- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
قطره اشک از روی دماغم رد شد و عوض سر خوردن روی گونهم مستقیم روی بالشت افتاد. دستم همچنان شکمم رو نوازش میکرد. از شدت بغض گلوم دردناک شده بود. مژههام خیس شده بودن و لبهام از سر بغض گهگاهی میلرزیدن. چشم باز نمیکردم و سرسختانه به خاطرهای میاندیشیدم که چندان هم دور نبود، همین چند ماه پیش بود. فکر اینکه تو اون زمان هم دریا تو زندگی ما نقش داشته یا نه، داشت خفهم میکرد.
دستگیره کشیده شد که فوراً اشکهام رو پاک کردم؛ اما خب کوروش متوجه شد.
- ویدا!
لحنش شک و تردید داشت، نگران و متعجب به نظر میرسید. وقتی متوجه شدم داره بهسمتم میاد، لای پلکهام رو باز کردم و اجباراً نشستم. بدون اینکه نگاهش کنم زمزمه کردم:
- چیزی نیست.
از تخت پایین رفتم که بازوم رو گرفت.
- چیزی نیست؟
شستش رو زیر چشمم کشید و گفت:
- پس این چیه؟
حتی به خیسی روی انگشتش نگاه نکردم، اصلاً نمیتونستم بهش نگاه کنم، مخصوصاً به چشمهاش! اون چشمهای قهوهای تموم مردونگی مرد من بود؛ من عشق رو توی اونها دیدم، صداقت رو توی اونها دیدم.
- گیر نده، بیا کنار.
بهسختی داشتم خودم رو کنترل میکردم تا نشکنم.
- نگام کن.
نه هرگز، هرگز!
وقتی بیاعتناییم رو دید، با دستهای بزرگش صورتم رو قاب گرفت و سرم رو بلند کرد. چشم در چشمش که شدم گفت:
- من که میدونم تو بیجهت حالت بد نشده، ویدا چه اتفاقی افتاده؟
این پیگیریش داشت بغضم رو شدیدتر و سنگینتر میکرد. این نگرانیش پوچ و الکی بود؟ این هم عضوی از بازیش بود؟ منِ ساده چقدر دلخوش بودم به محبتهای دروغینش.
بیاینکه بخوام و علیرغم میلم چشمهام پر شدن و دوباره و دوباره گریستن.
- ویدا!
دستهاش رو کنار زدم و با نگاهی افتاده گفتم:
- بهت میگم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- اما الان نه.
میخواستم مدرکی علیهش پیدا کنم، شاید هم نمیخواستم به این زودی دستش رو، رو کنم، شاید میترسیدم که اون این بازیش رو زودتر تموم کنه، میترسیدم که... ترکم کنه! لابد دخترکم رو هم از من میگرفت، حتماً هم دریا براش مادری میکرد! شاید قصد انتقام داشت؛ چون من برای پسرش مادری کرده بودم؛ ولی خب اون خودش، خودش رو کنار کشید، گناه من و طفل درونم چی بود؟
هق زدم که کوروش با حیرت دوباره صدام زد؛ اما متأسفانه هقهقم بلندتر شد. کوروش نمیدونست چجوری آرومم کنه، تا به حال من رو اونطور آشفته ندیده بود، من هم تا به حال طعم خ*یانت رو نچشیده بودم!
کوروش سرم رو به سی*ن*هش فشرد که منزجر شدم و پسش زدم. از حرکتم جا خورده بود برای همین دماغم رو بالا کشیدم و با پاک کردن اشکهام لب زدم:
- میرم صورتم رو بشورم.
این رو گفتم و از کنارش گذشتم. توی دستشویی بیصدا اشک ریختم و به صورتم آب پاشیدم؛ اما گرمای قطرات اشک هنوز هم زیر خنکی آب حس میشد. دلم آروم نمیگرفت و دریاش خشک نمیشد.
دستگیره کشیده شد که فوراً اشکهام رو پاک کردم؛ اما خب کوروش متوجه شد.
- ویدا!
لحنش شک و تردید داشت، نگران و متعجب به نظر میرسید. وقتی متوجه شدم داره بهسمتم میاد، لای پلکهام رو باز کردم و اجباراً نشستم. بدون اینکه نگاهش کنم زمزمه کردم:
- چیزی نیست.
از تخت پایین رفتم که بازوم رو گرفت.
- چیزی نیست؟
شستش رو زیر چشمم کشید و گفت:
- پس این چیه؟
حتی به خیسی روی انگشتش نگاه نکردم، اصلاً نمیتونستم بهش نگاه کنم، مخصوصاً به چشمهاش! اون چشمهای قهوهای تموم مردونگی مرد من بود؛ من عشق رو توی اونها دیدم، صداقت رو توی اونها دیدم.
- گیر نده، بیا کنار.
بهسختی داشتم خودم رو کنترل میکردم تا نشکنم.
- نگام کن.
نه هرگز، هرگز!
وقتی بیاعتناییم رو دید، با دستهای بزرگش صورتم رو قاب گرفت و سرم رو بلند کرد. چشم در چشمش که شدم گفت:
- من که میدونم تو بیجهت حالت بد نشده، ویدا چه اتفاقی افتاده؟
این پیگیریش داشت بغضم رو شدیدتر و سنگینتر میکرد. این نگرانیش پوچ و الکی بود؟ این هم عضوی از بازیش بود؟ منِ ساده چقدر دلخوش بودم به محبتهای دروغینش.
بیاینکه بخوام و علیرغم میلم چشمهام پر شدن و دوباره و دوباره گریستن.
- ویدا!
دستهاش رو کنار زدم و با نگاهی افتاده گفتم:
- بهت میگم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- اما الان نه.
میخواستم مدرکی علیهش پیدا کنم، شاید هم نمیخواستم به این زودی دستش رو، رو کنم، شاید میترسیدم که اون این بازیش رو زودتر تموم کنه، میترسیدم که... ترکم کنه! لابد دخترکم رو هم از من میگرفت، حتماً هم دریا براش مادری میکرد! شاید قصد انتقام داشت؛ چون من برای پسرش مادری کرده بودم؛ ولی خب اون خودش، خودش رو کنار کشید، گناه من و طفل درونم چی بود؟
هق زدم که کوروش با حیرت دوباره صدام زد؛ اما متأسفانه هقهقم بلندتر شد. کوروش نمیدونست چجوری آرومم کنه، تا به حال من رو اونطور آشفته ندیده بود، من هم تا به حال طعم خ*یانت رو نچشیده بودم!
کوروش سرم رو به سی*ن*هش فشرد که منزجر شدم و پسش زدم. از حرکتم جا خورده بود برای همین دماغم رو بالا کشیدم و با پاک کردن اشکهام لب زدم:
- میرم صورتم رو بشورم.
این رو گفتم و از کنارش گذشتم. توی دستشویی بیصدا اشک ریختم و به صورتم آب پاشیدم؛ اما گرمای قطرات اشک هنوز هم زیر خنکی آب حس میشد. دلم آروم نمیگرفت و دریاش خشک نمیشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: