- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
در باز شد و قامت هاکان بدون کیف گیتارش مقابل چشمهام قرار گرفت. حتی اجازه ندادم درست و حسابی وارد بشه، با قدمهای بزرگی خودم رو بهش رسوندم و گفتم:
- برای چی باز من رو پیش مامانم خراب کردی؟ خیلی دوست داری دروغ بگی؟
- وادارم میکنی.
حرفش که در کمال خونسردی زده شد باعث شد دندونهام به جون هم بیفتن. بازوم رو گرفت و وادارم کرد عقب برم. بازوم رو از لای انگشتهاش با شتاب بیرون کشیدم و اخمو نگاهش کردم؛ ولی اون برخلاف من کاملاً آروم بود. در رو بست و دوباره رو به من ایستاد.
- سلام.
نتونستم جلوی نیشخندم رو بگیرم.
- سلام!
آهی کشید و گفت:
- فکر میکردم تو هم مثل منی، با خلوتکردن میتونی اعصابت رو آروم کنی؛ اما... انگار اشتباه میکردم، باید همون اول جلوت رو میگرفتم.
واکنشی به حرفش نشون ندادم که گفت:
- الان میشه دلیل این رو گرفتنهات رو به من بگی؟ من که حقیقت رو بهت گفتم، نکنه باور نکردی؟
حالا که اون عصبی شده بود، من لحنم رو آروم کردم.
- زندگی توئه پسرعمو، به من هیچربطی نداره، لازم نیست چیزی رو بهم توضیح بدی.
نگاه سردم رو همچنان روش نگه داشتم. از اینکه این من بودم اول احساسم رو لو دادم و اون تونسته بود خودش رو کنترل کنه، حرصی بودم. فکری عین خوره داشت مغزم رو میخورد. اگه هاکان من رو دوست داشت برای چی تو این مدت حرفی نزدهبود؟ در حالی که نگاهش چیز دیگهای میگفت! اون وقت من با دیدن یک صحنه که شک نداشتم حرف هاکان در موردش درسته، به هم ریخته بودم، سر یک صحنه اتفاقی غرورم رو خرد کرده و احساسم رو لو دادهبودم. برای چی هاکان خودش رو نگه داشت و احساسش رو ابراز نکرد؟ این ندونستنها باعث میشد بیش از پیش دلم بگیره، که حس کنم مشکلی این وسط هست، که مشکلی دارم!
با اینکه میدونستم لو رفتم؛ اما هیچتوجیحی برای رفتار اون روزم ابراز نمیکردم.
در جواب حرفم اخمهاش درهم رفت و صدام زد.
- میلا!
بلافاصله گفتم:
- پسرعمو... .
چشمهام روی چشمهاش نوسان کرد و ادامه دادم:
- اون فکر خام رو از سرت بنداز بیرون... من درگیرت نشدم!
دروغ بود و وجه مضحکانهش این بود که جفتمون از دروغ بودنش مطمئن بودیم!
تکخندهی مبهوتی زد و گفت:
- میلا چی داری میگی؟
دوباره اخم کرد و با جدیت و دلخوری گفت:
- اینقدر غرورت مهمه که حالا داری طفره میری؟
خونسرد لب زدم:
- من طفره نمیرم.
فکش سفت شد و گفت:
- جداً؟!
اخمش شدیدتر شد.
- پس چرا وقتی من رو با اون دختر دیدی رنگت پرید؟ چرا اشکت داشت درمیومد؟ یا شاید هم خاک رفتهبود توش!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
- شاید.
- میلا... درکت نمیکنم. تو چته؟ از ابرازکردن احساست به من احساس ننگ میکنی؟
از اینکه غرورم رو باختهبودم احساس ننگ میکردم، با این حال حرفی که زد باعث شد کمی فقط کمی شرمنده بشم. نگاهش ناباور و حالت صورتش گیج مینمود. نگاه گرفتم؛ ولی همچنان چهرهم تخسی و لجبازی رو فریاد میزد.
از گوشه چشم دیدم که با کلافگی به موهای پرپشت و لختش چنگ زد. در حالی که هنوز انگشتهاش لای موهاش بود، با اخم و گیجی نگاهم کرد. پس از مکثی دستش رو پایین آورد و گفت:
- یادمه به پونه گفتی عشقش از ترسش کمتره.
سکوت کرد که چشم در چشمش شدم. با نگاهی سرد و دلخور ادامه داد:
- و حالا من بهت میگم دخترعمو، چه بخوای قبولش کنی چه نکنی... .
انگشت اشارهش رو سمت من گرفت و با تاکید گفت:
- عشقت از غرورت کمتره!
دستش رو عقب کشید و گفت:
- دیگه نمیام پیشت تا وقتی که تکلیفت برای خودت معلوم بشه.
این رو گفت و از اتاق خارج شد. با صدای بسته شدن در انگار که از خواب و هپروت بیدار شدم. هاج و واج به جایخالیش نگاه کردم. دلم فشرده شده بود، چشمهام به چپ و راست سر میخورد، نگاهم قرار نداشت.
حرفهای هاکان در سرم دو مرتبه پخش شد.
《عشقت از غرورت کمتره!》
《دیگه نمیام پیشت تا وقتی که تکلیفت برای خودت معلوم بشه.》
- برای چی باز من رو پیش مامانم خراب کردی؟ خیلی دوست داری دروغ بگی؟
- وادارم میکنی.
حرفش که در کمال خونسردی زده شد باعث شد دندونهام به جون هم بیفتن. بازوم رو گرفت و وادارم کرد عقب برم. بازوم رو از لای انگشتهاش با شتاب بیرون کشیدم و اخمو نگاهش کردم؛ ولی اون برخلاف من کاملاً آروم بود. در رو بست و دوباره رو به من ایستاد.
- سلام.
نتونستم جلوی نیشخندم رو بگیرم.
- سلام!
آهی کشید و گفت:
- فکر میکردم تو هم مثل منی، با خلوتکردن میتونی اعصابت رو آروم کنی؛ اما... انگار اشتباه میکردم، باید همون اول جلوت رو میگرفتم.
واکنشی به حرفش نشون ندادم که گفت:
- الان میشه دلیل این رو گرفتنهات رو به من بگی؟ من که حقیقت رو بهت گفتم، نکنه باور نکردی؟
حالا که اون عصبی شده بود، من لحنم رو آروم کردم.
- زندگی توئه پسرعمو، به من هیچربطی نداره، لازم نیست چیزی رو بهم توضیح بدی.
نگاه سردم رو همچنان روش نگه داشتم. از اینکه این من بودم اول احساسم رو لو دادم و اون تونسته بود خودش رو کنترل کنه، حرصی بودم. فکری عین خوره داشت مغزم رو میخورد. اگه هاکان من رو دوست داشت برای چی تو این مدت حرفی نزدهبود؟ در حالی که نگاهش چیز دیگهای میگفت! اون وقت من با دیدن یک صحنه که شک نداشتم حرف هاکان در موردش درسته، به هم ریخته بودم، سر یک صحنه اتفاقی غرورم رو خرد کرده و احساسم رو لو دادهبودم. برای چی هاکان خودش رو نگه داشت و احساسش رو ابراز نکرد؟ این ندونستنها باعث میشد بیش از پیش دلم بگیره، که حس کنم مشکلی این وسط هست، که مشکلی دارم!
با اینکه میدونستم لو رفتم؛ اما هیچتوجیحی برای رفتار اون روزم ابراز نمیکردم.
در جواب حرفم اخمهاش درهم رفت و صدام زد.
- میلا!
بلافاصله گفتم:
- پسرعمو... .
چشمهام روی چشمهاش نوسان کرد و ادامه دادم:
- اون فکر خام رو از سرت بنداز بیرون... من درگیرت نشدم!
دروغ بود و وجه مضحکانهش این بود که جفتمون از دروغ بودنش مطمئن بودیم!
تکخندهی مبهوتی زد و گفت:
- میلا چی داری میگی؟
دوباره اخم کرد و با جدیت و دلخوری گفت:
- اینقدر غرورت مهمه که حالا داری طفره میری؟
خونسرد لب زدم:
- من طفره نمیرم.
فکش سفت شد و گفت:
- جداً؟!
اخمش شدیدتر شد.
- پس چرا وقتی من رو با اون دختر دیدی رنگت پرید؟ چرا اشکت داشت درمیومد؟ یا شاید هم خاک رفتهبود توش!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
- شاید.
- میلا... درکت نمیکنم. تو چته؟ از ابرازکردن احساست به من احساس ننگ میکنی؟
از اینکه غرورم رو باختهبودم احساس ننگ میکردم، با این حال حرفی که زد باعث شد کمی فقط کمی شرمنده بشم. نگاهش ناباور و حالت صورتش گیج مینمود. نگاه گرفتم؛ ولی همچنان چهرهم تخسی و لجبازی رو فریاد میزد.
از گوشه چشم دیدم که با کلافگی به موهای پرپشت و لختش چنگ زد. در حالی که هنوز انگشتهاش لای موهاش بود، با اخم و گیجی نگاهم کرد. پس از مکثی دستش رو پایین آورد و گفت:
- یادمه به پونه گفتی عشقش از ترسش کمتره.
سکوت کرد که چشم در چشمش شدم. با نگاهی سرد و دلخور ادامه داد:
- و حالا من بهت میگم دخترعمو، چه بخوای قبولش کنی چه نکنی... .
انگشت اشارهش رو سمت من گرفت و با تاکید گفت:
- عشقت از غرورت کمتره!
دستش رو عقب کشید و گفت:
- دیگه نمیام پیشت تا وقتی که تکلیفت برای خودت معلوم بشه.
این رو گفت و از اتاق خارج شد. با صدای بسته شدن در انگار که از خواب و هپروت بیدار شدم. هاج و واج به جایخالیش نگاه کردم. دلم فشرده شده بود، چشمهام به چپ و راست سر میخورد، نگاهم قرار نداشت.
حرفهای هاکان در سرم دو مرتبه پخش شد.
《عشقت از غرورت کمتره!》
《دیگه نمیام پیشت تا وقتی که تکلیفت برای خودت معلوم بشه.》