جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [عقده‌های تحمیلی] اثر« آیناز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط ادوارد کلاه به سر با نام [عقده‌های تحمیلی] اثر« آیناز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,640 بازدید, 31 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع [عقده‌های تحمیلی] اثر« آیناز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ادوارد کلاه به سر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ادوارد کلاه به سر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
من اما در این دیار خالی از شادی، عقده‌ی یک مشت حق نداشته را به دل گرفته‌ام. حق‌هایی که چه به دروغ برای شادمانی‌‌ام چه به صداقت برای عدالتی که فقط از آن سخن می‌گویند؛ هرگز به من داده نشدند. از آن روزی که با توپ فوتبال شیشه‌ی خانه‌ی همسایه را شکستم و فقط سرزنش شنیدم، تا روزی که در اوج عدم داشتن‌ها انسان‌های همیشه حاکم جهان حکم خوشحالی برای دارایی‌هایم را دادند. از حق‌هایی که درنهایت ناحقی‌ می‌توانستند برایم به ارمغان بیاورند تا حق‌هایی که باید به رسم عدالت داده می‌شد اما نشد؛ این‌ها حق‌هایی هستند که به کرور کرور انسان داده نشده‌اند. من به ناحقی عادت کرده‌ام و از آقای قاضی‌ معروف دلنوشته‌ها گلایه‌ای ندارم، اما آقای قاضی حافظ میز عدالتت باش که کرور کرور انسان نا‌آگاه امروز با سخنان‌ حق‌ به‌ جانب‌شان قصد تصاحبش را دارند. آخر آن‌ها که نمی‌دانند جسارت حکم اعدام به انسان بی‌گناه به صورت غیرمستقیم سبب عذاب وجدان نمی‌شود... .
آن‌ها روح انسانی را با حکم‌های ناآگاهانه‌شان ذره ذره از بین می‌برند و ادعای انسانیت و عدالت می‌کنند. مردمی که امروز می‌خواهند میز قضاوت تو را از آن خویش کنند، نمی‌دانند زمانی که باید درنهایت ناآگاهی حکم مرگ انسانی بی‌گناه یا گناه‌کار را بدهند چه حسی وجودشان را فرا می‌گیرد، این قاضی‌های خودجوش فقط قتل روح بلدند و از عذاب وجدان اطمینان نداشتن به حق بودن طناب دار هیچ نمی‌دانند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
دختری را می‌شناختم که موهایی به رنگ شکلات‌ داشت و می‌توانستی طعم شیرینی را از چشمان درشتش بچشی. همیشه لبخند روی لب‌های همچون گل سرخش بود و هرگز اخم میان ابروان پرپشت و مشکی‌اش نمی‌آمد. با خود اندیشه می‌کردم این همان فرشته‌ی زمینی است که هیچ عقده‌ای در دل ندارد و حسرت هیچ‌چیز را نمی‌کشد. چند وقت پیش دخترک مرد، او زنده بود؛ اما لبخند روی لبش را به خاک سپارده بودند. او زنده بود؛ اما لب‌هایش دیگر همانند غنچه‌های گل‌های رز سرخ، ظریف و شکننده نبودند. او زنده بود؛ اما تلخی شکلات زلف‌هایش از مرز صد درصد هم دست درازی می‌کرد. او هنوز زنده بود؛ اما انگار سارقی بی‌رحم به نام غم نیمه‌‌شب به سراغ صورتش آمده و ستاره‌‌های براق و پرذوق چشمانش را همراه با آن لبخند کلیشه‌ای روی لب‌هایش ربوده بود. چه گنج ناقابلی را هم برگزید‌!
پس از مدتی چیزی از آن دخترک شاداب جز دو لب ترک‌خورده، دو چشم پر از یاس و اشک و لبی که هرگز به لبخند گشوده نمی‌شد، نماند. هنوز پس از سالیان سال نفهمیدم قاتل او که بود و چه کسی شعشعه‌های این آتش بی‌روحی را روشن کرد؛ اما متوجه شدم عقده‌ی یک گریه‌ی صادقانه بدون ضعیف خطاب شدن را داشت، این را هنگامی فهمیدم که دخترک مو شکلاتی واقعا مرده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
شاید هم عقده‌ی این انسان‌ها شده است که یک بار از بخت بد روزگار بگویند و جمله‌ی مضحک "این نیز می‌گذرد" را نشنوند. بله، این نیز مانند دیگری می‌گذرد؛ اما کسی در این سکوت گذر زمان، حواسش نیست این‌ دردها که می‌گذرند عمرمان هستند. همگان در خواب غفلت فرو رفته‌اند و چه خوش به اقبالشان بیاید و چه بختشان سیاه شود فقط انتظار گذشتن را می‌کشند.
این مردم نمی‌دانند عمرشان از همین این نیز می‌گذرد‌های پوچ پدید آمده است. این مردم پیش خود اندیشه می‌کنند تحول در حالشان وظیفه‌ی زمان است و حتی وقتی کسی را در اوج دلتنگی و اندوه می‌بینند، دست لعنتی‌شان را روی شانه‌ی او می‌گذارند و با وقاحت تمام و کمالی می‌گویند:
- این نیز می‌گذرد.
گذشت و گذشت، خوبی گذشت، بدی گذشت و ما هنوز رسم محبت را به جای انتظار گذر زمان یاد نگرفته‌ایم. ما هنوز نفهمیدیم این نیز می‌گذردها ما را به کام مرگ کشاند و ناراحتی‌هایمان را طبق معمول با انکار، لای هزاران متر کفن پوشاند؛ اما افسوس نخورید، این نیز می‌گذرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
من عقده‌ی این را دارم که همانند تو همه‌چیز را از یاد ببرم، تیک‌تاک ساعت یادآور حسرت من برای فراموشی می‌شود، گویا می‌گوید او دیگر نیست و کنون من تنهای تنها در دل شب غرق شده‌ام؛ اما چرا باید سخنان آن ساعت لعنتی را بپذیرم؟!
من که می‌دانم او دروغ می‌گوید! مگر می‌شود هنگامی که هنوز آن نگاه‌ها و دلتنگی‌ها از مقابل چشمانم می‌گذرند؛ حرف‌های زمان را باور کنم؟ مگر می‌شود وقتی هنوز با شنیدن اسمت رنگ از صورتم می‌پرد لالایی زجرآور ساعت را که تاکید بر گذشتن آن اتفاقات می‌کند را قبول کنم؟ او دروغ می‌گوید مگر نه؟
هر تیک تاکش با لحن بی‌رحمی می‌گوید دلم می‌خواهد دستت را بگیرم و دستم یخ بزند، اما دیگر دستی نیست. هر عقربه‌ای که جا‌به‌جا می‌شود دهان باز می‌کند و می‌گوید، دلتنگ نگاه‌هایت هستم، اما دیگر چشمی نیست. هر ثانیه‌ای که می‌گذرد ساعت دیواری با تیک‌تاک‌های عذاب‌آورش می‌گوید، من می‌خواهم عاشق باشم، اما دیگر معشوقی نیست. دیگر چیزی جز یک فنجان اشک، یک خروار خستگی و یک مشت تیک‌تاک باقی نمانده است، دلم می‌خواهد فراموش کنم، اما جز یک مشت رنگ‌پریدگی و جنون پوچ هیچ‌ خاطره‌ی دیگری نیست..‌. .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
شاید هم من از نیمه‌ی نفرین‌شده‌ی پر لیوان‌های امید عقده به دل گرفته‌ام. نیمه‌هایی که هرگز خالی نشدند و همیشه امیدی برای از بین بردن یاس بودند. نیمه‌های پر لیوان هیچ‌وقت به من نگفتند چگونه می‌توانم نگاه‌شان کنم، فقط با صدای آهسته‌ای نجوا می‌کردند که سمت نیمه‌ تهی لیوان نروم، نیمه‌ای که هیچ‌گاه دیده نشد.انسان هیچ‌وقت به نیمه‌ی خالی لیوان وجودش اعتنایی نمی‌کند، چون نمی‌خواهد ناراحتی و غم را گریبان‌گیر خود کند. حتی اگر نیمه نصف شده باشد و نصفش هم نصف‌تر. انسان حتی ته‌مانده آبی که ته لیوان برای دوری از شعشعه‌های خورشید اندوه و تبخیر نشدن دست‌و‌پا می‌زنند را نیمه‌ی پر لیوان می‌نامد، تا مبادا غم به دلش راه یابد. ما آن‌قدر درگیر انکار نیمه‌ی خالی لیوان بودیم که هنوز هم در این خواب غفلت تظاهر به شادی، نفهمیدیم چه زمانی ته‌مانده آب لیوان از شدت اندوه‌های سرکوب‌شده خشک شد و کم‌کم در سکوت انکار تک‌تک لیوان‌هایمان از شدت خشکی شکست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
کنون من برای عقده‌ی بی‌کسی جوکر می‌نویسم. جوکر می‌گفت هنگامی که خنده‌اش می‌گیرد؛ نمی‌تواند آن را قطع کند، اما دروغی بیش نبود. او می‌خندید چون مرهمی جز خنده برای دردهایش نمی‌شناخت. او می‌خندید چون چشم‌هایش توان این را نداشتند که هر روز اشک بریزند. او می‌خندید چون کسی در این دنیا وجود نداشت که به گریه‌هایش گوش دهد. او می‌خندید چون این مردمی که همگان افسرده‌ای بیش نیستند از گریه خوششان نمی‌آید و ذره‌ای خنده را می‌پرستند. او می‌خندید چون گریه‌ها طرد می‌شوند و خنده‌های بغض‌آلود و جنون‌آمیز تشویق. او کشت چون مجبور بود و راهی نداشت.
به گریه‌های جوکرهای جهان گوش دهید، پیش از این‌که اسلحه بیابند و چاره‌ای جز آلوده شدن دست‌شان به خون برایشان نماند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
شاید تنها عقده‌ای که مردم به گور نمی‌برند، عقده‌ی آفرینش لبخند روی این دل‌های خونین است.
لب‌ها با این‌که از دندان‌های عقل کشیده‌ نشده پوسیده‌تر شده‌اند؛ اما هنوز لبخند تلخ خود را حفظ کرده‌اند، ولی دل صادق است.
این مغز لعنتی هنگامی که ترنم واژه‌ها همانند تیرهای آتشین بر قلب می‌خورند دیگر توان فرمان دادن ندارد. نه این‌که مغز همیشه فرمانده، ابهتش را از دست داده باشد؛ او همانند همیشه دستور می‌دهد، اما قلب سرکشی که با شکستن و پرت شدن تکه‌های خونین و سرخش به دالان دالان بخش‌های تاریک روح و فراموشی احساس دیگر هیچ فرمانی را نمی‌پذیرد و دستور اجباری لبخند را اجرا نمی‌کند. قلبی که همانند یک دومینو ساعت‌ها و کرور کرور کلمه‌ خرجش می‌شود تا فرمان لبخند را با جان و دل و باتوجه به ماهیت لجبازش اجرا کند؛ اما با یک واژه‌ی تیرگون و زهرآلود چنان فرو می‌ریزد که انگار فرو ریختن هر دانه از دومینوهایش می‌گوید:
- این لشکر محبت با کرور کرور سرباز عشق ساخته شده بود؛ اما هنگامی که دشمن آن را به رگبار نفرت ببندد دیگر با یک سرباز لشکری ساخته نمی‌شود.
این قلب عقده‌ی لبخندهای حقیقی و آزادی اجرای دستور دارد؛ اما او همانند انسان‌ها عقل ندارد که همانند سربازی مطیع به فرمانده‌اش گوش دهد. او صاحب تنها عقده‌ای است که لکه‌اش تا آخر عمر روی پیراهن نمی‌ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
می‌گویند عقده‌ی برتری بر همه‌چیز و همه‌ک.س قدرت طلبی‌ است.
اما شاید من ترجیحم این باشد که قدرت‌طلب باشم و برترین در قلب او. شاید من عاشق این باشم که قدرت‌طلب خطابم کنند؛ اما آغوش‌های او فقط برای خودم باشد. شاید من از قدرت‌طلبی لذت می‌برم هنگامی که بوسه‌هایش فقط روی پیشانی من می‌نشینند. شاید من قدرت‌طلبی هستم، محتاج به دوستت دارم‌هایی که از میان لب‌های یخ‌زده‌اش خارج می‌شوند. شاید هم علاوه بر قدرت‌طلبی دیکتاتور هم باشم و بخواهم اجبار عاشقی را در قلبش تنها به خودم اختصاص دهم. مگر قهوه‌ای که عاشق چند دقیقه‌ی قبل با دلبری دیگر نوشیده شده است برای معشوق با شکر شیرین می‌شود؟ مگر آغوشی که چند ثانیه پیش فرد دیگری را در خود غرق کرده است می‌تواند معشوق را خفه نکند؟ با این حال داستان هنگامی به اوج وحشت می‌رسد که برترین قلب عاشق همان دلبر ناخوانده است و معشوق جز یک جایگاه خیالی در دل عاشق توهم‌آلودش ندارد؛ اما نمی‌تواند از قدرت‌طلبی دست بکشد. شاید اسم این عقده عشق باشد از نوع یک‌طرفه‌اش... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک، صدای ساعت دیواری طلایی خانه همانند یک سوهان بی‌رحمانه روحم را می‌تراشد، گویا بخواهد آن را تا ذره‌ی آخر آغشته به جنون کند، البته نه از آن جنون‌هایی که به شکستن لیوان‌ها و جیغ کشیدن منجر شود. آرام روی زمین جنینی خوابیده‌ام و انگار گوش‌هایم میان صدای محو طوفان این تیک تاک‌هایی که زمزمه می‌کنند او هنوز نیامده است را با وضوح فراطبیعی‌ای می‌شنوند. تیک‌ تاک‌ها می‌گویند او هنوز نیامده است، اما نمی‌گویند کجاست؟ آن‌ها می‌گویند او هنوز نیامده است، اما نمی‌گویند در فکرش چه می‌گذرد؟ آن‌ها می‌گویند او هنوز هم نیامده است، اما نمی‌گویند اصلا قرار است بیاید یا نه؟ آهسته زیر لب‌های خشکیده و پوست‌پوست‌شده‌ام به زمزمه‌وارترین شکل درحالی که سعی دارم خودم هم آوای خویش را نشنوم تا مبادا شرمنده شوم می‌شمارم:
یک، دو، سه، چهار، پن... .
شمارش مرگ‌بارم با صدای جیغ‌مانند در و نیمه‌باز شدنش نیمه‌تمام می‌ماند. انگار که هنوز به این بادهای تند طوفانی عادت نداشته باشم چشم‌هایم را در حدقه‌ای سفید که با رگ‌های خونی ناشی از بی‌خوابی راه‌راه شده‌اند به سمت در می‌چرخانم و می‌بینم که او هنوز هم نیامده است. با نظاره‌ی این آهسته می‌خندم.
عقده‌ی انتظار کمی غیرانسانی نیست؟ هر شب انتظار کشیدن و توهم بازگشت انسانی که اصلاً نیامده که بخواهد برود و از آن وحشتناک‌تر بازگردد چیزی نیست که از یک انسان بربیاید؛ اما دیوانه‌ای که عقده‌ی انتظار داشته باشد می‌تواند پس از صد سال هم پشت در بشیند و با هر تکان در، مردمک چشمش امیدوارانه خیره شود و باز هم بفهمد امیدش ناامید شده است. یک دیوانه با بیماری عقده‌ی انتظار هرگز منتظر آمدن کسی نیست، او همیشه منتظر بازگشت است. نمی‌دانم، شاید هم به استقبال او هر شب در ساز بادی جیغ را می‌زند و باز و بسته می‌شود. در این جهان بی‌منطق شاید روزی هم باشد که او سرانجام بیاید و تیک تاک ساعت دیواری خانه پایان بیابد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
هر ترانه‌ای در گوشم می‌نوازد با یادآوری‌ چهره‌ات نفسم بند می‌آید؛ اما خاطره‌‌ای از گوش دادن‌مان به موسیقی در ذهنم جان نمی‌گیرد. هر کتابی را که می‌خوانم با سطر سطرش صدایت در گوش‌هایم می‌پیچد، اما یادم نمی‌آید تا به حال برایم قصه‌ای را روایت کرده باشی. هر سیگاری که کنج لبم جای می‌گیرد عطرش یادآور کرور کرور خاطره‌ای است که هرگز اتفاق نیوفتاده‌اند. شاید عقده‌ی خاطره بتواند توهم‌ها را آن‌چنان واقعی بسازد که راوی قصه‌گو که درحال گوش دادن به آوای موسیقی‌های کلاسیک قهوه می‌نوشد آن‌چنان در ذهنم جا بگیرد که کمی از شخصیت اصلی‌اش منحرف بشود. اصلا خاطره‌ای وجود دارد که ثابت کند او واقعا عاشق موسیقی‌های کلاسیک، تعریف قصه و ترانه‌های خاطره‌انگیز است یا برعکس از تمام آن‌ها تا حد مرگ بدش می‌آید؟ توهم‌ها سرانجام بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، آن‌قدر که کسی نمی‌تواند تشخیص دهد هنوز هم یک مکانیسم دفاعی برای مقابله با عقده‌ی نبود خاطره‌ها هستند یا خودشان واقعاً از جهان رویا و خیال بیرون آمده‌اند و به صحنه‌هایی واقعی بدل شده‌اند که روزی اتفاق افتاده‌اند. اصلا چه فرقی دارد که راوی قصه‌گو که هر شب ده دقیقه مانده به دوازده قهوه می‌نوشد و یکی از آن صفحه‌های موسیقی‌اش را زیر گرامافون می‌گذارد تا هم‌نوای روایت داستانش شود وجود ندارد؟ چه توفیری دارد که واقعیت این خیال‌های شیرین او هرگز چنین خاطراتی را یادش نمی‌آید؟ هنگامی که توهم‌ها هر بار با نشانه‌ای یادآور تک‌تک این اتفاق‌های نیوفتاده می‌شوند و به طرز بی‌رحمانه‌ای زجرم می‌دهند، چه فرقی دارد که یک مشت خاطره‌ی واقعی‌اند که هرگز اتفاق نمی‌افتند یا یک مشت توهم پوچ که در خیال‌هایم جان گرفته‌اند؟ برای مجنونی ‌که فقط بدون توجه‌ به هیچ‌چیز دنبال یک خاطره‌ی واقعی می‌گردد حتی یک رویا هم کافی است. شاید عقده‌ی خاطره آن‌قدرها هم بی‌‌رحمانه نباشد، دو سه تا توهم تهی کافی است برای پر کردن عدم‌ها. وقتی در هر حال قرار باشد به جنون مبتلا شوی چه تفاوتی دارد دلیلش توهم‌های خیالی روایت‌شده باشند یا خاطرات واقعی ناگفته... ؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین