جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Me~ با نام [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 618 بازدید, 23 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
سارا هنوز سازدهنی نقره‌ای را در میان انگشتانش گرفته بود؛ مثل شاخه‌ای شکننده از خاطره که هنوز از میان بادهای سال‌خورده سقوط نکرده بود. هوای اتاق هنوز بوی نوا می‌داد، بوی فوت‌های دلتنگ بر لبه‌ی فلزی ساز، بوی دهانی که پیش‌تر واژه‌ای نگفت، فقط آهنگی شبیه اسم یک نفر را تکرار کرد.
صدای کفش‌های خیس کامران بر پارکت کهنه‌ی اتاق پیچید؛ آرام، اما قاطع، شبیه صدای باز شدن کتابی فراموش‌شده. سایه‌اش از قاب در آویزان شد، کشیده و تردیدآمیز، انگار بخواهد پیش از او، گذشته‌اش را وارد کند. کت لاجوردی تیره‌اش از دو طرف سنگین بود، لبریز از باران و راه. دکمه‌های بالایی باز بودند، یقه‌اش نم‌کشیده و موهای مرطوبش که رنگ قهوه‌ای سوخته‌شان در تاریکی به سیاهی می‌زد، بی‌نظم بر پیشانی‌اش ریخته بودند. قطره‌ای آهسته از نوک موهایش چکید، درست در نقطه‌ای که نور زرد آباژور، مثل خاطره‌ای گرم، بر زمین افتاده بود.
او همان کامران بود، اما نه با همان وضوح. چشم‌هایش، آن دو کهربای کم‌رنگ که همیشه گرمی داشت حالا مثل آینه‌ای ترک‌خورده بودند، و برق نگاهش از جنس سایه بود، نه خورشید.
سارا، با موهای مشکی که چون جوهر رقیق، بر شانه‌های خیسش پاشیده شده‌بود، هیچ نگفت. چشمانش خاکستری بودند؛ نه روشن، نه تیره، چیزی میان مه و سکوت، و حالا در آن نیم‌نور بیمار مثل پنجره‌ای مات از خانه‌ای که مدت‌هاست کسی در آن نزیسته بود. دستش هنوز دور ساز بود، اما لب‌هایش دیگر لبخند نمی‌ساختند. فقط پرسید، آرام، با صدایی که بیشتر زمزمه‌ی برف بود تا زبان:
_چرا الان... ؟ کجا بودی، همه‌ی این سال‌ها؟
کامران، مثل کسی که هنوز بوی راه از تنش نرفته، کمی سرش را خم کرد. دست‌هایش را ـ که انگار در تمام این سال‌ها جای کفن، خاطره حمل کرده‌بودند، در جیب برد و چشم از قاب بارانی پنجره نگرفت.
_ یک جای خیلی دور، سارا... نه از این دورهایی که روی نقشه می‌شه خط کش انداخت. یک جایی که زمان، مثل طناب پوسیده، دور گردن آدم می‌پیچه... و خاطره، مثل پرنده‌ای لال، فقط لب می‌زنه و نمی‌خونه. اونجا بودم... چون جایی نبودم. ولی حالا اومدم... برای اینکه بمونم.
سارا آهی نکشید؛ آه کشیدن برای کسی بود که منتظر بوده. او مدت‌ها بود که انتظار را از خانه بیرون انداخته بود. فقط سرش را کمی بالا آورد. نور از زاویه‌ی گونه‌ی استخوانی‌اش رد شد و صدایی از لابه‌لای تارهای خیس موهایش گذشت:
_بمونم؟ یعنی چی؟ حالا که دیگه هیچی مثل قبل نیست... مثل ما نیست... !
کامران لبخند زد. اما آن لبخند، از نوع لبخندهایی نبود که کسی با آن به زندگی برمی‌گردد. بیشتر شبیه لبخندی بود که مرده‌ای به آینه می‌زند؛ آرام، بی‌ادعا، بی‌امید. قدمی جلو گذاشت. صدای قدمش مثل ترک برداشتن سکوت بود.
_می‌خوام تو رو هم با خودم ببرم... جایی که این خونه، این دیوارها، دیگه گریه نکنن وقتی تو از کنارشون رد می‌شی. جایی که ساعت، عقربه نداشته باشه... جایی که تقویم فقط فصل داشته باشه، نه تاریخ... نه انتظار. یک جایی که به ما بیشتر میاد. به ما... که نیمه‌مون همیشه جامونده.
سارا ایستاد. دیگر نلرزید. فقط نگاهش را همان نگاه ابری و روشن تا عمق نگاه کامران فرو برد. گویی با نگاهش داشت راه آن «جای دور» را می‌رفت، بی‌آن‌که گامی بردارد.
و سکوت، برای لحظه‌ای، از دیوار بالا رفت و روی طاقچه نشست؛ همان‌جایی که ساز، هنوز از دَمِ سارا بوی زندگی می‌داد.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
هوا هنوز بارانی بود. از قاب پنجره، قطره‌ها مثل نت‌های پنهانی روی شیشه می‌لغزیدند و گاهی صدای افتادن‌شان شبیه گریه‌ای پنهان در پشت دیوار می‌آمد. اتاق سرد بود، اما نه از جنس سرمای هوا. از آن سرمایی که در استخوان خانه رسوب می‌کند، از روزهایی که هیچ‌ک.س نمانده تا چراغی روشن کند.
سارا کنار بخاری خاموش نشست، زانوهایش را در آغوش گرفت و گونه‌اش را بر پارچه‌ی پالتوی طوسی‌اش گذاشت؛ همان پالتویی که هنوز نم باران روی سرشانه‌اش برق می‌زد. چشم‌های خاکستری‌اش نیمه‌باز بودند، اما تصویرِ روبه‌رویش را نمی‌دید. در ذهنش، پرده‌ای نازک از مه افتاده بود، پرده‌ای که تنها از میان آن، می‌شد به گذشته نگاه کرد... نه لمسش، نه تغییرش داد.
کامران ساکت کنار در ایستاده‌بود، سر انگشتانش را روی قاب چوبی در کشید، انگار داشت از حافظه‌ی چوب، ردّ حضور گذشته را می‌پرسید. چشم‌های کهربایی‌اش، غرق نور چرک آباژور، درخشش خسته‌ای داشتند. موهای قهوه‌ایِ مرطوبش بر پیشانی‌اش خشک شده بود، اما رطوبت صدایش هنوز از بارانی دوردست می‌آمد.
سارا بی‌هوا گفت:
_همه‌چی همونه... ولی هیچ‌چی مثل قبل نیست.
کامران آهسته به طرفش آمد. صدای قدم‌هایش نرم بود، مثل خاطره‌ای که جرئتِ گفتن ندارد. کنارش نشست، اما فاصله‌ای گذاشت، به اندازه‌ی همان سال‌ها. بعد نگاهش کرد، نه با چشم، که با اندوهی که زیر پوست نگاهش پنهان شده‌بود.
_گاهی برگشتن سخت‌تر از رفتنه، سارا... چون وقتی برمی‌گردی، فقط خودت رو نمیاری... همه‌ی نرسیدن‌هات رو، اشتباه‌هات رو، دیر اومدن‌هات رو هم می‌کشونی دنبال خودت... !
سارا هیچ نگفت. فقط با انگشت، لبه‌ی دکمه‌ی پالتویش را گرفت، مثل کسی که در تاریکی بخواد طناب نجات پیدا کند. بعد بلند شد. ایستاد روبه‌روی پنجره، روبه‌روی همان شیشه‌ای که سال‌ها پیش از پشتش دست تکان داده‌بود برای مردی که آن روز قول داده‌بود زود برگردد.
صدای باران تندتر شد. قطره‌ها، مثل خاطراتی لجوج، یکی‌یکی بر شیشه کوبیده می‌شدند. از دور، سوت قطاری شنیده‌شد، قطاری که معلوم نبود می‌آید یا می‌رود، فقط ردّ صدایش، خطی از حسرت روی هوا کشید.
سارا گفت:
_بعضی چیزها وقتی نمی‌مونن، دیگه جا برای برگشت هم ندارن... مثل گلی که پژمرده توی گلدون خشک مونده، نمی‌شه دوباره بهش آب داد. شاید... باید فقط نگاهش کرد و فهمید که روزی زیبا بوده... !
و لبخند زد. لبخندی نصفه، شکسته، اما صادق. بعد به طرف اتاق رفت، همان اتاقی که یک روز، بوی شعر و ساز و خنده می‌داد.
کامران همچنان روی زمین نشسته‌بود. انگشتانش را آرام روی پارکت می‌کشید، مثل کسی که بخواهد خانه را برای آخرین بار نوازش کند.
و در آن لحظه، صدای ساعت دیواری آمد؛ ساعتی که سال‌ها عقب مانده‌بود، اما انگار حالا، برای اولین‌بار، زمان را درست گفته‌بود.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
اتاق کوچک، در سکوتی سنگین خفته‌بود. نور نارنجیِ کمرنگِ چراغ کوچه، از پشت پرده‌ی توریِ نخ‌نما، خود را به قالیِ رنگ‌پریده رسانده‌بود و طرحِ شکسته‌ی گل‌های سرخش را جان می‌داد، مثل روحی که هنوز بر جسمی خاموش قدم می‌زند.
سارا میان اتاق ایستاده‌بود. دستش را روی چهارچوب پنجره گذاشته‌بود، همان‌جایی که روزی کامران اول اسمش را با نوک کلید، در چوب حک کرده بود. «س» هنوز هم بود. کمی محو، کمی فرسوده، اما زنده‌تر از هر واژه‌ی امروزی.
سایه‌ی کشیده و تنهای سارا روی دیوار افتاده‌بود، مثل خاطره‌ای که سال‌ها در دل همین اتاق زندانی مانده‌بود. آهسته نفس کشید .هوا بوی چوب کهنه می‌داد، بوی کتری جوشیده، بوی پیراهن چهارخانه‌ی آبی کامران که همیشه گوشه‌ی تخت رها می‌کرد.
پرده را کنار زد. پشت پنجره، شاخه‌ی خشکیده‌ی یاس هنوز آنجا بود؛ همان که در یک شبِ بارانی، کامران برایش برید و آورد و سارا خندان به او گفته بود:
- این یاس رو به عنوان چی قبول کنم؟»
و کامران هم به خنده سارا خندید و گفت:
- عنوان نیست بلکه یاسی‌ست که هر وقت دلت گرفت، نفسش کن، شاید یک روز خودم از توش بیرون بیام.
سارا بلندتر از قبل خندیده بود. با همان لبخند بی‌تردیدِ آن روزها. بعد، در همان اتاق، گوشه‌ی قالی، کنار بخاریِ نفتی نشسته بودند. لیوان‌های چایِ کم‌رنگ، بخار می‌داد و صدای رادیو، ترانه‌ی محوی از دور پخش می‌کرد. کامران یک جمله گفته بود که هنوز مثل نبض در رگ خاطره می‌تپید:
-اگه یه روز نباشم، خودت به یاد من ساز بزن... ولی با دل. با دل، نه با لب.
حالا، سال‌ها بعد، همین اتاق، همین بخاری، همان دیوار رنگ‌رفته، آغوش خالیِ همان جمله را در خود داشت. سارا دست کشید روی گره‌های قالی. زبری نخ، انگار پوست خاطره را خراش می‌داد. چشم‌های خاکستری‌اش بر قالی دوخت، همان‌جا که روزی صدای خنده‌هایشان روی پرزهای سرمه‌ای و لاکی آن می‌ریخت، مثل شکوفه‌های بی‌فصل.
باد آرامی از شکاف پنجره خزید تو. انگار اتاق هنوز نفس داشت. انگار هنوز، صدایی از لابه‌لای آجرها زمزمه می‌کرد:
-سارا... تو هنوز این‌جایی؟
و سارا آرام گفت:
-نه، من هیچ‌وقت دیگه این‌جا نبودم... فقط دلم موند. یه بار، پشتِ همون بخاری، جا گذاشتمش.
و پالتوی طوسی‌اش را کمی بیشتر به دور خود پیچید، گویی که دل را از میان خاکسترِ خاطره بیرون می‌کشید تا دوباره خودش را گرم کند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
اتاق در سکوتی کش‌دار غرق شده‌بود. تنها صدای ساعت دیواری کهنه، مثل تیکِ زخمیِ زمان، بر دیوار می‌کوبید.
سارا بی‌صدا میان سایه‌ها می‌چرخید. دستش را روی سطح سرد و ترک‌خورده‌ی میز کشید، جایی که روزی جای لیوان‌های چای عصرانه بود، و بوی نان تازه، تا دیروقت در پره‌های پرده‌ی حریر می‌ماند.
پالتوی طوسی‌اش بدون دکمه هنوز روی شانه بود و موهای قهوه‌ایِ گندمی‌اش، از شانه‌ها لغزیده و بر یقه‌اش ریخته‌بودند. نوک دماغش از سرما سرخ شده‌بود. نگاهش، خیره به پنجره‌ی جنوبی اتاق ماند؛ همان که همیشه بسته بود. پرده‌ی ضخیم و یشمی‌رنگ، سال‌ها از تابشِ مستقیم آفتابِ عصر جلوگیری کرده‌بود اما حالا، زیر انگشتان سارا، با صدایی خفیف کنار رفت.
پنجره، با خش‌خش خاک و قفل زنگ‌زده‌اش، بالاخره باز شد.
هوای بیرون، خیس بود. بوی باران و برگِ پوسیده، یک‌راست به درون دوید.
درست همان لحظه‌ای که باد، با موهایش بازی کرد، خاطره‌ای در ذهنش ترکید.
نه مثل نور، نه مثل صدا بلکه شبیه به بوی چیزی که تا استخوانت نفوذ می‌کند.
همان روزی که برای اولین‌بار در این اتاق رقصیده‌بودند. بی‌موزیک، بی‌مقدمه فقط با ریتمِ قلب کامران و خنده‌ی بی‌دلیل خودش.
سارا بی‌صدا لب زد:
-همین‌جا بود... همین‌جا بود که گفتی صدای خنده‌ات، از تمام سازها قشنگ‌تره.
باور نمی‌کرد هنوز فرش سبز کم‌رنگ، اثر اندکی از جای پای آن روز را در خود نگه داشته‌باشد یا پنجره، با باز شدن دوباره‌اش، بتواند بوی آن لحظه را پس بدهد.
دست به دیوار گرفت. انگار نفسش را گم کرده بود. چشمان خاکستری‌اش دو دو زدند میان نور نیمه‌جان غروب و خاطره‌هایی که دوباره زنده‌می‌شدند.
نه از جنس کلمات، نه حتی تصاویر.
بلکه از جنس لمس.
انگار آن لحظه، همان‌جا ایستاده‌بود.
و صدایی آرام، در گوشش زمزمه کرد:
-سارا... اگه دوباره می‌رقصیدی، این‌بار می‌موندم.
 
بالا پایین