- Dec
- 7,757
- 46,483
- مدالها
- 7
- بهتره استراحت کنی مادر، ما هم کمکم میریم که راحت باشی؛ سرمه میگفت انشاءالله تا فردا اگه خوب باشی دکتر مرخصت میکنه؛ یه چند روزی رو با اجازه حاج رضا میبرمت پیش خودم اونجا پله نداره بهتره، سرمه هم مرخصی گرفته از فردا میاد پیشت، امشب هم میاد که تنها نمونی مادر.
وقتی عزیز اینگونه محکم و بیمکث صحبت میکند، کسی نه نمیآورد. آنقدر جدی حرف میزند که لاجرم تبدیل به حکم لازمالاجرا میشود. همیشه برای این هوش و سیاستش تحسینش کردهام.
حالا میتوانم نفسم را با آرامش بیرون دهم و چشم به حاج بابایی میدوزم که میان ابروهای پر پشت و خاکستریاش گره انداخته است. معلوم است آنچه که دلش میخواسته نشده اما نه نمیآورد. او هم در قبال حکمهای عزیز سکوت میکند و خلع سلاح میشود.
- اختیار دارین عزیز خانوم، هیوا همونقدر که دخترِ ماست دخترِ شما هم هست؛ چه بسا که بیشتر.
عزیز تنها تشکری میگوید و رو به خاتون میکند.
- خواهر، سرمه بعد از اینکه من رو رسوند میاد خونه شما تا یه سری لباس و وسیله برای هیوا برداره یه چند روز پیش من بمونه تا خیالم از حال و روزش راحت باشه؛ انشاءالله حالش که بهتر شد سر خونه و زندگیش برمیگرده.
بعد بوسه دیگری بر پیشانیام مینشاند و از همه خداحافظی میکند و به سمت در میرود. سرمه هم با همه خداحافظی میکند و بوسهای بر گونه من میکارد.
- شب میام پیشت عزیزم، فعلاً.
و به دنبال تقتق عصای عزیز، سریع از اتاق خارج میشود. عمو اردلان و خاله بهار هم پس از آرزوی سلامتی و توصیههای پزشکی میروند. حاج بابا هم از روی صندلی برمیخیزد.
- دل زنت رو آروم میکنی بعد میای خونه، تو باید تو این روزهای سخت همراه و آرومِ دلش باشی، هر چی هم شده خواست خداست؛ کنار هم باشین تا زودتر حال و روز هر دوتون بهتر بشه.
اتاق که خالی از حضور همه میشود امیر دست در جیبهای شلوارش و ابروهایی که درهم قفل شدهاند، به اتاق برمیگردد و درب را پشت سرش میبندد. در چشمان تیرهاش کلافگی و خشم جا خوش کرده و انگار داستان ساختگیام، چندان به مذاقش خوش نیامده است.
***
وقتی عزیز اینگونه محکم و بیمکث صحبت میکند، کسی نه نمیآورد. آنقدر جدی حرف میزند که لاجرم تبدیل به حکم لازمالاجرا میشود. همیشه برای این هوش و سیاستش تحسینش کردهام.
حالا میتوانم نفسم را با آرامش بیرون دهم و چشم به حاج بابایی میدوزم که میان ابروهای پر پشت و خاکستریاش گره انداخته است. معلوم است آنچه که دلش میخواسته نشده اما نه نمیآورد. او هم در قبال حکمهای عزیز سکوت میکند و خلع سلاح میشود.
- اختیار دارین عزیز خانوم، هیوا همونقدر که دخترِ ماست دخترِ شما هم هست؛ چه بسا که بیشتر.
عزیز تنها تشکری میگوید و رو به خاتون میکند.
- خواهر، سرمه بعد از اینکه من رو رسوند میاد خونه شما تا یه سری لباس و وسیله برای هیوا برداره یه چند روز پیش من بمونه تا خیالم از حال و روزش راحت باشه؛ انشاءالله حالش که بهتر شد سر خونه و زندگیش برمیگرده.
بعد بوسه دیگری بر پیشانیام مینشاند و از همه خداحافظی میکند و به سمت در میرود. سرمه هم با همه خداحافظی میکند و بوسهای بر گونه من میکارد.
- شب میام پیشت عزیزم، فعلاً.
و به دنبال تقتق عصای عزیز، سریع از اتاق خارج میشود. عمو اردلان و خاله بهار هم پس از آرزوی سلامتی و توصیههای پزشکی میروند. حاج بابا هم از روی صندلی برمیخیزد.
- دل زنت رو آروم میکنی بعد میای خونه، تو باید تو این روزهای سخت همراه و آرومِ دلش باشی، هر چی هم شده خواست خداست؛ کنار هم باشین تا زودتر حال و روز هر دوتون بهتر بشه.
اتاق که خالی از حضور همه میشود امیر دست در جیبهای شلوارش و ابروهایی که درهم قفل شدهاند، به اتاق برمیگردد و درب را پشت سرش میبندد. در چشمان تیرهاش کلافگی و خشم جا خوش کرده و انگار داستان ساختگیام، چندان به مذاقش خوش نیامده است.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: