جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,966 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- من اون کنارا بودم، دقیق حواسم به تو جمع بود، تو حواست پیش همه بود به غیر از پدرت. بعد من رو می‌خواهی خر کنی و بگویی تا الان دنبال من بوده‌ای؟!

زبونم رو روی لب خشکیدهٔ‌ام می‌کشم و کمی تر می‌کنم.

چشمک کوتاهی می‌زنم و با تخسی دست به کمر می‌زنم و فارغ از تموم بدبختی‌های زندگی سرخوش گفتم:

- اذیتم نکن دیگه بابایی.
من عاشق بابا بودم، یجورایی جونم بهش وصل بود، اما آرشا و آرشینا رو نمیدونم..

آرشا و آرشینا هم جونشون بهم وصل بود، یکی مریض می‌شد اون یکی می‌مرد و زنده می‌شد تا اون خوب بشود.

**

منتظر بودیم تا چشم‌های آبی‌اش رو باز کنه و صورتش رو غرق بوسه بکنم.

خواهر زیبایم همین حالا به‌هوش می‌آید.

بعد از این‌ خبری که دکتر بهمون داد، ماهرخ وضع حالش بسیار بد بود.

ماهان هم هنوز نیامده بود و اون دختر زیبایی که باهاشون بوده، خواهر ماهان و آرشام است.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آروشا چهره‌ی بانمکی داشت، جوری که منی که دخترم و به دخترا گرایشی ندارم، بهش جذب می‌شدم.

لعنتی داف، داف بود.
البته داف طبیعی‌ها...

با آخی که شنیدم، هول کرده بلند می‌شوم و به صاحب صدا نگاهی می‌کنم، آرشینا...

نگاه بغضی به او می‌کنم و تو یک حرکت در آغوشش می‌گیرم.

- دورت بگردم عزیز آبجی، چرا دیر بهوش اومدی، نگفتی آجیت می‌میره؟!

صدای بغضی و گرفتهٔ آرشینا رو که شنیدم، متوجه شدم اون هم مثل من در حال آبغوره گرفتن هست.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
اما هنوز هم سعی می‌کرد، شیطنت توی صدایش رو حفظ بکند.



- عه، این چه حرفیه دختر خوشگل من، تخس خانم تو چرا انقدر دماغو شدی؟!



تک‌خنده‌ای می‌کنم و بوسی به گونه‌اش می‌زنم و نگاه کلی به او می‌کنم.



با چندش صورتش رو جمع می‌کند و با خنده می‌گوید:



- برو گمشو، دخترِ کثیف!



حرصی به او چشم می‌دوزم و پشت چشمی نازک می‌کنم:



- مرض، از خداتم باشه، آرشینا لاغر شدیا.



آرشینا آهی می‌کشد و با یاد آوری چیزی هول کرده بهم زل می‌زنه:



- آرشی اینا رو ولش کن، سامیار ع.ق.د.ه.ا.ی چیشد؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با یاد آوری اون پسره‌ی کثافت اخم‌هایم در هم می‌رود و فحش رکیکی زیر لب به او می‌دهم، آرشینا هینی می‌کشد.

- چی شده مگه؟ تو کی وقت کردی این فحشا رو یاد بگیری؟!

یک‌دفعه خون جلوی چشم‌هایم رو گرفت و با عصبانیت گفتم:

- میگی چی‌شده؟ اون آشغال می‌خواسته بهت دست درازی کنه.

نفسی تازه می‌کنم و دوباره با خشم ادامه می‌دهم:

- بعد فهمیدیم تنها کسی که می‌خواسته شماها بهم نزدیک بشوید زن عموی بیشعورته و در آخر تو که عروسشون بشی، بیاید فتنه‌ی زندگی مثلا عاشقنتون بشه!

هر دویمون به هم زل می‌زنیم، یک‌دفعه با هم می‌زنیم زیر خنده..

- بابا هم که خیلی عصبی شده یه چک می‌خوابونه زیر گوش سامی جونو، عشقتم له می‌کنه سامی جونم رو جونم برات بگه که، منم سه چهار تا چک خوشگل می‌خوابونم زیر گوش سامی تا بفهمه هرز بازی تو خانواده نداریم.

با تعجب ابرویی بالا می‌دهد.
- عشقم کیه؟!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
مرموز به چهره‌ی کنجکاوش زل می‌زنم و با یاد آوری آرشام نیشم رو باز می‌کنم.
- آرشام.

یک‌دفعه اخم بزرگی می‌کند و با مشت به بازویم می‌کوبد.

با حرص غر می‌زند.
- من عاشق اونم؟!

اهومی می‌کنم.
یک‌دفعه چشم‌هایش غمگین شد و با بغض زمزمه کرد:
- آرشا...؟

آهی کشیدم و فین‌فینی کردم، با یاد آوری حرف دکتر با بغض گفتم:
- دکتر گفته تا دو هفته دیگه وقت داره بهوش بیاد، البته علائم هوشیاریش خیلی پایینه و قطع امید کردن از...

با صدای هق‌هق خواهر کوچولوم حرفم نصفه موند، نگاهم رو به چشم‌های قهوه‌ای اشکی‌اش دوختم.

می‌دونستم از من بیشتر آرشا رو دوست دارد.
جون این دو بشر به هم وصل بود.

همینم باعث ایجاد حسودی من بهشون می‌شد.

- راست..میگی؟ آرشا...بمیره... که من زن...ده نیستمم..

نیستم آخرش رو با داد گفت، طوری که یک‌دفعه در باز شد و..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نگاه نگران بابا روی ما دو تا کشیده شده بود، یک‌دفعه بابا داخل اتاق شد و با ذوق زمزمه کرد:

- بهوش اومدی دخترم؟

آرشینا چشم‌هایش رو گرد کرد، من با نگاه غمگینی به آرشینا نگاه کردم.

بابا همیشه محبت رو از اعضای خانواده محروم کرده بود، مخصوصا برای آرشا و آرشینا.

آرشینا با غم نگاهش رو از بابا گرفت و سعی کرد، سردی توی کلامش توی ذوق من و بابا زد.

- ممنون آقای وثوق.

بابا نگاه ناراحتی به من کرد و خواست چیزی بگه که..

نگاه التماس‌‌واری به او کردم.

حوصله‌ی بحث و جدالی نداشتم.

حق رو به آرشینا می‌دادم، بابا و مامان هیچ خوبی در حق آرشا و آرشینا نکرده بودند، حتی برای من!

بابا با کلافگی نیم‌نگاهی به هر دویمون کرد و از اتاق بیرون زد.


با یاد آوری ماهک، چشم‌هایم برق می‌زند و به آرشی نگاه می‌کنم.

آنقدر با حرص تمام مکالمه بینشان رو می‌گویم، که شروع به ناسزا گفتن به ماهان می‌کند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشینا:

ای ماهان نفهم، پسره‌ی شلغم!

می‌خوای ازدواج بکنی؟ این بدبخت رو حامله کردی، بعد دوتا بچه‌رو خودت کشتی، باز زرزرت رو هواست؟

تو چشم‌های آرشیدا زل می‌زنم و در حالی که داشتم نقشه‌ی مرگ ماهان رو توی ذهنم می‌کشیدم، گفتم:

- قیافش چجوریه؟ من فکر می‌کنم شبیه اون مردای زمان قاجار، سیبیل از راست به چپ و اون هیکلای مسخرشون.

آرشیدا با این حرفم می‌زنه زیر خنده، وا؟

خنده دار بود مگه؟

- نه بابا... خیلی خوشگله، اما اخلاقش گوهه!

چشم‌هایم برق می‌زند وای، چقدر من هول بودم و نمی‌دونستم.

آرشا... برادر نازم، دلم خیلی برات تنگ شده!

دلم می‌خواد الان پیشم بودی چنان بغلم می‌کردی که مثل همیشه جیغ‌جیغ بکنم و موهای قشنگت رو بکشم..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آهی می‌کشم و دستم و روی سرم می‌گذارم، تنها کاری که می‌تونستم برای آرشا بکنم، دعا بود.

اگر برای آرشا اتفاقی بیفتد، من می‌میرم و تیکه‌تیکه می‌شوم.

دلم برای ماهک می‌سوخت، می‌دانم از این رو به بعد با دیدن بچه‌هایی که دست در دست پدر و مادرشان هستند.

چقدر حسرت می‌خورد و اون تصویر مثل نمک روی زخم یا شاید بدتر از اون مثل شمشیر زهر آلودی روحش را خراش می‌دادند.

ولی قول می‌دهم بعد از اینکه مرخص شدم، زیر بال و پر ماهک رو بگیرم و کمکش بکنم.

نمی‌دونم این حسی که من به ماهک داشتم چی بود؟

ترحم بود یا مثل آرشا که برادرم بود او رو دوست داشتم؟

ماهان در حق زن و بچه‌اش خیلی بد کرد...
نمی‌دونم چقدر گذشته بود که با خیس شدن گونه‌ام و صدا زدن‌های آرشیدا.

عدسی‌چشمانم سوخت و دو سه بار پلک زدم تا دوباره تصویر های زندگی‌ام رو واضح ببینم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشیدا با چشمان نگران به چشم‌های اشکی‌ام زل زده بود و ازم می‌خواست تا دلیل گریه کردنم رو به او بگویم...

اما کسی از دل من خبر نداشت، خیلی دوست داشتم یک‌بار پلک‌هایم رو روی هم بگذارم و وقتی بیدار شدم ببینم همه‌ی این‌ها خوابه و من توهم می‌زدم...

مرگ مامان و به کما افتادن آرشا..
دیدن آرشام و خانواده‌اش..
سقط نشدن بچه‌های ماهک...
بد خلقی مامان و بابام و کم محلیشون..

شایدخدا داشت من رو امتحان می‌کرد، اما امتحان برای چی؟

برای گناه نکرده‌ام؟
لبم رو با زبونم تر می‌کنم و دوباره پلک می‌زنم که یک‌دفعه تصویر آرشام توی سیاهی اعماق چشمانم دیده می‌شود.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با نفرت چشم‌هایم رو باز می‌کنم و سعی می‌کنم دیگر به او فکر نکنم.



آرشام هم یکی بود مثل سامیار.

یک پسره سواستفاده گر.
**

همهمه اوج گرفت، گلویم سوخت..



لرزش فکم رو به خوبی احساس می‌کردم، دستانم می‌لرزید.


درک این اتفاق برایم خیلی سخت بود.
چطور این اتفاق افتاد؟

دوباره صدای دکتر توی مغزم پلی شد ، نمک روی زخمم پاشید.

(متاسفم، این شوک اخریه که به برادرتون می‌دهیم، اگر نبضش برگشت که دستگاه‌هارو از او نمی‌کنیم ولی اگر برنگشت باید به سرد خونه منتقلش کنیم!)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین