جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,848 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,481
مدال‌ها
7
پاکت و کیفم را بر‌می‌دارم و پیاده می‌شوم. با ریموت درب‌ها را قفل می‌کنم و به سمت ورودی ساختمان شرکت می‌روم. وارد لابی که می‌شوم جلو می‌روم و به میز لابی‌من چشم می‌دوزم. مسئول لابی از دور برایم سر تکان می‌دهد و من هم. نفسی دیگر می‌گیرم و به سویش می‌روم؛ مردی‌ست لاغر اندام با قامتی متوسط که در پایان سال‌های میان‌سالی‌اش، موهای تنک‌اش رو به سپیدی کامل است. سلام و احوال‌پرسی‌مان چندان طول نمی‌کشد. می‌خواهم پاکت را به او بدهم تا به دست امیر برساند که صدای آشنایی را از کمی دورتر می‌شنوم.
- هیوا جان! این‌جا چه کار می‌کنی دخترم؟
نفس در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود. انگار آرزوهایم نیز هم‌چون وجود خودم بی‌اهمیت و خار است. سر می‌چرخانم و عمو ارسلان را نزدیک آسان‌سور آن سوی لابی می‌بینم که در آن کت و شلوار توسی خوش دوخت و پیراهن زغالی‌اش، با قدم‌هایی سریع به سوی من می‌آید. چشمان قهوه‌ای تیره‌اش میان خاکستری موهای پر پشتش می‌درخشد.
- سلام عمو جون. امیر یه زونکن تو خونه جا گذاشته بود آوردمش.
نزدیک‌تر که می‌رسد چهره‌اش در هم می‌شود. و من خیلی خوب می‌دانم که ابروهای در هم گره خورده‌اش نه از سر عصبانیت که به خاطر نگرانی‌ست. از کنار درب بسته شده آسانسور به سوی من قدم برمی‌دارد.
- خودت آوردی؟ چرا با این حالت نشستی پشت فرمون؟ می‌دادی عمو رحمان بیاره یا با آژانس می‌فرستادی بابا جان.
نزدیک‌تر که می‌آید چشمان قهوه‌ای‌اش پر از نگرانی و سوال می‌شوند. دست بر شانه‌ام می‌گذارد و مرا کمی از میز دور می‌کند.
-‌ هیوا! خوبی دخترم؟
و بعد صدایش را پایین می‌آورد و پچ‌ می‌زند.
- چیزی شده؟ گریه کردی بابا جان؟
پدرانه‌هایش دوست داشتنی‌ترین حس دنیا هستند. می‌دانم که پریشانی نگاهم را خوانده است و سوال‌ها در ذهنش بالا و پایین می‌شوند. به سختی لب‌هایم را به نشان لبخند به دو طرف کش می‌دهم و لبخند مصنوعی و بی‌شک مضحکی بر لب می‌آورم و چشمان فراری‌ام را از چشمان شفافش می‌دزدم.
‌- نه عمو گریه چی؟ صبح حالم یکم بد شد به خاطر همین قیافه‌ام این‌جوری شده. نگران نباشین الان خوبم. فقط امیر منتظر این زونکنه. بی‌زحمت شما برسونین دستش که می‌گفت خیلی مهمه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,481
مدال‌ها
7
دستش را گرد شانه‌ام می‌پیچد و بوسه پر مهرش را بر سرم حس می‌کنم.
- می‌برم براش. بیا اول بریم بالا یه چیزی بخور یکم رنگ و روت بیاد سرجاش بعد میگم یکی برسونتت عزیزم.
نگه داشتن این لبخند لرزان و ناپایدار بر روی لب‌هایم کار دشواری‌ست. کمی خود را از آغوشش دور می‌کنم.
- قبل از اومدن صبحونه خوردم الان دیگه جا ندارم. حالم هم خوبه عمو، نگران نباشین. خودم می‌تونم رانندگی کنم. می‌خوام برم یه سر به عزیز بزنم. دلم براش تنگ شده. احتمالاً نهار هم پیشش می‌مونم.
باز هم چشم می‌دزدم تا دروغی که سر هم کرده‌ام را از میان چشمانم نخواند. نه صبحانه خورده‌ام و نه به دیدار عزیزی که بهتر از هر کسی مرا می‌شناسد و حال و روزم را می‌فهمد، خواهم رفت. دلم تنهایی می‌خواهد و کمی فکر کردن به آنچه یک‌باره بر سرم آمده و زندگی‌ام را بر گسل زلزله‌خیزی سوار کرده است فکر کنم.
- باشه دخترم، پس خیلی مواظب خودت باش. به خاله هم سلام من رو برسون. اگه یه وقت حالت بد شد حتما به من خبر بده عزیزم.
- چشم عمو جون، نگران نباشین.
بوسه دیگری روی موهای خرماییم می‌نشاند و دستش را حصار شانه‌هایم می‌کند و تا درب ورودی همرهم می‌شود. نزدیک درب خداحافظی بی‌جانی زمزمه می‌کنم و خود را از میان آغوش مهربانش بیرون می‌کشم و به سرعت از ساختمان خارج می‌شوم. پشت فرمان که می‌نشینم، نفسم را بیرون می‌دهم تا به خودم و حال و روز به هم ریخته‌ام مسلط شوم. نمی‌دانم چه کنم؟ کجا بروم یا به که پناه ببرم تا این درد آوار شده بر روزگارم را برایش شرح دهم؟ افکارم در هم گره خورده‌اند و راهی جلوی پایم نمی‌گذارند.
استارت می‌زنم و حرکت می‌کنم. کمی جلوتر، از دور برگردان وسط بلوار دور می‌زنم و تا نزدیک تقاطع می‌رانم. ماشین را جلوی پارکی در انتهای همین خیابان نگه می‌دارم. دلم کمی فکر کردن می‌خواهد تا شاید مغز به خواب رفته‌ام به خود بیاید و فکری به حال و روزم کند.
وارد پارک می‌شوم و به دنبال جایی خلوت، نیمکتی خالی را زیر درخت بید مجنون قدیمی و زیبایی پیدا می‌کنم و رویش می‌نشینم. نگاهم به عابرینی‌ست که می‌آیند و می‌روند؛ تنهایی، دوتایی، خانوادگی و یا همراه با دوستانشان. با چهره‌های خندان، آرام و بی‌صدا و گاهی هم عبوس و درهم. و من نشسته بر این نیمکت، ساکت و خیره به روبه‌رویم چشم دوخته‌ام اما هیچ در فکرم نمی‌گذرد. انگار که سرم خالی باشد و در خود مغزی نداشته باشد. یک سکون و سکوت بی‌انتها در آن جریان دارد.
مسئله‌ای نیست که بتوانم درباره‌اش با کسی حرف بزنم. انگار تنها کاری که از دستم برمی‌آید باران اشک‌هایی‌ست که بی‌توقف می‌بارند و ضعف و سستی را بیشتر از قبل به جان دل و جانم می‌اندازند. نمی‌دانم چه‌قدر این‌جا نشسته‌ام. نه فکری آمده‌ است و نه توانی برای برخواستن و رفتن.
اشک‌هایم که تمام می‌شوند، چند ساعتی از صبح گذشته است و خورشید جا خوش کرده در وسط آسمان صاف و بی‌ابر، نیمه روز را نشان می‌دهد. باران اشک‌هایم بند آمده‌اند اما من با زلزله بزرگ حقایق تلخ زندگی‌ام، همانند برج خشتی و قدیمی چند هزارساله‌ای، فرو‌ریخته‌ام. ویرانم و خراب و به معنای دقیق کلمه، مستاصل.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,481
مدال‌ها
7
با آخرین توانم ویرانه‌های روح و جانم را جمع می‌کنم و پا کشان خود را به ورودی پارک می‌رسانم. سمت راست، یک دکه کوچک تایپ و تکثیر توجه‌ام را جلب می‌کند. بی‌آن‌که به چیزی فکر کنم، دست در کیفم می‌کنم و شناسنامه و برگه را از آن بیرون می‌کشم. به سمت دکه می‌روم و می‌خواهم از آن برگه و شناسنامه برایم کپی بگیرد. همه را در کیفم جای می‌دهم و سوار ماشین می‌شوم. تقاطع را به قصد شرکت، دور می‌زنم. نمی‌دانم چرا، اما یک تصمیم ناگهانی و بدون فکر است.
نرسیده به شرکت ماشینم را پشت یک شاسی بلند غول پیکر سیاه‌رنگ، به رنگ ماشین کوچک و جمع و جور خودم، خاموش می‌کنم. همیشه با این غول‌های آهنی بزرگ مشکل داشته‌ام. چرا که سوار شدن به آن‌ها، برای من ریز جثه، سخت‌ترین کار دنیا بوده است. اما حالا و در این زمان، بودنش را شکر می‌کنم و به طراحش هزاران احسنت و آفرین نثار می‌کنم. درب ورودی به خوبی در دیدم است اما بی‌شک ماشینم به سادگی دیده نمی‌شود.
ساعت از سه گذشته است و ضعف و سستی و کمی تهوع، حالم را بدتر از صبح کرده و نشستن‌ طولانی هم شکمم را دچار انقباض کرده است. انگار که سنگی خارا در وجودم سر برآورده باشد. نفسم سنگین است و گاه زحمتی برای بالا آمدنش نمی‌کشد. انگشت بر روی بالابر شیشه می‌گذارم تا شیشه پایین‌ بیاید و میان آلودگی‌ها و بوی نامطبوع اگزوز ماشین‌ها، کمی اکسیژن به این سی*ن*ه خالی از هوا برساند و از این سنگینی برهاند. در همان لحظه ماشینش را می‌بینم که از پارکینگ شرکت خارج می‌شود.
او که گفته بود امروز کارش طول می‌کشد و تا شب در شرکت می‌ماند! البته به من که نه، در حال خروج از خانه به خاتون گفته بود و من هم شنیدم. آن وجه خوش‌باور قلبم می‌گوید شاید خارج از شرکت کاری دارد و مغزم مشتی بر سر قلبم می‌زند و متکبرانه ساده لوحی نثارش می‌کند.
و همان مغزی که انگار بعد لز سالها منطقش رو آمده به من می‌گوید به دنبال ماشینش بروم. ماشین را از پارک خارج می‌کنم و با فاصله به دنبالش راه می‌افتم. در خیابان بعدی جلوی چند فروشگاه که سوپرمارکت و میوه‌فروشی و پروتئینی هستند، نگه می‌دارد. و فکر می‌کردم شاید می‌خواهد بطری آبی بخرد اما دقایقی بعد با چندین پاکت در دست به سمت ماشینش می‌آید. اگر چشمان از گریه کوچک شده‌ام جا داشت، حتماً از شدت تعجب از کاسه بیرون می‌افتادند. امیر در تمام سال‌هایی که من می‌شناسمش، یک سر سوزن هم خرید نکرده است. حتی در این چند ماه که حال و روز خوبی نداشته‌ام، یک بار هم از من نپرسیده بود چیزی لازم دارم یا دلم چیزی می‌خواهد؟ و حالا دیدنش با این همه پاکت در دستانش مرا شگفت‌زده کرده است. و باز قلب ساده‌ام می‌گوید شاید خریدهایش سفارش خاتون یا ناری مامان باشد.
همه خریدهایش را روی صندلی عقب ماشینش قرار می‌دهد. بعد سوار می‌شود و دوباره به راه می‌افتد. در تقاطع بعدی به راست می‌پیچد و آن‌وقت است که متوجه می‌شوم مسیرش خلاف جهت خانه است.
ماشین از خیابان‌ها‌ی دیگر عبور می‌کند تا در خیابانی فرعی می‌پیچد. این‌جا؟ این همان خیابانی نیست که آن خانه مدرن و زیبای ویلایی، در آن قرار دارد؟ بی‌شک همان‌جاست همان کوچه و... همان خانه که به خاطرش شب‌ها تا صبح بیدار می‌ماند و نقشه ساختش را می‌کشید و آجر به آجرش را با عشق چید و دیوارهایش را بالا برد. همان خانه با نمای سنگ سپید و درب‌های مشکی!
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,481
مدال‌ها
7
ساعت‌هاست بر روی این نیمکت در پارک نزدیک خانه عزیز، نشسته‌ام. افکار سردرگم و شلخته‌ام جمع نمی‌شوند و خودم هم. همه این چهار سال و پیش از آن را مرور کرده‌ام اما هنوز هم نفهمیده‌ام من کجای این داستان را اشتباه رفته‌ام؟! چه کرده‌ام؟ گناهم چه بوده که چنین تاوانی نصیبم شده است؟ نمی‌دانم حالا باید چه کنم؟ این دیوار آوار شده را چه‌طور سرپا کنم؟ نمی‌دانم... هیچ چیز نمی‌دانم.
با صدای فریاد بلند کودکی که به دنبال هم‌بازیش می‌دود، به خود می‌آیم. چه موقع هوا تاریک شده بود؟ کمی هم سرد است یا شاید هم چون از زندگی تهی شده‌ام، احساس سرما می‌کنم.
به سختی بلند می‌شوم. تمام تنم درد می‌کند. پاها و دست‌هایم خشک و بی‌انعطاف شده‌اند. کمرم تیر می‌کشد و شکمم نبض‌دار و سفت شده است. اشک‌هایم خشک شده‌اند و امیدم هم. یارای راه رفتن ندارم اما باید بروم. به کجا را نمی‌دانم.
ضعف و لرزش این تن لاجان را لحظه‌ای امانم نمی‌دهد. سست و بی‌حال به راه می‌افتم. فقط راه می‌روم حتی دیگر نمی‌توانم فکر کنم. افکار بی‌سر و ته‌ام را بقچه پیچ کرده و به گوشه‌ای از ذهن شلوغم انداخته‌ام. راه می‌روم و راه می‌روم و... .
یادم نمی‌آید با ماشین آمده‌ام یا پیاده. هیچ چیز در ذهنم نیست. خالی‌ِخالی. تنها چیزی که با خود حمل می‌کنم، درد و بی‌حالی‌ست. تمام تنم درد می‌کند. ذره‌ذره و سلول به سلول تنم درد را فریاد می‌کشند اما نمی‌دانم مرکز درد کجاست. فقط می‌خواهم راه بروم شاید آن‌قدر که به امروز صبح برسم و به حرف منطق بی‌احساسم ترتیب اثر ندهم و آن پاکت ملعون و خانه خراب کن جاساز شده در دیواره کمد را نادیده بگیرم. یا حتی آن‌قدر راه بروم که به چهار سال پیش برسم و تنها کمی و فقط کمی به خود بیندیشم. یا حتی بیشتر، به چهارده سال پیش. نه! آن جا نه. می‌خواهم آن‌قدر راه بروم که دنیا تمام شود و من هم.
گاهی صدای بلند و گوش خراش بوق ماشین‌ها را می‌شنوم یا صدای اعتراض انسان‌هایی که از کنارم می‌گذرند. من که به آن‌ها کاری ندارم. من هیچ‌وقت به هیچ‌کَس کاری نداشته‌ام. چشم گفتنم همیشگی بوده است. حتی تحصیل در رشته دانشگاهی که به تازگی مدرکش را گرفته‌ام هم، نتیجه چشم گفتنم بود. یا حتی ازدواج زود هنگامم. به کسی که پدربزرگم نبود اما بزرگ فامیلی بود که همه دار و ندارم در این زندگی بودند. یا شاید هم من این‌طور فکر می‌کردم. او که مرا دختر نداشته‌اش و چشم و چراغ خانه باغش می‌دانست، امضایش پای آن برگه چه می‌کرد؟ او که از همه چیز آگاه بود چرا پای مرا به این زندگی ویرانه باز کرده است؟
نمی‌دانم چه‌قدر راه رفته‌ام یا به کجا می‌روم اما سر که بالا می‌آورم رو به رویم دری‌ست سفید رنگ و قدیمی که جای جایش پر از آثار زنگ زدگی است و دیواری آجری که تکیه‌گاه شاخه‌های یاس و گل کاغذی‌های قرمز رنگ و نسترن‌های صورتی است. این‌جا را خوب می‌شناسم. دوست‌ داشتنی‌ترین و آرامش بخش‌ترین جای دنیا، این‌جاست. جایی که تابستان‌ها و روزهای آخر هفته پر میشد از سر و صدای بچه‌های قد و نیم‌قدی که یکی از آن‌ها خودم بودم. و بوی کوفته‌ها، دلمه‌ها و آش رشته‌هایش یک محل را پر می‌کرد.
آرام قدم‌های سستم را به سمت در می‌کشانم و همان‌جا کنار دیوار آجری فرو می‌ریزم. بیشتر از این توانی ندارم. همه انرژی‌ام به کام افکار بی‌نتیجه‌ام رفته است. نفس‌هایم کش آمده و علاوه بر درد پاهایم، درد بدی در شکمم پیچیده است. دستم را به شکمم می‌کشم. انگار سنگی زیر دستانم است نه عضوی از بدنم. سفت و پر نبض است. سرما تمام تنم را تسخیر کرده است. شاید زمستان شده و خبر ندارم؟! زمستان در نیمه ته تغاری تابستان!
حالت تهوع و سرگیجه هم دمی مرا به خود وانمی‌گذارند. چشم‌هایم میل به بسته شدن دارند. و بی‌شک اگر بدانم با بستن‌شان همه چیز تمام می‌شود، از بستن‌شان دریغ‌ نخواهم کرد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,481
مدال‌ها
7
نمی‌دانم چه‌قدر است که این‌جا نشسته‌ام. کوچه تاریک و خالی است. حتی چند گربه‌ای که همیشه در این کوچه قدیمی و روی دیوار خانه‌ها پرسه می‌زدند هم نیستند. نه کسی می‌آید و نه کسی می‌رود. می‌خواهم کمی نیرویم را جمع کنم تا شاید بتوانم در بزنم. عزیز حتماً از دیدنم خوشحال می‌شود. دستم را مشت و به در نزدیک می‌کنم. سست و بی‌حس است و به سختی به در می‌رسد و تنها ضربه‌ای آرام به در می‌زند و بعد می‌افتد.
پلک‌های خسته و ورم کرده‌ام را روی هم می‌فشارم و باز کردن‌شان آخرین چیزی‌ست که می‌خواهم. از من کم‌خواب بعید است اعترافش، اما دوست دارم بخوابم. از آن خواب‌هایی که تا لنگ ظهر طول می‌کشد یا حتی بیشتر مثلاً تا شب یا حتی بیشتر از آن، تا روز بعد از فردا. شاید هم چند روز. فقط می‌خواهم بخوابم. در همان تشک‌های عزیز که نرم هستند و بوی پشم گوسفند می‌دهند و من هر بار غر می‌زنم:
- عزیز آخه این‌ها چیه آدم تا صبح فکر می‌کنه تو بغل ببعی‌ها خوابیده.
و بعد بلند‌بلند به حرف خودم بخندم و عزیز با حرص چشم‌غره‌ای نثارم کند.
- لیاقت شما جوون‌های روغن نباتی همون تشک‌هاست که بو نفت میده.
پس چرا این در را باز نمی‌کند؟ کاش عزیز بشنود و در را باز کند. آن وقت تا صبح سر در دامنش می‌گذارم و او دست در موهایم می‌کشد و هم‌چون کودکی‌هایم، قصه‌ای تکراری اما شیرین تعریف می‌کند. می‌داند که حرفی نمی‌زنم. شکایتی نمی‌کنم ولی راه آرام کردنم را هم خوب بلد است. سر انگشتان و صدایش جادو می‌کنند. نکند خانه نباشد؟!
نفس کشیدن برایم سخت‌تر شده با هر نفس درد در تمام جانم می‌پیچد. احساس می‌کنم داخل حوض یا جوی آبی نشسته‌ام که آبش به سردی یخ است. آن‌قدر سردم شده که دندان‌هایم محکم و بی‌وقفه به هم می‌خورند. نکند این‌جا زمستان است و آن سر شهر تابستان؟! یاد ضرب‌المثل "این ور بوم تابستونه اون ور بوم زمستونه" می‌افتم. همان که داستانش را عزیز، در شب‌های بلند تابستان، برای‌مان تعریف می‌کرد.
چشمانم را با صدایی که از دورترها می‌شنوم به سختی باز می‌کنم. از سر کوچه دو نور را می‌بینم که به من نزدیک‌تر می‌شوند. آن‌قدر نزدیک که در چند قدمی‌ام می‌ایستند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,481
مدال‌ها
7
چشمه‌های نور، چشم‌هایم را آزار می‌دهند اما دستم توان ندارد تا بالا بیاورمش و سایه‌بان چشمانم کنم. صدای دری که باز می‌شود و بعد صدای کفش‌هایی که به سرعت بر روی آسفالت می‌کوبند و نزدیک می‌شوند را می‌شنوم. صدایی زنانه نامم را با شگفتی بر زبان می‌آورد.
- هیوا! یا خدا! هیوا جونم!
روی پاهایش می‌نشیند و من از پس چشم‌های تار و نیمه بازم می‌بینمش. سرمه است. دوست و رفیق دیرینه‌ام. هم بازی کودکی‌ها و همراه و رفیق امروز. رفیقی که خواهرترین است برای من بی‌خواهر.
- هیوا! چرا این‌جوری شدی دختر؟ چی به سرت اومده؟ تو با این حالت این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ یه ایل دارن دنبالت می‌گردن. کجا بودی از صبح تا حالا؟
نمی‌توانم پاسخش را بدهم. ضعف، سستی و درد، بلایی به سرم آورده‌اند، که توانی برای تکان دادن آن تکه ماهیچه خشک شده در دهانم را هم ندارم. جواب که نمی‌دهم، لحنش نگران‌تر می‌شود. کف دو دستش را روی گونه‌هایم می‌گذارد.
- تو رو خدا حرف بزن. چرا این‌قدر سردی؟! خدایا خودت به دادم برس. چه خاکی به سرم بریزم؟ این چه وضعیه آخه برای خودت و بقیه درست کردی؟
دست در جیبش می‌کند و گوشی‌اش را از آن خارج می‌کند. صدایش را می‌شنوم.
- یکم تحمل کن قربونت برم من، الان زنگ می‌زنم اورژانس. آخ اگه عزیز خونه بود و این‌جوری... .
و ناگهان لحنش وحشت زده می‌شود.
- یا خدا! تصادف کردی؟ خون! این خون چیه؟!
پس عزیز خانه نبود. اگر هم بود صدای تقه‌های ناتوان دستانم را نمی‌شنید.
- اورژانس؟ خانوم به دادم برسین دوستم حالش خوب نیست. نمی‌دونم چه‌اش شده، من همین الان جلو خونه مادربزرگم پیداش کردم. اصلاً وضعیت خوبی نداره. حرف نمی‌زنه تموم بدنش سرده. خون‌ریزی داره... نمی‌دونم.
صدایش می‌لرزد. انگار بغض کرده‌است.
- زود بیاین تو رو خدا. دوستم...
ریه‌هایم به خِس‌خِس افتاده‌اند و دیگر هوایی رد و بدل نمی‌کنند. چشمانم هم دیگر یارای باز ماندن ندارند و صداها کم‌کم محو و بعد خاموش می‌شوند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,481
مدال‌ها
7
● فصل دوم
در میان سپیدی‌های بی‌انتها، که همچون ابرهای پس از بارش باران همه جا را فرا گرفته‌اند، صداهایی به گوشم می‌رسند که هر لحظه بلندتر و واضح‌تر از پیش می‌شوند. به نظر می‌رسد دو نفر با هم حرف می‌زنند. کمی بعد صدا‌ها خاموش می‌شوند اما صدای بیب‌بیب اعصاب خرد‌کنی، واضح‌تر از قبل به گوش می‌رسد. کاش این صدای کلافه کننده هم هر چه زودتر تمام شود.
حضور کسی را در نزدیکی‌ام حس می‌کنم که آرام و بی‌صدا راه می‌رود. هر از گاهی به من نزدیک و باز کمی دور می‌شود.
- خوب!... همه چی خوبه... نمی‌خوای چشم‌هات رو باز کنی دختر؟ یه جمعیتی رو دو روزه این‌جا معطل خودت کردی. معلومه حسابی عزیز کرده‌ای. آره؟
با چه کسی حرف می‌زند که جوابی نمی‌شنود؟ صدایش پر از حس زندگی‌ست. آن‌قدر که دوست دارم ببینمش اما نمی‌توانم. همه توانم را جمع می‌کنم شاید این مه سپید که این‌طور جانم را محاصره کرده را کمی کنار بزنم اما نمی‌توانم حتی اندکی انگشتانم را تکان بدهم. هیچ‌کدام از اعضای بدنم را حس نمی‌کنم. انگار در حال حاضر، تنها عضو فعال بدنم، گوش‌هایم هستند.
- یکم دیگه تلاش کن دختر. چشم‌هات رو باز کن، زود باش!
تلاش‌هایم بی‌ثمر و بی‌فایده‌اند. هنوز همه جا در مه غلیظی فرو رفته است. انگار وسط ابرهای پنبه‌ای گیر افتاده‌ام. اما ناامید نمی‌شوم و دوباره تلاش می‌کنم. این‌بار باریکه‌ای تار و نامشخص را می‌بینم.
- آفرین دختر! من رو می‌تونی ببینی؟ یکم بیشتر تلاش کن... زود باش این همه آدم رو منتظر خبر خوش نگه ندار.
پلک بر هم می‌زنم. انگار از حجم ابرها کم شده‌است. کمی واضح‌تر از قبل می‌بینم. هاله‌ای از یک فرد را می‌بینم که با لباسی که احتمالاً سبز رنگ باشد، بالای سرم ایستاده است.
- آ ماشاالله دختر،... من رو نگاه کن.
و بعد چیزی را که فکر می‌کنم دستش باشد، جلوی چشمانم تکان می‌دهد.
- دکتر صحرایی رو پیج کنین. بیمارش به هوش اومده.
دکتر صحرایی دیگر کیست؟!
‌- خوب عزیزم می‌تونی دست من رو حس کنی؟
و دست راستم درون دستی قرار می‌گیرد.
- اگه حس می‌کنی دستم رو فشار بده.
سعی می‌کنم اما نمی‌دانم چقدر موفق شده‌ام. آخر هنوز اعضای بدنم را حس نمی‌کنم. انگار به همه‌شان، وزنه‌ای سنگین بسته‌اند و مرا در استخری پرآب و عمیق رها کرده‌اند.
- آفرین دختر. عالیه!
صدای پای چند نفر دیگر را می‌شنوم. پلک‌هایم سنگین هستند و باز نگه داشتن‌شان مشکل‌ترین کار ممکن است. خود به‌ خود بسته می‌شوند، اما تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم و دوباره بازشان می‌کنم. چند نفر را بالای سرم می‌بینم. از تراکم ابرها مقدار زیادی، کم شده و همه چیز را بهتر از قبل می‌بینم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,481
مدال‌ها
7
آن خانم سبزپوش با آقای میان‌سالی که ریش‌های بلندی دارد و او هم سبز پوشیده و چشمان سیاهش را مستقیم به چشمانم دوخته، صحبت می‌کند. چیزهایی می‌گوید که هیچ از آن‌ها سر در نمی‌آورم. زن سبزپوش دیگری هم تند‌تند چیزهایی را یادداشت می‌کند. آرایشش زیاد است و از همین‌جا بوی کرم‌پودرش بینی‌ام را می‌خاراند. صحبت‌های دختر که تمام می‌شود، آن مرد خوبه‌ای می‌گوید و به من نزدیک می‌شود. الان که واضح‌تر می‌بینم لباس‌هایشان شبیه گان‌های پزشکان و پرستاران بیمارستان است.
- خوب خانم جوان، می‌تونی اسمت رو بهم بگی؟
نامم؟ تلاش می‌کنم تا دهانم را باز کنم و نامم را بگویم. دهانم هم‌چون کویر، خشک است‌. باز کردنش هم سخت است چه برسد به تکان دادن زبان چوب شده و حرف زدن و خارج کردن صدا از آن.
- هی... هی... وا.
- خوبه!
و سری تکان می‌دهد.
- خوب هیوا می‌دونی الان کجایی؟
به دور و برم نگاه می‌کنم. پرده‌های سبز رنگ در دو طرف و در کنارم دستگاه‌ها و سیم‌هایی که... .
- بی... بی... مارستان؟
- خوبه! آفرین دخترم.
دستش را بالا می‌آورد. در دستش چیزی مانند خودکار است. با دست دیگرش پلک چشمم را می‌گیرد و خودکار را جلوی چشمم می‌گیرد. ناگهان نوری از آن خارج می‌شود. نورش برای پلک‌های خسته و سنگینم زیاد است. می‌خواهم چشمم را ببندم اما انگشت‌های او این اجازه را به من نمی‌دهند و بعد با چشم دیگرم همین کار را تکرار می‌کند.
- خوبه .همه چیز خوبه. خانم پرستار تا دو ساعت دیگه اگه وضعیتش ثابت موند، می‌تونین منتقلش کنین بخش. فعلاً یه مسکن بزنید یه چند ساعتی رو استراحت کنه.
و می‌رود. پرستار خوش‌اخلاق و سرزنده با آن چشمان قهوه‌ای رنگی که مهر را در خود جای داده‌اند، جلو می‌آید و با سرنگ، مایعی در سرم بالای سرم تزریق می‌کند.
- الان خانواده‌ات حسابی خوشحالن. دو روزه همه‌شون پشت این در نشستن. هیچ کدوم هم راضی نمی‌شن برن. اوضاع رو حسابی قاراش‌میش کرده بودی.
خانواده! و همان لحظه سر و صدایی از بیرون می‌آید‌. لبخندی زیبا بر لبانش می‌نشیند.
- دیدی گفتم! حالا خوب بخواب که این بار که چشم‌هات رو باز کنی، کلی ملاقاتی داری.
و چیزی نمی‌گذرد که پلک‌های سنگینم، سنگین‌تر می‌شوند و دیگر نمی‌توانم باز نگه‌شان دارم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,481
مدال‌ها
7
بیدارم اما چشم‌هایم توان باز شدن ندارند. مانند وقت‌هایی که زیادی خوابیده‌ای و کسل شده‌ای و پلک‌هایت به هم قفل شده‌اند. چیزی نوازش‌وار روی انگشتان دستم کشیده می‌شود. دستی است که صاحبش را نمی‌بینم اما بوی عطرش آشناست. آن‌قدر آشنا که بدانم کیست اما بعد از چهار سال این حضور دیرهنگام، برای چیست؟ دیگر حتی برای توضیح هم دیر است. خیلی دیر! هیچ توضیحی نمی‌خواهم آن هم حالا که همه چیز این‌قدر واضح است. کافی است دیده‌ها و شنیده‌هایم را در مغزم کنار هم بگذارم. این‌جا خوابیدنم هم به خاطر همان نتیجه‌گیری‌هایی‌ست که حقیقت زندگی پر فریب و نیرنگی که برایم ساخته است، بر من ساده لوح، نمایان کرد.
صدای باز شدن در می‌آید و بعد صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شوند.
- هنوز بیدار نشده؟
- نه هنوز. چرا این‌قدر طول کشیده؟
و صدای خش‌دارش به گوشم می‌رسد. می‌دانم که خش‌دار بودن صدایش ناشی از خستگی است. آخر من خیلی خوب می‌شناسمش. حتی بهتر از خودش. خسته که می‌شود، صدایش این‌گونه می‌شود و من همیشه با این صدای خش‌‌دار او شوخی می‌کردم و به او می‌گفتم صدایش مانند صدای اگزوز ماشین‌های فرسوده است و قاه‌قاه ‌خنده‌اش خانه‌باغ را پر می‌کرد. بعد با سر انگشت ضربه‌ای آرام به بینی‌ام میزد و جوجه‌ای حواله‌ام می‌کرد. خستگی که سراغش می‌آید، چشم‌هایش هم دو گوی سرخ می‌شوند و بر پیشانی‌اش دو خط موازی نه چندان عمیق رد می‌اندازد.
- چیزی نیست الان‌هاست که بیدار بشه. همه چیز نرماله. یکم فشارش پایینه که با اون همه خونریزی چیز عجیبی نیست. نگران نباشین، بدنش ضعیفه و وضعیت بدی رو از سر گذرونده. به این استراحت طولانی احتیاج داره.
دست دیگری را روی مچ دستم، جایی که نبضم می‌زند، حس می‌کنم. سعی می‌کنم چشمانم را باز کنم. حالا که کسی این‌جاست تا سوالم را پاسخ دهد، باید هر طور شده بازشان کنم.
- دیگه نگران نباشین، انگار داره بیدار میشه.
حالا مخاطبش من هستم.
- نمی‌خوای بیدارشی خوابالو خانوم؟
صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی بر روی کف زمین، به گوش می‌رسد. با تلاش فراوان، چشمانم را باز می‌کنم. آن‌قدر سنگین و بی‌حس‌اند که انگار چند کیلویی چسب در آن‌ها ریخته‌‌اند یا پلک‌هایم را به هم دوخته‌اند. یا شاید هم مانند آهن و آهنربا به سوی هم جذب می‌شوند. چند باری باز و بسته می‌کنم‌شان تا میل‌شان به بسته شدن از بین برود.
- ساعت خواب، زیبای خفته!
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,481
مدال‌ها
7
صدای پرستار سفیدپوشی است که بالای سرم ایستاده و هنوز مچ دستم را در دست دارد. نمی‌خواهم چشمانم او را ببینند. فقط چشم به پرستار می‌‌دوزم که لبخند زیبایی بر لبان صورتی رنگش نقش بسته است. می‌خواهم دهانم را باز کنم و سوالم را بپرسم. هر چند که خودم بهتر از هر کسی می‌دانم جوابش چیست. سخت است صحبت کردن با این دهان هم‌چون کویر.
- ب... ب... بچ... بچه... بچه‌ام!
صدایی که از گلویم خارج می‌شود، بی‌جان و بی‌رمق است و انگار از پس پرده‌های فراوان به گوش می‌رسد. تلاش فراوانم برای حرف زدن توان کمم را به یغما می‌برد و نفس‌هایم را به شماره می‌اندازد. ابروهای خوش‌حالت و پر پشتش درهم می‌شود و دستش را نوازش‌وار پشت دستم می‌کشد.
- متاسفانه از دست دادیش. وقتی آوردنت وضعیت خودت خوب نبود و برای بچه هم... دیر شده بود.
آه نمی‌کشم. با خود عهد کرده‌ام برایش عزاداری هم نکنم اما قطره‌ای اشک از گوشه چشمم بیرون می‌زند و تا شقیقه‌ها راه می‌گیرد. حقی که از مادرانه‌هایم نصیبم می‌شود، همین قطره اشک است و بس.
- هنوز خیلی جوونی. وقت زیاد داری عزیزم. مهم اینه که سلامتی‌ات رو به دست بیاری. بعد هر وقت که بخوای دوباره می‌تونی بچه‌دار شی.
سخت است گفتنش. شاید مرا بی‌رحم و سنگ‌دل بخوانند اما... .
- جاش... این‌جا نبود... الان... دیگه جاش... خوبه.
بغض گلویم را می‌خراشد و چانه‌ام را به لرزش واداشته است. با همه خود‌داری‌ام، قطره اشک دیگری، با لج‌بازی خود را از کارزار چشمان تارم بیرون می‌‌کشد. پرستار نگاهش را از من می‌گیرد و به رو به‌ رویش، به او می‌دوزد. انگار منظورم را نفهمیده است. شاید هم فکر می‌کند پرت و پلا می‌گویم یا فکر می‌کند بی‌رحمی جایی برای مادرانه‌هایم، باقی نگذاشته است. چه اهمیتی دارد؟ او که باید، منظورم را فهمیده است. صدای نفس بلندی که کلافه رها می‌کند و گامی که به عقب می‌گذارد را می‌شنوم.
پرستار چیزهایی را می‌نویسد و هم‌زمان به او توضیحاتی می‌دهد.
- مواظبش باشین. فعلاً از تخت پایین نیاد. هنوز فشارش پایینه. کانولا نباید از بینیش خارج بشه. احتیاج به اکسیژن داره. آب‌میوه و سوپ سبک می‌تونه بخوره. دورش رو هم شلوغ نکنین حتی ساعت ملاقات. محیط باید آروم باشه پس از هر چیزی که اعصابش رو تحریک کنه دور نگه‌اش دارین.
نمی‌توانم زبان به دهان بگیرم.
 
بالا پایین