جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار فروغی بسطامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط محسا با نام فروغی بسطامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,834 بازدید, 294 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع فروغی بسطامی
نویسنده موضوع محسا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
یار بی‌پرده کمر بست به رسوایی ما
ما تماشایی او ، خلق تماشایی ما

قامت افروخته می‌رفت و به شوخی می‌گفت
که بتی چهره نیفروخت به زیبایی ما

او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما

قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم
گو عدو کور شو از حسرت بینایی ما

جان بیاسود به یک ضربت قاتل ما را
یعنی از عمر همین بود تن‌آسایی ما

حالیا مسـ*ـت و خرابیم ز کیفیت عشق
پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما

هر کجا جام می‌ آن کودک خندان بخشد
باده گو پاک بشو دفتر دانایی ما

نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم
تا کجا صرف شود مایهٔ عقبایی ما

شب ما تا به قیامت نشود روز، که هست
پردهٔ روز قیامت شب تنهایی ما

مگرش زلف تو زنجیر نماید ور نه
در همه شهر نگنجد دل صحرایی ما

دل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکند
سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما

ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست
ورنه کی خواسته مردی به توانایی ما
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری
کجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داری

مرا از انجمن در گوشه خلوت نشانیدی
ولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری

من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم
تو آن گنجی که در ویرانه دلها وطن داری

نخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر هم
که از هر سو هزاران کشته خونین کفن داری

گرفتار کمندت تازه گردیدم به امیدی
که لطف بی نهایت با اسیران کهن داری

اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم
که پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داری

هم از موی تو پا بستم هم از بوی تو سر مستم
که سنبل در سمن داری و گل در پیرهن داری

تو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرون
که هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داری

کمان داری ندیدم در کمین گاه نظر چون تو
که دلها را نشان غمزه ناوک فکن داری

سزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان را
که خط عنبرین و طره عنبر شکن داری

نجات از تلخ کامی می توان دادن فروغی را
که هم شکر فشان یاقوت و هم شیرین دهن داری
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
تا شکن زلف تو است سلسله جنبان دل
جمع نخواهد شدن حال پريشان دل

شوق تو در هم شکست پنجه‌ی شاهين صبر
عشق تو لشکر کشيد بر سر سلطان دل

هم خط نوخيز تو سبزه‌ی گلزار جان
هم لب جان‌بخش تو چشمه‌ی حيوان دل

کار من آمد به جان از ستم پاسبان
رفتم از آن آستان جان تو و جان دل

چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مايه‌ی درمان دل

گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل

دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد
جان گران مايه رفت بر سر پيمان دل

در طلب چشم تو دور به آخر رسيد
آه که آن هم نشد حاصل دوران دل

رشته‌ی عقلم گسيخت بر سر سودای عشق
گوهر اشکم بريخت بر در دکان دل

سوزن فکرت شکست، رشته‌ی طاقت گسيخت
بس که ز نو دوختم چاک گريبان دل

عمر فروغی گذشت، کام دل آخر نيافت
گر تو مراد دلی وای ز حرمان دل
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
ساقی فرخنده‌پی تا به کفَش ساغر است
پیرو چشم خوشش گردش هفت اختر است

تشنه لب دوست را بر لب کوثر مخوان
مطلب این تشنه کام آن لب جان پرور است

عارف خونین جگر تشنه لب لعل دوست
واعظ کوته‌نظر در طلب کوثر است

خیز و بجو جام جم سوی چمن خوش بچم
کز نم ابر کرم دامن صحرا تر است

تا به خوشی می‌وزد باد خوش نوبهار
جام می خوش‌گوار گر تو دهی خوش‌تر است

حرف خراباتیان از کرم کردگار
ذکر مناجاتیان از غضب داور است

سلسلهٔ شاهدان سلسلهٔ رحمت است
مسالهٔ زاهدان مسالهٔ دیگر است

حلقهٔ ارباب حال حلقهٔ عیش و نشاط
مجلس اصحاب قال مجلس شور و شر است

حالت لب تشنه را خضر خبردار نیست
لذت لب تشنگی خاصهٔ اسکندر است

هم دل خسرو شکافت هم جگر کوه‌کن
کز همه زورآوران عشق تواناتر است

هر کسی آورده روی بر طرف قبله‌ای
قبلهٔ اهل نظر شاه ملک منظر است

داور نیکو نهاد ناصردین شاه راد
آن که گه عدل و داد بر همه شاهان سر است

طبع سخاپیشه‌اش فتنهٔ دریا و کان
دست کرم گسترش آفت سیم و زر است

سایهٔ الطاف شاه تا به فروغی فتاد
نظم فروغ افکنش زیور هر دفتر است
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر ک.س نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
چون خاک می‌شود به رهت جان پاک ما
بگذار نخوت از سر و بگذر به خاک ما

یا رب که دامن تو نگیرد به روز حشر
خونی که ریختی ز دل چاک چاک ما

دردا که هیچ در دل سختت اثر نکرد
اشک روان و آه دل دردناک ما

تا کی که با خیال تو در خاک می‌کنیم
خم‌خانه مسـ*ـت می‌شود از فیض تاک ما

دل شد شریک غصهٔ ما در طریق عشق
غیرت اگر بهم نزند اشتراک ما

دیدیم روی قاتل خود را به زیر تیغ
سرمایهٔ سلامت ما شد هلاک ما

تا تکیه کرده‌ایم فروغی به لطف دوست
از خصمی فلک نبود هیچ باک ما
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن

هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن

هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن

هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
هم بادهٔ بی‌غش را با سادهٔ بی غم زن

ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن

حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن

چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن

چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن

چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن

در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن

گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن

یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن

یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن

یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن

زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن

گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن

گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن

سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن

چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن

تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری‌چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی‌خبر از گریه‌ی مستانه‌ام امشب

یک جرعه‌ی تو مسـ*ـت کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب
با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند
هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند

چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی
ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند

واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست
آن که در صورت زیبای تو حیران ماند

حال در ماندهٔ عشق تو نمی‌داند چیست
دردمندی که در اندیشهٔ درمان ماند

هر نظرباز که بیند لب خندان تو را
تا قیامت سرانگشت به دندان ماند

یک سحر کاش که در دامن گل‌زار آیی
تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند

بی تو از هیچ دلی صبر نمی‌باید ساخت
کاین محال است که در عالم امکان ماند

گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا
حسن این خانه همین است که ویران ماند

جز ندامت ثمری عشق ندارد آری
هر که شد در پی این کار پشیمان ماند

کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه
کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند

گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران
نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند

راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست
که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند

ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین
آن که در بزم به خورشید درخشان ماند

مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای
تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است
چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است

من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است

گر تواش وعدهٔ دیدار ندادی امشب
پس چرا دیدهٔ من از همه بیدارتر است

طوطی ار پستهٔ خندان تو بیند گوید
که ز تنگ شکر این پسته شکربارتر است

هر گرفتار که در بند تو می‌نالد زار
می‌برد حسرت صیدی که گرفتارتر است

به هوای تو عزیزان همه خوارند، اما
گل به سودای رخت از همه ک.س خوارتر است

گر کشانند به یک سلسله طراران را
طرهٔ پرشکنت از همه طرارتر است

گر نشانند به یک دایرهٔ عیاران را
چشم مردم فکنت از همه عیارتر است

گر گشایند بتان دفتر مکاری را
بت حیلت‌گر من از همه مکارتر است

عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است

تیشه بر سر زد و پا از در شیرین نکشید
کوه‌کن بر در عشق از همه پادارتر است

در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من
زان که مسـ*ـت می عشق از همه هوشیارتر است

دوش آن صف زده مژگان به فروغی می‌گفت
که دم خنجر شاه از همه خون‌خوارتر است

سر شاهان جوان بخت ملک ناصرالدین
که به شاهنشاهی از جمله سزاوارتر است
 
بالا پایین