جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار فروغی بسطامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط محسا با نام فروغی بسطامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,413 بازدید, 294 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع فروغی بسطامی
نویسنده موضوع محسا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
اگر مردان نمی‌بردند امتحانش را
نمی‌دانم که بر می‌داشت این بار گرانش را

من بی‌چاره چون بوسم رکاب شه‌سواری را
که نگرفته‌ست دست هیچ سلطانی عنانش را

فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی
که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را

مرا پیوسته در خون می‌کشد پیوسته ابرویی
که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را

کسی از درد پنهان آشکارا می‌کشد ما را
که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را

مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی
که دل گم کرده‌ام آنجا و می‌جویم نشانش را

هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما
بهر چشمی نمی‌بخشند خاک آستانش را

چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب
لبی را بوسه باید زد که می‌بوسد دهانش را

چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن
کسی را بنده باید شد که می‌بندد میانش را

گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی
به یک پیمانه دادی نقد عمر جاودانش را

چنان از دست بیدادش دل تنگم به حرف آمد
که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که حق بر دست او داده‌ست مفتاج جهانش را

چو برخیزند شاهان جوان‌بخت از پی نازش
جهان پیر گیرد دامن بخت جوانش را

فروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت را
مگر مردم نمی‌بینند چشم خون‌فشانش را
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را
نه روز روشنی از پی شب سیاهی را

فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما
که از ستم ندهد داد دادخواهی را

گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم
که سر نهم به کف پای پادشاهی را

ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگیرند بی‌پناهی را

به راه عشق به حدی است ناامیدی من
که نا امید کند هر امید گاهی را

چگونه لاف محبت زند نظر بازی
کز آب دیده نشسته‌ست خاک راهی را

بزیر خون محبان که در شریعت عشق
به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را

نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهی را

به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را
مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
در پا مریز حلقهٔ زلف بلند خویش
ترسم خدا نکرده شوی پای‌بند خویش

منت خدای را که به تسخیر ملک دل
حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش

حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب
کالوده مگس نتوان کرد قند خویش

یا از شکنج طره کمندی به ره منه
یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش

با ناله در غم تو ز بس خو گرفته‌ام
آسوده‌ام به نالهٔ ناسودمند خویش

مشکل شده‌ست کار من از عشق روی تو
لیکن چه چاره با دل مشکل‌پسند خویش

خون می‌چکد ز غنچه به کارش اگر کنی
شیرین تبسمی ز لب نوش‌خند خویش

شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم
مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش

ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست
غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند
عوض نافه همی خون دل از چین آرند

همه ایجاد بتان بهر همین کرد خدا
کز سر زلف دو تا چین به سر چین آرند

کوه کن زنده نخواهد شدن از نفخهٔ صور
مگرش مژدهٔ وصل از بر شیرین آرند

گر تو زیبا صنم از کعبه درآیی در دیر
کافران بهر نثارت بت سیمین آرند

دردمندان همه در بستر حسرت مردند
به امیدی که تو را بر سر بالین آرند

پرده ز آیینهٔ رخسار، خدا را بردار
تا بلاها به سر واعظ خودبین آرند

شب که روی تو عرق ریز شود از می ناب
کی توانند مثال از مه و پروین آرند

گر پیام تو بیارند از آن به که مرا
مژدهٔ سرو و گل و سوسن و نسرین آرند

هر کجا تازه کنند اهل هوس بزم نشاط
عشق‌بازان تو یاد از غم دیرین آرند

رخ زردم نشود سرخ فروغی از عشق
مگر آن دم ز خم بادهٔ رنگین آرند
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
تا لعل تو باده داده یاران را
بس توبه شکسته توبه کاران را

خواهی نرسی به ناامیدی‌ها
نومید مکن امیدواران را

سر پنجهٔ عشقت از سر کینه
بر خاک نشانده تاج داران را

رحمانی خویش را چه خواهی کرد
رحم ار نکنی گناه‌کاران را

تنها نه مرا به یک نظر کشتی
کشتی به نگاه صد هزاران را

تا بر لب جام می‌نهادی لب
می نشاه فزود می‌گساران را

بنمای چو ماه نوخم ابرو
بگشای دهان روزه داران را

جمعیت طرهٔ پریشانت
برده‌ست قرار بی‌قراران را

نسرین رخ و بنفشه خطت
بی رنگ نموده نوبهاران را

آه دل و اشک دیده‌ام دارد
خاصیت برق و فیض باران را

یک عمر فروغی از غمت جان داد
تا یافت مقام جان‌سپاران را
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
جمعی به در پیر خرابات خرابند

قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدندبه مقصد

یک قوم دویدندو به مقصد نرسیدند
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
گاهی هوس بادهٔ رنگین دارم
گاه آرزوی وصل نگارین دارم

گه سبحه به دست و گاه زنار به دوش
یارب چه کنم، کیم، چه آیین دارم
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
تا دهان او لبالب شد ز نوش
غنچه را در پوست خون آمد به جوش

بزم او بهتر ز گلگشت بهشت
نام او خوش تر ز الهام سروش

با غمش تا طاقتی داری بساز
در پی‌اش تا ممکنت باشد بکوش

صید قید او نمی‌یابد خلاص
مسـ*ـت جام او نمی‌آید به هوش

با چنان صورت چسان بندم نظر
با چنین آتش چسان مانم خموش

می‌خرم خار جفایش را به جان
می‌کشم بار گرانش را به دوش

ما و گل‌زاری که از نیرنگ عشق
گل بود خاموش و بلبل در خروش

تا پیامش بشنوی از هر لبی
پنبهٔ غفلت برون آور ز گوش

رهزن آدم شد آن خال سیاه
آه از این گندم‌نمای جوفروش

دوش در خوابش فروغی دیده‌ایم
تا قیامت سرخوشیم از خواب دوش
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش
روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش

شب که از خوی بد او رخت می‌بندم ز کویش
بامدادان عذر می‌خواهد ز من روی نکویش

عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش

خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش
زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش

هر چه خود را می‌کشم از دست عشقش بر کناری
می‌کشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش

تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی
من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش

سایهٔ سروی نشستستم که از هر گوشه دارد
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش

گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را
زان که خود را بارها گم کرده‌ام در جستجویش

من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی
آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش

اشک خونین می‌رود از دیده‌ام هنگام مستی
تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش

بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن
زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
تا مه روی تو از چاک گریبان سر زد
گفتی از جیب افق نیر رخشان سر زد

تا عیان شد رخ زیبای تو از چنبر زلف
صبح امید من از شام غریبان سر زد

صبح نورانی دیدار تو طالع نشده
ای دریغا که شب تیرهٔ هجران سر زد

هر کجا دم زدم از قد و رخ و زلف و خطت
همه جا سرو و گل و سنبل و ریحان سر زد

خط به گرد لب جان بخش تو می‌دانی چیست
ظلماتی که از آن چشمه حیوان سر زد

از سر خاک شهیدان تو ای سخت کمان
عوض لاله همی غنچهٔ پیکان سر زد

صورت خوب تو از عالم معنی برخاست
شعله آه من از سی*ن*هٔ سوزان سر زد

یارب از دوزخ هجران تو فارغ نشوند
گر به جز عشق ز عشاق تو عصیان سر زد

خبر از حال اسیران محبت می‌داد
ناله‌ای کز دل مرغان گلستان سر زد

گر فروغی گنه عشق تو دارد غم نیست
کاین گناهی است که از عالم امکان سر زد
 
بالا پایین