جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,870 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,483
مدال‌ها
7
- بهتره استراحت کنی مادر، ما هم کم‌کم می‌ریم که راحت باشی؛ سرمه می‌گفت انشاءالله تا فردا اگه خوب باشی دکتر مرخصت می‌کنه؛ یه چند روزی رو با اجازه حاج رضا می‌برمت پیش خودم اون‌جا پله نداره بهتره، سرمه ‌هم مرخصی گرفته از فردا میاد پیشت، امشب هم میاد که تنها نمونی مادر.
وقتی عزیز این‌گونه محکم و بی‌مکث صحبت می‌کند، کسی نه نمی‌آورد. آن‌قدر جدی حرف می‌زند که لاجرم تبدیل به حکم لازم‌الاجرا می‌شود. همیشه برای این هوش و سیاستش تحسینش کرده‌ام.
حالا می‌توانم نفسم را با آرامش بیرون دهم و چشم به حاج بابایی می‌دوزم که میان ابروهای پر پشت و خاکستری‌اش گره انداخته است. معلوم است آن‌چه که دلش می‌خواسته نشده اما نه نمی‌آورد. او هم در قبال حکم‌های عزیز سکوت می‌کند و خلع سلاح می‌شود.
- اختیار دارین عزیز خانوم، هیوا همون‌قدر که دخترِ ماست دخترِ شما هم هست؛ چه بسا که بیشتر.
عزیز تنها تشکری می‌گوید و رو به خاتون می‌کند.
- خواهر، سرمه بعد از این‌که من رو رسوند میاد خونه شما تا یه سری لباس و وسیله برای هیوا برداره یه چند روز پیش من بمونه تا خیالم از حال و روزش راحت باشه؛ انشاءالله حالش که بهتر شد سر خونه و زندگیش برمی‌گرده.
بعد بوسه دیگری بر پیشانی‌ام می‌نشاند و از همه خداحافظی می‌کند و به سمت در می‌رود. سرمه هم با همه خداحافظی می‌کند و بوسه‌ای بر گونه من می‌کارد.
- شب میام پیشت عزیزم، فعلاً.
و به دنبال تق‌تق عصای عزیز، سریع از اتاق خارج می‌شود. عمو اردلان و خاله بهار هم پس از آرزوی سلامتی و توصیه‌های پزشکی می‌روند. حاج بابا هم از روی صندلی برمی‌خیزد.
- دل زنت رو آروم می‌کنی بعد میای خونه، تو باید تو این روزهای سخت همراه و آرومِ دلش باشی، هر چی هم شده خواست خداست؛ کنار هم باشین تا زودتر حال و روز هر دوتون بهتر بشه.
اتاق که خالی از حضور همه می‌شود امیر دست در جیب‌های شلوارش و ابروهایی که درهم قفل شده‌اند، به اتاق برمی‌گردد و درب را پشت سرش می‌بندد. در چشمان تیره‌اش کلافگی و خشم جا خوش کرده و انگار داستان ساختگی‌ام، چندان به مذاقش خوش نیامده است.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,483
مدال‌ها
7
نگاه از او می‌گیرم و به بالش تکیه می‌دهم. امروز حال بهتری دارم و وقفه‌های تنفسی‌ام از بین رفته‌اند و بدون کمک دستگاه، نفس می‌کشم. هر چند درد به سان چنگکی آهنین به شکمم چنگ می‌اندازد و نفسم را می‌برد. آن‌قدر که در هر تکان انگار تکه‌ای از جانم کنده می‌شود.
جلو می‌آید و روی صندلی کنار تخت می‌نشیند. تکیه می‌دهد و پای راستش را روی پای چپش سوار می‌کند. این چهره و نحوه نشستن مرا از شاکی بودنش مطمئن می‌کند.
- داستانت که چنگی به دل نمی‌زد.
ملحفه را در دستانم چنگ می‌زنم و باز هم نگاهش نمی‌کنم.
- بقیه داستانت قراره به کجا برسه؟‌ اون طوماری که صبح برام فرستادی، یعنی چی؟
چهره به ظاهر خون‌سردش روی منی که بهتر از هر کسی او را می‌شناسم تاثیری ندارد اما این همه حق به جانبی را هم حق اویی که با دروغ زندگی‌ام را به بازی گرفت، نمی‌دانم. بی‌شک این دست پیش گرفتن‌ها مرا از راهی که در آن پا گذاشته‌ام عقب نمی‌راند. امیری که روبه‌رویم با این نقاب چرک خودخواهی و طلب‌کارانه نشسته است حنایش نزد من بی‌رنگ است. او همیشه بازیگر خوبی بوده است اما نه برای من.
- معنیش که واضح بود چیش رو متوجه نشدی؟
کلافه و خشمگین پنجه در موهای خرمایی تیره‌ و موج‌دارش فرو می‌برد. نفس عمیقی از سی*ن*ه‌اش بیرون می‌دهد و خودش را جلو می‌کشد.
- هیچیش رو! تهدید، شکایت، خونه جدا!
- بگو کجاش بده عوضش کنم؟ ولی تا جایی که جا داشت تو و زن و بچه‌ات رو در نظر گرفتم، کاری که تو به‌خاطر وجدان نداشته‌ات نکردی.
نگاهم را به چشمان خسته‌اش می‌اندازم.
- این‌که بتونی زمان بیشتری باهاشون بگذرونی بده؟ یا این‌که قراره از دست زنِ زوریت خلاص شی؟ شاید هم، چون این‌جوری دیگه قرار نیست حواست به رفت و آمدت باشه و برای خاتون و حاج بابا از استعدادهای بالقوه بازیگریت استفاده کنی ناراحتی؟
پلک برهم می‌کوبد و سرش را میان دستانش می‌گیرد و فشار می‌دهد. صدای گرفته و آن چشم‌های به گود نشسته، خستگی زیادش را فریاد می‌زنند. ابروهایش را به‌هم گره زده است و چشمان فراری‌اش را به هر نقطه از اتاق، غیر از من، می‌دوزد. می‌داند که دیگر بازی کردن و ژست گرفتن‌های طلب‌کارانه‌اش نزد من بی‌فایده است.
نفسش را پر صدا بیرون می‌دهد و از روی صندلی بلند می‌شود و دستی به پیراهن سپید رنگش می‌کشد. چند قدم می‌رود و بعد برمی‌گردد.
- هیوا جان! الان وقت هیچ‌کدوم از این‌هایی که گفتی نیست.
اجازه ادامه نمی‌دهم. پوزخند صدا داری بر لبانم می‌نشیند.
- پس کی وقتشه؟ چند سالِ دیگه‌مون تو دروغ باید بگذره؟ چندتا بچه زورکی باید تو دامنم بندازن؟ چندتا بچه دیگه باید قربونی عشق و عاشقی تو و ترست از حاج بابا بشن، ها؟ تو حتی از مرگ بچه‌ای که از خودت بود هم ناراحت نیستی! من و اون بچه رو فقط برای اون شرکت لعنتی می‌خواستی.
ناگهان می‌ایستد و به من زل می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,483
مدال‌ها
7
- در ضمن من جان تو نیستم! جان تو، یکی دیگه‌‌ست.
چشمانش را با پریشانی می‌بندد و انگشتان دو دستش را لابه‌لای تار موهایش می‌دواند.
- هیوا! امیرعلی، خاله و سرمه رو به جونم انداختی؛ از دیروز دیوونه‌ام کردن تو دیگه با من این کار رو نکن‌، تا این‌جاش رو تحمل کردی خواهش می‌کنم یه‌کم دیگه تح... .
حرف‌هایش را که دیگر توان صبر و تحملم را گرفته، قطع می‌کنم و با صدای بلند اما گرفته‌ام فریاد می‌زنم! این همه خودخواهی و وقاحت را از کجا وام گرفته است؟
- خیلی وقیحی امیر من رفیقت بودم! مثل خواهر کوچیک‌ترت بودم، خودت این رو بارها بهم گفتی؛ برای مال دنیا عقدم کردی، به‌خاطر این‌که صندلی مدیریت اون شرکت خراب شده رو صاحب بشی با احساس من، زندگی من و اون بچه بازی کردی! اون‌قدر احمق بودم، اون‌قدر باورت داشتم که با خودم گفتم امیر این‌جوری نیست شاید من رو دوست داشته و این‌ رو بهونه کرده؛ بعد عقد فهمیدم خر بودم که همچین فکری کردم! حق هم داشتم برای این خریت چون هنوز بچه بودم.
- این‌جوری... .
- حرفم تموم نشده؛ من تو این چهار سال زنت نبودم خودت بهتر می‌دونی چی میگم ولی به‌خاطر اون شرکت خراب شده، به حرف حاج بابا من رو مجبور کردی مادر بشم! اون هم آزمایشگاهی، مصنوعی! در حالی‌ که حتی من رو عقد نکرده بودی.
چشم‌هایش از شنیدن دانسته‌های من از این بازی پر فریبی که راه انداخته، پر از حیرت می‌شوند و من همچنان ادامه می‌دهم.
- تو اون‌قدر خودخواه و بی‌وجود بودی که حتی به اون بچه هم رحم نکردی! آخه بی‌وجدان، با خودت نگفتی اون بچه بدون عقد پدر و مادرش قراره چی به سرش بیاد؟ فقط خودت مهم بودی؟ این‌قدر کثافت شدی؟ این‌قدر مال دنیا کورت کرده که فقط خودت و خواسته خودت رو دیدی؟
صدایم بالاتر می‌رود.
- منِ احمق از پشتِ صحنه این بازی خودخواهانه تو خبر نداشتم جناب امیرحسام خان شاهمیر؛ نه به بچگی و سن و سال کمم، نه به احساساتم، نه به بی‌کسی و یتیمی من رحم نکردی! رفتی شناسنامه واسه خودت جور کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,483
مدال‌ها
7
رنگ از رویش پریده و با نگاه پر حیرتش به من زل زده است. در چشمانش خیره می‌شوم و فریاد می‌کشم‌.
- اون هم شناسنامه جعلی! شناسنامه‌ات رو گم و گور کردی که کسی نفهمه زن و بچه داری ولی فکر نکردی یه روزی همه این دروغ‌هات لو میره، تو من رو بازیچه کردی تا بتونی هم به عشقت برسی هم به اون شرکت لعنتی.
بهت و حیرت اولین و آخرین حسی‌ است که در چهره وارفته‌اش می‌توان دید. او خودش هم نمی‌داند با من و قلبِ آتش گرفته‌ام چه کرده است. دست بر سی*ن*ه تنگم می‌کشم تا نفس‌هایی که به شماره افتاده، آرام گیرد. کف دستم را بر روی صورتم می‌کشم و سیل‌ اشک‌های جاری شده را پاک می‌کنم و با تمام توانی که دیگر در صدای خش‌دارم و نفس‌های تنگم نیست فریاد می‌زنم:
- بسه دیگه امیر، بسمه! می‌خوام برای خودم زندگی کنم یه‌کم وجدان داشته باش؛ دیگه حاضر نیستم به‌خاطر تو یا هر کَ*س دیگه‌ای، حتی یه قدم مخالف خواست و توان خودم بردارم.
در اتاق ناگهان باز می‌شود و پرستار خوش صدا و مهربان دیروز و اخموی امروز، داخل می‌شود.
- چه خبره؟ این‌جا بیمارستانه! این همه داد و فریاد واسه چیه؟
بعد رو به امیر می‌کند.
- آقای محترم همسر شما سه روز پیش سی‌پی‌آر شده، اصلاً متوجه حال و روزش هستي؟ دیروز گفت بری بیرون، امروز اومدی چی گفتی که به این حال و روز انداختیش؟
صورت سرخ شده از بی‌نفسی مرا که می‌بیند به سمتم پا تند می‌کند و کپسول اکسیژن را باز و کانولا را روی بینی و صورتم تنظیم می‌کند.
- همین الان اتاق‌ رو ترک می‌کنین! بیمار احتیاج به استراحت داره؛ امروز به ضرب و زور کلی دارو و تقویتی فشارش بالاتر اومده و تونسته از تخت پايين بیاد؛ الان هم که باز نفس نداره! کاری نکنین به حراست بگم این‌جا راهتون نده.
امیر کلافه قدمی به سمت درب برمی‌دارد اما هنوز برای رفتنش زود است. هنوز حرف‌های ته نشین شده در دلم مانده است.
- واقعاً معذرت می‌خوام فقط چند لحظه به من فرصت بدین حرف‌هام رو تموم کنم، قول میدم صدام رو بالا نبرم.
- باید قول بدی آرامشت رو حفظ کنی، دختر صبح مگه حرف‌های دکترت رو نشنیدی؟ این بار تو این وضعیت، فشارت بیاد پایین یا شوک عصبی بهت دست بده، فقط خدا باید بهت رحم کنه‌.
- چشم حواسم هست.
بعد چشمان پر خشمش را به امیر می‌دوزد و ابروهای قهوه‌ای‌اش را در هم گره می‌زند.
- من چشمم به دره آقا، از حالا فقط دو دقیقه وقت دارین بیاین بیرون، مسئولیت سلامتی خانومِ شما با منه.
بعد دست‌هایش را در جیب روپوش سفیدش کرده و چشم غره‌ای حواله امیرِ سر در گریبان می‌کند و در حالی که زیر لب همه مردان را سر و ته یك کرباس می‌خواند، از اتاق بیرون می‌رود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,483
مدال‌ها
7
خیره به قدم‌های رفته پرستار، سرم را روی بالش می‌گذارم و آرام نفس می‌کشم.
- خیلی راحت می‌تونم به جرم فریب و عقد صوری با شناسنامه جعلی ازت شکایت کنم؛ برای این‌که کار به اون‌جا نکشه اون به قول تو طومار رو نوشتم تا خودت همه چی رو درست کنی؛ من دیگه صبر و تحملی ندارم که خرج تو و نقشه‌های مسخره‌ات کنم تا اون موقع شناسنامه و صیغه نامه‌ات پیشم امانت می‌مونه؛ فقط تا اول مهر وقت داری، یعنی پونزده روز! شناسنامه‌ام رو بدون اسم تو می‌خوام... سفید‌ِ سفید؛ نمی‌دونم چطوری واسه خودت شناسنامه جور کردی، دلم هم نمی‌خواد بدونم ولی شناسنامه من‌ رو هم تر و تمیز بهم تحویل میدی؛ اولین کاری هم که می‌کنی زمینه رو برای جدا شدنمون از خونه باغ آماده می‌کنی از خونه عزیز که رفتم خونه باغ، چند روز بعد میرم خونه خودم.
مبهوت و کلافه دستش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و روی چشمان خسته و سرخ شده‌اش می‌کشد. صدایش آن‌قدر بی‌انرژی و آرام است که انگار از ته چاه بیرون می‌آید.
- این‌ها رو چه‌جوری فهمیدی؟
شانه بالا می‌اندازم و نگاهم را از او می‌گیرم و بند صندلی کنار تخت می‌کنم.
- یادت رفته یا اون‌قدر برات بی‌ارزش و بی‌اهمیت شدم که نفهمیدی این چهار سال به‌خاطر حاج بابا، تو دانشگاه چه رشته‌ای خوندم! از صدقه سری همون رشته کلی آشنا تو ثبت احوال و جاهای دیگه مثل... دادگاه دارم.
چهره درهم رفته‌اش نشان می‌دهد تا این حد را از منِ ساکت و همیشه مطیع، انتظار نداشته است. نفسی می‌گیرم و با نوک انگشت پای چشمان خیسم را از اشک می‌زدایم.
- همون روز که شناسنامه‌ات رو پیدا کردم به همه چی شک کردم؛ خرجش یه تلفن بود تا بفهمم هیچ عقدی به اسم من و تو ثبت نشده آقای مثلاً زرنگ!
شاید از من انتظار نرود اما چهره درهم رفته‌اش کمی قلب پُر تپشم را آرام می‌کند.
- در ضمن هیچی ازت نمی‌خوام؛ خونه رو خودم می‌تونم بخرم به اندازه کافی پول دارم فقط هر چه زودتر من رو از اون خونه بیار بیرون و بعد خودت برو سر زندگیت؛ هر وقت این کارها رو انجام دادی، می‌ریم محضر، خونه ویلایی رو به اسم خودت می‌زنم و بعد از اون دیگه هیچ کاری با هم نداریم.
نگاهم را از صندلی زهوار در رفته با آن چرم مشکی پوسته پوسته شده‌اش برمی‌دارم و به اویی می‌دوزم که دست‌هایش در دو طرف بدنش آویزان شده و در چهره‌اش خستگی، بهت و کلافگی حرف اول و آخر را می‌زنند.
- امیر لطفاً این بازی رو تمومش کن! من دیگه تحمل این وضع رو ندارم، کاش هیچ‌‌وقت با من این کار رو نمی‌کردی تو دیگه برای من وجود نداری؛ با این کارهات حتی اون تصویر قبل این لجن‌زاری که درست کردی رو هم خراب کردی، تموم اون رفاقت‌ها دود شد و رفت هوا! همه‌اش پوشالی بود، دیگه اعتمادی نیست! نه زنتم، نه خواهرت و نه رفیقت... خودت نخواستی هیچ‌‌کدوم از این‌ها باشم، از این به بعد هم فقط همون هیچی‌ام برات که خودت خواستی؛ حالا هم برو پی زندگیت... چیزهایی هم که گفتم فراموش نکن! به سلامت.
چهره‌اش به شاه شطرنجی می‌ماند که کیش و مات شده است. کمی نگاه ماتش را به چشمانم می‌دوزد و بعد با شانه‌های افتاده از اتاق خارج می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,483
مدال‌ها
7
این‌که چه‌طور این موقع شب توانسته خودش را از بند نگهبانان رها کند و به اتاق من برساند بماند؛ اما نمی‌دانم چه‌طور توانسته پرستار را راضی کند که شب را نزدم بماند.
از همان لحظه‌ای هم که پایش را داخل اتاق گذاشته، روی تخت و کنار من جایی برای خود دست و پا کرده و تمام مدت از آن روز و شب کذایی و روزهای پر اضطراب بعدش سخن رانده است. مدام حرف می‌زند و با هیجان ابروهای پر پشت کمانی‌اش را بالا می‌دهد و چشمان سیاهش را گرد می‌کند. گاهی دستی به موجِ موهای مشکی نیمه بلندش می‌کشد و دسته‌ای را که با تکان‌های پر هیجان سرش مدام از قلاف گیره مشکی رها می‌شود و روی صورتش می‌افتد را کنار می‌زند و گاه لبه شال یشمی‌اش را انگار که مزاحمتی برای حرف زدنش ایجاد می‌کند، پشت گوش می‌فرستد. لب‌های باریکش را که از حرف‌ زدن زیاد خشک می‌شوند هم مدام با زبان خیس می‌کند و باز به حرف زدنش ادامه می‌دهد.
- اون لحظه‌ای که اون‌طوری جلوی خونه عزیز دیدمت رو هیچ‌‌وقت فراموش نمی‌کنم جوجه رنگی، اون‌قدر وحشتناک بود که حتی اگه تو خواب هم یه بار دیگه ببینمش حتماً سکته رو می‌زنم.
بعد انگشت بر چشمان کشیده‌اش که آثار سرخی و خستگی در آن‌ها پیداست، می‌کشد. چشم که باز می‌کند مژه‌های کوتاه اما پر و مشکی‌اش درهم رفته‌اند و او برای آزادیشان از بند هم، چند باری پلک بزند.
- تو که می‌دونی مژه‌هات تو چشمت برمی‌گرده آخه چرا چشم‌هات رو می‌خارونی، سرمه؟!
سرمه این‌بار انگشتش را زیر مژه‌های درهم رفته‌اش می‌کشد و دوباره پلکی می‌زند.
- خوب می‌سوزه چيکارش کنم؟!
و من می‌دانم که این رفیق همه روزهای زندگی‌ام، در این چند روز چه حال و روزی داشته است که حالا چهره زیبایش این‌طور خسته و درهم است و بدتر از آن، هاله سیاه دور چشمان زیبایش که همچون سیاه‌چاله‌ای آن‌ها را در برگرفته است.
- این‌ها رو ولش کن؛ نمی‌دونی عزیز وقتی اون صیغه‌نامه و شناسنامه رو تو کیفت دید، اون‌قدر فشارش بالا رفت که دور از جونش فکر کردیم الانه که... .
دندان بر لب می‌فشارد و سرش را تکان می‌دهد. بعد انگار چیزی را به یاد آورده باشد در حالی‌ که یک چشمش هنوز بسته‌ است، آهان بلندی می‌گوید و انگشت اشاره‌اش را رو به من می‌گیرد.
- برات یکم خرت و پرت آوردم؛ عزيز بُرست رو هم توی ساک گذاشت.
بعد بی‌ آن‌که نظرم را بخواهد از روی تخت پایین می‌پرد و دستی به مانتوی کوتاه و جلو باز کرم رنگش می‌کشد و به‌طرف کاناپه زهوار در رفته چرم مشکی گوشه اتاق می‌رود و ساک سورمه‌ای رنگ برزنتی را باز و از داخلش بُرس سفیدم را خارج می‌کند و به سمت تخت می‌آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,483
مدال‌ها
7
- عزیز گفت هیوا موهاش به‌هم بریزه خلقش تنگ میشه، رفتی موهاش رو براش شونه کن و بباف؛ من هم گفتم درد و بلاش به سر منِ بدبخت و بدشانس بخوره که هر چی این فرفریای بخت برگشته کم شانس رو بلند می‌کنم تا شاید چشم یکی دیدشون و ازشون تعریف کرد، انگار نه انگار! اون‌وقت اون جوجه رنگی استخونی که دماغش رو بگیری جونش بالا میاد این‌قدر همه رو موهاش حساسن.
حالا که بالای سرم ایستاده، با آن بینی چین افتاده، لب‌های به یک سو کج شده و سگرمه‌های درهمش، بیشتر به دلقکی شبیه است که می‌تواند در همان نگاه اول خنده را مهمان لب‌هایت کند. لبخند که روی لب‌هایم می‌نشیند و آن‌ها را کش می‌دهد، کلافه پوفی می‌کشد و دست‌هایش را روی کمر تکیه می‌دهد.
- شانس ما رو ببین! اصلاً دریغ از یه ذره ابهت! به خدا اگه شباهتی به مامانم نداشتم، حتی یه درصد هم احتمال نمی‌دادم نوه عزیز باشم.
صدای آرام خنده‌ام لبخند را بر لب‌های او هم می‌نشاند.
- آی قربون اون خنده‌ات برم جوجه استخونی بی‌رنگ و روی من!
بعد خم می‌شود و بوسه پر سر و صدایی روی گونه‌ام می‌کارد. چهره درهم رفته‌ام را که می‌بیند پقی زیر خنده می‌زند و گردنش را تکانی می‌دهد و با دو دستش بشکن‌های ریز می‌زند.
- آخ! که چه‌قدر صفا کردم.
با انزجار دست بر جای بوسه‌اش می‌کشم.
- خیلی چندشی سرمه! هزاربار بهت گفتم از این‌جور ماچ و موچ‌ها بدم میاد.
دستش را از زیر گردنم رد می‌کند و مرا آرام بالا می‌کشد تا بنشینم. درد چون زخم ناشی از تیغی بران تنم را در می‌نوردد و روی کمر و شکمم گلوله می‌شود و عرق سردی بر تنم می‌نشیند. دندان بر لب می‌فشارم تا ناله‌ای از دهانم خارج نشود.
- دورت بگردم، می‌دونم درد داری اما می‌دونم که به قول عزیز این آبشار خوش‌رنگت تحمل این همه وقت شونه نشدن و پریشونی رو ندارن؛ دو دقیقه تحمل کنی، تمومش می‌کنم.
اما دلِ شکسته من دیگر این را نمی‌خواهد.
- می‌خوام برم کوتاهشون کنم.
دستش روی موهای آشفته‌ام می‌ماند و بعد آوای پرحیرت هیوایش به گوشم می‌رسد.
- ازشون خسته شدم سرمه؛ می‌خوام برم کوتاه‌ِ کوتاهشون کنم! اون‌قدر کوتاه که دیگه شونه کردن نخوان.
دیگر حتی صدای نفس‌هایش را نمی‌شنوم. انگار او هم این هیوای تازه سربرآورده را نمی‌شناسد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,483
مدال‌ها
7
سرمه و مهربان جون همچون دو بادیگارد که سگرمه‌های درهمشان امیر را از نزدیک شدن به من منع کرده، دو طرفم ایستاده‌اند و حمل وسایل، برای امیری که به شدت در نقش همسر آرام، مهربان و فداکار فرو رفته، مانده است. هنوز هم راه رفتن برایم سخت است و سرگیجه و ضعف از بین نرفته و درد لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. ‌آن‌قدر که احساس می‌کنم چاقویی لحظه به لحظه سلول به سلول تنم را می‌درد.
سرمه و مهربان جون دستشان را محکم دور دو بازویم قفل کرده‌اند و قدم به قدم پیش می‌رویم. امیر جلوتر از ما راه می‌رود و هر از گاهی می‌ایستد و برمی‌گردد و به قدم‌های کند من و چهره نزارم چشم می‌دوزد.
از در بیمارستان که بیرون می‌رویم، اشکان شانزده ساله، برادر کوچک و مهربانم با آن استخوان‌بندی درشت و قدی که چند سالی است درست و حسابی قد و قواره ریزه مرا رد کرده است و روز به‌ روز بیش از پیش شبیه عمو اردلان قد بلند و چهارشانه‌اش می‌شود، به سرعت به‌ سمت ما می‌آید.
این قد و قواره شاید به سن و سالش نخورد و او را جوانی بیست و چند ساله نشان دهد، اما قلب مهربانش دنیاییست بی‌انتها از محبت‌ها و خوبی‌های کودکانه‌ای که دنیای مرا زیباتر می‌کند. دیدارش پس از چند روز لبخند را بر لبانم نقش می‌زند و برای لحظاتی دردهایم را به باد فراموشی می‌سپارد.
به ما که می‌رسد، می‌ایستد. چشمان سیاه و شفاف او هم دلتنگی را فریاد می‌زنند. دست‌هایش را دور شانه‌هایم می‌پیچد و مرا محکم به خود می‌چسباند. خم می‌شود و پیشانی‌اش را به گردنم می‌چسباند و محکم نفس می‌کشد و با آن صدای دورگه شده‌اش، که از علائم بلوغ است، زمزمه می‌کند.
- دلم برات یه ذره شده بود آبجی هیوا.
ابر دلتنگی که در آسمان چشمانم می‌نشیند، مه دیدم را پر می‌کند.
- سلام به داداشی خوش‌تیپم، من هم همین‌طور عزیزم.
مهربان جون دست بر شانه اشکان می‌گذارد.
- اشکان جان! مامان، بچه‌ام نمی‌تونه روی پاش بایسته؛ قربونت برم بذار سوار ماشین بشیم.
اشکان سر بلند می‌کند. به سرعت پیشانی‌ام را می‌بوسد.
- خوب چرا یه ویلچر نگرفتین که این همه راه رو سر پا نمونه مامان جان؟ الان‌ هم خودم نوکرشم مگه داداشش مرده که بخواد اذیت بشه؟!
هر سه دور از جانی می‌گوییم و او ناگهان دو دستش را زیر پا و شانه‌ام می‌گذارد و آرام بلندم می‌کند. هینی از سر ترس می‌کشم و دو دستم را محکم دور گردنش حلقه می‌کنم.
صدای اخطارگونه مهربان جون که اشکان را بلند خطاب می‌کند و بعد سرمه را می‌شنوم.
- نکن بچه غول، آبجیت رو می‌ندازی همین دوتا پاره استخون هم می‌شکنه دیگه نمی‌شه به‌هم بندش زد!
- خوب دختر خاله، خودت داری میگی دو پاره استخون! آبجی همین‌ جوریش هم یه ذره بیشتر نبود، الان هم که هیچی ازش نمونده؛ می‌خوای بذارم تو بغلت تا خودت ببینی؟
بعد صدایش را صاف می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,483
مدال‌ها
7
- من ورزش‌کارم دخترخاله! وزنه‌هایی که تو باشگاه می‌زنم از آبجیم سنگین‌تره.
صدای خنده بلند و ناگهانی سرمه توجه چند نفری که اطرافمان در حال گذر هستند را جلب می‌کند. مهربان جون لب به دندان می‌گیرد و پنجه بر گونه‌اش می‌کشد. اما برای سرمه خوش خنده و بی‌خیالمان نه نگاه و توجه دیگران و نه طرز فکرشان، مهم نیست.
- وای هیوا، با خاک یکسانت کرد! این داداش کوچیکه تو رو عین مورچه می‌بینه.
خودم هم خنده‌ام گرفته است و آرام می‌خندم و بوسه‌ای بر روی گونه‌ اشکان می‌کارم.
- کمرت درد می‌گیره داداش کوچیکه.
- تو خوب باشی من هیچیم نمی‌شه آبجی بزرگه.
قدم‌هایش را به سرعت به سمت ماشین مشکی و بزرگ امیر برمی‌دارد. مهربان جون با آن جثه ریزه‌اش به سرعت از کنارمان عبور و درب عقب را باز می‌کند.
- مواظب باش مامان جان بچه‌ام درد داره؛ آروم تو ماشین بذارش.
سرمه زودتر می‌نشیند و به اشکان کمک می‌کند تا مرا داخل ماشین بگذارد. این تغییر وضعیت‌ها درد را به جانم می‌اندازد؛ آن‌قدر که احساس می‌کنم شمشیری بران کمرم را نشانه گرفته است و مرا از وسط دو نیم می‌کند. چهر‌ه‌ام درهم می‌شود، پلک برهم می‌فشارم و دندان بر لبم می‌گذارم تا ناله پر دردم از گلو خارج نشود.
- چی‌شد؟ خوبی آبجی؟ درد داری؟
روی صندلی که جا می‌گیرم، نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دهم و نفس عمیقی می‌کشم تا هوا بار دیگر سی*ن*ه‌ام را درنوردد.
- خوبم عزیزم، قربون داداش پهلوونم برم!
اشکان لبخند زیبایی می‌زند، خم می‌شود و پیشانی‌ام را می‌بوسد و نیم‌تنه‌ پهنش را از ماشین بیرون می‌کشد. دست مهربان جون را می‌گیرد تا در نشستن کمکش کند. امیر درب سمت راننده را باز می‌کند و پشت فرمان می‌نشیند. اشکان هم کنار او جای می‌گیرد. ورودی بیمارستان را که می‌گذرانیم سرعت ماشین بیشتر می‌شود.
- عمو دست‌اندازها رو مواظب باش.
دلم غش می‌رود برای این پسرک مهربان که برادرانه خرجم می‌کند. امیر صورتش را کمی به سمت اشکان برمی‌گرداند.
- چشم، هر چی خان داداش کوچیکه بفرمایند.
نگاه امیر که از آینه وسط به روی من می‌افتد چشم می‌گیرم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و پلک برهم می‌گذارم. نگاهش حرف دارد اما... حرف‌ها را که به وقتش نگویی ارزششان را از دست می‌دهند. همان بهتر که صندوقچه نگفته‌های دل بماند و آتش بر خرمن زخم‌های دَلَمه بسته قلبمان نزنند.
مُسکنی که پرستار پیش از ترخیص تزریق کرده، چشمانم را پر خواب و بدنم را سست کرده است و نمی‌فهمم دنیای پر آرامش خواب چه زمانی مرا در آغوش خود می‌گیرد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,483
مدال‌ها
7
چشم که باز می‌کنم، خود را در اتاقی در خانه عزیز می‌بینم که از همان سال‌های کودکی من و سرمه آن را به نام خود زده‌ایم و تمام دیوارها و گوشه به گوشه‌اش، پر است از عکس‌ها، اسباب‌بازی‌ها، عروسک‌ها و خاطرات به‌جا مانده از دوران کودکی و نوجوانیمان‌ و حالا، روی تختی که پیش از این در این اتاق که هیچ، در هیچ‌کجای خانه عزیز هم نبوده است خوابیده‌ام. تخت چوبی‌ یک نفره‌ای که با آن رنگ آنتیک طلایی‌ و ظاهر زیبا و براقش، میان اسباب قدیمی و زهوار دررفته اتاق، مانند ستاره‌ای‌ درخشان در آسمان بی‌ستاره است.
دور اتاق چشم می‌چرخانم اما نه کسی را می‌بینم و نه صدایی می‌شنوم. ساعت صورتی‌ رنگ با تصویر سیندرلا در پس زمینه‌اش، روی دیوار روبه‌رو چهار و چهل دقیقه را نشان می‌دهد. معلوم است حسابی خوابیده‌ام. درد کمرم آرام‌تر شده اما شکمم دردی پر نبض و طاقت فرسا دارد.
دست‌های لاغرم را روی تخت اهرم می‌کنم تا تنم را بالا بکشم و روی تخت بنشینم. پایین تخت، اشکان را که دمر، سر بر بالش صورتی رنگ پر از تصویر باربی سرمه خوابیده، می‌بینم. لبخند روی لب‌هایم می‌نشیند و در دل قربان صدقه سر و قامت و هیکل درشت و چهره‌ای که هنوز نشانه‌هایی از دوران کودکی دارد می‌روم. قلبم برای این، به قول سرمه، بچه غول و محبت‌های ریز و درشتش می‌تپد. آن‌قدر که دوست دارم جای‌جای صورتش را بوسه باران کنم اما دلم نمی‌آید او را که این‌طور با چهره‌ای مظلوم خوابیده است، بیدار کنم.
آرام و بی‌صدا از تخت پایین می‌آیم و به سختی و خمیده بر روی پاهای لرزانم می‌ایستم. با قامتی تا شده آرام و با گام‌هایی کوتاه، خود را به در اتاق می‌رسانم و از آن خارج می‌شوم.
دست به دیوار می‌گیرم و به سرویس بهداشتی که سمت چپ راهرو و روبه‌‌روی در اتاق است می‌روم. در آینه به چهره‌ام نگاه می‌کنم. هیچ چیز از آن هیوای یک هفته پیش نمانده است. چشم‌های عسلی رنگی که حالا هاله سیاه رنگی آن را احاطه کرده است و با نگاهی سرد و کدر به من زل زده است. انگار که ستاره‌ای میان سیاه‌چاله‌ای تاریک گیر افتاده باشد. گونه‌هایی که استخوانش بیرون زده و لب‌هایی که خشک و پوسته‌پوسته و بی‌رنگ شده‌اند.
دستی به موهای بلند و گیس شده‌ام می‌کشم و با کف دست موهایی را که از بین بافت بیرون زده‌اند، مرتب می‌کنم. خیره به تصویر بی‌رنگ و رو و سرد هیوای این روزها آبی به صورتم می‌زنم و بعد از سرویس خارج می‌شوم. دست بر دیوار می‌گیرم و آرام و خمیده پاهای کم‌ جانم را به سمت پذیرایی می‌کشانم.
عزیز، خاتون و سرمه روی راحتی‌های سدری رنگ ال نشسته‌اند. بساط چای، ظرف‌های میوه، آجیل و خشکبار بر روی میز فندقی رنگ وسط چیده شده است. تلویزیون ۲۸ اینچ مشکی قدیمی بر روی میز چوبی فندقی رنگی که گوشه و کنارش پر است از خراشیدگی‌ها، در حال پخش سریال ترکی آبکی مورد علاقه عزیز، با دوبله افتضاح و مصنوعی‌اش است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین