- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
(بهار)
با چشمهایی خمار به صفحهی گوشی زل زدهبودم.
- مثلاً داشتم فک میزدم!
گوشی رو خاموش کردم که اتاق دوباره تو تاریکی فرو رفت. نفسم رو فوت کردم و از حالتی که به شکم روی تخت دراز کشیده بودم، خارج شدم. اتاق رو ترک کردم و پس از پایین رفتن از پلهها چراغهای سالن رو روشن کردم. اینکه کسی نبود فرصتی میشد تا خوب پرخوری کنم و شامم رو طبق میلم جلوی تلوزیون بخورم. مادر میلی خیلی اخلاقی بود و مدام روی قوانینش وسواس به خرج میداد. طفلکی پدر میلی هم جرئت نداشت جلوش راحت باشه، البته این وسواس یک خوبی داشت اون هم این بود که خونه همیشه مرتب بود!
داشتم جلوی اجاقگاز برای خودم باقیموندهی ناهار رو داغ میکردم. حقیقتاً حوصلهی پختن شام نداشتم. تو حال و هوای خودم بودم، زیر لب آهنگ میخوندم و گهگاهی قر میدادم که یکدفعه برقها قطع شد و بند دلم پاره شد. خونه تو یک سکوت و خاموشی محض فرو رفت. کمکم چشمهام عادت کردن و تونستم سایهای از وسایل رو ببینم. آشپزخونه توسط همون شعلهی آبی روشن مونده بود. چون گوشیم داخل اتاق قرار داشت، شعله رو خاموش کردم و کورمالکورمال خودم رو به پلهها رسوندم. ترسیدهبودم و میخواستم زنگ بزنم به میلی تا بگه چی کار کنم، اون بهتر از من میدونست که خونهی پدریش چه چم و خمی داره. به اتاق که رسیدم، گوشیم رو از روی تخت برداشتم. به میلی زنگ زدم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم که چشمهام گرد شد.
مقابل پنجره ایستاده بودم، پردهها کنار رفته بودن و من بابت باز بودن پنجره به خوبی میتونستم اون شبح رو ببینم، شبحی که به طور حتم شبح نبود بلکه آدم بود!
《دستگاه مورد نظر خاموش میباشد!》
بدون اینکه سرم رو تکون بدم با ترس و وحشت به گوشی نگاه کردم. چ... چی؟!
گوشی رو پایین بردم و نگاهش کردم. چشم ازش گرفتم و دوباره سر بلند کردم تا به حیاط نگاه کنم؛ اما اثری از اون مرد درشتهیکل ندیدم! شاید چهرهش رو ندیده باشم؛ ولی هیکلش خوب یادم بود!
- وای!
صدام خیلی ریزتر از زمزمه شنیده شد. نفسنفس میزدم و به نقطهای از حیاط که توی سیاهی و تاریکی گم شدهبود، زل زدهبودم. سرم رو تند تکون دادم تا به خودم بیام و همین باعث شد بیشتر وحشت رو درک کنم.
- باید... باید چی کار کنم؟!
همونطور که گوشی توی دستم بود، دو دستی به موهام چنگ زدم.
- باید چی کار کنم؟
نگاهم به پنجره افتاد. فوراً دوییدم و قفلش کردم، پردهها رو هم محکم کشیدم که صدای حلقههای روی میلهش بلند شد. چرخیدم و پشت به پنجره به در نیمهباز اتاق نگاه کردم. فرصت رو از دست ندادم و اون رو هم قفل کردم. کلید رو بیرون نکشیدم تا بیشتر بتونم وقت بخرم. نفسنفس میزدم، چشمهای گردشدهم توی اتاق راه میرفتن. تنها پناهگاهم همین چهاردیواری بود و بس؛ ولی تا کی؟ این در تا کی بسته میموند؟ این اتاق تا کی میتونست از من محافظت کنه؟
با ترس و لرز دوباره به جون گوشیم افتادم. با حسرت به اسم میلی نگاه کردم، کاش خاموش نمیکرد، کاش یک جایخالی کوچیک کنار عشقش برای من باقی میذاشت. منِ لعنتی شمارهی پدر و مادرش رو نداشتم، حالا باید چی کار میکردم؟ فقط... فقط یک نفر به ذهنم میرسید.
- تو رو خدا جواب بد... .
- بهار!
تا به حال صدایی اونطور خوشحالم نکرد که شنیدن صدای اون خوشحالم کرد. بلافاصله بغضم گرفت و پچپچوار گفتم:
- بهراد!
صداش بیشتر رنگ تعجب و بهت گرفت.
- بهار چیزی شده؟
- بهراد اون اومده، اون اینجاست!
- چی؟! ا... الان کجایی؟
هقهق کردم که فوراً دستم رو به دهنم کوبیدم.
- من خونه... خونهی بابای میلیم.
- باشهباشه، ببین من الان توی شهرم، سریع خودم رو میرسونم.
- بهراد اون من رو میبره!
- هیسّ! نهنهنه، تو فقط برو یه جای امن پیدا کن و قایم شو، باشه؟ هیچکی کنارت نیست؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و مظلومانه با بغض گفتم:
- نه.
زیرلب لعنتی گفت و دوباره خطاب به من گفت:
- تو برو قایم شو. قسم میخورم نجاتت میدم فقط یه جا قایم شو، خب؟
- باشه.
با چشمهایی خمار به صفحهی گوشی زل زدهبودم.
- مثلاً داشتم فک میزدم!
گوشی رو خاموش کردم که اتاق دوباره تو تاریکی فرو رفت. نفسم رو فوت کردم و از حالتی که به شکم روی تخت دراز کشیده بودم، خارج شدم. اتاق رو ترک کردم و پس از پایین رفتن از پلهها چراغهای سالن رو روشن کردم. اینکه کسی نبود فرصتی میشد تا خوب پرخوری کنم و شامم رو طبق میلم جلوی تلوزیون بخورم. مادر میلی خیلی اخلاقی بود و مدام روی قوانینش وسواس به خرج میداد. طفلکی پدر میلی هم جرئت نداشت جلوش راحت باشه، البته این وسواس یک خوبی داشت اون هم این بود که خونه همیشه مرتب بود!
داشتم جلوی اجاقگاز برای خودم باقیموندهی ناهار رو داغ میکردم. حقیقتاً حوصلهی پختن شام نداشتم. تو حال و هوای خودم بودم، زیر لب آهنگ میخوندم و گهگاهی قر میدادم که یکدفعه برقها قطع شد و بند دلم پاره شد. خونه تو یک سکوت و خاموشی محض فرو رفت. کمکم چشمهام عادت کردن و تونستم سایهای از وسایل رو ببینم. آشپزخونه توسط همون شعلهی آبی روشن مونده بود. چون گوشیم داخل اتاق قرار داشت، شعله رو خاموش کردم و کورمالکورمال خودم رو به پلهها رسوندم. ترسیدهبودم و میخواستم زنگ بزنم به میلی تا بگه چی کار کنم، اون بهتر از من میدونست که خونهی پدریش چه چم و خمی داره. به اتاق که رسیدم، گوشیم رو از روی تخت برداشتم. به میلی زنگ زدم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم که چشمهام گرد شد.
مقابل پنجره ایستاده بودم، پردهها کنار رفته بودن و من بابت باز بودن پنجره به خوبی میتونستم اون شبح رو ببینم، شبحی که به طور حتم شبح نبود بلکه آدم بود!
《دستگاه مورد نظر خاموش میباشد!》
بدون اینکه سرم رو تکون بدم با ترس و وحشت به گوشی نگاه کردم. چ... چی؟!
گوشی رو پایین بردم و نگاهش کردم. چشم ازش گرفتم و دوباره سر بلند کردم تا به حیاط نگاه کنم؛ اما اثری از اون مرد درشتهیکل ندیدم! شاید چهرهش رو ندیده باشم؛ ولی هیکلش خوب یادم بود!
- وای!
صدام خیلی ریزتر از زمزمه شنیده شد. نفسنفس میزدم و به نقطهای از حیاط که توی سیاهی و تاریکی گم شدهبود، زل زدهبودم. سرم رو تند تکون دادم تا به خودم بیام و همین باعث شد بیشتر وحشت رو درک کنم.
- باید... باید چی کار کنم؟!
همونطور که گوشی توی دستم بود، دو دستی به موهام چنگ زدم.
- باید چی کار کنم؟
نگاهم به پنجره افتاد. فوراً دوییدم و قفلش کردم، پردهها رو هم محکم کشیدم که صدای حلقههای روی میلهش بلند شد. چرخیدم و پشت به پنجره به در نیمهباز اتاق نگاه کردم. فرصت رو از دست ندادم و اون رو هم قفل کردم. کلید رو بیرون نکشیدم تا بیشتر بتونم وقت بخرم. نفسنفس میزدم، چشمهای گردشدهم توی اتاق راه میرفتن. تنها پناهگاهم همین چهاردیواری بود و بس؛ ولی تا کی؟ این در تا کی بسته میموند؟ این اتاق تا کی میتونست از من محافظت کنه؟
با ترس و لرز دوباره به جون گوشیم افتادم. با حسرت به اسم میلی نگاه کردم، کاش خاموش نمیکرد، کاش یک جایخالی کوچیک کنار عشقش برای من باقی میذاشت. منِ لعنتی شمارهی پدر و مادرش رو نداشتم، حالا باید چی کار میکردم؟ فقط... فقط یک نفر به ذهنم میرسید.
- تو رو خدا جواب بد... .
- بهار!
تا به حال صدایی اونطور خوشحالم نکرد که شنیدن صدای اون خوشحالم کرد. بلافاصله بغضم گرفت و پچپچوار گفتم:
- بهراد!
صداش بیشتر رنگ تعجب و بهت گرفت.
- بهار چیزی شده؟
- بهراد اون اومده، اون اینجاست!
- چی؟! ا... الان کجایی؟
هقهق کردم که فوراً دستم رو به دهنم کوبیدم.
- من خونه... خونهی بابای میلیم.
- باشهباشه، ببین من الان توی شهرم، سریع خودم رو میرسونم.
- بهراد اون من رو میبره!
- هیسّ! نهنهنه، تو فقط برو یه جای امن پیدا کن و قایم شو، باشه؟ هیچکی کنارت نیست؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و مظلومانه با بغض گفتم:
- نه.
زیرلب لعنتی گفت و دوباره خطاب به من گفت:
- تو برو قایم شو. قسم میخورم نجاتت میدم فقط یه جا قایم شو، خب؟
- باشه.