جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,234 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
نام رمان:شوفر فردی من
نویسنده:نیایش معتمدی
ژانر:طنز،عاشقانه
خلاصه:
باید با تمام تنهایی‌هایم، و تمام سختی‌های زندگی‌ام می‌ساختم، باید این شبِ سرد و تاریک را صبح می‌کردم. باید به روزی که ماه‌هم به اُتاق سرد و تاریک من بتابد اُمید داشته باشم... . Screenshot_۲۰۲۳۰۳۱۷-۱۳۴۶۳۶_Chrome.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
دیروز غروب
پیاده روهای غمگین را قدم میزدم
عابران بی تفاوت از کنارم
سکوتم را لگد می‌کردند
زیر هجوم افکارم
تو را آرزو کردم
کاش یکی از این عابران بودی
هیچ نگاهی آشنا نبود
جز کودک فال فروشی که نگاه غمگینش بغض مرا به انفجار رساند.
شروع رمان راننده‌ی شخصی من
شوفر فردی من Part 1
به نگاه سرد و یخی خانم احمدی نگاه کردم.
+چیکارم داری رامش؟
_ راستش خانم احمدی من میخواستم بگم که دوهفته پیش ۱۸ سالم کامل شد و کاملا به سن قانونی رسیدم میخواستم بگم که من و عسل می‌خوایم از این جا بریم.
+که اینطور.....راست میگی ۱۸ سالت کامل شد تو میتونی بری اما.... عسل هنوز ۱۶ سالشه دقت که کردی درسته؟
_ بله خانم احمدی درست میگین اما اونم باید با من بیاد.
خانم احمدی پوزخند حرص در آری زد که من حرصی شدم. خانم احمدی قلبش پاک بود اما اخلاقاش خیلی افتضاح بود.
+اگه من به تو اجازه بدم که عسل هم با خودت ببری میخوای چیکار کنی اونوقت کجا میخوای ببریش؟ اصلا خودت کجا میخوای بری ها؟
_ بالاخره منم تو این سالها بیکار ننشستم به اندازه‌ی کافی پس انداز دارم..... میتونم یه خونه‌ی خیلی کوچیک اجاره کنم و بعدش برم کار کنم.
+خوشم اومد پس فکر همه جا هم کردی.... درس و مدرسه پس چی نمیخوای خودت کنکور بدی؟ من میتونم تا ۱۸ سالگی عسل رو به همون مدرسه‌ای که داشت میرفت بفرستم اما متاسفانه تو رو نمیتونم دانشگاه ببرم..... تو دختر خیلی باهوشی بودی حیف شد.
_ نمیخوام درسم رو ادامه بدم باید کار کنم که وقتی عسل کنکور داد و قبول شد من پول دانشگاهش رو داشته باشم.
+هرجور خودت میخوای اما بدون که همیشه من اینجا هستم و در این پرورشگاه همیشه به روی تو و عسل بازه.
به محبت نحفته در صداش لبخند زدم کاش میشد برم و بغلش کنم حیف که نمیشد اینقدر این زن جذبه داشت که آدم جرئت نمیکرد نزدیکش بشه.
_ پس اگه اجازه بدین من برم و به عسل قضیه رو توضیح بدم و کم کم برم دنبال یه خونه حتی اگه انباری هم بود عیبی نداره فقط یه سقف داشته باشه.
+برو بگو.
سعی تکون دادم و اومدم بیرون همین که به راهرو رسیدم روی سرامیکی ها سر خوردم. وای خدایا همه جام عروسی بود آخه قرار بود بریم خونه‌ی خودمون خیلی خوشحال بودم. خانم یزدانی رو دیدم. خانم یزدانی یک خانم مهربون بود از موقعی که یادم بود این زن میومد برای نظافت اینجا. یواشکی رفتم جلو و از پشت بغلش کردم.
+وای دختر تو که من رو کشتی.... هیچوقت آدم نمیشی رامش صد دفعه گفتم اینجوری نکن زشته یه دختر اینقدر شبیه یه پسر رفتار کنه دختر باید سنگین باشه و با متانت رفتار کنه.
همینجور که داشت صحبت کنه با خودم گفتم اگه من از اینجا برم دیگه این زن مهربون و چاقالو رو نمیبینم و دیگه حتی دوستامم نمیبینم چقدر بد بود اما دوباره گفتم هر چند وقت یکبار میام دیدنشون اینقدر ها هم بد نیست.
+به حرف من گوش میکنی رامش؟ از اون عسل یاد بگیر چقدر خانمه.
_ آره دارم گوش میدم.... خانم یزدانیان ما دیگه داریم میریم کم‌کم.
+کجا به سلامتی؟
قضیه رو براش توضیح دادم که توی چشماش اشک جمع شد و بعد قطره قطره شروع به چکیدن کرد. و ایندفعه اون سریع منو بغل کرد. و منم کم نیاوردم و بغلش کردم و یواش یواش پشتش رو نوازش کردم. بعد از کلی صحبت کردن باهاش بالاخره دل کندم و به سمت اتاق عسل راه افتادم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨

شوفر فردی من Part 2
در اتاق عسل رو که باز کردم دیدم هنوز خوابه خدایا من به این دختر چی بگم آخه؟ عسل عاشقه خوابه درست برعکس من، آخه من هرروز ساعت ۷ صبح بیدارم و الان ۱۰ صبح و عسل خوابیده. با فکر شیطانی که به سرم زد آروم آروم جلو رفتم و خودم رو روی عسل انداختم با همین حرکتم عسل جیغ بنفشی کشید که گوشم درد گرفت.
+الهی بمیری که من بیام با سنگ قبرت عکس بگیرم زیرش بنویسم منو سنگ قبر خواهرم یهویی. آخه خر کدوم آدم عاقلی سر صبح جمعه بیدار میشه الاغ نفهم.
_ بلند شو دیگه حوصله ندارم..... آخه یه خبر دارم.
با این حرفم سریع از جا بلند شد و نشست و من از این حرکتش خندم گرفت.
+چیشده باز؟
کل قضیه رو براش توضیح دادم هر چی بیشتر توضیح میدادم اون چشمای سبز و درشتش، درشت‌تر میشد و خیلی خنده دار میشد. وقتی حرفام تموم شد سکوت کرد وقتی سکوتش طولانی شد نگران شدم دستام رو روی بازوهاش گذاشتم و تکون دادم.
_ از سوسک سیاه به خرمگس..... خرمگس به گوشی؟
+هوی بیشعور خرمگس عمته
_ هوی تو کلات...... با بزرگترت درست صحبت کن.
با لگدی که به پهلوم زد با ماتحتم به زمین خوردم.
+بزرگتر سیری چنده...... برو بابا آخه آدم عاقل مگه من بوقم؟مگه تو نباید به من بگی؟ شاید من بخوام اینجا بمونم.
با حرفی که زد جدی شدم و بعد بلند شدم.
_ چی؟ تو میخوای اینجا بمونی؟
+ اسگول دارم مثال میزنم..... بلند شو ر*ی*د*ی به خوابه قشنگم برو گمشو نبینمت.
رفتم بیرون که برم پیش دخترا. رفیقای اسگول من عطرسا و ژاله از اول که اومدیم اون ها هم اینجا بودن هم سن من هستن درست مثل عسل دوستشون دارم. میدونستم که الان اونا داخل اتاق عطرسا هستن برای همین در رو باز کردم که دیدم عطرسا داره لباس عوض میکنه. داشت شلوارش رو پایین می‌کشید که با دیدن من سریع بالا کشید. اول تو شک بود اما سریع از شک در اومد عصبانی به سمت من دمپاییش رو پرتاب کرد. که منم جاخالی دادم که دمپایی به بیرون پرتاب شد.
+ای ذلیل بمیری که من از دست تو آرامش ندارم.
_ بیا برو تو کوچه پشتی
+وایستا من بیام الان اون کوچه پشتی رو آسفالت می‌کنم.
با حرفی که زد فرار کردم و از پله‌ها بالا رفتم تو راه ژاله رو دیدم که یه ساندویچ نون پنیر دستشه و داره پایین میره. ژاله هم درست مثل عسل عاشق خوابه الان هم از چشماش معلومه تازه از خواب بیدار شده. ژاله وسط پله ها بود، من بالای پله‌ها و عطرسا پایین پله ها به همراه یک دمپایی در دستش. عطرسا بیخیال ساندویچ رو داشت می‌خورد که با دهان پر گفت.
+رامش باز چه کرمی تو جونت افتاده که این اسگول رو سگ کردی ها؟
_ من؟ برو بابا مگه من چیکار می‌کنم اون عطرسا خانم پارانویا داره بدون دلیل میوفته دنبالم...... من خیلی عادی مثل یک کودک معصوم داشتم به راهم ادامه میدادم.
_ اولا ژاله خانم سگ خالته....... دوما رامش خودت پارانویا داری بیشعور.
همینجور داشتیم دعوا میکردیم که عسل با قیافه‌ی خوابالو اومد سمتمون و با بی‌تفاوتی اول به عطرسا یه پس کله ای زد بعد ژاله که بدبخت لقه تو گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد به من که رسید اول یه نگاه از پایین تا بالا کرد بعد رفت عقب یه لگد به شکمم زد و رفت بالا با این کاری که کرد عطرسا و ژاله خندیدن و من خوردم زمین.
_ ذلیل بشی عسل.
خلاصه بعد کلی دلقک بازی رفتیم تو اتاق من و نشستیم و دوباره برای این دو تا اسگول همه چی رو تعریف کردم که میخوام چیکار کنم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️
❄️
شوفر فردی من Part 3
+رامش میفهمی که چی میگی؟یعنی چی که تو و عسل میخواین برین و نمیدونم خونه بگیرین و اینا؟من واقعا متوجه نمیشم.....بابا آخه خانم احمدی چیزی نگفته بود که. بعدشم عسل هنوز ۱۶ سالشه به اون چجوری اجازه داد؟
_ عطرسا جان آروم باش بزار من کامل همه چی رو توضیح بدم.....به عسل چون من بزرگترش بودم و به سن قانونی رسیده بودم اجازه دادن اونو با خودم ببرم......لطفا همه گوش کنین من از ۹ سالگی تا الان یواش یواش پس انداز کردم برای روز مبادا و الان واقعا داره به دردم میخوره. هفته‌ی اول که ۱۸ سالم شده بود یواشکی رفتم بانک و برای خودم حساب زدم پول هام رو ریختم تو حسابم و خب من الان برای خودم یه کار بانکی دارم..... لطفا به این قسمت از حرفام خوب گوش بدین بچه‌ها. من مطمئنم الان همتون یه پس انداز دارین اگه عطرسا و ژاله هم قبول کنن میتونیم چهار تایی باهم یه خونه بگیریم و زندگی کنیم. حالا همه نظراتتون رو بگین.
اولین نفر ژاله بود که صحبت کرد. بودن هیچ جیغ جیغی.
+ آره درست میگی ما هممون یه پس انداز داریم..... مطمئنن هیچکدوممون بیکار ننشستیم و الان من با صحبت های رامش موافقم اگه که خانم احمدی اجازه بده منم باهاتون میام.
و بعد از کلی سکوت عطرسا شروع کرد.
+آخه بیشعورا اگه شما برین مگه من میتونم اینجا وایستم از هیچکدوم از شما سه تا الاغ که نمیتونم جدا بشم......اما رامش خیلی خری کاش حداقل به ما گفته بودی.... تازه خانم حساب بانکی هم زده مارمولک.
خندیدم و به تک‌تکشون نگاه کردم و خدا رو شکر کردم که همچین خانواده‌ی خوبی دارم درسته خدا به من و عسل پدر و مادر نداده اما دو تا رفیق خوب داده که از صدتا پدر و مادر بهترن. قرار شد که عطرسا و ژاله با خانم احمدی صحبت کنن تا ببینیم چی میگه. من و عسل جلوی اتاق خانم احمدی بودیم و منتظر اون دو تا، تا ببینیم چی میگن بعد از حدود نیم ساعت بالاخره اومدن بیرون و عطرسا گفت:
+با خانم احمدی خیلی صحبت کردیم اولش گفت فعلا همینجا بمونین و از این حرف ها ولی ما خیلی اصرارش کردیم از آخر اوکی داد.
_ خوب خداروشکر بچه‌ها از فردا باید دنبال خونه باشیم.
عسل گفت:
+پس منم میام.
_ تو غلط میکنی عسل فردا شنبه است باید بری مدرسه من میخوام برای تو کار کنم که موفقیتت رو ببینم پس باید خوب درس بخونی چون خیلی ازت توقع دارم.
عسل مثل بچه‌های پنج ساله سرش رو تکون داد و اومد بغلم.
روزمون اینجوری گذشت و شب شد همه خوابیدن اما من خیلی هیجان داشتم برای فردا قراره بریم با عطرسا و ژاله دنبال خونه بگردیم.
گاهی وقتا با خودم میگم که اگه پدر و مادرم رو ببینم واکنشم چیه؟ بچه که بودم به این سوال خیلی فکر کردم و با خودم گفتم اگه اونارو ببینم فقط میگم چرا؟ چرا اینکارو با ما کردن؟ اگه پدرومادر داشتیم هیچ وقت اینقدر سختی نمی‌کشیدیم.
تو بچگی از خانم احمدی خیلی می‌پرسیدم که چجوری ما اومدیم پرورشگاه؟ یا مثلا می‌پرسیدم پدر و مادر ما کی هستی؟ و خانم احمدی در جواب اینا یه روز بهم گفتش که یه روز یه خانم و آقای جوان اومدن و گفتن ما توان بزرگ کردن این دوتا بچه رو نداریم و میخوایم بزاریم پرورشگاه میگفت من اون موقع ۲ سالم بود و عسل نوزاد بود میگفتش که حتی اون خانم آقا برای من و عسل شناسنامه هم گرفته بودن و این واقعا خنده‌دار بود اگه ما رو نمی‌خواستین شناسنامه گرفتن دیگه چی بود؟ و خانم احمدی میگه عسل به بابامون رفته من به مامانمون. عسل چشمای سبز و درشت داره با موهای طلایی بینیش متوسط بود و لب‌های درشت و قد بلند. و من چشمای عسلی با موهای مشکی موهای من خیلی مشکی بود و البته خیلی بلند تا پایین باسنم بود و خیلی دوسشون دارم بینی قلمی دارم لب‌هام به عسل رفته و همینطور قدم هیکل من و عسل خیلی رو فرم بود و عطرسا و ژاله برعکس ما دوتا کاملا یه چهره‌ی ایرانی داشتن چشم و ابرو مشکی با پوست گندمی ولی یه چیز عجیب که بود پوست منو عسل خیلی سفید بود. خلاصه بعد از کلی فکرهای چرت و پرت به خواب رفتم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌬🌬🌬🌬🌬🌬🌬
🌬🌬🌬🌬🌬🌬
🌬🌬🌬🌬🌬
🌬🌬🌬🌬
🌬🌬🌬
🌬🌬
🌬
Part 4 شوفر فردی من
از خواب که بیدار شدم ساعت ۶ صبح بود اول رفتم توالت و وقتی بیرون اومدم رفتم اتاق عسل و رفتم جلو که بیدارش کنم صورتش رو که دیدم خیلی معصوم خوابیده بود اول دلم نیومد بیدارش کنم اما باید میرفت مدرسه.
_ عسل بیدار شو دیرت میشه ها....... هی عسل سرویست الان میاد بچه‌های دیگه بیدار شدم منتظرن تو هنوز خوابی.
عسل و بچه‌های هم سن عسل که هنوز به سرپرستی قبول نشدن به یک مدرسه میرن و با یک سرویس میرن.
+خوابم میاد رامش برو دیگه ای بابا
به هر ترفندی که بود بیدارش کردم و حاضر شد و یونیفورم دبیرستانش رو پوشید و با بچه‌های دیگه رفت.
ساعت رو که دیدم یک ربع به هفت بود تصمیم گرفتم که برم عطرسا و ژاله رو بیدار کنم. ای بابا حالا باید اون دوتا خرس گنده رو بیدار کنم. اول رفتم ژاله رو بیدار کردم و فرستادمش توالت و بعد رفتم سراغ عطرسا. وقتی از توالت اومدن بیرون شروع کردن به غر زدن.
+ای بابا رامش آخه کی ساعت ۸ صبح میره دنبال خونه بگرده که ما دومیش باشیم.
عطرسا مثل همیشه شروع کرد به غر زدن و اصلا حوصله نداشتم.
_ آخه اسگول جان اول باید بریم کارهای بانکی رو انجام بدیم کارامون که تموم بشه تو این شلوغی بانک‌ها حداقل ساعت ۱۰ میشه تازه اون موقع دیرم هستش.
رفتیم طبقه‌ی بالا به همراه بقیه بچه‌های پرورشگاه صبحانه خوردیم در اصل ساعت ۸ صبح صبحانه میدن. پرورشگاه ما دوطبقه هستش اما تعداد اتاق‌ها زیاده بعضی‌ها نفری یه اتاق دارن بعضی‌ها که داخل اتاق بزرگ هستن دونفره یا سه‌نفره می‌مونن.
بعد از صبحانه رفتیم که آماده بشیم. به کمدم نگاه کردم اینقدر لباس نداشتم که بگم من خیلی لباس دارم برعکس کمد من و عسل خیلی معمولی بود. گاهی لباسای همدیگه رو میپوشیم همین لباسایی که داریم هم به لطف خانم احمدی یا خانم یزدانیان هستش آخه خانم یزدانیان یه دختر بزرگ داره لباسایی که اون استفاده نمی‌کنه میده به ما خیلی وقت پیش خانم یزدانیان دخترش رو آورده بود اینجا. دختر خیلی خوبی بود درست مثل مادرش. ۲۲ سالش بود و اسمش سارا بود. به لطف سارا یه کاپشن خیلی شیک داشتم. کاپشنم مشکی بود. یکی از ژاکت های عسل رو برداشتم و زیر کاپشنم پوشیدم و روش هم کاپشن یه شلوار لی داشتم که خانم احمدی به من داده بود اونم پوشیدم به همراه کیف و شال هم رنگ کاپشن. حاضر که شدم سریع رفتم پیش عطرسا و ژاله اونها هم مثل من یه تیپ ساده زده بودن فقط به‌جای کاپشن، پالتو پوشیده بودن. راه افتادیم از پرورشگاه بیرون اومدیم دیدم که خانم یزدانیان مهربون هم اومده بود به اونم سلام دادیم و در جواب اینکه میگفت کجا میرین گفتیم میریم دنبال خونه. تو حیاط هم دیدم آقا رضا اومده بود،آقا رضا باغبان مهربون حیاط پرورشگاه ما بود اونم درست مثل خانم یزدانیان مهربون بود. با اونم کمی خوش و بش کردیم و بالاخره به سمت مترو راه افتادیم. داخل مترو بودیم.
+میگم رامش.....
_ بله ژاله
+ ما دیگه میریم خونه‌ی خودمون؟
_ وقتی پیدا کردیم آره....... چطور؟
+هیچی همینجوری......برای کار چیکار کنیم؟
_ بعد از اینکه خونه اجاره کردیم میریم دنبال کار میگردیم.
+اگه کار به ما ندادن چرا؟
_ مثلا چرا ندن ژاله؟
+نمیدونم ولش کن.
بعد از چند دقیقه پیاده شدیم رفتیم بانک. برای اون دوتا حساب باز کردیم و پولشون رو ریختن تو حسابشون. برای همین حساب باز کردن یه عالمه علاف شدیم. وقتی اومدیم بیرون درست ساعت ۱۰ بود.
+خب خانوما حالا باید بریم کجا دنبال خونه؟
با سوالی که عطرسا پرسید منو و ژاله به سمتش برگشتیم و من جواب عطرسا رو دادم.
_ به نظرم بریم املاکی هایی که نمیدونم زیاد تو جاهای فوق‌العاده ی تهران نباشن جاهای خیلی معمولی باشن و دنبال خونه‌های کوچیک یا حتی سوئیت باشیم.
******************
الان دوساعته که داریم دنبال خونه میگردیم با قیمت‌هایی که میگن سرمون سوت میکشه یه سوئیت رو اندازه‌ی خون باباشون میدن. دیگه پاهام درد میگیره ساعت ۱۲:۳۰ ظهر هستش و خیلی خسته ایم. ناامید نشدیم و بازهم دنبال خونه گشتیم. ساعت ۱۳:۳۰ شد. ایندفعه دیگه ژاله عصبانی شد.
+یعنی چی آقا؟ من دیگه خسته شدم، یه سوئیتی که توالت پرورشگاه ما از اون بزرگتره رو اندازه‌ی یه قصر پول میگیرن.
_ بچه‌ها به نظرتون چیکار میتونم بکنم آخه؟!...... منم مثل شماها خسته شدم...... الانم پاشین بریم یه پارکی جایی استراحت کنیم بعد بریم پرورشگاه، باز فردا میایم اگه فردا هم پیدا نشد یه خاکی تو سرمون میریزیم.
بالاخره بعد از ۵ یا ۶ ساعت رفتیم یکم استراحت کنیم. تو یه پارک نشسته بودیم روی چمن‌ها تا اینکه عطرسا گفت:
+رامش اگه خونه پیدا نکردیم چیکار کنیم؟
_ نمیدونم عطرسا اما باید یه غلطی بکنیم، آخه تا ابد که نمیشه تو پرورشگاه موند...... به نظر شما میشه؟
اون ها هم با صحبت‌های من موافق بودن. نشسته بودیم که گوشیم زنگ خورد، یعنی گوشی منو عسل آخه ما دوتا از یه گوشی استفاده میکردیم ژاله و عطرسا از یک گوشی...... نمیدونین با چه بدبختی پول جمع کردیم که دوتا گوشی اندروید بگیریم البته یکمی هم خانم احمدی و خانم یزدانیان کمک کردن..... به شماره نگاه کردم از پرورشگاه بود، احتمالا عسل بود آخه تازه از مدرسه اومده. گوشی رو جواب دادم.
+الو سلام رامش خوبی؟خونه پیدا کردین؟الان کجایین؟اگه پیدا کردین آدرسش کجا هست؟
پوزخند زدم...... هه خواهر من چه خوش خیاله آدرس خونه میخواد از من.
+سلام مرسی خوبم..... نه خونه پیدا نکردیم...... الانم با بچه‌ها توی یه پارک نشستیم.
انگار ناامید شده بود که از پشت خط سکوت کرده بود اما بعد از یه مکث طولانی دوباره به خودش اومد و شروع کرد به دلداری دادن به من.
کمی دیگه نشستیم و بعد به سمت مترو حرکت کردیم که به پرورشگاه بریم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
🌈🌈🌈🌈🌈🌈
🌈🌈🌈🌈🌈
🌈🌈🌈🌈
🌈🌈🌈
🌈🌈
🌈
شوفر فردی من Part 5
رسیدیم پرورشگاه. خانم احمدی ما رو دید و پرسید چه خبر که ما همه چیز زو بهش گفتیم خسته و کوفته به سمت اتاقم رفتم و خودم رو، روی تخت انداختم. واقعا خسته بودم و بدون عوض کردن لباس خیلی سریع خوابم برد.
******************
وقتی بیدار شدم ساعت ۵ عصر بود. شکمم قار و قور می‌کرد سریع بلند شدم و لباسم رو با یه شلوار راحتی و یه ژاکت عوض کردم، موهای بلندمم گوجه ای بستم و رفتم طبقه‌ی بالا که یه چیزی از سالن غذاخوری و یا آشپزخونه پیدا کنم. یه ساندویچ برای خودم درست کردم تا موقع شام که ساعت ۹ بود. ساندویچ رو خوردم. به عادت همیشه رفتم روس نرده‌ها نشستم و سر خوردم و رفتم داخل سالن پایین و از ته سالن دیدم عسل داره میاد. وقتی اومدم ندیدمش فکر کنم خواب بود. آخه عادت داره ظهرها بعد از مدرسه بخوابه. حس کردم تعادلش داره بهم میریزه که درست حس کردم چون خیلی سریع افتاد زمین و بیهوش شد و من با دیدن این صحنه پا تند کردم و به سمتش دویدم رفتم بالای سرش که دیدم چشماش بسته است. خدای من حالا چیکار کنم..... خیلی هول کرده بودم، اشکام داشت همینجوری می‌ریخت.
_ کمک...... خانم احمدی......خانم یزدانیان...... بچه‌ها کمک......
با صدای داد من همه‌ی بچه‌ها از اتاقاشون بیرون اومدن. دیدم خانم احمدی با چهره‌ی نگران داره به این سمت میاد. اومد بالای سرش.
+چیشده رامش؟ چرا عسل بیهوش شده؟
_ نمیدونم بخدا نمیدونم
خانم یزدانیان با یه لیوان آب قند و چشم‌های اشکی به این سمت اومد. عطرسا و ژاله هم اومدن و با دیدن این صحنه هول شدن و شروع کردن به گریه.
+بچه‌ها دورش رو خلوت کنین بزارین نفس بکشه همه برین تو اتاقاتون......خانم یزدانیان اون لیوان رو بده به من.
همه با تشر خانم احمدی به اتاقاشون رفتن به جز عطرسا و ژاله. به زور سر عسل رو بلند کردیم و چند قطره به دهنش ریختیم و چند قطره به صورتش پاشیدیم اما به نظر من باید به آمبولانس زنگ بزنیم.
_ خانم احمدی به نظرم باید به آمبولانس زنگ بزنیم.
+آره آره باید زنگ بزنیم یکی بره گوشی رو از دفتر کارم بیاره...... برو رامش تو برو اشکاتم پاک کن.
خواستم از جام بلندشم که صدای ناله ی ضعیف عسل به گوشم خورد.
+نه......نه.....من خوبم
_ بیدار شد خانم احمدی بیدار شد...... نه عزیز دلم بزار برم گوشی رو بیارم زنگ بزنیم.
+نه رامش من خوبم فقط ضعف کرده بودم از صبح هیچی نخوردم حتما همینجوری.
بعد از کلی اصرار من و بچه‌ها و خانم احمدی عسل راضی نشد و گفت خوابش میاد و میره بخوابه و برای شام بیدارش کنیم.
با بچه‌ها رفتیم تو اتاق عطرسا.
+وای بچه‌ها خطر از بیخ گوشمون گذشت اگه عسل با سر می‌خورد روی سرامیکا بدبخت بودیم.
_ آره ژاله بدبخت بودیم. اگه عسل کاریش میشد من بدبخت بودم.
+ولش کن دیگه تموم شد.
کمی باهم صحبت کردیم که صدای ماشین خانم احمدی اومد، پنجره‌ی اتاق عطرسا رو به حیاط بود، از پنجره دیدم که خانم احمدی سوار ماشین شده و داره میره. این خانم احمدی ما اسمش مهتاب احمدی هستش ۳۸ ساله هست و یه پسر ۱۴ ساله به اسم آرشام داره و این پرورشگاه کوچیک رو پدرش تاسیس کرده بود اما خوب آقای احمدی فوت شد و دخترش مهتاب خانم اومد.
زمان شام شد، عسل رو بیدار کردم و ۴ تایی باهم بالا رفتیم بقیه هم کم‌کم اومدن بالا شام رو خوردیم و خانم یزدانیان داشت میزها رو جمع می‌کرد که بره برای همین که کارش زودتر بشه منم کمکش کردم.
+مرسی دخترم خدا خیرت بده...... باور کن تموم این سالها با خودم گفتم رامش با دخترهای اینجا فرق داره.....
بغض کرد ولی بازهم ادامه داد:
+رامش خیلی باهوشه...... درسته اخلاقاش شبیه این پسراس اما باطنش یه دختر بچه‌ی معصوم که تشنه‌ی محبته نشسته. هیچ وقت یادت نره که یه مامان پریا اینجا منتظر نشسته(اسم خانم یزدانیان پریا هستش:)
ظرف‌ها رو روی میز گذاشتم و رفتم بغلش ژاکتم خیس شد این یعنی مامان پریا گریه میکنه بخاطر همین منم گریه‌ام گرفت و توی چشمام اشک جمع شد.
_ الهی من فداتون بشم مامان پریای خودم،بدونین که شما هم یه دختر دارید که همیشه برای شما میمیره و زنده میشه.
+خداکنه دختر...... خیله خب بسه دیگه لوس نشو برو عقب به کارت برس.
خندم گرفت اما خندم رو به یه لبخند تبدیل کردم و رفتم میزها رو جمع کردم.
بعد از اتمام کار ازشون خداحافظی کردم و رفتم به سمت اتاقم.
امشب حوصله نداشتم بشینم با بچه‌ها تا صبح صحبت کنم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💧💧💧💧💧💧💧
💧💧💧💧💧💧
💧💧💧💧💧
💧💧💧💧
💧💧💧
💧💧
💧
شوفر فردی من Part 6
وای اصلا خوابم نمی‌برد هرکار میکردم نمیتونستم بخوابم برای همین
گوشی رو برداشتم و تصمیم گرفتم کمی آهنگ گوشی بدم. راستش رو بخواین من آهنگ‌ها رو خیلی دوست دارم اگه پول داشتم حتما یا گیتار یاد میگرفتم یا پیانو اصلا هر سازی که باشه رو یاد میگرفتم اما مهم اینجاس که من پول ندارم. عطرسا و ژاله و حتی عسل میگن که من صدام خیلی خوبه به نظره خودمم زیاد بد نیست.
روی آهنگ Woo از Rihanna کلیک کردم
I bet she could never make you cry
شرط میبندم اون هیچوقت گریتو در نیاورده
Because the scars on you heart are still mine
چون زخم های روی قلبت هنوز ماله منه
Tell me that she couldn't get this deep
بهم بگو اون نمی‌تونست اینقدر عمیق بشه
She can almost be the worst of me (yeah,yeah)
اون میتونه تقریبا بدترین من بشه.
To bad she's just eating of your dreams
خیلی بد شد که اون فقط داره رویاهای تو رو میخوره
Let me know when you're ready to bleed
بزار بدونم وقتی آماده‌ای تا خون بریزی
Baby you just need to send for me
عزیزم تو فقط نیاز داری بفرستی دنبالم
I've been thinking about you late at night
دیشب راجع به تو فکر می‌کردم.
I've been thinking only of you
من فقط به تو فکر می‌کردم.
Ain't nothing else to really talk about
هیچ چیز دیگه‌ای که د‌ربارش حرف بزنی نیست واقعا
Boy show me what you wan, do
پسر به من نشون بده که چی میخوای

داشتم با آهنگ اوج میگرفتم و وسط اتاق ادای این خواننده‌های میکروفن به دست رو در می‌آوردم که یکی مثل شتر البته بلانسبت شتر در رو باز کرد و من رو از اون خلسه ی خوب در آورد.
بله درست حدس زدم کسی نیست به جز عطرسای شتر.
_ آخه الاغ چرا مثل شتر در رو باز میکنی بیشعور
+حالا ببین چه حسی داره وقتی در رو یهویی باز کنی...... چیکار میکنی حالا؟
_ اگه چشماتو باز کنی می‌بینی که دارم آهنگ گوش میدم
+مردم گوشی رو می‌خرن برن Social media و اینستاگرام بچرخن بعد تو فقط آهنگ گوش میکنی.
_ من از شما معذرت میخوام که مثل شما سه تا اسگول نیستم که برم پسرای مردم رو دید بزنم بعد بیام بگم وای من کراش زدم خودت که میدونی من از این چرت و پرت ها خوشم نمیاد.
+باشه ما اسگول تو عاقل...... برای خونه میخوای چیکار کنی؟
_ باید فردا بریم ببینیم میتونیم خونه پیدا کنیم اگه که پیدا نکردیم باید از خانم احمدی مشاوره بگیریم.
+خداکنه پیدا کنیم.
_ خداکنه..... عسل و ژاله چیکار میکنن؟
+عسل که فردا مدرسه داره توی اتاق خودش خوابیده..... ژاله هم گوشی رو از من گرفته توی اتاقه خودشه منم بیکار بودم و خوابم نمی‌برد گفتم بیام پیش تو...... امروز مثل همیشه نیستی دقت کردی؟
_ آره اون صبح که با اون قیمت ها حالم گرفته شد اینم از سر شبی که با دیدن وضعیت عسل داغون شدم.
+عیبی نداره..... ولی میخوام فردا مثل همیشه باشی به ما انرژی بدی ها چون اگه تو حال ما رو خوب نکنی ما چیکار کنیم؟
_ کی حال من رو خوب کنه عطرسا؟ کی وقتی من داغونم منو خوب کنه؟ کی وقتی با نداشتن پدر و مادر دستو پنجه نرم میکنم منو خوب کنه ها؟وقتی میرم بیرون یا مثلا میرم تو پارک بچه‌هایی رو می‌بینم که دست تو دست مامان و باباشون دارن بازی میکنن با خودم میگم کاش منو عسل یا مثلا عطرسا و ژاله هم پدر و مادر داشتیم به کجای دنیا بر میخوره به من بگو دیگه؟
نمیدونم کی اشکام روی گونه هام رو خیس کرده یا مثلا کی عطرسا منو بغل کرده یا کی عطرسا شروع به هق هق کرده فقط میدونم من خیلی بدبختم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌪🌪🌪🌪🌪🌪🌪
🌪🌪🌪🌪🌪🌪
🌪🌪🌪🌪🌪
🌪🌪🌪🌪
🌪🌪🌪
🌪🌪
🌪
شوفر فردی من Part 7
صبح با سر درد بدی بیدار شدم گوشی کنارم بود و هندزفری داخلش بود با یادآوری دیشب که تا صبح با عطرسا گریه کردیم دوباره دلم گرفت، اما ایندفعه دیگه نمیزارم هیچی منو ناراحت کنه. ساعت رو نگاه کردم ۶:۱۰ دقیقه بود سریع رفتم به سمت اتاق عسل در رو با شتاب باز کردم.
_ اولیاحضرت رامش اتحاد وارد می‌شود برخیزید ای کنیز.
با دادی که زدم عسل سریع از روی تخت بلند شو و پتو لای پاش گیر کرد و افتاد. با دیدن این صحنه از خنده پهن شدم.
+خاک برسرت کنن رامش بیشعور الاغ نفهم..... نمیگی از ترس سکته کنم؟
_ نگران نباش بادمجون بم آفت نداره.
+بادمجون باباته کثافت
_ من که بابا ندارم هر چقدر عشقت میکشه فحش بده تازه خوشحالم میشم..... دیگه بسه بلند شو الان سرویس میاد همه آماده شدن یالا ...... زود تند سریع.
به خودش زحمت داد و بلند و رفت به سمت توالت بعدم حاضر شد و رفت. منم کمی رو تخت عسل دراز کشیدم و فکر کردم که کجاها بریم برای دیدن خونه.
بلند شدم ساعت رو نگاه کردم ساعت ۸ بود رفتم اون دوتا هم بیدار کردم رفتیم بالا صبحونه خوردیم بعد صبحونه خوردن رفتیم که که حاضر شدیم من همون تیپ دیروز رو زدم و بعد گوشی و کیف و هندزفری رو هم برداشتم و بعد سه تایی باهم رفتیم بیرون. داشتیم به سمت مترو میرفتیم که ژاله گفت:
+میگم بچه‌ها من دیروز داشتم تو این سایت‌های مختلف برای اجاره‌ی خونه میگشتم یه خونه دیدم خیلی خوب بود تو منطقه‌ی متوسط بود نه خوب بود نه بد سه طبقه بود طبقه‌ی دومش خالی بود برای اجاره ۶۵ متری بود با یه خواب و یه آشپزخونه کوچولو نقلی به نظرم برای مایی که اول می‌خواستیم بریم سوئیت اجاره کنیم خیلی هم خوبه میریم می‌بینیم ضرر که نداره ها؟ نظرتون چیه؟
_ به نظر منم ضرر نداره شاید اجاره کردیم نظر تو چیه عطرسا؟
+عیبی نداره بریم ببینیم چی میشه.....
ژاله آدرس رو داد و رفتیم سوار مترو شدیم. راست می‌گفت منطقه‌ی بدی نبود.
بالاخره رسیدیم یه خونه‌ی سه طبقه بود. آیفون رو زدم که صدای یه مرد اومد خیلی بم بود یه جورایی ترسیدم.
+سلام بفرمائید؟
_ سلام ما برای بازدید از خونه اومدیم.
+آها بفرمائید تو.
در با صدای تیک باز شد از طبقه‌ی بالا مردی داشت میومد پایین همین که رسید ما سه تا فکمون افتاد. عجب هیکلی داشت یا خدا به گوریل گفته زکی برو من جات هستم. عضله ای که داشت من توی ۱۸ سال عمرم از نزدیک ندیدم به عطرسا و ژاله نگاه کردم اون دوتا بدتر از من بودن مخصوصا عطرسا. ولی خدایی خیلی خوب بود موهای پرپشت و مشکی چشم و ابرو مشکی پوست گندمی هیکل ورزیده یه جورایی یه اخم محو هم داشت بینی معمولی با لب‌های معمولی یه حسی به من می‌گفت این مرد خیلی مهربونه من هیچوقت حس هام اشتباه نمیکنه و البته چشمام خیلی شوره ها مواظب باشین.
+سلام خانم ها انگار برای بازدید خونه اومدید...... ببخشید اما باید بزارین تا مادرم بیاد.
من زود تر از اون دوتا خودم و جمع کردم و سرعت گفتم.
_ سلام هیچ عیبی نداره ما منتظر میمونیم.
هنوز جمله‌ام کامل نشده بود که صدای چرخش کلید توی در اومد و زنی با چادر مشکی و ریزه میزه و بانمک و البته خندون اومد داخل حیاط.
+سلام پسرم خوبی....... نمیخوای بگی این خانم‌های جوان کین؟
جوووونننننن خانم‌های جوان چه مؤدبانه.
+سلام مرسی...... این‌ها برای بازدید خونه اومدن.
+ آها خیلی خوش اومدین بفرمائید..... ببخشید یه سوال فقط شما سه تا هستین؟
_ اولا سلام خانم محترم من رامش اتحاد هستم این دوتا دوستام هستن یه جورایی عضوی از خانواده‌ی من هستن ایشون عطرسا جهانیان هستن و ایشون ژاله موذنی هستن و برای جواب سوالتون خیر من یه خواهر ۱۶ ساله دارم اسم اون عسل اتحاد هست آها راستی یادم شد ما سه تا ۱۸ سالمونه......خب یه چیز دیگه هم هست ما چهارتا در پرورشگاه بزرگ شدیم هیچکدوممون پدر و مادر نداریم خواستم همه چیز رو بهتون بگم که از آخر نگین دروغ گفتین آخه خودم از دروغ متنفرم و یه سوالی که ممکنه براتون پیش بیاد اینکه ما درس می‌خونیم یا نه؟ خیر ما درس نمیخونیم جز عسل ما سه تا میخوایم کار کنیم...... حالا انتخاب با شماست میخواین به ما خونه رو اجاره بدین یا نه؟
تمام این جملاتم رو تند تند و با یه لبخند ملیح گفتم. فکر می‌کردم الان زنه بگه من به چهارتا بچه پرورشگاهی خونه نمیدم اما با هر جمله‌ای که می‌گفتم لبخندش عمیقتر از قبل میشد. به نظر میرسه زنه خوبی باشه. به اون دوتا که نگاه کردم انگار ناراضی بودن که همه‌چیز رو به این خانمه بگم اما من خودم از دروغ بدم میاد برای همین هیچوقت دروغ نمیگم اگه کارم خیلی گیر باشه دروغ میگم. به اون پسره نگاه کردم وقتی داشتم حرف میزدم با گفتن فامیلیم تو فکر فرو رفت اما با ادامه دادن حرفام خیلی تعجب کرد.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
☄☄☄☄☄☄☄
☄☄☄☄☄☄
☄☄☄☄☄
☄☄☄☄
☄☄☄
☄☄

شوفر فردی من Part 8
+آفرین دخترم خیلی خوشم اومد همین که به من راستش رو داری میگی یعنی میتونیم همسایه‌ی خوبی برای هم باشیم......خب این ساختمون کوچیک رو که می‌بینید سه طبقه است و از همسر مرحومم به من و پسرم ارث رسیده، حیاطش رو که دارید می‌بینید اگه میخواین خونه رو ببینین بریم بالا...... آها راستی من نارین حسامی هستم و ایشون پسرم نادر ابراهیمی هستن.
حیاطش خیلی باصفا بود یه باغچه‌ی کوچولو داشت و یه حوض کوچولو تر وسط حیاط انگار طبقه‌ی همکف خود خانم حسامی می‌نشست و طبقه‌ی آخر آقای ابراهیمی فقط طبقه‌ی اولش خالی بود از پله‌ها رفتیم بالا به طبقه‌ی اول که رسیدیم یه در قهوه‌ای رنگ ساده داشت خانم حسامی با کلید باز کرد و پسرش از ما عذرخواهی کرد و رفت بالا یعنی خونه‌ی خودش در رو که باز کرد یه راهروی خیلی کوچیک داشت سمت راست آشپزخونه ی نقلی و کوچولو داشت سمت راست یه اتاق ۱۲ متری داشت بعدم که هال بود و ۶۵ متر بود آخر هال یه در بود که وقتی بازش کردیم حمام و دستشویی بودش. وای باورم نمیشه خیلی خوب بود.
+خب خانم‌ها چطور بود؟!...... خوبه؟
_ به نظر من که علی بود شما چی بچه‌ها؟
عطرسا:عالی بود خیلی خوبه به نظرم اجاره کنیم رامش.
ژاله:منم با عطرسا موافقم.
خانم حسامی:پس مبارکه
بعد از دیدن خونه به یه املاکی رفتیم و یه قرارداد نوشتیم خانم حسامی به ما یه شماره کارت داد و قرار شد ما به اون شماره کارت اجاره رو بریزیم. خانم حسامی توی املاکی منتظر ما نشست و ما رفتیم یه عابر بانک نزدیک تا مبلغ رو به حساب بزنیم. اول از حساب عطرسا و ژاله نصف پولی که داشتن رو برداشتیم و به حساب خودم ریختیم حالا با نصف پول خودم و اون دوتا اجاره رو ریختیم به حساب خانم حسامی.

***

بعد از کلی کارهای مشقت بار در املاکی به پرورشگاه اومدیم و قرار که من به خانم احمدی خبر بدم. وقتی ما رسیدیم پشت سرمون هم عسل بقیه بچه‌های پرورشگاه اومدن.
الان من در اتاق خانم احمدی نشستم و اون منتظر هست که من حرف بزنم.
_ خب خانم احمدی منو بچه‌ها امروز یه خونه اجاره کردیم و قراره وسایلمون رو جمع کنیم و کم‌کم بریم....... گفتم که بهتون بگم.
انگار از شنیدن حرف من ناراحت شد.
خانم احمدی: که اینطور مبارک باشه....... اما شما که وسیله‌ای ندارین برای پر کردن خونه میخواین چیکار کنین؟
_ نمیدونم خانم احمدی به نظر شما چیکار کنیم؟
خانم احمدی:خب راستش من تازه خونه‌ی خودم رو تغییر دکوراسیون دادم یا وسایلی هنوز دارم...... و خب از خونه‌ی پدر خدابیامرزم هم میتونم برات وسایل بیارم و البته میتونین برای خودتون یه تخت از اینجا ببرین.
با حرفایی که زد حس کردم میخوام پرواز کنم. وای خیلی خوب بود خیلی خیلی خوب بود.
_ وای واقعا؟...... مرسی مرسی من واقعا نمیدونم چجوری از شما تشکر کنم..... شما خیلی خوبین.
خانم احمدی لبخندی زد و گفت قابلتو نداره و از این دسته حرفا. بعدشم من خداحافظی کردم و اومدم بیرون. از نرده‌ها سر خوردم و به سمت اتاق ژاله رفتم. دیدم که همه اونجا بودن.
_ وای بچه‌ها یه خبر خوب؟
ژاله: چی؟
کل قضیه رو براشون توضیح دادم و اونها هم مثل من خیلی خوشحال شدن.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین