جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,060 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
● فصل چهارم
برای بازگشت به خانه باغ، امیر سنگ تمام گذاشت. از گوسفندی که آماده قربانی بود و قرار بود گوشتش را به خیریه‌ای بدهد تا سینی سپنجی که ناری مامان برایم دود کرده بود، که کنارش پر شد از تراول‌هایی که از جیب او بیرون آمد. از همه مهم‌تر این‌که برای اولین بار شرکت نازنینش را بی‌خیال شده بود و به دنبال من آمد تا مرا به خانه بازگرداند. او بازیگر قهاری‌ست که اگر همه زوایای شخصیتش را در همه این سال‌ها نمی‌شناختم، بی‌شک باز هم سادگی و حماقتم کار دست دل شکسته‌ام می‌داد. اما دل پاره‌پاره‌ام با این چیزها تسکین که نمی‌یافت هیچ، بیش از پیش زخم می‌خورد. من دلم را در همان کوچه، جلوی خانه‌ای با نمای سنگ سفید و درب مشکی جا گذاشته بودم. هر چند او هم برای دل من این نمایش پر و پیمان را راه نینداخته بود.
همه بودند غیر از امین و بهراد که در غیاب امیر و عمو ارسلان، در شرکت مانده بودند. نهار را هم همه در کنار هم خوردیم اما با رفتارهای عجیب و غریبی که از امیر سر میزد. مثل پر کردن بشقاب من، یا کشیدن سالاد در ظرفی مشترک. از همه جالب‌تر خوردن نوشابه از لیوان من بود. رفتارهای خنده‌داری که توجه همه را به شکل مضحکی جلب کرده بود.
سرمه و عزیز که رو به روی ما نشسته بودند، مدام امیر و کارهای مسخره‌اش را زیر نظر داشتند. نه تنها آن‌ها بلکه سارا، همسر بهراد، که کارن یک ساله‌اش را در آغوش گرفته بود، هم با تعجب به کارهای امیر نگاه می‌کرد و آخر هم طاقتش سرآمد.
- امیرآقا قبلاً از این کارها نمی‌کردین. همیشه به بهراد می‌گفتین زن ذلیل، الان چی شده که شما هم راه زن ذلیلی رو پیش گرفتین؟
سر پایین می‌اندازم تا پوزخندی که ناخودآگاه بر لبانم می‌نشیند را نبینند اما صدای سرفه‌های بلند امیر همه را به تکاپو وامی‌دارد. آرام پارچ بلور آب را از میان سفره برمی‌دارم و لیوان جلوی رویم را تا نیمه آب می‌کنم و به دستش می‌دهم. خاتون چشمان نگرانش را به ته‌تغاری‌اش دوخته و عمو ارسلان را مخاطب قرار می‌دهد.
- ارسلان جان بزن پشتش مادر. بچه‌ام نفسش رفت.
بعد طبق عادت برای راحت کردن خیال امیر دست به کار می‌شود.
- شوخی می‌کرده مادر، مرد باید برای زنش همه کار بکنه.
همه می‌دانستند رفتارهای امیر، نسخه‌ای‌ست که خاتون برایش پیچیده تا به خیال خودش، ما را با هم آشتی دهد. این عادت ماست‌مالی کردن هم مشخصه رفتاری مادرانه خاتون در قبال ته‌تغاری‌اش بود.
عزیز ابروهایش درهم قفل شده‌اند و اشکان هم که کنارش نشسته بود، از چشم‌هایش آتش بیرون می‌زند و با خشم به عمویش چشم دوخته است. پیش از آن‌که عمو ارسلان که طرف دیگر امیر نشسته است دستور عزیز را اجرا کند، بهداد از جایش بلند می‌شود و با کف دست چند ضربه به پشت عمویش می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
- چرا یهو هول شدی امیرجون. اتفاقاً زن ذلیلی بهت میاد.
امیر تنها پنج سال از او بزرگ‌تر است و بیش‌تر از آن‌که رابطه عمو و برادر زاده بین‌شان باشد، شبیه دو برادر بودند. البته بودند؛ چند سالی‌ست که تنها ادایش را در می‌آورند و به روی خودشان و بقیه نمی‌آورند که چه در دل‌شان می‌گذرد.
سرمه انگار که وضعیت را برای حرف‌های ماسیده در دهانش که مخاطبی جز امیر ندارند، مناسب می‌بیند، قاشق را میان بشقاب پر از پلویش رها می‌کند.
- یواش می‌زنی که فایده نداره آقا بهداد. باید هم‌چین بزنی که رد بشه بره پایین. البته اون‌جوری‌ هم فایده نداره بهتره یک کم بالاتر رو امتحان کنین که دیگه خلاص بشه.
امیر در حالی‌که از شدت سرفه‌اش کاسته شده، با چشم‌های سرخ و پر اشکش که از کاسه چشم بیرون زده است، با اخم به سرمه‌ای می‌نگرد که بی‌آن‌که جلب توجه کند، پشت گردنش را نشان می‌دهد و آرام لب می‌زند.
- مثلاً این‌جا.
برای نخندیدن تنها راه چاره، گرفتن یک نفس بلند و عمیق است. اما از آن‌جا که چندان فایده‌ای ندارد دندان بر لب می‌فشارم تا خنده‌ام، خرگوش‌وار، از دهانم بیرون نجهد. امیر که دیگر سرفه‌اش قطع شده است، با صدای گرفته‌ای، رو به بهداد می‌کند.
- دستت درد نکنه دکتر جون، خوبم.
عمو ارسلان با خنده دست بر شانه امیر می‌کوبد.
- زن ذلیل بودن که عیب و عار نیست که هول میشی داداش. ما ژنتیکی زن ذلیلیم.
بعد رو به عمو اردلان می‌کند.
- مگه نه داداش؟
عمو اردلان بی‌آن که چیزی بگوید لبخندی به همسرش، خاله بهار می‌زند و سرش را به تایید حرف برادر کوچک‌ترش تکان می‌دهد. حاج بابا که در راس میز نشسته است با تک سرفه‌ای گلویش را صاف می‌کند و ژستی به خود می‌گیرد.
- مرد، بزرگ‌ترین وظیفه‌اش خدمت به خانواده‌شه. این هم اسمش زن ذلیلی نیست. وظیفه‌‌ست، بایده.
چشمان سرمه از پیدا کردن سوژه‌ای جدید برق می‌زنند. دسش را بالا می‌آورد.
- بیگ لایک عمو حاجی. یادم باشه این رو استوری کنم.
بعد گوشی‌اش را از جیب تونیک سورمه‌ای رنگی که به تن دارد، درمی‌آورد و در حالی‌که نشان می‌دهد دارد از حاج بابا فیلم می‌گیرد، رو به او می‌کند.‌
- چند تا نمونه هم بگین جوون‌ترها یاد بگیرن براشون خوبه. ترجیحاً از خودتون باشه.
همه ریزریز می‌خندند. همه خیلی خوب می‌دانند که حاج بابا با همه رفتارهای اشتباهی که با فرزندانش داشته، اما برای خاتونش، عاشقانه جان می‌دهد. دخترخاله و پسرخاله‌ای که سال‌ها، عشق‌شان میان دهان فامیل ورد زبان بود.
- لااله الا الله! باز چه خوابی واسه من پیرمرد دیدی بچه؟
سرمه چهره‌ای مثلاً مظلوم ومتعجب به خود می‌گیرد.
- من عمو حاجی؟ اصلاً به من می‌خوره همچین حرف‌هایی؟
اشکان لقمه داخل دهانش را قورت می‌دهد و دست به سمت نمک‌دان چینی وسط میز دراز می‌کند.
- نه دختر خاله اصلاً بهت نمیاد. بیشتر به آبجی هیوا میاد که هم شیش متر زبون داره، هم از چشم‌هاش شیطنت می‌باره. شما به خودت نگیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
سرمه در یک حرکت ناگهانی دستش را از پشت عزیز دراز می‌کند و با کف دست، ضربه نه چندان محکمی پس سر اشکان می‌زند. تنها آخ بلند اشکان، همه را از اتفاق افتاده، با‌خبر می‌کند. صدای اعتراض عزیز و خاتون میان صدای بلند خنده جمع می‌ماند. اشکان دستی به پس گردنش می‌کشد و با چشمان گرد شده به سرمه نگاه می‌کند.
- دست‌مزد منی که ازت طرفداری کردم اینه دختر خاله؟
و من به طرفداری از اشکان و کمی هم خودم، بالاخره دهان باز می‌کنم.
- چه کار بچه داری. گردن داداشم رو له کردی. واقعیت رو نمی‌شه عوض کرد که عزیز دلم.
بعد لبخندی می‌زنم و ابروهایم را بالا می‌اندازم و به سرمه‌ای که چشمانش را برایم باریک کرده نگاه می‌کنم.
- میشه؟
دوباره صدای خنده، بلند می‌شود. سرمه بی‌آن‌که از تک و تا بی‌افتد، مصرانه گوشی‌اش را سمت حاج بابا می‌گیرد.
- نگفتین عمو حاجی.
- دست بردار وروجک. هیچ‌کَ*سی نیست سربه‌سرش بذاری، پیله کردی به من پیرمرد؟
سرمه متفکرانه انگشت کنار دهانش می‌گذارد.
- چرا ماشاالله تعداد نفرات برای دو هفته‌ام کفایت می‌کنه. اما همه ساکت نشستن، بهونه دستم نمی‌دن. به نظر شما بهتره از کی شروع کنم عمو حاجی؟
حاج بابا با خنده زیر لب، یک لااله الاالله دیگر زمزمه می‌کند و سرمه این بار با چشمانی سرشار از آتش انتقام به امیر خیره می‌شود.
- چه‌طوره با امیرخان شروع کنم، ها؟
امیر که در حال جویدن آخرین قاشق غذایش است، دوباره غذا در گلویش می‌پرد و سرفه از سر می‌گیرد. این بار صدای خنده، تمام سالن پذیرایی بزرگ خانه را پر می‌کند. غیر از سرمه‌ای که هم‌چنان، غضبناک به امیر چشم دوخته است.
امیر با سرفه تنها نگاهش می‌کند و خاتون رو به سرمه می‌کند.
- ول کنین بچه‌ام رو بابا، دو لقمه‌ای که خورد رو کوفتش کردین.
سرمه شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- قربون خاله خانم خوش‌گلم برم من. تقصیر من چیه؟ فکر کنم گلوی امیرخان مشکل پیدا کرده... .
و دوباره نگاه منتقمش را به امیر می‌دوزد.
- فکر کنم مری‌شون پیچ خورده. شاید هم خوردن دو جور غذا با هم نمی‌سازه بهتون امیرخان، ها! به نظر من هم دوتا با هم جور در نمیاد.
چهره سرخ شده از سرفه‌های مداوم و چشمان از ترس گشاد شده امیر، لبخند بر لب‌های سرمه می‌نشاند. لبخندی که با حرف مهربان جون رخت برمی‌بندد و می‌رود.
- پاشین بچه‌ها، سفره رو جمع کنین. هیوا جان! مادر، برو استراحت کن. خیلی وقته نشستی مامان جان، بدنت هنوز ضعیفه، بهتره بری استراحت کنی عزیزم. امیرخان بچه‌ام خسته شد دیگه، کمکش کن بره بالا. یکم استراحت کنه.
خاتون هم حرف مهربان جون را تایید می‌کند و من پیش از این‌که امیر از جایش برخیزد، از روی صندلی برمی‌خیزم و برای تشکر بوسه‌ای بر سر ناری مامان می‌زنم. با اجازه‌ای می‌گویم و به سوی پله‌ها، می‌روم. چند پله‌ای که بالا می‌روم صدای پاهایی را که پشت سرم، آرام و قدم به قدم بالا می‌آیند را می‌شنوم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
داخل اتاق روی تخت نشسته‌ام. چند لحظه پیش که وارد اتاق شدم، بی‌اهمیت به او، درب را بستم. می‌دانم حرفی برای گفتن دارد و این را از آن‌جایی حدس زدم که پشت سرم بالا آمد. اما چه کنم که این دل داغ‌ دیده وفریب خورده‌ام، دیدنش را نمی‌خواهد. چند تقه آرام بر در اتاق زده می‌شود. نفسم را محکم اما بی‌صدا بیرون می‌دهم و از جا برمی‌خیزم و به سمت در می‌روم. با این‌که دلم دیدن و صحبت کردن با او را نمی‌خواهد، اما در حال حاضر تنها راه چاره باز کردن در و گوش سپردن به حرف‌های اوست. درب را باز می‌کنم و بی‌آن‌که چیزی بگویم، نگاهش می‌کنم. قد بلند در این خانواده ژنتیکی است و برای دیدنش آن هم در این فاصله نسبتاً کم، لازم است سرم را بالا بگیرم.
- شناسنامه‌ات رو بهت برگردوندم؛ بدون اسمم و همون‌جور که می‌خواستی. هر وقت هم بخوای می‌تونیم اسباب‌ها رو جمع کنیم و از خونه باغ بریم.
انگشت اشاره‌ام را سمت سی*ن*ه‌ام می‌گیرم و حرفش را تصحیح می‌کنم.
- من اسباب کشی می‌کنم. شما خونه‌ات جای دیگه‌ست.
لحظه‌ای چشمانش را روی هم فشار می‌دهد.
- باشه، همین که تو میگی. فقط... می‌خواستم بگم هر چی که خواسته بودی رو انجام دادم. برای خونه هم... .
باز هم میان کلامش می‌روم.
- خونه من حاضره‌.
و روی "من" تاکید می‌کنم. کمی مرا نگاه می‌کند و بعد سرش را تکان می‌دهد. می‌خواهد برود که به حرف می‌آیم.
- من هم طبق قولی که دادم خونه‌ای که به زور حاج بابا به عنوان مهریه به اسمم زده بودی رو به اسمت زدم، آدرس برات می‌فرستم فقط امضاهای تو مونده.
صورتش در هم می‌شود. چشمانش حرف دارد اما چیزی نمی‌گوید. فقط سرش را تکان می‌دهد و من اضافه می‌کنم.
- هر وقت خونه خودم رفتم، شناسنامه و صیغه‌نامه رو بهت پس میدم.
بی‌آن‌که صبر کنم قدمی عقب می‌گذارم اما پیش از آن‌که در را ببندم، دستش را روی در می‌گذارد تا جلوی بستنش را بگیرد.
- اشکان چرا این‌قدر با من سرسنگینه؟ به اون‌ هم گفتی؟
ناخودآگاه پوزخندی بر لبانم آشکار می‌شود.
- من به هیچ‌کی نگفتم. عزیز و سرمه از روی مدارکت که تو کیفم بود متوجه شدن. امیرعلی هم از طریق سرمه فهمید. اشکان هم تو و عزیز رو تو حیاط بیمارستان وقتی هنوز بی‌هوش بودم دیده بود و حرف‌هاتون‌ رو شنیده بود.
کلافه انگشتان دو دستش را در موهایش می‌دواند و سرش را محکم فشار می‌دهد، بعد قدمی عقب می‌گذارد و به سمت اتاق خودش می‌رود.
در را می‌بندم و بی آن‌که لباس‌هایم را عوض کنم، روی تخت دراز می‌کشم. تختی که در این سال‌ها، تنها شاهد گریه‌های شبانه‌ام بوده‌است. هنوز زیر شکمم درد دارد. کم‌تر از روزهای اول اما دردش کلافه کننده است انگار که دستی مدام به داخل شکمم چنگ بیندازد. گویی بخواهد تمام امحا و احشا را بیرون بکشد. بالش اضافه روی تخت را که هیچ‌وقت در این چهارسال صاحبی نداشته است برمی‌دارم و پای خم شده‌ام را رویش می‌گذارم؛ این‌طور درد کم‌تر است. سعی می‌کنم به چیزی فکر نکنم و فقط بخوابم اما فکر‌ها، بی‌آن‌که بخواهم، در سرم جولان می‌دهند و دست از سرم برنمی‌دارند.
گوشی‌ام را که کنارم روی تخت افتاده است، بر می‌دارم و پیامی برای سرمه می‌فرستم که هر وقت اوضاع رو به راه شد و سالن خلوت، به اتاق من بیاید. به کمد دیواری استخوانی رنگ و بزرگی که رو به روی تخت است نگاه می‌کنم. آخرین درش، درب سرویس بهداشتی و حمام است. دو درب بعدی مربوط به وسایل امیر است که از آن‌جا که همان روز اول بعد از ازدواج دروغین‌مان، وسایلش را به اتاق کارش برد، پر از وسایل بلا‌استفاده است. دو درب بعدی، کمد لباس‌ها و وسایل من است. به درب‌های دو تکه بالای کمد نگاه می‌اندازم.‌
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
قید خواب و استراحتی که انگار با من قهرند را می‌زنم و از روی تخت بلند می‌شوم و صندلی کنسول آرایشی را که نزدیک درب ورودی اتاق است، برمی‌دارم و جلوی کمد دیواری می‌گذارم و بی‌توجه به درد که در تنم چنگ می‌اندازد، پا رویش گذاشته و خود را بالا می‌کشم. نفسی می‌گیرم و بعد درب بالای کمد را باز می‌کنم. ساک‌ها و چمدان‌هایم این‌جا هستند. چند ساک را با هم برمی‌دارم و از آن‌جایی‌که نمی‌توانم نگه‌شان دارم، روی زمین پرت‌شان می‌کنم. لحظه‌ای بعد، درب اتاق ناگهان باز می‌شود و امیر هول‌زده داخل می‌آید.
- چه خبره؟ صدای چی... .
چشمش که به من می‌افتد، ابرو درهم می‌کشد.
- تو با اون وضعت اون بالا چه کار می‌کنی؟
بی‌توجه به او دوباره سمت کمد می‌چرخم و سعی می‌کنم چمدان بزرگ زرشکی رنگ را از آن خارج کنم. چمدان را به سختی سمت خود می‌کشم اما ناگهان دو دست، گرد کمرم حلقه شده و مرا هم‌چون عروسکی از روی صندلی بلند می‌کند و روی زمین می‌گذارد و تنها واکنش من شوکه شده، هین کشیده‌ای بیش‌ نیست.
- با این حالت رفتی بالا که چی بشه آخه؟ نمی‌گی بلایی سر خودت بیاری؟ تو اومدی بالا مثلاً استراحت کنی.
نگاه متحیرم را به اویی می‌دوزم که سگرمه‌هایش را در هم کرده است.
- این‌ها رو می‌خوای چه‌کار؟
بی‌آن‌که نگاهش کنم به سمت ساک‌ها می‌روم و آن‌ها را از وسط اتاق برمی‌دارم و کنار دیوار می‌گذارم‌شان و در همان حال جوابش را می‌دهم.
- می‌خوام وسایلم رو جمع کنم که چند روز دیگه برم.
- مگه دنبالت کردن؟! چه عجله‌ایه؟ بذار بهتر بشی بعد... .
- هر چی زود‌تر برم بهتره. من میرم پی زندگی خودم، تو هم می‌تونی با خیال راحت پیش زن و بچه‌ات بری.
پوف کلافه‌ای می‌کشد.
- اصلاً فکر کردی تنهایی می‌خوای چه کار کنی؟ یه دختر تنها، تو یه خونه... .
در حالی‌که سعی می‌کنم دوباره از صندلی بالا بروم و او با دستی که دور شانه‌ام می‌پیچد مرا روی زمین نگه می‌دارد، پاسخ می‌دهم.
- از کی تا‌ حالا به فکر من افتادی؟ قرار نیست تنها بمونم. اون خونه فقط برای اینه که فعلاً همه فکر کنن ما داریم خوش و خرم با هم زندگی می‌کنیم.
تاکیدم بر روی خوش و خرم، اخم را مهمان پیشانی‌اش می‌کند.
- قرار شده برم پیش عزیز. کار هم سپردم برام پیدا کنن. یکم حالم روبه‌راه بشه میرم سرکار. این‌طوری برای خودم درآمد دارم. حالا برو اون‌ور باید چمدون‌ها رو هم پایین بیارم.
کلافه و پرحرص، دستی به صورتش می‌کشد.
- باشه، کنار بایست من خودم درشون میارم.
صندلی را برمی‌دارد و کناری می‌گذارد و دستش را بالا می‌کشد و چمدان زرشکی رنگ را بیرون می‌آورد و پایین می‌گذارد. این یکی از حسن‌های قدِ بلند است که من از آن هیچ بهره‌ای نبرده‌ام.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
- فکر همه جا رو هم کردی. اما تو نیاز به کار نداری یک سوم اون شرکت مال توئه. سودش هم هر ماه تو حسابت میاد.
- منظورت همون سهمیه که به خاطرش اون عقد مسخره و عروسی مسخره‌تر رو راه انداختی؟ ارزونی خودت. اگه می‌تونستم بدون این‌که کسی متوجه بشه، اون سهام لعنتی رو به نامت می‌کردم و از شرش خلاص می‌شدم، حتماً این کار رو می‌کردم. در ضمن من فقط برای پول نمی‌رم سرکار.
چشمانش را می‌بندد و نفس بلندی می‌کشد.
- من نمی‌خواستم سهامت رو ازت بگیرم... .
بی‌آن‌که اجازه توضیح بیش‌تر بدهم، در حالی‌که از حرص دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و چشم‌هایم از اشک، تر شده‌اند، زبان باز می‌کنم.
- شک دارم. اگه اختیار اون سهام لعنتی رو نداشتی، الان مدیر عامل اون خراب شده هم نبودی. تو به خاطر اون یک سوم سهم شرکت، گند زدی به زندگی من. اصلاً فکر کرده بودی بعدش چه‌طور می‌خوای اوضاع رو درست کنی؟ به اون بچه بیچاره فکر کردی؟ نه! تو فقط به خودت فکر کردی. چون خودخواه و بی‌وجدانی.
دو دستش را نزدیک شانه‌هایم می‌آورد ولی من خود را عقب می‌کشم و او چشمانش را روی هم فشار می‌دهد و دستانش را پایین می‌اندازد.
- خیلی خوب، آروم باش. هر چی تو بگی فقط این‌جوری نکن با خودت. هنوز فشارت میزون نشده.
بعد به سمت کمد می‌رود.
- یه چمدون دیگه‌ هم هست. اون رو هم بیارم پایین؟
از درد دست به شکمم می‌گیرم و روی تخت می‌نشینم و نفسم را محکم بیرون می‌فرستم. دست روی صورت خیس از اشکم می‌کشم.
- نمی‌خواد، خودم از پسش برمیام. اگه نتونستم میگم اشکان بیاد.
بی‌آن‌که به حرفم گوش دهد، زیر لب لج‌بازی نثارم می‌کند و چمدان سورمه‌ای رنگ را هم پایین می‌آورد.
- کاری داشتی صدام کن. خواهش می‌کنم وسیله سنگین هم بلند نکن.
پیش از این‌که بتوانم جوابش را آن‌طور که دلم را کمی سبک کند بدهم، در اتاق ناگهان باز می‌شود و سرمه داخل می‌آید و متعجب به من و امیر نگاهی می‌اندازد.
- چه خبره این‌جا؟ دیر رسیدم انگار. جنگ تموم شده دارین تقسیم غنائم می‌کنین؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
امیر به سمت در اتاق می‌رود و قبل از خروج رو به سرمه می‌کند.
- لج کرده می‌خواد با این وضعش وسایلش رو جمع کنه. نذار کار سنگین انجام بده.
و بعد از در خارج می‌شود. سرمه با شنیدن حرف‌های امیر چشم درشت کرده است.
- اُ ل‌َلَ، این مِستر امیرخان امروز چه‌قدر با فکر و نگران شده!
بعد متفکر، نگاهش را روی چمدان‌ها می‌چرخاند.
- با کدوم چمدون تو سرش زدی؟ ماشاالله چمدون‌های جدید آپشن‌های جالبی دارن! صبح با چی تو سرش زده بودی؟ چمدون که دستت نبود. هر چی بوده خوب کارش رو انجام داده. چرا زودتر این کار رو نکردی دختر؟
بی‌حوصله دستی در هوا تکان می‌دهم و کمی روی تخت جابه‌جا می‌شوم.
- تو رو خدا باز شروع نکن سرمه، اعصاب ندارم.
به سمتم می‌آید. خم می‌شود و بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌کارد.
- قربون تو و اعصاب نداشته‌ات هم میشم. این‌ها رو برای چی آوردی پایین؟
- آخه این چه سوالیه می‌پرسی؟ باید خرت و پرت‌هام رو جمع کنم برم دیگه.
صاف می‌ایستد و دست‌هایش را بر کمر می‌زند و نگاهش را دور اتاق می‌چرخاند.
- اصلاً دلم نمی‌خواد همچین حرفی بزنم اما با عرض تاسف و تاثر اون پسرخاله نالوتی بی‌مرام درست میگه. تو با این وضع زرد و زارت چرا دنبال این کارها افتادی؟ من خودم جمع می‌کنم تو یکم استراحت کن. فقط بگو چه کار کنم؟
تا سر شب مشغول جمع و جور کردن وسایل هستیم. امیر هم دوباری سر زد که اگر کاری هست انجام دهد و هر بار با درشت‌هایی که از زبان سرمه می‌شنید، دمش را روی کولش گذاشت و به اتاق خود رفت.
همه چیز جمع شده بود. غیر از تخت که قرار شد آخرین روز اقامت در خانه باغ، اشکان و سرمه با هم جمعش کنند. از قرار معلوم امیر هم بیش‌تر وسایلش را جمع کرده بود. از آن‌جا که تمام این چهار سال را در خانه حاج بابا و عزیز بودیم تنها وسایل‌مان همین دو اتاق بود. برای بقیه وسایل هم سرمه زحمتش را کشیده بود. خانه آماده و پر از وسیله بود و تنها وسایل این دو اتاق مانده بود که به آن‌جا منتقل شود.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
سر میز صبحانه نشسته‌ایم و از آن‌جا که آخرین ساعات حضور ما در این خانه است، همه خانواده دور هم جمع شده‌اند. مهربان جون و ناری مامان‌، ناراحت و غمگین، هر از گاهی آه می‌کشند و خاتون مدام فین‌فین می‌کند و با پر روسری سرمه‌ای‌اش، اشک‌هایش را آرام پاک می‌کند. حاج بابا که از این وضعیت حسابی کلافه شده است، رو به خاتون می‌کند.
- خاتون! داری دل همه رو خون می‌کنی، سفر قندهار که نمی‌رن، میرن سر خونه و زندگی خودشون. دیر یا زود باید می‌رفتن. برای خودشون هم بهتره. مستقل‌تر میشن‌، روی هم‌دیگه بیش‌تر حساب می‌کنن، محبت و وابستگی‌شون به هم بیش‌تر میشه. نسبت به زندگی‌شون احساس مسئولیت بیش‌تری می‌کنن. این‌که ناراحتی نداره.
در دل پوزخندی می‌زنم. محبت و وابستگی وجود داشت که بخواهد بیش‌تر شود؟ احساس مسئولیت؟!
- امیر! بابا، خونه رو آماده کردین؟ وسایل خونه چی؟ خونه که نمی‌شه خالی باشه بابا جان. این‌قدر عجله کردین که یادمون رفت ازتون بپرسیم.
امیر زیر چشمی مرا نگاه می‌کند و دهان باز می‌کند اما چیزی برای گفتن ندارد. چرا که از چیزی خبر ندارد. من پاسخ حاج بابا را می‌دهم.
- با اجازه‌تون یه آپارتمان جمع و جور، نزدیکی‌های خونه عزیز گرفتیم. وسایل هم این مدت که حالم خوب نبود، سرمه و اشکان زحمتش رو کشیدن. اون‌جا نزدیک دانشگاهم هم هست، رفت و آمدم راحت‌تره.
بیان آخرین جمله‌ام، مصادف با چرخش ناگهانی سر امیر به سمت من است. ابروهای پر پشتش کمی در هم گره خورده‌اند.
- دانشگاه؟
و من بی‌آن‌که به زمزمه آرام او توجهی کنم، لقمه‌ کره و عسلی که آماده کرده‌ام را در دهان می‌گذارم. از چهره اخم کرده حاج بابا می‌توان حدس زد سوال بعدی‌اش چه می‌تواند باشد.
- چرا آپارتمان کوچیک بابا جان؟ پس خونه به اون بزرگی رو برای چی ساختی؟
امیر کلافه من و منی می‌کند. منظور حاج بابا همان خانه منفور با نمای سنگ سفید است و... .
لقمه داخل دهانم را جویده و نجویده، قورت می‌دهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
- من این‌جوری خواستم حاج بابا. امیر که تا بیاد خونه شبه. من هم که از چند روز دیگه باید دانشگاه برم. گفتم آپارتمان باشه که وقت‌هایی که امیر نیست با هر صدایی نترسم. خونه بزرگ هم که فعلاً به دردمون نمی‌خوره. تمیز کردنش سخته، نه از پسش بر میام، نه وقتش رو دارم. فعلاً همین‌جا برامون خوبه. تا بعد هم خدا بزرگه.
حرف‌هایم انگار قابل قبول هستند که همه را راضی و اخم‌های حاج بابا را محو می‌کنند. مبارک باشدها از گوشه و کنار شنیده می‌شوند.
زمان رفتن که می‌رسد، ناری مامان سپنجی دور سرمان دود می‌کند و با آن لهجه شیرین آذری‌اش دعاهایی زیر لب زمزمه می‌کند.
- گوزل قزم! من هم میام کمک کنم وسایلت رو زودتر بچینی.
گونه سرخ و سفیدش را می‌بوسم و در دل می‌گویم حیف آن شیر پاکی که به امیر داده است. شاید کمی به نظر برسد این فکر از سر بدجنسی باشد اما انگار این زن با این حجم از مهر و محبت، سادگی و پاکی، هیچ تاثیری روی امیر نداشته است. کاش با شیری که در دهان این مرد منفور این روزهایم ریخته، کمی هم از صفای باطنش به او می‌بخشید.
- مرسی قربونت برم. من که دلم نمیاد با اون پادرد و کمردرد برای من کاری کنی. ضمن این‌که دیگه کاری نیست. همه کارها انجام شده. وسایل هم چیده شده. فقط همین چند تا تیکه ‌مونده که امیر و اشکان از پسش بر میان.
و محکم در آغوشش می‌گیرم. زنی را که مادرانه خرج همه می‌کند. به حکم شیری که سی و دو سال پیش، به بچه‌های کوچک‌تر این خانه داده است، حکم مادر را برای همه دارد و احترامش بر همه اهالی خانه باغ واجب است.
مهربان جون جلو می‌آید. صدایش سرشار از بغض و چشمانش از اشک لبریز است. مرا در میان بازوانش محکم به حصار می‌کشد و گردنم را می‌بوسد.
- دلم برات تنگ میشه مامان جانم. کاش یه خونه نزدیک‌تر می‌گرفتی که من بتونم زود به زود ببینمت. با این حالت تنهایی می‌خوای چه کار کنی آخه؟
گونه‌اش را می‌بوسم و رایحه مادرانه‌ عطر تنش را که مستم می‌کند، نفس می‌کشم.
- حالم که خوبه عزیزم. بعدش هم، تو مهربانوی منی، مامانمی! هر وقت بیای قدمت سرچشم‌ منه. من‌ هم تندتند میام این‌جا بهت سر می‌زنم قربونت برم.
شانه‌های لرزانش، نشان از خروج بغضی دارد که در این چند روز که از رفتن ما با خبر شده، کنج گلویش لانه کرده بود. انگار به خاطر مادر خطاب کردنش، احساسات مادرانه‌اش غلیان کرده است.
- قربون مامان گفتنت برم من.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
عمو ارسلان جلو می‌آید. با عشق دست بر شانه‌های مهربان جون می‌گذارد.
- دل دخترم رو خون نکن خانم. بذار با دل خوش بره. هر وقت خواستی خودم می‌برمت ببینی‌اش. این‌قدر گریه و زاری نکن عزیزِ من باز فشارت بالا میره.
مهربان‌جون نفسی بلند می‌کشد و اشک‌هایش را با پر شال نیلی رنگش پاک می‌کند و قدمی عقب می‌رود. عمو ارسلان هم ابتدا مرا و بعد برادر ته‌تغاریش را در آغوش می‌کشد.
- روزی که با هیوا ازدواج کردی گفتم بهت که هیوا دخترمه با این‌که از خون من و زنم نیست. تو هم برادرمی، عزیزمی اما هیوا هم دخترمه، هم امانت رفیقم. این‌بار رو چشم می‌پوشم از اشتباهت اما مطمئن باش دفعه دوم وجود نداره. قید برادریمون رو می‌زنم. خودت می‌دونی که سر هیوا با هیچ‌کی شوخی ندارم. مواظبش باش. هنوز هم رو قول مردونه‌ات که چهار سال پیش تو همین خونه باغ دادی حساب می‌کنم.
امیر چشم‌های خجالت زده‌اش را اول به سوی من بعد به سوی برادرش می‌کشاند و سرش را به تایید تکان می‌دهد و زیر لب چشمی زمزمه می‌کند. بی‌شک اخطار عمو ارسلان او را نگران کرده‌است. حالا می‌داند اگر عمو ارسلان واقعیت را بفهمد بی‌شک دیگر حمایت برادر بزرگ‌ترش را نخواهد داشت.
خداحافظی با خاتون گریان و بقیه کم‌کم اوضاع را برای همه‌مان سخت‌تر می‌کند. وسایل به کمک آقایان سوار وانت می‌شود و اشکان هم برای راهنمایی کنار راننده می‌نشیند. من و امیر هم بعد از این‌که از زیر قرآنی که در دست عمو اردلان است رد می‌شویم، در ماشین می‌نشینیم و حرکت می‌کنیم.
- نگفته بودی ارشد قبول شدی؟
بی آن‌که چشم از روبه‌رویم بردارم، پاسخش را می‌دهم.
- خودت نخواستی بدونی. چند بار خواستم بهت بگم اما تو وقتی نداشتی که بخوای به چرت و پرت‌های خاله زنکی روزمره من گوش بدی.
از گوشه چشم نگاهش می‌کنم تا واکنشش را ببینم. دستش را روی فرمان مشت می‌کند و نفسش را کلافه بیرون می‌دهد. سرش را به سمت شیشه بغل می‌چرخاند و بعد دوباره نگاهش به رو به رو بر می‌گردد. کاری که همیشه هنگام رانندگی، وقتی عصبانی یا کلافه است انجام می‌دهد. خیلی خوب می‌داند که این جمله را یک ماه پیش که می‌خواستم با او صحبت کنم تا خبر قبولی در کنکور ارشدم را بدهم، حواله‌ام کرده بود. بی آن‌که چیز دیگری بگویم، هم‌چنان به روبه رو چشم می‌دوزم. به خانه که می‌رسیم ماشین را کمی جلوتر نگه می‌دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین