- Dec
- 873
- 25,935
- مدالها
- 3
با سرعت از تاکسی پیاده شد و چادرش را بر روی ساعدش انداخت و بهسوی حیاط بیمارستان دوید و وارد لابی شد. درحالیکه نفسنفس میزد به جمع آشنایی از عزیزانی که در آن روزهای سخت یار و همراهش بودند، سلام کرد. همه به سمت او چرخیدند. میان صورت یکیکشان شادی و نشاط موج میزد. خانم سهرابی آغوشش را برای دخترک گشود.
- بیا اینجا عروس قشنگم!
پیش رفت و خودش را میان آغوش خانم سهرابی جا داد.
- مینو جون! راسته که فرهاد انگشت و پلکهاش رو تکون داده؟
- معذرت میخوام. من یکی اهل سوپرایز کردن نیستم، فرهاد دو ساعتِ بههوش اومده.
یک آن گویی به دنیایی ساکن پرتاب شد. کور و کر شد. تنها صدای سیامک که گفت«بههوش اومده» در سرش اِکو میشد. گیج و متحیر از آغوش خانم سهرابی بیرون رفت و به سیامک که با صورتی بشاش کنارش ایستاده بود، نگاه کرد. همچون ماهی افتاده بیرون از آب دهانش باز و بسته میشد. صدای سیاوش به گوشش خورد.
- ای تو روحت سیامک با این خبر دادنت!
اشکهای جمع شده در چشمانش دیدش را تار کردند. یکه خورده به یکیکشان نگاه کرد. به گمانش شاید یک شوخی باشد.
- سُرمه جان! نشد پشت گوشی بهت بگم. خواستم بیای اینجا خودت... .
دیگر ادامهی سخنان سیاوش را نشنید. دستانش را بر روی دهانش گذاشت و اشک شوق ریخت. قلبش از هیجان محکم خودش را به سی*ن*هاش میکوبید. خوشحال بود از این صبوری که نتیجهاش باب دلش بود.
- قربونت برم عروس قشنگم! خدا جواب دعاهات رو داد. چشمت روشن!
آب دهانش را قورت داد و با تردید پرسید:
- واقعاً فرهاد بیدار شد؟
- آره عزیزم. دو ساعت پیش چشمهاش رو باز کرد. دکترها دارن آزمایش و بررسیهای لازم رو انجام میدن.
- دکتر موذنی گفت همه چی روبهراهه.
یک مرتبه تمام غمهایش پایان گرفت و دلش به آرامشی که مدتها از او گریزان بود رسید. از سیامک که این حرف را زدهبود، پرسید:
- خوبِخوب؟
- خوبِخوب، البته بدنش فعلاً ضعف داره اینم بهخاطر این مدتیه که بدنش بیحرکت بوده. تا قوت قبلیش رو به دست بیاره یه مدت کوتاه به رسیدگی و توجه نیاز داره.
- خان داداش، نگران نباش این سُرمهای که من دیدم، سر دو روز نشده فرهاد رو از روز اولم بهتر میکنه.
هجوم خون به گونههایش را حس کرد و سرش را پایین انداخت.
- سُرمه! جونِ ماهکم نذاشتم هیچکَس بره شیرفرهاد رو ببینه؛ چون اولین نفری که مستحقِ اون رو ببینه خودتی.
دخترک پر مهر لبخند زد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و لب زد:
- ممنون!
- بیا اینجا عروس قشنگم!
پیش رفت و خودش را میان آغوش خانم سهرابی جا داد.
- مینو جون! راسته که فرهاد انگشت و پلکهاش رو تکون داده؟
- معذرت میخوام. من یکی اهل سوپرایز کردن نیستم، فرهاد دو ساعتِ بههوش اومده.
یک آن گویی به دنیایی ساکن پرتاب شد. کور و کر شد. تنها صدای سیامک که گفت«بههوش اومده» در سرش اِکو میشد. گیج و متحیر از آغوش خانم سهرابی بیرون رفت و به سیامک که با صورتی بشاش کنارش ایستاده بود، نگاه کرد. همچون ماهی افتاده بیرون از آب دهانش باز و بسته میشد. صدای سیاوش به گوشش خورد.
- ای تو روحت سیامک با این خبر دادنت!
اشکهای جمع شده در چشمانش دیدش را تار کردند. یکه خورده به یکیکشان نگاه کرد. به گمانش شاید یک شوخی باشد.
- سُرمه جان! نشد پشت گوشی بهت بگم. خواستم بیای اینجا خودت... .
دیگر ادامهی سخنان سیاوش را نشنید. دستانش را بر روی دهانش گذاشت و اشک شوق ریخت. قلبش از هیجان محکم خودش را به سی*ن*هاش میکوبید. خوشحال بود از این صبوری که نتیجهاش باب دلش بود.
- قربونت برم عروس قشنگم! خدا جواب دعاهات رو داد. چشمت روشن!
آب دهانش را قورت داد و با تردید پرسید:
- واقعاً فرهاد بیدار شد؟
- آره عزیزم. دو ساعت پیش چشمهاش رو باز کرد. دکترها دارن آزمایش و بررسیهای لازم رو انجام میدن.
- دکتر موذنی گفت همه چی روبهراهه.
یک مرتبه تمام غمهایش پایان گرفت و دلش به آرامشی که مدتها از او گریزان بود رسید. از سیامک که این حرف را زدهبود، پرسید:
- خوبِخوب؟
- خوبِخوب، البته بدنش فعلاً ضعف داره اینم بهخاطر این مدتیه که بدنش بیحرکت بوده. تا قوت قبلیش رو به دست بیاره یه مدت کوتاه به رسیدگی و توجه نیاز داره.
- خان داداش، نگران نباش این سُرمهای که من دیدم، سر دو روز نشده فرهاد رو از روز اولم بهتر میکنه.
هجوم خون به گونههایش را حس کرد و سرش را پایین انداخت.
- سُرمه! جونِ ماهکم نذاشتم هیچکَس بره شیرفرهاد رو ببینه؛ چون اولین نفری که مستحقِ اون رو ببینه خودتی.
دخترک پر مهر لبخند زد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و لب زد:
- ممنون!
آخرین ویرایش: