جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,408 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
- نمی... خوام... کسی... پیشم باشه.
نفس کم می‌آورم انگار مولکول‌های اکسیژن میان پیچ و خم راه تنفسی‌ام، گم می‌شوند. نمی‌بینمش اما از صدایش کلافگی می‌بارد.
- هیوا جان!
هیوا جان؟! او چهار سال است که "جان" پشت اسمم را برداشته است. حالا چه شده که دوباره هیوا جان شده‌ام؟! بار دیگر زبان چوب شده‌ام را به سختی در دهان می‌چرخانم تا شاید کمی با بزاق نداشته‌ام خیس شود و حرف زدن آسان‌تر، اما بی‌فایده است.
- بهش بگین... بره لطفاً.
هنوز هم نگاهش نکرده‌ام آخر دلم دیدنش را نمی‌خواهد. می‌دانم که تنها برای توجیح و توضیح خودش این‌جاست؛ نه حال من یا بچه‌ای که دیگر جایی در این دنیای پرفریب و نیرنگ ندارد. اما دیگر چیزی برای توضیح دادن وجود ندارد. پس بهتر است نباشد. بودنش درد روی دردهای جان و روحم اضافه می‌کند.
- حالش رو درک کنین. بهتره برین بیرون. اگه کاری هم باشه ما هستیم. یا زنگ بزنین یک نفر دیگه‌ بیاد.
زنگ خطر به صدا در می‌آید.
- نه... هیچ‌کی... نیاد. می‌خوام... تنها باشم.
پرستار به چشمان پر التماسم نگاه می‌کند. انگار حرف دلم را از نگاهم می‌خواند.
- باشه عزیزم. میگم کسی نیاد.
بعد رو به او می‌کند.
- خیال‌تون راحت باشه، ما حواس‌مون به خانوم‌تون هست.
در دل به حرف پرستار خوش‌باورم می‌خندم. خانمش که من نیستم. یعنی تا سه روز پیش، افکار ساده لوحانه و شاید کودکانه‌ و خامم، یا شاید بهتر است بگویم احمقانه‌ام، مرا به این خیال‌بافی وامی‌داشت تا فکر کنم که هستم. اما فهمیدم که هیچ‌وقت نبوده‌ام. از نفس‌های بلندی که می‌کشد و پر سروصدا بیرون می‌دهد، معلوم است کلافه و سردرگم شده است.
- فقط چند لحظه بعدش میرم.
پرستار از کنار تخت دور می‌شود و سمت در می‌رود.
- خیلی کوتاه لطفاً. بیمار می‌خواد تنها باشه. ما هم راحتی بیمارمون برامون مهم‌تر از هر چیزیه. مخصوصاً با شرایطی که گذرونده، فقط به آرامش و استراحت احتیاج داره. بهتره زودتر تنهاش بذارین.
- حتماً.
پرستار از در خارج می‌شود و او با کلافگی و پریشانی زیاد به سوی من برمی‌گردد و من با لجاجت چشمانم را می‌بندم. نفس پر سروصدایش حاکی از این است که چشمان بسته‌ام دارد او را دیوانه می‌کند.
- هیوا جان! فقط چند لحظه گوش کن بعدش میرم و تا زمانی هم که نخوای نمیام.
چشمانم را بسته نگه می‌دارم و دهانم را هم. جوابش را نمی‌دهم و او کلافه‌تر می‌شود. بهتر از خودش می‌شناسمش. هیچ‌چیز مانند بی‌محلی کردن و نادیده گرفتنش او را عصبی نمی‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
- بذار واست توضیح بدم.
دهانم به صورت خودکار باز می‌شود. حرف می‌زنم، آرام و پر وقفه اما سرد و زمستانی.
- توضیحی وجود نداره. همه چی کاملاً روشنه. از همون اول هم روشن بود فقط من خودم رو به کوری و نفهمی زده بودم. بهتره بری همون‌جایی که باید. زن و بچه‌ات رو منتظر نذار. دیگه چیزی واسه مخفی کردن وجود نداره. می‌تونی با خیال راحت بری سر خونه و زندگی‌ات. دیگه مجبور نیستی من رو تحمل کنی.
و بعد با آن‌چه بر زبان می‌آورم هیزم در آتش وجود کلافه و سردرگمش می‌اندازم.
- شیر کاکائو هم یادت نره سر راهت بگیری. فکر کنم دخترت دوست داره .
بعد صورتم را می‌چرخانم و دوباره چشمانم را می‌بندم و ملحفه را تا پیشانی‌ام بالا می‌کشم. صدای پایش می‌آید که پریشان راه می‌رود.
- باور کن نمی‌خواستم این‌جوری بشه. نمی‌خواستم وسط این ماجرا، تو آسیب ببینی. به خاطر همین... .
خشمگین، ملحفه را از روی صورتم کنار می‌زنم و میان کلامش می‌آیم.
- بسه لطفاً. بس کن امیر. تو این رابطه تنها کسی که مهم نبود من بودم و اون بچه‌ای که دیگه نیست. خواهش می‌کنم برو. بودنت آزارم میده. خیالت هم راحت باشه. فعلاً چیزی به کسی نمی‌گم. نه به خاطر تو، به خاطر آرامش بقیه. البته اگه اون‌ها مثل حاج بابا از یه چیزهایی خبر نداشته باشن.
صدای نفس‌های محکم و پشت سر همش را می‌شنوم. گویی آتش درونش شعله‌ور شده‌است. یا شاید او هم مشکل تنفسی پیدا کرده‌است. و صدای پایی که روی زمین ضرب گرفته است، خبر از بی‌قراری و آشفتگی‌اش می‌دهد. می‌خواهد چیزی بگوید که صدای در می‌آید و بعد صدای پرستار به گوشم می‌رسد.
- آقا قرار بود زود بیاین بیرون. لطفاً بفرمایین. بیمار نیاز به استراحت داره.
و او با دستانی که روی کمر پل زده، بعد از نگاهی سرشار از آشفتگی، سری برای پرستار تکان می‌دهد و اتاق را بی‌خداحافظی ترک می‌کند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
نمی‌دانم چه‌قدر خوابیده‌ام، اما چشم‌هایم را که باز می‌کنم، آفتاب پشت پنجره، بساطش را جمع کرده و روی کولش انداخته و رفته است. به ساعت که نگاه می‌کنم، نفسی از سر آسودگی می‌کشم. ساعت ملاقات تمام شده و در کمال خوشحالی هیچ‌کَس را ندیده‌ام. هنوز چیزی برای توضیح دست و پا نکرده‌ام. باید خوب فکر کنم و بهانه‌ای قابل قبول جور کنم.
صدای باز شدن در و بعد صدای پاها مرا وا‌می‌دارد تا به سمت در بازگردم. همان پرستار مهربان و خوش‌روست با صدای فوق‌العاده‌ای که مرا به یاد دوبلورها می‌اندازد.
- خوب خوابیدی؟ اون همه آدم اومده بودن ملاقات بعد زیبای خفته هم‌چین خوابیده بود که انگار چند روزه نخوابیده. من هم هی بهشون گفتم آروم باشین بذارین استراحت کنه.
هم‌زمان که با آن صدای جادویی صحبت می‌کند به سرعت سرم، نبض و فشارم را می‌گیرد و چیزهایی را یادداشت می‌کند.
- یه خانم میان‌سال ریزه‌میزه مثل خودت اومده بود که فکر کنم مامانت بود. طفلی مدام گریه می‌کرد. از من پرسید چرا بچه‌ام تنهاست؟! مگه قرار نبوده شوهرش کنارش باشه؟
این مشخصات فقط به یک نفر می‌خورد؛ مهربان جون. مادری که مرا به دنیا نیاورده است، اما برای منِ مادر از دست داده، کم مادرانه‌های بی‌نظیرش را خرج نکرده است.
- من‌ هم گفتم خودش خواسته کسی پیشش نباشه. می‌خواست پیشت بمونه. خیلی هم ناراحت شد وقتی بهش گفتم بیمارتون تاکید کرده همراه نمی‌خواد.
مهربان جونی که من می‌شناسم بی‌شک بعد از این حرف پرستار برای تنهایی‌ام اشک ریخته است.
- یه خانم مسن هم اومده بود که وقتی حالت رو ازم پرسید و بهش گفتم احتیاج به آرامش و استراحت داری، تا آخرین نفر هم این‌جا، رو نیمکت دم در اتاقت نشسته بود که کسی وارد اتاق نشه.
پرستار خنده کوتاه می‌کند.
- دروغ چرا؟! خیلی ازش خوشم اومد. همه رو از همون جلوی اتاق برمی‌گردوند.
دوباره خنده زیبایش را رها می‌کند و این‌بار انرژی‌اش به لب‌های من نیز سرایت می‌کند. عزیز مهربان و دوست داشتنی‌ام، با ان جبروت بی‌نظیرش می‌تواند یک فوج آدم را به فرمانبرداری از خود وادارد؛ حتی حاج بابای یکه تاز و مغرور را.
- راستی یه آقایی هم از بعد از وقت ملاقات دو سه دفعه زنگ زده. می‌گفت داداشته و از راه دور تماس گرفته. طفلی خیلی نگرانت بود.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
چه‌قدر دلم تنگ همدلی‌ها و مهربانی‌های این برادر و یار غار است. باید با او صحبت کنم.
- من باید یه تماس بگیرم ولی گوشی‌ام همراهم نیست.
با دقت، در حال نوشتن شرح حالم است.
- مشکلی نیست؛ شماره رو بده عزیزم. من از گوشی ایستگاه تماس می‌گیرم و بعد به تلفن اتاقت وصل می‌کنم
- ممنونم.
شماره را می‌گویم و او روی تکه‌ای کاغذ یادداشت می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود. چند دقیقه بعد به سرعت وارد اتاق می‌شود و گوشی اتاق را به دستم می‌دهد.
- پشت خطه عزیزم.
چشمکی هم چاشنی حرفش می‌کند و می‌رود. اکسیژنی که از لوله‌های باریک کانولا وارد بینی‌ام می‌شود را محکم به ریه می‌فرستم و گوشی را کنار گوشم می‌گذارم.
- امیرعلی!
از پشت گوشی می‌شنوم که نفسش را محکم بیرون می‌دهد و بغض گلوی مرا خفت می‌کند.
- تو که من رو کشتی دختر! چی به سر خودت آوردی؟ مُردم از نگرانی. دستم هم که به جایی بند نبود. از هر کی پرسیدم گفت خوبه نگران نباش. خودم رو به هر دری زدم بهم مرخصی ندادن. شماره بیمارستان رو از بابا گرفتم. هر چی زنگ زدم گفتن هنوز خوابه. الان چه‌طوری؟ خوبی عزیزم؟
- امیرعلی!
نفس بلندی می‌کشد.
- جان امیرعلی. با خودت چه کار کردی هیوا؟ چی شده؟ جون به سر شدم.
چشم می‌بندم و بغض چسبیده به گلویم را با بزاق دهانم قورت می‌دهم. سخت است تکرار دیده‌ها و شنیده‌هایم و گفتنش هم چیزی را عوض نمی‌کند اما او محرم‌ترین فرد زندگی من است. می‌گویم و نفس‌های بلند و عصبی‌اش را از پشت گوشی تلفن می‌شنوم.
- چهار سال پیش بهش گفتم هیوا خواهرمه، جونمه، بیشتر از جونمه. گفتم اگه یه خواهر هم‌خون داشتم اندازه هیوا دوستش نداشتم. بهش گفتم مظلومه، صداش درنمیاد. داری ظلم می‌کنی در حق کسی که ادعای رفاقتش رو داری. تو که دوستش نداری با بابا صحبت کن تا حاج بابا رو قانع کنه. گفت نمی‌شه، می‌خوامش. من احمق هم با این‌که به حرف‌هاش شک داشتم اما سکوت کردم. چه می‌دونستم حاج بابا، خودش پشت این قضیه‌ست!
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
صدای بلندش از خشم و عجز می‌لرزد.
- چشم من رو دور دیدن یه بچه انداختن تو دامنت. تو این چهار سال هر کار دل‌شون خواست باهات کردن چون می‌دونستن صدات در نمیاد. آخ که اگه اون‌جا بودم. اگه اون‌جا بودم... .
این عجز خوابیده در فریادهایش دلم را خون می‌کند. اشک‌هایم را با کف دستی که سرم به آن وصل است، پاک می‌کنم و بینی‌ام را محکم بالا می‌کشم.
- آروم باش امیرعلی. با خودت این‌طوری نکن قربونت برم، دور از جون سکته می‌کنی. من الان حالم خوبه. تو رو خدا آروم باش. اون زندگی که من داشتم کم از مردگی نداشت. همون بهتر که بالاخره فهمیدم چه کلاه گشادی سرم گذاشته. به خودش هم گفتم که دیگه نیستم.
- حالت خوبه؟ سه روز بی‌هوش بودی. بچه‌ات رو از دست دادی. یه روز تمام آواره خیابون‌ها بودی. چه‌جوری خوبی؟ فقط یه ماه تحمل کن تا این سربازی لعنتی تموم بشه. بعدش میام و آتیش وسط اون خاندان آتیش می‌اندازم. تقاص همه این چهارسال و خون اون بچه رو هم باید پس بدن.
- امیرعلی آروم باش لطفاً. بچه‌ام بی‌گناه‌ترین این مصیبت بود اما همون بهتر که رفت. اگه می‌موند آینده‌اش چی میشد؟ چی به سرش می‌اومد؟ هنوز وقت آتیش انداختن و سوزوندن نیست. الان باید یه راهی پیدا کنم همه رو از سر خودم باز کنم.
- یعنی چی؟ چی داری میگی؟
- نمی‌خوام دیگه تو اون خونه باشم امیرعلی.
- خوب برو خونه خودمون. مامان و بابا که برات جون میدن دختر. همین الان اگه بابا بفهمه چی به سرت آوردن با بلدوزر از رو امیرحسام رد میشه.
بعد از سال‌ها نام کاملش را می‌شنوم. 'امیرحسام' چهارده سال پیش پا در یک کفش کرد و گفت نامش فقط امیر است بدون آن حسام پشتش که یادآور عزیز دل کنده‌ای بود.
- نمی‌شه امیرعلی. نباید خونه باغ بمونم. اگه حاج بابا هم همه چیز رو بدونه‌ بقیه نمی‌دونن. باید از اون‌جا بیام بیرون تا هم مجبور نباشم این وضعیت مسخره رو تحمل کنم هم بقیه فعلاً نفهمن.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
از فکر به زن و بچه امیر حرفی نمی‌زنم. می‌دانم اگر بگویم از این‌که هست هم بیشتر عصبانی می‌شود. پر حرص و با صدای بلند فریاد می‌زند.
- آخ! ببین. همین حرف‌هات پر روشون کرده. از بس هر سازی زدن باهاش رقصیدی. من قبلاً با امیرحسام سنگ‌هام رو واکندم هیوا. به جان خودت که عزیزمی ولش نمی‌کنم. از این لحظه به بعد عمویی به اسم امیرحسام ندارم. با حاج بابا هم سر فرصت سنگ‌هامون رو وا می‌کنیم.
و بعد نفسش را محکم بیرون می‌دهد و صدایش را پایین می‌آورد.
- باشه به خاطر خودت نمون اون‌جا. نمی‌دونم چی تو فکرته اما هر چی تو بخوای، باشه عزیزم؟
دلم برای برادرانه‌هایش می‌رود. چه کسی قصه بی‌کسی‌ام را جار زده وقتی کوهی چون او پناه من است؟ می‌دانم که حرف‌هایش تهدید توخالی نیست و این کار را می‌کند. حتی اگر حرف حاج بابا هم باشد تصمیم آخر را خودش می‌گیرد. این را تمام خاندان شاهمیر به خوبی می‌دانند. مثل همین حالا که بعد دو سال درس خواندن در دانشگاه، آن هم در رشته مورد علاقه‌اش، مرخصی تحصیلی گرفت و به سربازی رفت. چرایش را هم برای کسی توضیح نداد. دست بر گونه‌هایم می‌کشم و اشک‌هایی که بی‌وقفه می‌بارند را پاک می‌کنم.
- کی بهت خبر داد؟
- سرمه.
قطعی‌ترین ممکن دنیا همین می‌تواند باشد!
- امیرعلی خواهش می‌کنم فعلاً کاری نکن خوب؟
سکوتش و صدای نفس‌های بلندش، علامت نارضایتی است. آرام صدایش می‌زنم و او پوفی می‌کشد.
- باشه اما اول باید یه سلامی خدمت امیرحسام خان عرض کنم. فعلاً بقیه رو بی‌خیال میشم.
- امیرعلی یه وقت چیزی ... .
- نگران نباش. قول میدم فقط یکم حالش رو بگیرم. بقیه‌اش رو می‌ذارم برای وقتش. هیوا دیگه باید برم. من رو بی‌خبر از حالت نذاری. دارم سعی می‌کنم زودتر از یه ماه برگردم اما تو هم مواظب خودت باش.
- قربونت برم! خودت رو ناراحت نکن. باشه؟
- من وقتی ناراحت نیستم که تو خوش باشی عزیزم. خوش‌حالی و سلامتی‌ات رو که ببینم، حالم خوب میشه.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
اتاق خصوصی کوچکم، با حضور عزیزانم کوچک‌تر از آن‌چه هست می‌نماید. عزیز صندلی کنار تخت را از آن خود کرده و دو دستش را بر عصای لردی‌ شنی رنگش گذاشته و هم‌چون عقابی، تک‌‌تک افراد حاضر در اتاق را زیر نظر گرفته است. حاج‌ بابا روی یک صندلی درست رو به روی تخت من نشسته و چشم به تسبیح یاقوتی رنگ دستش دوخته است. لب‌های باریک پوشیده از ریش و سبیل نقره‌ای رنگش مدام تکان می‌خورد و دانه‌های تسبیحش را تق‌تق کنان پایین می‌اندازد.
مهربان جون کنار تخت ایستاده و دستم را در دست گرفته و نوازش می‌کند و هر از گاهی عاشقانه‌های مادرانه‌اش را با بوسه‌ای بر سرم می‌کارد و زیر لب قربان صدقه‌ام می‌رود و گاهی هم برای حال و روز نزارم ذکر مصیبت می‌خواند و اشک می‌ریزد.
عمو اردلان و عمو ارسلان هم با عمو حمید گرم صحبت‌‌اند. سارا عروس عمو اردلان، خاله بهار و خاله مهرو هم کنار پنجره اتاق ایستاده‌اند و گاهی به نگاه‌های بی‌جان من لبخند می‌زنند و گاه چند کلمه‌ای با هم گپ می‌زنند.
خاتون هم کنار مهربان جون ایستاده و هر از گاهی به ناری مامان نکات پذیرایی را گوش‌زد می‌کند و ناری مامان، هر چند نفر را که شیرینی تعارف می‌کند، باز به سوی امیر می‌رود و جعبه شیرینی را مقابلش می‌گیرد.
- بردار گوربان اولوم، از سر کار اومدی خسته‌ای. ضعف می‌کنی اوغلوم.
و هر بار امیر با 'دستت درد نکنه، ناهار خوردم ناری مامان، جا ندارم' دستش را رد می‌کند. از همان ابتدا، گوشه‌ای نزدیک درب اتاق درست کنار صندلی حاج بابا ایستاده است. نه حرف می‌زند و نه از جایش تکان می‌خورد. دست در جیب‌های شلوار مشکی پارچه‌ای راسته‌اش کرده و به کفش‌های تمیز و براقش چشم دوخته است. فکر می‌کنم این وضعیت در خود مانده‌اش، نتیجه احوال‌پرسی تیم حامی سه نفره‌ام باشد و احتمالاً در این احوال‌پرسی‌های جانانه، امیرعلی، عزیز و سرمه حسابی از ‌خجالتش درآمده‌اند که حالا از ترس عزیز و سرمه‌ای که پشت صندلی عزیز ایستاده و هم‌چون طلبکاران نگاهش می‌کند و به او چشم غره‌های ناب می‌رود، نه نگاهم می‌کند و نه نزدیک می‌آید.
انگار این دوری کردن به چشم بقیه هم آمده است. چرا که بالاخره خاتون دست از دیکته کردن اصول پذیرایی به ناری مامان برمی‌دارد.
- امیرجان! چرا این‌قدر دور ایستادی مادر؟ اینی که رو تخت مریض‌خونه خوابیده زنته. مگه دور از جون قهرین؟ یا غریبه‌ای که جلوی در ایستادی؟
و خاتون ساده‌دل خبر از نامردی ته‌تغاری‌اش و دل خون من ندارد وگرنه او را به پیش من نمی‌خواند.
- نه مامان جانم. قهر چی؟ گفتم الان زمان ملاقاته، همه هیوا رو ببینن. من که تا شب پیشش می‌مونم، می‌بینمش دیگه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
بعد نگاه آشفته‌اش را به من می‌دوزد تا سخنی بر زبانم نیاورم اما نمی‌داند که من، گفتنی‌ها را برای خودش کنار گذاشته‌ام. مهربان‌جون که اسمش نشان دهنده ذات فرشته خصال و مهربان اوست، با ابروهایی که یک‌دیگر را سفت و سخت در آغوش گرفته‌اند و تیرشان، امیر را نشانه گرفته است، نگاهش می‌کند.
- دیروز هم قرار بود پیش بچه‌ام بمونی امیرخان اما وقت ملاقات که اومدیم نبودی.
حرف که به این‌جا می‌رسد خاله مهرو و عمو حمید، پدر و مادر سرمه، بعد از آرزوی سلامتی، خداحافظی می‌کنند و می‌روند. امیر چهره درهم کشیده است. می‌داند توضیحی باید بدهد اما سردرگم به من خیره شده است. از طرفی می‌داند که نباید چیزی بگوید. صبح در یک پیام بلند بالا به او تفهیم کرده‌ام که داستانی سرهم کرده و خود ماجرای آن روز را توضیح می‌دهم. و حالا منتظر سوال حاج بابا هستم و خیلی زود انتظارم به پایان می‌رسد.
- هیوا جان! نگفتی باباجان، چه اتفاقی برات افتاد؟ اصلاً تو با اون وضعیت چه‌طوری پشت فرمون نشستی؟ بعد از دم در خونه عزیز خانم سر در آوردی؟
حالا وقتش شده که داستانی که از دیروز سرهم کرده ام را تعریف کنم. داستان بی‌سر و تهی که بتواند چند ماهی به من فرصت پیدا کردن خودم را بدهد.
- می‌دونم همه رو نگران کردم. از همه‌تون معذرت می‌خوام. صبح که امیر زنگ زد و گفت یکی از پرونده‌هاش رو جا گذاشته، هیچ‌کَ*س خونه نبود. خواستم پرونده رو با آژانس بفرستم ولی ترسیدم یه وقت یه بلایی سرش بیاد آخه امیر گفته بود پرونده مهمیه. برای همین تصمیم گرفتم خودم ببرمش. حالم خوب بود و مشکلی نداشتم. گفتم بعد مدت‌ها یه هوایی هم می‌خورم. خیابون‌ها هم خلوت بود. تا شرکت هم که راهی نبود. عمو ارسلان‌ رو دیدم پرونده رو دادم بهش که برسونه دست امیر. بعد تصمیم گرفتم حالا که تا این‌جا اومدم، برم یه سر به عزیز بزنم. تا بعدازظهر پیش عزیز بودم عصر امیر زنگ زد که میاد دنبالم با هم بریم هم برای سونوگرافی وقت بگیریم، هم به چند تا مغازه سیسمونی‌ای که همون طرف‌ها بود سر بزنیم.
نفسم یاری می‌کند و سی*ن*ه‌ام را غول دی‌اکسیدهای جا مانده چنگ می‌زنند. چانه لرزان از بغضم حرف زدن را تاب نمی‌آورد و چشمانم از یادآوری آن روز نحس بی‌وقفه می‌بارند. مهربان جون دستمال کاغذی به دست گرفته و هر از گاهی اشک‌های سر ریز شده‌ام را پاک می‌کند و بر سرم بوسه می‌زند. بغض چمبره زده در گلویم، حرف زدن را سخت کرده است اما باید این داستان را تمام کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
- امیر خیلی خسته بود و حوصله نداشت. بالاخره بحثمون شد. من گفتم وقت سونو یه زمانی باشه که امیر هم همراهم بیاد اما امیر گفت الان سرشون تو شرکت شلوغه و وقت نداره. بهتره من با سرمه یا مهربان جون برم. از من اصرار و از اون انکار. خیلی ناراحت شدم و بدون امیر از فروشگاه بیرون رفتم. سوار ماشین شدم و نفهمیدم چه‌طور از اون پارک سر در آوردم. حالم رو نمی‌فهمیدم و زمان از دستم در رفت. وقتی بلند شدم حالم خوب نبود. به زور خودم رو دم خونه عزیز رسوندم. ماشینم رو هم فراموش کردم. یادم رفته بود عزیز قبل از رفتن، گفته بود شب خونه خاله مهرو میره. یعنی اون‌قدر ناراحت بودم و حالم بد بود که تنها چیزی که به ذهنم اومد خونه عزیز بود.
مهربان جون دوباره مراسم سو و شونش را به راه انداخته است. زیر لب زمزمه می‌کند و صدای هق‌هق گریه‌اش در اتاق پیچیده است. خاتون هم هر از گاهی، دست بر چشمانش می‌کشد و اشک‌هایش را پاک می‌کند. دیگر خودداری سخت است. تمام لحظات آن روز مانند فیلم در ذهنم مرور می‌شوند. پهنه گونه‌هایم جولان‌گاه اشک‌هایی می‌شود که آرام‌آرام پایین می‌ریزند.
- نمی‌دونم چرا این‌جوری شد؟ حال و روزم دست خودم نبود. اصلاً نمی‌خواستم این‌طور بشه که بچه‌ام... بچه‌ام... .
بغض بزرگی بساطش را میان گلویم پهن کرده و قصد عزیمت هم ندارد. انگار که دستی گلویم را بفشارد تا راه نفسم را ببندد. عزیز آشفتگی‌ام را که می‌بیند از جایش برمی‌خیزد و مرا میان آغوش مهربانش می‌فشارد. او خوب می‌داند چه چیز این‌گونه مرا به هم ریخته است.
- بسه مادر امروز یکم حالت بهتره، این‌جوری پیش بری دوباره فشارت میاد پایین.
عزیزی که همیشه هوایم را داشته و مهربانی‌هایش را دست نوازش کرده و بر سر و روی روح و جانم کشیده است. عزیز خواهر بزرگ‌تر خاتون است و خاله امیر. با من هیچ نسبت خونی ندارد اما من را هم‌چون بقیه نوه‌هایش دوست دارد. من، سرمه، اشکان و امیرعلی بیشتر تعطیلات‌مان را در کنار او گذرانده‌ایم. روزهایی که برایمان بهترین و خوش‌ترین خاطرات کودکی را رقم زده است.
میان هق‌هق‌هایم، صدای حاج بابا به گوشم می‌رسد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,802
47,076
مدال‌ها
7
- خدا تو رو دوباره به ما داد دخترجان. بچه‌ات رو از دست دادی، حق داری که پریشونی. اما با گریه و حال بد تو چیزی درست نمی‌شه باباجان، هنوز جوونی وقت زیاد داری، اون طفل معصوم هم عمرش به دنیا نبوده وگرنه از قدیم گفتن «گر نگه دار من آن است که من می‌دانم... شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد» امیر هم بی‌تقصیر نیست باباجان. باید بیشتر حواسش به زنش می‌بود. وظیفه‌اش بوده همراهت باشه. زن حامله بیشتر از هر کسی احتیاج به شوهرش داره. مهم‌ترین کارهاش‌ رو هم باید بذاره کنار به زن و بچه‌اش برسه. تو اون شرکت ارسلان و امین و بهراد هم هستن، درسته که بقیه هم هستن و حواس‌شون به زنت هست، اما تو باید بیشتر حواست بهش باشه. اون هم وقتی زنت داره بارداری سختی رو می‌گذرونه. خودت که بودی، دیدی دکترش چی گفت. نباید زنت رو ناراحت می‌کردی.
خاتون هم با تکان سرش، حرف‌های حاج بابا را تایید می‌کند. سرم در آغوش عزیز است و هنوز به پهنای صورت اشک می‌ریزم. صدای فین‌فین‌های مهربان جون و سرمه هم به گوشم می‌رسد. مهربان‌جون چشمان اشک‌بار و سگرمه‌های درهمش را از امیر جدا نمی‌کند.
- همونه که بچه‌ام دیروز به پرستار گفته بود کسی پیشم نمونه. چرا نگفتی مامانم؟ مگه من مرده بودم مادر؟ خدا یه دختر که بیشتر به من نداده. به جای این‌که خودت ‌رو آواره خیابون‌ها می‌کردی، می‌اومدی پیش من. خودم با حاج بابا و خاتون صحبت می‌کردم مادر.
دلم می‌رود برای مادرانگی‌های خوش رنگ و لعابش. او از همان بدو تولد، برایم مادری کرده است. روزی که به دنیا آمدم، مادرم نه شیری داشت برای سیر کردن نوزاد کوچکش و نه شرایطی که اگر شیر هم بود بتواند مرا سیر کند. نگرانی‌های مادرانه‌اش را که برای مهربان جون که دوست گرمابه و گلستانش بود، می‌بارد مهربان جونی که تنها پانزده روز است امیرعلی دوست داشتنی‌ام را به دنیا آورده، شیر دادن مرا هم به عهده می‌گیرد. یک سال و نیم من و امیر علی را با هم شیر می‌دهد و من می‌شوم دختر او و عمو ارسلان مهربانم و من از همان ابتدای تولد، به ظاهر صاحب دو خانواده شدم. و عزیزی که مرا حتی بیشتر از نوه‌های خونی‌اش دوست داشت و من هم او را مادربزرگی می‌دانستم که هیچ‌وقت نداشتم.
عزیز دستی به سرم می‌کشد و بعد بوسه‌ای بر پیشانی‌ام می‌نشاند و عصایش را در دستش تنظیم می‌کند و دستی به چین‌های زیر چشمانش می‌کشد و نگاه قهوه‌ایش را به چشمانم می‌دوزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین