- Dec
- 7,757
- 46,481
- مدالها
- 7
پاکت و کیفم را برمیدارم و پیاده میشوم. با ریموت دربها را قفل میکنم و به سمت ورودی ساختمان شرکت میروم. وارد لابی که میشوم جلو میروم و به میز لابیمن چشم میدوزم. مسئول لابی از دور برایم سر تکان میدهد و من هم. نفسی دیگر میگیرم و به سویش میروم؛ مردیست لاغر اندام با قامتی متوسط که در پایان سالهای میانسالیاش، موهای تنکاش رو به سپیدی کامل است. سلام و احوالپرسیمان چندان طول نمیکشد. میخواهم پاکت را به او بدهم تا به دست امیر برساند که صدای آشنایی را از کمی دورتر میشنوم.
- هیوا جان! اینجا چه کار میکنی دخترم؟
نفس در سی*ن*هام حبس میشود. انگار آرزوهایم نیز همچون وجود خودم بیاهمیت و خار است. سر میچرخانم و عمو ارسلان را نزدیک آسانسور آن سوی لابی میبینم که در آن کت و شلوار توسی خوش دوخت و پیراهن زغالیاش، با قدمهایی سریع به سوی من میآید. چشمان قهوهای تیرهاش میان خاکستری موهای پر پشتش میدرخشد.
- سلام عمو جون. امیر یه زونکن تو خونه جا گذاشته بود آوردمش.
نزدیکتر که میرسد چهرهاش در هم میشود. و من خیلی خوب میدانم که ابروهای در هم گره خوردهاش نه از سر عصبانیت که به خاطر نگرانیست. از کنار درب بسته شده آسانسور به سوی من قدم برمیدارد.
- خودت آوردی؟ چرا با این حالت نشستی پشت فرمون؟ میدادی عمو رحمان بیاره یا با آژانس میفرستادی بابا جان.
نزدیکتر که میآید چشمان قهوهایاش پر از نگرانی و سوال میشوند. دست بر شانهام میگذارد و مرا کمی از میز دور میکند.
- هیوا! خوبی دخترم؟
و بعد صدایش را پایین میآورد و پچ میزند.
- چیزی شده؟ گریه کردی بابا جان؟
پدرانههایش دوست داشتنیترین حس دنیا هستند. میدانم که پریشانی نگاهم را خوانده است و سوالها در ذهنش بالا و پایین میشوند. به سختی لبهایم را به نشان لبخند به دو طرف کش میدهم و لبخند مصنوعی و بیشک مضحکی بر لب میآورم و چشمان فراریام را از چشمان شفافش میدزدم.
- نه عمو گریه چی؟ صبح حالم یکم بد شد به خاطر همین قیافهام اینجوری شده. نگران نباشین الان خوبم. فقط امیر منتظر این زونکنه. بیزحمت شما برسونین دستش که میگفت خیلی مهمه.
- هیوا جان! اینجا چه کار میکنی دخترم؟
نفس در سی*ن*هام حبس میشود. انگار آرزوهایم نیز همچون وجود خودم بیاهمیت و خار است. سر میچرخانم و عمو ارسلان را نزدیک آسانسور آن سوی لابی میبینم که در آن کت و شلوار توسی خوش دوخت و پیراهن زغالیاش، با قدمهایی سریع به سوی من میآید. چشمان قهوهای تیرهاش میان خاکستری موهای پر پشتش میدرخشد.
- سلام عمو جون. امیر یه زونکن تو خونه جا گذاشته بود آوردمش.
نزدیکتر که میرسد چهرهاش در هم میشود. و من خیلی خوب میدانم که ابروهای در هم گره خوردهاش نه از سر عصبانیت که به خاطر نگرانیست. از کنار درب بسته شده آسانسور به سوی من قدم برمیدارد.
- خودت آوردی؟ چرا با این حالت نشستی پشت فرمون؟ میدادی عمو رحمان بیاره یا با آژانس میفرستادی بابا جان.
نزدیکتر که میآید چشمان قهوهایاش پر از نگرانی و سوال میشوند. دست بر شانهام میگذارد و مرا کمی از میز دور میکند.
- هیوا! خوبی دخترم؟
و بعد صدایش را پایین میآورد و پچ میزند.
- چیزی شده؟ گریه کردی بابا جان؟
پدرانههایش دوست داشتنیترین حس دنیا هستند. میدانم که پریشانی نگاهم را خوانده است و سوالها در ذهنش بالا و پایین میشوند. به سختی لبهایم را به نشان لبخند به دو طرف کش میدهم و لبخند مصنوعی و بیشک مضحکی بر لب میآورم و چشمان فراریام را از چشمان شفافش میدزدم.
- نه عمو گریه چی؟ صبح حالم یکم بد شد به خاطر همین قیافهام اینجوری شده. نگران نباشین الان خوبم. فقط امیر منتظر این زونکنه. بیزحمت شما برسونین دستش که میگفت خیلی مهمه.