جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,467 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
دست به دیوار، جلو می‌‌روم. با سلام من هر سه رو برمی‌گردانند. سرمه با چشمان گرد شده از تعجبش، سریع از جا برمی‌خیزد و با گام‌های پرشتاب خود را به من می‌رساند. یک دستش را تکیه گاه پشتم می‌کند و مرا تا مبل‌های سدری رنگ همراهی می‌کند.
- چشم سفید! چرا از جات بلند شدی؟ چرا این‌قدر من رو حرص میدی؟ نگفتی یه وقت سرت گیج بخوره بیفتی ناقص شی؟
صدای زمزمه‌وار عزیز و خاتون که با سگرمه‌های درهم، خدا نکنه‌ای بر زبان می‌آورند را می‌شنوم. جواب سلامم را می‌دهند. عزیز با همان نگاهی که نگرانی در آن بیداد می‌کند، لبخندی هدیه نگاهم می‌کند.
- چه‌طوری مادر؟
نفس‌نفس زنان، خوبمی بر زبان می‌آورم و با کمک سرمه روی مبل می‌نشینیم. خاتون کمی خودش را جلو می‌کشد و بوسه‌ای بر سرم می‌زند. انگار همین چند قدم راه رفتن کوتاه، تمام انرژی‌ام را دود کرده و به هوا فرستاده است.
- اشکان خواب بود آخه. اگه صدات می‌کردم بچه بیدار میشد.
چشمان سیاه و کشیده‌اش را با حیرت گشاد می‌کند و ابروهای کم پشت خرمایی‌اش را بالا می‌دهد.
- بچه... بچه؟ تو به اون نر... .
عزیز و خاتون هم‌زمان، چشم‌غره می‌روند و او به سرعت حرفش را اصلاح می‌کند.
- اون بچه غول چهار برابر تو هیکل‌شه. از لحظه‌ای که پاش رو گذاشته تو خونه، عین دیو دو سر یه کله خرناس کشیده. نمی‌دونم اصلاً برای چی اومد تو اتاق؟! مثلاً قرار بود مراقب تو باشه. بالش من رو هم گذاشته زیر کله‌اش، گندبک!
تا دهان باز می‌کنم، دوباره شروع می‌کند.
- دوباره نگی بچه‌ست که همین چهارتا استخون رو... .
در حالی‌که دست مشت شده‌اش را تهدید کنان سمت من گرفته، چشمانش به چهره عزیز می‌افتد که یک لنگ ابرویش را بالا داده است و منتظر بقیه جمله اوست. مکث می‌کند و بعد از این‌که صدایش را صاف می‌کند، ادامه می‌دهد.
- تو دیوار خرد می‌کنم.
عزیز آرام و بی‌صدا می‌خندد و نگاهش را به تصویر تلویزیون می‌دوزد. خاتون که متوجه اوضاع پیش آمده نشده است، همان‌طور که بی‌وقفه میوه پوست می‌گیرد و خرد می‌کند و در پیش‌دستی که روی میز و جلوی من است می‌گذارد، متعجب نگاهش می‌کند‌.
- اِوا! مگه خودآزاری داری خاله جان؟!
خنده‌ام آرام و بی‌صدا از مرز دندان‌هایم بیرون می‌جهد و سرمه چشم‌غره‌ای نثارم می‌کند.
- خاله جان اون همه میوه رو برای چی جلوی اون جوجه می‌ذاری، قربونت برم؟ این‌که یه چینه‌دون داشت که دیگه خشک شده تهش دو قطره آب می‌خوره پر میشه.
خاتون هم‌چنان تند‌تند مشغول پوست کندن و خرد کردن میوه‌هاست.
- بچه‌ام همین‌طوری‌اش‌ هم پوست و استخون بود، الان که دیگه هیچی ازش نمونده‌. گفتم تا غذاش رو گرم کنم چند تا تیکه بذاره دهنش تا راه گلوش تَر بشه مادر.
بعد تکه‌ای موز را به سر چنگال می‌زند و به دستم می‌دهد.
- بخور مادر. بذار گلوت تازه شه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
سرمه از جا برمی‌خیزد و به سمت آشپزخانه می‌رود.
- من گرم می‌کنم خاله جان ولی اون حجم میوه‌ای که شما گذاشتی تو اون پیش دستی، جیره غذایی یه هفته‌شه. از من گفتن بود.
عزیز بافتنی‌های خوش طرح و نقشش را برمی‌دارد و خود را عقب می‌کشد.
- دراز بکش مادر اگه اذیتی.
- خوبم عزیز. این‌قدر تو این چند روز درازکش بودم خسته شدم. یکم می‌شینم هر وقت اذیت شدم دراز می‌کشم. راستی عزیز! اون تخت تو اتاق‌ رو از کجا آوردین؟ هم‌چین تختی که نداشتین؟
خاتون چشم‌های قهوه‌ای‌اش را که از ذوق می‌درخشند از چاقوی درون دستش می‌گیرد و به چهره من زل می‌زند. لبخند بر روی لب‌های باریکش جا خوش کرده و موهای کوتاه و صاف مصری و زیتونی شده‌اش در هوا موج برمی‌دارد و گوشواره طرح عربی‌اش هم‌چون آونگی تکان می‌خورد.
- امیرم خریده مادر جون. گفت هیوا تو این وضعیت بخواد روی زمین بخوابه اذیت میشه؛ بلند شدن و خوابیدن تو این شرایط سخته براش. برای همین دیروز عصر این رو گرفت آورد این‌جا مادر.
حرف خاتون حیرت را بی‌لحظه‌ای مکث مهمان چهره‌ام می‌کند. چه خود شیرینی‌ها بلد بوده و رو نکرده است این ته‌تغاری حاج رضا! از کی مهربانی‌اش برای من گل کرده است؟ شاید هم از آن گوش‌زدهای خاتون است برای آشتی من و پسر دردانه‌اش. نگاهم به نگاه پر اخم عزیز گره می‌خورد.
- اون موقع که باید به فکر می‌بود، کجا بود که حالا دایه عزیزتر از مادر شده؟!
با همان سگرمه‌های در هم، کاموای مشکی رنگ را دور انگشتش می‌پیچد و میل را در حلقه می‌کند. از گوشه چشم نگاهی به خاتونی می‌اندازم که حالا آن برق نگاه ناشی از ذوق و شوقش جای خود را به ابروهای در هم گره خورده داده است. طبق عادت گردنی تکان می‌دهد و موج موهای خوش‌رنگش را به رخ می‌کشد. همه دنیا یک طرف، ته تغاری‌اش یک طرف. همه می‌دانند که خاتون امیر را بیشتر از هر کسی در دنیا دوست دارد.
- این چه حرفیه خواهر؟ زنشه باید به فکر باشه. درسته اشتباه کرده اما خدا هم برای جبران گناه‌هامون فرصت میده. ما که فقط بنده‌شیم.
- چه‌جوری جبران می‌کنه؟ این بچه رو ببین. دور از جونش از اون دنیا برگشته. مرد اونه که آروم و قرار زن باردارش باشه نه این‌که بخواد از سر خودش بازش کنه. بچه‌ای که تلف شده رو چه‌جوری جبران می‌کنه؟ نعوذ بالله می‌تونه برش گردونه؟ دل خون این بچه رو چی؟ این‌قدر مظلوم و خانومه که هیچ‌وقت شکایت نمی‌کنه. فقط خدا می‌دونه تو دلش چی می‌گذره. یادت رفته خواهر، این بچه دست همه ما امانته. حالا ببین عزیز کرده‌ات چه بلایی سر بچه‌ام آورده.
حال و روز من با عزیز آرامم چه کرده که این‌گونه گره ابروهایش را محکم‌تر کرده و در عین حال چشمانش پر می‌شود از ابر پر بارانی که در لحظه قوس و قزحی از خشم و نگرانی آن را می‌باراند. اشک از کنار چشم‌های محصور در چین و شکن‌های ساخت دست روزگار پایین می‌آید.
- اگه سرمه نرسیده بود خدا می‌دونه چی به سرش می‌اومد. خودت که اون‌جا بودی، دیدی دکترش از اتاق اومد بیرون چی گفت. دو روز خون به جیگرمون شد. نمی‌دونم خدا دلش به دل کدوم‌مون رحم اومد که این بچه رو به ما برگردوند. فکر کردین نفهمیدم وقتی سرمه اورژانس خبر می‌کنه و اون‌ها می‌رسن، می‌بینن این طفل معصوم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
دل عزیز پر از حرف‌های ناگفته است. اما ادامه این حرف‌ها، به جای خوبی نخواهد رسید؛ دیگر نه چیزی عوض خواهد شد و نه زمان پیش رفته به عقب برخواهد گشت. این حرف‌ها را باید برای زمان مناسب بگذاریم. هنوز باید صبر کنیم تا زمان درستش برسد. خاتون تنها یک مادر است که مانند هر مادر دیگری بچه‌اش برایش در اولویت است. بچه‌ای که اگرچه دیگر بچه نیست؛ مردی بالغ است یا شاید حداقل قد و قواره دیلاقش، خلاف برخلاف ظلمی که در حق من کرده است، این‌طور در نظر می‌آورد.
سرمه با چشمان اشکبارش در درگاهی در آشپزخانه ایستاده است با نگرانی به چهره سرخ عزیز می‌نگرد.
- با خودت این‌جوری نکن عزیز جون. خدای نکرده دوباره فشارت بالا می‌ره. هیوا که خدا رو شکر خوبه، سر و مر و گنده کنارت نشسته. برای چی این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی قربونت برم من؟
بعد با شتاب به راهروی اتاق‌ها می‌رود. خاتون سر به زیر انداخته و در خود فرو رفته نشسته است و آرام و با کم‌ترین صدا اشک می‌ریزد. دست روی دستش و سرم را روی شانه لاغرش می‌گذارم و رو به عزیز می‌کنم.
- عزیز جونم! قربون مهربونی‌هات برم. غیر از من و امیر کسی تقصیری نداره. پس آروم باشین و خودتون رو اذیت نکنین. ما خودمون همه چی رو خراب کردیم، خودمون هم باید سنگ‌هامون رو با هم وابکنیم و اوضاع زندگی‌مون رو درست کنیم.
سرم را از روی شانه خاتون برمی‌دارم و به او که دمغ و غمگین در گوشه مبل کز کرده است، نگاه می‌کنم. دلم برای مادرانه‌هایش می‌سوزد. برای آن احساس ناب عشق به فرزند و برای مادرانه‌هایی که پیش از هر چیز فرزندش را می‌بیند. عشقی که خودخواهانه اما زیباست.
- ناراحت نباشین خاتون، عزیز هنوز یکم ناراحته. هنوز هم نگران منه اما همه چی به وقتش درست میشه. شما ناراحت نشین و به دل نگیرین.
بوسه آرامی روی گونه‌اش می‌زنم و او هم اشک‌هایش را با نوک انگشتانش می‌زداید و بعد سرم را در سی*ن*ه می‌گیرد و بوسه‌ای بر آن می‌زند. سرمه با دستگاه فشار دیجیتال در دست از پشت دیوار راهرو نمیاین می‌شود و در سکوت جلوی پای عزیز زانو می‌زند، کاف را دور بازوی عزیز می‌پیچد و به مانیتور کوچکش چشم می‌دوزد. هاله سرخ رنگ دور چشمان و و نوک بینی‌اش حرف‌ها دارد؛ حرف‌هایی از جنس پریشانی و گریه. انگار که از فرصت استفاده کرده و در اتاق حسابی عقده دلش را باز کرده و اشک ریخته است. می‌دانم آن شب بدترین‌ها را او به چشم خود دیده و بی‌شک خاطرات خوبی از آن برایش به جا نمانده است. همان‌طور که حواسش به دستگاه است با دست ضربه آرامی به ساق پایم می‌زند.
- میوه زیاد نخور جوجه استخونی. الان غذات رو میارم.
صدای خواب‌آلود اشکان، توجه‌مان را به سمت او جلب می‌کند. با چشمان پف کرده و موهای خرمایی موج‌دار و درهم ریخته‌اش، تکیه بر دیوار ابتدای راهرو، ایستاده است.چهره‌اش بیشتر به پسربچه بامزه‌ای شبیه است تا نوجوانی با قد و هیکل بزرگ و بی‌عیب و نقص. همان‌قدر شیرین و خواستنی و من دلم برای در آغوش گرفتن این پسرک شیرین خواب‌الود غنج می‌زند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
- چه خبره این‌جا؟ ماشاالله صداتون به خونه بی‌بی رضوان هم رسیده. الان‌هاست که باز پیداش بشه.
سرمه همان‌طور که روبه روی عزیز نشسته، ابروهایش را بالا می‌دهد و چشمان پر شیطنت‌اش را به اشکان می‌دوزد.
- خواب زمستونی‌ات رو یکم زود شروع نکردی بچه غول؟ والله هنوز تابستون تموم نشده.
دل به دل شیطنت سرمه‌ای می‌دهم که می‌دانم با این‌که حال دلش خوب نیست اما از ورود اشکان برای تغییر فضای پر تشنج میان‌مان استفاده کرده است. پنجه پایم را به ساق پای سرمه می‌زنم.
- به داداشم چه‌کار داری؟ حالا یه ساعت خوابیده چشم نداری ببینی؟
سرمه که از فشار متعادل عزیز خیالش راحت شده، نفسش را بیرون می‌دهد.
- چه دلش هم خوشه با این داداش گولاخش. کجای کاری هیوا خانوم؟ ماشاالله از ماشین که پیاده شد، تو رو انداخت زیر بغلش گفت آبجیم رو بیدار نکنین، خودم می‌برمش. بردت تو اتاق و گفت می‌خوام پیش آبجی‌ام باشم؛ حواسم بهش هست شما دیگه برین، خیال‌تون تخت! ده دقیقه بعد که اومدم دیدم ماشاالله دو سه تا سلسله پادشاهی رو تو خواب مرور کرده. اون موقع رسیده بود به اواخر اشکانی فکر کنم. دیگه الان احتمالاً تا زمان معاصر رسیده که بیدار شده. یعنی دیگه متاسفانه آینده رو نتونسته ببینه.
صدای خنده‌هایمان پذیرایی نه چندان بزرگ عزیز را پر می‌کند. اشکان آرام و با لبخندی بر لب، تکیه‌اش را از دیوار راهرو می‌گیرد و به سوی جایی که من نشسته‌ام گام برمی‌دارد و کنارم می‌نشیند. دستش را به مهربانی دور شانه‌ام می‌پیچد و مرا به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند. در همان حال کوسن لیمویی رنگی که هنر قلاب‌بافی عزیز است را از کنارش برمی‌دارد و به سمت سرمه پرتاب می‌کند. سرمه به سرعت خودش را عقب می‌کشد و کوسن از کنار سرش عبور می‌کند و جلوی چشمان متحیر و ترسیده و آوای هین کشدارمان به گلدان بزرگ شفلرای دوست داشتنی عزیز، در سه کنجی دیوار پذیرایی و آشپزخانه می‌خورد. عزیز بافتنی‌اش را روی میز پذیرایی پرت می‌کند و با سرعتی که از او و پاهای رنجور از آرتروز و رماتیسمش از جایش برمی‌خیزد.
کوسن درست به لبه گلدان سفالی بزرگ با لعاب سپید می‌خورد و پایین گلدان می‌افتد. اشکان که از ترس عزیز نفس را در سی*ن*ه حبس کرده بود، آن را با خیالی آسوده بیرون می‌دهد و آرام کنار گوشم زمزمه می‌کند.
- اوف! خطر رفع شد.
آرام می‌خندم و سرم را به بازویش تکیه می‌دهم.
- خدا بهت رحم کرد.
سرمه نگاهش را از گلدان می‌گیرد و به اشکان می‌دوزد. یک لنگ ابرویش را با بدجنسی بالا می‌دهد و شانه‌اش را بالا می‌اندازد.
- عمرت به دنیا بود پسرخاله وگرنه عزیز مجبورت می‌کرد با اون هیکل گنده‌ات، بری بشینی وسط گلدون و اون‌قدر زور بزنی که ریشه بدی و ازت شفلرا بزنه بیرون.
از تجسمش، بلند و پر صدا می‌خندیم. عزیز سر جایش می‌نشیند و با لبخندی بر لب دوباره بافتنی‌اش را دست می‌گیرد.
- این‌ها همه‌اش تقصیر تو بود دخترخاله.
سرمه سریع از جایش بلند می‌شود و سمت آشپزخانه می‌رود.
- ای بابا! کوسن رو تو سمت گلدون نازنین عزیز پرت کردی، اون‌وقت من مقصرم؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
به طرفداری از اشکان بوسه‌ای بر سی*ن*ه فراخش می‌زنم.
- راست میگه دیگه، داداشم رو تو حرصی کردی. اگه جاخالی نمی‌دادی به گلدون عزیز نمی‌خورد.
سرمه به نشانه اعتراض اخم‌هایش را در هم می‌کند و دست‌هایش را به کمر می‌زند.
- هی وای من! رفیق هم رفیق‌های مردم. والله شانس هم خوب چیزیه. اون‌موقع که خدا تقسیمش می‌کرد، نمی‌دونم کجا من رو به بیگاری گرفته بودن که به من یه اپسیلون هم نرسید. باز چشمت به این ته‌تغاری گولاخ رسید، رفیقت رو فراموش کردی؟ این‌ها یادت باشه. فقط حواست باشه چوب خطت پر نشه جوجه رنگی.
می‌دانم که به دل نگرفته است. رفاقتش ناب‌ترین رفاقت در دنیاست و از هر فرصتی برای مرحم گذاشتن بر قلب پاره‌پاره‌ام استفاده می‌کند.
- قربون رفیق خوشگل خودم هم میرم.
در حالی‌که دهنش را یک بری کرده و پشت چشمی برایم نازک نموده، دستی در هوا می‌چرخاند و به آشپزخانه می‌رود. لحظاتی بعد با مجمع بزرگ و قدیمی عزیز برمی‌گردد و روی میز نهارخوری قهوه‌ای رنگ و هشت نفره کنار هال می‌گذارد.
- پاشین بیاین ناهارتون رو بخورین، شب شد دیگه. نمی‌دونم چه‌طوری با شکم گرسنه می‌خوابین؟! من اگه گرسنه بخوابم همه‌اش خواب غذا و رستوران می‌بینم، بیشتر گرسنه‌ام میشه و هی از خواب می‌پرم.
دوباره به آشپزخانه می‌رود و با بشقاب‌های پر از کباب‌های خوش عطر و بو باز می‌گردد.
- پاشو پسرخاله. به اون آبجی استخونی‌ات هم کمک کن بیاد بشینه این‌جا دو تا تیکه کباب بخوره شاید دو پر گوشت به استخونش بچسبه.
اشکان برمی‌خیزد و به سوی من خم می‌شود و دو دستش را زیر بازوهایم می‌گذارد و آرام بلندم می‌کند. درد تا مغز استخوانم راه می‌کشد اما دندان روی لب می‌فشارم و پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم. سر به سی*ن*ه‌اش می‌نهم و چند نفس عمیق می‌کشم تا درد کمی آرام شود. بعد آرام همراهش می‌شوم. یک دستش را دور شانه‌ام حلقه کرده و مرا به سمت میز نهارخوری می‌برد و کمک می‌کند تا پشت آن بنشینم. عزیز کمی خود را به سمت خاتون می‌کشد و آرام شروع به صحبت می‌کند و دانه‌های بافتنی‌اش را می‌بافد و به میل دیگر می‌سپرد؛ انگار فعلاً پرچم صلح‌شان بالاست.
- بخورین مادر نوش جونتون. اشکان، مادر! حواست به خواهرت باشه.
اشکان چشمی می‌گوید، دست دراز می‌کند و نان سنگک کنجدی برش خورده را از داخل سبد کوچک نان برمی‌دارد. اولین لقمه‌ای که درست می‌کند را به دست من می‌دهد.
- بخور آبجی. لقمه از دست داداش‌ها یه مزه دیگه داره. داداش امیرعلی گفته تا برمی‌گرده باید ده کیلو وزن اضافه کرده باشی.
لبخندی به چهره درخشان و لبخند زیبایش می‌زنم و لقمه را از دستش می‌گیرم. چشمانم که به سرمه می‌افتد، نگاه پر حسرت و حرکت سیب گلویش به هنگام قورت دادن پر سر و صدای بزاق دهانش توجه‌ام را جلب می‌کند. هرچند که می‌دانم حرکاتش بازی‌ست و برای نشاندن لبخند بر لبانم قلب مهربانش را به هر دری می‌زند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
- مردم چه خوش شانسن به خدا! دو تا دو تا اون هم این‌جوری؟! من که داداش ندارم الان باید چه گلی به سرم بگیرم اشکان خان؟ هی خون به جیگرم می‌کنی با این داداش بازی‌هات. نمی‌گی من بی‌داداش چه غلطی بکنم؟!
و بعد لب‌هایش راجمع می‌کند و لوس‌طور، جلو می‌کشد و به اشکان زل می‌زند. دست اشکان با لقمه‌ای که برای خودش گرفته میان راه دهانش می‌ماند. دهان باز شده‌اش را می‌بندد و لقمه را به سمت سرمه می‌گیرد.
- بیا دخترخاله جان. خودت رو این شکلی نکن آدم جیگرش پاره‌پاره میشه. دشمنت حسرت بخوره. پس من چه کاره‌ام؟! این لقمه رو از دست داداش کوچیکه بگیر بعد ببین مزه‌اش با لقمه‌های دیگه چه فرقی داره.
سرمه حالت صورتش به آنی تغییر می‌کند و لبخند بزرگی بر چهره‌اش می‌نشیند و سریع رو به روی ما پشت میز می‌نشیند.
- آخ! من می‌میرم واسه این داداش کوچیکه که این‌قدر قشنگ دلبری می‌کنه. قربون این داداشی بچه غولم بشم.
بعد تمام لقمه بزرگ را در دهان می‌گذارد اما مقداری از آن بیرون دهانش مانده و او تلاش می‌کند با فشار انگشتانش همه‌اش را داخل دهان ببرد و هم‌زمان با همان دهان پر شروع به حرف زدن می‌کند.
- فدای اون دست‌های غولی‌ات بشم داداش کوچیکه‌. یک کم لقمه‌ات گنده نیست؟
از تماشای لقمه فشرده در دهان بازش، صورتم درهم می‌شود و بینی‌ام را از انزجار چین می‌دهم.
- اَه سرمه! حالم رو به هم زدی.
اشکان صدای بلند خنده‌اش را رها می‌کند.
- خوب گازش می‌زدی. چرا این‌قدر هولی؟ حالا مزه‌اش چه‌طور بود دختر خاله؟
لقمه بالاخره در دهانش جا می‌شود و بعد از چند بار چرخاندن آن در دهانش، با همان دهان پر جواب می‌دهد.
- عالی! حق داشتی؛ خوش‌مزه‌ترین لقمه دنیا بود. قربون این بچه غول مهربون خاله‌ام بشم. دیگه نذاری حسودیم بشه. هر از گاهی از این کارها بکن وگرنه میرم سر وقت آبجی جونت یه حال اساسی ازش می‌گیرم.
و رو به من پشت چشمی نازک می‌کند و ایشی کش‌دار نثارم می‌کند و ادامه می‌دهد.
- حالا یه لقمه دیگه بده. مثل این قبلیه باشه؛ همچین پر ملاط و گنده.
لبخند می‌زنم به خواهرانه‌های این رفیق نزدیک و عزیزتر از خواهر، که تمام تلاشش برای برانگیختن حال خوب، در منِ درهم شکسته است.
امیر شب به خانه عزیز آمد تا هم به خیال خودش وظیفه همسری را به جا آورده باشد و هم خاتون را با خود به خانه ببرد. تنها کسی که او را تحویل گرفت، خاتون بود. اشکان هم گویی چیزهایی فهمیده که با عمویش سرسنگین است. آخر ظهر هم که از بیمارستان به خانه برگشتیم همین‌طور بود.
امیر وقتی دید عزیز مثل همیشه تحویلش نگرفت و سرمه سرش را در آشپزخانه گرم کرده است و من از روی کاناپه و از کنار اشکان تکان نمی‌خورم، دست خاتون را گرفت و با گفتن «باز هم سر می‌زنم. کاری داشتین تماس بگیرین.» لطفش را در حق من تمام کرد و رفت.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
عزیز در حال پر کردن آخرین دبه ترشی‌های معروفش است و برای درست کردن‌شان اشکان و سرمه را حسابی به کار گرفته است. اشکان مهربانم بی‌حرف تمام اوامر عزیز را مو به مو اجرا کرده است. از خرید، شستن و خشک کردن سبزی‌جات و سیفی‌جات تا ریختن آن‌ها در دبه‌ها. سرمه پر انرژی هم در خرد کردن سبزی‌جات به عزیز کمک کرده اما به قول عزیز دهانش از دستش بیشتر کار کرده است. هر ده دقیقه یک بار هم به عزیز خاطرنشان می‌کند که:
- من نمی‌فهمم اصلاً. عزیزجونم، قربونت برم من، چه کاریه برای کل فک و فامیل و در و همسایه ترشی درست کنی آخه! خوب، خودشون درست کنن. اگه هم بلد نیستن برن بخرن.
همین چند دقیقه پیش هم دوباره تکرارشان کرده است و وقتی می‌بیند عزیز هنوز ساکت است، تند‌تند هویج‌ها و گل کلم‌های خرد شده را به دهان می‌گذارد و با همان دهان پر صحبت می‌کند.
- میگم‌ عزیز! می‌خوای این دبه‌ها رو ببریم سر خیابون بساط کنیم و بفروشیم؟ ترشی خونگی رو خوب می‌خرن.
و رو به من که به زور خنده‌ام را قورت می‌دهم، چشمکی می‌زند. بهتر از هر کسی راه در آوردن صدای عزیز کم حرف را بلد است.
عزیز لا اله الا اللهی می‌گوید و به کارش ادامه می‌دهد. سرمه هم خنده‌اش را با گاز گرفتن لب پایینش پنهان می‌کند.
- با اشکان و هیوا سر همین خیابون بالایی می‌ریم. این بچه غول این‌قدر گنده‌اس که از هفتاد کیلومتری هم معلومه. یه پلاکارد هم درست می‌کنیم می‌زنیم رو سرش، دیگه هم قد و قواره یه بیلبورد میشه. این‌جوری خرج تبلیغات‌مون هم صفر میشه. این جوجه رنگی استخونی رو هم می‌ذاریم پشت دخل، چرتکه بندازه، حساب کتابش خیلی خوبه. من هم داد می‌زنم مشتری جمع می‌کنم. ها! عزیز جونم؟ چه‌طوره؟
به سختی خنده‌ام را نگه داشته‌ام تا سرمه باقی سناریواش را پیش ببرد. اشکان هم ریز‌ریز می‌خندد و هم‌زمان در دبه‌ها سرکه می‌ریزد.
- هر هفته‌ هم با سودش دوباره خرت و پرت‌هاش رو می‌خریم... .
به این‌جا که می‌رسد عزیز بالاخره به حرف می‌آید.
- زبون به دهن بگیر بچه. همین‌طور هی به هم می‌بافی و جلو میری. تو خودت اندازه سه تا دبه ترشی، گل کلم و هویج و کرفس خوردی. دو تا لیوان سرکه‌ام بخوری دیگه سهم ترشی کل خاندانت رو خوردی. بعد زورت میاد به بقیه ترشی بدم.
سرمه، آچمز شده و با دهان باز عزیز را نگاه می‌کند. من و اشکان روی صندلی‌های آشپزخانه ولو شده‌ایم و با صدای بلند می‌خندیم.
- هین! عزیز جونم! با منی؟ من بیچاره کی سه تا دبه از این‌ها خوردم؟
عزیز سگرمه‌هایش را درهم می‌کند و با کف دست پشت دست دیگرش می‌زند.
- نخوردی؟ والله تمام این مدتی که نشستی مثلاً داری اون‌ها رو خرد می‌کنی دهنت هم می‌جنبید. حالا هم به حرف زدن، هم به خوردن. ماشاالله‌ت باشه مادر؛ اصلاً خسته هم نمی‌شی. نمی‌دونم مهرو، بچه‌ام، سر تو چی خورده که انرژیت ته نمی‌کشه.
چهره وارفته‌ سرمه ناگهان تغییر می‌کند، بادی به غبغب می‌اندازد و با غرور سی*ن*ه جلو می‌دهد.
- بلند بگو ماشاالله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
و ما خنده کنان ماشااللهی بریده‌بریده تحویلش می‌دهیم. خنده‌ام که آرام می‌گیرد دست بر شانه سرمه می‌اندازم و کمی او را به خود نزدیک می‌کنم.
- ولی عزیز قبول کن کل فامیل یه طرف این وروره جادو هم یه طرف. من که میگم دنیامون بدون این پرچونه رنگ و رو نداره.
سرمه چشم غره‌ای حواله‌ام می‌کند و خودش را از حصار بازوی لاغرم با حرص بیرون می‌کشد.
- تو رو جون هر کی دوست داری از من طرفداری نکن خواهرم. طرفداری کردنت هم به درد عمه نداشته‌ات می‌خوره.
اشکان میان خنده‌هایش ظرف سرکه را پایین میز می‌گذارد و دربش را می‌بندد. راست که می‌ایستد لبخندش را نثار چهره درهم سرمه می‌کند.
- غصه نخور دختر خاله، داداشت هوات رو داره.
دوست داشتن این نوه ته‌تغاری عزیز بی‌ریاست. محبت‌های تمام نشدنی‌اش به جانت حالی خوش می‌بخشد. سرمه با چشمانی که ستاره باران شده‌اند، به سمت اشکان می‌رود و دست در گردنش می‌اندازد.
- قربون این داداش هرکول میشم که عین سلسله جبال هیمالیا پشتمه.
تمام این چهار روز را با مهربانی‌های این سه تن سر کرده‌ام که اگر نبودند نمی‌دانم با این قلب شکسته و روحیه از هم پاشیده چه بر سرم می‌آمد. امیر دیروز عصر که عزیز و اشکان برای خرید وسایل مورد نیاز ترشی به بازار روز رفته بودند، به این‌جا آمد. شناسنامه‌ام را آورده بود. همان‌گونه که چهار سال پیش بود؛ بدون وجود نام و نشانی از خودش. این‌که چه‌طور به این سرعت این کار را کرده، برایم مهم نیست. مهم شناسنامه‌ای‌ست که نشان می‌دهد او دیگر در زندگی‌ام یک هیچ بزرگ است.
سرمه که از او پرسید:
- انشاالله این یکی که مثل شناسنامه خودتون تقلبی از آب در نمیاد؟
چهره درهم کشید و تنها یک نه محکم گفت و به سمت در رفت. قبل از خارج شدن هم گفت برای خروج‌مان از خانه باغ زمینه چینی کرده است. با این‌که خاتون راضی نیست، اما حاج بابا گفته هر چه هیوا بخواهد.
انگار همه چیز همان‌طور که می‌خواستم پیش می‌رود اما نمی‌دانم چرا سی*ن*ه‌ام سنگین است. بعد از رفتن او، گوشه‌ای از حیاط روی تاب طنابی قدیمی کودکی‌هایمان، که بر شاخه ضخیمی از درخت پر شاخ و برگ چنار قدیمی باغچه بسته شده بود، نشستم و تمام این چهار سال را مرور کردم. می‌خواستم ببینم اشتباهم چه بوده یا چه گناهی مرتکب شده بودم که مستوجب چنین فریبی شدم؟ آن هم از جانب کسی که فکر می‌کردم رفاقتم برایش ارزش دارد؛ اما فقط یک چیز را فهمیدم. من فقط ابزاری بودم برای اهداف کسی که سال‌ها ادعای رفاقت و برادری داشت. من بی‌گناه‌ترین فرد این بازی مسخره بودم و تنها کسی که همه چیزش را باخت. گناهم سادگی بود و باور کسانی‌که از جان بیشتر دوست‌شان داشتم.
تمام شب را، تا تاریک و روشن صبح، در آغوش عزیز و سرمه اشک ریختم‌، بی‌آن‌که کلامی از دهانم خارج شود. این‌که کی خوابم برد را نمی‌دانم اما نزدیک ظهر که از خواب بیدار شدم، تنها چیزی که از شب قبل برایم به یادگار مانده بود، چشم‌های پف کرده‌ام بود که پنهان کردن‌شان از دید هیچ‌کَ*س، قطعاً امکان پذیر نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
صداهایی از آشپزخانه می‌آمد و نشان می‌داد احتمالاً همه در آن‌جا مشغول درست کردن ترشی هستند. در درگاهی آشپزخانه ایستادم و به عزیز و سرمه‌ای که درگیر خرد کردن گل‌کلم‌های سفیدرنگ بودند سلام کردم.
- سلام به جوجه رنگی استخونی‌مون. ساعت خواب! ماشاالله هر چی برادر کوچیکه پا برداشته شما جاپاش رو پر کردی. خواب چی دیدی حالا؟
متعجب به سرمه که با چشم‌های پرشیطنتش به من زل زده بود، نگاه کردم.
- خواب؟ چه می‌دونم، یادم نمیاد.
عزیز در حالی‌که دست به کمر گرفته بود، راست ایستاد.
- تو این بچه رو نمی‌شناسی مگه مادر؟! خدا می‌دونه الان باز می‌خواد چی بگه. ولش کن بیا یه چیزی بخور تا ناهار حاضر میشه ضعف نیاری.
سرمه لب پایینش را به دندان گرفته و با لبخند معنادارش به من خیره شده بود.
- ای بابا عزیز جون، فقط می‌خواستم ببینم تو خواب کجاها سیر کرده که این‌جوری شده. خوب بگو ببینم خوشگلم کجا بودی؟
- کجا باید باشم تو اتاق دیگه. باز شروع نکن سرمه سرم داره از درد می‌ترکه.
- قربون اون کله مو گربه‌ایت که توش پر کاهه، به نظر من که دیشب تو خواب این ورها نبودی. چینی، ژاپنی، کره‌ای احتمالاً اون‌جاها بودی.
بعد چشمانش را گرد کرد.
- تایلند که نرفتی، ها! شیطون راستش رو بگو.
عزیز نچی کرد و چشمان اخطارگرش را به لبخند از بنا گوش در رفته سرمه دوخت.
- کارت رو بکن بچه ظهر شد. دست از سر این طفلی هم بردار. معلوم نیست باز چی می‌خوای بارش کنی.
سرمه اخمی مصلحتی کرد و لب‌هایش را به نشانه اعتراض جمع نمود.
- تو رو خدا شانس ما رو ببین! عزیز جونم، قربونت برم، چشم و چالش آخه شبیه اون‌ها شده. نگاه کن عین این چینی ژاپنی‌هاست. گفتم شاید تا لنگ ظهر اون طرف‌ها بوده. فقط امیدوارم تایلند‌ مایلند نرفته باشه.
بعد نچ‌نچی کرد و هینی کشید و بین دو انگشت شست و اشاره‌اش را گاز گرفت و زیر لب خدایا توبه و استغفراللهی زمزمه کرد. عزیز سری به تاسف تکان داد و من خنده‌ام را به لبخندی کوچک ختم کردم.
- اشکان کجاست؟
- رفت از سوپری سرکه بخره مادر. اون‌هایی که دیروز خریدیم کم اومد.
سرمه به آنی، چهره‌اش التماس گونه در هم می‌شود و ناله‌ای سر می‌دهد.
- معلومه کم میاد. ماشاالله اندازه جیره یه سال شهر سبزی‌جات خریدی عزیز خوشگلم.
اشکان که آمد انگار توجیه شده بود که چهره‌ام را دید و سوالی نکرد. تنها سلامی گفت و خریدها را کنار آشپزخانه گذاشت. بعد به سمت من آمد و محکم مرا در آغوشش گرفت و بوسه بر سرم زد.
- آبجی خوشگل من چه‌طوره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
آغوشش پر از حس مهر و محبت است این کوچک‌ترین عضو شاهمیرها. خوب است که به عموی بی‌عاطفه و بی‌رحمش نرفته است. عزیز می‌گوید هر چه قیافه و هیکلش به عمو اردلان شبیه شده، اخلاقش همانند دایی خدا بیامرزش، مهران، تنها پسر عزیز است که بیست و پنج سال پیش، بعد از نجات پسر بچه‌ای پنج- شش ساله از دریا، خود طعمه امواج بی‌رحم دریا شد.
همین شباهت اخلاقی و رفتاری اشکان، عزیز داغ دیده را کمی آرام کرده و دلتنگی‌هایش را تا حدودی با حضور او برطرف می‌کند. هرچند حضور پر مهرش برای روح ویران من هم مرحمی است بس آرام بخش.
دبه‌های ترشی به کمک اشکان به گوشه زیرزمین خانه عزیز منتقل می‌شوند تا چند وقتی را تا زمان رسیدن‌شان آن‌جا بمانند. عزیز و سرمه خسته به خانه رفتند تا کمی استراحت کنند. اشکان به کنار من که روی تخت کنار باغچه پر دار و درخت و زیبای حیاط خانه نشسته‌ام، می‌نشیند و سرش را آرام روی پایم می‌گذارد. دستم را که لابه لای موهای خوش حالتش می‌کشم، خسته نباشیدی می‌گویم و او در جواب دستم را می‌گیرد و روی صورتش قرار می‌دهد و بوسه‌ای بر کف دستم می‌زند.
- نمی‌دونم عمو امیر چه‌طور دلش اومده با آبجی من هم‌چین کاری کنه، ولی می‌دونی چیه آبجی؟ من فکر می‌کنم کسی‌که به خودش اجازه میده این‌قدر راحت دل کسی رو بشکنه، لیاقت اشک‌های تو رو نداره.
صدایش گرفته است و چشمان زیبایش، با آن سیاهی‌های براق و مژه‌های تاب‌دار، غم دارند. این‌ها را از کجا فهمیده است؟
- دیشب که تا صبح گریه می‌کردی، دلم می‌خواست رابطه فامیلی رو فراموش کنم برم سر وقت عمویی که با زندگی خواهر من بازی کرده و... .
چشمان پف کرده‌ام از حیرت آن‌چه می‌داند گرد می‌شوند و نوای آرام نامش از شگفت‌وار دهانم خارج می‌شود.
- اشکان!
شانه‌اش را می‌چرخاند و به پشت دراز می‌کشد. انتهای موهای گیس شده‌ام را که روی شانه‌ام افتاده، در دست می‌گیرد و نوازش می‌کند.
- فردای روزی که سرمه پیدات کرد و رسوندت بیمارستان، حالت خیلی بد بود. بی‌هوش بودی. همه‌مون داشتیم دیوونه می‌شدیم. تو حیاط بیمارستان نشسته بودم که یکم هوا بخورم، اتفاقی عزیز رو دیدم که وارد بیمارستان شد‌. می‌خواستم برم به عزیز کمک کنم اما وقتی نزدیک شدم، عمو امیر به عزیز رسید. من نزدیک‌شون بودم ولی اون‌ها من رو ندیدن. دیدم که عزیز دستش رو آورد بالا یه سیلی تو گوش‌ عمو زد. بعدش هم که عزیز سرش داد و هوار کرد و بازخواستش کرد.
اون‌جا فهمیدم چی شده و عمو چه‌طوری فریبت داده. اون روزی که به هوش اومدی هم، شبش داداش امیرعلی زنگ زد سفارش دو قبضه کرد که حواسم بهت باشه. وقتی بهش گفتم چی‌ها فهمیدم، اون برام همه چی رو تعریف کرد. دیگه اون‌ها رو نمی‌دونستم چه‌طوری باور کنم. اصلاً تو مغزم نمی‌گنجید عمو با تو هم‌چین کاری کنه؛ اون‌ هم به خاطر اون شرکت و حرف حاج بابا. امیرعلی هم خیلی عصبانی بود. بهش گفتم همین شبی میرم سراغ عمو ولی گفت هیوا گفته الان وقتش نیست. باید همه چی به وقتش باشه.
دست بر پیشانی بلندش می‌کشم و موهای حالت دار بازی‌گوش روی پیشانی‌اش را با انگشتانم بالا می‌دهم.
- پس چرا چیزی نگفتی؟
- امیرعلی گفت به روی خودت نیار که هیوا بیشتر از این به هم نریزه. سخت بود مخصوصاً جلوی عمو. این‌که ببینمش و حتی نتونم به روش بیارم که با خواهر من چه کار کرده ولی به خاطر تو اون رو هم تحمل می‌کنم. تا هر وقت لازم باشه.
دلم برای مرد بودن این برادر می‌رود. خم می‌شوم و لب بر پیشانی‌اش می‌گذارم و طولانی می‌بوسمش.
بلند می‌شود کنارم می‌نشیند و محکم مرا در آغوش می‌گیرد. سرم را که بر سی*ن*ه‌اش می‌گذارم، نفس عمیقی می‌کشم. بوی مردانگی می‌دهد این کوچک‌ترین برادر. بودنش همیشه بهترین مرحم بوده است. چه در گذشته و چه در حال. بی‌شک اگر برای بودنش سجده شکر کنم به‌جاست.
 
بالا پایین