جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Me~ با نام [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 621 بازدید, 23 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
***
«۲۳ سال قبل»
«کامران»
زمستان بود، اما نه آن زمستانی که آدم بخواهد قابش کند روی دیوار خاطره‌ها.
نه آن‌که آدم بخندد زیر بارش و دانه‌ها را روی مژه‌هایش بشمارد.
زمستانی بود که هوا در ریه نمی‌نشست، انگار هر نفس، مشتِ یخی بود که می‌کوبید به سی*ن*ه‌ات.
با این‌ همه، گرمایی بود که لابه‌لای سرمایش دوام داشت؛ گرمای مبهمی که هیچ بخاری‌ای نساخته‌بود.
او آن‌جا بود.
پشت پنجره‌ای که بخار گرفته بود، نشسته‌بود، با شالی که نیمی از صورتش را پوشانده‌بود و نگاهی که نمی‌دانم از آنِ من بود یا از آنِ خودش.
چای را با دو دست گرفته‌بود، مثل کسی که برای نجات تکه‌ای از خودش، به گرمای استکان پناه آورده‌ باشد.
نمی‌دانم چرا هیچ‌چیزش را درست به یاد نمی‌آورم.
چهره‌اش انگار پشت شیشه‌ای یخ‌زده مانده.
هر بار که نزدیک می‌شوم، مهی پنهان، طرح صورتش را می‌بلعد.
فقط حسش هست.
مثل لمس باد در شب، که دیده نمی‌شود اما سردی‌اش را می‌فهمی.
اما دست‌هایش…
سرد بود. همیشه سرد.
باورم نمی‌شد آن‌همه حس، از لابه‌لای انگشتانی عبور کند که به سردی برفِ روی پله‌ی چوبی بودند.
می‌گفت:
_از بچگی همینم... !
و من هربار می‌خواستم گرمش کنم.
نه با بخاری، نه با پتو.
با خودم.
با کلمه‌هایی که به‌جایش می‌لرزیدند.
گاهی هیچ‌کدام‌مان حرف نمی‌زدیم.
سکوت، مثل پَر سنگینی که وسط هوا مانده باشد، بینمان معلق بود.
اما آن سکوت، مثل دیگی که زیرش آتش پنهان است، در دلش جوش داشت.
گاهی می‌خواستم چیزی بگویم، اما می‌ترسیدم جمله‌ام مثل چاقو، پوست لطیف آن لحظه را پاره کند.
برف آرام می‌بارید.
نمی‌دانم ساعت چند بود.
اما می‌دانم بخاری نفتی، با صدای تق‌تق‌اش، مثل پیرمردی که زیر لب شعر می‌خواند، با ریتم دل کندن، زمان را از من می‌گرفت.
او چیزی می‌نوشت.
روی تکه‌کاغذی که از دفترچه‌اش کنده‌بود.
نوشت، و من نپرسیدم.
نه از ترس جواب، از ترس شکستن لحظه.
از آن لحظه‌هایی بود که اگر دست بزنی، می‌ریزد.
و شاید همان کاغذ، همان جمله‌های خمیده، حالا از دلِ خاطره‌ی یخ‌زده بیرون آمده.
همان‌ها که امروز، در این سالن بی‌صدا، از میان غبار سالیان، دوباره لب باز کردند.
اما هنوز…
اسمش یادم نیست.
چشم‌هایش، صدایش، آن‌قدر در تاریکی عقب رفته‌اند که فقط سایه‌ای مانده‌اند روی دیوار ذهنم.
من مانده‌ام، با حسی کهنه،
با زمستانی بی‌تاریخ،
و گرمایی که هنوز نمی‌دانم از کجا می‌آمد...
شاید از او،
شاید از نبودنش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
***
(حال)
(سوم شخص)

کامران هنوز ایستاده‌بود، سایه‌اش روی کف چوبی افتاده، کشیده و خسته، انگار از راهی دور آمده باشد. نور زرد و کم‌رنگی که از پنجره‌ی شکسته به‌داخل می‌تابید، خط افتاده‌بود روی صورتش، بینی کشیده، فک محکم و نگاهی که چیزی را نمی‌جست، اما از چیزی جدا نمی‌شد.
دست راستش را بالا آورد، آرام، انگار چیزی میان آن باقی مانده‌باشد که با هر حرکت ممکن است بریزد. نامه‌ای میان انگشتانش بود، کاغذی که رنگش به سپیدی پیشین نمانده‌بود. دورش از کهنگی به زردی می‌زد، لبه‌ها کمی ساییده، با یک تا که از میانش گذشته و آن را به دو نیمه‌ی نامساوی تقسیم کرده‌بود.
سارا نگاهش کرد؛ نه مستقیم، نه با تعجب، بیشتر شبیه کسی که سعی دارد تصویر محوی را از پشت شیشه‌ای بخارگرفته تشخیص دهد. یک‌لحظه، دست برد به شال سفیدش که دور موهای پرپشت و مشکی‌اش حلقه شده‌بود؛ انگشتانش شال را به کناری زدند، مثل کسی که به‌طور ناخودآگاه می‌خواهد چیزی را واضح‌تر ببیند.
کامران، بی‌آنکه چیزی بگوید، نامه را به سمت او گرفت. نه با تردید و نه با اصرار، فقط با یک حرکت ساده، با احساسی از ته‌مانده‌ی سال‌هایی که گویی هنوز نگذشته‌اند.
سارا دست دراز کرد. پوست دستش زیر نور، رنگ صدف داشت، لطیف اما خسته. کاغذ را گرفت و حس کرد با گرفتنش، انگار چیزی در خودش جا‌به‌جا شد. بویی ضعیف، آمیخته به بوی کاغذ مانده، جوهر کهنه و اندکی رطوبت قدیمی به مشامش رسید، بویی که فقط از خاطره‌ها برمی‌آید، نه از هیچ مرکب و واژه‌ای.
پلک زد، نه برای تاریکی یا نور، برای چیزی که از درون به چشم رسیده‌بود. انگار در عمق چیزی، رد پای آشنایی بود که سال‌هاست نه صدایش شنیده شده، نه اسمش گفته شده، اما هنوز می‌شود حضورش را، هرچند کم‌رنگ، حس کرد.
نامه را بالا آورد. نه برای خواندن، بلکه برای لمس کردن چیزی در بافت کاغذ. لبه‌اش را با انگشت شست نوازش کرد، انگار آن‌جا چیزی نوشته شده‌ باشد که چشم نبیند و فقط پوست بفهمد.
کامران، حالا روی یکی از صندلی‌های عقب سالن نشسته‌بود. کت خاکستری‌اش، خاک‌گرفته و چروک، انگار با او پیر شده‌بود. دست‌هایش روی زانو، نگاهش دور از او، به نقطه‌ای نامعلوم در فضای تهی روبه‌رو.
سارا دوباره به نامه نگاه کرد. انگار جمله‌ای خاموش، میان خطوط نانوشته‌اش ایستاده‌بود. چشمانش لرزیدند، و قطره‌ای از اشک، بی‌صدا، از گوشه‌ی چشمان بادامی‌اش سرازیر شد. از گونه‌اش سر خورد، بی‌شتاب، و درست پیش از افتادن، روی لبش نشست.
نه چیزی گفت، نه سؤالی کرد. تنها ایستاد، با نامه‌ای در دست و دلی که، بی‌آنکه بخواهد، راهی به گذشته باز کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
سارا ایستاده بود. نامه، مثل چیزی از دنیایی دیگر، هنوز میان انگشتانش جا خوش کرده بود. کاغذ سبک بود، اما در دستانش سنگینی می‌کرد، آن‌گونه که گاه خاطره‌ای می‌تواند از خودِ واقع سنگین‌تر باشد.
هوای سالن هنوز بوی چوب مانده داشت و رطوبتی خفیف که انگار لابه‌لای پارچه‌های مخملی پرده‌ها جا خوش کرده باشد. سکوت، بی‌ملاحظه، همه‌چیز را پوشانده بود؛ صدای قدمی، صدای نفس کشیدن کسی در دوردست، حتی صدای دلِ خودش هم شنیده نمی‌شد.
چیزی در دلش لغزید. نه واژه بود، نه تصویر. تنها حسی ناشناخته، شبیه داغیِ دست کودکی که سال‌ها پیش، پیش از رفتن، دستش را فشرده باشد. نگاهی انداخت به کاغذ؛ اما چشم‌هایش از آن فراتر رفتند، از خط‌ها، از مرکب، از حروف.
زمستانی دور در ذهنش جرقه زد. از آن زمستان‌ها که آسمان رنگ نقره‌ی خاموش دارد و برف، نه شادی که خلوتی مرموز با خود می‌آورد. صدای خش‌خش کفش‌هایی روی سنگ‌فرش‌های یخ‌زده، دستی که از میان بارانی تیره بالا می‌آید تا شاخه‌ای برف‌نشسته را کنار بزند.
در آن خاطره، او بود، با شالی کرم‌رنگ که تا روی چانه‌اش کشیده شده بود و صدایی از پشت سرش، نه بلند، نه آهسته، اما با طنین واژه‌ای که بی‌معنا نبود.
«سارا... .»
پلک زد. لحظه‌ای حس کرد که هنوز آن صدا در هواست، آن‌گونه که بوی نان در کوچه‌ی سحرگاهی می‌ماند، حتی وقتی دیگر نانی نمانده.
چهره‌ای میان مه، تکه‌تکه در ذهنش جان می‌گرفت. پیشانی بلند، لبخندی محو، چشمانی که انگار همیشه از چیزی باخبر بودند اما زبان به گفتن نمی‌گشودند. هنوز کامل نبود، هنوز نمی‌توانست بگوید «او کیست»، اما قلبش پیش‌تر از حافظه‌اش راه افتاده بود.
دستش را بالا آورد و بی‌اختیار شال سفیدش را کمی جلو کشید، انگار که سرمای خاطره را روی پوستش حس کرده باشد.
کامران همان‌جا نشسته بود. سایه‌ی او در حاشیه‌ی نگاهش، مثل نشانه‌ای روی نقشه‌ای که به‌تازگی پیدا شده باشد. سارا نمی‌دانست چه بگوید، حتی نمی‌دانست باید گفت، یا تنها حس کرد.
صدای خش‌خش کاغذ، آرام میان انگشتانش پیچید. قطره‌ای اشک، این‌بار نه از اندوه، بلکه از وزش ناگهانی چیزی فراموش‌شده، باریکه‌ای راه گرفت از کنج پلک، گذشت از برجستگی گونه، و روی یقه‌ی شال محو شد.
خاطره، مثل بخاری خفیف روی شیشه، هنوز پاک نشده بود. و سارا، ایستاده بود میان آن مه نیم‌شفاف، که داشت آرام‌آرام، از چهره‌ی یک نام، نقشی دوباره می‌ساخت.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
***
(سارا)
(۲۳سال قبل)
برف، مثل دانه‌های پنبه‌ خیس، بی‌صدا می‌نشست روی شال کرم‌رنگی که دور موهای رها و مشکی‌اش پیچیده بود. سارا دست‌هایش را در جیب پالتوی خاکی‌اش فشرده بود، اما سرمای هوا راه خودش را از یقه باز کرده بود و لابه‌لای دنده‌هایش لانه کرده بود.
کنار او، کامران قدم می‌زد؛ همان‌طور آرام، با آن پالتوی مشکی‌ای که مثل سایه کشیده‌ای پشت سر می‌آمد. قدم‌هایش سنگین نبود، اما بی‌قرار بود، مثل کسی که چیزی را هزار بار گفته ولی هنوز مطمئن نیست شنیده شده.
سارا گفت:
_هوا زیادی سنگینه امروز.
کامران سرش را کمی به‌سمت او چرخاند. نگاهش از زیر آن شال پشمی تیره، که بخار نفسش روی لبه‌اش نشسته بود، بر زمین افتاده بود. گفت:
_تو که هوا رو دوست داشتی!
سارا لبخند محوی زد. دستکش بافتنی‌اش را بالا کشید.
_ دوست دارم. ولی بعضی از هواها آدم رو قلقلک می‌ده. انگار یه چیزی داره از تو می‌پرسه، وی نمی‌تونی بگی حرف دلت رو!
باد، گوشه‌ی شال گردن طوسی کامران را بلند کرد و لحظه‌ای روی گونه‌اش نشاند.
او گفت:
_من اگه چیزی تو دلم باشه، نمی‌تونم قایمش کنم. همیشه پیداست.
سارا خندید. چشم‌هایش، دو حبه‌ی مشکی در نور کمرنگ ظهر زمستان، برای لحظه‌ای خیره شد به رد برف روی شانه‌ی او.
_یادته یه بار گفتی اگه منو نبینی حالت بد می‌شه؟
کامران نگاهش را از شاخه‌های خشک و عریان درخت گرفت و روی صورت او نگه داشت.
_یادمه. هنوزم راستشه.
او بی‌هوا گفت، ساده، بدون آن‌که دنبال واژه بگردد. همان‌طور که آدم‌ها فقط وقتی راست می‌گویند، حرف‌شان بی‌تکلف می‌شود.
سارا سرش را پایین انداخت. شال از روی گوشش لغزید. گفت:
_تو اون روزها زیادی حرف می‌زدی. همون روزها که تازه آشنا شدیم.
کامران دست‌هایش را از جیب بیرون آورد. بند چرمی ساعتش سردی آستین را جمع کرده بود. گفت:
_می‌خواستم مطمئن بشی که هستم، که می‌مونم.
قطره‌ای از برف آب شده، از لبه‌ی موهای پر کلاغی‌اش سر خورد روی گونه‌اش. او بلندش نکرد. هیچ‌کدام‌شان حرفی نزدند.
رد پاهای‌شان روی برف، کنار هم، از دور شبیه دو جمله‌ی ناتمام بود که کسی نوشته و از نوشتن پشیمان شده.
کامران ایستاد. نفس‌اش بخار شد و میان دانه‌های سفید گم شد. گفت:
_سارا، من اون روز که اومدم تا تئاتر، فقط واسه دیدن تو بود. تو توی سالن می‌درخشید!
سارا چیزی نگفت. فقط پلک زد. شاید کمی آهسته‌تر از معمول. توی دلش چیزی تکان خورد. شبیه وقت‌هایی که بعد از سال‌ها، آهنگی را بشنوی و تمام خاطره‌ها از جای تاریکی بیرون بریزند.
او نگاهم کرد، نه مستقیم. انگار از لای مه به چیزی نگاه کند که هم آشناست، هم غریبه.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
سارا سکوت کرد. نگاهش روی شال طوسی رنگ کامران لغزید؛ شالی که مثل سایه‌ای نرم و سرد دور گردنش پیچیده بود. باد ملایم، گوشه‌ای از شال را به آرامی بالا می‌برد، بی‌صدا، مثل دستی که بی‌تاب بازی است.
کامران چند قدم برداشت و برگشت. میان رفتن و ماندن در تردید بود، انگار دلش میان دو راه مانده بود.
_اون روز… وقتی اولین بار تو رو دیدم، هنوز نمی‌دونستم این نگاه، چه خزان‌هایی رو توی دل من می‌کاره.
سارا لبخند زد؛ لبخندی گرم و بی‌ادعا، مثل نور خورشیدی که تازه از پشت ابرهای زمستانی سر زده.
_منم اون لحظه… حس کردم دنیام یه رنگ دیگه گرفته. حتی بدون اینکه حرفی بزنی.
او آرام کنار کامران ایستاد. پالتوی خاکی‌رنگش در مه برف، مثل نوری خاموش اما زنده می‌درخشید.
کامران سرش را کمی پایین آورد و به چشم‌های عمیق سیاه سارا نگاه کرد؛ چشم‌هایی که نه تیره و سرد بودند، بلکه پر از گرمی و انتظار، مثل آب آرام حوضی زیر سایه‌ی درختان.
_اون نگاه تو، انگار سکوت حرف‌های زیادی داشت… و من فقط خواستم بشنوم.
سارا شانه‌اش را بالا انداخت، و لبه‌ی آستین نخ‌نما شده‌اش را روی پوست گردنش کشید.
-من همون‌جا فهمیدم، این دیدار، اولین جرقه‌ی چیزایی بود که نمی‌تونم بگم.
کامران کمی نزدیک‌تر شد. صدای قدم‌هایش روی برف تازه، نرم و تازه بود، مثل نفس کشیدن دوباره‌ی زمستان.
_اون روز تو رفتی… اما اون نگاه تو، هنوز توی ذهنم جا خوش کرده.
سارا چشم‌هایش را بست. صدای او در ذهنش تکرار شد، مثل ترانه‌ای آشنا که سال‌ها پیش شنیده بود و هنوز تازه بود.
چند ماه می‌گذشت از دیدارشان، از روزی که در آن کتابخانه نگاهشان یکی گشت.
باد موهای مشکی‌اش را از زیر شال بیرون کشید، نوک‌شان خیس از برف. دستش را آرام از لای موها رد کرد و گفت:
_یادته اون روز، اولین بار که همدیگه رو دیدیم؟ انگار دنیا، یه گوشه‌ش توی چشمات بود.
کامران خندید، صدایش پایین و گرفته بود، مثل بخار نفس روی هوای سرد:
_آره… همون نگاه، هنوز توی قلبم می‌تپد. هنوز مثل اولین بار تازه‌ست.
سارا به او نگاه کرد؛ صورتش در نور غروب مثل عکسی بود که رنگ‌هایش با خاطره‌ها حرف می‌زنند.
_تو هنوز همونی، کامران.
کامران گفت:
_من هنوزم همونم که منتظره… منتظر اینکه این راه، تازه شروع بشه.
نگاهش روی دست‌های لرزان سارا ماند؛ لرزشی که نه از سرما بود، بلکه از شور یک آغاز ناگفته.
برف آرام از روی شانه‌های‌شان می‌ریخت؛ مثل پرده‌ای که راه را برای روزهای پیش رو باز می‌کرد.
و سارا…
حالا دیگر فقط گرمای حضورش را حس می‌کرد؛ گرمایی که در دل سپیدی برف، می‌توانست عاشقانه بماند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
***
(حال)
نور روی صحنه خاموش شده‌بود. پرده‌ی مخملی، آرام پایین می‌آمد و سکوت سنگینی بر سالن نشست.
اما سارا هنوز در برف آن روز، در نخستین نگاه، گیر کرده‌بود.
تا صدای جمعیت، نفس‌ها، و همهمه‌های بعد از اجرا، مثل موجی سرد او را از میان خاطره بیرون کشید.
گردنش را بالا گرفت. جایی میان صندلی‌ها، خالی بود.
کامران… رفته‌بود.
نه با صدا، نه با خداحافظ. فقط رفته‌بود.
اما جای خالی‌اش هنوز گرم بود. روی صندلی کناری، هوا هنوز بوی چیزی را می‌داد که سال‌ها پیش گم شده‌بود.
سارا بی‌درنگ بلند شد. پالتوی طوسی رنگش را، که از پشت صندلی افتاده‌بود، با دست‌های لرزان برداشت و دور خودش پیچید. جنس نرم و سرد یقه‌اش روی پوست گردنش کشیده‌شد و یک لحظه فکر کرد شاید همین لمس، ردِ او باشد.
از ردیف صندلی‌ها پایین رفت. نگاهش هر صندلی را گشت، هر ردپایی را، هر نیم‌رخ مردی را که ممکن بود او باشد.
نه بود. نه نشانی. نه صدایی.
سریع از در نیمه‌باز سالن بیرون رفت. دم در، هوای شب بارانی شده بود. بوی خاک خیس خورده، مثل بویی از یک گذشته‌ی دفن‌شده، بالا آمده‌بود.
او ایستاد. باران، ریز اما پیوسته، روی پالتوی طوسیش می‌نشست. نوک موهایش نم کشید. لب‌هایش کمی لرزیدند.
چشمش کوچه را گرفت. سایه‌ها می‌دویدند و چراغ‌ها مات بودند.
اما نه خبری از کامران بود، نه آن گرمای خاموش.
سارا، چتر نداشت.
اما انگار چیزی درونش می‌گفت: «برو... همون‌جا. جایی که هنوز ردّش هست.»
پاهایش، بی‌هیچ منطقی، راه خانه‌ی قدیمی را پیش گرفتند.
خانه‌ای که زمانی مکان خنده‌ها، حرف‌ها، نگاه‌های بی‌واسطه و لمس‌های آهسته‌بود.
خانه‌ای که دیگر خانه نبود، اما هنوز بوی آشنایی می‌داد.
باران تندتر شد، پالتویش خیس خورد. موهای سیاهش به پیشانی چسبید اما او رفت.
میان قطره‌ها، صدای قلبش می‌آمد؛ مثل ضربه‌های آرام به در بسته‌ی خانه‌ای که دلش هنوز در آن جا مانده‌بود.
سارا از پیاده‌رو رد شد. چراغی خاموش شد. ماشینی گذشت. کسی صدایش نکرد.
فقط باران، فقط سرمای شب، فقط قدم‌هایی که با شتابی بی‌جهت، به سوی گذشته می‌دویدند.
و خانه…
خانه در تاریکی نشسته بود.
اما سارا می‌دانست، این خانه، هنوز گرم‌ترین جای زمین است.
اگر او، حتی برای لحظه‌ای، از آن رد شده‌باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
سارا با قدم‌هایی شتاب‌زده وارد خیابان شد. باران، بی‌اجازه روی شانه‌هایش فرود آمد.
پالتوی طوسی‌اش در باد، به پشت کشیده می‌شد. هرچند خودش بی‌جان‌تر از آن بود که مقابله کند.
نفسش، بخار گرم کوتاهی می‌داد و زود در سرمای شب حل می‌شد.
لبه‌ی یقه‌ی پالتو را بالا آورد، پوست گردنش سرد بود. نه از هوا، از نبود.
گام‌هایش میان سنگ‌فرش‌های خیس صدا می‌دادند.
نه آن صداهای خالیِ معمول.
نه... این‌ها صدای پاهای او و کامران بود، زمانی که با خنده، با دو قدمِ بی‌دلیل، از باران پنهان می‌شدند زیر سایه‌ی همان بید بزرگ.
نگاهش از پیاده‌رو گذشت، به پنجره‌ی چراغ‌داری رسید، بخارگرفته و نیمه‌مات.
شبی شبیه امشب بود.
او ایستاده بود پشت پنجره، و کامران از پایین دست تکان می‌داد.
لبخندش پشت شیشه، در مه، نرم و آرام و بی‌صدا.
سارا سرش را پایین انداخت. باران حالا داشت از موهایش تا چانه‌اش می‌ریخت. تارهای تیره‌ی مو، به پوست صورتش چسبیده بودند، مثل نقشی از گذشته که پاک نمی‌شد.
بوی باران روی آسفالت، با بوی چای تازه‌ای در ذهنش آمیخت.
یک بار، عصر بارانی‌ای، چای در لیوان‌های شیشه‌ای لب‌پَر، و او گفته بود:
_نری… ها! تا چای سرد نشده.
کامران فقط نگاهش کرده بود.
همان نگاه که حرف نمی‌زد، اما یک بند دل می‌برد.
سارا نفسش را بیرون داد.
دلش برای آن سکوت‌ها تنگ شده بود.
سکوت‌هایی که از هزار جمله، صادق‌تر بودند.
قطره‌ای از نوک موهایش روی لب پایینش افتاد.
طعمی میان تلخی باران و خاطره.
او هنوز می‌رفت. هنوز به خانه نرسیده بود.
اما انگار خودش، تکه‌تکه، در مسیر، در پنجره‌ها، در سنگ‌فرش‌ها، در صدای دور یک قطار، جا می‌ماند.
جا می‌ماند… تا شاید اگر او هم آمده باشد، بداند هنوز راهی به او باز است.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
سارا، در حالی که هنوز دکمه‌های پالتوی طوسی‌اش را نبسته‌بود، قدم‌تند به سوی کوچه‌ای می‌رفت که سال‌ها خاموش مانده‌بود.
باد، پالتو را از دو سوی شانه‌هایش می‌کشید و باران، رشته‌رشته بر پیشانی و گونه‌هایش می‌نشست، همان‌طور که خاطرات، بر ذهن خیس‌شده‌اش می‌نشستند.
قدم‌ها بی‌قرار اما بی‌شتاب، در امتداد پیاده‌رویی کشیده‌می‌شد که بارها‌و‌بارها او را به یک خانه رسانده‌بود.
خانه‌ای که سال‌ها رنگ عشق را ندیده‌بود.
باران، خیابان را مثل آینه کرده‌بود و هر چراغ، در آن ضربان می‌زد.
سارا در آستانه‌ی کوچه مکث کرد.
همان دیوار کوتاه سیمانی، همان پنجره‌ی تنگ با پرده‌ای خاکستری که هیچ‌گاه تا آخر کنار نرفته‌بود.نزدیک شد.
انگشتانش به سردی دستگیره خورد.
فلز، خشک و بی‌حس بود اما او، انگار با لمس آن، پوست سال‌هایی را لمس کرده‌بود که دیگر تکرار نمی‌شد. در بی‌صدا باز شد.
خانه، تاریک و ایستاده، در برابر او سکوت کرده‌بود. نور چراغ را که زد، روشنایی کمرنگی بر دیوارهای ترک‌خورده نشست،
نه آن‌قدر گرم که آشنا باشد، نه آن‌قدر غریبه که پس زده‌شود.
پالتوی خیس بر دوشش مانده‌بود، شانه‌هایش سنگین از رطوبت، و هنوز سرما در موهایش لانه کرده‌بود.قدم برداشت.
اتاق، بوی گذشته را می‌داد.
بوی قفسه‌ای چوبی که دیگر آنجا نبود، بوی کتاب‌هایی که هرگز بازنگشتند، بوی پرده‌ای که هیچ‌گاه شسته‌نشد.
پرده‌ی خاکستری، با تابی آرام از پنجره‌ی نیمه‌باز تکان می‌خورد.
نرم، بی‌صدا، و آشنا.
هر تابِ آن، لایه‌ای از خاطرات را بلند می‌کرد.
خنده‌ای محو، فنجانی نیمه‌لبریز، ژاکتی قهوه‌ای‌رنگ بر چوب‌لباسی کنار در.
صدای خش‌خش کاغذی که هرگز فرستاده‌نشد.
نور باریک صبحگاهی، که یک‌بار بر موهای کامران افتاده‌بود.
کفش‌هایش را درآورد.
پاهای خیس، بر قالیچه‌ی نیم‌دار نشستند.
بافت گرم آن، در میان سرمای خانه، چیزی از یاد نرفته را در خود داشت.
سارا ایستاد. سکوت، او را بلعید.
خانه، لب بسته بود اما خاطرات، یکی‌یکی برگشته‌بودند.و آن‌که باید حضور می‌داشت،
نبود.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
باران پشت پنجره شدت گرفته‌بود. باد، پرده‌ی خاکستری را با خود به درون می‌کشید. آرام و بی‌صدا، مثل دست‌کشی که از روی صورتی آشنا عبور کند.
سارا از کنار دیوار گذشت. نگاهش بر میخی زنگ‌زده ایستاد که روزی، ساعت چوبی کوچکی از آن آویزان بود. انگار هنوز تیک‌تاکش در فضای خاموش خانه شنیده‌می‌شد. کمی پایین‌تر، جای فرورفته‌ای بر دیوار بود؛ همان‌جایی که همیشه مرد، با تکیه‌ای بی‌حوصله، به تماشای سکوت خانه می‌نشست. سارا دست کشید روی گچ ترک‌خورده؛ لمس خاطره‌ای که به تن دیوار منتقل شده‌بود.
به سمت قفسه‌ی چوبی رفت. بیشتر طبقات خالی بودند. با سرانگشت، روی لبۀ قفسه کشید. غباری نرم روی پوستش نشست، مثل خاک نشسته بر نامه‌ای خوانده‌نشده. کتاب‌ها رفته‌بودند، اما ردشان مانده بود؛ همان‌طور که حاشیه‌نویسی‌های کوتاه، با مداد، که میان صفحات جا می‌ماندند.
پشت پنجره ایستاد. شیشه، بخار گرفته‌بود. با آستین پالتوی طوسی، بخار را کنار زد. بیرون، خیابان خیس و خالی بود؛ مثل ذهنی که تازه از خواب خاطره‌ای بیدار شده باشد. قطرات باران، با بی‌نظمیِ آشنایی، از لبه‌ی شیشه فرو می‌چکیدند؛ مثل خط‌هایی که از چشمی افتاده باشند.
پا روی موزاییکی گذاشت که همیشه صدا می‌داد. هنوز همان صدای تُقِ کوتاه، همان لرزش زیر کف پا. لحظه‌ای ایستاد. خانه صدا نداشت، اما انگار گوش داشت؛ شنونده‌ای بی‌قضاوت، با حافظه‌ای کهنه.
نزدیک بخاری خاموش نشست. رنگ خاکستری بدنه‌اش هنوز همان بود، اما حالا سردتر از همیشه. بوی آهن سوخته‌ی مانده در آن، حس روزهایی را زنده می‌کرد که هوا سرد بود، اما اتاق گرم. سارا انگشتش را روی بدنه کشید. خشکی فلز و سکوت شعله‌ها، توأمان به قلبش چنگ زدند.
بوی کمرنگ قهوه، خیالی در هوا ساخت. ذهنش پُر شد از آن صبح‌هایی که فنجان روی میز نیمه‌پر می‌ماند. صدای ورق خوردن روزنامه، صدای باز شدن در یخچال، صدای نفس‌کشیدن مردی که دیگر این‌جا نبود.
پنجره‌ی روبه‌رو نیمه‌باز بود. باد، برگی کاهی‌رنگ را از کنج دیوار بلند کرد. کاغذی خط‌دار، خالی، اما شبیه دعوت‌نامه‌ای برای نوشتن. سارا آن را برداشت، با دقت، با مکث. نگاهش را روی خطوط خالی لغزاند. دستی که ننوشت، اما چیزی گفته بود.
خانه چیزی نمی‌گفت. اما همه‌چیز را نگاه می‌داشت، درست همان‌طور که بود.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
سارا از کنار بخاری برخاست. صدای خفیف ترک خوردن زانوانش در سکوت خانه پیچید، همانند خش‌خش خزان زیر قدم‌های خاطره. نگاهی کوتاه به پالتوی طوسی‌اش انداخت که هنوز بر تنش بود و لکه‌های باران بر یقه‌اش، چون امضای ابری بی‌اسم، برجا مانده بودند.
قدم برداشت به‌سوی طاقچه‌ای که با غبارِ بی‌توجهی، قد کشیده‌بود. گوشه‌ی طاقچه، جسم کوچکی جا خوش کرده بود؛ سازدهنیِ قدیمی، با بدنه‌ای نقره‌ای که بخش‌هایی از رنگش رفته بود. دست برد، آن را برداشت. انگشتانش چند لحظه مکث کردند روی فلز سرد و آشنا، همان‌گونه که نوازنده‌ای قدیمی با احترام به ساز خاموشش بازمی‌گردد.
لبانش را به دهانه‌ی آن نزدیک کرد. صدایی نرم و لرزان از شکاف‌های ساز بیرون خزید؛ نغمه‌ای خاک‌خورده، که گویی سال‌ها در گلوی آن خانه حبس شده بود. سارا چشم‌هایش را بست. ملودی، پُر از پیچ‌وخم‌هایی بود که نه از موسیقی، که از حافظه می‌آمدند. فوت‌های آرام، نغمه‌هایی را در هوا بافتند که انگار سال‌ها پیش در همین اتاق پرسه می‌زدند.
و بعد، صدا گرفت. صدای خودش. نرم، خط‌بردار، پر از شیارهایی که از گریه گذشته بود، نه از آن عبور کرده باشد، که در آن ته‌نشین شده باشد:
«خیال کردی دل من
دل ساده‌ی عاشق
از این شاخه به اون شاخه پریده
دل ساده‌ی عاشق
دیگه بی تو توی دنیا
یه شب خواب خوش عشق رو ندیده
تو قلبت کی عزیزتر شده از من
کی اومد که بدت اومده از من
کنار تو همش عشق تو حرف‌ها
چقدر پیش تو آروم میشه دنیا
صدام کن که دوباره
بشم عاشق عاشق؟»
ترانه تمام شد. صدایش فرونشست. چند ثانیه سکوت، چسبید به دیوارها، چسبید به بخاری خاموش، چسبید به سازدهنی که حالا دردستش بی‌حرکت مانده بود.
و بعد... صدای دست زدن آمد. آرام، شمرده، مثل بارانی که بر پنجره‌ی بسته ببارد. سارا خشکش زد. سر بلند کرد.
در چارچوب در، مردی ایستاده بود. سایه‌اش کمی بلندتر از معمول، چشمانش خیس یا شاید فقط درخشان، و آن لبخند... همان لبخند که همیشه انگار چیزی را پنهان می‌کرد.
کامران بود. دست می‌زد و نگاهش نمی‌لرزید.
خانه ناگهان کوچک شد، یا شاید فقط ساکت‌تر. سازدهنی هنوز در دست سارا بود. پرده، اندکی تکان خورد. صدای باران بیرون، گویی با ریتم نفس‌های آن دو، هماهنگ شده بود.
 
بالا پایین