Me~
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,340
- 14,178
- مدالها
- 4
سارا هنوز سازدهنی نقرهای را در میان انگشتانش گرفته بود؛ مثل شاخهای شکننده از خاطره که هنوز از میان بادهای سالخورده سقوط نکرده بود. هوای اتاق هنوز بوی نوا میداد، بوی فوتهای دلتنگ بر لبهی فلزی ساز، بوی دهانی که پیشتر واژهای نگفت، فقط آهنگی شبیه اسم یک نفر را تکرار کرد.
صدای کفشهای خیس کامران بر پارکت کهنهی اتاق پیچید؛ آرام، اما قاطع، شبیه صدای باز شدن کتابی فراموششده. سایهاش از قاب در آویزان شد، کشیده و تردیدآمیز، انگار بخواهد پیش از او، گذشتهاش را وارد کند. کت لاجوردی تیرهاش از دو طرف سنگین بود، لبریز از باران و راه. دکمههای بالایی باز بودند، یقهاش نمکشیده و موهای مرطوبش که رنگ قهوهای سوختهشان در تاریکی به سیاهی میزد، بینظم بر پیشانیاش ریخته بودند. قطرهای آهسته از نوک موهایش چکید، درست در نقطهای که نور زرد آباژور، مثل خاطرهای گرم، بر زمین افتاده بود.
او همان کامران بود، اما نه با همان وضوح. چشمهایش، آن دو کهربای کمرنگ که همیشه گرمی داشت حالا مثل آینهای ترکخورده بودند، و برق نگاهش از جنس سایه بود، نه خورشید.
سارا، با موهای مشکی که چون جوهر رقیق، بر شانههای خیسش پاشیده شدهبود، هیچ نگفت. چشمانش خاکستری بودند؛ نه روشن، نه تیره، چیزی میان مه و سکوت، و حالا در آن نیمنور بیمار مثل پنجرهای مات از خانهای که مدتهاست کسی در آن نزیسته بود. دستش هنوز دور ساز بود، اما لبهایش دیگر لبخند نمیساختند. فقط پرسید، آرام، با صدایی که بیشتر زمزمهی برف بود تا زبان:
_چرا الان... ؟ کجا بودی، همهی این سالها؟
کامران، مثل کسی که هنوز بوی راه از تنش نرفته، کمی سرش را خم کرد. دستهایش را ـ که انگار در تمام این سالها جای کفن، خاطره حمل کردهبودند، در جیب برد و چشم از قاب بارانی پنجره نگرفت.
_ یک جای خیلی دور، سارا... نه از این دورهایی که روی نقشه میشه خط کش انداخت. یک جایی که زمان، مثل طناب پوسیده، دور گردن آدم میپیچه... و خاطره، مثل پرندهای لال، فقط لب میزنه و نمیخونه. اونجا بودم... چون جایی نبودم. ولی حالا اومدم... برای اینکه بمونم.
سارا آهی نکشید؛ آه کشیدن برای کسی بود که منتظر بوده. او مدتها بود که انتظار را از خانه بیرون انداخته بود. فقط سرش را کمی بالا آورد. نور از زاویهی گونهی استخوانیاش رد شد و صدایی از لابهلای تارهای خیس موهایش گذشت:
_بمونم؟ یعنی چی؟ حالا که دیگه هیچی مثل قبل نیست... مثل ما نیست... !
کامران لبخند زد. اما آن لبخند، از نوع لبخندهایی نبود که کسی با آن به زندگی برمیگردد. بیشتر شبیه لبخندی بود که مردهای به آینه میزند؛ آرام، بیادعا، بیامید. قدمی جلو گذاشت. صدای قدمش مثل ترک برداشتن سکوت بود.
_میخوام تو رو هم با خودم ببرم... جایی که این خونه، این دیوارها، دیگه گریه نکنن وقتی تو از کنارشون رد میشی. جایی که ساعت، عقربه نداشته باشه... جایی که تقویم فقط فصل داشته باشه، نه تاریخ... نه انتظار. یک جایی که به ما بیشتر میاد. به ما... که نیمهمون همیشه جامونده.
سارا ایستاد. دیگر نلرزید. فقط نگاهش را همان نگاه ابری و روشن تا عمق نگاه کامران فرو برد. گویی با نگاهش داشت راه آن «جای دور» را میرفت، بیآنکه گامی بردارد.
و سکوت، برای لحظهای، از دیوار بالا رفت و روی طاقچه نشست؛ همانجایی که ساز، هنوز از دَمِ سارا بوی زندگی میداد.
صدای کفشهای خیس کامران بر پارکت کهنهی اتاق پیچید؛ آرام، اما قاطع، شبیه صدای باز شدن کتابی فراموششده. سایهاش از قاب در آویزان شد، کشیده و تردیدآمیز، انگار بخواهد پیش از او، گذشتهاش را وارد کند. کت لاجوردی تیرهاش از دو طرف سنگین بود، لبریز از باران و راه. دکمههای بالایی باز بودند، یقهاش نمکشیده و موهای مرطوبش که رنگ قهوهای سوختهشان در تاریکی به سیاهی میزد، بینظم بر پیشانیاش ریخته بودند. قطرهای آهسته از نوک موهایش چکید، درست در نقطهای که نور زرد آباژور، مثل خاطرهای گرم، بر زمین افتاده بود.
او همان کامران بود، اما نه با همان وضوح. چشمهایش، آن دو کهربای کمرنگ که همیشه گرمی داشت حالا مثل آینهای ترکخورده بودند، و برق نگاهش از جنس سایه بود، نه خورشید.
سارا، با موهای مشکی که چون جوهر رقیق، بر شانههای خیسش پاشیده شدهبود، هیچ نگفت. چشمانش خاکستری بودند؛ نه روشن، نه تیره، چیزی میان مه و سکوت، و حالا در آن نیمنور بیمار مثل پنجرهای مات از خانهای که مدتهاست کسی در آن نزیسته بود. دستش هنوز دور ساز بود، اما لبهایش دیگر لبخند نمیساختند. فقط پرسید، آرام، با صدایی که بیشتر زمزمهی برف بود تا زبان:
_چرا الان... ؟ کجا بودی، همهی این سالها؟
کامران، مثل کسی که هنوز بوی راه از تنش نرفته، کمی سرش را خم کرد. دستهایش را ـ که انگار در تمام این سالها جای کفن، خاطره حمل کردهبودند، در جیب برد و چشم از قاب بارانی پنجره نگرفت.
_ یک جای خیلی دور، سارا... نه از این دورهایی که روی نقشه میشه خط کش انداخت. یک جایی که زمان، مثل طناب پوسیده، دور گردن آدم میپیچه... و خاطره، مثل پرندهای لال، فقط لب میزنه و نمیخونه. اونجا بودم... چون جایی نبودم. ولی حالا اومدم... برای اینکه بمونم.
سارا آهی نکشید؛ آه کشیدن برای کسی بود که منتظر بوده. او مدتها بود که انتظار را از خانه بیرون انداخته بود. فقط سرش را کمی بالا آورد. نور از زاویهی گونهی استخوانیاش رد شد و صدایی از لابهلای تارهای خیس موهایش گذشت:
_بمونم؟ یعنی چی؟ حالا که دیگه هیچی مثل قبل نیست... مثل ما نیست... !
کامران لبخند زد. اما آن لبخند، از نوع لبخندهایی نبود که کسی با آن به زندگی برمیگردد. بیشتر شبیه لبخندی بود که مردهای به آینه میزند؛ آرام، بیادعا، بیامید. قدمی جلو گذاشت. صدای قدمش مثل ترک برداشتن سکوت بود.
_میخوام تو رو هم با خودم ببرم... جایی که این خونه، این دیوارها، دیگه گریه نکنن وقتی تو از کنارشون رد میشی. جایی که ساعت، عقربه نداشته باشه... جایی که تقویم فقط فصل داشته باشه، نه تاریخ... نه انتظار. یک جایی که به ما بیشتر میاد. به ما... که نیمهمون همیشه جامونده.
سارا ایستاد. دیگر نلرزید. فقط نگاهش را همان نگاه ابری و روشن تا عمق نگاه کامران فرو برد. گویی با نگاهش داشت راه آن «جای دور» را میرفت، بیآنکه گامی بردارد.
و سکوت، برای لحظهای، از دیوار بالا رفت و روی طاقچه نشست؛ همانجایی که ساز، هنوز از دَمِ سارا بوی زندگی میداد.