جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار فروغی بسطامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط محسا با نام فروغی بسطامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,371 بازدید, 294 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع فروغی بسطامی
نویسنده موضوع محسا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش
سیاه روز و سراسیمه و پریشان باش

به معنی ار نتوانی به رنگ یاران شد
برو به عالم صورت، شبیه ایشان باش

بخر به جان گران مایه وصل جانان را
وگرنه تا به ابد مستعد هجران باش

به عمر اگر عملی غیر عشق کردستی
کنون ز کردهٔ بی حاصلت پشیمان باش

مراد اهل دل از دیر و کعبه بیرون است
برون ز دایره کافر و مسلمان باش

غلام عالم ترکیب تا به کی باشی
طلسم را بشکن شاه عالم جان باش

به زیر بار طبیبان شهر نتوان رفت
به درد خو کن و آسوده دل ز درمان باش

نظر به دامن گل چین نمی‌توان کردن
به خار سر کن و فارغ ز سیر بستان باش

نصیب خضر خدا کرد آب حیوان را
بگو سکندر ظلمت دویده حیران باش

به دست خواجه دهند آستین دولت را
تو خواه راضی از این داده، خواه نالان باش

همای طالع اگر سایه بر سرت فکند
پی سجود همایون سریر خاقان باش

ستوده ناصردین شه کش آسمان گوید
همیشه زینت اورنگ و زیب ایوان باش

ستاره تا که بود بر ستاره فرمان ده
زمانه تا که بود در زمانه سلطان باش

فروغی ار به سخن نوبت شهی بزنی
رهین منت شاهنشه سخن دان باش
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
لب تشنه‌ای که شد لب جانان میسرش
دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش

گر طرهٔ تو چنبر دل هست پس چرا
چندین هزار دل شده پابست چنبرش

صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای
دست فلک چه‌ها که نیاورد بر سرش

اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوش‌اند
زان خوانده‌ام بلای مسلمان و کافرش

طغرانگار نامه سیاهان ملک عشق
خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش

من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد
خورشید را به سایهٔ چتر معنبرش

دل داده‌ام بهای نخستین نگاه او
جان را نهاده‌ام ز پی بار دیگرش

دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد
بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش

دوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشت
کاندیشه‌ای نبود ز فردای محشرش

بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان
آتش زند به خرمن نسرین و عبهرش

شد تیره روزگار فروغی ولی هنوز
ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد
اول شکاف سی*ن*هٔ مرا نشانه کرد

دستی که بر میان وصال تو می‌زدم
تیغ فراق منقطعش از میانه کرد

تا چشمم اوفتاد به شاهین زلف تو
عنقای عشق بر سر من آشیانه کرد

سیل غمت فتاد به فکر خرابی‌ام
چندان که در خرابه من جغد خانه کرد

در ناف آهوان ختا نافه گشت خون
تا جعد مشک‌بوی تو را باد شانه کرد

هر سر خبر ز سر محبت کجا شود
الا سری که سجدهٔ آن آستانه کرد

تنها من اسیر خط و خال او شدم
بس مرغ دل که صید بدین دام و دانه کرد

تیغ ستم کشیده به سر وقت من رسید
الحق که در حقم کرم بی‌کرانه کرد

گفتم مگر ز باده به دامن نشانمش
برخاست از میانه و مستی بهانه کرد

منت خدای را که شراب صبوحی‌ام
فارغ ز ورد صبح و دعای شبانه کرد

بی مهری از تو دید فروغی ولی مدام
فریاد از آسمان و فغان از زمانه کرد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
جمعی که مرهم جگر خستهٔ منند
از جعد عنبرین همه عنبر به دامنند

از تیر غمزه رخنه به جانم فکنده‌اند
خیلی که از دو زلف خداوند جوشنند

من دشمنم به خیل نکویان که این گروه
با دشمنان موافق و با دوست دشمنند

تعیین دل مکن بر خوبان سنگ دل
زیرا که در شکستن دلها معینند

گر بشکنند شیشهٔ دل را غریب نیست
سیمین بران که سخت‌تر از کوه آهنند

آنان که برده ساقی سرمست هوششان
از دستبرد فتنهٔ ایام ایمنند

بی پرده گشت راز من ای ماه خرگهی
شد وقت آن که پرده ز رویت برافکنند

دل بستگان زلف تو آسوده از نجات
افتادگان دام تو فارغ ز گلشنند

با آن که هیچ ناله به گوشت نمی‌رسد
شهری ز دست عشق تو سرگرم شیونند

خلقی کنند منع فروغی به راه عشق
کاسوده دل ز غمزهٔ آن چشم رهزنند
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
تا دهان او لبالب شد ز نوش
غنچه را در پوست خون آمد به جوش

بزم او بهتر ز گلگشت بهشت
نام او خوش تر ز الهام سروش

با غمش تا طاقتی داری بساز
در پی‌اش تا ممکنت باشد بکوش

صید قید او نمی‌یابد خلاص
مسـ*ـت جام او نمی‌آید به هوش

با چنان صورت چسان بندم نظر
با چنین آتش چسان مانم خموش

می‌خرم خار جفایش را به جان
می‌کشم بار گرانش را به دوش

ما و گل‌زاری که از نیرنگ عشق
گل بود خاموش و بلبل در خروش

تا پیامش بشنوی از هر لبی
پنبهٔ غفلت برون آور ز گوش

رهزن آدم شد آن خال سیاه
آه از این گندم‌نمای جوفروش

دوش در خوابش فروغی دیده‌ایم
تا قیامت سرخوشیم از خواب دوش
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
گاهی هوس بادهٔ رنگین دارم
گاه آرزوی وصل نگارین دارم

گه سبحه به دست و گاه زنار به دوش
یارب چه کنم، کیم، چه آیین دارم
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
تو مردمک چشم من مهجوری
زان با همه نزدیکیت از من دوری

نی نی غلطم تو جان شیرین منی
زان با منی وز چشم من مستوری
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش
روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش

شب که از خوی بد او رخت می‌بندم ز کویش
بامدادان عذر می‌خواهد ز من روی نکویش

عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش

خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش
زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش

هر چه خود را می‌کشم از دست عشقش بر کناری
می‌کشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش

تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی
من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش

سایهٔ سروی نشستستم که از هر گوشه دارد
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش

گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را
زان که خود را بارها گم کرده‌ام در جستجویش

من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی
آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش

اشک خونین می‌رود از دیده‌ام هنگام مستی
تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش

بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن
زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
تا مه روی تو از چاک گریبان سر زد
گفتی از جیب افق نیر رخشان سر زد

تا عیان شد رخ زیبای تو از چنبر زلف
صبح امید من از شام غریبان سر زد

صبح نورانی دیدار تو طالع نشده
ای دریغا که شب تیرهٔ هجران سر زد

هر کجا دم زدم از قد و رخ و زلف و خطت
همه جا سرو و گل و سنبل و ریحان سر زد

خط به گرد لب جان بخش تو می‌دانی چیست
ظلماتی که از آن چشمه حیوان سر زد

از سر خاک شهیدان تو ای سخت کمان
عوض لاله همی غنچهٔ پیکان سر زد

صورت خوب تو از عالم معنی برخاست
شعله آه من از سی*ن*هٔ سوزان سر زد

یارب از دوزخ هجران تو فارغ نشوند
گر به جز عشق ز عشاق تو عصیان سر زد

خبر از حال اسیران محبت می‌داد
ناله‌ای کز دل مرغان گلستان سر زد

گر فروغی گنه عشق تو دارد غم نیست
کاین گناهی است که از عالم امکان سر زد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را
نه روز روشنی از پی شب سیاهی را

فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما
که از ستم ندهد داد دادخواهی را

گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم
که سر نهم به کف پای پادشاهی را

ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگیرند بی‌پناهی را

به راه عشق به حدی است ناامیدی من
که نا امید کند هر امید گاهی را

چگونه لاف محبت زند نظر بازی
کز آب دیده نشسته‌ست خاک راهی را

بزیر خون محبان که در شریعت عشق
به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را

نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهی را

به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را
مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را
 
بالا پایین