- Dec
- 7,802
- 47,076
- مدالها
- 7
دست به دیوار، جلو میروم. با سلام من هر سه رو برمیگردانند. سرمه با چشمان گرد شده از تعجبش، سریع از جا برمیخیزد و با گامهای پرشتاب خود را به من میرساند. یک دستش را تکیه گاه پشتم میکند و مرا تا مبلهای سدری رنگ همراهی میکند.
- چشم سفید! چرا از جات بلند شدی؟ چرا اینقدر من رو حرص میدی؟ نگفتی یه وقت سرت گیج بخوره بیفتی ناقص شی؟
صدای زمزمهوار عزیز و خاتون که با سگرمههای درهم، خدا نکنهای بر زبان میآورند را میشنوم. جواب سلامم را میدهند. عزیز با همان نگاهی که نگرانی در آن بیداد میکند، لبخندی هدیه نگاهم میکند.
- چهطوری مادر؟
نفسنفس زنان، خوبمی بر زبان میآورم و با کمک سرمه روی مبل مینشینیم. خاتون کمی خودش را جلو میکشد و بوسهای بر سرم میزند. انگار همین چند قدم راه رفتن کوتاه، تمام انرژیام را دود کرده و به هوا فرستاده است.
- اشکان خواب بود آخه. اگه صدات میکردم بچه بیدار میشد.
چشمان سیاه و کشیدهاش را با حیرت گشاد میکند و ابروهای کم پشت خرماییاش را بالا میدهد.
- بچه... بچه؟ تو به اون نر... .
عزیز و خاتون همزمان، چشمغره میروند و او به سرعت حرفش را اصلاح میکند.
- اون بچه غول چهار برابر تو هیکلشه. از لحظهای که پاش رو گذاشته تو خونه، عین دیو دو سر یه کله خرناس کشیده. نمیدونم اصلاً برای چی اومد تو اتاق؟! مثلاً قرار بود مراقب تو باشه. بالش من رو هم گذاشته زیر کلهاش، گندبک!
تا دهان باز میکنم، دوباره شروع میکند.
- دوباره نگی بچهست که همین چهارتا استخون رو... .
در حالیکه دست مشت شدهاش را تهدید کنان سمت من گرفته، چشمانش به چهره عزیز میافتد که یک لنگ ابرویش را بالا داده است و منتظر بقیه جمله اوست. مکث میکند و بعد از اینکه صدایش را صاف میکند، ادامه میدهد.
- تو دیوار خرد میکنم.
عزیز آرام و بیصدا میخندد و نگاهش را به تصویر تلویزیون میدوزد. خاتون که متوجه اوضاع پیش آمده نشده است، همانطور که بیوقفه میوه پوست میگیرد و خرد میکند و در پیشدستی که روی میز و جلوی من است میگذارد، متعجب نگاهش میکند.
- اِوا! مگه خودآزاری داری خاله جان؟!
خندهام آرام و بیصدا از مرز دندانهایم بیرون میجهد و سرمه چشمغرهای نثارم میکند.
- خاله جان اون همه میوه رو برای چی جلوی اون جوجه میذاری، قربونت برم؟ اینکه یه چینهدون داشت که دیگه خشک شده تهش دو قطره آب میخوره پر میشه.
خاتون همچنان تندتند مشغول پوست کندن و خرد کردن میوههاست.
- بچهام همینطوریاش هم پوست و استخون بود، الان که دیگه هیچی ازش نمونده. گفتم تا غذاش رو گرم کنم چند تا تیکه بذاره دهنش تا راه گلوش تَر بشه مادر.
بعد تکهای موز را به سر چنگال میزند و به دستم میدهد.
- بخور مادر. بذار گلوت تازه شه.
- چشم سفید! چرا از جات بلند شدی؟ چرا اینقدر من رو حرص میدی؟ نگفتی یه وقت سرت گیج بخوره بیفتی ناقص شی؟
صدای زمزمهوار عزیز و خاتون که با سگرمههای درهم، خدا نکنهای بر زبان میآورند را میشنوم. جواب سلامم را میدهند. عزیز با همان نگاهی که نگرانی در آن بیداد میکند، لبخندی هدیه نگاهم میکند.
- چهطوری مادر؟
نفسنفس زنان، خوبمی بر زبان میآورم و با کمک سرمه روی مبل مینشینیم. خاتون کمی خودش را جلو میکشد و بوسهای بر سرم میزند. انگار همین چند قدم راه رفتن کوتاه، تمام انرژیام را دود کرده و به هوا فرستاده است.
- اشکان خواب بود آخه. اگه صدات میکردم بچه بیدار میشد.
چشمان سیاه و کشیدهاش را با حیرت گشاد میکند و ابروهای کم پشت خرماییاش را بالا میدهد.
- بچه... بچه؟ تو به اون نر... .
عزیز و خاتون همزمان، چشمغره میروند و او به سرعت حرفش را اصلاح میکند.
- اون بچه غول چهار برابر تو هیکلشه. از لحظهای که پاش رو گذاشته تو خونه، عین دیو دو سر یه کله خرناس کشیده. نمیدونم اصلاً برای چی اومد تو اتاق؟! مثلاً قرار بود مراقب تو باشه. بالش من رو هم گذاشته زیر کلهاش، گندبک!
تا دهان باز میکنم، دوباره شروع میکند.
- دوباره نگی بچهست که همین چهارتا استخون رو... .
در حالیکه دست مشت شدهاش را تهدید کنان سمت من گرفته، چشمانش به چهره عزیز میافتد که یک لنگ ابرویش را بالا داده است و منتظر بقیه جمله اوست. مکث میکند و بعد از اینکه صدایش را صاف میکند، ادامه میدهد.
- تو دیوار خرد میکنم.
عزیز آرام و بیصدا میخندد و نگاهش را به تصویر تلویزیون میدوزد. خاتون که متوجه اوضاع پیش آمده نشده است، همانطور که بیوقفه میوه پوست میگیرد و خرد میکند و در پیشدستی که روی میز و جلوی من است میگذارد، متعجب نگاهش میکند.
- اِوا! مگه خودآزاری داری خاله جان؟!
خندهام آرام و بیصدا از مرز دندانهایم بیرون میجهد و سرمه چشمغرهای نثارم میکند.
- خاله جان اون همه میوه رو برای چی جلوی اون جوجه میذاری، قربونت برم؟ اینکه یه چینهدون داشت که دیگه خشک شده تهش دو قطره آب میخوره پر میشه.
خاتون همچنان تندتند مشغول پوست کندن و خرد کردن میوههاست.
- بچهام همینطوریاش هم پوست و استخون بود، الان که دیگه هیچی ازش نمونده. گفتم تا غذاش رو گرم کنم چند تا تیکه بذاره دهنش تا راه گلوش تَر بشه مادر.
بعد تکهای موز را به سر چنگال میزند و به دستم میدهد.
- بخور مادر. بذار گلوت تازه شه.