جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,485 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قطره اشک از روی دماغم رد شد و عوض سر خوردن روی گونه‌م مستقیم روی بالشت افتاد. دستم همچنان شکمم رو نوازش می‌کرد. از شدت بغض گلوم دردناک شده بود. مژه‌هام خیس شده بودن و لب‌هام از سر بغض گه‌گاهی می‌لرزیدن. چشم باز نمی‌کردم و سرسختانه به خاطره‌ای می‌اندیشیدم که چندان هم دور نبود، همین چند ماه پیش بود. فکر این‌که تو اون زمان هم دریا تو زندگی ما نقش داشته یا نه، داشت خفه‌م می‌کرد.
دست‌گیره کشیده شد که فوراً اشک‌هام رو پاک کردم؛ اما خب کوروش متوجه شد.
- ویدا!
لحنش شک و تردید داشت، نگران و متعجب به نظر می‌رسید. وقتی متوجه شدم داره به‌سمتم میاد، لای پلک‌هام رو باز کردم و اجباراً نشستم. بدون این‌که نگاهش کنم زمزمه کردم:
- چیزی نیست.
از تخت پایین رفتم که بازوم رو گرفت.
- چیزی نیست؟
شستش رو زیر چشمم کشید و گفت:
- پس این چیه؟
حتی به خیسی روی انگشتش نگاه نکردم، اصلاً نمی‌تونستم بهش نگاه کنم، مخصوصاً به چشم‌هاش! اون چشم‌های قهوه‌ای تموم مردونگی مرد من بود؛ من عشق رو توی اون‌ها دیدم، صداقت رو توی اون‌ها دیدم.
- گیر نده، بیا کنار.
به‌سختی داشتم خودم رو کنترل می‌کردم تا نشکنم.
- نگام کن.
نه هرگز، هرگز!
وقتی بی‌اعتناییم رو دید، با دست‌های بزرگش صورتم رو قاب گرفت و سرم رو بلند کرد. چشم در چشمش که شدم گفت:
- من که می‌دونم تو بی‌جهت حالت بد نشده، ویدا چه اتفاقی افتاده؟
این پیگیریش داشت بغضم رو شدیدتر و سنگین‌تر می‌کرد. این نگرانیش پوچ و الکی بود؟ این هم عضوی از بازیش بود؟ منِ ساده چقدر دل‌خوش بودم به محبت‌های دروغینش.
بی‌این‌که بخوام و علی‌رغم میلم چشم‌هام پر شدن و دوباره و دوباره گریستن.
- ویدا!
دست‌هاش رو کنار زدم و با نگاهی افتاده گفتم:
- بهت میگم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- اما الان نه.
می‌خواستم مدرکی علیه‌ش پیدا کنم، شاید هم نمی‌خواستم به این زودی دستش رو، رو کنم، شاید می‌ترسیدم که اون این بازیش رو زودتر تموم کنه، می‌ترسیدم که... ترکم کنه! لابد دخترکم رو هم از من می‌گرفت، حتماً هم دریا براش مادری می‌کرد! شاید قصد انتقام داشت؛ چون من برای پسرش مادری کرده بودم؛ ولی خب اون خودش، خودش رو کنار کشید، گناه من و طفل درونم چی بود؟
هق زدم که کوروش با حیرت دوباره صدام زد؛ اما متأسفانه هق‌هقم بلندتر شد. کوروش نمی‌دونست چجوری آرومم کنه، تا به حال من رو اون‌طور آشفته ندیده بود، من هم تا به حال طعم خ*یانت رو نچشیده بودم!
کوروش سرم رو به سی*ن*ه‌ش فشرد که منزجر شدم و پسش زدم. از حرکتم جا خورده بود برای همین دماغم رو بالا کشیدم و با پاک کردن اشک‌هام لب زدم:
- میرم صورتم رو بشورم.
این رو گفتم و از کنارش گذشتم. توی دستشویی بی‌صدا اشک ریختم و به صورتم آب پاشیدم؛ اما گرمای قطرات اشک هنوز هم زیر خنکی آب حس میشد. دلم آروم نمی‌گرفت و دریاش خشک نمیشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
برای این‌که حساسیت کوروش رو بیشتر از این تحریک نکنم با اکراه پشت میز نشستم و با پدر و پسر ناهارم رو خوردم. هیج میل و اشتهایی نداشتم و فقط به یک مکان تاریک و خلوت نیاز داشتم که هواش سکوت بود.
بعد از ناهار خواستم میز رو مرتب کنم که کوروش گفت:
- ما جمع می‌کنیم، ظرف‌ها رو هم خودم می‌شورم، تو برو استراحت کن.
بدون این‌که حتی نگاه کوتاهی نثارش کنم درحالی که منتظر یک گوشه چشمم بود، از آشپزخونه خارج شدم و سمت اتاق قدم برداشتم. بیست دقیقه‌ای که گذشت کوروش هم وارد شد. من رو روی تخت که نشسته بودم، دید و گفت:
- می‌خوام برم بیرون چیزی که لازم نداری؟
تا این رو گفت سریع نگاهش کردم. داشت می‌رفت؟ کجا؟ برای چی؟ نکنه، نکنه به دیدن دریا می‌رفت؟! من رو با این حالم تنها می‌ذاشت تا به زن اولش برسه؟! خب حق داشت، کم پشت گوشی نگرانیش رو ابراز نکرد! حتماً دلواپسش بود دیگه.
دندون‌هام رو به روی هم فشردم و قبل از این‌که نیش اشک رسوام کنه، نگاه گرفتم. حتی نمی‌خواستم باهاش هم صحبت بشم. درحالی که جونم پشت لب‌هام بود، سر تکون دادم. کوروش تا چندی خیره‌م موند در نهایت با برداشتن کتش از آویز در، تنهام گذاشت. چرا نگفت خداحافظ؟! من طی چند ساعت بی‌خیال بوسه‌هاش شدم که دو سال خرجم کرد و عادتم داد، دیگه در حد یک خداحافظ شنیدن هم نبودم؟
به محض این‌که کوروش از اتاق خارج شد، صداهای درونم بلند شدن.
《چرا چیزی بهش نگفتی؟》
《واقعاً می‌خوای بذاری بره پیشش؟》
《واسه چی جلوش رو نگرفتی؟》
《غیرتت همین قدره؟》
من که به تاج تخت تکیه داده بودم، سرم رو که خم بود، بین دست‌هام فشردم. چشم‌هام رو محکم بسته بودم؛ ولی باز هم محکم‌تر پلک‌هام رو به هم فشردم. بی‌صدا هق زدم که شونه‌هام تکون خورد.
باز هم زمان بازیش گرفت، چند ساعت‌چند ساعت زجر می‌کشیدم؛ ولی ساعت یک دقیقه‌یک دقیقه جلو می‌رفت. از رفتن کوروش به نظر می‌رسید چند روز گذشته؛ ولی فقط ۳٥ دقیقه گذشته بود. آروم و قرار نداشتم، بی‌تاب شده بودم و حالت تهوع دوباره گلوگیرم شده بود که برخلاف تصورم کوروش برگشت. این رو از حرف زدنش با محمدصدری متوجه شدم.
ملاقاتش به همین زودی تموم شد؟ شاید قرار داشتن! یا شاید هم کوروش چیزی جا گذاشته بود. هر چی که بود، دلم کمی فقط کمی آروم گرفت. همین که کنارم بود، همین که می‌دونستم پیش زن سابقش نیست، برام بس بود، حتی اگه فکر و ذهنش با من نبود! مثل زن‌های رقت‌انگیز به نظر می‌رسیدم؟ مهم بود؟ در مرز از دست دادن همسرت، شریک زندگیت، عشقت، پدر فرزندت، غرور معنا و مفهوم داشت؟
دست‌هام بی‌حس بودن و پاهام از شدت بی‌حسی درد می‌کردن. تصمیم گرفتم کمی راه برم. نمی‌خواستم از اتاق خارج بشم و قصد داشتم توی اتاق کمی پیاده‌روی کنم؛ ولی همین که به کمک تاج تخت نیم‌خیز شدم، در باز شد و چشمم به کوروش افتاد. وقتی بشقاب توی دستش رو دیدم جا خوردم.
کوروش در رو بست و نزدیکم شد. ناچاراً نشستم که اون هم کنارم نشست.
- برات از این شیرینی‌هایی خریدم که دوست داری.
هاج‌ و واج نگاهش کردم. اون، اون رفته بود شیرینی‌ فروشی؟! برای من؟ سر قرار نبود؟
بغضم گرفت؛ اما دیگه چشم‌هام تر نشد. نگاه گرفتم و زمزمه کردم:
- میل ندارم.
- تو که همیشه ویارشون رو داشتی.
با بی‌حوصلگی و اخم زمزمه کردم:
- آره؛ ولی الان ندارم.
این رو گفتم و دراز کشیدم. برای این‌که چشمم بهش نیفته پشت بهش خوابیده بودم. صدای گذاشتن بشقاب روی میز عسلی به گوشم خورد. تخت کمی تکون خورد که متوجه جابه‌جا شدنش شدم. دستش رو روی شونه‌م گذاشت و من رو کمی چرخوند تا نگاهش کنم.
- چرا حس می‌کنم از من دلخوری؟
پشت چشم نازک کردم و دستش رو پس زدم. با دوباره پشت کردن بهش نجواکنان لب زدم:
- نیستم.
ولی بودم، به خدا قسم که بودم. دلم تکه‌تکه شده بود و درد می‌کرد. داشتم جون می‌دادم، جون! کاش خون‌ریزی روحم رو می‌دید!
نفس عمیقی کشید و سپس بازدمش رو با یک آه کش‌دار ادا کرد. به نظر می‌رسید که کلافه و درمونده‌ست، با این حال تلاشی برای رفع درموندگیش نشون ندادم. چرا باید کاری می‌کردم وقتی که اون مقصر بود؟ یعنی یک درصد هم شک نکرد من بهش شک کردم؟ مردها چرا این‌قدر خوش‌ خیال بودند؟ شاید هم فکر می‌کردند ما زیادی خوش‌ خیالیم!
گوشیش زنگ خورد، چند ثانیه بعد از روی تخت بلند شد، انگار که اسم مخاطبش رو خونده بود.
- الو؟
و از اتاق خارج شد! تپش قلب گرفتم. سریع نشستم و به در که بسته بود، نگاه کردم. چرا بیرون رفت؟ محرم نبودم که همین جا حرفش رو بزنه؟ مخاطبش کی بود؟! ای خدا!
دندون به روی هم فشردم. دریا، آخ دریا! ملافه توی مشت‌هام مچاله شد. تپش قلب گرفته بودم و نفس‌نفس می‌زدم. دیگه طاقت نیاوردم، باید گوشی رو از دستش می‌کشیدم و هر چی از دهنم بیرون میشد نثار وجود مردابی و کثیف دریا می‌کردم که برخلاف اسمش نه بزرگ بود، نه زیبا، بلکه عین یک باتلاق داشت خوشبختیم رو فرو می‌برد.
جابه‌جا شدم تا از تخت پایین برم که در دو مرتبه باز شد. کوروش نزدیکم شد و سرسری گفت:
- ویدا جان من میرم بیرون، ممکنه شب دیر بیام. دست به سیاه و سفید نمی‌زنی، باشه زندگیم؟ شام هر چی می‌خوای سفارش بده، چیزی درست نکن. اتفاقی هم افتاد بهم زنگ بزن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
این رو گفت و با بوسه‌ای خشک و کوتاه که به سرم زد، فوراً از اتاق خارج شد. من؛ اما مثل یک مجسمه خشکم زده بود. مات و مبهوت، هاج‌‌ و واج به در زل زده بودم که حتی کوروش وقت نکرد اون رو ببنده! چرا این‌قدر عجله داشت؟ برای چی سراسیمه و حیرون بود؟ برای مردابش اتفاقی افتاده بود؟
قطره اشکم روی لپم چکید. انگار همین یک قطره مقدمه بود که بلافاصله از هر دو چشمم یک قطره اشک دیگه چکید. عرض چند ثانیه چنان صورتم خیس شد که قطرات حتی از چونه‌م هم می‌چکیدند؛ ولی با تموم این‌ها من به در خیره بودم، ساکت و ماتم‌زده.
اشک‌هام رو پاک کردم و بعد آروم‌آروم سمت در رفتم. سست و وا رفته وارد هال شدم. محمدصدری پای تلویزیون نشسته بود و یک دستش رو روی تاج کاناپه گذاشته بود و با دست دیگه‌ش داشت خیار می‌خورد. حواسش به من نبود؛ ولی من به نیم‌رخش چشم دوخته بودم. چشم‌های سیاهش به ما نرفته بود، اون‌ها رو از مادرش گرفته بود که برخلاف چشم‌های خودش سیاهی چشم‌های مادرش مثل یک سایه نحس روی خوشبختیم افتاده بود. دریا رو زیاد به‌خاطر نداشتم، چهره‌ش مثل یک روح تو حافظه‌‌م پرسه میزد؛ اما در همین حدی به‌خاطرش داشتم که بدونم محمدصدری شباهت بیشتری به مادرش داره تا کوروش. میشد گفت چهره‌ش رو از مادرش گرفته بود؛ ولی قد و هیکلش رو از پدرش، هر چند که دریا هم قد بلندی داشت.
چشم روی هم گذاشتم و نفسم رو با آهی خارج کردم. دوباره که به محمدصدری نگاه کردم، عوض دریا خودش رو دیدم.
- کوروش... رفت؟
محمدصدری بدون این‌که نگاهم کنه، لب زد:
- آره.
و گاز دیگه‌ای به خیارش زد. انگار از گوشه چشم متوجه‌ مجسمه بودنم شد که نگاهم کرد؛ ولی با دیدن چشم‌های سرخ از اشکم جا خورد و بلند شد. خودش رو بهم رسوند و با نگرانی و ترس پرسید:
- حالت خوبه؟
عوض جوابش پرسیدم:
- نفهمیدی کجا رفت؟
از جوابی که قصد داشت بزنه می‌ترسیدم. می‌ترسیدم بگه به دیدن مادرم رفته، به هر حال اون پسر دریا هم بود، کدوم فرزندی دلش نمی‌خواست پدر و مادرش دوباره با هم باشن؟ پس بعید نبود که پدر و پسر از من چیزی رو مخفی کنن، اون هم چنین رازی رو!
اما محمدصدری برخلاف هذیون‌های ذهنم کوتاه گفت:
- نه.
اخم کرد و ادامه داد:
- رنگت پریده، زنگ بزنم بابا؟
نگاه ازش گرفتم و سر تکون دادم.
- نه، نیازی نیست.
- ولی حالت خوب نیست، باید دوباره بریم بیمارستان. اگه اتفاقی براتون بیفته چی؟
برخلاف حسم به کوروش نگرانی اون رو باور داشتم، خالصانه نگران من و خواهرش شده بود.
زبون روی لب‌هام کشیدم و گفتم:
- گفتم که... نیازی نیست.
ولی حالت تهوع داشتم، منی که از چهار ماهگی دخترکم دیگه حالت تهوع نداشتم. اکسیژن کم به من می‌رسید، جنینم خودش رو سفت کرده بود، شکمم درد می‌کرد. آره، نیازی به بیمارستان رفتن نبود، من خوب بودم، خوبِ‌خوب.
فرصت اعتراض ندادم و پرسیدم:
- محمد تو... کی... مامانت رو دیدی؟
از سؤال بی‌ربطی که پرسیدم، شوکه شد. پس از مکثی لب زد:
- خیلی وقته.
اخم کرد و ادامه داد:
- چرا این رو پرسیدی؟
- هیچی، همین‌جوری. خواستم بدونم چرا این‌قدر دیربه‌دیر میری دیدنش؟... به هر حال اون مادرته!
شکمم به یک‌‌باره تیر کشید که دندون‌هام رو از درد به هم فشردم. دریا مادر محمدصدری بود، ممکن بود دوباره به زندگی کوروش برگرده!
محمد با تردید نگاهم کرد، انگار که به سؤالم شک داشت. در نهایت با سردی و کمی اخم گفت:
- قبلاً هم گفتم علاقه‌ای به دیدنش ندارم.
این حرفش رو بارها شنیده بودم؛ اما الان... باور کنم؟ آخه کدوم فرزندی مادرش رو نمی‌خواست؟ مخصوصاً پسرها که مامانی بودن!
درد شکمم شدت یافت که دستم رو روی دیوار گذاشتم و بهش تکیه دادم. محمدصدری با وحشت صدام زد.
- ویدا!
بدون این‌که نگاهش کنم، با همون چشم‌های بسته و اخم روی صورتم دست راستم رو به معنای چیزی نیست بالا بردم.
- حالت خرابه ویدا، لجبازی نکن.
- خوب... !
با احساس بالا اومدن محتویات معده‌م همون دست راستم رو به دهنم کوبیدم و فوراً سمت دستشویی دوییدم.
محمدصدری بعد از این‌که کمکم کرد روی تخت به پهلو دراز بکشم، به کوروش زنگ زد، کمی هم از دست لجبازی‌های من برای پدرش گله کرد. با این‌که می‌خواستم کوروش همیشه کنارم باشه، یک حسی من رو از نزدیکی بهش منع می‌کرد. حتی توان نداشتم لای پلک‌هام رو باز کنم چه برسه به این‌‌که مانع زنگ زدن محمد بشم. کوروش نرفته دوباره برگشت چون کمتر از ده دقیقه کنارم حاضر شده بود.
- زندگیم بهتری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
همچنان چشم‌هام بسته بود. اون رو می‌خواستم و نمی‌خواستم. درد داشتم، می‌خواستم درمانم باشه؛ ولی از طرفی درد من خودش بود.
صدای کوروش دوباره بلند شد.
- محمد یه دقیقه تنهامون بذار.
محمدصدری بدون این‌که حرفی بزنه، از اتاق خارج شد و در رو بست. کوروش که روی لبه تخت نشسته بود و دستش رو روی بازوم گذاشته بود، کاملاً روی تخت اومد و بدون این‌که وزنش رو رها کنه، روم سایه انداخت.
- ویدا چشم‌هات رو باز کن.
دست‌هام می‌لرزید و نفس‌نفس می‌زدم. با یک دستش هر دو دستم رو نرم فشرد که کمی حالم بهتر شد.
- ویدا جان؟
- ... .
- عزیزم؟
وقتی همچنان جوابی بهش ندادم، نچی کرد و گفت:
- ویدا جان خواهش می‌کنم چشم‌هات رو باز کن.
قبل از این‌که از گوشه چشم نگاهش کنم چند ثانیه مکث کردم. وقتی چشم‌هام رو باز دید، گفت:
- چرا بهم نمیگی چی این‌قدر اذیتت می‌کنه؟
《خودت اذیتم می‌کنی کوروش، خودت، نامردیت، خیانتت.》
ولی در عوض حرف دلم آهی کشیدم و نگاه گرفتم.
- زندگیم من کاری کردم؟ آره؟
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و جوابی ندادم.
- می‌خوای دوباره بریم بیمارستان؟
پوزخندی زدم و دوباره نگاهش کردم. تیله‌های قهوه‌ایش نگران بودن، باورشون کنم؟
با تلخی گفتم:
- من به بیمارستان نیاز ندارم... یه زن به شوهرش نیاز داره!
انگار از حرفم یک چیزهایی دستش اومد که نگاهش نادم شد. خیمه‌ش رو برداشت و مقابلم روی آرنجش ایستاد. دستش رو روی بازوم گذاشت و با ملایمت گفت:
- می‌فهمم چی میگی، می‌دونم باید الان بیشتر از همیشه حواسم بهت باشه؛ ولی باور کن این روزها خیلی درگیرم، یه چیزی بدجوری مشغولم کرده. قول میدم همین که رفع شد تمام کاستی‌هام رو برات جبران کنم، باشه؟
درگیر بود؟ درگیر چه چیزی؟ چه چیزی اون رو از من گرفته بود؟ یا بهتر بود بگم چه کسی اون رو سخت مشغول کرده بود که بی‌خیال زن باردارش بشه؟!
نفسم تنگ شد. با دست‌هام به سی*ن*ه‌ش فشار آوردم و گفتم:
- برو کنار، برو کنار نفسم بالا نمیاد.
کوروش هول شد و سریع بلند شد که با تکیه به دستم نشستم.
- ویدا پاشو بریم بیمارستان.
تقریباً پشتم بهش بود، با سردی گفتم:
- فقط از این‌جا برو.
- ویدا.
دیگه تحمل نکردم و داد زدم:
- گفتم برو بیرون.
برای اولین بار بود که صدام براش بالا رفت. اولین نفر من بودم که حرمت رو شکست یا اون بود که خ*یانت کرد؟
بهش برخورد چون اخم کم‌ رنگی کرد و با اکراه از تخت پایین رفت. دیگه با نگاهم تا دم در بدرقه‌ش نکردم. یقه‌م رو کشیدم و نفس‌ زنان به دنبال ذره‌ای اکسیژن تقلا کردم.
برای شام بدخلقی کردم و چیزی نخوردم، خب اشتهایی هم نداشتم. کوروش در تموم مدت خونه موند، با این‌که من توی اتاق بودم و اون توی سالن؛ ولی از طریق محمدصدری مدام من رو زیر نظر داشت و جویای حالم بود؛ یک‌بار از طریق محمدصدری برام آب پرتقال فرستاد، یک‌بار به محمدصدری سپرد که داروهام رو یادآوری کنه.
ساعت تازه هشت شب بود که از شدت خواب کم مونده بود بی‌هوش بشم. از فرط فکر و خیال زیاد بی‌حال شده بودم، نای صحبت کردن نداشتم، چشم‌هام دیگه اشکی برای ریختن نداشتند و مثل گلوم خشکِ‌خشک شده بودند.
بین خواب و بیداری بودم که در اتاق باز شد. زحمتی به خودم ندادم تا چشم‌هام رو باز کنم. آروم نفس می‌کشیدم و به گونه‌ای خودم رو روی غم‌هام رها کرده بودم، مثل شناگری که روی آب خوابیده بود.
تخت تکون خورد. حضورش رو در پشت سرم احساس کردم. خواست در آغوشم بگیره که دستش رو پس زدم. از حرکتم شوکه شد چون تا چندی حرکتی نکرد. در نهایت گفت:
- یادمه گفتم نمی‌خوام هیچ‌وقت جدا از هم بخوابیم!
یادم بود، همون شب اول این رو گفت. با این حال با همون اخم و چشم‌های بسته‌م گفتم:
- نفسم می‌گیره.
می‌دونستم که می‌دونه بهونه‌مه؛ ولی نه من چیزی به روی خودم آوردم و نه اون. متوجه شدم که به کمر خوابید. ندیده هم می‌دونستم که ساعد یک دستش رو روی پیشونیش گذاشته و به سقف زل زده. هر وقت که فکری درگیرش می‌کرد تا مدتی به همین شکل باقی می‌موند، امروز هم که من حسابی پریشونش کرده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
برخلاف چندی پیش که گیج خواب بودم، دیگه خوابی نداشتم، بالاجبار به افقی زل زدم که تو تاریکی اتاق گم شده بود. مدتی که گذشت صدای نفس‌های کوروش آروم شد، دیگر راه و بیراه آه نمی‌کشید. به آرومی نشستم تا به پهلوی دیگه‌م بچرخم. قبل از این‌که بخوام دراز بکشم عمیق نگاهش کردم، با اندوه و ماتم به صورتش نگاه می‌کردم، چشم‌هام با دل‌تنگی و دلخوری صورتش رو می‌بوسید و ستایش می‌کرد.
《دلم رو شکستی کوروش.》
آهی کشیدم.
《توقع که نداری مثل سابق بمونیم، هان؟》
بغض دماغم رو سوزوند و پلک‌هام پرید.
《دوست داشتم نامرد، دوست داشتم بی‌معرفت. شاید دوست داشتن تو از سر بازیت بود؛ ولی من می‌خواستمت، باورت داشتم.》
قطره اشکم چکید.
《تو تنها مرد زندگیم بودی، بقیه پسر بودن؛ ولی فقط تو برام مرد بودی.》
چشم‌هام رو بستم و با فشردن لب‌هام به هم جلوی بلند شدن صدای هق‌هقم رو گرفتم. بدنم ریزریز تکون می‌خورد و اشک صورتم رو می‌شست.
《فقط بگو بعدش چی میشه؟ چی می‌شیم؟》
دستم رو روی دهنم فشردم و دوباره بی‌صدا هق زدم.
《باورهام رو خراب کردی کوروش، نامردترین مرد زندگیم.》
داشتم خفه می‌شدم. به آرومی از تخت پایین رفتم، باید تنها می‌بودم، شاید رفتن به پشت‌بوم و خلوت کردن توی آلاچیق کمی آرومم می‌کرد.
همین که تخت رو دور زدم، چشمم به گوشیش افتاد که کنار بالشتش بود. ناگهان زنگی توی سرم به صدا دراومد. به چشم‌های بسته کوروش نگاه کردم. آروم اشک‌هام رو پاک کردم بعد با کمترین صدا بهش نزدیک شدم تا گوشیش رو بردارم. همین که اون رو برداشتم، معطل نکردم و از اتاق خارج شدم. عوض رفتن به پشت‌بوم بدون این‌که چراغ‌های سالن رو روشن کنم و پدر و پسر رو بیدار کنم، روی مبل دو نفره‌ای نشستم. رمز گوشیش رو می‌دونستم و وقتی اون رو زدم و قفل گوشی باز شد، خیالم راحت شد که در این‌باره هنوز اقدامی نکرده و الا اگه رمزش رو عوض می‌کرد مطمئن نبودم باز هم بتونم ساکت بمونم. توی فهرست پیام‌هاش رفتم؛ ولی پیام مشکوکی به چشمم نخورد.
ذهنم پوزخندی زدم.
《دختره‌ی ساده، به نظرت با گوشی‌ای بهش پیام میده که تو رمزش رو می‌دونی؟》
با حرص و بغض سراغ مخاطبینش رفتم؛ اما عوض پیدا کردن شماره‌ یا مخاطب مشکوکی فقط چشمم به انبوه تماس‌هایی افتاد که یا اون به سروش و بهادر زنگ زده بود یا اون‌ها باهاش تماس گرفته بودن. تک و توکی هم خونواده به اون زنگ زده بودن؛ ولی این عجیب بود که سروش و بهادر بیش از پیش باهاش در تماس بودند!
یادم به مکالمه پنهونیش تو اون نیمه شب افتاد، مخاطبش سروش بود دیگه؟ این درگیری که کوروش رو ازم گرفته بود، هر چی که بود در موردش سروش و بهادر هم خبر داشتن؛ اما... دریا چه ربطی به اون‌ها داشت؟
نچی کردم و نفسم رو پرفشار خارج کردم. اگه نمی‌فهمیدم به حتم بچه‌م یک تولد زود هنگام می‌داشت چون زیادی حرص برای خوردن داشتم!
صبح وقتی که بیدار شدم و با جای‌ خالی کوروش مواجه شدم، وقتی متوجه شدم دلیل جای‌ خالیش به‌خاطر نبودنش تو خونه‌ست! تحملم تکه‌تکه شد و طاقتم پاره‌پاره، دیگه ممکن نبود ساکت بمونم، زندگیم شوخی‌شوخی داشت خراب میشد! با بی‌قراری و وحشت با دخترها تماس گرفتم البته به‌جز الینا، اون هر چقدر در آرامش می‌بود برای روحیه‌ش بهتر بود.
دخترها تا صدای گریه‌م رو شنیدن، جا خوردند. غیرت غزل قلنبه شد و گفت:
- ویدا؟ آبجی؟ چت شده؟ روبه‌راهی؟
حنا بلافاصله گفت:
- نکنه خدای نکرده اتفاقی واسه بچه‌ت افتاده؟
غزل غر زد:
- اِ زبونت رو گاز بگیر.
حنا در جوابش گفت:
- گفتم خدای نکرده!
بی‌توجه به کل‌کلشون درحالی که روی لبه تخت نشسته بودم و یک دستم به یقه‌م چنگ زده بود، با هق‌هق گفتم:
- بچه‌ها... کوروش... کوروش بهم خ*یانت کرده!
تا چند ثانیه سکوت سنگینی پشت خط ایجاد شد؛ ولی من این طرف داشتم همچنان آروم هق می‌زدم تا محمدصدری رو متوجه خودم نکنم، هر چند که احتمال می‌دادم خواب باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
غزل بود که زودتر از بقیه خودش رو پیدا کرد.
- چی داری میگی ویدا؟
طیبه گفت:
- محاله ممکنه، آخه کوروش؟ زده به سرت دیوونه؟
- من هم محال می‌دونستم؛ ولی بدجوری دلم سوخت.
نفسم بالا نمی‌اومد و به‌سختی هق‌هق می‌کردم. حنا گفت:
- خودت رو نگه‌دار دیگه، پس نیفتی.
غزل با حرص گفت:
- حالا به چه علتی داری این چرندیات رو به هم می‌بافی؟
هیچ‌کدومشون باور نمی‌کردند، خب حق داشتند، آخه کوروش؟ کوروش و این حرف‌ها؟ وصله‌ش نبود!
پشت دستم رو زیر دماغم کشیدم و گفتم:
- چرند نیست، خودم با گوش‌های خودم شنیدم که داشت... داشت... .
چشم‌هام دو مرتبه داغ شدن و اشک‌ها پشت سر هم سر خوردند. پلک‌‌هام رو روی هم فشردم و با درد ادامه دادم:
- در مورد دریا حرف میزد.
طیبه با حیرت تقریباً جیغ‌ زنان گفت:
- دریا؟!
عوض جوابش هق زدم که گفت:
- آخه چرا؟ ویدا تو مطمئنی؟!
گریه‌م مجال حرف زدن نمی‌داد. جدی‌جدی داشتم خفه می‌شدم برای همین بلند شدم تا کمی راه برم. پنجره رو باز کردم و اجازه دادم هوای اتاق عوض بشه. کنار پنجره موندم و اجازه دادم نسیم صورت خیسم رو خنک کنه. برای چند لحظه گوشی رو از خودم دور کردم و با چشم‌هایی نیمه‌باز نفس گرفتم.
- وای خدا، وای خدا دارم خفه میشم... خدا.
وقتی گوشی رو به گوشم نزدیک کردم شنیدم که غزل با خشمی کنترل شده غرید:
- میام پیشت.
حنا که جوابی از من نگرفت، در جوابش گفت:
- تو لازم نیست بری، کو تا از جنوب بیای این‌ سر. ویدا من میام، شهر ما نزدیک‌تره.
با دهنم مشت اکسیژنی بلعیدم و گفتم:
- نیازی نیست.
زبونم رو روی لب‌هام کشیدم و با دست آزادم چشم‌های خیسم رو پاک کردم.
- خودم یه کاریش می‌کنم.
غزل با حرص گفت:
- دقیقاً چی‌کار؟ اون هم با اون وضعت؟
لب پایینم رو به دندون گرفتم و شکم برآمده‌م رو نوازش کردم. با گریه و بغض گفتم:
- دیدین چه بی‌رحمانه بچه‌م رو یتیم کرد؟ دلش به حال این طفل معصوم نسوخت؟ آخه چطور دلش اومد؟
صدای گریه‌م بی‌این‌که بخوام بالا رفته بود، نمی‌تونستم هم جلوش رو بگیرم. فقط به این امید بودم تا صدای گریه‌م به اتاق محمدصدری نرسه.
حنا پافشاری کرد.
- من میام ویدا، با هم اون رو زیر نظر می‌گیریم.
طیبه یک‌دفعه انگار که چیزی فهمیده باشه، گفت:
- ویدا گوشیش رو چک کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره بابا.
سرم تیر کشید که با اخم چشم بستم و پیشونیم رو ماساژ دادم، در همون حال ادامه دادم:
- هیچی توش پیدا نشد؛ ولی بچه‌ها هر چی که هست بهادر و سروش هم در موردش می‌دونن.
حنا پرسید:
- چطور؟
- آخه تماس‌هاشون این روزها خیلی شده، اون شب هم که مچ کوروش رو گرفتم فهمیدم با سروش داره حرف می‌زنه.
دخترها حرفی نزدند و من از این فرصت استفاده کردم و به شکمم که پارچه رو کش آورده بود، نگاه کردم. قطرات اشک چکیدند و من به حال دخترکم افسوس خوردم که هنوز نیومده دنیاش سیاه بود. دخترها بابایی بودند، اگه می‌فهمید پدرش چه بازیگریه، که هیچ شباهتی به قهرمان‌ها نداره، چه احساسی بهش دست می‌داد؟
غزل گفت:
- سروش و بهادر پلیس بودن دیگه، نه؟
جوابی ندادم که گفت:
- اگه پای پلیس اومده وسط قضیه مشکوک میشه، آخه دریا چه ربطی به اون‌ها داره؟
چپ‌چپ به گوشی نگاه کردم و گفتم:
- خنگ شدی غزل؟ یادت رفته اون‌ها جدا از پلیس بودن رفیق‌های کوروشن؟ سروش که برادرش هم هست. یه چی میگی ها.
غزل با کلافگی نچ کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تعقیبش می‌کنم، دیگه بسه هر چی دست‌دست کردم.
طیبه تندی گفت:
- دیوونه شدی؟
صداش ضعیف شد.
- ممکنه... ممکنه که چیزی ببینی که یه وقت چیز بشه.
پوزخندی زدم و با بغض گفتم:
- نگران نباش، من و دخترم دیگه آب دیده شدیم.
بغضم رو به‌سختی با نفس عمیق دیگه‌ای بلعیدم و گفتم:
- فقط می‌خوام یه مدرک داشته باشم، می‌خوام با مدرک مچش رو بگیرم.
غزل خشک و سرد گفت:
- بعدش چی؟
از حرفش تنم یخ زد. طیبه انگار پی به حالم برد که پرخاش کرد.
- ببند غزل، حالش رو نمی‌بینی؟
غزل هم داد زد:
- خب باید واقع‌ بین بود دیگه، تریپ جاسوسی برداشته به بعدش هم فکر می‌کنه؟ می‌گیم بذار ما بیایم، میگه نه، خودم باید پیگیر شم!
حنا؛ ولی با لحن ملایم‌تری گفت:
- ویدا جان بذار من بیام لااقل.
سر درد داشت چشم‌هام رو کور می‌کرد. زبون روی لب‌هام کشیدم و به‌سختی لب زدم:
- بچه‌ها باید قطع کنم.
و بی‌این‌که فرصتی بدم تماس رو قطع کردم. دستم رو که گوشی توی مشتش بود، روی طاقچه گذاشتم و با تکیه بهش کمی خم شدم، شکمم دوباره به درد اومده بود، می‌دونستم که دخترکم هم آزرده‌ست. با دست چپم شروع به آروم کردنش کردم درحالی که خودم مثل ابر بهار زار می‌زدم.
- آروم باش مامانم، چیزی نشده که... تو فعلاً تو دنیای کوچیک و بی‌دردسر خودت آروم باش.
اشک بود که روی صورتم سر می‌خورد. نفسی گرفتم تا بغض بالا اومده‌م دوباره پایین بره. ادامه دادم:
- تو این دنیا وقت واسه غصه خوردن زیاده، تو فعلاً آروم بگیر عزیزم.
گوشیم زنگ خورد که نگاه بی‌تفاوتی نثارش کردم، طیبه بود، هر چند که پشت اون تماس به مرور غزل و حنا هم ملحق می‌شدند. فعلاً حال خودم رو نداشتم چه برسه به اون‌ها، برای همین اهمیتی ندادم و سلانه‌سلانه سمت تخت رفتم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تپش قلب داشتم، دست‌هام محکم فرمون رو گرفته بودند؛ ولی با این حال می‌لرزیدند، گلوم خشک شده بود و غده‌های بزاقیم از کار افتاده بود، نگاهم روی در کافه خشک شده بود، ساق‌هام بی‌حس بودند و توان این‌که از ماشین پیاده بشم رو نداشتم.
کوروش بعد از ناهاری که سفارش داده بودیم، دوباره قصد رفتن کرد. از اون‌جا که محمدصدری خونه نبود بهترین فرصتی بود تا تعقیبش کنم برای همین من هم پشت سرش از خونه خارج شدم؛ ولی حالا به کافه‌ای زل زده بودم که طرف دیگه خیابون قرار داشت. کوروش داخل یک کافه شده بود. موقع رفتنش نگفته بود قراره به این‌جا بیاد فقط مثل این چند روز گفته بود کار مهمی داره. کار مهمش تو کافه بود؟ اما... در کنار کی؟! همیشه که توی فیلم و سریال‌ها قرارهای پنهونی سر از دو نفره‌هایی درمی‌آوردند که بوی خ*یانت می‌دادند!
دردی که ناگهان در نزدیک پهلوم تیر کشید، ناله‌م رو بلند کرد.
- آه!
دخترکم بدجوری خودش رو سفت کرده بود، کمی نوازشش کردم؛ ولی فایده‌ای نداشت. با صورتی درهم از درد صندلی رو به عقب خوابوندم تا شاید حالم بهتر بشه؛ ولی دردم آروم نمی‌گرفت. همون‌طور که با کف دستم آروم‌آروم شکمم رو که در قسمت نزدیک پهلوم دردناک شده بود، نوازش می‌کردم، نفس‌های عمیق می‌کشیدم. چشم‌هام رو محکم بسته بودم و اخم صورتم رو حسابی جمع کرده بود.
کسی به شیشه زد؛ ولی از درد زیاد توان چشم باز کردن نداشتم. در باز شد و صدای خانمی به گوشم خورد.
- خانوم حالتون خوبه؟
صدای ظریف دیگه‌ای به گوشم خورد.
- بیتا حامله‌ست!
خانم اولی دستش رو روی بازوم گذاشت و دوباره صدام زد.
- خانوم؟
- انگاری وقتشه، آخه دردش اومده.
- آره فکر کنم.
صدای قدم‌هایی به گوشم خورد و سپس صدای صاحب اون قدم‌ها.
- بیتا بیا کمکش کنیم بره عقب بشینه، باید ببریمش بیمارستان.
***
لای پلک‌هام رو که باز کردم، صدای سروش رو شنیدم.
- کوروش به‌هوش اومد.
دستی دستم رو فشرد.
- ویدا جان؟
نگاهم رو چرخوندم. اون و سروش رو دیدم، هر دو کنار تختم ایستاده بودند. اخم ریزی کردم و به اطراف چشم دوختم، فقط تخت من داخل اتاق بود، به نظر می‌رسید اتاق خصوصی باشه.
کوروش دست دیگه‌ش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- حالت خوبه؟
چشم تو چشمش شدم. پریشون بود یا این هم بازیش بود؟
- با سروش و بهادر تو کافه بودم یه دفعه زنگ زدن گفتن بیمارستانی، تا برسم نصف عمر شدم. حالت خوبه؟
عوض جوابش به سروش نگاه کردم. همین که اون رو هم در کنارش می‌دیدم کمی آروم بودم چرا که مدرکی برای درستی حرفش بود.
- من یه دقیقه میرم تا دکترش رو پیدا کنم.
سروش این رو گفت و با همین بهونه ما رو تنها گذاشت. کوروش با نگاهش بدرقه‌ش کرد و سروش وقتی در رو باز کرد، برای کوروش سر تکون داد. پس از بسته شدن در کوروش سمت من چرخید. نگاهی که بهم انداخته بود، عمیق بود. نفسی گرفت که سی*ن*ه پهنش بالا رفت و سپس آروم فرو ریخت. یک وری روی تخت نشست و دوباره دستم رو گرفت. همون‌طور که با انگشت شستش پشت دستم رو نوازش می‌کرد، گفت:
- اون دو خانوم گفتن نزدیک کافه (...) حالت بد شده.
برای ادامه دادن مردد بود شاید هم به من مشکوک شده بود. در نهایت گفت:
- تعقیبم کردی ویدا؟
دستم رو از اسارت پنجه‌ش بیرون کشیدم و نگاه گرفتم که بلافاصله آروم و امرانه گفت:
- نگاه نگیر، جوابم رو بده... تعقیبم کردی؟
و من سرسختانه به دیوار زل زده بودم. کوروش به آرومی چونه‌م رو گرفت که با خشم دستش رو پس زدم و بدون این‌که نگاهش کنم، گفتم:
- به من دست نزن.
صدام آروم بود؛ ولی لحنم نه!
نفسش رو با آهی رها کرد که باعث پوزخندم شد. برای چی آه می‌کشید؟ چون فهمیده بود بهش شک کردم؟ با این‌که خیلی میل داشتم تا با تمسخر و تحقیر نگاهش کنم؛ ولی روی هدف نگاهم که دیوار بود، پافشاری کردم.
- بگو چه چیزی تو رو به من مشکوک کرده؟
- ... .
- هان؟
اما باز هم جوابی از من عایدش نشد. دستش رو روی بازوم گذاشت که با خشم و نفرت دستش رو پس زدم و این‌بار با صدای بلندتری غریدم:
- مگه نمیگم بهم دست نزن؟
چشم‌های براقم خیره بود به چشم‌های شوکه شده و گردش. با نفرت به سر تا پاش نگاه کردم. طاقت نداشتم خوابیده بمونم چون احساس می‌کردم از قدرت کمتری برخوردارم برای همین با تکیه به دست‌هام نشستم. بابت حالت قرارگیری بالشت کمی نیم‌خیز بودم به همین خاطر نشستن برام سخت نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با گستاخی نگاهش کردم و گفتم:
- چیه؟ بهت برخورده؟
اخم کم‌رنگی کرد و با درنگ لب زد:
- چی داری میگی؟
پوزخندی زدم و با انزجار روی گرفتم. عجب بازیگری بود لاکردار.
- ویدا؟
- ... .
- ویدا من نمی‌فهمم این حرف‌ها از کجا داره درمیاد... مگه از من چیزی دیدی؟
جوابش پوزخند دوباره من بود. طاقت نیاورد و با گرفتن چونه‌م من رو رخ‌به‌رخ خودش کرد. اخمش کمی غلیظ‌تر شده بود.
- حرف بزن، چی دیدی که اعتمادت رو از من گرفته؟ چی‌کار کردم؟
مچ دستش رو که چونه‌م رو گرفته بود، گرفتم؛ ولی کنارش نزدم بلکه با خشم فشردمش.
- چی دیدم؟
مچش رو محکم‌تر فشردم جوری که دست خودم لرزید؛ ولی اون هیچ واکنشی نشون نداد. چشم‌هام پر شدند و چونه‌م لرزید.
- بگو چی شنیدی؟!
یک قطره اشک چکید که ادامه دادم:
- بگو چی نشنیدی؟
ریزش اشک‌هام شدت پیدا کرد. لب‌هام رو به هم فشردم و با بغض و دلخوری به نگاه کردنم ادامه دادم درحالی که اون با اخم چونه‌م رو به نرمی گرفته بود و من؛ ولی با خشم مچش رو توی مشتم می فشردم.
- نامرد برات بس نبودم؟
بغض و دردِ دلم اجازه نمی‌دادند تا یک‌ نفس و راحت حرفم رو بزنم برای همین گه‌گاهی مکث می‌کردم. پس از چند ثانیه لب زدم:
- نازا بودم؟ بهت بی‌توجهی کردم؟ احترامت رو نگه نداشتم؟ چی کم داشتم که دوباره رفتی سراغ زن اولت؟
بغض چشم‌هام رو غرق کرد. دستش رو با غیظ پس زدم و گفتم:
- مگه نگفتی همه چی بین تو و اون تموم شده؟ پس چرا... چرا دوباره رفتی سراغش؟ هان؟ واسه چی کوروش؟
هاج‌ و واج و با اخم نگاهم می‌کرد.
- ویدا... می‌فهمی چی داری میگی؟
با درد خندیدم و گفتم:
- نه، راستش نمی‌فهمم.
با خشم ادامه دادم:
- من نفهمم و الا زودتر دستت برام رو میشد!
این‌بار دیگه اخمش از سر خشمش بود.
- ویدا!
صداش آروم بود؛ ولی لحنش نه، انگار داشت به من اخطار می‌داد؛ ولی من با سرتقی گفتم:
- چیه؟ ها؟ چیه؟
چونه‌م جوری می‌لرزید که انگار سردمه.
- بی‌معرفت من بچه‌ت رو حامله‌م، چطور دلت اومد؟ من به درک، چطور دلت اومد به دخترت خ*یانت کنی؟
با درد نالیدم:
- کوروش..‌. واسه چی؟!
با ناباوری و دلخوری سرم رو به چپ و راست تکون دادم؛ اما نگاهم همچنان به چشم‌هاش چسبیده بود.
- چی‌شده که به این نتیجه رسیدی؟
دوباره خندیدم؛ ولی کوتاه‌تر از قبل، خیلی کوتاه در حد یک نیشخند.
- کوروش بس کن، من رو خر فرض نکن. (خشم) من رو حرص نده! (فریاد) بسه هر چی بازیم دادی.
فکش سفت شد و عضله‌ش تکون خورد، انگار که داشت دندون‌هاش رو محکم به روی هم می‌فشرد.
- پرسیدم چطور به این نتیجه رسیدی؟!
خشم عقلم رو ساکت کرد و خوابوند. دست راستم رو محکم مشت کردم که انگشت شستم روی انگشت‌هام با صدا سابیده شد. یک‌دفعه از کنترل خارج شدم و سیلی محکمی بهش زدم. چون برخلاف من پوست روشنی داشت، همچنین که صورتش اصلاح بود، رد انگشت‌هام روی پوستش موند. نفس‌ زنان انگشت اشاره‌م رو، رو بهش که سرش کمی کج شده بود، گرفتم و شمرده‌شمرده گفتم:
- تو حق نداری از دست من عصبانی باشی.
مشتم رو به شونه‌ش زدم و بلندتر گفتم:
- این منم که شاکیم فهمیدی؟
هنوز هم در همون حالتی بود که بابت سیلیم سرش کج شده بود. بدون این‌که حرکتی به سرش بده، نگاهم کرد. نگاهش ناخوانا و گنگ شده بود، مشخص نبود متعجبه یا دلخور، شاید هم خشمگین. بدون این‌که حتی پلک بزنه، لب زد:
- بهادر سوسن رو دیده؛ ولی سوسن چیزی به یاد نمیاره. قرار بود سه نفری رد اسماعیل رو بزنیم چون سوسن به بهادر گفته بود یه مرد داره تعقیبش می‌کنه... پیگیر بودیم؛ ولی یهو همه چی از دستمون در رفت و حالا سوسن دوباره غیبش زده... فهمیدیم به احتمال نود درصد کار اسماعیله.
سکوت کرد و در عوض نگاهش سرد شد.
- من دنبال سوسنم... نه دریا!
من با حالی خنثی فقط نگاهش می‌کردم. چنان جا خورده بودم که تا چند ثانیه هیچی حالیم نبود، حتی سردی نگاهش رو هم درک نمی‌کردم.
- ت... تو... تو الان چی گفتی؟
پلکی زدم و دوباره با همون صدای آرومم لب زدم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- سو... سن... سوسن رو دیدین؟!
کوروش؛ ولی فقط نگاهم می‌کرد، بی‌هیچ پلکی؛ اما پلک‌های من پرید. کم‌کم داشتم هوشیار می‌شدم. دو دستی به ساعدش چنگ زدم و گفتم:
- کوروش... می‌خوام ببینمش.
و باز هم خیرگی نگاه اون.
- خواهش می‌کنم، من باید ببینمش.
تقه‌ای که به در خورد، حواسم رو لحظه‌ای پرت کرد. سروش در رو باز کرد و گفت:
- می‌تونم بیام؟
ولی وقتی من رو با صورت خیسم دید، شوکه شد. به کوروش نگاه کرد که انگار سرخی لپش رو دید چون حیرتش دوچندان شد و کمی اخم کرد. از در فاصله گرفت و با اخم غلیظ‌تری به من و کوروش نگاه کرد.
پاهام رو از تخت آویزون کردم و سپس با تکیه به تاج تخت ایستادم.
- سروش سوسن پیدا شده؟ آره؟
سروش با حیرت به کوروش نگاه کرد که با بی‌قراری و گریه گفتم:
- آره سروش؟
سروش؛ اما با اخم گفت:
- چرا بهش گفتی؟ خوبه خودت خواستی ازش پنهون کنیم.
هاج‌ و واج نگاهشون کردم.
- واسه چی؟
دوباره اشکم دراومد.
- واسه چی ندونم؟
دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم و گفتم:
- سوسن دوستمه!
سروش همچنان با اخم گفت:
- خیلی‌ خب باشه، حالا آروم باش... نگفتیم تا به این حال نیفتی.
اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- من خوبم.
ولی دوباره اشک‌هام سرازیر شدند. به کوروش نگاه کردم و گفتم:
- باید بریم.
رو به سروش ادامه دادم:
- باید ببینمش.
سروش با حیرت نگاهم کرد؛ ولی بلافاصله خشمگین شد و رو به کوروش گفت:
- همه چی رو گفتی الا اون چیزی که باید؟
شوکه شدم. بهت‌زده زمزمه کردم:
- چی داری میگی؟
به کوروش نگاه کردم.
- چی رو بهم نگفتی کوروش؟
کوروش نگاهم کرد و من چنان در بهت پیدا شدن دوستی غرق شده بودم که دو سال در بی‌خبریش سیر کردم که نتونستم باز هم نگاه دلخور و سردش رو درک کنم.
کوروش از روی تخت بلند شد و یقه‌ لباسش رو که زیر کتش پوشیده بود، مرتب کرد. دکمه‌های کتش باز بودن. با اخم کم‌ رنگی لب زد:
- گفتم که سوسن نیست... دوباره غیبش زده.
نفس‌هام تند شد. با ترس و ماتم به سروش نگاه کردم. دوباره چشم در چشم کوروش شدم. قدمی به عقب برداشتم و زمزمه کردم:
- یع... یعنی چی؟
سروش دستی به سر کچلش کشید و نفسش رو فوت کرد. با کلافگی ما رو دوباره تنها گذاشت. نگاهم رو از در گرفتم و به کوروش دادم. با قدم‌هام فاصله‌مون رو از بین بردم و با چشم‌هایی پر گفتم:
- چی به سر سوسن اومده کوروش؟ مگه نگفتی پیداش کردین؟
کوروش انگار فهمید من چیز زیادی از حرف‌هاش رو نشنیدم، آهی کشید و نگاه گرفت. خیره به زمین با همون اخمش لب زد:
- سوسن توی این مدت حافظه‌ش رو از دست داده بود.
هینی از من بلند شد که دستم رو روی دهنم گذاشتم. لب زدم:
- چی؟!
کوروش ادامه داد:
- این مدت کنار یه نفر بوده. کم‌کم متوجه میشه یکی داره تعقیبش می‌کنه.
کمی مکث کرد که جونم به لبم رسید.
- احتمالاً اسماعیله.
وقتی سکوت کرد، با ترس گفتم:
- خ... خب؟
نفسی گرفت و چشم در چشمم شد، انگار برای زدن حرف آخرش دودل بود، می‌ترسید ضربه کاری باشه.
- سوسن دزدیده شده، احتمالاً توسط همون اسماعیل.
دهنم باز شد. دستم رو روی سرم گذاشتم و با درد و ماتم به اطراف نگاه کردم. زانوهام سست شد که کوروش به موقع من رو گرفت. به سی*ن*ه‌ش چنگ زدم و با گریه گفتم:
- خواهش می‌کنم من رو ببر پیشش، می‌خوام اون نفری رو که سوسن رو می‌شناسه ببینم، می‌خوام مطمئن بشم.
- ولی تو حالت خوب نیست.
- کوروش خواهش می‌کنم، نرم حالم بدتر میشه.
کوروش با دو دلی نگاهم کرد، در نهایت نفسش رو پر فشار خارج کرد و چشم‌هاش رو برای چند لحظه بست.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- باور نمی‌کنم، وای خدا چطور ممکنه؟
به کوروش نگاه کردم و ادامه دادم:
- این‌قدر بی‌خبری کشیدیم که خیال کردم... مرده؛ اما الان... .
دوباره با بهت و حیرت روی گرفتم. ناخن شستم رو بین دندون‌هام فشردم و با اضطراب و دلواپسی به خیابون نگاه کردم.
- نچ پس کی می‌رسیم؟
کوروش بدون این‌که نگاهم کنه، زمزمه کرد:
- نزدیکیم.
تکیه‌م رو تماماً به صندلی دادم و دست راستم رو روی شکمم گذاشتم.
- خیلی بی‌تابم.
همون دستم رو روی صورتم گذاشتم و لب زدم:
- وای هنوز تو هنگم.
وارد کوچه‌ای شدیم و کمی بعد کوروش مقابل در بزرگی توقف کرد. با هیجان پرسیدم:
- این‌جاست؟
ولی کوروش در سکوت کمربندش رو باز کرد و پیاده شد. به تبعیت ازش در رو باز کردم و من هم پیاده شدم. کوروش با نگاهش من رو زیر نظر داشت تا مبادا از حال برم‌. کنارش که ایستادم، با ریموت درها رو قفل کرد و سپس به در خونه مقابلمون نزدیک شد. از اضطراب زیاد دستش رو گرفتم و فشردم؛ ولی نگاهم به در چسبیده بود. کوروش سرش رو سمتم چرخوند و خیره‌م شد که صدای خانمی از توی آیفون بلند شد.
- بفرمایین.
از اون‌جا که آیفون تصویری بود و اون خانم که از صداش مشخص بود نزدیک چهله، مستقیم دعوتمون کرد، پی بردم که کوروش رو می‌شناسه.
بی‌توجه به اطراف دست در دست کوروش سمت ورودی سالن قدم برمی‌داشتم. نرسیده به ورودی، در باز شد و یک خانم مقابلمون قرار گرفت. زیر چشم‌هاش کمی چال افتاده بود که اون رو با انواع کرمی که مشخص بود به صورتش زده، کم‌رنگ‌تر کرده بود. شال جیگریش رو فقط نمایشی روی موهای سیاهش که از جلو میشی رنگ شده بودن، گذاشته بود. تیشرت جذب قرمزش از زیر مانتوی جلوبازی که به عنوان یک حجاب تنش کرده بود، به چشم می‌خورد همچنین ساپورت سیاهش که پاهای تپلش رو به رخ می‌کشید.
- سلام خوش اومدین.
کوروش با ملایمت؛ ولی محکم جواب سلامش رو داد، من؛ اما از شدت بهت فقط زمزمه کردم:
- بفرمایید تو.
و با دستش در رو نشون داد. کوروش؛ ولی دستش رو کمی سمت در دراز کرد و گفت:
- شما بفرمایین.
اون خانم بدون تعارف دیگه‌ای داخل شد، ما هم جلوتر رفتیم و کوروش اجازه داد اول من وارد بشم بعد خودش دنبالم کرد.
اون خانم حین این‌که ما رو به نشستن روی مبل‌ها هدایت می‌کرد، پرسید:
- اومدین میلانا رو ببینین؟
بعد از این‌که نشستیم، کوروش لب زد:
- در واقع خانومم می‌خواستن.
اون زن سؤالی نگاهم کرد که کوروش گفت:
- خانومم با سوسن خانوم دوست‌های قدیمین.
ابروهای زن بالا رفت و این بار با حیرت و شگفتی نگاهم کرد.
دیگه صبر پیشه نکردم و با بی‌قراری پرسیدم:
- میشه به دخترتون بگین بیاد؟
- راستش میلانا الان بیرونه. دخترم این روزها این‌قدر افسرده شده که فقط پسرعموش می‌تونه از پسش بربیاد.
سرش رو به بالا و پایین تکون داد و گفت:
- الان بهش زنگ می‌زنم تا بیاد.
این رو گفت و بلند شد. پشت به ما داشت دور میشد. دو دستی به دست کوروش چنگ زدم، یا اون زیادی داغ بود یا من خیلی سردم شده بود.
- کوروش!
- آروم باش ویدا، قرارمون این نبود!
سر تکون دادم و لب زدم:
- دارم سعی می‌کنم؛ ولی به خدا دست خودم نیست، قلبم داره تو حلقم می‌زنه.
کوروش نگاهش رو ازم گرفت و دستش رو از لای دست‌هام بیرون کشید، در عوض با همون دستش از پهلو در آغوشم گرفت و بوسه کوتاهی به سرم زد. با نوازشش که بازوم رو داشت دست می‌کشید، کمی آرومم کرد. سرم روی سی*ن*ه‌ش بود و در تلاش بودم تا نفس‌هام آروم و منظم باشن.
- بیست دقیقه دیگه می‌رسه.
صدای اون زن به گوشم خورد. با اون صندل‌های پاشنه‌دارش نزدیک‌تر شد و گفت:
- چایی می‌خورین یا... دخترم حالت خوبه؟!
با بی‌حالی نگاهش کردم. به‌جای من کوروش گفت:
- لطفاً یه شربت اگه هست بیارین.
اون زن نگاه معناداری به شکم برآمده‌م انداخت و سپس سر به تأیید تکون داد.
نیم ساعتی طول کشید تا تونستم با میلانا ملاقات کنم. اون برخلاف مادرش پوست تیره‌ای داشت، نه زیاد تیره؛ ولی با این حال پوست من چند درجه‌ای از اون روشن‌تر بود. لاغر اندام بود و قد بلند. طبق گفته مادرش حالش زار و افسرده می‌نمود. مرد جوونی همراهش بود که حدس زدم پسرعموش باشه.
مادر میلانا نزدیک اون مرد جوون که سر معرفی‌ متوجه شدم اسمش هاکانه، نشسته بود و گوش به حرف‌های هاکان و کوروش داده بود، من و میلانا هم روی مبل دیگه‌ای کنار هم نشسته بودیم.
میلانا با دستمال اشک‌هاش رو پاک کرد و لب زد:
- این شد که... وقتی اومدم دیدم اثری ازش نیست.
نگاهم نمی‌کرد؛ ولی می‌تونستم غم درون چشم‌هاش رو تصور کنم. دستم رو زیر چشمم کشیدم؛ ولی هق‌هق آرومم بلند شد. میلانا سمت میز شیشه‌ای خم شد و جعبه دستمال‌کاغذی رو سمتم گرفت. برای چندمین بار بیرون کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم. چشم‌هام دیگه داشت می‌سوخت و شک نداشتم که سرخ شدند.
- دو ساله ازش بی‌خبریم، چیز کمی نیست. روزی نیست بهش فکر نکنم.
آهی کشیدم و دستم رو روی شکمم کشیدم. لبخند بی‌رمق و تلخی زدم و خیره به شکمم گفتم:
- همش دوست داشت حامله بشم، آخه تک فرزند بود می‌خواست ما خاله‌ش کنیم.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین