش‌هاش روی بازوم اطمینانم رو نگه داشت.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چشم‌هام می‌سوختن و شک نداشتم که سرخ شدن. وقتی نگاهش کردم لبخندی زد و آروم گفت:
- اشک‌هات تموم شد؟
اما همون لحظه یک قطره‌اشک چکید.
- این هم از اولین صحنه‌ی رمانتیکتون!
لحن شوخ مجتبی من و هاکان رو وادار کرد تا بهش که تو چند قدمیمون ایستاده‌بود و گوشیش رو سمت ما گرفته‌بود، نگاه کنیم. هاکان سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- عکس گرفتی؟
مجتبی با خنده گفت:
- قول میدم بعداً دعام کنی.
هاکان یک نیمچه لبخند زد؛ ولی من دوباره به هاکان نگاه کردم. اون زنده‌بود!
مجتبی بعد از این‌که به همراه هاکان آتیش رو خاموش کرد، خداحافظی کرد. به قدری حالم بد بود که نخواد شوخی کنه. هاکان به بدرقه‌ی مجتبی رفته‌بود؛ ولی من نگاهم به تپه‌‌ی خاکستر مقابلم بود. خیلی وقت بود که دیگه اشکی نمی‌ریختم و صورتم خشک شده‌بود. چند لحظه بعد هاکان کنارم که چهارزانو زده‌بودم، ایستاد.
- پاشو عزیزم.
بدون این‌که توجه‌ای به دست دراز شده‌ش بکنم، خیره به خاکسترها ماتم‌زده لب زدم:
- اگه اون تو بودی دووم نمی‌آوردی.
هاکان نفسش رو رها کرد و با کشیدن بازوم وادارم کرد بایستم.
- نگام کن.
سر بلند کردم و در سکوت به چشم‌هاش زل زدم.
- عزیزدلم من این‌جام!
- فکر کردم که تو اون‌جا... .
بغض حرفم رو خورد و ساکتم کرد. هاکان سرم رو به سی*ن*ه‌ش فشرد و با دست دیگه‌ش بازوم رو نوازش کرد. کمی که آرومم کرد، فاصله گرفت و گفت:
- بیا ببرمت یه جایی تا حال و هوات عوض شه.
مقاومت نکردم چون دیدن جنازه کلبه نفسم رو می‌گرفت، کلبه‌ای که خیال می‌کردم هاکان هم داخلشه!
کمی که راه رفتیم صدای آب به گوشم خورد و چندی بعد از بالای تپه یک رودی رو دیدم که از عمق کمش حتی سنگ‌های داخلش رو هم می‌تونستم ببینم. دستم توی دست هاکان بود، همراهش از شیب تپه پایین رفتیم و سپس نزدیک رود نشستیم.
هاکان که زانوهاش بالا اومده‌بود، یک دستش رو به دور شونه‌هام حلقه کرد و وادارم کرد تا بهش تکیه کنم. ساکت و بی‌حرف خیره به جریان آب سرم رو روی بدن سفتش گذاشتم در حالی که چهارزانو زده‌بودم و دست‌هام سست و بی‌حس روی پاهام بود. بی‌حال و مریض به نظر می‌رسیدم؛ ولی من فقط تا چندی پیش عزادار بودم. هاکان لپش رو روی سرم گذاشت که با لذت و آسودگی چشم بستم. اون زنده‌بود و کنارم بود!
با همون چشم‌های بسته پرسیدم:
- چرا گوشیت رو خاموش کرده‌بودی؟
- نیاز داشتم به تنهایی.
کمی مکث کردم و سپس لب زدم:
- به‌خاطر من؟
اون حرفی نزد؛ ولی من جوابم رو گرفتم. آهی کشیدم و گفتم:
- خیلی ترسیدم، فکر کردم اون تویی.
- متاسفم... چند ساله که این کلبه رو دارم، تو این چند روزی که بودم دیگه خیلی صدا می‌داد، سقفش سست شده بود، گفتم بهتره قبل رفتن کارش رو تموم کنم، دلم رو هم زده‌بود؛ ولی... نمی‌دونستم که این‌جوری میشه.
بدون این‌که لای پلک‌هام رو باز کنم، لبخند پر بغضی زدم که از بغض دماغم سوخت و چشم‌هام تر شد.
- پس می‌خواستی برگردی!
بوسه‌ای به موهام زد و دوباره لپش رو روی سرم گذاشت. شال از ورجه‌وورجه‌ی زیادم روی گردنم افتاده‌بود و هیچ‌کدوممون قصد درست کردنش رو نداشتیم.
- ولی می‌دونی چیه؟ شاید خودخواهی باشه؛ اما... .
صدای لبخند دهن‌بسته‌ش رو شنیدم و لذت بردم که هنوز هم هست تا بخنده.
ادامه داد:
- خوشحالم که این اتفاق افتاد.
لحنش شوخ شد.
- لااقل یه چیز واسه‌م ثابت شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
من هم خندیدم؛ اما قطرات اشک از لای پلک‌های بسته‌م سر خورد. حرکتی نکردم و در عوض با بغض توی صدام با لحنی که سعی داشتم مثل خودش شوخ باشه، گفتم:
- دیدی تهمت زدی.
بلافاصله بدون این‌که بخوام هق‌هق خفه‌م بلند شد. هاکان کمی فاصله گرفت و با گرفتن چونه‌م سرم رو سمت خودش چرخوند.
- میلا؟! باز داری گریه می‌کنی؟
چشم تو چشمش گفتم:
- ترسیدم دیگه نباشی.
نگاهش عمیق شد. به یک‌باره محکم من رو به سی*ن*ه‌ش فشرد و سرم رو غرق کرد در بوسه‌های یک‌نفس و بی‌مکثش.
توی آغوش سفت و امنش گریه می‌کردم؛ اما نه تنها سبک نمی‌شدم بلکه بار دلم سنگین‌تر هم میشد. هر بار خاطره‌ی چند دقیقه‌ پیش جونم رو می‌گرفت.
- چرا بهم نگفتی؟
- چی رو؟
چشم‌هام رو محکم بسته‌بودم و اشک از لای پلک‌های چفت شده‌م سر می‌خورد. جواب دادم:
- که من رو می‌خوای. می‌دونی اون روز وقتی اون‌جوری تو رو کنار دخترِ دیدم چه‌قدر دلم شکست؟
حلقه‌ی دورم تنگ‌تر شد و من هم عمیق‌تر در آغوشش گرفتم. دست‌هام از زیر دست‌هاش رد شده‌بود و به کتفش چنگ میزد.
هاکان در جوابم گفت:
- مطمئن نبودم، از تو، از خودم. تو دختر خاصی هستی میلا، می‌ترسیدم، با این‌که وضع مالیم خوبه؛ ولی باز هم می‌ترسیدم نتونم راضی نگه‌ت دارم، می‌ترسیدم پولم کافی نباشه و تو ازم یه چیز فراتر بخوای که از عهده‌ش برنیام... از حس تو هم اطمینان نداشتم؛ ولی اون روز... دیگه دل رو زدم به دریا.
آهی کشیدم و با اکراه فاصله گرفتم؛ ولی هنوز دست‌هامون روی هم بود. با همون چشم‌های تر و مژه‌های خیسم گفتم:
- هاکان من فقط تو رو می‌خوام.
چنان صورتم خیس بود که قطره‌ی اشکی که چکید به راحتی سر خورد.
- و می‌دونم که انتخابم اشتباه نیست!
با ماشین من به شهر برگشتیم در حالی که راننده هاکان بود؛ من نای راه رفتن هم نداشتم، هاکان ماشینش رو گذاشته بود تا بعداً برش داره؛ ولی نتونست تنهام بذاره. به حضورش بیشتر از هر زمان نیاز داشتم و خوشحال بودم که این مسئله رو درک می‌کرد. هاکان به قدری من رو تو شهر چرخوند و بین راه خرت و پرت و خوراکی خرید تا بالاخره حالم عوض شد و تونستم بدون بغض بخندم.
صدای زنگ گوشیم بلند شد.
- جانم مامان؟
- دخترم من و بابات امشب می‌خوایم شام رو با هم باشیم، تو و بهار یه کاری بکنین.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوش بگذره.
- همچنین.
تماس رو قطع کردم که هاکان گفت:
- چی گفتن که نیشت باز شد؟
- مامان و بابام قراره مجردی و بدون مزاحم با هم وقت بگذرونن، خواست بگه من و بهار واسه شام یه کاری بکنیم.
ابروهاش بالا پرید.
- تو و بهار نه! فقط بهار... امشبت فقط مال منه.
و چشمکی زد که لب‌هام کش رفت. بدون هیچ‌ممانعتی گفتم:
- پس بذار یه زنگ بهش بزنم.
- آفرین که حرف گوش کنی.
- حرف گوش کن نیستم، پایه‌م!
خندید و گفت:
- چه فرقی کرد؟
و من در جوابش فقط لبخند زدم که صدای بهار توجه‌م رو ازش گرفت.
- چه عجب!
بلافاصله خمیازه کشید که جوابم رو برای حرفش خورد. اخم کردم و با تعجب پرسیدم:
- خواب بودی؟
بلافاصله به ساعت ماشین نگاه کردم. ساعت تازه هفت بود!
- ها؟ نه بابا بیدار شدم.
چشم‌هام گرد شد.
- مگه از کی خوابی؟
- فکر کنم چهار و پنج بود.
- خوب شد زنگ زدم نه؟ و الا زخم معده می‌گرفتی.
غر زد:
- چه خوب شدنی؟ وحشت‌زده‌م کردی. با صدای زنگ چشم باز کردم دیدم همه‌جا تاریکه! مامان و بابات هم نیستن انگار.
- آره، خواستم این رو بهت بگم. ببین امشب مامان و بابام نیستن، من هم با هاکانم!
- چی؟
صداش سرحال‌تر شد.
- پیش هاکان؟!
به لحن شوکه‌ و کنجکاوش خندیدم و گفتم:
- آره.
کش‌دار و بلند گفت:
- اُ حله پس، مزاحم نمیشم.
با سیاست گفتم:
- مرسی که درک کردی!
- خاک تو سرت، خوبه خودت زنگ زدی، اصلاً من تازه یادم اومد کلی حرف دارم باهات.
سرخوشانه خندیدم که بهار زمزمه کرد:
- نکبت! چند روزه شده عصاقورت‌داده حالا که پیش آقاییه نیشش بسته نمیشه.
و من باز هم خندیدم که صدای خاموش شدن گوشیم خنده‌م رو قطع کرد.
- عه شارژم تموم شد.
گوشی رو روی داشبورد گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و خطاب به هاکان گفتم:
- این هم از این.
هاکان نگاهم کرد و گفت:
- من بین خنده و گریه‌ت خنده‌هات رو ترجیح میدم. دروغه که میگن دخترها با گریه خوشگل میشن.
لبخندم که به‌خاطر جمله‌ی اولش بود، ماسید و چپ‌چپ نگاهش کردم.
- مگه دروغه؟ یک کیلو ریمیل زیر چشمشون تلنبار میشه، هنوز با اون چشم‌های ترسناکشون عشوه هم می‌ریزن! کسی هم جرئت نداره بگه زیر چشمت ریمیله!
با چشم‌هایی گرد نگاهش کردم. نمی‌دونستم بخندم یا متعجب باشم. نکنه منظورش به من بود؟
با حیرت خم شدم و از آینه‌ی جلو به چشم‌هام نگاه کردم که با صورت ساده و بی‌آرایشم مواجه شدم. یادم اومد این روزها حتی حال رژ زدن هم نداشتم.
- اَی‌اَی خودت رو لو دادی ها! مگه من تو رو گفتم؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و مشتم رو آروم به بازوش زدم سپس با نیشی که دوباره باز شده‌بود، به صندلیم تکیه دادم.
***
 
بالا پایین