- Dec
- 7,761
- 46,645
- مدالها
- 7
- من عزیز رو خیلی خوب میشناسم. امکان نداره ناراحت بشه، امشب میبرمش اگه فردا رویا مرخص شد، بعدازظهر بیا دنبالش؛ فقط چند دست لباس لازم داره بهتر از اینه که بره پیش غریبهها هر چند ما هم با اون غریبهها فرقی نداریم.
نگاهش میکنم... همچنان سر به زیر ایستاده اما کلافگی از رفتارش پیداست. دستش را به گردنش میکشد و لب پایینش را به دندان میگیرد.
- ساکش تو ماشینه اما نمیشه، اگه کسی بفهمه... .
- کی میخواد بفهمه. تهش سرمه و اشکان و امیرعلی هستن که از همه چیز خبر دارن.
رو به دخترک میکنم که با چشمان به برق نشستهاش مرا نگاه میکند.
- شاید هم بشه پنج تایی بریم شهربازی. بیشتر هم خوش میگذره.
چشمکی میزنم و لبخندی بر لب میآورم.
- نظرت چیه خوشگل خانوم؟
و جوابش لبخندی است و سری که به تایید تکان میدهد.
امیر هوفی میکشد و به رویا نگاه میکند اما رویا با لبخند به من خیره است.
- نمیدونم چهطوری ازت تشکر کنم هیوا جون.
از تخت پایین میآیم و ابتدا کیفم را برمیدارم و بعد به سمتش میروم.
- این چه حرفیه عزیزم! تشکر واسه چی، این بچه، فامیل منه. درسته؟
چشمانش از خوشحالی برق میزنند. سرش را به معنی تایید تکان میدهد.
- کاش زودتر از اینها میدیدمت.
- هیچوقت برای آشنایی دیر نیست. از این به بعد بیشتر هم رو میبینیم.
آرام در آغوش میگیرمش و بوسهای روی گونهاش میکارم.
- من باید چند تا تلفن بزنم میرم بیرون؛ شما هم یه دل سیر دختر خوشگلت رو ببوس که ما یه عالمه کار داریم که باید با هم انجام بدیم.
و رو به روژان لبخند به لب میکنم.
- مگه نه پرنسس؟
نگاهش میکنم... همچنان سر به زیر ایستاده اما کلافگی از رفتارش پیداست. دستش را به گردنش میکشد و لب پایینش را به دندان میگیرد.
- ساکش تو ماشینه اما نمیشه، اگه کسی بفهمه... .
- کی میخواد بفهمه. تهش سرمه و اشکان و امیرعلی هستن که از همه چیز خبر دارن.
رو به دخترک میکنم که با چشمان به برق نشستهاش مرا نگاه میکند.
- شاید هم بشه پنج تایی بریم شهربازی. بیشتر هم خوش میگذره.
چشمکی میزنم و لبخندی بر لب میآورم.
- نظرت چیه خوشگل خانوم؟
و جوابش لبخندی است و سری که به تایید تکان میدهد.
امیر هوفی میکشد و به رویا نگاه میکند اما رویا با لبخند به من خیره است.
- نمیدونم چهطوری ازت تشکر کنم هیوا جون.
از تخت پایین میآیم و ابتدا کیفم را برمیدارم و بعد به سمتش میروم.
- این چه حرفیه عزیزم! تشکر واسه چی، این بچه، فامیل منه. درسته؟
چشمانش از خوشحالی برق میزنند. سرش را به معنی تایید تکان میدهد.
- کاش زودتر از اینها میدیدمت.
- هیچوقت برای آشنایی دیر نیست. از این به بعد بیشتر هم رو میبینیم.
آرام در آغوش میگیرمش و بوسهای روی گونهاش میکارم.
- من باید چند تا تلفن بزنم میرم بیرون؛ شما هم یه دل سیر دختر خوشگلت رو ببوس که ما یه عالمه کار داریم که باید با هم انجام بدیم.
و رو به روژان لبخند به لب میکنم.
- مگه نه پرنسس؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: