جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار فروغی بسطامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط محسا با نام فروغی بسطامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,844 بازدید, 294 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع فروغی بسطامی
نویسنده موضوع محسا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
هر ک.س که به جان دسترسی داشته باشد
باید که به دل مهر کسی داشته باشد

زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد
ترسد که مبادا نفسی داشته باشد

دل ناله‌کنان رفت پی محمل دلدار
کاین قافله باید جرسی داشته باشد

گر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیست
مرغی که به تنها قفسی داشته باشد

از الفت بیگانه بیندیش که حیف است
دامان تو هر بوالهوسی داشته باشد

در پرده قدح نوش فروغی که مبادا
سنگی به کمینت عسسی داشته باشد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرش
منم آن مایهٔ حسرت که نتوان داد تغییرش

تو و زلف گره گیری که نتوان دید در چنگش
من و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرش

تعال‌الله از این صورت که من ماتم ز تحسینش
بنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرش

دلا را صورتی دیدم که دل می‌برد دیدارش
به صورت خانه‌ای رفتم که جان می‌داد تصویرش

حریفی شد نگار من که شاهانند محتاجش
غزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرش

بلای جان مردم فتنهٔ چشم سیه مستش
گشاد کار عالم حلقهٔ زلف گره گیرش

به قتل عاشقان مایل دل پرورده از کینش
به خون بی دلان شایق لب ناشسته از شیرش

ز دستی خفته‌ام در خون که تن می‌نازد از تیغش
ز شستی خورده‌ام پیکان که جان می‌رقصد از تیرش

در آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعین
من و امید گیسویش من و سودای زنجیرش

ز دست کافری کی می‌توان دیدن سلامت را
که خون صد مسلمان می‌چکد هر دم ز شمشیرش

شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم
دریغ از نالهٔ پنهان که پیدا نیست تاثیرش

به مردن هم علاجی نیست رنجور محبت را
فغان زین درد بی‌درمان که درماندم ز تدبیرش

سر معماری ار داری بیا ای خواجهٔ منعم
که من ویرانه‌ای دارم که ویرانم ز تعمیرش

مسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی را
تو پنداری که از افسون پری کرده‌ست تسخیرش
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پی‌اش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
ک.س از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
کی رفته‌ای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
زلف مسلسل ریخته، عنبرفشانی را ببین
زنجیر عدل آویخته، نوشیروانی را ببین

قامت به ناز افراخته، خلقی ز پا انداخته
دل‌ها مسخر ساخته، کشورستانی را ببین

در خنده آن شیرین پسر، از پسته می‌بارد شکر
شکرفشانی را نگر، شیرین‌دهانی را ببین

دوش آن مه نامهربان، مِی زد به کام دشمنان
بشکست جام دوستان، نامهربانی را ببین

در گلستان گامی بزن، می با گل‌اندامی بزن
پیرانه‌سر جامی بزن، دور جوانی را ببین

دستی ز زراقی بکش، ناز سر ساقی بکش
جام می باقی بکش، جمشید ثانی را ببین

دردا که در راه طلب، دیدم بسی رنج و تعب
آورد جانم را به لب، دلدار جانی را ببین

ننمود در کشتم گذر، نگذاشت بر شاخم ثمر
ابر بهاری را نگر، باد خزانی را ببین

سودای جانان را ببین، سود دل و جان را نگر
داغ فراوان را نگر، درد نهانی را ببین

زان زلف و رخ شام و سحر، در کفر و دین بردم به سر
زناربندی را نگر، تسبیح‌خوانی را ببین

خیز ای بت زرین‌کمر، در بزم خسرو کن گذر
خورشید رخشان را نگر جمشید ثانی را ببین

نظم فروغی سر به سر، هم دُر فروشد هم گهر
گوهر فروشی را نگر، گنج معانی را ببین
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
ایمن از تیر نگاه تو دل زاری نیست
مردم آزارتر از چشم تو بیماری نیست

باز در فکر اسیران کهن افتادی
به کمند تو مگر تازه گرفتاری نیست

کی تواند که به سر تاج سلیمانی زد
هر که از لعل تواش خاتم زنهاری نیست

هرگز آن دولت بیدار نصیبش نشود
هر که را وقت سحر دیدهٔ بیداری نیست

دامن گوهر مقصود به دستش نفتد
هرکه را در دل شب چشم گهرباری نیست

قدمی بیش نمانده‌ست میان من و دوست
لیکن از ضعف مراقوت رفتاری نیست

ای که گفتی غم دل در بر دلدار بگو
خود چه گویم که مرا قدرت گفتاری نیست

کاشکی بار غمش بر کمر کوه نهند
تا بدانند که سنگین‌تر از این باری نیست

گاهی ار حضرت معشوق نگاهی بکند
خوش‌تر از مشغلهٔ عشق دگر کاری نیست

یار از پرده هویدا شد و یاران غافل
یوسفی هست دریغا که خریداری نیست

اثری در نفس پیر مغان است ار نه
سبحهٔ شیخ کم از حلقه زناری نیست

از لب ساقی سر مسـ*ـت فروغی ما را
نشئه‌ای هست که در خانه خماری نیست
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
ای خوشا رندی که رو در ساحت می‌خانه کرد
چارهٔ دور فلک از گردش پیمانه کرد

سال ها کردم به صافی خدمت میخانه را
تا می صاف محبت در وجودم خانه کرد

دانهٔ تسبیح ما را حالتی هرگز نداد
بعد از این در پای خم، انگور باید دانه کرد

نازم آن چشم سیه کز یک نگاه آشنا
مردم آگاه را از خویشتن بیگانه کرد

چشمهٔ خورشید رویش چشم را بی تاب ساخت
حلقهٔ زنجیر مویش عقل را دیوانه کرد

من که در افسون گری افسانه‌ام در روزگار
نرگس افسون گر ساقی مرا افسانه کرد

دامن آن گنج شادی را نیاوردم به دست
سیل غم بیهوده یکسر خانه‌ای ویرانه کرد

سر حق را بر سر دار فنا کرد آشکار
در طلب منصور الحق همت مردانه کرد

آن چه با جان فروغی کرد حسن روی دوست
کی فروغی شمع با آتش به جان پروانه کرد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
تا لعل تو باده داده یاران را
بس توبه شکسته توبه کاران را

خواهی نرسی به ناامیدی‌ها
نومید مکن امیدواران را

سر پنجهٔ عشقت از سر کینه
بر خاک نشانده تاج داران را

رحمانی خویش را چه خواهی کرد
رحم ار نکنی گناه‌کاران را

تنها نه مرا به یک نظر کشتی
کشتی به نگاه صد هزاران را

تا بر لب جام می‌نهادی لب
می نشاه فزود می‌گساران را

بنمای چو ماه نوخم ابرو
بگشای دهان روزه داران را

جمعیت طرهٔ پریشانت
برده‌ست قرار بی‌قراران را

نسرین رخ و بنفشه خطت
بی رنگ نموده نوبهاران را

آه دل و اشک دیده‌ام دارد
خاصیت برق و فیض باران را

یک عمر فروغی از غمت جان داد
تا یافت مقام جان‌سپاران را
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا
تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا

تا شراب آلوده لعلت گفت حرفی از کباب
رخصتی بر صید مرغان حرم دادی مرا

شام اگر قوت روانم دادی از خون جگر
صبح یاقوت روان از جام جم دادی مرا

دوش گفتی ماجرای وصل و هجرانت به من
هم امید لطف و هم بیم ستم دادی مرا

در محبت یک نفس آسایشم حاصل نشد
کز پس هر عافیت چندین الم دادی مرا

من که در عهدت سر مویی نورزیدم خلاف
مو به مو، ناحق به گیسویت قسم دادی مرا

من نمی‌دانم که در چشم خمارینت چه بود
کز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا

تا خط سبز تو سر زد فارغ از ریحان شدم
خط آزادی ازین مشکین رقم دادی مرا

تا نهادم گام در کویت روا شد کام من
منتهای کام در اول قدم دادی مرا

تا فکندی حلقه‌های زلف را در پیچ و خم
بر سر هر حلقه‌ای صد پیچ و خم دادی مرا

گاهیم در کعبه آوردی و گاهی در کنشت
گه مسلمان و گهی کافر قلم دادی مرا

چون میسر نیست دیدار تو دیدن جز به خواب
پس چرا بیداری از خواب عدم دادی مرا

تا لبان من شدی در مدح سلطان عجم
شهرتی هم در عرب هم در عجم دادی مرا

ناصرالدین شه، فروغی آن که گفتش آفتاب
روشنیها از رخت هر صبح‌دم دادی مرا
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
دادیم به یک جلوه ی رویت، دل و دین را
تسلیم تو کردیم، همان را و همین را

من سیر نخواهم شدن از وصل تو، آری
لب تشنه قناعت نکند ماه معین را

بر خاکِ رهی تا ننشینی همه ی عمر
واقف نشوی حالِ منِ راه نشین را

روزیکه کُنَد دوست قبولم به غلامی
آنروز کنم خواجگی رویِ زمین را
 
بالا پایین