جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط STARLET با نام [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,456 بازدید, 32 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,842
مدال‌ها
10
سارا هنوز سازدهنی نقره‌ای را در میان انگشتانش گرفته بود؛ مثل شاخه‌ای شکننده از خاطره که هنوز از میان بادهای سال‌خورده سقوط نکرده بود. هوای اتاق هنوز بوی نوا می‌داد، بوی فوت‌های دلتنگ بر لبه‌ی فلزی ساز، بوی دهانی که پیش‌تر واژه‌ای نگفت، فقط آهنگی شبیه اسم یک نفر را تکرار کرد.
صدای کفش‌های خیس کامران بر پارکت کهنه‌ی اتاق پیچید؛ آرام، اما قاطع، شبیه صدای باز شدن کتابی فراموش‌شده. سایه‌اش از قاب در آویزان شد، کشیده و تردیدآمیز، انگار بخواهد پیش از او، گذشته‌اش را وارد کند. کت لاجوردی تیره‌اش از دو طرف سنگین بود، لبریز از باران و راه. دکمه‌های بالایی باز بودند، یقه‌اش نم‌کشیده و موهای مرطوبش که رنگ قهوه‌ای سوخته‌شان در تاریکی به سیاهی می‌زد، بی‌نظم بر پیشانی‌اش ریخته بودند. قطره‌ای آهسته از نوک موهایش چکید، درست در نقطه‌ای که نور زرد آباژور، مثل خاطره‌ای گرم، بر زمین افتاده بود.
او همان کامران بود، اما نه با همان وضوح. چشم‌هایش، آن دو کهربای کم‌رنگ که همیشه گرمی داشت حالا مثل آینه‌ای ترک‌خورده بودند، و برق نگاهش از جنس سایه بود، نه خورشید.
سارا، با موهای مشکی که چون جوهر رقیق، بر شانه‌های خیسش پاشیده شده‌بود، هیچ نگفت. چشمانش خاکستری بودند؛ نه روشن، نه تیره، چیزی میان مه و سکوت، و حالا در آن نیم‌نور بیمار مثل پنجره‌ای مات از خانه‌ای که مدت‌هاست کسی در آن نزیسته بود. دستش هنوز دور ساز بود، اما لب‌هایش دیگر لبخند نمی‌ساختند. فقط پرسید، آرام، با صدایی که بیشتر زمزمه‌ی برف بود تا زبان:
_چرا الان... ؟ کجا بودی، همه‌ی این سال‌ها؟
کامران، مثل کسی که هنوز بوی راه از تنش نرفته، کمی سرش را خم کرد. دست‌هایش را ـ که انگار در تمام این سال‌ها جای کفن، خاطره حمل کرده‌بودند، در جیب برد و چشم از قاب بارانی پنجره نگرفت.
_ یک جای خیلی دور، سارا... نه از این دورهایی که روی نقشه می‌شه خط کش انداخت. یک جایی که زمان، مثل طناب پوسیده، دور گردن آدم می‌پیچه... و خاطره، مثل پرنده‌ای لال، فقط لب می‌زنه و نمی‌خونه. اونجا بودم... چون جایی نبودم. ولی حالا اومدم... برای اینکه بمونم.
سارا آهی نکشید؛ آه کشیدن برای کسی بود که منتظر بوده. او مدت‌ها بود که انتظار را از خانه بیرون انداخته بود. فقط سرش را کمی بالا آورد. نور از زاویه‌ی گونه‌ی استخوانی‌اش رد شد و صدایی از لابه‌لای تارهای خیس موهایش گذشت:
_بمونم؟ یعنی چی؟ حالا که دیگه هیچی مثل قبل نیست... مثل ما نیست... !
کامران لبخند زد. اما آن لبخند، از نوع لبخندهایی نبود که کسی با آن به زندگی برمی‌گردد. بیشتر شبیه لبخندی بود که مرده‌ای به آینه می‌زند؛ آرام، بی‌ادعا، بی‌امید. قدمی جلو گذاشت. صدای قدمش مثل ترک برداشتن سکوت بود.
_می‌خوام تو رو هم با خودم ببرم... جایی که این خونه، این دیوارها، دیگه گریه نکنن وقتی تو از کنارشون رد می‌شی. جایی که ساعت، عقربه نداشته باشه... جایی که تقویم فقط فصل داشته باشه، نه تاریخ... نه انتظار. یک جایی که به ما بیشتر میاد. به ما... که نیمه‌مون همیشه جامونده.
سارا ایستاد. دیگر نلرزید. فقط نگاهش را همان نگاه ابری و روشن تا عمق نگاه کامران فرو برد. گویی با نگاهش داشت راه آن «جای دور» را می‌رفت، بی‌آن‌که گامی بردارد.
و سکوت، برای لحظه‌ای، از دیوار بالا رفت و روی طاقچه نشست؛ همان‌جایی که ساز، هنوز از دَمِ سارا بوی زندگی می‌داد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,842
مدال‌ها
10
هوا هنوز بارانی بود. از قاب پنجره، قطره‌ها مثل نت‌های پنهانی روی شیشه می‌لغزیدند و گاهی صدای افتادن‌شان شبیه گریه‌ای پنهان در پشت دیوار می‌آمد. اتاق سرد بود، اما نه از جنس سرمای هوا. از آن سرمایی که در استخوان خانه رسوب می‌کند، از روزهایی که هیچ‌ک.س نمانده تا چراغی روشن کند.
سارا کنار بخاری خاموش نشست، زانوهایش را در آغوش گرفت و گونه‌اش را بر پارچه‌ی پالتوی طوسی‌اش گذاشت؛ همان پالتویی که هنوز نم باران روی سرشانه‌اش برق می‌زد. چشم‌های خاکستری‌اش نیمه‌باز بودند، اما تصویرِ روبه‌رویش را نمی‌دید. در ذهنش، پرده‌ای نازک از مه افتاده بود، پرده‌ای که تنها از میان آن، می‌شد به گذشته نگاه کرد... نه لمسش، نه تغییرش داد.
کامران ساکت کنار در ایستاده‌بود، سر انگشتانش را روی قاب چوبی در کشید، انگار داشت از حافظه‌ی چوب، ردّ حضور گذشته را می‌پرسید. چشم‌های کهربایی‌اش، غرق نور چرک آباژور، درخشش خسته‌ای داشتند. موهای قهوه‌ایِ مرطوبش بر پیشانی‌اش خشک شده بود، اما رطوبت صدایش هنوز از بارانی دوردست می‌آمد.
سارا بی‌هوا گفت:
_همه‌چی همونه... ولی هیچ‌چی مثل قبل نیست.
کامران آهسته به طرفش آمد. صدای قدم‌هایش نرم بود، مثل خاطره‌ای که جرئتِ گفتن ندارد. کنارش نشست، اما فاصله‌ای گذاشت، به اندازه‌ی همان سال‌ها. بعد نگاهش کرد، نه با چشم، که با اندوهی که زیر پوست نگاهش پنهان شده‌بود.
_گاهی برگشتن سخت‌تر از رفتنه، سارا... چون وقتی برمی‌گردی، فقط خودت رو نمیاری... همه‌ی نرسیدن‌هات رو، اشتباه‌هات رو، دیر اومدن‌هات رو هم می‌کشونی دنبال خودت... !
سارا هیچ نگفت. فقط با انگشت، لبه‌ی دکمه‌ی پالتویش را گرفت، مثل کسی که در تاریکی بخواد طناب نجات پیدا کند. بعد بلند شد. ایستاد روبه‌روی پنجره، روبه‌روی همان شیشه‌ای که سال‌ها پیش از پشتش دست تکان داده‌بود برای مردی که آن روز قول داده‌بود زود برگردد.
صدای باران تندتر شد. قطره‌ها، مثل خاطراتی لجوج، یکی‌یکی بر شیشه کوبیده می‌شدند. از دور، سوت قطاری شنیده‌شد، قطاری که معلوم نبود می‌آید یا می‌رود، فقط ردّ صدایش، خطی از حسرت روی هوا کشید.
سارا گفت:
_بعضی چیزها وقتی نمی‌مونن، دیگه جا برای برگشت هم ندارن... مثل گلی که پژمرده توی گلدون خشک مونده، نمی‌شه دوباره بهش آب داد. شاید... باید فقط نگاهش کرد و فهمید که روزی زیبا بوده... !
و لبخند زد. لبخندی نصفه، شکسته، اما صادق. بعد به طرف اتاق رفت، همان اتاقی که یک روز، بوی شعر و ساز و خنده می‌داد.
کامران همچنان روی زمین نشسته‌بود. انگشتانش را آرام روی پارکت می‌کشید، مثل کسی که بخواهد خانه را برای آخرین بار نوازش کند.
و در آن لحظه، صدای ساعت دیواری آمد؛ ساعتی که سال‌ها عقب مانده‌بود، اما انگار حالا، برای اولین‌بار، زمان را درست گفته‌بود.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,842
مدال‌ها
10
اتاق کوچک، در سکوتی سنگین خفته‌بود. نور نارنجیِ کمرنگِ چراغ کوچه، از پشت پرده‌ی توریِ نخ‌نما، خود را به قالیِ رنگ‌پریده رسانده‌بود و طرحِ شکسته‌ی گل‌های سرخش را جان می‌داد، مثل روحی که هنوز بر جسمی خاموش قدم می‌زند.
سارا میان اتاق ایستاده‌بود. دستش را روی چهارچوب پنجره گذاشته‌بود، همان‌جایی که روزی کامران اول اسمش را با نوک کلید، در چوب حک کرده بود. «س» هنوز هم بود. کمی محو، کمی فرسوده، اما زنده‌تر از هر واژه‌ی امروزی.
سایه‌ی کشیده و تنهای سارا روی دیوار افتاده‌بود، مثل خاطره‌ای که سال‌ها در دل همین اتاق زندانی مانده‌بود. آهسته نفس کشید .هوا بوی چوب کهنه می‌داد، بوی کتری جوشیده، بوی پیراهن چهارخانه‌ی آبی کامران که همیشه گوشه‌ی تخت رها می‌کرد.
پرده را کنار زد. پشت پنجره، شاخه‌ی خشکیده‌ی یاس هنوز آنجا بود؛ همان که در یک شبِ بارانی، کامران برایش برید و آورد و سارا خندان به او گفته بود:
- این یاس رو به عنوان چی قبول کنم؟»
و کامران هم به خنده سارا خندید و گفت:
- عنوان نیست بلکه یاسی‌ست که هر وقت دلت گرفت، نفسش کن، شاید یک روز خودم از توش بیرون بیام.
سارا بلندتر از قبل خندیده بود. با همان لبخند بی‌تردیدِ آن روزها. بعد، در همان اتاق، گوشه‌ی قالی، کنار بخاریِ نفتی نشسته بودند. لیوان‌های چایِ کم‌رنگ، بخار می‌داد و صدای رادیو، ترانه‌ی محوی از دور پخش می‌کرد. کامران یک جمله گفته بود که هنوز مثل نبض در رگ خاطره می‌تپید:
-اگه یه روز نباشم، خودت به یاد من ساز بزن... ولی با دل. با دل، نه با لب.
حالا، سال‌ها بعد، همین اتاق، همین بخاری، همان دیوار رنگ‌رفته، آغوش خالیِ همان جمله را در خود داشت. سارا دست کشید روی گره‌های قالی. زبری نخ، انگار پوست خاطره را خراش می‌داد. چشم‌های خاکستری‌اش بر قالی دوخت، همان‌جا که روزی صدای خنده‌هایشان روی پرزهای سرمه‌ای و لاکی آن می‌ریخت، مثل شکوفه‌های بی‌فصل.
باد آرامی از شکاف پنجره خزید تو. انگار اتاق هنوز نفس داشت. انگار هنوز، صدایی از لابه‌لای آجرها زمزمه می‌کرد:
-سارا... تو هنوز این‌جایی؟
و سارا آرام گفت:
-نه، من هیچ‌وقت دیگه این‌جا نبودم... فقط دلم موند. یه بار، پشتِ همون بخاری، جا گذاشتمش.
و پالتوی طوسی‌اش را کمی بیشتر به دور خود پیچید، گویی که دل را از میان خاکسترِ خاطره بیرون می‌کشید تا دوباره خودش را گرم کند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,842
مدال‌ها
10
اتاق در سکوتی کش‌دار غرق شده‌بود. تنها صدای ساعت دیواری کهنه، مثل تیکِ زخمیِ زمان، بر دیوار می‌کوبید.
سارا بی‌صدا میان سایه‌ها می‌چرخید. دستش را روی سطح سرد و ترک‌خورده‌ی میز کشید، جایی که روزی جای لیوان‌های چای عصرانه بود، و بوی نان تازه، تا دیروقت در پره‌های پرده‌ی حریر می‌ماند.
پالتوی طوسی‌اش بدون دکمه هنوز روی شانه بود و موهای قهوه‌ایِ گندمی‌اش، از شانه‌ها لغزیده و بر یقه‌اش ریخته‌بودند. نوک دماغش از سرما سرخ شده‌بود. نگاهش، خیره به پنجره‌ی جنوبی اتاق ماند؛ همان که همیشه بسته بود. پرده‌ی ضخیم و یشمی‌رنگ، سال‌ها از تابشِ مستقیم آفتابِ عصر جلوگیری کرده‌بود اما حالا، زیر انگشتان سارا، با صدایی خفیف کنار رفت.
پنجره، با خش‌خش خاک و قفل زنگ‌زده‌اش، بالاخره باز شد.
هوای بیرون، خیس بود. بوی باران و برگِ پوسیده، یک‌راست به درون دوید.
درست همان لحظه‌ای که باد، با موهایش بازی کرد، خاطره‌ای در ذهنش ترکید.
نه مثل نور، نه مثل صدا بلکه شبیه به بوی چیزی که تا استخوانت نفوذ می‌کند.
همان روزی که برای اولین‌بار در این اتاق رقصیده‌بودند. بی‌موزیک، بی‌مقدمه فقط با ریتمِ قلب کامران و خنده‌ی بی‌دلیل خودش.
سارا بی‌صدا لب زد:
-همین‌جا بود... همین‌جا بود که گفتی صدای خنده‌ات، از تمام سازها قشنگ‌تره.
باور نمی‌کرد هنوز فرش سبز کم‌رنگ، اثر اندکی از جای پای آن روز را در خود نگه داشته‌باشد یا پنجره، با باز شدن دوباره‌اش، بتواند بوی آن لحظه را پس بدهد.
دست به دیوار گرفت. انگار نفسش را گم کرده بود. چشمان خاکستری‌اش دو دو زدند میان نور نیمه‌جان غروب و خاطره‌هایی که دوباره زنده‌می‌شدند.
نه از جنس کلمات، نه حتی تصاویر.
بلکه از جنس لمس.
انگار آن لحظه، همان‌جا ایستاده‌بود.
و صدایی آرام، در گوشش زمزمه کرد:
-سارا... اگه دوباره می‌رقصیدی، این‌بار می‌موندم.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,842
مدال‌ها
10
پنجره نیمه‌باز ماند؛ گشوده بر هوایی که از خاطره عبور کرده‌بود. سارا آرام در خود فرو رفته‌بود، بی‌آنکه بنشیند یا پلک بزند.
نه به حالِ اتاق نگاه می‌کرد، نه به غبارِ مانده بر شیشه.
او داشت با چشمانی باز، در پستوهای بسته‌ی دلش پرسه می‌زد.
دلش بوی آغوشی را می‌داد که دیگر نبود.
انگشتانش را آرام روی تاروپود فرش کشید. چشم‌هایش خیره به جایی در بی‌جایی بود.
جایی که یک روز، کامران با صدای بمِ خسته‌اش، گفته‌بود:
- اگه یه روز خواستی فراموشم کنی، یادت نره قبلش منو یه‌بارِ دیگه ببینی، شاید منصرف شدی... .
و سارا منصرف نشده‌بود بلکه فراموش هم نکرده‌بود.
فقط سال‌ها، روزها، ساعت‌ها، و هر تیک لعنتیِ ساعت دیواری، او را لای ملافه‌های پنهانِ سکوت پیچیده‌بود.

لب‌هایش، کمی باز ماندند، انگار نامش بر نوک زبانش بود، ولی نفسش آن‌قدر سنگین شده‌بود که کلمه‌ها مجال بیرون آمدن نداشتند.
قلبش کند نمی‌زد، اما عمیق می‌کوبید؛ مثل کسی که به درِ بسته‌ای پناه آورده باشد و بخواهد درون را بیدار کند.
- کاش گفته بودی کجا میری... !
لب زد، بی‌صدا. صدایش نلرزید، اما نگاهش ترک برداشت.
پنجه‌ی دست راستش را روی سی*ن*ه‌اش فشرد.
نه برای آرام‌کردن تپش‌ها،
برای اینکه دردِ نادیدنیِ آن شبِ آخر، جایی نریزد.
دردِ آن لحظه‌ای که سکوت کامران، بلندتر از هر فریادی در اتاق پیچیده‌بود.
سارا نشست. زانو زد روی فرش، درست همان‌جایی که کامران یک‌بار گفته‌بود:
- بشین کنارم، که دنیا وقتی تو کنارمی، شبیه یه خونه‌ست، نه یه گذرگاه.
کاش خانه بود، کاش مانده‌بود.
دستش را در هوا تاب داد. نه برای رقص، بلکه برای لمس یک شانه‌ی خیالی.
اما فقط باد بود که پوستش را بوسید.
باد... و خاطره‌... و حسی شبیه به نوازش دستی که فقط خیال است و بس.
آرام، به پنجره نزدیک شد. شانه‌اش به قاب سرد آن خورد.
چشم دوخت به بارانی که روی آسفالت آن سوی حیاط، آرام می‌بارید.
هر قطره، انگار یادآوری یک جمله بود.
و چشم‌های سارا، آن‌قدر خیره ماندند که قطره‌ای، بی‌دعوت، از گوشه‌ی پلکش چکید.
- این‌همه حرفِ نگفته رو کجا بذارم، کامران؟
این‌همه لمسِ نکرده، بوسه‌ی ناتمام، نگاهِ نیمه‌راه؟ این‌همه نبودنِ تو رو با چی پر کنم؟

اتاق، بی‌پاسخ ماند، باد، پاسخ نداشت.
و ساعت، هنوز همان تیک زخمی را تکرار می‌کرد.
سارا به عقب برگشت. ایستاد.
در آینه‌ی قدی که لبِ دیوار ایستاده‌بود، زنی را دید با موهایی بی‌سامان، گونه‌هایی پریده‌رنگ،
و نگاهی که شبیه هیچ‌کدام از عکس‌های گذشته‌اش نبود.
- من همونم، کامران.
اون زنِ خسته‌ای که هنوز شب‌ها، دکمه‌های خیال‌تو می‌بنده به دلش، و می‌رقصه، با یه صدا...که نمی‌دونه، هست یا نیست.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,842
مدال‌ها
10
- من همونم، کامران، همون زنی که شب به شب، موهاش رو پشت گوش می‌زنه تا صدای بمت رو بهتر بشنوه، همونی که هنوز دلش از یه سلام ساده‌ی تو، هزار راه می‌ره، همونی که یه بار نگات براش دنیای بعد از مرگ بود، اما هیچ‌وقت نپرسیدی کجا دفنش کردی، همونی که هنوز تو رو با صدای بارون می‌خونه، با تیک ساعت، با سکوتی که بوی تو رو داره و هیچ‌وقت کوتاه نمیاد از دوست‌داشتنی که هیچ‌کجا تموم نشد، فقط بی‌صدا شد.
سارا عمیق نفس کشید، چشم از تصویر زن در آینه نگرفت، دستی به یقه‌ی لباسش کشید، نه برای مرتب‌کردن، برای آنکه شاید، بوی مانده‌ای از کامران در پارچه‌اش جا مانده‌باشد، هنوز گاهی باور می‌کرد که رد انگشتان او، روی قوس شانه‌اش مانده، که نفس‌هایش حوالی گوشش، نفس می‌کشند، که شب، وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شود، سایه‌ای آرام، از در رد می‌شود، بی‌آنکه کسی آمده‌باشد.
- می‌دونی، کامران، اگه یه روز بی‌هوا برگشتی، اگه دستت رو گذاشتی روی قفل در، اگه صدای پاهات پیچید توی این اتاق، نپرس چرا هنوز منتظرم، نپرس چرا هنوز این همه حرف توی لب‌هامه، نپرس چرا هنوز جای خالیت رو به هیچ‌ک.س نشون ندادم، چون جواب همه‌اش اینه که هیچ‌ک.س به‌اندازۀ تو بلد نبود نگاه کنه، بلد نبود با سکوتش، خونه رو گرم کنه، با نفسش، روز رو بیدار کنه، با بودنش، دل رو ببَره.
و تو رفتی، بی‌هیچ دلیلی که من بفهمم، بی‌هیچ نامه‌ای که من بخونم، فقط رفتی و یه عالمه سؤال بی‌پاسخ گذاشتی، یه عالمه حسِ بی‌سرانجام، یه عالمه شب، که بی‌صبح موند.
سارا سمت گنجه گوشه اتاق رفت، دست توی کشوی پایین برد، یه بسته‌ی کوچک را بیرون آورد، دست لرزید، لب گزید، در را باز کرد، یک تکه یادداشت افتاد، رویش نوشته‌بود:
«من ازت فرار نکردم، فقط بلد نبودم بمونم... ببخش اگه ترسیدم، ببخش اگه کم بودم، اما تو زیادی بودی، زیادی عزیز، زیادی واقعی... .»
کلمات درون سرش ، مثل باد در تونل پیچید، سمت آینه برگشت ، بی‌رمق گفت:
- تو ترسیدی، من موندم، تو رفتی، من پیر شدم، تو نبودی، من تموم شدم، اما هنوزم اگه بیای، بازم می‌تونم برات همون زنِ قبل باشم، همون که تو دلش جا داشتی، همونی که کنارش دنیا خونه بود، نه گذرگاه.
قدم زد، نه برای رفتن، برای رسیدن به جایی که شاید خودش رو جا گذاشته‌باشد، دستش روی دیوار کشیده‌شد، مثل کسی که دنبال نبضی می‌گردد، نه در دیوار، در گذشته، در کسی که حالا فقط یک نام است و چند جمله‌ی نصفه‌نیمه در حافظه‌ای خسته‌ای که دیگر نبود.
دلش می‌خواست یکی صدایش بزند، با همان صدای خسته، با همان لحنِ امن، با همان «سارا، بیا اینجا... .» که یک روز، هزار بار گفته‌شده‌بود، اما حالا، مثل رؤیا، فقط در خواب شنیده‌می‌شد، فقط توی خواب لمس‌شده‌بود، فقط توی خواب برایش گریه کرده‌بود و خواب، دیگه آرامش نمی‌کرد، نه مثل قبل، نه بعد از آن شب لعنتی که دیگر تکرار نمی‌شد.
به سمت پنجره برگشت، باران بند نیامده‌بود، ولی هوا بوی رفتن می‌داد، بوی برگشت، بوی همان چیزی که بین بودن و نبودن گم شده، چیزی شبیه دلتنگی‌های کهنه، شبیه جمله‌هایی که ته گلو می‌میرند، شبیه بوسه‌هایی که هیچ‌وقت فرصت نداشتند اتفاق بیفتند و آن لحظه، فقط یک جمله، در ذهن سارا زنده‌بود
«کاش حالا، از پشت در، صدای نفس کسی بیاد... کسی که بلد باشه، از روی خاکستر، آتیش دوباره روشن کنه... .»
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,842
مدال‌ها
10
صدای در آهسته بسته‌شد. نه با ضرب، نه با صدا، فقط آن‌قدر نرم که مثل نفسی سرد، به گوش برسد. سارا سر چرخاند، هنوز روبه‌روی پنجره ایستاده‌بود، هنوز شانه‌اش سنگینی حرفی ناگفته را تحمل می‌کرد. سایه‌ای آرام پشت سرش جان گرفت، صدای پایی بی‌کفش، روی پرزهای خواب‌رفتۀ فرش خاکی، کشیده‌شد. بوی خاکِ باران‌خورده، بوی خستگی مانده در مو، بوی کسی که رفته‌بود، اما حالا درست پشت سرش ایستاده‌بود. سارا نفس در سی*ن*ه حبس کرد، نچرخید، اما لرزید. دستی آرام، نه مردد، نه مطمئن، فقط از جنسی که سال‌ها در رؤیا لمسش کرده‌بود، بر شانه‌اش نشست. صدایی بم، گرفته، زنگ‌زده از تنهایی، در اتاق پیچید:
- هیچ‌وقت نرفتم، فقط قایم شدم پشت روزایی که جرئت برگشتن نداشتم… .
سارا آه نکشید، فقط پلک بست. صدای کامران شکسته بود، نه از بغض، از عبور، از بریدن‌های مکرر، از جنگی که خودش را در آن باخته‌بود. عقب‌تر رفت، بی‌آنکه بچرخد، تنِ لاغر مرد پشت سرش حالا نزدیک‌تر بود، سایه‌اش روی شانه‌های افتادۀ سارا افتاد، مثل پتویی نیم‌سوز روی قلبی یخ‌زده بود.
- سارا… هر شب، توی یه اتاق تاریک، با دیوارای خاکستری، نشستم و به یه چراغ‌روشن فکر کردم… چراغی که پشت پنجره‌ی خونه‌ی تو روشن بود، همیشه روشن. یه جفت پردۀ سپید، یه پنجره‌ی نیمه‌باز، صدای تیک‌تاک ساعت... من اون ساعت رو هنوز توی گوشم دارم، انگار قلب توئه که هر شب توی سی*ن*ه‌م می‌زنه، نه مال من... .
نفسش شکست، انگار بغض، دورِ گلویش حلقه زده‌باشد و با زنجیر، حلقه را بسته‌باشد. یک قدم به جلو برداشت، دست دیگرش را روی کمر سارا گذاشت، انگشتانش سرد بودند، مثل برفی که سال‌ها در دل مانده‌باشد، اما دلش گرم، مثل چراغ کوچکی در دل زمستان بود.
- می‌دونی تو این چند سال، چند شب بی‌خوابی کشیدم؟ چند بار خواستم بیام، خواستم درو بزنم، خواستم بگم "ببخش که بلد نبودم بمونم"، اما ترسیدم از نگاهی که دیگه برام نباشه، از خونه‌ای که درشو بسته باشی، از دلی که دیگه جای منو خالی نذاره... .
سارا نه از سرما، از واژه‌ای که سال‌ها در گلو مانده‌بود و حالا روی شانه‌اش افتاده‌بود: «ببخش… .» لرزید.
آهسته، بی‌شتاب به سمت کامران برگشت، با نگاهی که شب‌های تار را در آن قاب کرده‌بود، چشم در چشم کاران شد. چشمان کامران کمی گود رفته‌بود، زیر پلک‌هایش سیاه بود، ته‌نشست خستگی‌هایی قدیمی، ته‌ریشی نامرتب روی فک استخوانی‌اش، بوی آشنای ادوکلنی کهنه روی یقه‌ی پیراهن کرم‌رنگ، چین افتاده روی آستین‌ها و دکمه‌ای که انگار عجله‌ای بسته‌شده‌باشد.
- من تو رو جا گذاشتم، اما خودم رو گم کردم... تو توی خونه مونده‌بودی، من توی کوچه‌های غریبه پرسه زدم. دنبال چیزی که هیچ‌وقت پیدا نشد… فقط دلم، هر بار که بوی بارون میومد، دست می‌رفت سمت تلفن. هر بار که آهنگ موردعلاقه‌ت جایی پخش می‌شد، چشم‌هام بسته‌می‌شد، لب‌هام لبخند نمی‌زد، فقط یه کلمه توی دلم می‌چرخید، سارا!
سارا چشم از نگاهش برنداشت. نه اشک داشت، نه لبخند، فقط سکوت، سکوتی که هزار فریاد را در خود بلعیده‌بود.تلخ، عمیق پُر از هوای کسی که رفته‌بود و حالا، مثل روحی دیرآمده، برگشته‌بود، نفس کشید.
-من خسته‌م، سارا... از نگفتن، از ننوشتن، از فرار. دیگه بلد نیستم کجا قایم شم. اگه صدام هنوز اون‌قدری آشناست که بغضتو آروم کنه، اگه هنوز یه گوشۀ دلت جا دارم، نذار بقیه‌ی عمرم هم بره توی اتاقای تاریک، با دیوارای بی‌عکس، با تختی که توش هیچ‌ک.س نفس نمی‌کشه... .
لب‌های سارا لرزیدند. این بار، به اندازه‌ای لرزیدند که کلمه‌ای به لب برسد، نه فریاد، نه طعنه زد، فقط یک جمله را زیر لب گفت:
- پس چرا حالا؟
کامران چشم بست. لحظه‌ای سکوت کرد. صدای نفسش سنگین بود، مثل برگ‌هایی که از درختی خسته می‌افتند.
-چون بالاخره فهمیدم، که هیچ جای این دنیا، شبیه بوی موهای تو نیست... هیچ پنجره‌ای، شبیه پنجره‌ی اتاق تو، رو به زندگی باز نمی‌شه... .
نفس سارا شکست. لب پایینش را گاز گرفت، نگاه پایین افتاد، دستانش بی‌قرار به هم چسبیدند، باران، پشت پنجره شدت گرفت. صدا، دیگر قطره نبود، سیلاب بود. اشک، آرام، از گوشۀ چشم چپش سُرید. اما هنوز نمی‌دانست بپذیرد یا نه، فقط شنید، فقط ایستاد. فقط نفسی کشید، که این‌بار کمی عمیق‌تر از همیشه بود... .
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,842
مدال‌ها
10
سارا به عقب، نه با تصمیم، با واکنش قدم برداشت، با آن اضطرابی که از اعماق زخم کهنه‌ای برخیزد، قدم برداشت. چشم‌دست‌هایش خالی بود، اما انگار،چیزی سنگین، سرد، و بی‌صدا درونش ریخته‌بود. نگاهش هنوز به نقطه‌ای نرسیده‌بود، اما دلش مدت‌ها بود در خودش گره خورده‌بود. دهانش باز، اما بی‌کلمه، گلویش خشک، اما لبریز از واژه‌هایی که راهی برای عبور نمی‌یافتند، نجوا شدند:
- تو... می‌دونی چند بار تو همین اتاق، نشستم و صدای ساعت رو شمردم؟ نه برای گذر زمان... برای زنده موندن...؟
لبش لرزید، صدا شکست، بغض مثل خزه‌ای که سال‌ها دور دیوار کشیده‌باشد، از سی*ن*ه‌اش بالا آمد، میان حنجره و تیزی استخوان ترقوه‌اش نشست. ادامه داد:
- هیچ‌کَس نفهمید که تو رفتی، اما من هر روز با بودنت جنگیدم... با عطری که هنوز روی روبالشی مونده‌بود، با لیوان نیمه‌خالی‌ات توی کابینت، با صدای پاهات که هنوز توی راه‌پله پژواک داشت... هیچ‌ک.س ندید وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شد، من کجا قایم می‌شدم... پشت بالش، زیر ملافه، پشت صدای تلویزیونی که روشن می‌ذاشتم تا تو رو فراموش کنم، اما نمی‌شد... !
دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت، نه برای اشاره، برای نگه‌داشتن تپشی که حالا بی‌نظم، بی‌قرار، و بی‌رحم در سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. سرش را بالا آورد، چشم در چشم، اما این‌بار آن‌قدر تلخ، آن‌قدر پُر از سایه، که گویی زنی از دلِ خاکستر نگاه می‌کرد. ادامه داد:
- تو رفتی، ولی صدات موند. تو رفتی، اما نگاهت تو آینه گیر کرد. تو رفتی، اما هنوز هر شب کنار تختم یه طرف خالیه، نه از نبودِ تو، از زخمی که جاش مونده. من مردن رو تمرین کردم، نه یک بار، هر شب. توی همون تخت، با همون پتو، با همون امید بی‌سرانجام.
اشک از چشم راستش لغزید. کلمات نه آرام، نه بی‌صدا، مثل جرعه‌ای تلخ که از کناره‌ی لب به پایین بریزد بیرون آمدند. صدایش گرفت، اما دست نکشید. گفت:
- حالا اومدی؟ با صدایی که سال‌ها منتظرش بودم؟ با نگاهی که هر شب خوابش رو می‌دیدم؟ اومدی، وقتی دیگه خودم رو نمی‌شناسم؟ اومدی که چی؟ که بگی نفهمیدی چقدر شکستم؟ که بگی پشت پنجره‌ای که هنوز پرده‌ش سفیده، قلبی بود که تو کشتیش و حالا برگشتی برای فاتحه؟
دست‌هات را به هم فشرد، زانوانش لرزید، اما ایستاد. تمام جانش می‌لرزید، اما نریخت حتی حالا، حتی روبه‌روی مردی که تمام دوست‌داشتنش را خاک کرده‌بود، باز هم ریخته‌نشده‌بود. لب پایینش را گاز گرفت، پلک بست، نفس عمیقی کشید، انگار چیزی را بلعید، و در سکوتی که مثل سنگی در دل افتاد، ایستاد.
کامران جلو آمد، اما دست‌ تکانش داد، بی‌کلام، اما محکم، عقب رفت، از او، از خودش، از هر خاطره‌ای که یک‌باره چون موجی شکسته به جانش تاخته‌بود. به دیوار تکیه داد، به زنی که دیگر نه عاشق بود، نه بی‌احساس، فقط خسته بود... خسته از همه‌ی برگشتن‌های بی‌موقع نگاه می‌کرد.
سکوت افتاد، آن‌قدر کش‌دار که صدای باران پشت پنجره، دوباره معنا گرفت. هر قطره انگار روی زخمی کهنه می‌چکید، نه برای درمان، برای یادآوری زخم های ایجاد شده و سارا فقط ایستاده‌بود. نفس می‌کشید، اما زنده نبود. نگاه می‌کرد، اما نمی‌دید. و در دلش، هزار بار پرسیده‌بود:
«آیا عشق همیشه این‌قدر دیر می‌رسد؟ یا ما همیشه زود می‌میریم؟»
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,842
مدال‌ها
10
سارا چشم بست، پلک‌هایش سنگین بود، نه از خواب، از سال‌ها بیداری، از شب‌هایی که هر پلک زدنی پر از تردید بود، پر از ترس از خوابی که در آن کامران می‌آمد و نمی‌ماند. سرش را کمی کج کرد، نور اندکی روی صورتش افتاد. صورتش رنگ نداشت، گونه‌هایش فرو رفته، لب‌هایش کم‌رنگ، انگار تمام خونش در دلش مانده باشد و هیچ‌چیز در صورتش نچرخیده باشد.
لبخند نزد اما رگه‌ای از رضایت در گوشه‌ی چشمش پیدا بود، رضایتی تلخ، مثل زنی که پیش از مردن صدایی را شنیده باشد که یک عمر منتظرش بوده. آرام و بی‌رمق گفت:
- تو می‌دونی این سال‌ها چندبار تو رو بخشیدم؟ نه چون بی‌گناه بودی، چون دیگه نفرت خسته‌ام کرده بود، چون شب‌هایی که بیدار موندم و صدای بارون می‌اومد، فقط تو رو یادم می‌اومد، نه هیچ‌ک.س دیگه، چون گناه‌کار که نبودی، فقط ترسیده بودی، فقط بلد نبودی بمونی، فقط بلد نبودی نگاه کنی وقتی یکی جلوت داره ذره‌ذره تموم میشه، همون‌جور که من تموم شدم، بی‌صدا، بی‌نور، بی‌گریه!
سارا خم شد، دست روی زانوش گذاشت. آهسته نشست، پتو کهنه گوشه اتاق را تا شانه بالا کشید، انگار سرمایی از درون استخوان‌هایش بالا می‌رفت، نگاهش لرزید اما هنوز به چهره‌ی کامران خیره بود. کامران هم ایستاده‌بود همان‌طور که همیشه در ذهن سارا ایستاده‌بود، با آن قد بلند، با چشم‌هایی که دیگر گرم نبودند، خاکستری شده‌بودند، بی‌فروغ اما عمیق، چشم‌هایی که انگار هزار بار دیده و هیچ نگفته، ته‌نشینِ سکوت، ته‌نشینِ حسرت، ته‌نشینِ چیزی که عشق بود و تمام نشد.
سارا خسته گفت:
-وقتی رفتی هیچ‌ک.س باور نکرد، حتی خودم، هی به خودم گفتم برمی‌گرده، شاید توی راه گم شده، شاید توی قطار اشتباهی سوار شده، شاید فقط خواسته یه‌کم دور بشه، یه‌کم فکر کنه اما ماه‌ها شد، سال‌ها شد و من نفهمیدم تو کی مُردی، چون همیشه می‌اومدی، همیشه توی خواب، توی سایه‌ی راهرو، توی بوی کهنه‌ی پیراهنت، نمی‌دونی وقتی فهمیدم مردی، یه‌جوری خالی شدم که انگار کل خونه‌ رو یکی از ته کشیده باشه!
سارا آرام چانه‌اش را روی زانو گذاشت، سخت و پرصدا نفس کشید، سخت، چشمش روی گوشه‌ی اتاق دوید، جایی که همیشه خیال می‌کرد کامران از آن‌جا می‌آید، سارا ادامه داد:
- صورتت همیشه برام تکیده بود ولی خندون، چشم‌هات مات می‌درخشید، اما حالا اون‌قدر صادق، اون‌قدر شفاف میگی رفتم، که انگار دیگه هیچ تظاهری نمونده، هیچ جنگی، هیچ انکاری، نمی‌خوام بپرسم چرا رفتی، چون می‌دونم نمی‌تونی جواب بدی، چون خودت هم نمی‌دونی، چون رفتن بعضی وقت‌ها انتخاب نیست، اجباره، مثل افتادن، مثل سقوط، مثل خوابیدن روی لبه‌ی تخت و بیدار شدن روی زمین، اما کامران، اون شب، اون شبی که دلم خواست فقط یه‌ کلمه بگی، فقط بپرسی حالت خوبه، فقط بگی خسته‌ای، همون شب بود که مُردم، همون شب دیگه هیچ‌کسی توی من زنده نموند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,842
مدال‌ها
10
سارا سر برداشت، نگاهش به دیوار خیره ماند از چهره‌ی کامران رد شد، از شانه‌ها، از دست‌هایی که دیگر نمی‌توانستند لمس کنند، از سی*ن*ه‌ای که دیگر صدای قلبی نداشت، اما هنوز ایستاده‌بود، با همان لحن خش‌دار در صورت کامران داد زد: - تو مردی، اما من هنوز باهات زندگی کردم، هرروز، با صبح‌هایی که چای داغ رو روبه‌روی صندلی خالی گذاشتم، با شبی که تلفن زنگ خورد و دلم لرزید، گفتم شاید تو باشی، شاید اشتباه شده، شاید نمُرده باشی اما فقط یه شماره‌ی تبلیغاتی بود و من دوباره مُردم، با صدای هر زنگ، با هر پایی که توی راه‌پله بالا می‌اومد و تو نبودی.
سارا خودش را کمی عقب کشید، دست به پشتی گرفت، چشم‌هاش سنگین، لب‌هاش خشک، اما هنوز حرف در جانش، هنوز واژه در گلویش بود، گفت:
- تو همیشه فقط یه خاطره نبودی، تو یه بیماری شدی، یه تب که هر شب میاد و نمی‌ذاره بخوابم، یه خیال که وقتی بهش فکر می‌کنم دلم درد می‌گیره، یه زخم که حتی با مرگ هم خوب نمی‌شه.
کامران آرام‌تر از پیش قدم برداشت، چهره‌اش تارتر شده‌بود، انگار مهی رفته‌رفته روی صورتش می‌نشست، اما هنوز چشم‌هاش آن‌قدر واضح بود که بشه دردش را خواند، همون دردی که سارا سال‌ها باهاش زیسته بود، سارا درحالی که اشک زلالش را پاک می‌کرد، ادامه داد:
- الان که اومدی، چیزی تغییر نمی‌کنه، نه اینکه نخواسته باشم، نه اینکه منتظرت نبوده باشم، فقط دیگه فرصتی نیست، فقط دیگه زنی نیست، فقط یه تن مونده که سال‌ها از درون تهی شده، حالا دیگه فقط می‌خواد بخوابه، فقط بخوابه و دیگه بیدار نشه.
سارا پلک زد، اشک از گوشه‌ی چشمش راه افتاد، این بار نرم‌تر، آرام‌تر، نه شبیه گریه، شبیه آشتی، شبیه آرامش کسی که می‌داند پایان رسیده، با لبخند زهردار در چشمان بی‌فروغ کامران لب زد:
- دوستت داشتم، هنوزم دارم، حتی اگه یه خیال باشی، حتی اگه فقط توی ذهنم زنده باشی، تو اون صدایی هستی که وقتی همه‌چی تموم می‌شه، باهاش می‌رم، تو اون نگاهی هستی که آخرین‌بار توی آیینه می‌بینم، تو اون بودنی هستی که نبود، اما هر شب حسش کردم. سارا دستش را روی قلبش گذاشت، نبضش کند بود اما هنوز می‌زد، لبخندی کوچک گوشه‌ی لبش نشست مثل زنی که حالا فهمیده بخشیدن یعنی رهایی،
با همان توان آخری که داشت، با صدای لرزان و نازک ادامه داد:
- وقتی مُردم، می‌خوام تو هم بیای، نه برای بردن، برای موندن، برای این‌که کنارم بشینی، تا نترسم، فقط تا نترسم... .
 
بالا پایین