جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,875 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- من عزیز رو خیلی خوب می‌شناسم. امکان نداره ناراحت بشه، امشب می‌برمش اگه فردا رویا مرخص شد، بعد‌ازظهر بیا دنبالش؛ فقط چند دست لباس لازم داره بهتر از اینه که بره پیش غریبه‌ها هر چند ما هم با اون غریبه‌ها فرقی نداریم.
نگاهش می‌کنم... هم‌چنان سر به زیر ایستاده اما کلافگی از رفتارش پیداست. دستش را به گردنش می‌کشد و لب پایینش را به دندان می‌گیرد.
- ساکش تو ماشینه اما نمی‌شه، اگه کسی بفهمه... .
- کی می‌خواد بفهمه. تهش سرمه و اشکان و امیرعلی هستن که از همه چیز خبر دارن.
رو به دخترک می‌کنم که با چشمان به برق نشسته‌اش مرا نگاه می‌کند.
- شاید هم بشه پنج تایی بریم شهربازی. بیش‌تر هم خوش می‌گذره.
چشمکی می‌زنم و لبخندی بر لب می‌آورم.
- نظرت چیه خوش‌گل خانوم؟
و جوابش لبخندی است و سری که به تایید تکان می‌دهد.
امیر هوفی می‌کشد و به رویا نگاه می‌کند اما رویا با لبخند به من خیره است.
- نمی‌دونم چه‌طوری ازت تشکر کنم هیوا جون.
از تخت پایین می‌آیم و ابتدا کیفم را برمی‌دارم و بعد به سمتش می‌روم.
- این چه حرفیه عزیزم! تشکر واسه چی، این بچه، فامیل منه. درسته؟
چشمانش از خوش‌حالی برق می‌زنند. سرش را به معنی تایید تکان می‌دهد.
- کاش زودتر از این‌ها می‌دیدمت.
- هیچ‌وقت برای آشنایی دیر نیست. از این به بعد بیش‌تر هم رو می‌بینیم.
آرام در آغوش می‌گیرمش و بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌کارم.
- من باید چند تا تلفن بزنم میرم بیرون؛ شما هم یه دل سیر دختر خوش‌گلت رو ببوس که ما یه عالمه کار داریم که باید با هم انجام بدیم.
و رو به روژان لبخند به لب می‌کنم.
- مگه نه پرنسس؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
هنوز هم کمی خجالت می‌کشد.
- آره.
دستم را مشت کرده و رو به رویش می‌گیرم.
-‌ پس توافق می‌کنیم. یه مشت بزن.
و او به تبعیت از من دستش را مشت کرده و آرام به مشت من می‌کوبد. پیشانی‌اش را می‌بوسم و به سمت در می‌روم.

- پس من پایین منتظرتم. رویا‌جون خداحافظ. امیدوارم خیلی زود خوب بشی و برگردی خونه.
در حقیقت هیچ تلفن زدنی در کار نیست. آن‌ها را تنها گذاشتم تا خانوادگی کمی با هم وقت بگذرانند. من هم کمی فکر کنم به روزی که بهتر است هر چه زودتر برسد و همه چیز را بتوانیم برای همه بگوییم؛ پیش از این‌که خودشان متوجه شوند. سخت است اما چه بخواهیم چه نه، باید انجام شود. یک چیزهایی این وسط خراب می‌شوند. مثلاً بعضی روابط و باورهایی که بی‌شک از بین می‌روند. آرامشی که تمام این سال‌ها برای حفظش تلاش‌ها شده است. اما نگفتنش بدتر از گفتنش است.
***
به خانه عزیز که می‌رسیم، خداحافظی می‌کنم و دست بر دست‌گیره می‌گذارم که صدایش را می‌شنوم.
- اگه یه وقت عزیز... .
- الکی واسه خودت داستان درست نکن. عزیز چه‌کار به این بچه داره آخه. روژان پیش من باشه خیال رویا هم راحت‌تره. شب هم پیش زنت میری، رو اعصابش اسکی نرو. بذار این روزهای مونده تا زایمانش رو سر خونه و زندگی‌اش باشه.
- همیشه رفیق خوبی بودی.
نگاهش می‌کنم. به درب سمت خودش تکیه داده و به من زل زده است.
- جدی؟! ببین کی این حرف رو می‌زنه! حرف‌هات یه سر سوزن نمی‌ارزه. اگه من رو به رفاقت قبول داشتی و هم‌راز خودت می‌دونستی، همون اول‌، راست و درست می‌اومدی و همه چی رو می‌گفتی. شاید اون‌جوری دیگه وضعیت هیچ کدوم‌مون این‌طور که الان هست، نبود.
پوفی می‌کشد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- حق با توئه. من اشتباه کردم و تو این اشتباه، تو و رویا رو هم داغون کردم.
بدون واکنش به جمله‌اش، گوشی‌ام را از کیف خارج می‌کنم.
- یادم رفت شماره رویا رو بگیرم. بگو بزنم تو گوشیم.
هیچ صدایی نمی‌آید. سر برمی‌گردانم و نگاهش می‌کنم. در همان وضعیت هم‌چنان‌، خیره مرا نگاه می‌کند.
چشمانم را از حرص، روی هم فشار می‌دهم و باز می‌کنم.

- نمی‌خواد، خودم بعد ازش می‌گیرم.
بعد رو به دخترک آرامی می‌کنم که در صندلی عقب بی سر و صدا نشسته و کمربندش را هم از همان ابتدای حرکت بسته است. دست‌هایم را به هم می‌کوبم.
- بپر پایین خانوم خوش‌گله که این‌جا ایستگاه آخره. می‌خوایم بریم شیطونی.
در را باز می‌کنم تا پیاده شوم.
- شماره رویا رو واست می‌فرستم.‌ هر وقت هم لازم شد... .
- لازم نمی‌شه.
از ماشین پیاده می‌شوم و درب عقب را باز می‌کنم و به دخترک زیبای امیر کمک می‌کنم تا پیاده شود. ساکش را هم بر‌می‌دارم. به سمت صندلی جلو بر‌می‌گردم.

- برو از بابا جونت خدا‌حافظی کن. بهش بگو این آخرین باره این‌جوری می‌بینتت. فردا که بیاد دنبالت یه آتیش‌پاره درست و حسابی تحویل می‌گیره عین نوه خاله‌اش.
منظورم سرمه است، کمکش می‌کنم تا از صندلی بالا برود. امیر هم خودش را جلو می‌کشد و او را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسدش.
- دختر خوبی باش بابایی، باشه؟
دخترک سرش را تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کند و باز با کمک من پایین می‌آید و با هم وارد خانه می‌شویم.
عزیز به خوبی از دختر امیر استقبال می‌کند. وقتی سرش را بلند می‌کند، به چشمانم خیره می‌شود.
- آوردیش که خودت رو زجر بدی؟
هاج و واج نگاهش می‌کنم. از کجا فهمیده است؟
- بچه رو اون‌جا نگه ندار مادر برین دست و روتون رو بشورین. بعد بشینین یه چیزی بیارم بخورین تا شام هنوز وقت زیاده.
نگاهش می‌کنم. ته چشمان مهربانش، امواجی از نگرانی است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- شما می‌دونستین عزیز؟
- نه وقتی دیدمش فهمیدم. شبیه بچگی‌های امیره. همون موها و چشم و ابروی سیاه. اون‌قدر شباهت‌شون زیاده که هر کی امیر رو دیده باشه متوجه میشه این بچه، دختر امیره.
دست دخترک را می‌گیرم و وارد سرویس می‌شویم. چهارپایه را پایین روشویی می‌گذارم تا کمی قدش بلندتر شود و دستش به شیر آب برسد. با خنده و شوخی کمکش می‌کنم دست‌هایش را بشوید. او را روی مبل رو به روی تلویزیون می‌نشانم و شبکه‌ای که کارتون پخش می‌کند را پیدا می‌کنم تا کمی سرگرم شود و خود به آشپزخانه نزد عزیز می‌روم.
- بعدازظهر هم پیش زنش بودی؟
- آره عزیز. بیمارستان بستریه.
- چرا؟ مشکلش چیه؟
گفتنش سخت است. کمی من و من می‌کنم.
- حامله‌ست.
عزیز چشم به من می‌دوزد و من نگاهم به روی دست‌های پر چین و چروکش است که مشغول خشک کردن میوه‌ها و جا دادنشان در کاسه بلور دودی رنگ فرانسوی‌ست.
- این پسر یه جو شعور نداره. بعد اون همه بلایی که سرت آورد، برداشته تو رو برده ور دل زن حامله‌اش؟ شانس بیاره دستم بهش نرسه. همونه رنگ و رو نداری، شدی عین گچ دیوار. حالت بده... .
نمی‌گذارم جمله‌اش تمام شود. چرا که اگر از حال و روز امروزم، چیزی بفهمد، بی‌شک عصبانی‌تر از الان می‌شود.
- حالم خوبه. من خودم خواستم برم عزیز. امیر اون کارها رو با من کرد. اون زن بی‌چاره که کاره‌ای نبود.
- می‌دونم مادر. که اگه بود تا حالا صبر نمی‌کردم برای پیچوندن گوش اون پسره و باباش. می‌رفتم همه‌شون رو آتیش می‌زدم.
- شما می‌دونستین که رویا خانواده‌ای نداره؟
- می‌دونستم مادر. همون موقع که فهمیدم امیر چه غلط‌هایی کرده، رفتم پِیِش. فک و فامیل آدم خداست قربونت برم. داشته باشی‌اش دلت گرمه، نداشته باشی‌اش هم بی‌کسی؛ حتی اگه یک قوم و قبیله آدم دورت باشن.
لبخند می‌زنم و به سمتش می‌روم و گونه چروکش را عاشقانه می‌بوسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- قربون اون قلب خوش‌گل و مهربونت برم من.
پیشانی‌ام گرم می‌شود از بوسه پر مهرش و دلم هم.
- قلب من اگه مهربونه، تو همه وجودت مهره مادر. هر کی جای تو بود تو روی هیچ کدوم از افراد اون خونواده نگاه هم نمی‌کرد. اون‌ها خیلی خوش شانسن که با تو طرفن. هر چند گناه آدمی‌زاد بی‌عقوبت نمی‌مونه. تو این دنیا، یا اون دنیا باید جواب پس بده. گناه دل شکسته که خیلی گنده‌ست.
نفسی می‌گیرد و کاسه میوه را دستم می‌دهد.
- بیا ببرش مادر. اون بچه رو تنها نذار. این‌جا غریبی می‌کنه.
دوباره بوسه‌ای به روی گونه‌اش می‌زنم و می‌روم.
تمام شب را پا به پای دخترک امیر می‌دوم و بازی می‌کنم. انیمیشن تماشا می‌کنیم و با حمام پر از کف و حباب و آب بازی تا وقت خواب مشغول می‌شویم. آن‌قدر انرژی مصرف می‌کند که حالا بعد از یک تماس تلفنی کوتاه با پدر و مادرش، به خواب عمیقی فرو رفته است. من هم به نزد عزیز می‌روم تا هم به هم ریختگی‌های ناشی از شیطنت‌هایمان را جمع کنم، هم پیش از خواب کمی سر بر پایش بگذارم تا با جادوی انگشتانش، دست بر ترافیک افکار شلوغ و در هم پیچده سرم بکشد. از ظهر تا به الان یاد کودک از دست رفته‌ام لحظه‌ای مرا تنها نگذاشته است. دلم حضورش را، بینی‌ام عطر بی‌نظیر تنش را و آغوش خالی‌ام تن کوچکش را طلب می‌کند. نبودنش درد است و اگر بود، بودنش هم هزاران درد بود. چه‌طور می‌توانستم توضیح دهم چگونه پا به دنیای نامروت انسان‌ها گذاشته است؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
● فصل هشتم
صبح خروس خوان، امیر، روژان خواب آلود در آغوش، آمد. او را در آغوش من گذاشت و همراه رویا به بیمارستان رفت. وقت زایمان رویا بود و من، نگران بالای سر روژانی که روی تخت من، بی‌خبر و آسوده خوابیده است حاضر و آماده نشسته‌ام. نه قطره‌ای آب از گلویم پایین می‌رود و نه لقمه‌ای نان؛ حتی با اصرارهای التماس‌گونه عزیز.
صدای زنگ در که می‌آید، به سرعت از جا می‌جهم و از اتاق بیرون می‌روم و از کنار عزیز رد می‌شوم.
- من باز می‌کنم عزیز.
و به سوی درب حیاط می‌دوم. سرمه است. همان‌طور که وارد می‌شود و کنارم راه می‌آید، دستش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند.
- چه‌طوری گوگولی من؟
و لپ نداشته‌ام را بین دو انگشتش می‌گیرد و می‌کشد.
- دیگه ماشاالله امیرخان بعد از اون همه گل‌های رنگارنگی که کاشته، حالا این‌جا رو تبدیل به کودکستان خصوصی بچه‌اش کرده. من هم که مربی بی‌جیره و مواجب. تو هم حمال دل‌سوز و مهربون و کاری.
- باز سر صبحی تخم کفتر خوردی؟
- اوف! یکی دوتا هم نه، ها! ده_دوازده تا خوردم.
سری از تاسف تکان می‌دهم و سعی می‌کنم خود را از حصار دست‌هایش جدا کنم.
- پس خدا به روژان طفلی رحم کنه. حواست بهش باشه. هنوز خوابه. براش شیر کاکائو درست کردم. پن کیک هم درست کردم. زیاده، اگه دوست داشتی تو هم بخور.
- آخ، قربون اون دست‌های کدبانوت برم من عشقم. می‌دونی که من عاشق پن کیکم. شیر کاکائو هم می‌تونم بخورم؟
هم‌چنان به تلاش بی‌ثمرم برای جدا شدن از او می‌کوشم و در همان حال آرام می‌خندم.
- ببین سر صبحی چه‌طور داری مغزم رو قورت میدی. برای تو هم درست کردم.
ناگهان مرا به سمت خود می‌کشد و سفت در آغوشش می‌فشارد و تند‌تند بوسه‌های آبکی روی گونه‌ام می‌کارد.
- قربونت برم من جوجه استخونی خوش‌گلم.
او را با دست هل می‌دهم تا جدا شود.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- اَه، سرمه! برو اون طرف. حالم رو به هم زدی. صورتم پر تف شد.
و از کنارش دور می‌شوم و او به دنبالم می‌آید.
‌- دست خودم نیست آخه ناناز. ماچ خورت ملسه.
- کم سر و صدا کن. بچه خوابه.
خم می‌شود و دست روی سی*ن*ه‌اش می‌گذارد.
- چشم سرورم. امر، امر شماست علیاحضرت.
- غیر از تخم کفتر سر صبحی دیگه چی خوردی، این‌قدر مسخره بازی در میاری؟
- تو رو دیدم خوش‌گلم. تو رو می‌بینم حالم میشه احسن‌الحال. اصلاً میرم تو فضا چشم عسلی من.
- بیا بریم فکر می‌کنم هنوز خوابی. من رو با یکی دیگه اشتباه گرفتی. الکی داری وقت من رو می‌گیری هی ور... ور... ور. من برم دیگه وگرنه الان از استرس همین‌جا ولو میشم.
کیفم را از روی مبل برمی‌دارم و کفش‌هایم را به پا می‌کنم. سوئیچ را برمی‌دارم و بعد از خداحافظی، بیرون می‌روم.
روی صندلی‌های آبی رنگ و ناراحت کنار سالن، پشت درب اتاق زایمان نشسته‌ام و سرم را به دیوار پشتی تکیه داده‌ام و چشم‌هایم را بسته‌ام. امیر هم مدام راه می‌رود و صدای کفش‌هایش، مانند چنگکی، مغزم را در خود گرفته و فشار می‌دهد. مدام دست در موهایش می‌کشد، یا پشت گردنش را ماساژ می‌دهد. سفیدی چشمانش سرخ شده‌اند و خستگی و کلافگی را فریاد می‌زنند. بیش‌تر از دو ساعت از آمدن من و پنج ساعت از رفتن رویا به اتاق زایمان می‌گذرد.
بالاخره یک پرستار از آن در بیرون می‌آید.
- همراه معین.
از جا می‌پرم و به همراه امیر به سوی پرستار می‌رویم.
- چی‌شد خانوم؟ حال خانمم چه‌طوره؟
پرستار دست‌هایش را داخل جیب‌های روپوش سفیدش می‌برد و لبخند می‌زند.
- مبارکه، آقا پسرتون دنیا اومد. حالش هم خوبه. حال مادرش هم خوبه. یکم فشارش بالا رفت که خوش‌بختانه کنترل شده و الان هیچ مشکلی نیست. تا چند دقیقه دیگه گل پسرتون رو میارن ببینین. برای دیدن خانوم‌تون هم باید یه ساعت صبر کنین.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
نفسی از سر راحتی می‌کشیم.
- خدا رو شکر. مبارکه.
چشمانش را محکم روی هم می‌فشارد و تکیه‌اش را به دیوار پشت سرش می‌دهد و نفسش را آرام بیرون می‌دهد. چشم که باز می‌کند انگار آرامش به رگ‌های تنش تزریق کرده‌اند.
- ممنون.
تکیه‌اش را از دیوار می‌گیرد و روی نیمکت می‌نشیند. آرنج‌هایش را روی زانوهایش قرار می‌دهد و سرش را با دستانش می‌گیرد.
- من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم. صبحونه نخوردیم. الان دیگه با خیال راحت می‌تونیم چند تا لقمه دهنمون بذاریم.
سرش را بلند می‌کند و آرام تکان می‌دهد.
از دکه بیرون بیمارستان یک لیوان چای‌، یک لیوان قهوه و یک کیک صبحانه دو رنگ بزرگ، با دو چنگال و یک چاقوی یک بار مصرف می‌خرم. می‌دانم که عاشق کیک صبحانه دو رنگ است آن هم با قهوه. به نیمکت کنار اتاق زایمان که می‌رسم، آن‌ها را روی نیمکت می‌گذارم و می‌نشینم. کیک را باز می‌کنم و داخل همان قالب کاغذی‌اش، تکه‌اش می‌کنم. قهوه و چنگال را هم به دستش می‌دهم.
- شروع کن.
کمی از چایم می‌خورم ولی او هنوز بی‌حرکت نشسته است. نگاهش می‌کنم. خیره به من، چنگال و لیوان قهوه را در دست گرفته است.
- چرا نمی‌خوری؟ تا اون‌جایی که می‌دونم هر دوشون رو دوست داری.
- دارم فکر می‌کنم خدا موقع خلقت تو، همه چی رو به اندازه داده. اما تو مهربونی انگار از حق دیگران کم کرده و به مال تو اضافه کرده.
دستی را که چایم را در بر گرفته، را پایین می‌آورم و کلافه چشم می‌گیرم و رویم را برمی‌گردانم. دوباره کمی از چایم را می‌نوشم.
- می‌دونم دلت نمی‌خواد حرف‌های من رو بشنوی ولی خیلی وقت‌ها کارهات متعجبم می‌کنه. مثل ده روز پیش که تو بیمارستان برای اولین بار رویا رو دیدی و یک ساعت بعد کنارش خوابیده بودی. یا شبش که روژان رو پیش خودت بردی و تموم این یک هفته که غذای رژیمی برای رویا درست کردی. روژان که جای خودش. خاله هیوا از دهنش نمی‌افته. این‌قدر که تو این ده روز بهش خوش گذشته و شیطونی کرده، تو تموم عمر چهار ساله‌اش نکرده. نمی‌تونم تحسینت نکنم. همیشه تحسی... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
کلافه لیوان چایم را روی نیمکت می‌کوبم.
- بس کن امیر. من برای تو کاری نکردم. فقط وظیفه انسانی‌ام رو انجام دادم. همون که تو بلد نیستی. چون وجدان نداری. چون... .
نفس عمیقی می‌کشم تا رودخانه پر تلاطم حرف‌هایم از سد دهانم بیرون نریزد. با چنگال تکه‌ای کیک داخل دهانم می‌گذارم و با حرص می‌جومش. مقصد نگاهم دیوار رو به روست اما به شدت عصبانی و کلافه‌ام و جنگی است بین عقل و قلبم، که قلبم می‌گوید بگو و خودت را از شر این حرف‌های تلنبار شده خلاص کن اما عقلم انگشت روی بینی‌اش گذاشته و با اخم هیس محکمی تحویلش می‌دهد. دلم تنها چیزی که طلب می‌کند این است که او به سکوتش ادامه دهد. تکه کیک دیگری به چنگال می‌زنم و آن را هم تندتند و بی‌اعصاب می‌جوم. رویش هم کمی چای می‌نوشم.
- چای رو کیکت نخور هیوا. باز معده درد میشی.
با عصبانیت رو به او می‌کنم و چشم غره‌ای می‌روم.
- دلم می‌خواد معده درد بشم. چه‌کار به من داری؟ تو فقط هیچی نگو.
و دوباره کمی دیگر چای و بعد یک تکه دیگر کیک.
در اتاق زایمان دوباره باز می‌شود. پرستاری نوزادی پتو پیچ شده به بغل خارج می‌شود. از جایم برمی‌خیزم و به سرعت خود را به او می‌رسانم. صدای پای امیر هم پشت سرم می‌آید. روی صورت نوزاد پوشیده میان پتوی آبی رنگ خم می‌شوم. چشم‌هایش بسته و دست‌های کوچکش را مشت کرده است. برخلاف نوزادان شاهمیر، کوچک است. پوست سفیدش بی‌شک هدیه مادرش است. لب‌ها و بینی و موهایش هم همین‌طور. مانند فرشته‌ای زیبا خوابیده است. اشک در چشم‌هایم حلقه می زند.
- سلام آقا رادان. خوش اومدی قربونت برم من.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
و بوسه‌ای آرام روی مشت بسته دستش می‌زنم. این یکی شبیه امیر نشده است. هر چند قیافه مهم نیست. کاش بی‌وجدانی و نارفیقی پدرش را به ارث نبرد. پرستار او را به آغوش امیر می‌دهد و من تنها اشک می‌ریزم به یاد بچه‌ای که می‌توانست زنده باشد و زندگی کند. اشک‌هایم را تندتند پاک می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم اما در گلویم گرهی‌ست که هر آن اگر باز شود‌، سیل به راه می‌افتد. آرام قدمی به عقب می‌روم و بعد قدم‌های دیگر و سپس بی‌توجه به صدا کردن‌های امیر، به سرعت از آن‌جا خارج می‌شوم و خود را به محوطه بیمارستان می‌رسانم. هوا کمی سرد است، اما در این لحظه سرما اهمیتی ندارد. گوشه‌ای دنج پیدا می‌کنم و روی نیمکتی، در زیر درختی پرشاخه اما خالی از برگ می‌نشینم و آرام به گریه کردنم ادامه می‌دهم. هیچ‌گاه حسود نبوده‌ام اما بخشی از وجودم بدون جنین بی‌گناهم، خالی مانده است و می‌دانم که تا ابد هم خالی خواهد ماند. آرام‌تر که می‌شوم، شماره خانه عزیز را می‌گیرم.
- هیوا چی شد؟ زایید؟
- بی‌ادب! جلوی بچه داری این‌جوری حرف می‌زنی؟ یه نخود مغز تو اون کله گنده‌ات نیست به خدا. طفلی خاله مهرو و بابات، از دست تو چی می‌کشن. همون تو رو دیدن که قید بچه بعدی رو زدن.
- باز اون متخصص به هم ریختن اعصاب و روان چی گفته که این‌طوری زدی تو خط ترور شخصیتی من، قربونت برم من.
- تو هم کم از اون نداری‌ با اون حرف زدنت. فقط اون از سر شعور نداشته‌اش این کار رو می‌کنه ولی تو دست خودت نیست همین‌طوری خلق شدی.
هین کشیده‌اش، به معنای این است که به قول خودش، به شدت ترور شخصیتی شده است و حالا جوابی در قبال آن‌ها ندارد.
- به عزیز بگو رویا نیم ساعت پیش زایمان کرده. حالش خوبه بچه‌اش هم تازه آوردن. اون هم خوبه.
لحظاتی را بی‌حرف می‌گذرانیم. می‌دانم که حالم را فهمیده است. حتی اگر صدایم این گونه خش‌دار و گرفته نبود.
- قربون دل خونت برم، گریه کردی، آره؟
نفسی بلند می‌کشم و سکوت می‌کنم تا با باز شدن دهانم، بغض پیله کرده در گلویم دوباره باز نشود و اشک‌هایم سرازیر نشوند.
 
بالا پایین