Me~
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,340
- 14,178
- مدالها
- 4
***
«۲۳ سال قبل»
«کامران»
زمستان بود، اما نه آن زمستانی که آدم بخواهد قابش کند روی دیوار خاطرهها.
نه آنکه آدم بخندد زیر بارش و دانهها را روی مژههایش بشمارد.
زمستانی بود که هوا در ریه نمینشست، انگار هر نفس، مشتِ یخی بود که میکوبید به سی*ن*هات.
با این همه، گرمایی بود که لابهلای سرمایش دوام داشت؛ گرمای مبهمی که هیچ بخاریای نساختهبود.
او آنجا بود.
پشت پنجرهای که بخار گرفته بود، نشستهبود، با شالی که نیمی از صورتش را پوشاندهبود و نگاهی که نمیدانم از آنِ من بود یا از آنِ خودش.
چای را با دو دست گرفتهبود، مثل کسی که برای نجات تکهای از خودش، به گرمای استکان پناه آورده باشد.
نمیدانم چرا هیچچیزش را درست به یاد نمیآورم.
چهرهاش انگار پشت شیشهای یخزده مانده.
هر بار که نزدیک میشوم، مهی پنهان، طرح صورتش را میبلعد.
فقط حسش هست.
مثل لمس باد در شب، که دیده نمیشود اما سردیاش را میفهمی.
اما دستهایش…
سرد بود. همیشه سرد.
باورم نمیشد آنهمه حس، از لابهلای انگشتانی عبور کند که به سردی برفِ روی پلهی چوبی بودند.
میگفت:
_از بچگی همینم... !
و من هربار میخواستم گرمش کنم.
نه با بخاری، نه با پتو.
با خودم.
با کلمههایی که بهجایش میلرزیدند.
گاهی هیچکداممان حرف نمیزدیم.
سکوت، مثل پَر سنگینی که وسط هوا مانده باشد، بینمان معلق بود.
اما آن سکوت، مثل دیگی که زیرش آتش پنهان است، در دلش جوش داشت.
گاهی میخواستم چیزی بگویم، اما میترسیدم جملهام مثل چاقو، پوست لطیف آن لحظه را پاره کند.
برف آرام میبارید.
نمیدانم ساعت چند بود.
اما میدانم بخاری نفتی، با صدای تقتقاش، مثل پیرمردی که زیر لب شعر میخواند، با ریتم دل کندن، زمان را از من میگرفت.
او چیزی مینوشت.
روی تکهکاغذی که از دفترچهاش کندهبود.
نوشت، و من نپرسیدم.
نه از ترس جواب، از ترس شکستن لحظه.
از آن لحظههایی بود که اگر دست بزنی، میریزد.
و شاید همان کاغذ، همان جملههای خمیده، حالا از دلِ خاطرهی یخزده بیرون آمده.
همانها که امروز، در این سالن بیصدا، از میان غبار سالیان، دوباره لب باز کردند.
اما هنوز…
اسمش یادم نیست.
چشمهایش، صدایش، آنقدر در تاریکی عقب رفتهاند که فقط سایهای ماندهاند روی دیوار ذهنم.
من ماندهام، با حسی کهنه،
با زمستانی بیتاریخ،
و گرمایی که هنوز نمیدانم از کجا میآمد...
شاید از او،
شاید از نبودنش.
«۲۳ سال قبل»
«کامران»
زمستان بود، اما نه آن زمستانی که آدم بخواهد قابش کند روی دیوار خاطرهها.
نه آنکه آدم بخندد زیر بارش و دانهها را روی مژههایش بشمارد.
زمستانی بود که هوا در ریه نمینشست، انگار هر نفس، مشتِ یخی بود که میکوبید به سی*ن*هات.
با این همه، گرمایی بود که لابهلای سرمایش دوام داشت؛ گرمای مبهمی که هیچ بخاریای نساختهبود.
او آنجا بود.
پشت پنجرهای که بخار گرفته بود، نشستهبود، با شالی که نیمی از صورتش را پوشاندهبود و نگاهی که نمیدانم از آنِ من بود یا از آنِ خودش.
چای را با دو دست گرفتهبود، مثل کسی که برای نجات تکهای از خودش، به گرمای استکان پناه آورده باشد.
نمیدانم چرا هیچچیزش را درست به یاد نمیآورم.
چهرهاش انگار پشت شیشهای یخزده مانده.
هر بار که نزدیک میشوم، مهی پنهان، طرح صورتش را میبلعد.
فقط حسش هست.
مثل لمس باد در شب، که دیده نمیشود اما سردیاش را میفهمی.
اما دستهایش…
سرد بود. همیشه سرد.
باورم نمیشد آنهمه حس، از لابهلای انگشتانی عبور کند که به سردی برفِ روی پلهی چوبی بودند.
میگفت:
_از بچگی همینم... !
و من هربار میخواستم گرمش کنم.
نه با بخاری، نه با پتو.
با خودم.
با کلمههایی که بهجایش میلرزیدند.
گاهی هیچکداممان حرف نمیزدیم.
سکوت، مثل پَر سنگینی که وسط هوا مانده باشد، بینمان معلق بود.
اما آن سکوت، مثل دیگی که زیرش آتش پنهان است، در دلش جوش داشت.
گاهی میخواستم چیزی بگویم، اما میترسیدم جملهام مثل چاقو، پوست لطیف آن لحظه را پاره کند.
برف آرام میبارید.
نمیدانم ساعت چند بود.
اما میدانم بخاری نفتی، با صدای تقتقاش، مثل پیرمردی که زیر لب شعر میخواند، با ریتم دل کندن، زمان را از من میگرفت.
او چیزی مینوشت.
روی تکهکاغذی که از دفترچهاش کندهبود.
نوشت، و من نپرسیدم.
نه از ترس جواب، از ترس شکستن لحظه.
از آن لحظههایی بود که اگر دست بزنی، میریزد.
و شاید همان کاغذ، همان جملههای خمیده، حالا از دلِ خاطرهی یخزده بیرون آمده.
همانها که امروز، در این سالن بیصدا، از میان غبار سالیان، دوباره لب باز کردند.
اما هنوز…
اسمش یادم نیست.
چشمهایش، صدایش، آنقدر در تاریکی عقب رفتهاند که فقط سایهای ماندهاند روی دیوار ذهنم.
من ماندهام، با حسی کهنه،
با زمستانی بیتاریخ،
و گرمایی که هنوز نمیدانم از کجا میآمد...
شاید از او،
شاید از نبودنش.
آخرین ویرایش: