جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال برسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,989 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
873
25,935
مدال‌ها
3
با سرعت از تاکسی پیاده شد و چادرش را بر روی ساعدش انداخت و به‌سوی حیاط بیمارستان دوید و وارد لابی شد. درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد به جمع آشنایی از عزیزانی که در آن روزهای سخت یار و همراهش بودند، سلام کرد. همه به سمت او چرخیدند. میان صورت یک‌یکشان شادی و نشاط موج میزد. خانم سهرابی آغوشش را برای دخترک گشود.
- بیا اینجا عروس قشنگم!
پیش رفت و خودش را میان آغوش خانم سهرابی جا داد.
- مینو جون! راسته که فرهاد انگشت و پلک‌هاش رو تکون داده؟
- معذرت می‌خوام. من یکی اهل سوپرایز کردن نیستم، فرهاد دو ساعتِ به‌هوش اومده.
یک آن گویی به دنیایی ساکن پرتاب شد. کور و کر شد. تنها صدای سیامک که گفت«به‌هوش اومده» در سرش اِکو می‌شد. گیج و متحیر از آغوش خانم سهرابی بیرون رفت و به سیامک که با صورتی بشاش کنارش ایستاده بود، نگاه کرد. همچون ماهی افتاده بیرون از آب دهانش باز و بسته می‌شد. صدای سیاوش به گوشش خورد.
- ای تو روحت سیامک با این خبر دادنت!
اشک‌های جمع شده در چشمانش دیدش را تار کردند. یکه خورده به یک‌یکشان نگاه کرد. به گمانش شاید یک شوخی باشد.
- سُرمه جان! نشد پشت گوشی بهت بگم. خواستم بیای اینجا خودت... .
دیگر ادامه‌ی سخنان سیاوش را نشنید. دستانش را بر روی دهانش گذاشت و اشک شوق ریخت. قلبش از هیجان محکم خودش را به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. خوشحال بود از این صبوری که نتیجه‌اش باب دلش بود.
- قربونت برم عروس قشنگم! خدا جواب دعاهات رو داد. چشمت روشن!
آب دهانش را قورت داد و با تردید پرسید:
- واقعاً فرهاد بیدار شد؟
- آره عزیزم. دو ساعت پیش چشم‌هاش رو باز کرد. دکترها دارن آزمایش و بررسی‌های لازم رو انجام میدن.
- دکتر موذنی گفت همه چی روبه‌راهه.
یک‌ مرتبه تمام غم‌هایش پایان گرفت و دلش به آرامشی که مدت‌ها از او گریزان بود رسید. از سیامک که این حرف را زده‌بود، پرسید:
- خوبِ‌خوب؟
- خوبِ‌خوب، البته بدنش فعلاً ضعف داره اینم به‌خاطر این مدتیه که بدنش بی‌حرکت بوده. تا قوت قبلیش رو به دست بیاره یه مدت کوتاه به رسیدگی و توجه نیاز داره.
- خان داداش، نگران نباش این سُرمه‌ای که من دیدم، سر دو روز نشده فرهاد رو از روز اولم بهتر می‌کنه.
هجوم خون به گونه‌هایش را حس کرد و سرش را پایین انداخت.
- سُرمه! جونِ ماهکم نذاشتم هیچ‌کَس بره شیرفرهاد رو ببینه؛ چون اولین نفری که مستحقِ اون رو ببینه خودتی.
دخترک پر مهر لبخند زد و با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و لب زد:
- ممنون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
873
25,935
مدال‌ها
3
دل تو دلش نبود و دوست داشت هر چه زودتر به فاصله‌ی بین خودش و عزیزترینش پایان بدهد. چادر و کیفش را به خانم سهرابی داد و با قدم‌های لرزان به‌سوی اتاقی که فرهاد را از بخش به آنجا منتقل کرده بودند، رفت. تندتند نفس می‌کشید تا بغض ناشی از خوش‌حالی‌اش رفع شود. صدای تپش قلبش را به وضوح می‌شنید. به محض این‌که وارد اتاق شد، گویی وارد منبعی از آرامش شد. دکترها و پرستارها تازه از اتاق بیرون رفته بودند و به آن‌ها اجازه‌ی رفتن پیش فرهاد را داده بودند؛ اما به شرطی که زیاد خسته‌اش نکنند. فرهاد به سقف خیره بود. با صدای بسته شدن درب، آرام سرش را به سمت دخترک چرخاند. سرمه با دیدن صورتِ بی‌رمق یارش، جان تازه‌ای گرفت. پیش رفت و کنار تخت ایستاد. بی‌حرف و با چشمان به نم نشسته، خیره‌ به مرد محبوبش که دیگر لحظه‌ای دنیا را بدون او نمی‌‌خواست، شد.
- سُ... سرمه‌ی من!
قلب بی‌قرارش با شنیدن صدای او که هنوز ضعف را می‌شد درونش حس کرد، آرام گرفت. دستِ گرم او را میان دستان لرزان خود گرفت و لب زد:
- جانم زندگیم؟
قطره‌ اشکی از گوشه‌ی چشمِ درخشان فرهاد سرازیر شد. دو مرتبه با گریه و بی‌حرف به‌ همدیگر خیره شدند. دوست داشتند به اندازه‌ی تمام این مدت دوری همدیگر را نگاه کنند. پس از لحظاتی دخترک خم شد و دستی میان موهای کوتاه او که در این مدت مجدد رشد کرده بود، کشید.
- درد و بلات به جونم، قربونت برم!
فرهاد آرام دستش را از دست او بیرون کشید، بالا برد و بر روی صورت دخترک گذاشت.
- د... دلم برات تنگ شده بود، ع... عزیزم!
دستش را بر روی دست او که بر روی صورتش بود، گذاشت و بوسه‌ای به کف دستش زد.
- وای فرهاد! بگو که خواب نیستم.
فرهاد لبخندِ کم‌جانی زد و پچ زد:
- حالم از خوا... اب به‌هم می‌خوره.
از عمق وجودش خندید و به چشمان سیاه مرد عزیزش خیره شد.
- ممنون که برگشتی!
- نف...فسی خانم!
با خنده و گریه لب زد:
- دلم می‌خواد انقدر کتکت بزنم تا تلافی این‌ مدت رو سرت خالی کنم.
فرهاد خندید و آرام زمزمه کرد:
- ف... فداتشم، هر کاری دلت می‌خواد بکن.
دخترک پیشانی‌اش را به پیشانی او چسباند.
- فرهاد، تو بزرگ‌ترین معجزه‌ی زندگیمی!
فرهاد کلام مملو از عشقش را به زبان آورد.
- ت... تو خودِ ز... زندگیمی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
873
25,935
مدال‌ها
3
***
درب را بست و توری جلوی درب را کشید و وارد خانه شد. می‌خواست به آشپزخانه برود که با صدای فرهاد ایستاد.
- مهمون‌ها رفتن؟
با لبخند نگاهی به فرهاد که در رختخواب نشسته بود، انداخت و جواب داد:
- بله آقا.
- عزیز دلم خسته نباشی!
- ممنون قربونت برم. راستی پوست گوسفند رو گذاشتم روی تخت، قصابِ گفت فردا میاد می‌بره.
فرهاد، به کنار خودش اشاره کرد.
- دستت درد نکنه. بیا اینجا.
- بذار برات کمپوت بیارم میام.
- کمپوت نمی‌خوام، خودت بیا.
با خنده به‌سمت او رفت و کنارش چهارزانو نشست.
- جونم؟
فرهاد دست او را گرفت و به گرمی فشرد.
- ممنون برای این همه زحمت و بودنت. امروز که دیگه سنگ تموم گذاشتی. گوسفند و مهمونی و... .
- کاری نکردم که آقا! باید برات گاو قربونی می‌کردم، که مینو جون نذاشت.
- همینم از سرم زیاد بود. ان‌شاءالله باز سرپا بشم همه‌ش رو برات جبران می‌کنم.
دخترک پتو را بر روی پاهای او مرتب کرد و آرام زمزمه کرد:
- تو فقط باش، برام کافیه.
- هستم خانم.
با لبخندی سرشار از عشق لب زد:
- یه دنیا ممنون!
مرد جوان با بغضی که در صدایش نشست، نگاهی به اطراف انداخت.
- جای عمه خانم خیلی خالیه!
سرمه هم بغض کرد و سرش را تکان داد.
- خدا بیامرزدش.
- شرمنده‌ش شدم.
- قربونت برم! عمه هم اگه از حالت با خبر می‌شد، حتماً درکت می‌کرد.
فرهاد نفسش را پر صدا بیرون داد.
- روحش شاد، اوضاعم خوب بشه بریم کرج برای زیارت مزارش.
- ان‌شاءلله. راستی فرهادم کارت رو چیکار می‌کنی؟
- فعلاً که استعلاجی‌ و طول درمان دارم. وگرنه من آدمی نیستم که تو این سن بازنشست بشم. من شغلم رو دوست دارم و با رضایت خودم بر می‌گردم سر کارم.
- خیلی هم عالی.
فرهاد دستش را به دور شانه‌ی دخترک انداخت و او را به سمت خودش کشاند. دخترک سرش را بر روی سی*ن*ه‌‌ی مرد محبوبش گذاشت. صدای تپش قلب او آرامش عجیبی را به او القا کرد.
- عزیزم گفته بودم؟
سرمه سرش را از روی سی*ن*ه‌‌ی او برداشت و نگاهش کرد.
- چی رو؟
- که بی‌نهایت عاشقتم... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
873
25,935
مدال‌ها
3
***
از میان آیینه‌ شمعدان نقره‌ای رنگ بیضی شکل پیش رویش به فرهاد که با اشتیاق چشم به لبان سرخ او دوخته بود‌، نگاه کرد و قرآن میان دستانش را بوسید و بر روی میز کوچک مقابلش گذاشت. با صدایی رسا و کمی بغض جواب داد:
- با اجازه‌ی روح پدر و مادرم و بزرگ‌ترهای حاضر تو مجلس بله.
برقی از شوق و خواستن در چشمان فرهاد نشست. صدای سوت و کِل کشیدن سیاوش و رعنا و بچه‌های پرورشگاه به‌حدی بود که گویی صد نفر در مراسم ساده‌ای که در پرورشگاه برگزار کرده بودند، شرکت داشتند. شبنم و سیمین پارچه‌ی ساتن شیری رنگ را بالای سر عروس و داماد گرفته بودند و رعنا هم مسئول ساییدن قندها بود. دخترک گذاشته شدن دست فرهاد را بر روی دستش را احساس کرد. دستان گرمی که برای دست سرد سرمه امنیت بود. سرش را به‌سمت مرد عزیزش چرخاند. قلبش برای بار چندم به لرزه افتاد برای عزیزترینش در کت و شلوار مشکی و پیراهن شیری رنگ و کروات مشکی با خط‌های شیری داخلش، که خوب به تن او نشسته بود. این مرد دل می‌برد از او که دیگر خیالش از داشتنش راحت بود. چشمان زغالی رنگ دخترک را هاله‌ای از اشک پوشاند. فرهاد سر پیش برد و پیشانی نوعروسش را عمیق بوسید و پچ زد:
- دیگه مال خودم شدی رفیق!
هردویشان قشنگ‌ترین لحظه‌های زندگیشان را داشتند تجربه می‌کردند. دخترک گلگون شدن گونه‌هایش را حس کرد و با عشق به صورت تب‌دار فرهاد خیره شد.
- فرهاد جان! هول نشو، تو هنوز بله رو ندادی پس حلال نیستین.
امان از سیاوش و لودگی‌هایش. دخترک با خنده‌ی جمع کمی دستپاچه شد و خودش را جمع‌وجور کرد و پایین کت شیری رنگش را بر روی پاهایش کشید. عاقد بار دیگه شرایط را خواند و این‌ دفعه از فرهاد تقاضای جواب کرد. فرهاد صدایش را صاف کرد و با آرامش‌خاطر جواب داد:
- با تمام وجودم و عشقی که به ایشون دارم بله!
دو مرتبه سیاوش و رعنا و بچه‌ها با شور و هیجان مجلس را پر نشاط کردند. خانم سهرابی با باکس سُرمه‌ای رنگ کوچک حلقه‌هایشان به‌سمتشان آمد.
- مبارکه عزیزای دلم! الهی به پای هم پیر بشین و خوشبخت باشین.
هر دویشان بابت دعای زیبای او تشکر کردند. فرهاد باکس‌ را که حلقه‌های ست رینگ طلا سفید درونش بود، گرفت بر روی میز گذاشت و سپس حلقه‌ی سرمه را که یک ردیف نگین برلیان دور حاشیه‌اش داشت، از باکس بیرون آورد و با آرامش وارد انگشت او کرد و لب زد:
- تا زنده‌م این رو هرگز از انگشتت بیرون نیار.
دخترک هم حلقه‌ی مردانه‌ی رینگ ساده‌ را از باکس بیرون آورد و دست داغ فرهاد را با آرامش گرفت و حلقه را میان انگشت او فرو کرد و پچ زد:
- چشم آقا!
- الهی تا آخر عمر به پای هم جوراب بپوشین، فرهاد جان به تعداد تموم این بچه‌های حاضر تو مجلس امشب ازت بچه‌ می‌خوایم.
یک آن مات و مبهوت به سیاوش خیره شدند. دخترک به محض اینکه متوجه‌ی کلام او شد، خجول و با گونه‌های گلگون شده سرش را پایین انداخت. اما فرهاد با شیطنت جواب سیاوش را داد:
- چشم یه پادگان تحویلت میدم.
صدای قهقهه‌ی سیاوش با خنده‌ی بقیه حضار یکی شد.
- ای فرهاد مارموز! یه پادگان که فرمانده‌ش تو باشی؟
ادامه‌ی مراسم به امضای سرمه و فرهاد پای دفتر عاقد و دریافت هدیه از جانب حضار که خانواده‌‌های خانم سهرابی و زینت‌خانم و رعنا و خاله زینب و همسرش و حسین و خانواده‌اش بود، گذشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
873
25,935
مدال‌ها
3
پس از صرف شام که فرهاد سنگ تمام گذاشته بود و بهترین غذاها و پیش غذا و دسرها را سفارش داده بود، مراسم واقعی شروع شد. سیاوش آهنگ شادی گذاشت و با خنده به‌سمت سیامک که پسرش را بغل گرفته بود و کنار شادی نشسته بود، رفت.
- خان داداش بچه‌داری بسه، پاشو برقص.
سیامک خندان پسرش را به شادی که با عشق نظاره‌گر پسر و همسرش بود، سپرد و گفت:
- ای به چشم.
دو برادر به وسط رفتند و آرام و مردانه شروع به رقصیدن کردند. بچه‌ها هم که آن شب زیباترین لباس‌هایشان را پوشیده بودند، گوشه‌ای درحال رقصیدن بودند و شادی می‌کردند. فرهاد دستش را به دور شانه‌های نوعروسش حلقه کرد، او را به خودش فشرد و سرش را به گوش او نزدیک کرد و پرسید:
- خوبی عشقم؟
سرمه نگاهش کرد و با عشقی که نسبت به او داشت، جواب داد:
- امروز قشنگ‌ترین روز زندگیمه، مگه میشه بد باشم؟
- من که هنوز باور نمی‌کنم مال خودم شدی.
دخترک همین‌که خواست جواب بدهد، یک‌ مرتبه دست فرهاد کشیده شد.
- به خدا سُرمه مال خودته، پاشو برقص ببینم. فکر نمی‌کردم انقدر دلت زن بخواد.
بابت کلام سیاوش، فرهاد قهقهه زد و دخترک سر به زیر خندید.
سیاوش فرهاد را به وسط برد و وادارش کرد برقصد. فرهاد فقط دست میزد و می‌گفت در این حد بلد است. سیاوش و سیامک اذیتش می‌کردند و وادارش می‌کردند حرکات موزون انجام بدهد. فیلم‌بردار خانمی که از اول مراسم فیلم‌ یک‌یک لحظه‌ها را ثبت می‌کرد، با اشتیاق داشت کارش را پیش می‌برد.
- وای جیگر برات خیلی خوشحالم!
سرمه به رعنا که کنارش نشسته بود، نگاه کرد و دست او را گرفت. کت و شلوار آبی آسمانی و آرایش ملایمی که بر روی صورت رعنا بود، زیباترش کرده‌بود.
- ممنون رعنا! برای روزهایی که تنهام نذاشتی.
رعنا گونه‌ی رفیقش را بوسید. کمی توروبان شیری رنگ روی سر سرمه را مرتب کرد و با محبت میان چشمان آرایش شده‌ی او خیره شد و کلام پر مهرش را به زبان آورد.
- امشب خیلی جیگر و ناز شدی! با این پسر سیاه سوخته خوشبخت باش؛ چون هردوتون حقتونه.
تیز و بران نگاهش کرد و غرید:
- سبزه، فرهاد سبزه‌ست... .
- خب وا بده دختر، اصلاً سفید برفی.
هر دویشام خندیدند. لحظه‌ای برق شادی میان چشمان رعنا نشست و گفت:
- یه خبر خوب برات دارم.
- چی؟
- خدا زده پس کله‌ی پسر خاله‌ی مامانم و می‌خوان بیان خواستگاری.
سرمه ذوق زده پرسید:
- همون که خونه‌ش رشته؟
رعنا با هیجان دستان او را گرفت.
- آره‌آره، همون که گفتم کلی بیجار و شالیزار و کارخونه برنج کوبی داره.
سرمه با هیجان رعنا را به آغوش کشید و کنار گوشش پچ زد:
- وای رعنا مبارکه... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
873
25,935
مدال‌ها
3
آخر شب پس از مراسمی که با وجود سیاوش کم از عروسی نداشت، همه عزم رفتن کردند. زینت خانم با چشمان گریان سرمه را به گوشه‌ای برد و کلام پر مهرش را به زبان آورد.
- الهی خوشبخت بشی دخترم.
- ممنون خاله که اومدین!
زینت‌خانم گونه‌ی دخترک را محکم بوسید. یک آن سرمه به یاد مادرش افتاد و بغض کرد.
- وظیفه‌م بود بیام عزیزِخاله، ما شب می‌ریم خونه‌ی خواهرشوهرم. هر آن دیدی بهم نیاز داری زنگ بزن. تا صبح بیدارم.
هجوم خون به گونه‌هایش را حس کرد. نفس عمیقی کشید و بغضش را قورت داد و پرسید:
- خاله چرا نمیان بریم خونه؟ خونه‌ی خودمون که هست.
- نه خاله فدات! دیگه به اون‌ها قول دادیم. فقط نگران تو هستم.
- خاله خانم نگران نباشین، فرهاد جان حواسش به نو عروسش هست.
نگاهشان را به خانم سهرابی دوختند. دخترک خجول سرش را پایین انداخت و انگشتانش را درهم پیچاند.
- سُرمه جان! همه چی براتون تو خونه‌ آماده کردم. صبح هم خودم براتون صبحونه میارم.
با تنی یخ زده، لبش را به دندان گرفت و پچ زد:
- ممنون!
- خدا خیرت بده مینو خانم‌، فقط بیاین تا من وسایلی که از همدان براش آوردم رو بهتون بدم. برای صبحونه لازم میشه.
هر دو زن به‌سوی ماشین زینت‌خانم رفتند.
- عزیزم بریم؟
برگشت و به فرهاد نگاه کرد. مرد جوان دستش را به‌سمت او دراز کرد و دخترک دست او را گرفت.
- هی‌هی سُرمه بدو برو تو ماشین من بشین ببینم.
دخترک با تعجب به سیاوش که ماهک را بغل گرفته بود و شبنم هم دستش را به دور بازوی او حلقه کرد بود، نگاه کرد.
- اون وقت زن من چرا باید بیاد تو ماشین تو؟
سیاوش با اخم ساختگی جواب فرهاد را داد:
- به تلافی اون مدت که تنهاش گذاشتی امشب سُرمه مهمون ماست.
سرمه خندید و بیشتر به فرهاد چسبید و جواب داد:
- من دیگه یک دقیقه هم بدون فرهاد جایی نمیرم.
فرهاد دستش را به دور تن عروسش حلقه کرد و با مزاح کلامش را به زبان آورد.
- سیاوش جان! تو هم بوی سوختگی رو حس می‌کنی؟ نمی‌دونم دماغ کی سوخت.
سیاوش چپ‌چپ نگاهش را به سرمه دوخت و سرش را به‌طرفین تکان داد و گفت:
- ای خائن، منو باش هوات رو داشتم.
میان ماشین با شوق به ماشین مهمانان که بوق زنان دنبالشان می‌آمدند، نگاه می‌کرد.
- خب عروس خانم خوش گذشت؟
- عالی بود!
سپس نگاهش را از بیرون گرفت و به فرهاد با نگاهی مملو از عشق خیره شد. ته ریشِ آنکارد شده و موهای آراسته‌اش عجیب به تیپ دامادی امشبش می‌آومد.
- بخوای نخوای دیگه مال خودتم خانم، جای پشیمونی نمونده.
سرمه خندید و جواب داد:
- من هیچ‌وقت پشیمون نمیشم زندگی.
فرهاد نیم‌نگاهی به او انداخت و پرسید:
- حتی بگم باید دو ماهی رو بریم کُنارک برای تدریس یک دوره و بعدشم برای زندگی بریم شمال؟
دخترک با شوق و هیجان دستانش را به‌هم کوبید و جواب داد:
- وای عشقم من عاشق زندگی پر از هیجانم. من فقط می‌خوام با تو باشم حتی اون سرِ دنیا.
فرهاد خشنود از جواب نوعروسش، بدون اینکه راهنمای ماشین را بزند، به سوی جاده فرعی پیچید. با بوق ماشین سیاوش و سیامک که متوجه‌ی پیچاندن فرهاد شدند، خندید و پرسید:
- چیکار کردی عزیزم؟
فرهاد با خنده و سرخوشانه جواب داد:
- می‌خوام بدون این مزاحم‌ها بریم به سوی زندگیمون که آسون به دست نیاوردیمش.
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک‌تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه‌وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ‌کَس نیست.
پایان...
۱۴۰۳/۴/۱۶
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین