جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار فروغی بسطامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط محسا با نام فروغی بسطامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,834 بازدید, 294 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع فروغی بسطامی
نویسنده موضوع محسا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
بس‌که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از ناوک پران عشق

نوح را کشتی شکست از لطمهٔ توفان عشق
ک.س نیامد بر کنار از بحر بی‌پایان عشق

نعرهٔ منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقهٔ مستان عشق

نشهٔ عشاق را هرگز نمی‌دانی که چیست
تا ننوشی جرعه‌ای از بادهٔ رخشان عشق

تودهٔ خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق

گوشهٔ ابروی معشوقت نیاید در نظر
تا نریزد خونت از شمشیر خون‌افشان عشق

می‌خورد خون دل و از دیده می‌ریزد برون
هر که را می‌سازد آن یاقوت لب مهمان عشق

فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت
گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق

گشته ویران خانه‌ام از سیل عشق خانه کن
چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق

سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن
تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق

یا لبم را می‌رسانم بر لب میگون دوست
یا سرم را می‌گذارم بر سر پیمان عشق

چون تو خورشیدی نتابیده‌ست در ایوان حسن
ذره‌ای چون من نرقصیده‌ست در میدان عشق

همت سلطان عشقم داد طبع شاعری
شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق

ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک
آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق

از طبیبان هم فروغی چارهٔ دردم نشد
جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است
پیشهٔ اهل نظر دیدن و جان دادن است

چون به لبش می‌رسی جان بده و دم مزن
نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است

خواهی اگر وصل یار از غم هجران منال
ز آن که وصول بهار تن به خزان دادن است

چشم وی آراسته ابروی پیوسته را
زان که تقاضای ترک زیب کمان دادن است

سنبلش ار می‌برد صبر و قرارم چه باک
تا صفت نرگسش تاب و توان دادن است

شاهد شیرین لبم بوسه نهان می‌دهد
آری رسم پری بوسه نهان دادن است

یار خراباتیم رطل گران داد و گفت
شغل خراباتیان رطل گران دادن است

دوش هلاک مرا خواجه به فردا فکند
چون روش خواجگی، بنده امان دادن است

گر به تو دل داده‌ام هیچ ملامت کن
عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است

دولت پاینده باد ناصرالدین شاه را
زان که همه کار وی نظم جهان دادن است

نطق فروغی خوش است با سخن عشق دوست
ورنه ادای سخن رنج زبان دادن است
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
چون خاک می‌شود به رهت جان پاک ما
بگذار نخوت از سر و بگذر به خاک ما

یا رب که دامن تو نگیرد به روز حشر
خونی که ریختی ز دل چاک چاک ما

دردا که هیچ در دل سختت اثر نکرد
اشک روان و آه دل دردناک ما

تا کی که با خیال تو در خاک می‌کنیم
خم‌خانه مسـ*ـت می‌شود از فیض تاک ما

دل شد شریک غصهٔ ما در طریق عشق
غیرت اگر بهم نزند اشتراک ما

دیدیم روی قاتل خود را به زیر تیغ
سرمایهٔ سلامت ما شد هلاک ما

تا تکیه کرده‌ایم فروغی به لطف دوست
از خصمی فلک نبود هیچ باک ما
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن

هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن

هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن

هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
هم بادهٔ بی‌غش را با سادهٔ بی غم زن

ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن

حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن

چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن

چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن

چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن

در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن

گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن

یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن

یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن

یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن

زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن

گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن

گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن

سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن

چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن

تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند
هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند

چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی
ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند

واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست
آن که در صورت زیبای تو حیران ماند

حال در ماندهٔ عشق تو نمی‌داند چیست
دردمندی که در اندیشهٔ درمان ماند

هر نظرباز که بیند لب خندان تو را
تا قیامت سرانگشت به دندان ماند

یک سحر کاش که در دامن گل‌زار آیی
تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند

بی تو از هیچ دلی صبر نمی‌باید ساخت
کاین محال است که در عالم امکان ماند

گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا
حسن این خانه همین است که ویران ماند

جز ندامت ثمری عشق ندارد آری
هر که شد در پی این کار پشیمان ماند

کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه
کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند

گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران
نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند

راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست
که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند

ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین
آن که در بزم به خورشید درخشان ماند

مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای
تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس
ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را

بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس
که ندانست کسی قیمت این کالا را

حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش
که نخورده‌ست ک.س امروز غم فردا را

کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را

عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد
که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را

سیلی از گریهٔ من خاست ولی می‌ترسم
که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد
قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است
در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است

آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است
و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است

من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
من باده خورم با تو اگر ماه صیام است

تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر
تا شیخ نگوید که می ناب حرام است

در دور سیه چشم تو مردم همه مستند
دوری به ازین چشمی اگر دیده کدام است

افسوس که در خلوت خاصت نشسته
وز هر طرفی بر سر من شورش عام است

سودای لبت سوخت دل خام طمع را
تا خلق نگویند که سودای تو خام است

حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر
خال و خط مشکین تواش دانه و دام است

جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی
آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش
سر خیل مجانین شو، سرحلقهٔ طفلان باش

گر با رخ و زلف او داری سر آمیزش
هم صبح جهان آرا، هم شام غریبان باش

خواهی نکند خطش از دایرهٔ بیرونت
هر حکم که فرماید سر بر خط فرمان باش

هر جا که چنین ترکی با تیر و کمان آید
آماجگه پیکان آمادهٔ قربان باش

دور از خم گیسویش تعظیم به رویش کن
از کفر چو برگشتی جویندهٔ ایمان باش

با نفس خلاف اندیش یک بار تخلف کن
یک چند شدی کافر، یک چند مسلمان باش

گر کاستهٔ رنجی یک خمکده صهبا نوش
ور در طلب گنجی یک مرتبه ویران باش

پر کن قدح از شیشه بشکن خم اندیشه
آتش بزن این بیشه سوزندهٔ شیران باش

چون خنده زند ساقی صهباخور و خوش‌دل زی
چون گریه کند مینا ساغر کش و خندان باش

اکسیر قناعت را سرمایه دستت کن
در عالم درویشی افسرزن و سلطان باش

شمشاد فروغی را در شهر تماشا کن
آسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
ای کاش جان بخواهد معشوقِ جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان‌فشانیِ ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان
مُردن چه فرق دارد با زندگانیِ ما

ترک حیات گفتیم، کام از لبش گرفتیم
الحق که جای رشک است بر کامرانیِ ما

سودای او گزیدیم، جنس غمش خریدیم
یا رب زیان مبادا در بی‌زیانیِ ما!

در عالم محبت الفت بهم گرفته
نامهربانی او با مهربانیِ ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم
کیفیت غریبی است در بی‌زبانیِ ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم
تا چشم رحمت افکند بر ناتوانیِ ما

تا بی‌نشان نگشتیم، از وی نشان نجستیم!
غافل خبر ندارد از بی‌نشانیِ ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری
آخر شد آشکارا راز نهانیِ ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم
مانند اهل دانش پیش معانیِ ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی
کاری نیامد آخر از کاردانیِ ما
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری‌چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی‌خبر از گریه‌ی مستانه‌ام امشب

یک جرعه‌ی تو مسـ*ـت کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب
با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب
 
بالا پایین