- Dec
- 7,802
- 47,076
- مدالها
- 7
- نمی... خوام... کسی... پیشم باشه.
نفس کم میآورم انگار مولکولهای اکسیژن میان پیچ و خم راه تنفسیام، گم میشوند. نمیبینمش اما از صدایش کلافگی میبارد.
- هیوا جان!
هیوا جان؟! او چهار سال است که "جان" پشت اسمم را برداشته است. حالا چه شده که دوباره هیوا جان شدهام؟! بار دیگر زبان چوب شدهام را به سختی در دهان میچرخانم تا شاید کمی با بزاق نداشتهام خیس شود و حرف زدن آسانتر، اما بیفایده است.
- بهش بگین... بره لطفاً.
هنوز هم نگاهش نکردهام آخر دلم دیدنش را نمیخواهد. میدانم که تنها برای توجیح و توضیح خودش اینجاست؛ نه حال من یا بچهای که دیگر جایی در این دنیای پرفریب و نیرنگ ندارد. اما دیگر چیزی برای توضیح دادن وجود ندارد. پس بهتر است نباشد. بودنش درد روی دردهای جان و روحم اضافه میکند.
- حالش رو درک کنین. بهتره برین بیرون. اگه کاری هم باشه ما هستیم. یا زنگ بزنین یک نفر دیگه بیاد.
زنگ خطر به صدا در میآید.
- نه... هیچکی... نیاد. میخوام... تنها باشم.
پرستار به چشمان پر التماسم نگاه میکند. انگار حرف دلم را از نگاهم میخواند.
- باشه عزیزم. میگم کسی نیاد.
بعد رو به او میکند.
- خیالتون راحت باشه، ما حواسمون به خانومتون هست.
در دل به حرف پرستار خوشباورم میخندم. خانمش که من نیستم. یعنی تا سه روز پیش، افکار ساده لوحانه و شاید کودکانه و خامم، یا شاید بهتر است بگویم احمقانهام، مرا به این خیالبافی وامیداشت تا فکر کنم که هستم. اما فهمیدم که هیچوقت نبودهام. از نفسهای بلندی که میکشد و پر سروصدا بیرون میدهد، معلوم است کلافه و سردرگم شده است.
- فقط چند لحظه بعدش میرم.
پرستار از کنار تخت دور میشود و سمت در میرود.
- خیلی کوتاه لطفاً. بیمار میخواد تنها باشه. ما هم راحتی بیمارمون برامون مهمتر از هر چیزیه. مخصوصاً با شرایطی که گذرونده، فقط به آرامش و استراحت احتیاج داره. بهتره زودتر تنهاش بذارین.
- حتماً.
پرستار از در خارج میشود و او با کلافگی و پریشانی زیاد به سوی من برمیگردد و من با لجاجت چشمانم را میبندم. نفس پر سروصدایش حاکی از این است که چشمان بستهام دارد او را دیوانه میکند.
- هیوا جان! فقط چند لحظه گوش کن بعدش میرم و تا زمانی هم که نخوای نمیام.
چشمانم را بسته نگه میدارم و دهانم را هم. جوابش را نمیدهم و او کلافهتر میشود. بهتر از خودش میشناسمش. هیچچیز مانند بیمحلی کردن و نادیده گرفتنش او را عصبی نمیکند.
نفس کم میآورم انگار مولکولهای اکسیژن میان پیچ و خم راه تنفسیام، گم میشوند. نمیبینمش اما از صدایش کلافگی میبارد.
- هیوا جان!
هیوا جان؟! او چهار سال است که "جان" پشت اسمم را برداشته است. حالا چه شده که دوباره هیوا جان شدهام؟! بار دیگر زبان چوب شدهام را به سختی در دهان میچرخانم تا شاید کمی با بزاق نداشتهام خیس شود و حرف زدن آسانتر، اما بیفایده است.
- بهش بگین... بره لطفاً.
هنوز هم نگاهش نکردهام آخر دلم دیدنش را نمیخواهد. میدانم که تنها برای توجیح و توضیح خودش اینجاست؛ نه حال من یا بچهای که دیگر جایی در این دنیای پرفریب و نیرنگ ندارد. اما دیگر چیزی برای توضیح دادن وجود ندارد. پس بهتر است نباشد. بودنش درد روی دردهای جان و روحم اضافه میکند.
- حالش رو درک کنین. بهتره برین بیرون. اگه کاری هم باشه ما هستیم. یا زنگ بزنین یک نفر دیگه بیاد.
زنگ خطر به صدا در میآید.
- نه... هیچکی... نیاد. میخوام... تنها باشم.
پرستار به چشمان پر التماسم نگاه میکند. انگار حرف دلم را از نگاهم میخواند.
- باشه عزیزم. میگم کسی نیاد.
بعد رو به او میکند.
- خیالتون راحت باشه، ما حواسمون به خانومتون هست.
در دل به حرف پرستار خوشباورم میخندم. خانمش که من نیستم. یعنی تا سه روز پیش، افکار ساده لوحانه و شاید کودکانه و خامم، یا شاید بهتر است بگویم احمقانهام، مرا به این خیالبافی وامیداشت تا فکر کنم که هستم. اما فهمیدم که هیچوقت نبودهام. از نفسهای بلندی که میکشد و پر سروصدا بیرون میدهد، معلوم است کلافه و سردرگم شده است.
- فقط چند لحظه بعدش میرم.
پرستار از کنار تخت دور میشود و سمت در میرود.
- خیلی کوتاه لطفاً. بیمار میخواد تنها باشه. ما هم راحتی بیمارمون برامون مهمتر از هر چیزیه. مخصوصاً با شرایطی که گذرونده، فقط به آرامش و استراحت احتیاج داره. بهتره زودتر تنهاش بذارین.
- حتماً.
پرستار از در خارج میشود و او با کلافگی و پریشانی زیاد به سوی من برمیگردد و من با لجاجت چشمانم را میبندم. نفس پر سروصدایش حاکی از این است که چشمان بستهام دارد او را دیوانه میکند.
- هیوا جان! فقط چند لحظه گوش کن بعدش میرم و تا زمانی هم که نخوای نمیام.
چشمانم را بسته نگه میدارم و دهانم را هم. جوابش را نمیدهم و او کلافهتر میشود. بهتر از خودش میشناسمش. هیچچیز مانند بیمحلی کردن و نادیده گرفتنش او را عصبی نمیکند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: