جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡ با نام [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,165 بازدید, 37 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A»
نویسنده موضوع 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
آراد داشت با بقیه خداحافظی می‌کرد که بره منم از همه خداحافظی کردم و دنبال آراد رفتم.
- آراد، وایستا پسر کارت دارم.
آراد وایستاد، برگشت به طرف من و با خنده گفت:
- اِ! فرهاد تو هنوز نرفتی؟ من فکر کردم که رفتی.
- نه داداش نرفتم، اگه وقت داری می‌خواستم درمورد یک موضوعی باهات حرف بزنم.
- درمورد چی؟
یک نفس عمیق کشیدم و با تردید گفتم:
- درمورد گیسو، آراد من تموم زندگیم رو بهت گفتم تا کمکم کنی تا بهش برسم ولی تو داری با نزدیک شدن بهش خیلی ناراحتم می‌کنی! می‌خوام اگه نمی‌تونی کمکم کنی از گیسو دوری کنی.
آراد یک پوزخند بهم زد و گفت:
- هه، آدم اگه کسی رو دوست داشته باشه بهش نزدیک میشه دیگه مگه نه؟ منم می‌خوام بهش نزدیک بشم و بهش بگم دوسش دارم تا به دستش بیارم.
با شنیدن حرف آراد با عصبانیت یقش رو گرفتم و به دیوار کوبیدمش.
- چی میگی تو مردیکه عوضی؟ دوسش دارم یعنی چی؟ تو که می‌دونی من گیسو رو چه‌قدر دوست دارم! تو که می‌دونی اون نباشه من می‌میرم! این چرت و پرت‌ها چیه تحویلم میدی؟ دِ آخه به اینم میگن رفاقت؟
- هه، دوسش داری؟ تو گیسو رو دوست داری؟ امکان نداره تو اگه دوسش داشتی تا الان پا پیش گذاشته بودی. وقتی اون لاله رفیق دخترعمویِ میمونت جلوی دوستش ضایعش می‌کرد تو با این‌که شنیدی پشت گیسو رو نگرفتی! وقتی به همه گفت تو نامزدشی و جلوی چشم‌های گیسو بهت می‌چسبید اون رو از خودت دور نکردی! وقتی با سردی باهاش رفتار می‌کنی و حتی جرئت این رو نداری که بهش بگی دوسش داری، پس نگو دوسش دارم؛ فهمیدی؟
راست می‌گفت تک‌تک حرف‌های آراد درست بود. من داشتم عشقم رو به غرورم می‌بخشیدم! من فرهاد راد برای صدمین بار، به‌خاطر گیسو، بغض کردم! یک نگاه غمگین به آراد کردم و گفتم:
- آراد، تو که می‌دونی چرا بهش نمیگم، من می‌ترسم دوباره ردم کنه، می‌ترسم دوباره غرورم رو له کنه!
آراد یقه‌اش رو از دستم بیرون کشید و به عقب هولم داد.
- تو داری عشقت رو قربانی غرورت می‌کنی ولی من این کار رو نمی‌کنم. میرم و بهش میگم که دوسش دارم و اون موقع می‌فهمی برای عشق باید جنگید من برای گیسو می‌جنگم، من برای گی... .
نذاشتم حرف دیگه‌ای بزنه و با مشت تو دهنش کوبیدم.
- یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه اسم گیسو رو بیاری می‌کشمت، الانم اگه چیزی بهت نمیگم به‌خاطر رفاقتمونه! حالا گمشو هر غلطی دلت خواست انجام بده ولی بهتره تهدید من رو جدی بگیری. دوروبر گیسو ببینمت زنده‌ات نمی‌ذارم. گیسو حق منه ماله منه، این رو توی کلت فرو کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
آراد رو بدونِ هیچ حرف دیگه‌ای رها کردم. سوار ماشین شدم و با عصبانیت پام رو روی گاز فشار دادم.

گیسو
ساعت دوازده بود که از خواب بیدار شدم. دست و صورتم رو شستم و به طرف آشپزخونه راه افتادم. کمند داشت درموردِ یک چیزی با مامان حرف میزد.
- سلام مامان، صبح بخیر.
مامان یک لبخند مادرانه بهم زد و جواب داد:
- سلام دخترم، البته ظهر بخیر.
خندیدم. واقعاً راست می‌گفت خیلی خوابیده بودم. کمند با غرغر گفت:
- منم بوقم دیگه؟ پس چرا به من سلام نمی‌کنی؟
- نه عزیزم تو بوق نیستی، تو شیپوری.
کمند حرص می‌خورد و من بهش می‌خندیدیم. یک نگاه به دوروبر کردم و از مامان پرسیدم:
- مامان، پس بابا کجاست؟ امروز که جمعه هست سرکار که نرفته.
- کسی درمورد من می‌پرسید؟
به پشت سرم نگاه کردم که بابا با کیسه‌های میوه و... وارد آشپزخونه شد.
- سلام بابایی، این‌ها چین؟ مهمون داریم؟
بابا یک خنده بلند کرد و گفت:
- سلام دخترم، مهمون که بله داریم، ولی انگار مامانت اصل ماجرا رو بهت نگفته. امشب قرارِ واسه دختر خوشگلم خواستگار بیاد.
- چی؟ خواستگار؟
این‌ها رو تقریباً با داد گفتم و با عصبانیت گفتم:
- من خواستگار نخواستم و نمی‌خوام، شما هم اگه ازم خسته نشدید لطفاً بهشون بگید که من قصد ازدواج ندارم.
بعد از گفتن حرفم از پله‌ها بالا رفتم و خودم رو توی اتاقم پرت کردم. همین که اتاقم رسیدم گوشیم زنگ خورد چون عصبی بودم با عصبانیت جواب دادم.
- الو؟
- چته دختره وحشی، مگه ارث بابات رو خوردم؟
این صدا رو می‌شناختم صدایِ لادن بود. یک پوزخند اومد رو لب‌هام.
- به‌به لادن خانم، پارسال دوست امسال آشنا. چی‌شد که شما به ما زنگ زدی؟ کاری داشتی؟
- مطمئن باش اگه کاری نداشتم مجبور نمی‌شدم صدای نحس تورو بشنوم. زنگ زدم که بهت بگم من و فرهاد هم‌دیگر رو دوست داریم، توهم بهتره بهش آویزون نشی، چون که دوست ندارم زندگی من و فرهاد از بین بره. من این همه تلاش نکردم که یکی مثل تو زندگیم رو به‌ هم بزنه، پس پات رو از زندگی ما بکش بیرون خانم گیسو کیانی. چون در غیر این صورت من می‌دونم و تو؛ فهمیدی؟
عصبی شدم می‌خواستم بکشمش ولی زود گوشی رو قطع کرد و نذاشت حرفم رو بزنم منم با عصبانیت گوشی رو به دیوار کوبیدم و دوباره به حال خودم زار زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
- مطمئنی گیسو؟ یعنی واقعاً فکر می‌کنی این راه درسته؟
- بس کن دیگه کمند، من تصمیم رو گرفتم، بعدشم من که قرار نیست همین امشب جواب مثبت بدم، برای یه هفته ازشون وقت فکر کردن می‌گیرم.
- گیسو، خواهری، به نظر من بیشتر فکر کن، شاید پشیمون بشی ها! تو مگه مطمئنی که لادن هرچی گفت درسته؟
- اگه مطمئن هم نباشم فرهاد با کارها و رفتارش مهر تأیید رو روی حرف‌های اون عفریته می‌زنه. لطفاً دیگه هم در موردش حرف نزن نمی‌خوام چیزی بشنوم.
کمند خواست دوباره حرف بزنه که با زنگ در ساکت شد. من تصمیم رو گرفته بودم، نمی‌دونستم کارم درسته یا غلط ولی فکر می‌کردم که ازدواج تنها راهِ فراموش کردنِ فرهاد و فکر و خیالش تو سرم هست. کمند در رو باز کرد و قبل از همه یک پیرمرد حدوداً پنجاه و پنج ساله وارد شد بعد از اون یک خانم پنجاه ساله و در آخر هم یک پسر بیست و پنج ساله خوشتیپ و خوش‌قیافه با یک سبد گل وارد شد. با همه سلام و احوال‌ پرسی کردم و دست گل رو از پسره گرفتم. بعد از نشستن همه خوش‌آمد گویی کردم و رفتم آشپزخونه، با این‌که پسری نبود که دوسش دارم ولی باز هم گونه‌هام سرخ شده بود از خجالت! به قول فرهاد لپ‌گلی شده بودم. با یاد فرهاد بغض کردم آخه چرا نمی‌تونستم به کسی که دوستش دارم برسم؟ با حرف مامان که می‌گفت چایی‌ها رو ببرم سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم؛ با سر به زیری به همه تعارف کردم. همه در حال حرف زدن در مورد پسری که اومده بود خواستگاریم بودن. هه، هنوز اسمش رو هم نمی‌دونم می‌خوام بهش جواب مثبت بدم! پسر خوش‌قیافه‌ای بود با چشم‌های آبی، بینی متوسط و لب‌های متوسط، موهای شکلاتیش رو به پشت داده بود و یه‌کم هم ته‌ریش داشت. در ظاهر خوب بود ولی نه اندازه فرهاد. آه! بازم فرهاد، لعنت به تو فرهاد که همه فکر و ذکرم تویی.
بعد از این‌که یه‌کم درمورد دارایی‌ها و شغل آقا حرف زدن قرار شد بریم و باهم حرف بزنیم. از سر جام بلند شدم و به طرف دیگه پذیرایی هدایتش کردم اونم بی‌صدا دنبالم می‌اومد. روی مبل نشست و بعد از تکیه دادن بهش گفت:
- خوب گیسو خانم، همون‌طور که می‌دونید من آرش مظفری هستم. کارشناسی ارشد خوندم و در حالِ حاضر توی شرکت بابام مشغول به کار هستم. خونه و ماشین هم که عرض کردم یک خونه ویلایی توی لواسون دارم که اگه شما قبول کنید اون‌جا زندگی می‌کنیم و ماشین هم یک شاسی‌بلند مشکی دارم.
سرم پایین بود و بهش نگاه نمی‌کردم ولی نمی‌‌تونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم. سرم رو بلند کردم و گفتم:
- مگه من درمورد داریی‌هاتون پرسیدم که این‌ها رو میگید؟
- نه خب، ولی این چیزها برای خیلی از دخترها مهمه برای همین عرض کردم.
- همه دخترها بله، ولی برای من نه!
آرش (زودی پسرخاله شدم) که از حرف‌هاش پشیمون شده بود حرفی نزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
پیش بقیه رفتیم و من گفتم که می‌خوام فکر کنم و یک هفته مهلت می‌خوام. همه قبول کردن و قرار شد من یک هفته دیگه جواب قطعی رو بدم.
***
یک روز مونده بود تا این یک هفته تموم بشه. دعواهای سمانه و کمند باهام هیچ تغییری روی تصمیم نداشت، می‌خواستم جواب مثبت بدم. کمند و سمانه عصبی داشتن جلوی چشم‌هام رژه می‌رفتن. عصبی شدم و گفتم:
- عه، بسه دیگه، چرا این‌قدر راه میرید؟ سرم گیج رفت، یک‌جا بشینید دیگه!
سمانه عصبی‌تر از من با صدای بلند داد زد و گفت:
- گیسو، می‌فهمی داری چه غلطی می‌کنی؟ تو می‌خوای برای فرار از فرهاد زندگی خودت رو نابود کنی؟ تو که هیچ‌وقت به فرهاد نگفتی که دوسش داری. بدونِ این‌که بهش بگی بریدی و دوختی تا این‌که الان می‌خوای زندگیت رو تباه کنی.
- بسه دیگه سمانه، خسته شدم، گوشم از این حرف‌ها پره، حوصله شنیدن هیچ کدوم از حرف‌هاتون رو ندارم.
زنگ خونه به صدا در اومد و سمانه رفت در رو باز کنه، آراد با عصبانیت وارد خونه شد و داد زد:
- گیسو، حرف‌هایی که شنیدم درسته؟ تو می‌خوای با زندگی خودت بازی کنی؟ اونم بدونِ در نظر گرفتن همه چیز؟
- چه چیزی؟ هان چه چیزی؟ مگه چیزی هم مونده؟ تو چی از زندگی من می‌دونی آراد؟ تو چه می‌دونی من چی کشیدم؟!
با چشم‌های اشکی به آراد خیره شدم. آرمان و رایان هم پشت سرش وارد خونه شده بودن، خداروشکر مامان و بابا خونه نبودن وگرنه معلوم نبود چی می‌شد. آراد عصبی چنگی به موهاش زد و روی مبل نشست، به دو دقیقه نکشیده بلند شد و یک نگاه به من کرد و یک نگاه به ساعت. به آرمان و رایان اشاره کرد و از خونه بیرون رفتن. کلافه بودم از همه، تحملِ اون‌جا رو نداشتم انگار داشتم خفه می‌شدم. یک مانتو و شال مشکی پوشیدم و به کمند گفتم:
- من میرم بیرون یه‌کم هوا بخورم. به مامان بگو میام و جواب قطعیم رو بهش میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
از خونه بیرون زدم و همین‌طور داشتم قدم می‌زدم که صدای بوق ماشینی رو پشت سرم شنیدم. برگشتم و به پشتِ سرم نگاه کردم. فرهاد بود، عصبی بود و یک اخم بزرگ روی پیشونیش!
- گیسو، بیا سوار شو کارت دارم.
- نمی‌خوام، تو هم بهتره بری و مزاحمم نشی.
- گیسو، خواهش می‌کنم بذار باهات حرف بزنم شاید نظرت عوض شد.
برگشتم و رو بهش گفتم:
- در چه موردی نظرم عوض بشه؟ اصلاً تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- بیا سوار شو تا بهت بگم، خواهش می‌کنم برای آخرین بار به حرف‌هام گوش بده بعدش هر تصمیمی بگیری قول میدم مخالفتی نکنم.
وقتی دیدم زیاد اصرار می‌کنه دیگه دلم نیومد بهش نه بگم ولی از طرفی هم به‌خاطر قلبم می‌ترسیدم که با این تپش‌های تندش من رو رسوا کنه. به هر جون کندنی بود بالاخره رفتم و سوار ماشین شدم و منتظر شدم تا حرفش رو بزنه اما اون یک لبخند بهم زد و ماشین رو به حرکت درآورد.
- میشه حرفت رو بزنی؟ بعدش می‌خوام برم.
- صبر کن حالا، واسه حرف زدن وقت هست توی خیابون که نمیشه حرف زد، میشه؟
حرفی نزدم و به صندلی ماشین تکیه دادم، فرهاد هم در کمال آرامش رانندگی می‌کرد. بعد از چند دقیقه به بام تهران رسیدیم جایی که همیشه دوست داشتم و همیشه اون‌جا درد و دل می‌کردیم. دوباره خاطراتم با فرهاد، دوباره این بغض لعنتی، نمی‌دونم حالا که می‌خوام فراموشش کنم چی از جونم می‌خواد؟!
- زود باش حرف‌هات رو بزن، من می‌خوام هرچه زودتر برم خونه.
فرهاد عصبی و ناراحت چنگی به موهاش زد و از ماشین پیاده شد. منم پشت سرش پیاده شدم. همین که پیاده شدم با غم و عصبانیت گفت:
- چرا این‌قدر می‌خوای بری خونه؟ یعنی با من این‌قدر بهت سخت می‌گذره؟
منم مثل خودش داد زدم با صدایی که از بغض می‌لرزید.
- آره سخت می‌گذره، خیلی هم سخت می‌گذره، خسته شدم از این‌که به هرچی نگاه می‌کنم، درمورد هرچی حرف می‌زنم یا هروقت که تنهام فقط و فقط یک چیز تو ذهنم باشه فرهاد، تنها اسم و کسی که تو ذهنمه فرهاد، خسته شدم از بس فرهادی شد زندگیم که خودم هیچ جایی توی زندگیش ندارم باور کن خسته شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
بعد از گفتن حرف‌هام اشک‌هام سرازیر شدند. منی که دوست نداشتم هیچ کسی گریه‌ام رو ببینه، داشتم جلوی تنها عشقم گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم. برام هم مهم نبود که غرورم داره می‌شکنه. فرهاد به سمتم اومد و بغلم کرد. مخالفتی نکردم چون خودم هم خیلی به این آغوش احتیاج داشتم بعد دو سال این آغوش گرم سهم من بود، نبود؟
من توی بغلش اشک می‌ریختم و اون نوازشم می‌کرد. یک دفعه احساس کردم که پیشونیم خیس شد سرم رو بلند کردم. چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم! فرهاد من داشت گریه می‌کرد به‌خاطر من؟! وقتی دید نگاهش می‌کنم اشک‌هام رو پاک کرد و وسط گریه‌اش یک لبخند زد و گفت:
- وقتی اون موقع‌ها بهم گفتی دوستم داری داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم اما می‌خواستم همه بی‌محلی‌هات رو تلافی کنم. به‌خاطر همین مثل خودت رفتار کردم ولی زیاد روی کردم. وقتی اون حرف‌ها رو زدی و رفتی فکر می‌کردم شوخی می‌کنی و دوباره برمی‌گردی، ولی رفتی و برنگشتی. بعد از رفتنت دیوونه شده بودم، فقط به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا این‌قدر خودخواهی کردم تا از دستت دادم. همه جا دنبالت گشتم ولی هم شماره‌ات رو عوض کرده بودی، هم آدرس خونتون رو عوض کرده بودید. دیگه از دیدنت ناامید شده بودم. همه این دو سال شب و روزم تو بودی، فکر و خیالم تو بودی، تا بالاخره بعد از غم و اندوه زیاد دیدمت. وقتی دیدمت باورم نمی‌شد که تو باشی، ولی نمی‌دونم چرا یک‌دفعه مثل اون موقع‌ها سرد شدم! اون شب می‌خواستم همه چیز رو بهت بگم و عشقم رو بهت اعتراف کنم اما وقتی تو با آراد رفتی عصبی شدم و حرفی بهت نزدم. بازم اشتباه کردم و برای تلافی رفتنت با آراد با حرف لادن که می‌گفت نامزدیم مخالفتی نکردم. اون شب وقتی آراد اون‌طوری درموردت حرف میزد عصبی شدم، ولی گیتار زدن و خوندن با تو برام یک حس شیرین داشت. بعد از رفتنت از آراد دلیل حرف‌هاش رو پرسیدم، ولی اون با جوابش بهم فهموند که دارم عشقم رو قربانی غرورم می‌کنم، تصمیم گرفتم که همه چیز رو بهت بگم به‌خاطر همین بهت زنگ زدم نه یک‌ بار، نه دوبار، نه سه‌ بار بلکه چندین بار ولی گوشیت خاموش بود. وقتی شنیدم لادن چه دروغی بهت گفته همون موقع براش یک بلیت خریدم و آمریکا پیش مامانش فرستادمش. تا این‌که امروز آراد اومد دیدنم. بهم گفت از حرف‌های که به سمانه گفتی و این‌که اون‌ها نقشه کشیده بودن تا اون نقش یک عاشق رو بازی کنه که می‌خواد تو رو به دست بیاره. این‌طوری من رو حساس می‌کردن تا من به عشقم اعتراف کنم. بهم گفت که برات خواستگار اومده و تو می‌خوای قبول کنی، منم نتونستم تحمل کنم و اومدم تا اعتراف کنم. گیسو من دوست دارم، عاشقتم، از اولش هم بودم و تا آخر هم می‌مونم. عروسک خوشگل من باهام ازدواج می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
از حرف‌های فرهاد باز هم داشتم اشک می‌ریختم. این دفعه نه از غم، از شادی داشتم اشک می‌ریختم. وسط گریه خندیدم و خودم رو پرت کردم توی بغل فرهاد و با عشق گفتم:
- منم دوست دارم فرهاد، منم عاشقتم، بله، بله باهات ازدواج می‌کنم.
فرهاد هم من رو با عشق به خودش فشار می‌داد. بعد از این‌که هردومون آروم شدیم سوار ماشین شدیم و به طرف خونهٔ ما حرکت کردیم که فرهاد بی‌هوا گفت:
- من میرم به مامان بگم همین امشب بیاییم برای خواستگاری.
- عه فرهاد! این‌قدر هم عجله خوب نیست، آبرومون میره.
- همین که گفتم توهم نه نمیاری.
دیگه تا رفتن به خونه چیزی نگفتم و به مسخره بازی‌هاش می‌خندیدم. وقتی به خونه رسیدم به مامان گفتم جوابم به آرش منفیِ، فرهاد هم به حرفش عمل کرد و همون شب اومدن خواستگاری، کمند و سمانه و آراد و بقیه بچه‌ها با فهمیدن این موضوع خیلی خوشحال شدن.
***
*یک سال بعد*
- عه، زود باش دیگه فرهاد، الان دیر می‌رسیم ها!. ناسلامتی من خواهر عروسم!
- باشه عزیزم تو این‌قدر حرص نخور، واسه تو و سلامتی بچه خوب نیست الان میام دیگه. چرا این‌قدر صبرت کمه؟ مگه هفت ماهه به دنیا اومدی؟
هوف، هیچ‌وقت نمی‌تونستم در برابر حرف‌هاش حرفی پیدا کنم. همون‌طور که منتظر فرهاد بودم غرق خاطراتم شدم. بعد از این‌که فرهاد اومد خواستگاری و جواب مثبت رو گرفت، این‌قدر گفت و گفت که یک ماه بعدش عقد و عروسی رو باهم گرفتیم. آراد هم به سمانه گفت که دوسش داره و الان یک ساله که نامزدن و اما خواهر شیطون من کمند، تازه معنی نگاه‌های رایان رو فهمیدم اون به من نگاه نمی‌کرد بلکه به کمند که همیشه کنارم بود توجه می‌کرد و الان داریم به عروسی تک خواهرم میریم. بعد از اومدن فرهاد رفتیم پارکینگ و بعد از سوار شدن ماشین به سمت تالار عروسی راه افتادیم. به فرهاد تنها عشق زندگیم نگاه کردم و از خدا برای داشتنش شکر می‌کردم. دست روی شکم برآمدم کشیدم، فندق کوچولوی مامان و ثمره عشق من و فرهاد.
- فری؟
- جان فری، عاشق این فری گفتنتم، اصلاً به‌خاطر همین به همه می‌گفتم فری صدام کنن، ولی فری گفتن هیچ کسی مثل تو نبود.
خندیدم و با خنده گفتم:
- خیلی دوست دارم، خوشحالم که هستی.
- منم خیلی دوست دارم عزیز دلم، من ممنونم که با اومدنت دنیام رو رنگی کردی؛ عاشقتم عروسک خجالتی من.
***
گیرم که صحرا مال من باشد، امواج دریا مال من باشد،
گیرم که پرواز پرستوها در بی‌کران‌ها مال من باشد،
گیرم که آواز قناری‌ها در باغ تنها مال من باشد،
یک دست ماه و دیگری خورشید خاک زمین پامال من باشد،
یا فرض کن هرجور می‌خواهم امروز و فردا مال من باشد!
اصلاً تصور کن که غیر از تو هر چیز و هرجا مال من باشد... .
این داشتن‌ها عین ناداری‌ست، گر ملک دارا مال من باشد!
می‌خواهم از دنیا بدارم دست، دست تو اما مال من باشد!
وقتی تو باشی من سرشارم انگار دنیا مال من باشد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین