- Dec
- 7,761
- 46,649
- مدالها
- 7
از تاب که پایین میآید، موهای به هم ریختهاش را مرتب میکنم و بوسه بر آنها میزنم. نهارمان ساندویچ کتلتهایی است که رویا صبح زود درستشان کرده و با خیارشور و گوجه و کاهو در نان باگت میپیچد و به دستمان میدهد. ساده و بدون زرق و برق، اما عجیب خوشمزه است و به تن خسته و شکم گرسنهمان جان میبخشد.
روژان از جایش برمیخیزد و در حالی که آخرین لقمه ساندویچش را که کمی هم بزرگ است در دهان کوچکش جا میدهد، کتانیهای آبیاش را میپوشد. رویا نگاهی به حرکات شتابزده او میاندازد.
- کجا مامان جان! بشین غذات رو بخور.
روژان بند چسبی کتانیاش را میچسباند و برمیخیزد.
- برم بازی دیگه. به دوستهام گفتم غذا بخورم برمیگردم.
امیر به چهره پرهیجان دخترش لبخندی میزند.
- با شکم پر نمیشه بازی کرد بابایی. دوستهات هم حتماً تا حالا رفتن خونهشون. الان ظهره همه میخوان غذا بخورن بعد استراحت کنن. ببین زمین بازی چهقدر خلوته.
روژان نگاهی به زمین بازی میاندازد.
- من به دوستهام گول دادم آخه بابایی.
- قول دادی باباجون. برو ببین هیچکَس نیست. اونها هم رفتن خونههاشون. ما هم باید کمکم برگردیم خونه، بابا.
- برم ببینم اگه نبودن زود میام.
و به سمت زمین بازی میدود. به رویا کمک میکنم تا وسایل را جمع کند. در حال جمع کردن زیرانداز هستم که صدای جیغ روژان را از سمت زمین بازی میشنوم. زیرانداز را روی زمین میاندازم و به سمت زمین بازی میدوم. امیر هم به دنبالم میآید.
- روژان!
- روژان ،خاله!
و میبینمش که در انتهای زمین بازی، روی زمین افتاده است و گریه میکند. خودم را به سرعت به او میرسانم.
- روژان! چی شده قربونت برم؟
تنها گریه میکند و جیغ میکشد. کنارش زانو میزنم و دست دور کتفش میاندازم و بلندش میکنم. امیر همزمان سر میرسد.
روژان از جایش برمیخیزد و در حالی که آخرین لقمه ساندویچش را که کمی هم بزرگ است در دهان کوچکش جا میدهد، کتانیهای آبیاش را میپوشد. رویا نگاهی به حرکات شتابزده او میاندازد.
- کجا مامان جان! بشین غذات رو بخور.
روژان بند چسبی کتانیاش را میچسباند و برمیخیزد.
- برم بازی دیگه. به دوستهام گفتم غذا بخورم برمیگردم.
امیر به چهره پرهیجان دخترش لبخندی میزند.
- با شکم پر نمیشه بازی کرد بابایی. دوستهات هم حتماً تا حالا رفتن خونهشون. الان ظهره همه میخوان غذا بخورن بعد استراحت کنن. ببین زمین بازی چهقدر خلوته.
روژان نگاهی به زمین بازی میاندازد.
- من به دوستهام گول دادم آخه بابایی.
- قول دادی باباجون. برو ببین هیچکَس نیست. اونها هم رفتن خونههاشون. ما هم باید کمکم برگردیم خونه، بابا.
- برم ببینم اگه نبودن زود میام.
و به سمت زمین بازی میدود. به رویا کمک میکنم تا وسایل را جمع کند. در حال جمع کردن زیرانداز هستم که صدای جیغ روژان را از سمت زمین بازی میشنوم. زیرانداز را روی زمین میاندازم و به سمت زمین بازی میدوم. امیر هم به دنبالم میآید.
- روژان!
- روژان ،خاله!
و میبینمش که در انتهای زمین بازی، روی زمین افتاده است و گریه میکند. خودم را به سرعت به او میرسانم.
- روژان! چی شده قربونت برم؟
تنها گریه میکند و جیغ میکشد. کنارش زانو میزنم و دست دور کتفش میاندازم و بلندش میکنم. امیر همزمان سر میرسد.