جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,496 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(بهار)
با چشم‌هایی خمار به صفحه‌‌ی گوشی زل زده‌بودم.
- مثلاً داشتم فک می‌زدم!
گوشی رو خاموش کردم که اتاق دوباره تو تاریکی فرو رفت. نفسم رو فوت کردم و از حالتی که به شکم روی تخت دراز کشیده بودم، خارج شدم. اتاق رو ترک کردم و پس از پایین رفتن از پله‌ها چراغ‌های سالن رو روشن کردم. این‌که کسی نبود فرصتی میشد تا خوب پرخوری کنم و شامم رو طبق میلم جلوی تلوزیون بخورم. مادر میلی خیلی اخلاقی بود و مدام روی قوانینش وسواس به خرج می‌داد. طفلکی پدر میلی هم جرئت نداشت جلوش راحت باشه، البته این وسواس یک خوبی داشت اون هم این بود که خونه همیشه مرتب بود!
داشتم جلوی اجاق‌گاز برای خودم باقی‌مونده‌ی ناهار رو داغ می‌کردم. حقیقتاً حوصله‌ی پختن شام نداشتم. تو حال و هوای خودم بودم، زیر لب آهنگ می‌خوندم و گه‌گاهی قر می‌دادم که یک‌دفعه برق‌ها قطع شد و بند دلم پاره شد. خونه تو یک سکوت و خاموشی محض فرو رفت. کم‌کم چشم‌هام عادت کردن و تونستم سایه‌ای از وسایل رو ببینم. آشپزخونه توسط همون شعله‌‌ی آبی روشن مونده بود. چون گوشیم داخل اتاق قرار داشت، شعله رو خاموش کردم و کورمال‌کورمال خودم رو به پله‌ها رسوندم. ترسیده‌بودم و می‌خواستم زنگ بزنم به میلی تا بگه چی کار کنم، اون بهتر از من می‌دونست که خونه‌ی پدریش چه چم و خمی داره. به اتاق که رسیدم، گوشیم رو از روی تخت برداشتم. به میلی زنگ زدم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم که چشم‌هام گرد شد.
مقابل پنجره ایستاده بودم، پرده‌ها کنار رفته بودن و من بابت باز بودن پنجره به خوبی می‌تونستم اون شبح رو ببینم، شبحی که به طور حتم شبح نبود بلکه آدم بود!
《دستگاه مورد نظر خاموش می‌باشد!》
بدون این‌که سرم رو تکون بدم با ترس و وحشت به گوشی نگاه کردم. چ... چی؟!
گوشی رو پایین بردم و نگاهش کردم. چشم ازش گرفتم و دوباره سر بلند کردم تا به حیاط نگاه کنم؛ اما اثری از اون مرد درشت‌هیکل ندیدم! شاید چهره‌ش رو ندیده باشم؛ ولی هیکلش خوب یادم بود!
- وای!
صدام خیلی ریزتر از زمزمه شنیده شد. نفس‌نفس می‌زدم و به نقطه‌ای از حیاط که توی سیاهی و تاریکی گم شده‌بود، زل زده‌بودم. سرم رو تند تکون دادم تا به خودم بیام و همین باعث شد بیشتر وحشت رو درک کنم.
- باید... باید چی کار کنم؟!
همون‌طور که گوشی توی دستم بود، دو دستی به موهام چنگ زدم.
- باید چی کار کنم؟
نگاهم به پنجره افتاد. فوراً دوییدم و قفلش کردم، پرده‌ها رو هم محکم کشیدم که صدای حلقه‌های روی میله‌ش بلند شد. چرخیدم و پشت به پنجره به در نیمه‌باز اتاق نگاه کردم. فرصت رو از دست ندادم و اون رو هم قفل کردم. کلید رو بیرون نکشیدم تا بیشتر بتونم وقت بخرم. نفس‌نفس می‌زدم، چشم‌های گردشده‌م توی اتاق راه می‌رفتن. تنها پناهگاهم همین چهاردیواری بود و بس؛ ولی تا کی؟ این در تا کی بسته می‌موند؟ این اتاق تا کی می‌تونست از من محافظت کنه؟
با ترس و لرز دوباره به جون گوشیم افتادم. با حسرت به اسم میلی نگاه کردم، کاش خاموش نمی‌کرد، کاش یک جای‌خالی کوچیک کنار عشقش برای من باقی می‌ذاشت. منِ لعنتی شماره‌ی پدر و مادرش رو نداشتم، حالا باید چی کار می‌کردم؟ فقط... فقط یک نفر به ذهنم می‌رسید.
- تو رو خدا جواب بد... .
- بهار!
تا به حال صدایی اون‌طور خوشحالم نکرد که شنیدن صدای اون خوشحالم کرد. بلافاصله بغضم گرفت و پچ‌پچ‌وار گفتم:
- بهراد!
صداش بیشتر رنگ تعجب و بهت گرفت.
- بهار چیزی شده؟
- بهراد اون اومده، اون این‌جاست!
- چی؟! ا... الان کجایی؟
هق‌هق کردم که فوراً دستم رو به دهنم کوبیدم.
- من خونه... خونه‌ی بابای میلیم.
- باشه‌باشه، ببین من الان توی شهرم، سریع خودم رو می‌رسونم.
- بهراد اون من رو می‌بره!
- هیسّ! نه‌نه‌نه، تو فقط برو یه جای امن پیدا کن و قایم شو، باشه؟ هیچ‌کی کنارت نیست؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و مظلومانه با بغض گفتم:
- نه.
زیرلب لعنتی‌ گفت و دوباره خطاب به من گفت:
- تو برو قایم شو. قسم می‌خورم نجاتت میدم فقط یه جا قایم شو، خب؟
- باشه.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم و اشک‌هام رو پاک کردم. نظرم به سرویس بود، پس واردش شدم و اون در رو هم قفل کردم. خب فعلاً دو سد دفاعی داشتم. خداخدا می‌کردم که بهراد به موقع برسه.
روی پنجه‌هام نشستم و با جفت دست‌هام دهنم رو گرفتم تا صدای نفس‌هام بلند نباشه. صدای پایین شدن دستگیره که به گوشم خورد یک لحظه به خودم لرزیدم، انگار که توقع نداشتم این اتاق رو پیدا کنه. بیشتر توی خودم جمع شدم و یک نیمچه قدم عقب‌تر رفتم. رسید!
به در زد.
- می‌دونم اون‌جایی، بهتره خودت بیای بیرون عزیزم!
صدای بم و ناآشناش ترسم رو بیشتر کرد. چشم‌هام رو محکم بستم و دست‌هام رو محکم‌تر به لب‌هام فشردم.
《بهراد الان میاد، بهراد الان میاد.》
سه تقه‌ی دیگه دوباره زد.
- سوسن!
سوسن؟! اخم‌هام درهم رفت. با خطور فکری مات و مبهوت سر بلند کردم و به در بسته‌ی مقابلم زل زدم. اسم واقعیم سوسن بود؟ پس واقعاً اون مرد از گذشته‌م اومده بود؟! ولی حس خوبی نداشتم. آدم‌ها هم خوب بودن هم بد!
- سوسن‌جان؟
لحنش اخطارآمیز شده بود، انگار صبرش داشت تموم میشد.
- عزیزم من که می‌دونم اون تویی، آمار رو هم گرفتم، حالاحالاها کسی نمیاد این رو تو هم می‌دونی!
جرئت حرف زدن نداشتم.
《بهراد میاد، قول داده!》
بغضم برای چندمین بار بی‌صدا شکست. با ناامیدی در دل زمزمه کردم:
《بهراد بیا، بهراد تو رو خدا زودتر بیا.》
با مشتی که یک‌دفعه‌ای به در کوبید، به خودم لرزیدم.
- دیگه داری عصبیم می‌کنی ها.
وقتی جوابی ازم نشنید، گفت:
- تا ده می‌شمرم، بهتره در رو باز کنی عزیزم... یک!
چشم‌هام رو محکم بستم.
- دو.
بدنم منقبض شد.
- سه... چهار... پنج.
دیگه نفسم بالا نمی‌اومد.
- شش... هفت... هشت.
بدنم شروع به لرزیدن کرد.
- نه.
قطره‌ی عرقی روی دماغم سر خورد.
- ده!
سرم رو با همون پلک‌های فشرده شده پایین‌تر انداختم.
- باشه... خودت خواستی!
منتظر شکستن در بودم؛ ولی عوضش صدای شلیک من رو از جا پروند. با حیرت و وحشت به در نگاه کردم. صدای اون مرد از توی اتاق بلند شد!
- سوسن؟ کجایی؟ دیدی چه راحت در رو باز کردم؟ عشقم؟ سوسن‌جان؟
صدای آهش رو شنیدم. با وحشت و نفسی حبس شده به آرومی ایستادم. صورتم از عرق و اشک خیس شده‌بود.
《بهراد کجا موندی پس؟》
دست‌گیره‌ی در کشیده شد که بی‌اختیار جیغ زدم. محکم کف دستم رو گاز گرفتم و با لرز به در نگاه کردم. مرد خندید و گفت:
- عه؟ پس این‌جا قایم شدی وروجک من؟
چشم‌هام پر میشد و خالی میشد. فشار روم رو با دندون گرفتن گوشت دستم کم می‌کردم.
- باز نمی‌کنی؟
عیناً داشتم از شدت لرز تکون می‌خوردم. بابت اشک‌هام دید درستی نداشتم؛ ولی همچنان به در زل زده‌بودم.
- دلت میاد عشقم؟
- ... .
- عشقم باز کردن در برای من مشکلی نداره، خودت که دیدی!
- ... .
به در زد و با لحن آرومی گفت:
- سوسن‌جان؟
- ... .
- عزیزم؟
- ... .
با صدای خون‌سرد و بی‌تفاوتی که رعشه‌م رو تشدید می‌کرد، گفت:
- خیلی‌خب، فقط بهتره بری کنار، هر چند نری هم من به موقع تو رو می‌رسونم بیمارستان!
از حرفش خوف کردم. می‌خواست شلیک کنه؟ به چشمی در نگاه کردم که کلید داشت. کلید سپر خوبی نبود، اون یکی در هم کلید داشت! روبه‌روی چشمی زیر سی*ن*ه‌م قرار داشت! وحشت کردم و فوراً کنار رفتم که صدای خنده‌ی ریزش رو شنیدم. خب چنان پا روی سرامیک کوبیدم که مشخص بود متوجه کنار رفتنم شده.
دستم دیگه سر شده‌بود اون‌قدر که با دندون‌هام اون رو فشرده بودم. چون گوشت زیادی لای دندون‌هام بود، فشارم به قدری نشده بود که دستم رو زخمی کنه.
صدای شلیک شونه‌هام رو پروند. سریع به در پشت کردم و همونطور که با بدنی لرزون به دیوار چسبیده بودم، صورتم رو با دست‌هام پوشونده بودم. چنان به دیوار چفت شده‌بودم که پشت دست‌هام خنکی کاشی‌ها رو حس می‌کرد.
وارد شد و از دیدنم لحن دل‌سوزی به خودش گرفت.
- عروسک من چرا ترسیده؟
حس کردم نزدیک شد که بیشتر توی خودم جمع شدم و لرزم شدیدتر شد. دیگه بهراد رو از خاطر برده‌بودم و فقط توی ترس غوطه می‌خوردم.
دستش دورم حلقه شد که ماهیچه‌های شکمم منقبض شدن و همون نیمچه نفسم هم بند اومد. صداش نزدیک گوشم بلند شد.
- عشقم من که ترس ندارم، من به‌خاطر تو اومدم.
سرش رو سمتم خم کرد و آروم‌تر گفت:
- اومدم تا ببرمت جایی که حقته... می‌شنوی صدام رو؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لرزشم اون‌قدر شدید بود که لحنش جدی شد:
- سوسن! دیگه کافیه.
وقتی تغییری توی حالم ندید، نفسش رو رها کرد و زمزمه کرد:
- مجبورم می‌کنی دیگه.
این رو گفت و با دستش که به دورم بود، من رو از دیوار جدا کرد. انگار که از آخرین پناهگاهم دور شده باشم، وحشت کردم و دست‌هام رو روی دستش گذاشتم.
- نه!
اما همین که نگاهش کردم، یک تیزی گردنم رو سوزوند.
- خواستم خودت بیای، مجبورم کردی عشقم.
دستش رو از گردنم دور کرد که چشمم به آمپول خالی‌ای خورد. دوباره گیج و منگ نگاهش کردم. ماسک سیاهی داشت با یک کلاه کپ سیاه. آروم لب زد:
- حالا راحت بخواب.
و یک لبخند زد که چشم‌هاش باریک شد. چشم‌هام دودو زد و دیدم تار شد، سرم سنگین و بدنم سبک شد؛ ولی اون توسط دستی که دورم پیچونده‌بود، من رو به خودش چسبوند و طی یک حرکت روی دست‌هاش بلندم کرد. آخرین چیزی که پشت پلک‌های بسته‌م متوجه شدم خروجمون از سرویس بود.
***
تو خواب و بیداری بودم و بین پلک‌هام خیلی کم فاصله افتاده‌بود. مردی داشت با لبخندی ریز لپم رو با پشت انگشت‌هاش نوازش می‌کرد. چشم‌های آبی‌رنگش همرنگ چشم‌های خودم بودن. ته‌چهره‌ی خودم رو داشت یا شاید بهتر بود می‌گفتم‌ من شبیه اون بودم! ته‌ریش سیاهش کوتاه و کم پشت بود؛ ولی موهاش پرپشت بودن. نگاهش... خیلی پدرانه بود!
لای پلک‌هام رو بیشتر باز کردم تا بهتر ببینمش؛ ولی در عوض یک جفت چشم قهوه‌ای دیدم. مغزم بلافاصله اون رو تشخیص داد. با وحشت نیم‌خیز شدم و دستش رو از روی صورتم کنار زدم. تکیه‌داده به دست‌هام سی*ن*ه‌م بالا و پایین می‌رفت و نگاهم سرگردون و حیرون بود.
اون مرد برخلاف من خیلی آروم می‌نمود. در کمال خون‌سردی در حالی که روی لبه‌ی تخت نشسته بود، دست‌هاش رو بالا برد و لب زد:
- آروم باش.
نگاه وحشت‌زده‌ای به اطراف انداختم که گفت:
- نگران نباش، این‌جا اتاق منه.
با نفرت و خشم نگاهش کردم. درست نشستم و عقب‌تر رفتم تا به بالشی خوردم. با اخم گفتم:
- نگران نباشم؟
نگاه پر غیظی به سرتاپاش انداختم و گفتم:
- خودت دلیل اصلی نگرانی منی، بعد میگی نگران نباشم چون تو اتاق توئم؟ واقعاً؟! هه مسخره‌ست، خیلی مسخره‌ست!
لبخندی زد و خون‌سرد گفت:
- خب اشتباه می‌کنی، من برات خطری ندارم، نگرانیت بی‌مورده عزیزم.
چشم‌هام رو تنگ کردم و با حفظ همون اخمم گفتم:
- کی هستی؟
در جوابم نفس عمیقی کشید. پس از درنگی که کرد، گفت:
- نامزدت.
پوزخند صداداری زدم. دوباره خشم چهره‌م رو منقبض کرد. صدام رو بالا بردم و غریدم:
- گفتم کی هستی؟ واسه چی شب و روز دنبالم بودی؟ چی از من می‌خوای؟
به آرومی توضیح داد:
- گفتم که... تو رو می‌خوام و نامزدتم... عشقت!
با غیظ نگاهش کردم و پوزخندی زدم. نفسی گرفتم و سرم رو با اعتماد به نفس بیشتر بلند کردم.
- می‌خوام برم.
- کجا می‌خوای بری؟
غریدم:
- هر جا، جایی که فقط تو نباشی!
چشم‌هاش رو بست و با یک لبخند ریز سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- جات از این به بعد پیش منه عزیزم.
لبش کج شد و با زیرکی ادامه داد:
- حالا کجا می‌خوای بری؟ که با هم بریم؟
ترسم رفته‌رفته داشت کمتر میشد و در عوض خشمم بیشتر و بیشتر میشد. با جفت دست‌هام به ملافه چنگ زدم و همچنان خیره‌ش موندم.
- سوسن... .
حرفش رو قطع کردم و غریدم:
- بهار!... اسم من بهاره. برام مهم نیست تو گذشته‌م چی گذشته، اسم من بهاره، بهار!
هر چی من صدام بلند بود و آتیشی بودم، اون مثل یک آب آروم و خنک بود، حتی لحنش.
لبخندی زد و با ملایمت گفت:
- تو گل منی، سوسن من. اشکالی نداره، بهار هم پر گله.
چشمکی زد.
- فرقی نداره.
محکم‌تر ملافه رو توی مشت‌هام فشردم و زیر لب با حرص غریدم:
- عوضی!
نگاهی به سرتاپاش انداختم. چهارشونه بود و هیکلی، شکم نداشت، حتی یک ذره چربی اضافه نداشت؛ ولی هیکلی می‌نمود، سرش کچل بود و صورتش اصلاح.
وقتی به خودم اومدم که دیدم دستش داره سمت گونه‌م پیش میره، اون هم مثل من غرق شده‌بود پس محکم دستش رو پس زدم که به خودش اومد.
- اگه واقعاً حق با توئه پس چرا مثل یک دزد بهم نزدیک شدی؟ هان؟ دروغ از سر و پات می‌باره عوضی، من محاله عاشق یه آدم دزد شده باشم، کسی که براش سخت نیست اسلحه‌ش رو به رخ بکشه و وارد حریم بقیه بشه.
- من این‌جوری نبودم، تا به حال حریم کسی رو نشکسته بودم.
لبش کج شد و ادامه داد:
- اما دروغ چرا؟... یه بار دیگه‌م دزدیده‌بودمت؛ ولی فقط تو رو!
باور نمی‌کردم چون داشت یک مشت چرت و پرت تحویلم می‌داد. با حرص روی گرفتم و نیش‌خندی زدم که دهنم باز شد.
- دیگه داری چرند میگی. چه‌طوری من رو دزدیدی و من عاشقت شدم؟ لابد بیمار بودم!
نگاهم عمیق و تیره شد.
- آره، حتماً بیمار بودم.
- تو از قبلش عاشقم بودی.
- هوم؟!
گیج شده‌بودم و با تمسخر نگاهش می‌کردم. حرف‌هاش ثبات نداشت و هیچ‌معنایی نمی‌داد. عاشقش بودم؛ ولی من رو دزدیده‌بود؟! مسخره نبود؟
- بی‌خیال، برای امروز دیگه کافیه.
نیش‌خندش آزاد شد.
- می‌ترسم مغزت داغ کنه.
- بگو دروغ‌هام ته کشیدن!
برای لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم تا آروم شم.
- ببین آقا، بالفرض که شما راست میگی و من دوست داشتم؛ اما الان برام مهم نیست، نه عشقت و نه عشقم! الان تنها حسی که نسبت بهت دارم نفرت و ترحمه.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو تنگ کردم و ادامه دادم:
- چه‌طور توقع داری بمونم وقتی خاطره‌ی خوبی برام نساختی؟ من حافظه‌م رو از دست دادم و این رو هم شک ندارم که می‌دونی پس هیچ‌رابطه‌ای بین من و جناب‌عالی وجود نداره، هر چی بوده با حافظه من هم گم شده.
خیره‌م موند که با همون اخمم مثل یک بزرگ‌تر که قصد داشت حرفی رو توی گوش بچه‌ای فرو کنه، گفتم:
- اوکی؟
بدون این‌که نگاهش رو ازم بگیره، زبون روی لب‌هاش کشید و سپس گوشیش رو از توی جیب شلوارش بیرون کرد.
با حرص و اخم گفتم:
- من الان داشتم داستان تعریف می‌کردم؟
صفحه‌ی گوشیش رو سمتم گرفت؛ ولی من چشم‌ در چشمش موندم. با چشم و ابرو به گوشیش اشاره کرد و گفت:
- ببین.
با درنگ نگاهم رو روی گوشی چرخوندم که با دیدن خودم و اون، اون هم تو آغوش هم در حالی که هیچ‌نشونه‌ای از نارضایتی روی صورتم نبود و بلکه لبخند داشتم! جا خوردم.
- هنوز هم هست.
عکس رو رد کرد و یکی دیگه نشون نداد، یکی دیگه و یکی دیگه.
رو به منی که ماتم برده‌بود، گفت:
- این‌ها تمامش نیستن، یه پوشه فقط از عکس‌هات توی لپ‌تاپم دارم؛ ولی همین‌ قدرش رو توی گوشیم نگه داشتم تا هر وقت خواستم بتونم داشته باشمت، حتی در حد یه عکس.
قلبم تند میزد. سرم رو به چپ و راست تکون دادم. انگار گنگ شده‌بودم که نمی‌تونستم حرف بزنم.
زمزمه‌وار گفتم:
- این... این... .
سرم رو ثابت نگه داشتم و نگاهش کردم. دوباره زمزمه کردم:
- این دروغه، اصلاً از کجا معلوم فتوشاپ نباشه؟
لحنم برخلاف ادعایی که کرده‌بودم اصلاً محکم نبود، به عبارتی داشتم خودم رو می‌باختم.
با لحن ریز و آرومی گفت:
- نیست! خودت هم خوب می‌دونی سوسن که این‌ها فتوشاپ نیستن.
حق با اون بود، علی‌رغم خواسته دلم حرفش رو قبول داشتم. حالا که اون عکس‌ها رو دیده‌بودم، لبخندهای خودم رو در کنارش دیده‌بودم، شیطنت نگاه خودم و اون رو دیده‌بودم، نگاهم نسبت بهش عوض شده‌بود، نه که عاشقش شده باشم، معجزه که رخ نداده‌بود، فقط... انگار داشتم به قطعه‌ای از گذشته‌م نگاه می‌کردم، منی که دو سال بدون هیچ تماسی با دیروزهای گم شده‌م، با افراد جدید آشنا شدم و همون‌ها رو تو دفتر خالی ذهنم ثبت کردم!
من واقعاً اون رو دوست داشتم؟ روزی عاشقش بودم؟ پس چرا الان هیچ‌حسی بهش نداشتم؟ مگه قلب قائده‌ش جدا نبود؟ جداگونه حکمرانی نمی‌کرد؟ پس مسلماً نباید با از دست دادن حافظه‌م قلبم هم اون رو فراموش کنه. قلب‌ها حافظه جداگونه‌ای داشتن، اصلاً قلب‌ها یک موجود مستقل بودن و خودشون حق انتخاب داشتن. اون اگه انتخاب قلبم بود پس چرا احساسی نسبت بهش نداشتم؟
انگار بعد از دیدن عکس‌ها مطمئن شده‌بودم که خطری برای من نداره، حرف‌هاش رو باور کرده‌بودم و دیگه ازش وحشت نداشتم و چون وحشت نداشتم دیگه ازش که مسبب ناآرومیم شده‌بود، متنفر نبودم. هیچ‌حسی نداشتم، خالیِ‌خالی بودم.
خیرگی نگاهم به یک دقیقه کشید که لب زدم:
- اسمت چیه؟
اون که در تموم مدتی که خیره‌ش بودم به چشم‌هام زل زده‌بود، لبخند گرمی زد و گفت:
- اسماعیل.
اسماعیل، اسماعیل. نه، برام آشنا نبود، هیچ خاطره‌ای ازش به خاطرم نمی‌اومد.
پاهام رو سمت شکمم جمع کردم و سرم رو خم کردم. در حالی که دست‌هام به دور ساق‌هام بودن، خیره به تخت زمزمه کردم:
- می‌خوام... تنها باشم.
لااقل اگه دزد بود، درک داشت! بی‌هیچ‌حرفی از اتاق خارج شد بدون این‌که درش رو قفل کنه! من موندم و گذشته‌ای که به سختی کنارش زدم. مگه میشه حافظه‌ت رو از دست بدی و مثل سابق زندگی کنی. کلی تظاهر کردم تا واقعاً گذشته‌ام رو خاک کردم؛ اما حالا یکی پیدا شده‌بود و ادعا می‌کرد روزگاری رو باهام گذرونده، کسی بود از گذشته‌م، گذشته‌ای که نمی‌دونستم چی بود، چه‌طور بود و چی شد که رفت و دیگه برنگشت، رفت و فراموشم کرد. اسماعیل، اسمش اسماعیل بود، اون کسی بود که من روزی عاشقانه دوستش داشتم، عکس‌ها ‌که این رو می‌گفتن! اون تنها کسی بود که از دیروزهام سر بلند کرده‌بود و من رو صدا میزد، نه بهار رو بلکه خود واقعیم رو صدا میزد؛ سوسن! اگه اون از گذشته‌م بود پس به خوبی من رو می‌شناخت... خونواده‌م رو هم می‌شناخت! خونواده‌م..‌. خونواده‌م!
بغض چشم‌هام رو تر کرد؛ اما قطره‌ی اشکی که در حصار چشم‌هام براق شده بود، قصد چکیدن نداشت.
دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و چونه‌م رو روی ساعدهام.
پس اسماعیل می‌تونست من رو پیش خونواده‌م ببره؟ پدرم! مادرم! من دیگه یتیم نبودم؟ بی‌کَس نبودم؟ دوباره خونواده‌ای خواهم داشت؟!
چشم‌هام رو بستم و بالاخره اون قطره‌ی درشت اشک آزاد شد و با سر خوردنش روی مچم چکید.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(میلانا)
روی مبل نشسته‌بودم، هاکان از پهلو در آغوشم گرفته‌بود و داشت بازوم رو نوازش می‌کرد. زیر لب حرف‌هایی میزد؛ اما‌ من مثل یک مجسمه به افق زل زده‌بودم و نمی‌شنیدم که چی می‌گفت. مادرم اشک می‌ریخت و پدرم داشت با برادر بهراد که متوجه شده‌بودم پلیسه، صحبت می‌کرد. سر و صداها رو می‌شنیدم؛ ولی انگار هیچ‌چیز نمی‌شنیدم، نه زمزمه‌های هاکان رو که قصد آروم کردنم رو داشت، نه بحث بهادر و پدرم رو، همه در پس‌زمینه گم شده‌بودن، ذهنم فقط داشت به این می‌اندیشید که دیشب بهار تو همین خونه دراندشت چه احساسی داشته؟ چه اوقات تلخی رو پشت سر گذاشته؟ همون لحظه‌ای که از شدت ترس مرگ رو با چشم‌هاش تجربه کرده؛ ولی من با هاکان می‌گفتم و می‌خندیدم! همون لحظه‌ای که مادرم و پدرم هم عشق و حالشون رو می‌کردن. هیچ کدوممون حواسمون به اون نبود و همین دلم رو بیش از پیش کباب می‌کرد. اگه بودم، اگه بودیم، هیچ‌یک از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد چون به گفته بهادر مدارک نشون می‌دادن که اون شخص برنامه‌ریزی‌شده جلو اومده و از خالی بودن خونه مطلع بوده!
قطره‌ی اشک از گوشه چشمی که نزدیک بینیم بود، آزاد شد و از روی لب‌هام هم سر خورد. سرم روی شونه هاکان بود و نگاهم چسبیده‌بود به یک هیچ.
صدای کلافه‌ی بهراد تنها صدایی بود که بالاخره تونست موفق بشه حصار دورم رو بشکنه و من رو متوجه اطرافم کنه. دروغ نبود اگه می‌گفتم اون بیشتر از همه‌ی ما پریشون بود. سمت زانوهاش خم شده بود و به موهاش که سرشون رو خاکستری کرده‌بود، هر از گاهی چنگ میزد. کمر راست کرد و خطاب به برادرش که مقابل اون و کنار پدرم نشسته بود، گفت:
- داداش باید پیدا بشه!
چشم‌هاش رو بست و تکیه‌ش رو به پشتی مبل یک‌نفره‌ای داد که روش نشسته بود. به پیشونیش دست کشید و آروم‌تر و گرفته‌تر لب زد:
- اون به من زنگ زده، من بهش قول دادم نجاتش بدم.
نگاهش رو به چشم‌های برادرش که هم‌رنگ چشم‌های خودش طوسی بود، داد و دومرتبه گفت:
- داداش اون باید پیدا بشه.
برای چندمین بار بود که بهراد تو این مدت تکرار می‌کرد بهار ازش کمک خواسته و اون قول داده نجاتش بده. بهراد چنان آشفته و درگیر بود که حتی به این‌که من تو آغوش هاکان بودم توجه‌ای نکرد، حتی بعید می‌دونستم متوجه حالتمون هم شده باشه!
نگاهم همچنان روش بود که انگار سنگینیش رو درک کرد، نگاهش رو به من داد و اون هم تا چند ثانیه خیره‌م موند سپس خیلی کوتاه و عادی به هاکان نگاه کرد. به نظر می‌رسید ذهنش شلوغ‌تر از اونی باشه که بتونه جمع رو تحمل کنه برای همین سریع بلند شد و از سالن خارج شد.
***
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(ویدا)
دو ماه آخرم بود برای همین شب‌ها بدخواب می‌شدم و همون یک ذره خوابم هم سبک شده‌بود. با تکونی که کوروش خورد، هوشیار شدم؛ ولی چشم‌هام رو باز نکردم. کوروش که متوجه سبک‌خوابیم بود به آرومی دستش رو از زیر سرم بیرون کشید. حدس زدم برای آب‌خوردن یا دست‌شویی قراره تخت رو ترک کنه پس منتظرش موندم. نزدیک پنج دقیقه‌ای گذشت؛ ولی خبری ازش نشد. چشم‌هام رو باز کردم، اتاق تاریک بود. بعید می‌دونستم برای نماز بیرون رفته باشه چون اگه قصد نمازخوندن داشت من رو هم بیدار می‌کرد.
اخم کردم و پتو رو از روی شکم برآمده‌م که دنیای کوچیک جنین هفت ماهه‌م بود، کشیدم و سپس با تکیه به دستم نشستم. آروم‌آروم سمت در رفتم. نور نارنجی‌رنگ چراغ آشپزخونه روی زمین افتاده‌بود. یک ابروم از این بی‌خوابی کوروش بالا رفت. بدون ایجاد صدایی جلوتر رفتم؛ ولی همین که خواستم از پشت دیوار خارج بشم و تو درگاه آشپزخونه ظاهر بشم، زمزمه‌ش میخکوبم کرد.
- پس هنوز هم خبری ازش نشده، آره؟ نچ مگه قرار نبود یکی رو بفرستین مراقبش باشه؟ پس چی شد؟ اصلاً تو و بهادر معلومه دارین چی‌کار می‌کنین؟ نمی‌تونستین به من می‌گفتین، آدمش رو داشتم، من دلم به شماها قرص بود... من آرومم؛ ولی دختره الان کجاست؟!
چشم‌هام گرد شد و بلافاصله اخم کردم. با حیرت و بهت به دیواری نگاه کردم که پشتش آشپزخونه بود. کوروش از چه دختری صحبت می‌کرد؟!
ناخودآگاه دستم روی شکمم نشست. وقتی من زنش بودم، دخترش درون رحمم داشت رشد می‌کرد، منظورش از گفتن اون حرفش چی بود؟!
نفس‌هام داشت تند میشد. دستم رو روی دهنم گذاشتم.
کوروش برای چه چیزی دلش به سروش و بهادر قرص بود؟ اصلاً برای چی به خاطر یک دختر دیگه باید دلش قرص می‌بود؟!
گوش تیز کردم. باید می‌فهمیدم قضیه چیه! اصلاً نمی‌خواستم این‌طور بشه؛ ولی بد دل‌شوره‌ای به وجودم افتاده‌بود. اصلاً نمی‌خواستم مسخره‌بازی ذهنم رو باور کنم، به کوروش شک نداشتم؛ اما خب ذهنم مسخره‌ شده‌بود و کلی سوال بارم کرده‌بود، انبوهی از حیرت و سردرگمی نثارم کرده‌بود.
کوروش با یک دختر غریبه چه صنمی داشت؟ دختری که از وجودش سروش و بهادر هم خبر داشتن! پس دختر معمولی‌ای نبود، پس کی بود؟!
صدای کوروش من رو از کوره‌ی داغ افکارم که داشت ذره‌ذره‌م رو می‌سوزوند، خارج کرد.
- واسه چی زودتر بهم نگفتین؟ من با تو و بهادر کار دارم! مگه ویدا قراره بفهمه؟ این‌قدر بچه‌م که نتونم جلوش خودم رو نگه دارم؟! شما باید بهم می‌گفتین که اون رو برده.
وقتی به خودم اومدم که نبود اکسیژن آزارم داد. سریع نفسم رو آزاد کردم.
کوروش... کوروش گفت من نباید بفهمم؟ حرفش این بود؟ ولی چرا؟ اون... اون چرا... چرا می‌خواست جلوی من... نقش بازی کنه؟ چرا می‌ترسید که سوتی‌ بده؟!
- خیلی‌خب، خبری شد بهم بگو. خودم هم پیگیری می‌کنم.
چشم‌هام دو مرتبه گرد شد و دوباره به دیوار نگاه کردم. دست چپم که روی دیوار بود، محکم مشت شد. پیگیری چه چیزی رو می‌خواست بکنه؟! برای چی لحنش این‌قدر عصبی بود؟ من بودم که زنش بودم، برای چه کسی عصبی شده‌بود؟!
نخواستم، به خدا که نخواستم؛ ولی... جوونه‌های شک اون کوره رو داغ‌تر کردن. داغ‌تر هم شدم وقتی که کوروش گفت:
- باید پیداش کنیم سروش، تا همین الانش هم من شرمنده‌‌ی خونواده‌شم... معلومه که به من ربط داره، به هر حال یه زمانی تو ساختمون من بوده.
و شکست! شکست چیزی که نمی‌خواستم بشکنه، شکست اون چیزی که تو همین چند ثانیه سفت و سخت با انگشت‌های لرزونم گرفته بودمش، شکست اعتمادم، شکست غرورم و عشق بی‌مثال کوروش. فقط یک اسم برام روشن و خاموش میشد، دریا! فقط یک زن قبل من با کوروش بوده، تو خونه‌ش بوده!
ماتم‌زده به اطراف نگاه کردم که نیمه‌تاریک بود. با این‌که این ساختمون نو بود و محال بود کسی به اسم دریا داخلش پا گذاشته باشه؛ اما نفسم تو این چهاردیواری بالا نمی‌اومد. حرف کوروش بارها و بارها توی سرم پیچید. گفت تو خونه‌ش بوده، شرمنده‌ی خونواده‌شه. برای چی؟ مگه چی‌کار کرده؟ چرا... چرا پیگیر زنی بود که طلاقش داده؟ برای چی پیگیرش بود؟ دریا مگه کجا رفته‌بود؟ گم شده‌بود؟ کوروش از کجا این رو فهمیده‌بود؟ و مهم‌تر از همه! بین اون همه اقوامی که دریا داشت، چرا کوروش پیگیرش بود؟!
شکست، عشق بی‌مثال کوروش شکست. می‌گفت دوستم داره؛ اما پیگیر زن سابقش بود! شکست و قطره‌ی اشکم چکید، شکست و مشتم سست شد و از روی دیوار سر خورد، شکست و دستم روی شکم برآمده‌م سفت‌تر شد.
کوروش داشت چی‌کار می‌کرد؟!
صدای خداحافظیش رو که شنیدم به خودم اومدم. هول‌زده سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم. تازه متوجه صورت خیسم شدم، فوراً اشک‌هام رو پاک کردم و همون‌طور که نزدیک لبه‌ی تخت به پهلو بودم تا کوروش نتونه از جلو نزدیکم بشه، چشم‌هام رو بستم.
صدای قدم‌هاش رو شنیدم، همین‌طور صدای نفسش رو که کلافه خارج شده بود.
اون چرا باید کلافه می‌بود؟ چرا؟!
روی تخت دراز کشید که محکم‌تر پلک‌هام رو به هم فشردم. بدون این‌که دستش رو زیر سرم بذاره، از پشت بغلم کرد و بوسه‌ای به گردنم زد؛ اما... من دیگه از بوسه‌هاش احساس خوبی نمی‌گرفتم، عشق دریافت نمی‌کردم، حتی... حتی آغوشش هم برام گرم و دوست‌داشتنی نبود، دستش برام سنگین و اضافه می‌نمود.
قلبم تند و نامنظم میزد. دست‌هام می‌لرزید و اگه اتاق تاریک نبود و پشتم به کوروش نبود، به حتم متوجه لرزشم میشد، پلک‌هام که بدتر بی‌قرار شده‌بودن. تنها کاری که می‌تونستم درست انجامش بدم کنترل نفس‌هام بود که شدید میل داشتن تندتند خارج و وارد بشن.
کوروش... کوروش داشت چی‌کار می‌کرد؟ من مادر دخترش بودم، دخترمون دو ماه دیگه به دنیا می‌اومد، اون... اون... .
بدون این‌که بخوام قطره‌ی اشکی از چشمم چکید و خدا رو شکر کردم که دست کوروش زیر سرم نیست و الا اگه دستش خیس میشد، به حتم متوجه بیدار بودنم میشد، اتفاقی که اصلاً اون لحظه نمی‌خواستم رخ بده، من در اون ثانیه و در اون لحظه به هیچ‌وجه نمی‌خواستم با کوروش حرف بزنم پس جلوی خودم رو گرفتم قبل از این‌که لو برم!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چنان غرق فکر و خیال بودم که متوجه نشدم کی آفتاب زد. چون در تموم مدت بیدار بودم می‌دونستم که هنوز اول صبحه. کوروش در پشت سرم تکون خورد انگار که به کمر چرخید. صدای خروج نفسش رو شنیدم، طوری نفسش رو خارج کرده‌بود که انگار... اون هم تموم شب رو بیدار بوده!
دلم با این حدس بیشتر مچاله شد، حدسی که تا حدودی هم بهش مطمئن بودم! به احتمال خیلی زیاد کوروش هم شب رو پابه‌پام بیداری کشیده، این رو همین خروج نفسش می‌گفت. مثل آدم‌های خواب‌آلود نفسش رو رها نکرده‌بود، شبیه کسی بود که گرفتاری‌ای داره و کلافه‌ست!
کوروش کلافه بود، برای چی؟ کوروش خواب نداشت! برای کی؟!
دوباره بغض کردم که مژه‌هام خیس شدن؛ اما چشم باز نکردم. کوروش بدون هیچ‌حرفی از تخت پایین رفت و کمی بعد صدای باز و بسته شدن در کمد لباس رو شنیدم.
کوروش مثل هر روز چرا دوش نگرفت؟ حوصله‌ش رو نداشت یا... وقتش رو؟ این همه عجله‌ش برای چی بود؟ یا برای کی بود؟!
نزدیک پنج دقیقه‌ای آماده شدنش طول کشید و از اتاق خارج شد. اون... اون... اون چرا من رو نبوسید؟ مثل همیشه! چرا بوسه صبحش رو نگرفت؟ اون‌که گفت حتی اگه خواب باشم محاله بدون بوییدن من بره، بدون بوسیدن من، خودم گه‌گاهی تو خواب و بیداری متوجه بودم که من رو می‌بوسه و بعد میره! پس چرا موهام رو بو نکشید؟ چرا بوسه نزد به سرم که داغ کرده‌بود؟ چرا با بوسه‌ش خنکم نکرد؟ دل سردشده‌م رو گرم نکرد؟ کوروش رفت بدون هیچ‌کاری و همین بیشتر خردم کرد.
نشستم و سپس چرخیدم. در اتاق کمی باز بود. کوروش واقعاً رفت؟! شاید رفته دست‌شویی؛ اما همون لحظه صدای برخورد در سالن رو شنیدم! چشم‌هام گرد شد. با ناباوری از تخت پایین رفتم و خودم رو به سالن رسوندم؛ ولی کوروش نبود! سرم چرخید و چشمم به ساعت دیواری خورد. با دیدن عقربه‌ها که ساعت پنج و نیم رو نشون می‌دادن، بغض کردم. نفس‌هام بدنم رو بالا و پایین می‌برد. بغض داشتم؛ ولی اشک نه چون خشم خونم رو به جوشش درآورد نه چشمه‌ی اشکم رو. خشمگین شده‌بودم و رفتارهای کوروش هم داشت بیشتر و بیشتر اعصابم رو به هم می‌ریخت.
اون تو این وقت از صبح کجا رفته‌بود؟ پی... پی دریا؟!
- لااله‌الله.
با انگشت‌هام به جون پوست لبم افتادم. کوروش کجا رفته‌بود؟ این سوال عین خوره داشت ذهنم رو گازگازی می‌کرد. عرق سردی از روی گردنم سر خورد. نفسم بالا نمی‌اومد و به شدت احساس می‌کردم ریه‌هام تنگ شدن.
با بغضی که کم‌کم داشت چشمه اشکم رو داغ می‌کرد تا به مرحله‌ی قل خوردن برسه، نفسم رو فوت کردم. دست‌هام می‌لرزید و آروم و قرار نداشتم. چشم‌هام رو بستم و زمزمه کردم:
- ساعت پنج و نیم چی‌کار داری؟ ساعت پنج و نیم برای چی زن و بچه‌ت رو ول کردی؟
نمی‌تونستم بیشتر از این ایستاده بمونم برای همین سمت سرویس مبلی رفتم. با تکیه به دسته مبل آروم نشستم. هنوز هم نفس‌نفس می‌زدم. محمدصدری خواب بود و چون تعطیلات نوروز شروع شده بود، حالاحالاها بیدار نمیشد. داشتم از سکوت و تنهایی با افکار مریضم دق می‌کردم. نمی‌تونستم با دخترها هم حرف بزنم، اولاً که سر صبح بود و اون‌ها به حتم خواب بودن، دوم این‌‌که اون‌ها دیگه تو طبقه‌‌ی بالا نبودن! الینا که همون دو سال پیش بعد از اتفاقی که براش افتاد، ترک تحصیل کرد. هر چی مانعش شدیم بی‌فایده بود، به نظر می‌رسید از چیزی می‌ترسه، به همین خاطر تموم زحماتی که کشیده‌بود رو رها کرد و توی کتاب‌خونه‌ای مشغول شد. جدای از این، بعد از مرگ پدرش که به‌خاطر دزدیده شدن اون سکته کرده‌بود، بیش از پیش گوشه‌گیر شده‌بود، حتی خیلی سخت‌ با ما حرف میزد؛ ولی با این حال هنوز هم تو تهران بود، در واقع اون و مادرش به تهران اومده‌بودن چون دایی الینا هم تهران زندگی می‌کرد و این‌ برای مادر الینا که تو شهرستان غریب بود و به خاطر شوهرش اون‌جا بود، بهتر بود. حنا و غزل و طیبه هم که به دیدن خونواده‌شون رفته‌بودن. سوسن هم که... آه!
رسماً داشتم جونّ می‌دادم و زمان خوابش گرفته‌بود. منتظر بودم تا ساعت هشت و نه بشه تا بتونم به دخترها زنگ بزنم. دل توی دلم نبود و گاهی حس تهوع بهم دست می‌داد. معده‌م می‌سوخت و سوزشش که مثل یک مایع داغ می‌نمود تا وسط سی*ن*ه‌م بالا می‌اومد.
برخلاف تصمیمی که داشتم وقتی ساعت هشت شد از تماس گرفتن با دخترها منصرف شدم. احساسی مانعم شد. نمی‌خواستم خیلی سریع اسرار زندگیم رو جلوی دیگران باز کنم حتی اگه اون دیگران دوست‌هام باشن، دوست‌هایی که حکم خواهر رو برام داشتن. برخلاف میلم زنگی نزدم.
زمان داشت از قصد و برای حرص‌دادن من مثل یک آدامس کش می‌اومد. برای این‌که وقت بگذره بدون این‌که حتی صبحونه یا چای بخورم مشغول مرتب کردن خونه شدم که تمیز بود؛ ولی باز هم به نحوی خودم رو سرگرم نگه داشتم. برای درست کردن ناهار زودتر از هر زمان دست به کار شدم انگار که قرار بود برای ساعت یازده ناهار رو بخوریم! کوکو درست کردم؛ ولی بعدش به شدت پشیمون شدم. سرخ شدن کوکو‌ها فرصتی ایجاد می‌کردن تا من دوباره به افکار سمیم فکر کنم. برام این بهتر بود که فعالیت زیادی داشته باشم بلکه فکرم درگیر بشه و حواسم پرت؛ اما روند آروم سرخ شدن کوکوها این چیز نبود، هر چند که چه تو موقع نظافت خونه و چه تو زمان شستن ظرف‌ها باز هم به نصف شب فکر می‌کردم، انگار که ذهن و بدنم دو جزء جدا محسوب می‌شدن، بدنم کار خودش رو می‌کرد و ذهنم به سخنرانی خودش رسیدگی می‌کرد. سکوت، خونه رو برای ذهنم که عجیب فکش گرم صحبت کردن شده‌بود، سالن همایش کرده‌بود. سرم داشت از فرط افکار سیاه و نحس که به طور غیرقابل‌ تحملی سنگین بودن، درد می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
توی آشپزخونه پشت میز نشسته‌بودم. کاری برای انجام دادن نداشتم و خلقم نحس شده‌بود. بابت شکم برآمده‌م نمی‌تونستم خم بشم برای همین به سختی از آرنج به میز تکیه داده‌بودم در حالی که دستم روی پیشونیم بود و چشم‌هام بسته. دستم که تکیه‌گاه سرم بود به طور خیلی ریزی می‌لرزید. پلک‌هام سنگین بودن؛ ولی خوابم نمی‌اومد. گه‌گاهی جنین درونم خودش رو منقبض می‌کرد که باعث دردم میشد و احساس می‌کردم گوشه‌ای از شکمم یک تکه‌سنگ فشرده شده. حالم اصلاً روبه‌راه نبود و هنوز هم گه‌گاهی حس تهوعم بالا می‌اومد. با تموم این‌ها ذهنم لحظه‌ای هم خفه‌خون نمی‌گرفت.
صدای باز و بسته شدن در اتاق بلند شد که متوجه شدم محمدصدری بالاخره بیدار شده. صدای قدم‌هاش رو به سمت آشپزخونه شنیدم. با اکراه از میز فاصله گرفتم که چشمم به آب قند افتاد. از آب قندی که برای خودم درست کرده‌بودم فقط تونسته بودم دو جرعه ناچیز بنوشم. هیچ اشتهایی نداشتم و برعکس، خیال می‌کردم اگه حتی هوا رو هم بخورم معده‌م از شدت پر بودن بالا میاره.
برای این‌که محمدصدری رو نگران نکنم اجباراً با تکیه به میز بلند شدم. حتی بابت وزن ناچیز دخترکم احساس سنگینی زیادی می‌کردم و سختم بود که بلند بشم یا بشینم. لیوان شیشه‌ای رو برداشتم و محتواش رو توی سینک خالی کردم. مشغول آب‌کشی لیوان بودم که محمدصدری وارد آشپزخونه شد.
- صبح بخیر.
نفسی گرفتم و بدون این‌که نگاهش کنم زمزمه‌وار جوابش رو دادم. لیوان رو سر جاش گذاشتم و چرخیدم که محمدصدری رو کنار یخچال دیدم. محمدصدری در یخچال رو باز کرد و حین برداشتن مواد دلخواهش پرسید:
- تو صبحونه خوردی؟
هنوز اشتهایی نداشتم برای همین با همون پلک‌های نیمه بازم بی‌حوصله لب زدم:
- آره، تو بخور... من میرم اتاق.
محمدصدری هنوز سرش توی یخچال بود. خوشحال بودم که حال نزارم رو ندیده، حوصله‌ی ابراز نگرانی‌هاش رو نداشتم، حوصله‌ی هیچ‌کَس رو نداشتم فقط کوروش رو می‌خواستم، کوروشی که دریا داشت اون رو ازم می‌دزدید!
میز رو دور زدم. خواستم سمت چهارچوب برم که یک‌دفعه کور شدم، جلوی چشم‌هام سیاه و تاریک شد. انگار پاهام به چشم‌هام وصل بودن که سست شدن و راه خودشون رو گم کردن و اگه به رومیزی چنگ نزده‌بودم قطعاً شدت برخوردم با زمین محکم‌تر میشد!
و آخرین چیزی که شنیدم صدای شکستن گلدون سفید بود.
***
با این‌که پلک‌هام سنگین بودن و از فشار وزنشون روی هم افتاده‌بودن، با این‌که بدنم لمس بود و نمی‌تونستم تکون بخورم؛ اما گوش‌هام فعال بودن. صداهای زمزمه‌واری رو می‌شنیدم که در همون لحظه اول متوجه شدم که کدوم پدر و پسر در نزدیکی من مشغول حرف زدنن.
- یعنی چی یهویی این‌جوری شد؟
- نمی‌دونم، گفتم که، صبح که بیدار شدم دیدم تو آشپزخونه‌س بعد یهو افتاد.
کوروش نچی کرد و گفت:
- برم ببینم این دکترش کجاست.
با حرفی که زد، متوجه شدم بیمارستانم. صدای قدم‌هاش رو شنیدم که از اتاق خارج شد. حضور محمدصدری رو از نفس‌های آرومی که می‌کشید در نزدیکی تخت حس می‌کردم. به آرومی لای پلک‌هام رو باز کردم. دستم گرم بود چون آفتابی که از پنجره داخل اتاق خزیده‌بود، تا روی دستم که روی شکمم قرار داشت، بالا اومده بود. سرم رو کمی چرخوندم و محمدصدری رو کنارم دیدم. به دیوار تکیه داده‌بود و هر دو دستش پشت کمرش قرار داشتن و با اخم سر به زیر انداخته‌بود. نگرانی رو در چهره‌ش می‌دیدم. دلم نیومد سکوتم بیشتر از این کش پیدا کنه برای همین آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
- محمد؟
به محض این‌که صدام رو شنید، سرش رو با شتاب سمتم چرخوند و بلافاصله با دور شدن از دیوار به تخت نزدیک‌تر شد.
- ویدا خوبی؟
مهلت نداد حرفی بزنم و با گفتن:
- برم بابا رو صدا کنم.
سریع از اتاق خارج شد. نگاهم به در نیمه‌باز موند. داشتم به این فکر می‌کردم اگه کوروش رو ببینم چه واکنشی نشون بدم؟ در جوابش چی بگم؟ این‌که چرا یک‌دفعه حالم بد شد؟ توی خودم بودم و به سوال‌های احتمالی جواب می‌دادم. جواب‌های ذهنم پر بودن از نیش و کنایه به همین خاطر بی‌این‌که متوجه باشم اخم کرده‌بودم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
در اتاق یک‌دفعه باز شد و از گوشه‌ی چشم قامت کوروش رو دیدم. پشت سرش آقای دکتر و محمدصدری وارد شدن. کوروش با قدم‌های بزرگی خودش رو بهم رسوند. دستم رو نرم فشرد و زمزمه کرد:
- حالت خوبه زندگیم؟
زندگیم؟ من واقعاً زندگیش بودم؟ با سردی نگاهش کردم؛ اما قبل از این‌که اون متوجه نگاهم بشه دکتر خودش رو به ما رسوند. چند سوال ازم پرسید تا مطمئن بشه که حالم روبه‌راهه بعد با گفتن این‌که من مرخصم و کوروش می‌تونه هزینه رو پرداخت کنه، ما رو تنها گذاشت. کوروش دوباره دستم رو گرفت در حالی که دست دیگه‌ش رو روی سرم گذاشته بود. با دلواپسی پرسید:
- دکتر گفت شانس آوردین به جنین ضربه‌ای وارد نشد.
تازه یادم به دخترکم افتاد و چشم‌هام از ترس گرد شد. وحشت‌زده به شکمم نگاه کردم و وقتی اون توپ کوچیک بالا اومده رو دیدم، دلم آروم گرفت و دست دیگه‌م رو که روی شکمم بود، روش کشیدم. آخ دخترکم، خدایا شکرت!
- ویداجان تو یهو چت شد؟ هر چند دکتر گفت این اتفاق برای خانوم‌های باردار بیشتر از خانوم‌های دیگه می‌افته چون بدن شماها حساس‌تر شده. نچ باید حواسم بیشتر بهت می‌بود، تقصیر منه، معذرت می‌خوام عزیزم.
جلوی پوزخندم رو گرفتم. نیم‌نگاهی حواله‌ش کردم و سپس رو به افق با سردی زمزمه کردم:
- نمیری پرداخت کنی؟ من دیگه نمی‌خوام این‌جا باشم.
- مطمئن باشم حالت خوبه؟
در جوابش چشم‌هام رو بستم و سر تکون دادم‌. قبل از این‌که حرفی بزنه، خم شد و پیشونیم رو عمیق بوسید.
- الان میرم.
این رو گفت و آروم‌تر از دفعه‌ی قبل اتاق رو ترک کرد. به محمدصدری نگاه کردم و پرسیدم:
- تو من رو آوردی این‌جا؟
به موهاش دست کشید و سر تکون داد.
- آره؛ ولی اولش نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم واسه همین به بابا زنگ زدم، اون هم گفت سریع اورژانس رو خبر کنم.
برای پرسیدن سوال بعدیم کمی درنگ کردم. مطمئن نبودم پرسیدنش درسته یا نه چون می‌ترسیدم محمدصدری به بدبینیم شک کنه. تو شرایطی بودم که خیال می‌کردم مشکوک‌تر از هر زمانیم و همه می‌دونن که من به همسرم، شریک زندگیم شک کردم.
- نفهمیدی کجا بود؟
- هوم؟ نه.
آهی کشیدم و با تکون دادن سرم ازش روی گرفتم.
به بهونه بی‌حالی تا به خونه برسیم چشم‌هام رو بسته نگه داشتم. وقتی ماشین متوقف شد چشم‌هام رو باز کردم. کسل و بی‌حوصله مشغول بازکردن کمربندم بودم که کوروش ماشین رو دور زد و در طرفم رو باز کرد. کمکم کرد پیاده بشم؛ اما همین که پاهام روی زمین قرار گرفت، آروم دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم، نمی‌خواستم اون رو متوجه دلخوریم کنم؛ ولی از طرفی نگاهم سرد بود و خودم کناره می‌گرفتم، انگار برخلاف عقلم دلم بی‌تاب بود تا شکسته‌هاش رو نشونش بده.
وارد اتاق که شدیم کوروش پشت سرم ایستاد و کمکم کرد تا روپوشم رو از تنم بیرون کنم. بدون هیچ‌حرف یا مخالفتی دست‌هام رو از توی آستین‌های روپوش بیرون کردم و سپس سمت تخت رفتم. حتی شالم رو از سرم نکشیدم و روی تخت به پهلو دراز کشیدم. چون پشتم به کوروش بود، نمی‌تونستم ببینمش؛ اما با دنبال کردن صداها متوجه شدم روپوشم رو از لباس‌آویزی که به در نصب بود، آویزون کرده. کمی بعد صدای قدم‌هاش به گوشم خورد. تخت بالا و پایین رفت. دستش رو روی بازوم گذاشت و با تکیه به آرنج دیگه‌ش از پشت به سمتم خم شد و روی شونه‌م رو بوسید. چشم‌هام با درد بسته شدن. بوسه‌ش دیگه بهم حس امنیت و عشق نمی‌داد. دریا رو هم... بوسیده بود؟! قبل از این‌که پیش من بیاد با اون بود دیگه، نبود؟ موقع خداحافظی در آغوشش گرفته؟ اون رو همین شکلی که من رو می‌بوسه، بوسیده؟!
- چیزی که لازم نداری؟
صداش نزدیک گوشم حس میشد. با خشم دندون‌هام رو به هم فشردم؛ ولی حالت صورتم تغییری نکرد. با سردی لب زدم:
- نه.
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم. سایه‌ای روی صورتم افتاد که متوجه شدم فاصله‌ی صورتش رو باهام کم کرده.
- من رو نگاه کن.
- می‌خوام بخوابم کوروش، برو کنار.
و هم‌زمان بدون این‌که چشم‌هام رو باز کنم با اخم کنارش زدم. احتمالاً شک کرد که بازوم رو گرفت و من رو چرخوند.
- ویدا نگام کن.
لحنش کمی امرانه بود. نفسم رو رها کردم و با اخم لای پلک‌هام رو باز کردم. اخم کم رنگی داشت و نگاهش پرسان و متعجب بود.
- بگو.
《بگم؟ دقیقاً چی رو کوروش‌خان؟》
با درنگ لب زدم:
- چی رو؟
اخم کرد و با تردید پرسید:
- قهری؟
لحنش جوری بود که حس بچه بودن بهم دست داد. پوزخندی زدم و گفتم:
- قهر؟ مگه بچه‌م؟
با سیاست گفتم:
- واسه چی باید قهر کنم؟ مگه کاری کردی؟
خیلی احمقانه با انتظار به چشم‌هاش زل زدم. واقعاً توقع داشتم از دریا و خیانتش بگه؟
- پس این رفتارت چی میگه؟
- کدوم رفتار؟ کوروش من واقعاً خسته‌م، می‌خوام بخوابم.
با تردید نگاهم کرد.
- مطمئن باشم؟
عمیق نگاهش کردم. در نهایت آهی کشیدم و لب زدم:
- آره.
دودلی و شک هنوز هم درون مردمکش باز و بسته میشد. پس از چند ثانیه لبخند کم‌جونی زد و با نوازش کردن پیشونیم گفت:
- باشه زندگیم استراحت کن؛ کاری هم داشتی بگو، من تو سالنم.
چشم‌هام رو بستم و عوض جواب‌دادن با اکراه سر تکون دادم. کوروش قبل از این‌که از اتاق خارج بشه نزدیک نیم‌‌دقیقه روی تخت موند، حتی دستش رو از روی سرم برنداشت، انگار هنوز مجاب نشده‌بود و شک داشت که چیزی رو ازش پنهون می‌کنم یا نه.
چشم‌هام بسته بود؛ اما خواب نبودم. از وقتی که اون حرف‌ها رو شنیده‌بودم بعید می‌دونستم که دیگه خواب راحتی داشته باشم. نزدیک یک ساعتی روی یک پهلو بودم، شکم و پهلوم به درد اومده‌بودن برای همین پس از نشستن به پهلوی دیگه‌م چرخیدم. گاهی از این‌که نمی‌تونستم مثل قدیم راحت از این پهلو به اون پهلو بچرخم عصبی می‌شدم، مخصوصاً تو این زمان که اعصابم به شدت تحریک شده‌بود.
در حالی که دست راستم از آرنج خم بود و سرم روی ساعدم قرار داشت، با دست دیگه‌م شروع به نوازش شکمم کردم که دنیای کوچیک دخترکم بود. با بغض پلک روی هم گذاشتم و در دل با دخترکم حرف زدم:
- دیدی وقتی خبر حاملگیم رو بهش دادم چه خوشحال شد؟ یادته اون شب رو؟ به نظرت دروغ بود؟ بازیم داد؟ باباییت از کی داره بهم خ*یانت می‌کنه؟
نیش اشک مژه‌هام رو خیس کرد؛ ولی قطره‌ی اشک به گونه‌م نرسید، در جا فلج شد. به یاد اون روزی افتادم که جواب آزمایشم آماده شد. با یادآوریش لبم کج شد، پوزخند بود یا لبخند؟ ولی هر چی که بود بد جور دلم رو سوزوند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با بدجنسی منتظر بودم تا خوابش عمیق بشه، خودم که خوابی نداشتم. ساعت ده دقیقه به دوازده بود، اتاق تاریک بود و ساکت. به آرومی روی آرنجم بلند شدم و دست دیگه‌م رو روی سی*ن*ه پهن و گرمش گذاشتم.
- کوروش؟ کوروش؟
پچ‌پچم بیدارش کرد. چون چشم‌هام به تاریکی عادت داشت می‌تونستم چشم‌های خمار و اخمش رو ببینم.
- چی شده ویدا؟
پلک میزد و خواب سنگینی روی چشم‌هاش افتاده بود؛ ولی باز هم دلیلی نمیشد تا بدجنسی نکنم.
- کوروش من یه چیزی فهمیدم.
طفلکی هنوز گیج خواب بود.
- چی؟
و با کف دستش چشمش رو مالید. فرصت رو از دست ندادم و در حالی که اون مشغول مالیدن چشمش بود، خم شدم و کنار گوشش لب زدم:
- بابا شدی!
دیدم که خشکش زد و از حرکت ایستاد. با چشم راستش که آزاد بود، نگاهم کرد. چون دستش روی چشم دیگه‌ش بود شبیه دزدان دریایی شده‌بود و این من رو به خندیدن وادار می‌کرد. بالاخره دستش رو برداشت و با اخم نگاهم کرد. یک... دو... سه ثانیه گذشت تا که گفت:
- خواب دیدی؟
در جوابش فقط یک لبخند زدم. هاج‌واج به لبخندم نگاه کرد. چشم‌هاش گرد شد و به کل خواب از سرش پرید. دوباره چشم در چشمم شد. طی یک حرکت سریع نشست که من هم نشستم.
- جان من؟
ریز خندیدم و سر تکون دادم. با چشم‌هایی گرد که خیره‌م بود، پنجه لای موهاش برد. تک‌خنده‌ای زد و رفته‌رفته نیشش بازتر شد.
ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
- نمی‌خوای بغلم کنی و بهم تبریک بگی؟
انگار نشنید چون با یک لبخند کج زل‌زل نگاهم می‌کرد. خندیدم و خودم برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شدم. کنار گوشش زمزمه کردم:
- بابا شدنت مبارک آقا.
دو ثانیه طول کشید تا خودش رو جمع کنه. چنان من رو بین بازوهای پرش فشرد که حس کردم بدنم کوچیک‌تر شده؛ اما این آغوش تنگ رو دوست داشتم و اعتراضی نکردم.
با چنان ذوقی گفت:
- من قربونت برم.
و محکم‌تر من رو به خودش فشرد. سرم رو غرق در بوسه‌های یک نفسش کرد. می‌خندیدم و اون بوسه نثار جانم می‌کرد، لذت می‌بردم و اون قربون صدقه‌م می‌رفت.
- محمد اگه بفهمه.
چشم‌هاش برقی زد و ادامه داد:
- اون خیلی دوست داشت یه داداش داشته باشه.
- از کجا معلوم پسره؟
- به هر حال از تنهایی درمیاد.
این رو گفت و با کنار زدن پتو از تخت پایین رفت. با تعجب گفتم:
- اِ کجا؟
بدون این‌که سمتم بچرخه، گفت:
- برم بهش بگم.
خندیدم و قبل از این‌که تصمیمش رو عملی کنه و واقعاً محمد طفلکی رو بیدار کنه، از تخت پایین رفتم.
- کوروش صبر کن، حالا صبح بهش می‌گیم.
- نه، مزه‌ش به الانه.
جلوی در اتاقش که ایستادیم، دست‌گیره رو گرفت. دست روی دستش گذاشتم و لب زدم:
- خوابه، گناه داره.
- چه‌طور من گناه نداشتم؟
یک ابروم بالا رفت و دست آزادم رو روی پهلوم گذاشتم.
- ضرر کردی؟
- اون هم ضرر نمی‌کنه.
در رو باز کرد که به تخسیش خندیدم. انگار نه انگار که سی و شش_هفت سالش بود، مثل پسرهای نوزده_بیست ساله هیجان داشت.
من هم وارد اتاق شدم؛ ولی نزدیک در ایستادم. کوروش روی تخت نشست و با گرفتن بازوهای محمد اون رو سریع نشوند که چشم‌هام از حرکتش گرد شد. هنوز تو بهت رفتار بی‌رحمانه‌ش بودم که محمد گیج و منگ از خواب پرید. حالت چهره‌ش خیلی خنده‌دار شده‌بود واسه همین سریع برای کنترل کردن خنده‌م دستم رو روی دهنم گذاشتم.
- محمد؟
محمدصدری با ترس نگاهش کرد و زمزمه کرد:
- چیه؟
به سختی خنده‌م رو کنترل می‌کردم‌.
- کوروش این چه وضع از خواب بیدار کردنه؟
نیش کوروش باز بود. رو به محمدصدری که تو تاریکی اتاقش هاج‌ و واج نگاهمون می‌کرد، گفت:
- پسر یه توراهی داریم.
صدای آروم و گیج محمدصدری تو اتاق پخش شد.
- ها؟
بلند خندیدم. کوروش گفت:
- میگم یه توراهی داریم.
محمدصدری سرش رو سمتم چرخوند، خیره‌خیره نگاهم می‌کرد. حقیقتاً کمی خجالت‌زده شدم؛ ولی خب ذوقم بیشتر از شرمم بود برای همین خطاب بهش گفتم:
- داداش شدی قهرمان.
اگه اتاق تاریک نبود قطعاً می‌تونستم ابروهای بالا رفته و چشم‌های پف‌کرده‌ش رو ببینم. آخ که دوست داشتم قیافه‌ش رو ببینم، حیف که اون لحظه روشن‌کردن چراغ به ذهنم نرسید.
کوروش اون شب بدجور به سرش زد و ما رو بیرون برد و تا خود صبح گشتیم و گشتیم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین