جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,045 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,649
مدال‌ها
7
از تاب که پایین می‌آید، موهای به هم ریخته‌اش را مرتب می‌کنم و بوسه بر آن‌ها می‌زنم. نهارمان ساندویچ کتلت‌هایی است که رویا صبح زود درست‌شان کرده و با خیارشور و گوجه و کاهو در نان باگت می‌پیچد و به دست‌مان می‌دهد. ساده و بدون زرق و برق، اما عجیب خوش‌مزه است و به تن خسته و شکم گرسنه‌مان جان می‌بخشد.
روژان از جایش برمی‌خیزد و در حالی که آخرین لقمه ساندویچش را که کمی هم بزرگ است در دهان کوچکش جا می‌دهد، کتانی‌های آبی‌اش را می‌پوشد. رویا نگاهی به حرکات شتاب‌زده او می‌اندازد.
- کجا مامان جان! بشین غذات رو بخور.
روژان بند چسبی کتانی‌اش را می‌چسباند و برمی‌خیزد.
- برم بازی دیگه. به دوست‌هام گفتم غذا بخورم برمی‌گردم.
امیر به چهره پرهیجان دخترش لبخندی می‌زند.
- با شکم پر نمی‌شه بازی کرد بابایی. دوست‌هات هم حتماً تا حالا رفتن خونه‌شون. الان ظهره همه می‌خوان غذا بخورن بعد استراحت کنن. ببین زمین بازی چه‌قدر خلوته.
روژان نگاهی به زمین بازی می‌اندازد.
- من به دوست‌هام گول دادم آخه بابایی.
- قول دادی باباجون. برو ببین هیچ‌کَس نیست. اون‌ها هم رفتن خونه‌هاشون. ما هم باید کم‌کم برگردیم خونه، بابا.
- برم ببینم اگه نبودن زود میام.
و به سمت زمین بازی می‌دود. به رویا کمک می‌کنم تا وسایل را جمع کند. در حال جمع کردن زیرانداز هستم که صدای جیغ روژان را از سمت زمین بازی می‌شنوم. زیر‌انداز را روی زمین می‌اندازم و به سمت زمین بازی می‌دوم. امیر هم به دنبالم می‌آید.
- روژان!
- روژان ،خاله!
و می‌بینمش که در انتهای زمین بازی، روی زمین افتاده است و گریه می‌کند. خودم را به سرعت به او می‌رسانم.
- روژان! چی شده قربونت برم؟
تنها گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. کنارش زانو می‌زنم و دست دور کتفش می‌اندازم و بلندش می‌کنم. امیر هم‌زمان سر می‌رسد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,649
مدال‌ها
7
- چی شده بابایی؟
تنها دستش را بالا می‌آورد و من روی آرنجش بریدگی نسبتاً عمیقی می‌بینم. زمزمه‌ ترسیده‌ام میان جیغ‌های روژان گم می‌شود.
- یا خدا!
امیر به سرعت بغلش می‌کند و می‌دویم به سمت رویایی که کریر به دست و آشفته ایستاده است.
- چی شده امیر؟ بچه‌ام چش شده؟
-چیزی نیست نگران نباش. یکم دستش خراش برداشته. بیمارستان همین خیابون بالاییه.
دست روژان گریان را همان‌طور که در آغوش امیر است با آب بطری می‌شویم و شال تمیزی را که داخل کیفم برای مبادا گذاشته بودم، از نایلون بیرون می‌آورم و به سرعت دور دستش می‌پیچم و روژان را از بغل امیر می‌گیرم تا بتواند وسایل را در ماشین جای دهد.
روژان به بغل در صندلی کنار راننده می‌نشینم، رویا هم کریر رادان را عقب می‌گذارد و با تمام نگرانی‌هایش، خودش کنارش می‌نشیند و به طرف بیمارستان می‌رویم. روژان هم‌چنان گریه می‌کند اما کمی آرام‌تر از قبل.
- چی شد یهو خوش‌گلم؟ چه‌طوری افتادی؟
دخترک گریانم سوزناک دل می‌زند.
- یکی... هولم داد... خاله.
و دوباره ناله و گریه را از سر می‌گیرد.
- چیزی نیست قربونت برم الان می‌ریم بیمارستان. دکتر مهربون میاد و بعد دست دختر خوش‌گل‌مون‌ رو خوب می‌کنه. تا چند روز دیگه هم خوب‌ِخوب میشه. دیگه اصلاً یادت نمیاد که دستت زخمی بوده.
بوسه‌ای بر سرش که به سی*ن*ه‌ام تکیه داده می‌زنم.
ماشین که می‌ایستد. زودتر از همه از ماشین پیاده می‌شوم و به سمت اورژانس می‌دوم. وارد که می‌شوم، چشم می‌گردانم و پذیرش را می‌یابم و به سرعت، به آن سمت می‌روم. پرستار سپیدپوشی من هول زده را که می‌بیند به من نزدیک می‌شود.
- چی شده خانوم؟
- افتاده، دستش کشیده شده به تیزی سنگ و بریده.
پلک روی هم می‌فشارد و نگاه آرامش را به چشمانم می‌دوزد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,649
مدال‌ها
7
- طوری نیست. همراه من بیاین. خانوم سرابی دکتر مددی رو پیج کن.
دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و به سمت تختی در وسط سالن هدایت می‌کند.. روژان به شدت ترسیده و حاضر نیست از آغوشم بیرون بیاید. پرستار سعی می‌کند با آرامش او را از آغوش من جدا کند.
- بشین این‌جا عزیزم می‌خوام دستت رو ببینم.
روژان با گریه سرش را در گردنم فرو می‌کند.
- نمی‌شه تو بغلم باشه؟ خیلی ترسیده.
پرستار از سر ناچاری سری تکان می‌دهد.
- چاره‌ای نیست انگار. خودت بشین، بچه‌ات رو هم بذار رو پاهات.
روی ت*خ*ت می‌نشینم اما صدای پر بغض و گرفته روژان نگاه پرستار را به سمتش جلب می‌کند.
- خالمه، مامانم نیست که.
میان اشک‌هایی که تند‌تند می‌بارند و پوست خوش‌‌رنگش را آب‌یاری می‌کنند، حرفش لبخند بر لبم می‌آورد. پرستار ابروی رنگ شده‌اش را بالا می‌اندازد و لبخندی به چهره سرخ شده روژان می‌زند.
- پس بالاخره زبون خوشگل خانوم ما هم باز شد. خوش به حالت که همچین خاله مهربونی داری.
در همین لحظه امیر را می‌بینم که وارد می‌شود و اطرافش را با چشم می‌گردد. برایش دستی تکان می‌دهم تا ما را ببیند. وقتی می‌بیندمان، به سمت‌مان می‌آید.
پرستار به آرامی در حال حرف زدن با روژان است. شال را به آرامی از دور دستش باز می‌کند. خونریزی کم شده اما قطع نه. بعد پنبه را به محلول بی‌حسی موضعی آغشته می‌کند و اطراف زخم می‌زند. توضیح می‌دهد که باید کمی صبر کنیم تا بی‌حسی تاثیر کند و بتواند زخم را ضدعفونی کند.
- چی شد؟
- نگران نباش، الان دکتر میاد.
در همین لحظه پزشک جوانی به کنار ت*خ*ت می‌رسد و سری برای من تکان می‌دهد و رو به پرستار می‌کند.
- چی شده خانم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,649
مدال‌ها
7
پرستار به سمت پزشک جوان می‌رود و آرام وضعیت را توضیح می‌دهد. دکتر پس از شنیدن توضیحات، سری تکان می‌دهد و کنار من، روی لبه تخت می‌نشیند و دست آسیب دیده روژان را در دست می‌گیرد و از پشت عینک قاب مشکی‌اش به زخم نگاه می‌کند.
- اسمت چیه عزیزم؟
روژان دل می‌زند و هم‌چنان اشک می‌ریزد اما بی‌سروصدا و مظلومانه.
- روژان.
- اسمت هم مثل خودت خوشگله. دستت برای چی این‌جوری شده عمو؟
- تو پارک یکی هلم داد، افتادم زمین.
- که این‌طور! پس یه نفر شیطونی کرده و روژان خانوم رو هول داده.
بعد رو به پرستار می‌کند.
- لطفاً وسایل لازم رو آماده کنین.
و با انگشتانش به چیزی اشاره می‌کند که من از آن سر در نمی‌آورم. پرستار چشمی می‌گوید و می‌رود. دکتر بلند می‌شود و دست پشت امیر می‌گذارد و او را از تخت دور می‌کند.
- شما پدر روژانین؟
امیر بله‌ای می‌گوید و بعد آن‌قدر دور شده‌اند و آرام صحبت می‌کنند که صدای‌شان شنیده نمی‌شود.
- چی شده خانوم پرستار؟
- چیزی نیست. شما زخم رو همون لحظه شستین؟
- بله. آخه... دستش پر خاک بود ترسیدم عفونت وارد بدنش بشه. اشتباه کردم؟
- نه عزیزم. کار درستی کردین. مشکلی نیست فقط زخم برای این‌که بهتر جوش بخوره احتیاج به دو سه تا... .
-آهان! متوجه شدم.
بعد به صورت ترسیده روژان نگاه می‌کند و لبخند می‌زند.
- روژان خانوم باید یه‌ کوچولو بخوابه. بعد که بیدار بشه حالش خوب‌ِخوب شده.
و همان لحظه دکتر و امیر بر‌می‌گردند. امیر سعی می‌کند روژان را راضی کند تا به آغوش او برود ولی انگار دخترک حاضر نیست حتی لحظه‌ای از من جدا شود.
- سنگینه تا همین‌جا هم نباید بغلش می‌کردی.
- عیبی نداره. می‌بینی که جدا نمی‌شه. بعد اون همه گریه آروم شده. اذیتش نکن، بذار بمونه. رویا کجاست؟ تو ماشینه؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,649
مدال‌ها
7
- قرار شد اون‌جا بمونه اگه دلش طاقت بیاره.
دکتر دستکش به دست می‌کند و جلو می‌آید. امیر تخت را دور می‌زند و پشت سر من می‌ایستد. پرستار پرده دور تخت را می‌کشد و کنار دکتر جوان می‌ایستد. بعد از روی میز استیل کار، چیزی کپسول مانند را که شلنگی به آن متصل و انتهای شلنگ، ماسکی آویزان است، برمی‌دارد. ماسک را روی دهان روژان می‌گذارد.
‌- با من بشمار عزیزم. می‌خوام ببینم تا چند بلدی بشماری.
و می‌شمارد به پنج نرسیده چشمانش بسته می‌شود و پرستار ماسک را بر‌می‌دارد.
با کمک امیر روژان را روی تخت می‌گذارم و بعد از آن‌جا خارج می‌شویم. رو به روی درب، به دیوار تکیه می‌دهم و امیر نگران و آشفته، در حالی‌که دستانش را در جیب‌های شلوارش، فرو کرده است، راه می‌رود.
- امیر، هیوا! این‌جا چه کار می‌کنین؟
صدا بسیار آشناتر از آن است که فکر کنم اشتباه شنیده‌ام. و ما آن‌قدر دست‌پاچه شده بودیم که یادمان رفته بود این‌جا محل کار اوست. با صدای زمزمه پر حیرت امیر به خود می‌آیم و به سرعت تکیه‌ام را از دیوار می‌گیرم.
- داداش؟
نگاه متعجبم را از نگاه پر اخم عمو اردلان می‌گیرم.
- سلام عمو.
- اتفاقی افتاده؟ کسی طوریش شده؟
امیر چشمان ترسیده‌اش را به من می‌دوزد و بعد سرمی‌چرخاند.
- نه داداش یعنی... .
- چی‌ شده هیوا؟ بالای سر مریض بودم که صدای امیر رو شنیدم. اون بچه رو شما آوردین؟
به امیر نگاه می‌کنم. او هم سردرگم و کلافه است و نمی‌داند چه بگوید. رنگ و روی پریده‌اش هم، عمو اردلان را بیشتر مشکوک می‌کند.
- باهاش تصادف کردین؟
در همین لحظه در اورژانس باز می‌شود و رویا، رادان به بغل وارد می‌شود.
- چی‌ شد امیرجان؟ من که از نگرانی مُردم. خبری هم که ازتون نشد. بچه‌ام کجاست؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,649
مدال‌ها
7
انگار همه چیز ناگهان آوار می‌شود. در این وضعیت در هم، تنها حضور رویا را کم داشتیم.
دوباره به دیوار تکیه می‌دهم. گویی حال امیر هم چندان رو به راه نیست. اما به هر حال خود را جمع و جور می‌کند و به سمت رویا می‌رود و او را روی نیمکت می‌نشاند و وضعیت روژان را توضیح می‌دهد. عمو اردلان با چشمانی که از تحیر گشاد شده‌اند به من نگاهی می‌اندازد و چند قدمی به سویم می‌آید. دستش را از داخل جیب روپوش سپیدش بیرون می‌کشد و روی بازویم می‌گذارد.
- چه خبره این‌جا هیواجان؟ این خانوم کیه؟
نفسی می‌گیرم اما نفس کشیدن سخت شده است و باز ریه‌هایم به یاریم نمی‌آیند. دست در جیب مانتوی بهاره‌ام می‌کنم و اسپری را در می‌آورم و داخل دهانم دو پاف می‌زنم و نفس دوباره برمی‌گردد.
-‌ بهتون... توضیح... میدم عمو.
- خوبی دخترم؟ رنگ و روت پریده. بیا بشین این‌جا.
دستش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند و مرا روی همان نیمکتی که رویا نشسته، می‌نشاند. شکلاتی از جیبش خارج می‌کند و کاغذش را جدا می‌کند.
- بخور این رو یکم حالت جا بیاد. بعد برام توضیح بدین تا بفهمم این‌جا چه خبره.
شکلات را می‌گیرم و در دهانم می‌گذارم و در همان حال به امیر نگاه می‌کنم که ایستاده و پنجه در موهایش کرده و چهره‌اش پر از درماندگی‌ست. رویا اشک می‌ریزد و در حالی که سرش را به زیر انداخته، رادان را به خود می‌فشارد.
- بگو امیر. منتظرم.
امیر هوفی می‌کشد و به رویایی که با رنگی پریده، سر به زیر انداخته، نگاه می‌کند و بعد دستی روی صورتش می‌کشد. شکلات را به گوشه دهانم هل می‌دهم.
- من میگم عمو. فقط این‌جا نمی‌شه اگه ممکنه بریم یه جای دیگه.
عمو اردلان سرش را به تایید تکان می‌دهد. دست زیر بازویم می‌برد و همان‌طور که نگاه تیزش به امیر است، من بی‌حس و حال را بلند می‌کند.
‌- اتاق من طبقه بالاست. می‌ریم اون‌جا. ولی تو در دسترس می‌مونی. اگه زنگ بزنم و جواب ندی، بد می‌بینی امیر.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,649
مدال‌ها
7
و بعد به سمت آسانسور هدایتم می‌کند.
از یخچال کوچک اتاقش، قوطی آب میوه‌ای خارج می‌کند و بعد از باز کردن درش، به دستم می‌دهد.
- یکم بخور عمو، صد رحمت به گچ دیوار. این چه حال و روزیه دختر؟ مگه دور از جونت نکیر و منکر دیدی؟
- این چه حرفیه عمو جان. فقط شما قول بدین لطفاً تا آخر حرف‌هام گوش کنین؟ می‌دونم که عصبانی می‌شین.
- چی می‌خوای بگی که از حالا می‌دونی عصبانی میشم. داری نگرانم می‌کنی.
تنها نگاهش می‌کنم و بعد کمی دیگر از آب میوه‌ام را می‌نوشم. گفتنش اصلاً آسان نیست. این که از کجا شروع کنم هم خودش مسئله‌ای‌ست. اما سوالی که در همین لحظه می‌پرسد، شاید برای شروع خوب نباشد، اما... .
- این خانومه که به امیر می‌گفت امیر جان کیه هیوا؟ امیر با یه زن که...‌ .
چشمانم را روی هم فشار می‌دهم و نفسی عمیق می‌کشم.
- زنشه... عمو.
- زنش؟ پس تو چه‌کاره‌شی؟
- من... یعنی... هیچ کاره.
عصبی می‌خندد.
- یعنی چی؟ مگه میشه؟! چهار سال پیش تو و... .
و بعد سکوت می‌کند. انگار چیزی به خاطر می‌آورد.
-پس اون بچه... ؟
لبم را به دندان می‌گیرم.
- بچه امیره و اون بچه‌ای هم که به خاطرش اومدیم بیمارستان هم بچه امیره.
اخم در هم می‌کشد و گیج و سردرگم نگاهم می‌کند.
- یعنی امیر دو تا زن داره.
- نه عمو، فقط یه دونه داره.
کلافه دستی به صورتش می‌کشد.
- نمی‌فهمم چی میگی. اگه یه دونه‌ست که تویی پس اون کیه؟
سرم را پایین می‌اندازم و انگشتانم را از زیر شال داخل موهای کوتاهم می‌برم.
- نه عمو من زنش نیستم.
بلند می‌شود و دست به کمر می‌ایستد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,649
مدال‌ها
7
- یا من نمی‌فهمم چی میگی یا یه موضوعی وسطه که من و شاید هم بقیه ازش خبر نداریم. درسته؟
- بله عمو، هیچ‌کَس نمی‌دونه.
- پس اون عروسی آن‌چنانی و بچه و... .
- اون عروسی و مراسم عقد، همه‌اش صوری بود. امیر اون موقع زن داشت. ولی چون حاج بابا با ازدواج‌شون مخالفت کرده بود، یواشکی زنش رو عقد کرده.
چشمانش را روی هم فشار می‌دهد و بازشان می‌کند.
- تو هم می‌دونستی؟
اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند.
- نه عمو... تا هفت ماه پیش نمی‌دونستم.
- یعنی اون اتفاقی که هفت ماه پیش افتاد و تو... .
سرم را تکان می‌دهم.

- من همون روز متوجه شدم. صبح امیر زنگ زد که یه زونکن جا گذاشته براش بفرستم. زونکن رو تو کمد پیدا کردم یه پاکت هم اون‌جا بود. نمی‌دونم چرا بازش کردم ولی اون‌جا شناسنامه امیر رو دیدم.
اشک‌هایم توان ماندن را از دست می‌دهند و از چشمانم سرازیر می‌شوند.
- همون که گفته بود گمش کرده، با اسم یه زن و یه بچه.
و تعریف می‌کنم تمام این هفت ماه را، آن‌چه به من گذشت و به ما. از رویا و روژان و رادان می‌گویم و او در سکوت گوش می‌دهد. آرام اشک می‌ریزم و تعریف می‌کنم و او با سگرمه‌هایی درهم، نگاهم می‌کند. حرف‌هایم که تمام می‌شوند، کنارم می‌نشیند و دستش را پشت سرم می‌گذارد و مرا به سی*ن*ه‌اش می‌فشارد.
- چرا هیچی نگفتی دختر؟ این همه وقت... .
- اگه می‌گفتم چی عوض میشد عمو؟ چی درست میشد؟
- خودت رو فدای چی کردی؟ بهتره بگم فدای کی کردی؟

- من به خاطر امیر نبود که هیچی نگفتم، به خاطر زن و بچه‌اش بود که خبر نداشتن از چیزی. به خاطر خاتون که قلبش مریضه. اگه می‌گفتم همه چی به هم می‌ریخت. تهش زن و بچه‌ از همه جا بی‌خبرش، می‌شدن کیسه بوکس اشتباه امیر.
بوسه‌ای بر سرم می‌زند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,649
مدال‌ها
7
- کسی هم می‌دونه؟
- عزیز می‌دونه. وقتی بی‌هوش بودم سر وقت کیفم رفته که شاید توش چیزی پیدا کنه و بفهمه چرا تو اون وضع پیدام کردن؛ که شناسنامه و صیغه‌نامه امیر رو پیدا می‌کنه. سرمه هم که اون‌جا بوده می‌فهمه. دیگه حدسش هم سخت نیست که سرمه بفهمه زنگ می‌زنه به امیرعلی. اشکان هم می‌دونه. تو حیاط بیمارستان وقتی عزیز جلوی امیر رو می‌گیره، متوجه اوضاع میشه.
مرا با دست از خود جدا و نگاهم می‌کند. نگاهش دل‌خور است.
- باید به من یا ارسلان می‌گفتی.
- چی می‌گفتم عمو. دیگه همه چی تموم شده بود. گفتنش فایده‌ای نداشت. خودتون که می‌دونین عمو ارسلان چه‌قدر روی من حساسه. اگه متوجه میشد، کار بدجوری بالا می‌گرفت.
گوشه چشمانش را با انگشت ماساژ می‌دهد و نفسش را محکم بیرون می‌دهد.
- کاش حاج بابا با بچه‌هاش این کار رو نمی‌کرد. کاش این همه اشتباه نمی‌کرد تا هم تو هم امیر و زن و بچه‌هاش، به این حال و روز بی‌افتین. امیر هم مقصره که به من یا ارسلان نگفت. اون موقع به ارسلان گفتم این قضیه ازدواج امیر با هیوا بوداره. ارسلان گفت اون هم همین فکر رو می‌کرده به خاطر همین با امیر صحبت کرده. اون هم گفته هم‌دیگه رو دوست داریم. در حالی که من همیشه فکر می‌کردم تو و بهداد... .
با چشمان ریز شده مرا نگاه می‌کند.
- درست فکر می‌کردم آره؟
اشک‌هایم دوباره از سرچشمه ناتمام‌شان جاری می‌شوند. نگاه از او می‌گیرم و سرم را پایین می‌اندازم و انگشتانم را به هم گره می‌زنم.
- پس درست فکر می‌کردم. بهداد رو که مطمئن بودم. چشم‌هاش از همون بچگی دنبالت بود. برخلاف بقیه پسرها که تو رو مثل خواهرشون دوست داشتن. اون‌ها هم از چشم‌هاشون معلوم بود. ولی تو... وقتی بزرگ‌تر شدی می‌دیدم که هی از بهداد دوری می‌کنی. وقتی می‌دیدیش، خجالت می‌کشیدی، رنگ و روت سرخ میشد. در حالی که با بقیه پسرها راحت بودی، حتی با بهراد. با هم‌دیگه حرف هم زده بودین؟
آرام نچی می‌گویم و سرم را تکان می‌دهم. هوفی می‌کند و دست بر صورتش می‌کشد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,649
مدال‌ها
7
- بهداد و تو هم اشتباه کردین عمو جون. بهداد اشتباه کرد چون باید به من یا مامانش می‌گفت و تو اشتباه کردی که باز هم در قبال حرف حاج بابا، سرت رو انداختی پایین و مثل همیشه سکوت کردی. همه‌مون اشتباه کردیم. همه‌مون.
می‌دانم. خیلی خوب می‌دانم که چه‌قدر در این قضیه خودم مقصرم. اگر سکوت نمی‌کردم... .
- می‌خواین چه کار کنین عمو؟
- نمی‌دونم عزیزم. گیجم، شوکه‌‌ام، عصبانی‌ام، فکرم به هم ریخته. باورم نمی‌شه اصلاً.
چهره درهم رفته‌اش نشان می‌دهد که افکارش، هم‌چون کلافی درهم گره خورده شده‌اند. گوشی‌ام را از کیفم بیرون می‌آورم و شماره رویا را می‌گیرم.
‌- ببخشید عمو. نگران روژانم.
صدای رویا می‌آید.
- هیواجون چی شد؟
- نگران باش عزیزم، چیزی نشده روژان چه‌طوره؟ به هوش اومد؟
- مردیم از نگرانی دختر. چرا پس هیچی نمی‌گی؟ روژان خوبه. تازه به هوش اومده، هنوز یه کم گیجه ولی آرومه. فعلاً نشستیم تا حالش جا بیاد و دکتر مرخصش کنه. تو چه‌طوری؟ عموت چی گفت هیوا؟
- من خوبم، عمو... الان همه چی رو می‌دونه. من هم الان میام پایین.
صدای نفس محکمی که می‌کشد را می‌شنوم.
- باشه عزیزم. می‌بینمت.
عمو اردلان کت و کیفش را بر‌می‌دارد. دست بر پشتم می‌گذارد و از اتاق خارج می‌شویم.
***
 
بالا پایین