جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط STARLET با نام [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,195 بازدید, 32 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,581
15,689
مدال‌ها
10
کامران آرام‌تر شد، انگار خودش هم فهمیده بود دیگر وقت رفتن نیست، وقت ماندن هم نه، وقت نشستن است، کنار زنی که تمام عمرش را با سکوت او گذرانده، با سایه‌اش، با بغضی که هیچ‌وقت به گریه نرسید، آهسته قدم برداشت، پاهایش صدایی نداشت نه مثل کسی که نمی‌خواهد کسی را بیدار کند مثل کسی که خودش هم نمی‌داند بیدار است یا نه، کنار تخت ایستاد، همان‌جایی که سارا در کنج دیوار بین تخت و دیوار نشسته بود، سارا که صدای پا را شنید، گفت:
- هنوز اینجایی؟ یا من فقط خیال می‌کنم؟
کامران نشست، نه با سنگینیِ تن، با سبکیِ کسی که سال‌هاست فقط در حافظه مانده، دستش را بالا آورد، معلق در هوا و بعد آرام روی شانه‌ی سارا گذاشت، دستانش نه سرد، نه گرم، فقط آشنا بود، همان لمس فراموش‌شده‌ای که سارا سال‌ها دنبالش گشته بود، همان تماس گمشده‌ای که توی خواب هم واقعی نمی‌شد. کامران با شرمندگی‌ای که در صدایش موج می‌زد گفت:
- من هیچ‌وقت بلد نبودم درست باشم، بلد نبودم بمونم وقتی موندن سخت بود، بلد نبودم دستت رو بگیرم وقتی همه‌چیز از دست می‌رفت، اما حالا اومدم، حالا که دیگه نمی‌شه برگردوند، اومدم چون تو خواستی، چون هنوزم صدات رو می‌شنوم وقتی همه‌چی ساکته!
سارا آهسته نفس کشید، لب‌هایش تکان خورد، اما صدا بیرون نیامد، انگار نمی‌خواست جمله‌ای را خراب کند که بالاخره بعد از سال‌ها شنیده، فقط خیره و آرام نگاهش کرد و زیر لب گفت:
- فقط بگو که تنهام نمی‌ذاری، حتی اگه فقط خیال باشی، حتی اگه تو نباشی، فقط بگو که این بار، برای آخرین بار این‌جایی.
کامران دستش را دور سارا حلقه کرد، مثل کسی که از ترسِ شکستن چیزی را با تمام حواس در آغوش می‌گیرد، گونه‌اش را آرام به موهای سارا نزدیک کرد، چشم بست و گفت:
- اینجام، همون‌جا که باید باشم، کنارت، توی این لحظه‌ی آخر، نه واسه این‌که ببرمت، واسه این‌که باهات بمونم، واسه این‌که بدونی تنها نموندی، حتی اگه تموم شه، من همین‌جام.
سارا خودش را کمی به آغوشِ خیال نزدیک‌تر کرد، نه از روی احتیاج، از روی آشنایی که نیاز داشت. در جواب کامران گفت:
- وقتی بیدار بشم، می‌دونم نیستی، ولی حالا، حالا که دارم می‌رم، همین‌که هستی کافیه.
کامران آرام زمزمه کرد:
- نمی‌خوام بیدار شی، نه از این خواب، نه از این لحظه، بذار باهم بریم یا باهم بمونیم اما دیگه جدایی نه دیگه نه!
سارا سرش را کمی به شانه‌اش تکیه داد، چشم بست، نفسش سبک‌تر شد، انگار رفته‌رفته همه‌چیز محو می‌شد، صداها، نور، درد، حتی فاصله، فقط یک آغوش مانده‌بود و صدایی که از خیلی دور، هنوز تکرار می‌شد:
- نترس... من اینجام... نترس... !
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,581
15,689
مدال‌ها
10
سارا چشم باز کرد اما نه مثل بیدار شدن، مثل به یاد آوردن، مثل برگشتن از جایی که هیچ‌ک.س تا حالا برنگشته، نفس عمیقی کشید و پتو را کنار زد، پاهایش را روی سرامیک سرد گذاشت، نه لرزان، نه خسته، بلکه محکم، مثل کسی که سال‌ها منتظر این لحظه بوده، رو به کامران ایستاد، با چشم‌هایی که هنوز گرگ و میش بودند، هنوز نوری میان آن‌ها و تاریکی در نوسان بود، گفت:
- وقت هست! وقتی که بریم و آخرین پرده رو بازی کنیم!
کامران چیزی نگفت فقط بلند شد، لبخند زد، همان لبخند قدیمی همان‌که همیشه پیش از رفتن روی صحنه می‌نشست، همان‌که توی همه‌ی تمرین‌ها بی‌پایان تکرار می‌شد، و حالا بی‌صدا، فقط سرش را تکان داد.
سارا دستش را دراز کرد، دستان‌شان مثل همیشه گره خورد، مثل آن شب‌ها که نور صحنه فقط روی آن دو می‌تابید، و سالن خالی از هر تماشاگری بود.
یک‌نواخت و نرم گامی برداشتند.
موسیقی‌ای در کار نبود، اما نبضِ زمین، ضرباهنگ را گرفته بود. رقص آغاز شد. آهسته، دور یکدیگر چرخیدند، مثل دو ستاره‌ی قدیمی که هنوز در مدار هم‌دیگر می‌چرخند حتی اگر دیگر آسمانی نباشد.
سارا، با دامن خیالی قرمز، با گیسوانی که سال‌ها پیش بریده بود اما حالا، در این صحنه، دوباره روی شانه‌اش ریخته بود، چرخید.
نفس نفس زنان گفت:
- یادت میاد اون سکانس لعنتی رو چند بار تمرین کردیم؟
کامران چرخید، دستش را گرفت، سمت خودش آهسته کشید و گفت:
- اون‌قدر که یادمون بره کدومش تئاتره، کدومش واقعیت!
سارا لبخند زد، لبخندش زنده بود، نه از آن لبخندهای خسته‌ی این روزها، بلکه پر از خون، پر از حرارت، پر از چیزی شبیه زندگی بود، در جواب کامران گفت:
- بذار این‌بار بدون متن بریم، بدون حفظ کردن، فقط بذار خودمون باشیم.
کامران زمزمه کرد:
- فقط ما دوتا، بدون تماشاگر، بدون پرده صحنه!
سارا چرخید، پشتش به او شد، نفس کشید و برگشت، چشم در چشم کامران، گفت:
- من همیشه از این صحنه می‌ترسیدم، از آخرین پرده، از خاموشی اما حالا... حالا دارم می‌رقصم فقط هم به‌خاطر این آرامشی که توی عسلی چشمات هست!
کامران گفت:
- برای اولین‌بار نه برای اجرا برای خودمون باید این سکانس رو تموم کنیم زمرد!
و باز هم کلمه زمردی که گفت. زمردی که فقط به‌خاطر رنگ چشمان بود.
حرکات‌شان بی‌فکر و بی‌اجبار، هماهنگ بود مثل جریانی که از قلب بیرون می‌ریزد نه پاها می‌لرزید و نه صداها قطع می‌شد، انگار سال‌ها تمرین کرده بودند برای همین لحظه، فقط همین لحظه‌ای که خودشان باشند و رقص!
سارا با تن صدایی که شادی در آن موج می‌زد گفت:
- تو همیشه رفتی، هر بار که می‌خواستم بمونی، نبودی. اما الان هستی این خوشحالم می‌کنه!
کامران با لبخندی اندوهناک گفت:
- چون بلد نبودم، چون ترسیده بودم، چون خودم نبودم.
سارا دستش را بالا آورد، مثل پرده‌ای که کنار می‌رود، نه ریش کامران را لمس کرد و گفت:
- ولی حالا، حتی اگه این خواب باشه، حتی اگه دارم می‌میرم، نمی‌ترسم چون این رقص، این صحنه، این تو... همه‌اش برام کافیه!
کامران‌ همان‌طور که دور سارا نمایشی می‌چرخید، گفت:
-بذار آخرش همین باشه، نه رفتن و نه موندن، فقط بودن باشه.
موسیقی‌ای در کار نبود، اما ضربان قلب‌شان تندتر شده بود، انگار سازها را درونِ خودشان پنهان کرده بودند.
حرکات تندتر شد، چرخشی زدند.
لرزشی در نور افتاد، صحنه انگار وسعت گرفت، دیوارهای اتاق محو شدند، تخت دیگر نبود، سقف هم دیگر نبود فقط نور بود و دو تن، در میانه‌ی آن عشقی غوغا می‌کرد.
سارا لبخندزنان گفت:
- اگه این آخرین صحنه‌ست، بذار با دست‌های تو تموم شه، نه با لوله‌ای به دستم، نه با بوق‌های سردِ ماشین، نه با قطره‌چکانی که به زور دارو در حلق می‌ریزه!
کامران پر شعف گفت:
- با چشم‌های تو تموم می‌شه، با صدایی که هنوز تو گوشم تکرار می‌شه.
آخرین چرخ را زدند، چرخش در خلأ، مثل افتادن در چیزی آرام و محو بود.
سارا به سی*ن*ه‌‌ی ستبر کامران تکیه داد، چشم‌هایش را بست.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- پرده افتاد؟
کامران با دست موهای شب‌‌گون سارا نوازش کرد و گفت:
- فقط برای دنیا، نه برای ما!
و هر دو در جای بی‌حرکت خود ماندند، در میانه‌ی سکوتی که شبیه تشویق بود، شبیه آرامشی که هیچ‌وقت در زندگی نصیب‌شان نشده‌بود، لبخند زدند.
نور کم شد، صداها قطع شد و صحنه تاریک شد.
اما هنوز، در دل آن تاریکی، دو نفس، دو دل و دو روح، هنوز می‌رقصیدند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,581
15,689
مدال‌ها
10
اتاق بیمارستان سرد بود، هوا کمی سنگین‌تر از همیشه و آن نور کم‌جان صبحگاهی از لا‌به‌لای پرده‌های نیمه‌کشیده روی صورت سارا افتاده بود. انگار دارد از دور، از خیلی دور، از جایی میان خواب و بی‌خودی، برمی‌گردد. چشم‌هایش بسته بود اما دیگر از آن خواب‌های درهم خبری نبود. آرام بود، آرام‌تر از همیشه و در آغوشش، قاب عکسی بود با تصویری قدیمی از مردی که حالا دیگر فقط در حافظه‌ی او زنده مانده‌بود.
در اتاق باز شد، صدای چرخ تخت‌های دیگر در راهرو پیچید و لیلا، با سینی دارو در دست، وارد شد، لحظه‌ای مکث کرد، نگاهش روی سارا ماند، چیزی ته دلش فرو ریخت، مثل صدایی خاموش که فقط خودت می‌شنوی. یک قدم جلو رفت، اسمش را آرام صدا زد:
- سارا؟
پاسخی نیامد، فقط آن سکون، آن بی‌حرکتی که بیشتر از هر فریادی حرف داشت، نفسش را حبس کرد. جلوتر رفت، دست سارا را گرفت، سرد و بی‌وزن، مثل چیزی که دیگر تعلقی به این دنیا ندارد، بود.
لیلا در حالی که بغضش را فرو می‌برد گفت:
- نه... نه عزیزم نه... نه الان... .
صدایش لرزید. عقب رفت و به طرف در دوید، در را باز کرد، صدا زد:
- نسرین! نسرین بیا این‌جا، زود باش!
نسرین با قدم‌های تند وارد شد، لحظه‌ای ماند، به صورت سارا، به آن آرامش ترسناک، به قاب عکس در بغلش نگاه کرد. نزدیک شد و خم شد، دست روی گردنش گذاشت. انگشتش را روی نبضش گذاشت. پلک زد . گفت:
- هیچ ضربانی نیست لیلا... فکر کنم... .
اما جمله‌اش را تمام نکرد، انگار نمی‌خواست باور کند سارا رفیقی که در این مدت کوتاه همدم این پرستار شده است، از دست رفته.
لیلا، سینی را روی میز پرت کرد، دستش را جلوی دهانش گرفت. نفس‌نفس می‌زد و گفت:
- نه... اون امروز قرار بود دکتر بیاد براش... قرار بود یه امیدی باشه... .
نسرین نفسش را بیرون داد، صدایش گرفته بود و گفت:
- من... من می‌رم دکتر رو بیارم.
و از اتاق بیرون رفت.
لیلا کنار تخت نشست. آرام، دست سارا را گرفت. قاب عکس را برداشت، چشمش به چهره‌ی مرد در عکس افتاد. لبخند تلخی زد. آه کشید و گفت:
- کامران.
اسم را آهسته گفت، مثل نامی که هنوز زنده در این اتاق، در سی*ن*ه‌ی این زن بود.
نسرین با دکتر برگشت، دکتر سریع به سمت تحت سارا قدم برداشت، ملافه سفید را کنار زد و به آرامی مچ نحیف سارا که پر از کبودی بود را در دست گرفت.آه کشید، چیزی زیر لب زمزمه کرد و بعد فقط یک تکان مختصر سری انجام داد و بغض را در دل این پرستاران بیشتر کرد این کار فقط تأییدِ چیزی که همه می‌دانستند، بود اما نمی‌خواستند بشنوند و دکتر بی‌صدا از اتاق بیرون رفت.
سکوت در اتاق بی‌روح نشست. لیلا هنوز قاب عکس را نگاه می‌کرد. نسرین آهسته کنار او نشست، لحظه‌ای هیچ نگفتند فقط صدای دستگاه اکسیژن تخت بغلی که هنوز کار می‌کرد، تنها صدای باقی‌مانده بود، بعد نسرین گفت:
- می‌دونی... همیشه فکر می‌کردم اون عشق‌های قدیمی... فقط توی فیلم‌ها وجود دارن، ولی سارا... سارا یه‌جور دیگه بود، از اون زن‌هایی که می‌شه هنوز بهشون حسرت خورد... .
لیلا لب‌هایش را به هم فشرد، عکس سارا را در قاب عکس بوسید و گذاشت کنار بالش و گفت:
- می‌دونی چند ساله این عکس رو ول نکرده؟ می‌دونی چند بار تو خواب اسمشو صدا زده؟ مکث کرد، نفس عمیقی کشید، ادامه داد:
- اون مرد... کامران، انگار تنها کسی بود که باعث شد سارا زنده بمونه، حتی بعد از مرگش، امیدی برای حیاتش بود.
نسرین درکواب لیلا، رفیق زخم خورده سارا گفت: - فکر نمی‌کردم واقعا مرده باشه، می‌دونی؟ من همیشه وقتی می‌دیدمش که با خودش حرف می‌زد، یا لبخند می‌زد، فکر می‌کردم شاید هنوز یه جایی... یه جوری... .
لیلا آه کشید و گفت:
- نه، اون خیلی وقته رفته، قبل از اینکه سارا بیاد این‌جا، شاید هشت سال قبل از این سرطان لعنتی، کامران تصادف کرده بود، گفته بودن خیلی بد بوده، اما سارا... هیچ‌وقت باور نکرد، همیشه می‌گفت کامران برگشته، میاد فقط وقت می‌خواد... .
نسرین به سارا نگاه کرد، به چهره‌اش، به چشم‌هایی که دیگر بسته بودند اما آن آرامش هنوز در صورتش بود، لبخندی نرم، محو، چیزی شبیه پیروزی در صورت سارا نمایان بود، نسرین در جواب این لبخند گفت:
- شاید اومد، شاید سارا تنها کسی بود که تونست کامران رو دوباره ببینه... .
لیلا لبخند محوی زد، اشک از گوشه‌ی چشمش افتاد، گفت:
- اره، صبح که اومدم، داشت با خودش یک سری حرف می‌زد، انگاری بازهم توی اون خونه بود و داشت با کامران نمایش بازی می‌کرد شاید همین رقصِ آخر بود، نه روی زمین، نه روی صحنه، شاید یه جایی بین این دو دنیا، داشتند بازی می‌کردند.
نسرین آهسته پتو را روی بالا کشید، موهای یکی درمیان سفید سارا حال در زیر ملافه سفید، تجلی عشقی بودند که دیگر معنا نداشت.
نسرین لبان رژ لب خورده‌اش را زیر دندان‌های گرفت، می‌خواست آخرین باش برای رفیقش این‌گونه نشکند. آرام زمزمه کرد:
- مثل آخرین اجرای دنیا... .
و نور اتاق، آرام‌تر شد، انگار پرده‌ای در حال افتادن بود، نه با صدای کف و نه با نور تند فقط یک پرده‌ی نازک، سبک، مثل پرده آخر روز نمایش آرام بر زمین افتاد.

پایان!
۱۴۰۴/۵/۱۵
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین