جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,856 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
Negar_1699106755046.png
نام رمان: شیفتگی به رسم هور(پروانگی سابق)
نویسنده: تارا مطلق
ژانر: درام، عاشقانه
ویراستاران: @Hilda; @KahKeshan (: @Fati-Ai @VNA
کپیست: @ARALIYA @الههِ ماه؛
خلاصه:
دختری خودساخته خود را از غرقاب زندگی‌ای بیرون می‌کشد که انگار هیچ‌وقت برای او نبوده است. زندگی‌ای که تاوانش اگرچه سخت است اما گاهی باید برای آینده‌ای که تو را فرا می‌خواند، خودت را از میان غرقاب بیرون بکشی. سخت است، باید آوارهای خود پیشینش را جمع کند و از نو بسازد. شاید هم روزی خورشید عشق بر دل شکسته‌اش بتابد و آن را جانی دوباره بخشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
مقدمه
خشت به خشت دنیایت را آن‌گونه روی هم سوار کن که خورشید از پس روزنه‌ها، بر تو و افکارت بتابد. خورشید که بتابد، عشق می‌آفریند. با خود عاشقی کن، پروانه‌وار به دور قلبت بچرخ و نور بارانش کن. مگذار سیاهی دل‌های بی‌مروت تو را از عاشقی دور کند. دریچه قلبت را رو به هور باز کن. بگذار عشق، آرام آرام در سلول به سلول تنت بخرامد و خستگی روزگار را از شانه‌هایت بتکاند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
● فصل اول
با دو چشم که نه، با چهار چشم باز می‌رانم؛ اگر چشم‌های از گریه پف کرده و باریک شده‌ام را بشود باز به حساب آورد. دیدم که ماشینش به خیابان دیگر پیچید و من هم می‌پیچم. او هم‌چنان می‌راند بی‌آن‌که از پشت سرش خبر داشته‌ ‌باشد؛ با خیالی آسوده و بی‌شک دلی خوش و من پشت فرمان ماشینم مغز و قلبم با هم در حال جدالی پر هیاهو هستند. آن‌چه دیده‌اند را باور نمی‌کنند اما منطقم دست دور یقه دلم گذاشته و او را بابت ساده لوحی‌اش به تندی شماتت می‌کند.
تنم را زلزله‌ای بزرگ به یغما برده، نبضی پر توان و چکش‌وار بر شقیقه‌ام ضربه می‌زند. معده‌ام را انگار چنگکی آهنین چنگ می‌زند و دل آشوبه‌ام هر لحظه بیشتر می‌شود و نافرمان چون گدازه‌های آتش‌فشان مدام بالا می‌آید اما از ترس گم کردن او، برای بالا نیامدن این حجم سوزنده، مدام آب دهانم را قورت می‌دهم.
سرعت ماشینش کم می‌شود و وارد کوچه‌ای می‌شود؛ و چه‌قدر این کوچه برایم آشناست! ماشینش رو‌به‌روی خانه‌ای ویلایی با نمای مرمر سفید و درب‌های مشکی می‌ایستد. این خانه را هم خیلی خوب می‌شناسم. خانه‌ای که چند سال پیش، به من نشانش داده بود. همان که به قول خودش قرار بود چهاردیواری پر از عشق و آرامشی باشد برای او و کسی که دوستش دارد. خانه‌ای که چهار سالی‌ست در سندش نام من به عنوان مالک ثبت شده است و حالا دلیلش را می‌فهمم!
کمی جلوتر، با فاصله پانزده‌ متر، ماشین را کنار می‌کشم و خاموشش می‌کنم.
از آینه می‌بینم که از ماشین همیشه تمیزش پیاده می‌شود. مثل همیشه خوش پوش و مرتب است و آن کت و شلوار زغالی رنگ، قد بلند و اندام متناسبش را به خوبی قاب گرفته است.
درب عقب را باز می‌کند و پاکت‌های خریدی که پر از مایحتاج روزانه یک خانه بودند را به دست می‌گیرد و درب را می‌بندد. دست در جیب شلوارش می‌کند و سوئیچ را دوباره بیرون می‌آورد و ماشین را با ریموت قفل می‌کند. بعد به سمت درب خانه می‌رود. از دسته کلید چرمی قهوه‌ای رنگی که همیشه در جیبش دیده بودم، کلیدی انتخاب و در قفل در می‌اندازد و هم‌زمان انگشت بر شاسی زنگ می‌فشرد.
چند لحظه بعد با لبخندی که معلوم است از اعماق قلبش بر لبانش نشسته، لب می‌جنباند. لبخندی که چند سالی‌ست از من دریغش می‌کند. دور هستم و حرف‌هایش را نمی‌شنوم هر چند بعید می‌دانم با این ضرب‌آهنگ کر کننده‌ای که قلبم اجرا می‌کند، اگر نزدیک هم بودم چیزی می‌شنیدم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
تنها چند ثانیه طول می‌کشد که دخترک سه چهارساله‌ای، در درگاهی در ظاهر می‌شود و با شوق دو دستش را محکم بر گرد پاهای او قفل می‌کند. دخترکی با موهای بلند خرمایی که در دو طرف سرش به زیبایی بافته شده و پیراهن لیمویی رنگ که به تن کوچکش خوش نشسته است.
آرام درب ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. پشتش به من است و مرا نمی‌بیند. صدای دخترک می‌آید که با خوش‌حالی فریاد می‌زند.
- بابایی برام شیرکاکائو خریدی؟
صدای بابایی گفتنش در سرم چون جرس بزرگی زنگ می‌زند و تکرار می‌شود و دلم را چون کشتی به طوفان نشسته‌ای به این سو و آن سو می‌کشاند. زنی را می‌بینم که به جمع دو نفره آن‌ها می‌پیوندد. با احتیاط کمی جلوتر می‌روم. عینک آفتابی بزرگم را از داخل کیف بیرون می‌آورم و بر روی چشم‌هایم می‌گذارم و شال مشکی‌ام را جلوتر می‌کشم. پا‌های لرزان و ناتوانم را به سوی پیاده‌روی روبه‌روی آن خانه می‌کشانم و خود را پشت شمشادهای سبز و هرس شده، پنهان می‌کنم. و خوب است که جثه کوچکم این بار به کاری می‌آید و من را در خوب پنهان شدن از نگاه آن خانواده خوش‌بخت یاری می‌دهد.
به زن نگاه می‌کنم؛ در عین سادگی، چهره‌ای با‌نمک و لبخندی زیبا دارد. معلوم است با عجله اولین مانتو و شالی که در دسترسش بوده را برداشته و بر روی پیراهن بلند یاسی رنگش بر تن کرده است. قدش بلندتر و اندامش پرتر از من ریز جثه و لاغر است. انگار چشمان سیاه زن نیز مانند لب‌هایش پر شوق لبخند می‌زنند. زن با لبخندی مهربان بر لب، چند پاکت را از دست او می‌گیرد.
- باز که یه عالم خرید کردی! مگه ما چند نفریم امیرجان!
جالب است که امیرجان می‌گوید و او این‌گونه به روی آن چشمان درخشان، مهربان لبخند می‌زند!
خم می‌شود و دخترک را که شباهت عجیبی به خودش دارد، در آغوش می‌گیرد و بوسه‌ای بر موهای بلندش می‌زند. بعد قامت راست می‌کند و پاکت‌هایی که در دست دارد، به دست چپش که دخترک را با آن نگه داشته می‌دهد و دست راستش را بر پشت زن می‌گذارد و جلوی چشمان لرزان من، با‌ هم وارد خانه می‌شوند و در را پشت سر خود می‌بندند. آن‌ها نمی‌دانند اما با بستن درب حیاط‌شان، انگار درب حیات را به روی من می‌بندند.
گیج و مات مانده، چشم به در بسته شده دوخته‌ام. در سرم انگار آهنگران پتک می‌زنند و من هر لحظه انتظار انفجار این حجم دردناک و سنگین شده بر روی تنه‌ام را دارم. باور آن‌چه به چشم دیده‌ام سخت است. سخت که نه! گویی خود مرگ‌ است.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
ته مانده توان از دست رفته‌ام را جمع می‌کنم و از پشت شمشاد‌ها بیرون می‌آیم و آرام و با قدم‌های سست به آن سمت کوچه می‌روم. پاهایم دو تیرک چوبی خشک و بی‌استفاده‌اند و مرا در راه رفتن یاری نمی‌کنند. مگر از دو تکه چوب خشک چه انتظاری می‌توان داشت؟!
دراین لحظه تنها عضو فعال بدنم که بدون لحظه‌ای استراحت، با تمام قدرت کار می‌کند، قلبم است که با تمام توان، خود را به در و دیوار سی*ن*ه‌ام می‌کوبد. انگار جایش تنگ است و خود را برای بیرون انداختن از این جای نامناسب و تنگ به هر تلاشی وا‌می‌دارد‌. و ای کاش موفق شود و خود را رها کند و همه چیز در همین نقطه و درست روبه‌روی این خانه تمام شود.
تن لرزانم را به کمک پاهایی که به سختی پیش می‌روند، جلوی درب می‌کشانم. صدای صحبت و خنده‌هایشان که چون پتکی سنگین به تنم ضربه‌های هولناک می‌نوازد، هنوز شنیده می‌شود.
دستم را به سختی بالا می‌آورم. انگار وزنه‌ای چند تنی به آن آویزان است که مرا در بالا بردنش یاری نمی‌کند. با مشت چند ضربه بی‌قدرت و آرام به در می‌زنم. صدای خنده‌هایشان قطع می‌شود و صدای پاهایی که معلوم است صاحب‌شان دمپایی به پا کرده است، نشان می‌دهد زن به سمت درب می‌آید. صدای پاهایش هم‌چون صدای طبل بزرگی است که در سرم می‌کوبد. چند ثانیه‌ای که برای من سال‌ها طول می‌کشد، تمام می‌شود و درب بر روی من باز می‌گردد. صورتش در جایی بالاتر از صورت من نمایان می‌شود. من را که می‌بیند، بله‌اش نصفه و نیمه در دهانش می‌ماند و آن لبخند پرشوق و گیرا بر لبان نازکش که ردی از رژی صورتی رنگ بر خود دارند، خشک می‌شود. ابروهای پرپشت و خرمایی رنگش بالا می‌پرند و چشمان و دهانش از حیرت باز می‌مانند.
- کیه رویا جان؟
زنی که رویا جان خطاب شده، چند باری دهان باز و بسته می‌کند تا بالاخره با صدایی که به زحمت می‌توان شنید، لبانش به کلمه‌ای گشوده می‌شود.
- هیوا!
نامم را به زبان می‌آورد. او مرا می‌شناسد و من در تمام این مدت، از حضورش بی‌اطلاع بوده‌ام؟!
صدای او باز هم به گوش می‌رسد.
- رویا! چی شده عزیزم؟ کیه؟
انگار نشنیده است نامم را از زبان عزیزش! عزیزم گفتنش زیباست یا من عزیزم نشنیده از او، عزیزم گفتنش به گوشم زیبا می‌آید؟ من هیچ‌گاه حسود نبوده‌ام اما حالا... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
صدای پاهای او را می‌شنوم. دست لرزان و سنگینم را داخل کیفم می‌برم و کاغذهایی را که چند ساعت پیش به زور در کیفم چپانده بودم، خارج می‌کنم. هم‌زمان او هم می‌رسد. او هم همانند آن زن چشم‌ها و دهانش باز می‌مانند و آرام نامم را بر زبان می‌آورد.
- هیوا؟!
همان‌طور که با آن قهوه‌ای‌های تیره‌اش که حالا پر از حیرتند مرا نگاه می‌کند، خم می‌شود و دخترک را به همراه پاکت‌های خریدش از آغوشش پایین می‌گذارد.
کاغذهای کپی شده را جلوی چشمان‌ متحیرشان می‌گیرم؛ در حالی‌که با تمام توان به باد رفته‌ام تلاش می‌کنم چشمه جوشان چشمانم نجوشد. بغضم را به سختی قورت می‌دهم و دهان خشک شده‌ام را باز می‌کنم تا چراهایی که از صبح در مغزم یک به یک می‌آیند و چرخی می‌زنند و بی‌جواب گوشه‌ای کز می‌کنند را بپرسم؛ اما نمی‌توانم. هیچ آوایی از گلوی بغض اندود شده‌ام بالا نمی‌آید.
بغض، بی‌لحظه‌ای مکث بالا می‌آید و چون زلزله‌ای چانه‌ام را می‌لرزاند و خود را تا چشمانم بالا می‌کشد و با قدرت به چشمان سرخ و پف کرده‌ام شبیخون می‌زند و اشک را چون رودی خروشان به پهنه صورتم سرازیر می‌کند.
امیر ابروهای پر پشتش را در هم گره می‌زند و قدمی جلو می‌آید. دستش را جلو می‌آورد و در حالی‌که به چشمان پر اشکم زل زده است، کاغذها را از میان انگشتانم بیرون می‌کشد. با ابروهای در هم گره خورده، کاغذها را یکی یکی باز می‌کند و با دیدن هر یک اخمش بیش از پیش درهم می‌شود. زن رویا نام هم با آن چشم‌های سیاه و گیرا که حالا پر از نگرانی و آشفتگی‌ست، نگاهش را بر روی کاغذها می‌چرخاند و تنها آوای ناله‌وار 'امیر' از دهانش خارج می‌گردد.
سرگرم وارسی کاغذها هستند که آرام‌آرام خودم را عقب می‌کشم و به سمت ماشینم می‌دوم. نمی‌دانم پاهای لرزانی که نیروی ایستادن هم نداشتند، چگونه مرا به رفتن وامی‌دارند. تنها چند قدم مانده به ماشین، صدای امیر را می‌شنوم که نامم را فریاد می‌زند. اما من، بی‌توجه خود را به ماشین می‌رسانم. صدای رویا هم می‌آید.
- امیر نذار با این حالش بره، یه بلایی سر خودش میاره.
من را می‌گوید! درست فهمیده که حالم خوب نیست اما چه بلایی بیشتر از اینی که بر سرم آوار شده است؟! به نظر او چه باید میشد که هنوز نشده است؟!
درب ماشین را باز و خود را روی صندلی پرت می‌کنم. با دستی لرزان سوئیچ را می‌چرخانم و پایم را بر روی پدال گاز می‌فشارم و به سرعت حرکت می‌کنم. صدای جیغ گوش‌خراش چرخ‌های ماشین در گوشم و بوی لنت در اتاقک ماشین می‌پیچد و دل‌آشوبه‌ام را بیشتر می‌کند. از آینه جلو پشت سرم را نگاه می‌کنم و او را می‌بینم که پشت ماشین می‌دود و چون نمی‌رسد، وسط کوچه می‌ایستد و دو دستش را روی سرش می‌گذارد و با اخم به ماشینم خیره می‌شود.
چشم از آینه می‌گیرم. نمی‌دانم از چه زمانی چشمانم، این‌طور بی‌وقفه می‌بارند. من این‌جا و در این لحظه، همه داشته‌های نداشته‌ی زندگی‌ام را باخته‌ام؛ اویی را که هیچ‌وقت در این چهار سال، نداشتم را دیگر ندارم. امیدهایم سوخته و خاکستر شده‌اند.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
این‌جا، روی نیمکت سبز رنگ بوستان کوچکی در انتهای خیابانی که خانه عزیز را در خود دارد، زیر سایه درخت پر شاخ و برگی نشسته‌ام. درست همان‌جا که هرگاه خسته و شاکی از روزگار بوده‌ام به آن پناه آورده‌ام. دیگر نه اشکی از چشمانم جاری‌ست و نه حال و روزی مانده تا افکار شلوغ و در هم پیچیده‌ام را سر و سامانی بخشد.
صدای زنگ ملایم گوشی‌ام که حالا به سان ناقوسی پر سر و صدا و گوش‌خراش در سر دردناکم می‌کوبد، را می‌شنوم. دست لرزانم را در کیفم می‌کنم و گوشی‌ام را از آن خارج می‌کنم. آنچه بر روی صفحه‌اش نقش بسته در باورم نمی‌گنجد. بیست و شش تماس و سی‌و‌دو پیام خوانده نشده!
نیشخندی زهراگین گوشه لب‌هایم می‌نشیند؛ آخر گوشی‌ام در تمام این یک سال و نیمی که خریده بودمش، این همه تماس و پیام به خود ندیده است. آن هم از اویی که در این چهارسال زندگی‌اش، هیوا بی‌ارزش‌ترین بود. با تردید انگشت بر پوشه پیام‌ها می‌گذارم.
- کجا رفتی هیوا؟... برگرد لطفاً باید با هم حرف بزنیم... خواهش می‌کنم. برگرد بهت توضیح میدم... هیوا! با این حالت کجا رفتی دختر؟
نگرانم شده بود؟ او؟! اگر چهار سال پیش بود حتماً باور می‌کردم ولی حالا... .
باز هم صدای گوش‌خراش آهنگ زنگ گوشی‌ام بلند می‌شود. انگشتم را محکم و پرحرص بر دکمه پاور می‌فشارم و گوشی را خاموش می‌کنم و در کیف می‌اندازم. دیگر اشکی برای ریختن ندارم اما افکارم مدام در حال زیر و رو شدن هستند. هر بار مرا به سویی می‌کشانند اما نتیجه‌ای عایدم نمی‌شود.
قلبم آن‌چه بر او گذشته را باور نمی‌کند و مغزم در تلاش برای حل این معمای لاینحل، به بن‌بستی از هیچ رسیده است. شاید هم این ناباوری و بهت بی‌پایان، او را از جستجو در میان دلایل منطقی یا حتی غیرمنطقی باز می‌دارد. باور آن‌چه با چشمان خود دیده‌ام آن‌قدر سخت است که در افکار هیچم غرق شده‌ام. افکاری که به امروز صبح رسیده‌اند؛ آن‌جا که نام او پس از مدت‌ها روی صفحه گوشی‌ام نمایان شد. اویی که در تمام این چهار سال هیچ‌گاه با من تماسی نگرفته بود، دیدن شماره‌اش روی صفحه گوشی‌ام آن هم یک ساعت پس از خروجش از خانه، به شدت متعجبم کرده بود. آن‌قدر که فکر کردم چشمانم اشتباه می‌بینند. آرام انگشت بر آیکون سبز رنگ می‌کشم و بله‌ای بی‌حس و سرشار از بهت از میان لب‌هایم خارج می‌شود. صدایش که در گوشی می‌پیچد ابروهایم بالا می‌پرند.
- یکی از زونکن‌ها رو جا گذاشتم. برو تو اتاق کارم. فکر می‌کنم رو میز باشه. رنگش مشکیه.
شروعی بی‌سلام و بی‌احوال‌پرسی دارد و این برایم چندان هم غیر منتظره نیست. به اتاقش می‌روم و روی میز را نگاه می‌اندازم .
- روی میز که چیزی نیست.
صدای زمزمه آرامش را می‌شنوم که انگار با خود حرف می‌زند.
- تو قفسه کتاب‌ها رو هم نگاه کن. خیلی مهمه. باید امروز به دستم برسه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
نگاهم را روی طبقات قفسه کتاب‌هایش می‌چرخانم اما داخل قفسه هم زونکن مشکی رنگی نیست.
- این‌جا هم نیست.
کلافه پوفی می‌کشد و بعد صدای کشیده شدن چرخ‌هایی بر روی سرامیک به گوشم می‌رسد. انگار صندلی‌اش را عقب کشیده و از رویش برخاسته باشد.
- پس احتمالاً داخل کمد گذاشتم؛ طبقه پایین سمت راست رو نگاه کن. باید همون‌جا باشه.
میز چوب گردوی خوش ساخت و بزرگ انتهای اتاق را دور می‌زنم و خود را به کمد قهوه‌ای رنگ دیواری گوشه اتاق می‌رسانم. درب کمد پایین را باز می‌کنم. سمت راستش یک زونکن مشکی رنگ است.
- پیداش کردم. فقط همین‌ رو می‌خوای؟
- آره، عمو رحمان رو صدا کن خودش می‌دونه چه کار کنه.
باشه‌ام در میان صدای بوق‌های متوالی گم می‌شود. گوشی را از کنار گوشم پایین می‌آورم و به صفحه خاموشش چشم می‌دوزم.‌ نفسم را محکم بیرون می‌دهم و گوشی را روی میز قرار می‌دهم و روبه‌روی کمد، روی دو زانو می‌نشینم و دستم را داخل کمد سمت زونکن می‌برم تا آن را بیرون بیاورم. زونکن جایش نامناسب است و کمی سخت از کمد خارج می‌شود و هم‌زمان با خارج شدنش صدای تق بلندی به گوشم می‌رسد. ترسیده خودم را عقب می‌کشم. دست روی سی*ن*ه‌ام می‌گذارم و ضربان پر قدرت قلبم را حس می‌کنم. نفس حبس شده‌ام را رها می‌کنم و سی*ن*ه‌ام را دوباره پر از هوا می‌کنم تا آرامش قلب پر تپشم باشد. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده است. زونکن را با دقت نگاه می‌کنم. به ظاهر سالم است پس این چه صدایی بود؟!
دوباره خود را جلوی کمد می‌کشم و داخلش را نگاه می‌کنم. همه چیز سرجایش است اما... انگار دیواره سمت راست داخل کمد کج شده است. با دست لمسش می‌کنم و دیواره چوبی بیشتر کج می‌شود. انگار اصلاً دیواره نیست، تخته‌ای چوب نازک و هم‌رنگ کمد است و بی‌هیچ دلیل منطقی، آن‌جا جای گرفته است.
تخته را کمی با دست هل می‌دهم. گوشه‌ای از پاکتی کاهی رنگ، از پشتش نمایان می‌شود. می‌خواهم مثل همیشه بدون تجسس، همه چیز را مانند قبل سر جایش بگذارم و بروم اما فکر به این‌که با وجود گاوصندوقی که در همین اتاق است، چرا امیر باید یک پاکت به ظاهر معمولی را در این‌جا مخفی کند، مرا وامی‌دارد تا پاکت را بردارم. درش مهر و موم یا چسبیده نشده است. به خود جرات می‌دهم و دست در پاکت می‌کنم و محتویات آن را خارج می‌کنم. چند کاغذ تا شده و یک پاکت کوچک‌تر که انگار داخلش کاغذ یا عکس است و یک جلد شناسنامه!
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
محتویات پاکت هول و هراس به جانم انداخته‌ است؛ آن‌قدر که دستانم می‌لرزند، نفسم می‌رود و سخت بالا می‌آید و دهانم هم‌چون کویری خشک شده است. نمی‌دانم کاری که می‌کنم درست است یا نه اما اولین کاغذی را که می‌بینم برمی‌دارم و بازش می‌کنم. دو عکس در بالای کاغذ در کنار هم چسبیده‌اند. صاحب یکی از عکس‌ها آشناست؛ آن‌قدر آشنا که بیشتر از خودم زیر و زبر خلقیات و رفتارش را بدانم. آن‌قدر آشنا که سال‌های رفاقت‌مان را، بیشتر از خانواده با هم گذرانده باشیم. آن‌قدر که هم‌خانه‌ام باشد و همسایه دیوار به دیوار اتاقم.
لرزش دستانم قوت می‌گیرد و مانند جریان برقی شدید، پیش می‌رود و تمام تنم را به سرعت فتح می‌کند. عرقی سرد روی گرده‌ام می‌نشیند و تا کمر جوی باریکی می‌سازد و پایین می‌رود.
مغزم فرمان می‌دهد به بیشتر جست‌وجو کردن در آن کاغذ عکس‌دار اما قلبم با این تپش‌های نامنظم، می‌گوید نه؛ و جایی که مغز فرماندهی می‌کند بی‌شک قلب خود را عقب می‌کشد.
پایین‌تر اسم‌هایی نوشته شده و مشخصاتی که مربوط به صاحبان عکس‌هاست وتاریخ و متنی که... .
کاغذ را به کناری می‌اندازم و پر هراس و لرزان، شناسنامه را بر‌می‌دارم. صفحه اول عکس و مشخصات امیر است و صفحه دوم... .
و صدایی که مدام در سرم نجوا می‌کند: 'شناسنامه‌ام گم شده' اما شناسنامه گم شده‌اش حالا در دستان من است. با صفحه دومی که به دو اسم مزین گشته است. یکی در بالای صفحه و دیگری در جایی وسط صفحه.
دست بر چشم‌های تار شده‌ از اشکم می‌کشم و اشک‌های جمع شده را با خشم و شاید بیشتر از آن، با تحیر و استیصال، کنار می‌زنم و شناسنامه را هم کنار کاغذ قبلی می‌اندازم. بینی‌ام را بالا می‌کشم و پاکت کوچک‌تر را با دستانی لرزان برمی‌دارم و برش می‌گردانم و محتویاتش را خالی می‌کنم. عکس‌هایی که در آتلیه گرفته شده‌اند و صاحبان آن‌ها با ژست‌هایی زیبا و لبخند‌های پر شوق و ذوق بر لب، به دوربین یا به هم خیره شده‌اند.
چشمانم روی لبخندهای واقعی‌اش می‌ماند. خیلی وقت است این لبخندهای از ته دل و پرشوق را بر صورتش ندیده‌ام. و دست‌هایی که حمایت مردانه‌شان را، این‌طور عاشقانه، حصار شانه‌های ظریفی کرده است.
پریشان و متحیر عکس‌ها را یکی‌یکی نگاه می‌کنم و هر لحظه بیش از پیش در دنیای نگاه‌های عاشقانه و دست‌های به هم چفت شده‌شان غرق می‌شوم. چیزی در قلبم نیست. جای خالی‌اش را احساس می‌کنم. همان نور کورسو زنی که مانند ستاره‌ای دور در آسمان شب زندگی‌ام بود و حالا خاموش و سرد به زندگی خود پایان داده است.
ته مانده نیرویم را به دست لرزانم می‌سپارم تا کاغذ و شناسنامه را بردارد و بقیه را در همان پاکت کاهی بدرنگ و منفور بگذارد و در جای خودش قرار دهد. انگار که اتفاقی نیفتاده است. همه چیز را مثل قبل سرجایشان می‌گذارم؛ غیر از ذهن شلوغ و قلب پر تپشم را و وجودی که دیگر من نیستم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
آلارم پیام گوشی‌ام مرا به خود می‌آورد. سر بلند می‌کنم و گوشی را از روی میز برمی‌دارم. امیر است که در پیامی پرسیده:
- فرستادی؟
به یاد زونکن سیاهی که روزگارم را به یک‌باره هم‌چون رنگش کرده است، می‌افتم. برش می‌دارم؛ کاغذ و شناسنامه را هم و با چشمانی که از اشک تار شده‌اند، دست‌های لرزانم را تکیه‌گاه بدن بی‌حس و حالم می‌کنم و روی پاهایی که ناتوان و سست، تن سنگین شده‌ام را به سختی بر خود حمل می‌کنند، برمی‌خیزم و با قدم‌هایی لرزان از اتاق خارج می‌شوم. به اتاق خود می‌روم. پاکت دسته‌دار بزرگی از کشوی پا‌تختی بیرون می‌آورم و زونکن را به داخلش هل می‌دهم. کاغذ و شناسنامه را هم. اولین کیفی که در کمد می‌یابم را بیرون می‌کشم و آن‌ها را داخلش می‌چپانم و اولین مانتو و شالی که می‌بینم را می‌پوشم. سوئیچ ماشینم را برمی‌دارم و با عجله به طبقه پایین می‌روم. همه این‌ها را انجام می‌دهم اما انگار که رباتی باشم در لباس انسان؛ من واقعی زیر آوار حقایق تلخ زندگی مدفون است.
خانه در سکوت فرو رفته است؛ حتی خبری از سر و صدای برهم خوردن ظروف توسط ناری مامان هم نیست. این‌طور بهتر است؛ با این احوال پریشان و وجودی که از هم پاشیده حوصله جواب پس دادن به کسی را ندارم.
از پله‌های ورودی پایین می‌روم و از مسیر سنگ‌چین، به طرف ماشین پا تند می‌کنم مبادا که کسی سر برسد و مرا ببیند. نرسیده به ماشین قفل را با ریموت باز می‌کنم‌ و پشت فرمان می‌نشینم. کف دو دستم را روی صورتم می‌کشم تا اشک‌هایی که هم‌چنان با قدرت بر پهنه صورتم می‌تازند را بزدایم. گوشه شال را به زیر چشمانم می‌کشم تا خیسی زیر پلک‌های سنگین شده‌ام را بزداید و کیف و پاکت را روی صندلی کناری می‌اندازم و استارت می‌زنم. بوق کوتاهی می‌زنم تا عمو رحمان مهربان خانه باغ، با ریموتش در را باز کند. لحظه‌ای بعد از در خانه کوچکش، سر بیرون می‌آورد و بعد ریموت را فشار می‌دهد. دستی برایش تکان می‌دهم و او هم سرش را.
ماشین را به سمت در هدایت می‌کنم و از خانه باغ خارج می‌شوم.
مسیر ربع ساعتی تا شرکت، آن‌قدر طولانی کش‌دار می‌گذرد که انگار به آن سوی شهر سفر کرده‌ام. برج بزرگ و باشکوه سپید‌ رنگ که نگینی‌ست درخشان و زیبا در میانه این خیابان پر زرق و برق را که می‌بینم، ماشین را کنار می‌کشم و پارک می‌کنم. آینه وسط را کمی رو به خودم می‌چرخانم تا تصویرم را در آن ببینم. رنگ و روی پریده از پوست روشنم، چهره‌ام را هم‌چون روح جلوه می‌دهد. بینی‌ام سرخ و متورم است و چشمان به رنگ عسلم کاسه‌ای از خون شده‌اند.
نفسم را به بیرون پوف می‌کنم ریه‌هایم را از هوای تازه پر می‌کنم تا بغض چنبره زده بر سی*ن*ه‌ام کمی مرا به حال خود رها کند. انگشت بر پلک‌های پف کرده‌ام می‌کشم و در دل آرزو می‌کنم کسی مرا با این حال و روز نبیند.
 
بالا پایین