STARLET
سطح
4
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,581
- 15,689
- مدالها
- 10
کامران آرامتر شد، انگار خودش هم فهمیده بود دیگر وقت رفتن نیست، وقت ماندن هم نه، وقت نشستن است، کنار زنی که تمام عمرش را با سکوت او گذرانده، با سایهاش، با بغضی که هیچوقت به گریه نرسید، آهسته قدم برداشت، پاهایش صدایی نداشت نه مثل کسی که نمیخواهد کسی را بیدار کند مثل کسی که خودش هم نمیداند بیدار است یا نه، کنار تخت ایستاد، همانجایی که سارا در کنج دیوار بین تخت و دیوار نشسته بود، سارا که صدای پا را شنید، گفت:
- هنوز اینجایی؟ یا من فقط خیال میکنم؟
کامران نشست، نه با سنگینیِ تن، با سبکیِ کسی که سالهاست فقط در حافظه مانده، دستش را بالا آورد، معلق در هوا و بعد آرام روی شانهی سارا گذاشت، دستانش نه سرد، نه گرم، فقط آشنا بود، همان لمس فراموششدهای که سارا سالها دنبالش گشته بود، همان تماس گمشدهای که توی خواب هم واقعی نمیشد. کامران با شرمندگیای که در صدایش موج میزد گفت:
- من هیچوقت بلد نبودم درست باشم، بلد نبودم بمونم وقتی موندن سخت بود، بلد نبودم دستت رو بگیرم وقتی همهچیز از دست میرفت، اما حالا اومدم، حالا که دیگه نمیشه برگردوند، اومدم چون تو خواستی، چون هنوزم صدات رو میشنوم وقتی همهچی ساکته!
سارا آهسته نفس کشید، لبهایش تکان خورد، اما صدا بیرون نیامد، انگار نمیخواست جملهای را خراب کند که بالاخره بعد از سالها شنیده، فقط خیره و آرام نگاهش کرد و زیر لب گفت:
- فقط بگو که تنهام نمیذاری، حتی اگه فقط خیال باشی، حتی اگه تو نباشی، فقط بگو که این بار، برای آخرین بار اینجایی.
کامران دستش را دور سارا حلقه کرد، مثل کسی که از ترسِ شکستن چیزی را با تمام حواس در آغوش میگیرد، گونهاش را آرام به موهای سارا نزدیک کرد، چشم بست و گفت:
- اینجام، همونجا که باید باشم، کنارت، توی این لحظهی آخر، نه واسه اینکه ببرمت، واسه اینکه باهات بمونم، واسه اینکه بدونی تنها نموندی، حتی اگه تموم شه، من همینجام.
سارا خودش را کمی به آغوشِ خیال نزدیکتر کرد، نه از روی احتیاج، از روی آشنایی که نیاز داشت. در جواب کامران گفت:
- وقتی بیدار بشم، میدونم نیستی، ولی حالا، حالا که دارم میرم، همینکه هستی کافیه.
کامران آرام زمزمه کرد:
- نمیخوام بیدار شی، نه از این خواب، نه از این لحظه، بذار باهم بریم یا باهم بمونیم اما دیگه جدایی نه دیگه نه!
سارا سرش را کمی به شانهاش تکیه داد، چشم بست، نفسش سبکتر شد، انگار رفتهرفته همهچیز محو میشد، صداها، نور، درد، حتی فاصله، فقط یک آغوش ماندهبود و صدایی که از خیلی دور، هنوز تکرار میشد:
- نترس... من اینجام... نترس... !
- هنوز اینجایی؟ یا من فقط خیال میکنم؟
کامران نشست، نه با سنگینیِ تن، با سبکیِ کسی که سالهاست فقط در حافظه مانده، دستش را بالا آورد، معلق در هوا و بعد آرام روی شانهی سارا گذاشت، دستانش نه سرد، نه گرم، فقط آشنا بود، همان لمس فراموششدهای که سارا سالها دنبالش گشته بود، همان تماس گمشدهای که توی خواب هم واقعی نمیشد. کامران با شرمندگیای که در صدایش موج میزد گفت:
- من هیچوقت بلد نبودم درست باشم، بلد نبودم بمونم وقتی موندن سخت بود، بلد نبودم دستت رو بگیرم وقتی همهچیز از دست میرفت، اما حالا اومدم، حالا که دیگه نمیشه برگردوند، اومدم چون تو خواستی، چون هنوزم صدات رو میشنوم وقتی همهچی ساکته!
سارا آهسته نفس کشید، لبهایش تکان خورد، اما صدا بیرون نیامد، انگار نمیخواست جملهای را خراب کند که بالاخره بعد از سالها شنیده، فقط خیره و آرام نگاهش کرد و زیر لب گفت:
- فقط بگو که تنهام نمیذاری، حتی اگه فقط خیال باشی، حتی اگه تو نباشی، فقط بگو که این بار، برای آخرین بار اینجایی.
کامران دستش را دور سارا حلقه کرد، مثل کسی که از ترسِ شکستن چیزی را با تمام حواس در آغوش میگیرد، گونهاش را آرام به موهای سارا نزدیک کرد، چشم بست و گفت:
- اینجام، همونجا که باید باشم، کنارت، توی این لحظهی آخر، نه واسه اینکه ببرمت، واسه اینکه باهات بمونم، واسه اینکه بدونی تنها نموندی، حتی اگه تموم شه، من همینجام.
سارا خودش را کمی به آغوشِ خیال نزدیکتر کرد، نه از روی احتیاج، از روی آشنایی که نیاز داشت. در جواب کامران گفت:
- وقتی بیدار بشم، میدونم نیستی، ولی حالا، حالا که دارم میرم، همینکه هستی کافیه.
کامران آرام زمزمه کرد:
- نمیخوام بیدار شی، نه از این خواب، نه از این لحظه، بذار باهم بریم یا باهم بمونیم اما دیگه جدایی نه دیگه نه!
سارا سرش را کمی به شانهاش تکیه داد، چشم بست، نفسش سبکتر شد، انگار رفتهرفته همهچیز محو میشد، صداها، نور، درد، حتی فاصله، فقط یک آغوش ماندهبود و صدایی که از خیلی دور، هنوز تکرار میشد:
- نترس... من اینجام... نترس... !