جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده فن فیکشن[پلی به گذشته] اثر «MASY297 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MASY297 با نام فن فیکشن[پلی به گذشته] اثر «MASY297 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 943 بازدید, 22 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع فن فیکشن[پلی به گذشته] اثر «MASY297 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MASY297
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MASY297
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
جلد رمان بوک.png


نام فن فیک: پلی به گذشته
نویسنده: MASY297
کپیست: @آرشیت
ژانر: معمایی، تخیلی، فانتزی
خلاصه: پلی به گذشته داستان دختری است به نام اینسوک که توسط مهره‌ای سحرآمیز به زمان گذشته کره سفر می‌کند. او که خود یکی از فن‌های بی تی اس هم هست، در آن‌جا با اعضا بی تی اس آشنا می‌شود که هر کدام شخصیت‌های متفاوتی نسبت به زمان حالشان دارند و... .
روزهای آپ: یکشنبه‌ها
 

پیوست‌ها

  • عکس پل.png
    عکس پل.png
    125.7 کیلوبایت · بازدیدها: 20
  • جلد.png
    جلد.png
    260 کیلوبایت · بازدیدها: 4
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
امروز روز خوشحال کننده‌ای برای خانواده کیم[1] بود. خانواده کیم برای تعطیلاتی یک روزه به کنار دریا آمدند.
از وقتی آن‌ها کنار ساحل مستقر شدند، اینسوک[2] تنها فرزند خانواده تمام مدت فین‌های غواصی‌اش را به تن کرده بود و در دریا درحال شنا و تفریحی بود.
با غروب کردن آفتاب دیگر زمان برگشتن آن‌ها به شهر خودشان سئول[3] فرا رسید. آقا کیم به کنار ساحل رفت تا اینسوک را صدا کند.
- بجنب عزیزم می‌خوایم حرکت کنیم
اینسوک با صدای پدرش سرش را از زیر آب بیرون آورد و درحالی که صدف‌هایی که از کف دریا جمع کرده بود را در دستش جابه‌جا می‌کرد گفت:
- اومدم.
با گفتن این حرف به طرف ساحل شنا کرد. قبل از این‌که از آب خارج شود، پایش به چیزی روی شن‌ها کف دریا برخورد کرد. خم شد و آن جسم را برداشت.
- این دیگه چیه؟!
یک جسم دایره‌ای شکل سفید رنگ، شبیه یک گوی، یک مهره به اندازه‌ای متوسط که کاملاً به راحتی در دست جا می‌شد. زیبایی خاص مهره و براقیت آن نظر اینسوک را به خود جلب کرد.
- هرچی هست خیلی محشره، پیش خودم نگهش می‌دارم. اینم هدیه من از دریا! مرسی دریا جونم.
اینسوک با گفتن این حرف همان دستی را که با آن مهره را گرفته بود نزدیک دهانش برد و لب‌هایش را به انگشتانش زد و بوسه‌ای به طرف دریا فرستاد.
خانم کیم که درحال گذاشتن سبد مواد غذایی داخل صندوق عقب ماشین بود با دیدن اینسوک که هنوز در آب بود گفت:
- بجنب اینسوک داریم راه می‌افتیم، هنوز تو آبی که.
اینسوک: اومدم مامان اومدم.
با گفتن این حرف خوشحال از داخل آب بیرون آمد و با عجله صدف‌های تو دستش را روی شن‌ها روی ساحل ریخت. فین‌ها را باعجله از پایش در آورد و به طرف ماشین دوید.
- مامان، مامان نگاه کن چی پیدا کردم.
خانم کیم نگاهی به مهره انداخت و با تعجب گفت:
- این چیه، از کجا پیداش کردی؟
اینسوک با خوشحالی جواب داد:
- دریا، خیلی خوشگله نه، می‌خوام نگهش دارم.
خانم کیم با خنده گفت:
- خیلی خوب بدو، داره دیرمون میشه وسایلتو جمع کن باید بریم، بابا فردا باید بره شرکت، لباستم عوض کن.
- چشم.
***

اینسوک و دوستش پارک هی جو[4]در کنسرت بی تی اس[5] بودند. صدای موزیک و جیغ و سوت همه جا را فرا گرفته بود. بی تی اس مثل همیشه پر انرژی و با هیجان و با تمام توان در حال خواندن و رقصیدن بودند. همه فن‌های حاضر در آن کنسرت بزرگ هیجان زده و ذوق زده آهنگ‌ها رو یکی پس از دیگری با بی تی اس می‌خواندند.
Mic Drop
V:
Did you see my bag?
Did you see my bag?
트로피들로 백이 가득해 (가득해, 가득해)
Jungkook:
How you think 'bout that?
How you think 'bout that?
Hater들은 벌써 학을 떼 (학을 떼)
Jimin:
이미 황금빛 황금빛 나의 성공
I'm so firin' firin' 성화봉송
Jin:
너는 황급히 황급히 도망 숑숑
Jungkook:
How you dare, how you dare, how you dare
***
همه در حال خواندن آهنگ همراه با بی تی اس بودند. بعد از اتمام این آهنگ، آهنگ بعد بلافاصله شروع شد که بی تی اس از هم جدا شدند و هر کدام روی استیج پخش شدند و به سمتی رفتند.
فن‌ها با نزدیک شدن اعضا بی تی اس به سمتشان بیشتر جیغ کشیدند و سر و صدا کردند.
یکی از فن‌ها که نزدیک اینسوک و هی جو بود داد زد:
- وی[6] داره به این سمت میاد!
فن‌ها با شنیدن این خبر ذوق زده و جیغ کشان شروع به عکس برداری و فیلم برداری کردند.
در همان لحظه هی جو به شانه اینسوک زد و دهانش را به گوش اینسوک نزدیک کرد تا اینسوک صدایش را بشنود.
- اینسوک یه چیزی ته کیفت روشن شد!
اینسوک مبهم نگاهش کرد و با گفتن "هان" رد نگاه هی جو را گرفت و به کوله پشتی‌اش که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. هی جو درست می‌گفت چیزی انگار درون کیفش روشن شده بود که نورش کمی به بیرون هم می‌زد.
اینسوک با تعجب کوله‌اش را از زمین بلند کرد و دستش را درون کوله‌اش برد و مهره‌ای را که دو روز پیش از کف دریا پیدا کرده بود بیرون آورد.
اینسوک متعجب: مهره؟
هی جو با دیدن مهره ذوق زده شد و پرسید:
- این دیگه چیه؟
- چقدر خوشگله... .
- از کجا پیداش کردی؟
و با جیغ ادامه داد:
- چرا می‌درخشه؟!
اینسوک دستش را روی گوشش گذاشت و گفت:
- سیس... جیغ نزن... من از کجا بدونم.
در همان لحظه یکی از فن‌های بی‌اعصاب که نور مهره اذیتش می‌کرد داد زد:
- این لعنتی دیگه چیه؟ با خودت چراغ آوردی... اه خاموشش کن.
اینسوک مهره را تو دستش فشرد اما کافی نبود نورش هنوز باعث آزار اطرافیانش می‌شد.
همان فن بی‌اعصاب:
- دِ... نمی‌تونی خاموشش کنی ببرش بیرون دیگه.
هی جو با ترش رویی:
- آخه چطوری تو این جمعیت بره بیرون نمی‌شه که.
- به من ربطی نداره، خیلی رو اعصابه ببرش بیرون.
اینسوک به طرف هی جو برگشت و گفت:
- اشکال نداره هی جو، راست میگه نورش اذیت می‌کنه می‌برمش بیرون ببینم کاریش می‌تونم بکنم.
اینسوک با گفتن این حرف به سمت در خروج حرکت کرد و خود را به سختی از میان جمعیت به بیرون کشاند و از یکی از درهای سالن خارج شد.
اینسوک پشت در سالن ایستاده بود و هاج و واج به مهره نگاه می‌کرد.
- خب الان چی کارش کنم؟ چطوری خاموش میشه؟!
اینسوک چندین بار پشت هم مهره را فشار داد به امید این که خاموش شود که فایده‌ای نداشت.
همان‌طور که داشت با مهره ور می‌رفت، ناگهان احساس کرد به سمت مهره کشیده می‌شود و یک‌دفعه جلو چشم افرادی که آن اطراف بودند ناپدید شد!
***

اینسوک به سختی چشمانش را باز کرد. نمی‌دانست کجاست و چه اتفاقی افتاده است. نور آفتاب که از میان برگ‌های درختان به چشمانش می‌خورد او را مجبور به بستن چشمانش کرد. بار دیگر به آرامی چندین بار پلک زد تا چشمانش به روشنایی اطراف عادت کند. کمی سرش را به اطراف چرخاند.
- من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟!
سعی کرد بنشیند. سرش بدجوری درد می‌کرد. دست چپش را به پیشونی‌اش زد و پیشونی‌اش را چند بار مالش داد. دوباره به اطراف نگاهی انداخت. درختان تنومندی که او را احاطه کرده بودند به او فهمانند که در جایی شبیه به یک جنگل قرار دارد.
- من کجام؟ تو جنگل؟
ناگهان چیزی یادش آمد و با تعجب با خودش گفت:
- من الان تو کنسرت بودم، این‌جا چی کار می‌کنم؟ چه‌طوری اومدم این‌جا؟ دارم خواب می‌بینم؟
این سوالاتی بود که مدام از خودش می‌پرسید. بلند شد و کمرش را به آرامی صاف کرد. تازه متوجه وجود مهره در دست راستش شد.
- یعنی همه این‌ها کار این مهرست؟!
دوباره به اطراف نگاه کرد:
- انگار جدی‌جدی تو جنگلم!
اینسوک با این حرف شروع به حرکت کرد و رد مسیری را روی زمین که نشان از عبور و مرورهای متعدد می‌داد دنبال کرد.
- باید بفهمم این‌جا چه خبره.
اینسوک بعد از دنبال کردن مسیر از جنگل خارج شد و خودش را روبه‌رو شهری پیدا کرد و وارد شهر شد.
اینسوک از همان بدو ورود متعجب به خانه‌ها، مغازه‌ها و مردم آن شهر چشم دوخت. خانه‌ها و مغازه‌های شهر همه از چوب و گل و سنگ‌هایی بودند که در عصر قدیم کره استفاده می‌شد و لباس‌های مردمان شهر تمام لباس‌های قدیمی کره‌ای‌ها بود که اینسوک فقط آن‌ها را در فیلم‌ها و سریال‌ها دیده بود.
اینسوک متعجب با خودش زمزمه کرد:
- این‌جا چه خبره؟ چرا این‌طوریه؟ دارند فیلم می‌سازند؟
همین سوال را از زنی که داشت از کنارش رد می‌شد پرسید:
- ببخشید خانم این‌جا کجاست؟ دارید فیلمی چیزی می‌سازید؟
زن که اصلاً حوصله جواب دادن نداشت با بدخلقی گفت
- فیلم؟ فیلم دیگه چیه؟
- مسخره کردی منو؟
- خودت نمی‌دونی کجایی؟ این‌جا هانسانگه دیگه!
(هانسانگ اسم شهر سئول(پایتخت کره) در زمان قدیم است)
اینسوک با تعجب ناخودآگاه داد زد:
- هانسانگ؟!
زن: چرا داد می‌زنی گوشم رفت.
اینسوک مردد پرسید:
- شوخی می‌کنید دیگه نه؟
زن متعجب جواب داد:
- وا خلی چیزی هستی من با تو شوخی دارم مگه؟
زن این را گفت و از کنار اینسوک رد شد. اینسوک ولی هاج و واج در حال تحلیل حرف زن بود.
- منظورش چی بود؟
همان لحظه اینسوک صدایی از پشت سرش شنید:
- برید کنار برید کنار.
اینسوک به پشت سرش نگاهی انداخت. مردی در حال دویدن و داد زدن و افرادی هم لباس نظامی به تن سوار بر اسب دنبال آن مرد بودند. آن مرد درحال نزدیک شدن به اینسوک بود. تا به او رسید گفت:
- چرا مثل علف هرز ایستادی بروبر منو نگاه می‌کنی بدو دیگه.
اینسوک متعجب آن مرد را که در حال عبور از کنارش بود نگاه کرد و پرسید:
- چرا؟
مرد بدون این‌که فرصت کند جوابی دهد از او دور شد، اینسوک نا مطمئن بار دیگر به پشت سرش نگاهی کرد. حرف مرد او را ترغیب به دویدن کرده بود. خودش هم نمی‌دانست چرا ولی شروع کرد به دویدن. هنوز مسافتی را طی نکرده بود که پایش به سنگی روی زمین گیر کرد و روی زمین افتاد. در اثر برخورد ناگهانی او با زمین، مهره از دستش رها شد.
اینسوک : اه... نه مهره... .
سربازان که حالا به او رسیده بودند. متوقف شدند. مهره همین‌طور غل خورد و زیر پای یکی از اسب‌ها متوقف شد. فرمانده سربازان متوجه مهره شد و به شخصی که مهره زیر پای اسبش افتاده بود دستور داد:
- اون دیگه چیه؟ برام بیارش.
سرباز سرش را به شکل اطاعت خم کرد و گفت:
- چشم قربان.
با این حرف او از اسب پایین آمد و خم شد و مهره را از زمین برداشت.
فرمانده در همین حین رو کرد به اینسوک و گفت:
- تو دیگه کی هستی؟ این لباس‌ها چین؟
قبل از این که اینسوک جوابی دهد، همان سربازی که مهره را از رو زمین برداشته بود گفت:
- قربان فکر می‌کنم پیداش کردیم!
فرمانده به طرف آن سرباز که حالا مهره را به طرف بالا در مقابل او نگه داشته بود نگاه کرد و مهره را از او گرفت. نگاه دقیقی به آن انداخت و با پوزخندی رو به اینسوک گفت:
- پس بی‌خودی نبود داشتی فرار می‌کردی.
اینسوک که روی زمین نشسته بود پرسش‌گرانه فرمانده را نگاه می‌کرد.
فرمانده ناگهان داد زد طوری که همه افراد حاضر بشوند:
- دزد مهره پادشاه رو پیدا کردیم!
اینسوک با شنیدن این حرف جیغ زد:
- چی؟!
و قبل از این‌که چیز دیگری بگوید فرمانده به سربازانش دستور داد او را بگیرند. دو نفر از سربازان دو طرف بازو او را گرفتند و بلندش کردند.
فرمانده مهره را با خوشحالی در دستش فشرد و گفت:
- راه می‌افتیم.
سربازان اینسوک را مجبور به حرکت کردند. اینسوک متعجب گفت:
- کجا می‌ریم؟ صبر کنید.
یکی از سربازان به حالت خشنی گفت:
- ساکت، فقط راه بیفت.
***

اینسوک را بالاجبار درون قصر بردند. اینسوک که نمی‌دانست چه اتفاقی داشت برایش می‌افتاد، تمام طول مسیر را به خودش فحش می‌داد که چرا طعمه آن مرد شده است، با این که خودش نمی‌دانست جریان مهره چیست اما از دست خودش بیشتر از هر ک.س دیگری عصبانی بود که چرا بی‌خودی نگران شده بود و شروع کرده بود به دویدن. اینسوک دوباره لبش را باز کرد و اعتراض کرد:
- بابا میگم منو اشتباه گرفتید، چرا حرف تو گوشتون نمی‌ره.
یکی از سربازانی که او را گرفته بود با کلافگی گفت:
- جون مادرت بی‌خیال شو تا حالا از بازار تا این‌جا هزار بار گفتی این حرف رو، فرمانده تا ته توی ماجرا رو در نیاره ولت نمی‌کنه بس کن فهمیدیم دزد نیستی بابا!
اینسوک متعجب گفت:
- خب اگه می‌فهمیدید تا الان ولم کرده بودید منم نیاز نبود هی بگم!
همان سرباز سرش را به نشانه تاسف تکان داد. یکی دیگر از سربازان گفت:
- ساکت شید پیش فرمانده کل رسیدیم.
اینسوک اطرافش را نگاهی کرد. از حیاط به طبقه دوم قصر رسیده بودند و در تراسی که نمایی رو به حیاط قصر داشت ایستاده بودند. اینسوک شخصی را دید که پشت به آن‌ها در حالی که دستانش را از پشت به هم گره کرده بود درحال نظاره کردن حیاط قصر بود.
فرمانده با احتیاط به او نزدیک شد و بقیه کمی آن‌طرف‌تر در ورودی تراس قصر ایستاده بودند.
فرمانده او را مخاطب قرار داد:
- قربان، مهره رو پیدا کردیم.
فرمانده کل (ارتش) به سمت او برگشت. اینسوک از آن فاصله و چون پشت عده‌ای از سربازان قرار داشت نمی‌توانست فرمانده کل را دقیق ببیند.
فرمانده کلظ مهره را از دست او گرفت و با تامل گفت:
- پس پیداش کردی، چه زود.
فرمانده:
- بله قربان.
و با گفتن این حرف دستش را به طرف اینسوک دراز کرد و گفت:
- و همین‌طور دزد رو... .
اینسوک عصبی غرید:
- چندبار گفتم من ( با تاکید) دزد نیستم.
فرمانده اما بی‌توجه به حرف اینسوک ادامه داد:
- در اصل اصلا‍ فکرش رو هم نمی‌کردیم که مهره توسط یک زن دزدیده شده باشد، حتماً باید مهارت بالایی تو این کار داشته باشه!
اینسوک دوباره غرید:
- کدوم مهارت چی میگی... .
و ادامه حرفش را پیش خودش زمزمه کرد
- اصلاً اگه من مهارتی چیزی داشتم که به دست تو چلغوز گیر نمی‌افتادم‌.
فرمانده که متوجه زیر لب صحبت کردن‌های اینسوک شده بود گفت:
- چی میگی زیر لب وزوز می‌کنی؟
اینسوک کمی جابه‌جا شد تا بتواند فرمانده کل را بهتر ببیند. و درحالی که چند قدمی جابه‌جا شد ادامه داد:
- قربان بنده... .
نتوانست جمله‌اش را کامل کند و با دیدن فرمانده کل که حالا او هم به اینسوک چشم دوخته بود، دهانش از تعجب و تردید باز ماند، اینسوک با تردید چندین بار پشت سر هم و سریع پلک زد تا مطمئن شود خواب نمی‌بیند. وقتی که مطمئن شد درست می‌بیند با بهت و حیرت پیش خودش زمزمه کرد:
- جا... جانگکوک[7]... (جونگکوک)



[1] Kim
[2] Insook
[3] Seoul
[4] Park Hi Joo
[5] BTS
[6] V from BTS
[7] Jungkook from BTS
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
اینسوک در زندان قصر نشسته بود. چمباتمه زده و گوشه‌ای از زندان کز کرده بود. دستانش که دور پاهایش انداخته بود را قلاب کرد و پاهایش را بیشتر به شکمش نزدیک کرد تا خود را بیشتر جمع کند. سرش را روی زانوهایش گذاشت و با ناراحتی شروع به صحبت با خودش کرد:
- من این‌جا چیکار می‌کنم؟ چرا این‌جام؟ من که کاری نکردم، چرا هیچکی حرفمو باور نمی‌کنه؟
ان‌قدر در خودش غرق بود که متوجه نگهبان زندان که نزدیک سلولش شده بود نشد.
نگهبان چند دفعه به میله‌های زندان زد تا اینسوک متوجه حضور او شود.
نگهبان:
- هی دختر، اومدم بهت بگم فردا اگه نتونی بی‌گناهیت رو ثابت کنی اعدام میشی.
اینسوک که انتظار چنین خبری رو نداشت با شنیدن این خبر یک‌دفعه از جا پرید و جیغ زد:
- چی؟!
اینسوک به نگهبان که خون‌سرد در حال نگاه کردن او بود چشم دوخت و وقتی دید نگهبان چیزی نمی‌گوید، گفت:
- منظورت چیه؟ یعنی چی اعدام؟ برای چی؟
نگهبان بدون گفتن کوچک‌ترین حرفی رویش را برگراند و از سلول فاصله گرفت.
اینسوک داد زد:
- نه صبر کن کجا میری صبر کن... .
ولی نگهبان بدون توجه به او آن‌جا را ترک کرد.
***

روز بعد اینسوک را به حیاط جلویی قصر آوردند. جمعیت زیادی از سربازان، کارکنان قصر و پادشاه در آن‌جا حاضر بودند. اینسوک به پادشاه نگاه کرد. مرد میان‌سالی بود که در نگاه اول هم مرد محترم و با سوادی به چشم می‌خورد. کنار او سمت راستش مرد میان‌سالی بود که اینسوک حدس زد وزیر دربار باشد و سمت چپ او شخص جوانی که اینسوک هیچ نظری درباره هویت او نداشت ایستاده بودند. ولی چیزی که حواس اینسوک را بیشتر از همه به خود جلب کرد، گیوتینی بود که کمی آن‌طرف‌تر در گوشه‌ای از حیاط قرار داشت. اینسوک تا چشمش به آن افتاد تازه به عمق بدبختی خودش پی برد. دوست داشت همه‌ی این اتفاقات خواب باشد و هر لحظه کسی او را از خواب بیدار کند. دو نگهبانی که او را گرفته بودند. او را به سمت گیوتین بردند که صدای حبس شده اینسوک بالاخره بیرون آمد.
- خواهش می‌کنم منو کجا می‌برید، من که گفتم کاری نکردم، صبر کنید.
نگبانان ولی بی‌توجه به حرف او، او را می‌کشاندند. اینسوک که دید آن‌ها به حرفش توجه نمی‌کنند بلند داد زد:
- من دارم میگم بی‌گناهم.
پادشاه با دیدن عجز و ناله اینسوک رو به فرمانده کل ارتش (جانگکوک) کرد و پرسید:
- شما مطمئنید اون مهره رو دزدیده؟
جانگکوک که تا آن لحظه سکوت کرده بود، رو کرد به پادشاه و گفت:
- قربان ما فقط مطمئنیم مهره دست اون بوده.
- خودش چی میگه؟
قبل از این‌که جانگکوک جوابی دهد، فرمانده (همان شخصی که اینسوک را دست‌گیر کرده بود) گفت:
- چرندیات، میگه مهره اونو این‌جا آورده، میگه مهره جادوییه!
پادشاه متعجب یک تای ابرویش را بالا داد و پرسش‌گرانه به پیشگو اعظم که کنار او سمت چپش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
- پیشگو؟!
پیشگو اعظم که مردی جوان و خوش سیما و بلند قد بود لبخند ملیحی زد و آرام گفت:
- شاید داره راست میگه!
پادشاه با شنیدن حرف پیشگو اعظم دستش را بالا برد و طوری که همه بشنوند داد زد:
- بسیار خوب، پس متهم به ما نشون میده که چرا گفته مهره سحرآمیزه!
همه با شنیدن صدای پادشاه به طرف او برگشتند. نگهبانان هم متوقف شدند و اینسوک به طرف پادشاه برگشت.
- قربان، من نمی‌دونم مهره چطور کار می‌کنه، فقط وقتی شروع به درخشیدن کرد من فشارش دادم.
فرمانده که مهره دست او بود، نگاهی به مهره کرد و گفت:
- این که نمی‌درخشه.
بعد با داد ادامه داد:
- ما رو مسخره کردی، امپراطور وقت شنیدن خزعبلات تو رو ندارند، اعدامش کنید!
اینسوک بعد از شنیدن حرف فرمانده با ترس گفت:
- نه‌نه صبر کنید.
نگهبانان ولی بی‌توجه به او، او را به سمت گیوتین کشیدند‌.
اینسوک که گریه اش گرفته بود التماس کرد:
- نه خواهش می‌کنم صبر کنید خواهش می‌کنم.
و با هق‌هق ادامه داد:
- یه نفر کمک کنه، خواهش می‌کنم کمک کنید.
اینسوک سرش را مدام می‌چرخاند تا شاید کسی را برای کمک پیدا کند که انگار تازه چشمش به جانگکوک افتاد که نزدیک پادشاه ایستاده بود، با ترس رو به جانگکوک گفت:
-جانگکوک، جانگکوک کمکم کن.
جانگکوک که برای اولین بار اسمش را از زبان اینسوک شنیده بود، نگاهش رنگ تعجب گرفت و متعجب به اینسوک نگاه کرد. قبل از این‌که چیزی بگوید پادشاه از جانگکوک پرسید:
- می‌شناسیش؟
جانگکوک متعجب جواب داد:
- نه قربان.
و بعد رو کرد به سمت اینسوک و دستور داد:
- صبر کنید.
نگهبانان بار دیگر ایستادند و جانگکوک پرسید:
- منو می‌شناسی؟
اینسوک که انتظار همچین سوالی را نداشت دست‌پاچه شد، نمی‌دانست چه بگوید، با دست‌پاچگی گفت:
- ا... آره... یعنی... ش... شاید.
قبل از این‌که جانگکوک چیز دیگری بگوید، یک‌دفعه فرمانده با هیجان و تعجب داد زد:
- قربان مهره داره می‌درخشه.
همه با شنیدن حرف او به سمت فرمانده چرخیدند. نگاه‌ها رنگ تعجب به خودش گرفت. همه کم‌کم داشتند حرف اینسوک را باور می‌کردند. دستان دو نگهبان که بازوهای اینسوک را گرفته بودند شل شد و اینسوک از این فرصت استفاده کرد و از چنگشان بیرون آمد و به سمت مهره که در دست فرمانده بود خیز برداشت و با خوشحالی مهره را از دست او قاپید و گفت:
- من که بهتون گفتم.
قبل از این‌که بتواند چیز دیگری بگوید باز متوجه شد به سمت مهره کشیده می‌شود، نگاهی که به آن انداخت دید مهره را بدون این‌که متوجه شود در دستانش فشرده است. ناگهان در جلوی چشمان حیران همه غیب شد.
***

اینسوک چشمانش را باز کرد. سقف اتاق خوابش بدجور در چشمانش خودنمایی می‌کرد. سریع نیم خیز شد و روی تخت نشست. دور و اطرافش را نگاهی انداخت. واقعاً در اتاق خوابش بود. اولین چیزی که به ذهنش آمد را زمزمه کرد:
- من داشتم خواب می‌دیدم؟
دست چپش را به پیشونی عرق کرده‌اش زد.
- چه خوابی بود، بهتره بگم داشتم کابوس می‌دیدم.
خانم کیم در چارچوب در نمایان شد:
- اینسوک بجنب هنوز تو رخت‌خوابی که، مدرست دیر میشه ها.
- باشه مامان الان آماده میشم.
خانم کیم رویش را برگرداند و از چارچوب در فاصله گرفت می‌خواست از اتاق بیرون برود که چیزی یادش آمد پرسش‌گرانه بسمت اینسوک برگشت و گفت:
- راستی اینسوک دیشب از کنسرت کی اومدی خونه ما متوجه نشدیم.
اینسوک متعجب به مادرش نگاه کرد و زمزمه وار طوری که فقط خودش بشنود گفت:
- شما متوجه نشدید!
نگاهش را از مادرش برداشت و گنگ به اطراف نگاه کرد. نگاهش به پایین کشیده شد. تازه متوجه وجود مهره در دست راستش شده بود. با دیدنش متفکرانه گفت:
- یعنی امکان داره هیچ‌کدوم از این‌ها خواب نبوده باشه... .
***

زنگ تفریح بود و سرو صدای دانش‌آموزان حیاط و راه‌رو مدرسه را پر کرده بود. هی جو و یکی از دوستانش لی هیون کی[1] در کلاس در حال صحبت درباره کنسرت بی تی اس بودند.
هی جو پشت میز خودش که نزدیک در ورود بود، نشسته بود و هیون کی که از یک کلاس دیگر بود، صندلی جلویی هی جو را عقب کشیده بود و بر عکس روی آن نشسته بود. (به طوری که پاهایش از پشت صندلی آویزان بود و آرنجش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چانه‌اش را با دستش گرفته بود و به حرف‌های هی جو گوش می‌داد.)
هی جو با هیجان:
- تو باید باهامون می‌اومدی معرکه بود.
هیون کی:
- آره حیف شد، گفتم عوض من یکی از دخترها بره حالشو ببره.
و با این حرف چشمکی به هی جو زد. همان لحظه در کلاس با صدایی بلند باز شد و اینسوک در چارچوب در نمایان شد.
هیون کی:
- و اینم از اینسوک ما، بی‌خودی نگرانش بودی هی جو خانم.
اینسوک به طرف آن‌ها رفت و کنار میز هی جو ایستاد.
هی جو نگران پرسید:
- کجا رفتی تو دیروز؟ نگرانم کردی خیلی دنبالت گشتم.
اینسوک که با این حرف هی جو دیگر مطمئن شده بود خواب ندیده است با خودش زمزمه کرد:
- پس خواب نبوده!
هی جو که متوجه شد اینسوک حواسش نیست از رو صندلی بلند شد و دستش را روبه‌روی اینسوک چند بار تکان داد.
- اینسوک کجایی با توام ها.
اینسوک بی هوا دست هی جو را که داشت جلوی صورتش تکان می‌خورد گرفت و گفت:
- باورت نمی‌شه.
- چی رو؟
اینسوک دستش را درون جیبش برد و مهره را در آورد.
- این همون مهره‌ایه که چند روز پیش از دریا پیداش کردم، همونی که داشت تو کنسرت می‌درخشید.
هیون کی وسط حرفش پرید:
- مهره می‌درخشید! به حق چیزهای نشنیده!
اینسوک:
- راست میگم هی جو هم دید.
هی جو بی‌توجه به حرف هیون کی گفت:
- خب؟!
اینسوکذ
- این مهره جادوییه.
هی جو و هیون کی با تردید به هم نگاهی انداختند. هی جو با نگرانی به اینسوک گفت:
- حالت خوبه؟
اینسوک با اصرار:
- نه جدی میگم این مهره جادوییه، من رو برد به یه مکانی که نمی‌دونم کجا بود تازه اون‌جا جانگکوک رو هم دیدم.
هی جو مردد پرسید:
- جانگکوک؟! کدوم جانگکوک؟
- بی تی اس.
هیون کی تک خنده‌ای کرد:
- من می‌دونستم شما دخترها بی تی اس رو خیلی دوست دارید ولی نه تا این حد‌.
اینسوک:
- باور نمی‌کنید نه.
و بعد به هی جو نگاه کرد که نا‌مطمئن لبخندی زد.
اینسوک:
- آره خوب منم جای شما بودم باور نمی‌کردم، باورش برای خودم هم سخته.
قبل از صحبت دیگری زنگ زده شد. هیون کی از جایش بلند شد و گفت:
- داستان خوبی بود، بذار بقیشو برای یه وقت دیگه فعلاً.
دستش را به سمت شقیقه‌اش برد و به حالت خداحافظی دستش را تکان داد و از کلاس رفت.
***

بعد از اتمام مدرسه اینسوک و هی جو و هیون کی با هم از دبیرستان خارج شدند.
اینسوک مدام سرش پایین بود و در حال فکر کردن بود. هی جو که متوجه شد اینسوک تو فکر است پرسید:
- داری به چی فکر می‌کنی اینسوک؟
- به مهره؟!
قبل از این‌که اینسوک چیزی بگوید هیون کی گفت:
- ولش کن اینسوک، خواب بوده.
و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت:
- اوه‌اوه بجنبید بچه‌ها من امروز عجله دارم باید جایی برم.
و با این حرف سرعتش را زیاد کرد تا از آن‌ها جلو بیفتد. همان طور که داشت تندتند راه می‌رفت رویش را به طرف آن‌ها که عقب‌تر از او بودند کرد و گفت:
- بجنبید دیگه وگرنه... .
حرفش تمام نشده بود که صدای آخش فضای کل کوچه را پر کرد، پایش را گرفت و با اخم روی زمین نشست. هی جو و اینسوک به طرف او برگشتند. هی جو گفت:
- من برم ببینم این دست و پا چلفتی باز چه بلایی سر خودش آورد.
و با این حرف سرعتش رو زیاد کرد تا به هیون کی برسد. همان لحظه مهره دوباره شروع کرد به درخشیدن، اینسوک مهره را از جیبش درآورد و با دیدن درخشش مهره گفت:
- هی بچه‌ها این‌جا رو.
با گفتن این حرف شروع کرد به سمت دوستانش حرکت کردن و آرام با خودش زمزمه کرد:
- فقط فشارش نده، فشارش نده.
قدم‌هایش را تندتر کرد تا به دوستانش برسد که ناگهان مهره از کف دستش لیز خورد. اینسوک ناخودآگاه سریع دستش را به طرف مهره گرفت تا از افتادن آن روی زمین خودداری کند که بالاجبار مهره را بین دستانش فشرد و ناگهان دوباره ناپدید شد.
***

اینسوک روی زمین در جنگل دراز کشیده بود.
- دوباره این‌جا!
بلند شد و دوباره از همان مسیر قبلی به سمت خروجی جنگل به راه افتاد. قبل از این‌که از جنگل خارج شود. متوجه سربازان گارد سلطنتی شد که مدام در رفت و آمد بودند. با خودش فکر کرد:
- چه خبره باز؟
یکی از سربازان کنار ورودی جنگل توقف کرد و به همراهانش دستور داد:
- بجنبید هر چه زودتر باید اون دختر رو همراه با مهرش پیدا کنیم.
بقیه سربازانی که با او بودند گفتند:
- اطاعت قربان.
و همه به طرفین مختلف پراکنده شدند. اینسوک که در حال نظاره کردن این صحنه بود. خودش را پشت یکی از درختان مخفی کرد و با خودش گفت:
- ای بابا این‌ها چرا دست بردار نیستند.
همان لحظه مردی از پشت سر جلوی دهان اینسوک را گرفت. اینسوک ترسید، تقلا کرد دست آن مرد را کنار بزند و از محاصره بازوان او خلاص شود.
آن مرد دهانش را نزدیک گوش اینسوک آورد و زمزمه‌وار گفت:
- هیس... نترس منم... جانگکوک.



[1] Lee Hyon Ki
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
اینسوک و جانگکوک از یکی از درهای مخفی قصر وارد قصر شدند. جانگکوک جلوتر از اینسوک حرکت می‌کند و اینسوک دنبال او راه افتاده است. تا وارد محوطه قصر می‌شوند، اینسوک خطاب به جانگکوک می‌گوید:
- یه لحظه صبر کن.
جانگکوک بدون این‌که رویش را به طرف اینسوک که پشت اوست کند می‌ایستد و منتظر می‌ماند. اینسوک که متوجه توقف جانگکوک می‌شود جلو می‌آید و روبه‌روی جانگکوک می‌ایستد.
- اگه ایرادی نداری می‌تونم بپرسم داری منو کجا می‌بری؟
جانگکوک:
- صبر داشته باش، خودت می‌فهمی.
- محض یاد آوری فقط بنده رو دفعه قبل همین‌جا نزدیک بود اعدام کنند!
جانگکوک با خون‌سردی جواب می‌دهد.
- بله یادم هست!
بعد از گفتن این جمله جانگکوک قصد دارد که از کنار اینسوک عبور کند که اینسوک دست‌هایش را به طرفین باز می‌کند و جلوی عبور جانگکوک را می‌گیرد.
- ا... ا... ا... صبر کن یه لحظه کجا میری یه سوال دیگه هم دارم، کنجکاو نیستی بدونی از کجا می‌شناسمت؟ تازه فامیلیت رو هم می‌دونم جون، جون جانگکوک.
اینسوک با گفتن این جمله پیروزمندانه جانگکوک را نگاه می‌کند به هوای این‌که جانگکوک را با سوالش غافل‌گیر کرده است. جانگکوک چند لحظه به اینسوک که او را خندان نگاه می‌کند، چشم می‌دوزد و با همان خون‌سرد جواب می‌دهد.
- اولا که جانگکوک اسم مستعار منه اسم واقعیم جونگکوکه دومم برام اهمیت نداره.
و با گفتن این حرف از کنار اینسوک عبور کرد.
اینسوک که برخلاف تصورش این او بود که از جواب و رفتار جانگکوک غافل‌گیر شده بود، همان‌طور در همان‌جا که ایستاده بود با خودش زمزمه کرد:
- مرسی واقعاً بابت توجهتون! جانگکوک همیشه این‌طوری بود؟!
بعد که انگار چیزی یادش افتاده باشد دستش را مشت کرد و آرام به سرش زد و به خودش غرید:
- این‌ که اون جانگکوک نیست یکی دیگه‌ست.
بعد متفکرانه اضافه کرد:
- نه صبر کن این هم اسمش یکیه هم فامیلیش تازه با همون جانگکوک می‌شناسنش.
بعد که انگار نکته مهمی فهمیده باشه دستش را به دهنش برد "هی" بزرگی از روی تعجب کشید:
- این نکنه زندگی قبلیه همون جانگکوکه!
بعد به حرف خودش لبخندی زد و گفت:
- خداییش خیلی هم بهش میاد.
جانگکوک که آن سمت حیاط متوجه غیبت اینسوک شده بود از آن‌جا رو کرد به اینسوک و گفت:
- پس چرا نمیای؟ بجنب همین‌طوری دیر کردیم.
اینسوک خندان از کشف بزرگش با ذوق گفت:
- اومدم.
***

اینسوک و جانگکوک وارد اتاقی از اتاق‌های قصر شدند، پادشاه و پیشگو اعظم منتظر آن‌ها بودند. به محض ورود آن‌ها جانگکوک به نشان احترام سرش را خم کرد.
- قربان.
پادشاه:
-اه... پس بالاخره اومدید، خیلی وقته منتظرتونیم، چقدر دیر کردید؟!
اینسوک و جانگکوک به پادشاه و پیشگو نگاه می‌کنند، آن دو به نظر کمی مضطرب می‌آیند. قبل از این‌که جانگکوک جوابی دهد، اینسوک که از حرف پادشاه متعجب شده بود با تعجب گفت:
- منتظر ما بودید، چ... چرا؟
به جای پادشاه پیشگو جواب داد:
- مهره تو رو برای کار مهمی به این‌جا آورده.
اینسوک:
- و... و اون کار چیه؟!
پادشاه:
- یه ماموریت، ولی فعلاً اول از همه نیاز به افراد داری، هر چقدر می‌خوای افراد جمع کن بعد بهت میگم.
اینسوک و جانگکوک از حرف پادشاه متعجب شدند و چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردند و جانگکوک گفت:
- قربان باید بدونیم ماموریت چیه تا بتونیم افراد جمع کنیم، چه تعداد باشند با چه مهارتی؟
پادشاه سری تکان داد:
- فرقی نمی‌کنه چه پنج تا چه هزار تا هرکی که خواستید می‌تونید جمع کنید.
جانگکوک و اینسوک که با این حرف پادشاه بیش از پیش حیرت زده شده بودند. با حیرت و دهانی باز به پادشاه و پیشگو اعظم نگاه کردند. پادشاه اضافه کرد:
- می‌تونی مهره رو هم پیش خودت نگه داری ولی نگذار کسی بفهمه مخصوصاً از افراد داخل قصر.
پادشاه رو به جانگکوک کرد و ادامه داد:
- فرمانده جون شما هم بهش در انجام این ماموریت کمک کن.
جانگکوک:
- چشم قربان.
بعد از رفتن آن دو پیشگو رو به پادشاه می‌گوید:
- سرورم من که پیشگویی رو بهتون گفته بودم، چرا از همون اول نگفتید باید چی کار کنند؟
پادشاه متفکر جواب می‌دهد:
- می‌ترسم بفهمند همون اول جا بزنند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
اینسوک و جانگکوک در یکی از میدان‌های شلوغ شهر ایستاده بودند.
اینسوک رو به جانگکوک:
- پادشاه همیشه این‌طوری ماموریت میده؟ فکر کردم آدم با سواد و منطقیه!
جانگکوک:
- این اولین باره که همچین دستوری از پادشاه می‌شنوم، او معمولاً از همون اول همه چی رو واضح و روشن توضیح میده، خیلی عجیبه!
اینسوک:
- خب حالا افراد از کجا پیدا کنیم؟
جانگکوک:
- نمی‌دونم.
اینسوک بی‌هدف به دور و اطرافش نگاه کرد. هنوز باورش نشده بود که این اتفاق برای او افتاده است. خودش هم دقیقاً نمی‌دانست چرا آن.جاست. ولی چیزی که برای اینسوک جالب بود این بود که جانگکوک را هم این‌جا دیده است. با این فکر به جانگکوک نگاه کرد که او هم بی‌هدف به اطراف نگاه می‌کند. اینسوک متفکرانه به جانگکوک چشم دوخت. چطور ممکن است او هم آن‌جا باشد. اینسوک همان‌طور که به سمت جانگکوک می‌رفت گفت:
- هی... جانگکوک.
جانگکوک به سمت او برگشت. اینسوک دستش را به شانه‌ی راست جانگکوک زد و متفکرانه گفت:
- خداییش تو جانگکوک از بی تی اس نیستی؟!
جانگکوک کمی به سمت چپ رفت که دست اینسوک از رو شانه‌اش بیفتد و گفت:
- نمی‌فهمم منظورت چیه؟
اینسوک با خودش زمزمه کرد:
- ولی خیلی شبیه‌شی.
جانگکوک بدون توجه به حرف اینسوک پرسید:
- چرا از اول با من خودمونی حرف می‌زدی؟
اینسوک که از سوال جانگکوک غافل‌گیر شده بود، او را گنگ نگاه کرد و گفت:
- هان؟
وقتی نگاه پرسش‌گرانه جانگکوک را دید من‌من کرد و گفت:
- ا... چیزه... این‌طوری راحت‌ترم... تو هم راحت صحبت کن.
بعد هم لبخند احمقانه‌ای زد و گفت:
- گفته بودم که می‌شناسمت.
جانگکوک مردد به اینسوک نگاه کرد و بعد بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- هر جور راحتی برام فرقی نمی‌کنه.
اینسوک که هنوز آن لبخند احمقانه روی لب‌هاش بود. آن را حفظ کرد و از بین دندان‌های بسته‌اش غرید:
- پس چرا اصلاً پرسیدی!
همان لحظه ناگهان چیزی یادش آمد و با ذوق فریاد کشید:
- فهمیدم... بی تی اس... آره... بی تی اس.
جانگکوک که حالا کنار او ایستاده بود دست راستش را به گوشش زد و به اینسوک که ذوق زده به اونگاه می‌کند خیره شد و گفت:
- تو فقط مدام داری میگی بی تی اس، چیه؟ چی هست این بی تی اس؟
- بقیه چیزها رو نمی‌دونم ولی اگه تو این‌جایی پس ممکنه بقیه اعضا هم این‌جا باشند، بیا اول اون‌هارو پیدا کنیم.
جانگکوک:
- نمی‌دونم درباره کی‌ها صحبت می‌کنی ولی باشه، قبول.
چیزی اینسوک را قلقلک می‌داد. خیلی دوست داشت ببیند بقیه افراد بی تی اس کجاند و چیکار می‌کنند. با فکر کردن درباره این موضوع لبخند گشادی زد، اما ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد و با شک گفت:
- ولی چطوری متقاعدشون کنیم؟!
جانگکوک با خون‌سردی جواب داد:
- با حرف نشد با زور!
اینسوک تک خنده‌ای زد و دستانش را با ذوق بهم زد و بعد دستش را رو به سمت جانگکوک دراز کرد و گفت:
- آخ جون... پس قلم لطفا!
***

اینسوک روی زمین نشسته بود و در حال کشیدن عکس بقیه اعضای بی تی اس بود و جانگکوک هم بالا سر او ایستاده بود و داشت طراحی‌ها رو نگاه می‌کرد. جانگکوک سرش را بالا گرفت و به دور و اطرافشان نگاهی انداخت. افراد ره‌گذر متعجب و پچ‌پچ کنان از کنار آن‌ها می‌گذشتند. جانگکوک از اینسوک پرسید:
- می‌تونم بپرسم چقدر دیگه کارتون تموم میشه؟
بعد از مکثی ادامه داد:
- مهم نیست کارت چقدر فوریه، ولی نمی‌شه هرجا دستت اومد بشینی که! ما الان مثلاً وسط بازاریم!
اینسوک قلم را زمین گذاشت و گفت:
- بالاخره تموم شد.
اینسوک بلند شد و ایستاد و برگه‌ها را جلوی چشم جانگکوگ نگه داشت.
- این اشخاص رو باید پیدا کنیم.
جانگکوک سرش را به سمت چپ خم کرد تا از کنار برگه‌ها بتواند اینسوک را ببیند و گفت:
- اون‌وقت می‌فرمایید چطوری؟
***

جانگکوگ و اینسوک شروع به پرسش از افراد حاضر در بازار کرده بودند. از هر ره‌گذر و فروشنده‌ای درباره تمام افراد می‌پرسیدند. اما کسی هیچ کدام را نمی‌شناخت. بعد از مدتی هر دو خسته و ناامید به کنار قرفه‌ای پیش هم آمدند.
جانگکوک:
- چطوری قراره پیداشون کنیم؟
اینسوک که فوق‌العاده خسته شده بود. دستانش را قلاب کرد و رو به بالا و پشت سرش کش و قوس داد و گفت:
- شاید پرسیدن از مردم فکر خوبی نبود!
همان لحظه که اینسوک دستش را به پشت برد صاحب غرفه عکسی را که اینسوک در دستش گرفته بود دید و گفت:
- من این مرد رو می‌شناسم!
اینسوک و جانگکوک هر دو به طرف او برگشتند و هم زمان به عکس نگاه کردند. عکس رپمان بود. اینسوک پرسید:
- این شخص رو می‌شناسید؟
- بله البته آقا کیم، به آقا برین[1] هم معروفه.
اینسوک متعجب:
- ببخشید چی گفتید؟ برین؟
- بله به خاطر هوش بالا اون، بهش میگن آقا برین، اون یه نابغست.
اینسوک به فکر فرو رفت:
- شبیه رپمان از بی تی اش، چقدر عجیب
جانگکوک که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:
- بسیار خوب کجا می‌تونیم این شخص رو پیدا کنیم؟
***

رپمان با خوشحالی به چشمان افراد منتظر در طرف دیگر میز نگاه کرد و با لبخند پیروزمندانه‌ای کارت آس را روی میز انداخت.
- و... تمام... .
- یک برد دیگه هم برای ما.
افراد حاضر در آن‌طرف میز (رقیب) با بهت اول به آس نگاه کردند و بعد سرشان را بالا آوردند و با عصبانیت به رپمان نگاه کردند. یکی از افراد رقیب با خشم گفت:
- تو تقلب کردی!
یکی از افراد طرف رپمان که هم تیمی او بود با ترش‌رویی گفت:
- همه می‌دونند نامجون باهوشه، دهنتو می‌بندی یا من ببندم؟
همان شخص قبلی:
- کی تو؟ عمراً. منو به خنده ننداز!
- حالا نشونت میدم.
با درگیری لفظی آن دو نفر افراد هر دو تیم با عصبانیت با هم گلاویز شدند. رپمان سعی کرد هر دو تیم را از درگیری منصرف کند. وقتی دید نتیجه ندارد و هر لحظه درگیری فیزیکی آن‌ها دارد شدت می‌گیرد. بی‌خیال آن‌ها شد و ناچار به زیر میز پناه آورد. از همان زیر میز هم رپمان صدای داد و فریاد و شکستن وسایل را می‌شنید. با خودش زمزمه کرد:
- من این‌جا چی کار می‌کنم؟! چرا این‌جام؟! کی قراره این‌ها تمومش کنند؟!
همان لحظه شخصی رومیزی‌‌ای را که روی میز بود در دستش گرفت. رپمان ترسید یکی از آن احمق‌ها باشد که می‌خواهد بدون دلیل با او گلاویز شود. همان لحظه آن شخص خم شد و رو میزی را بالا زد. رپمان شخصی را دید که قبلاً در اتاق ندیده بود، منتظر به او چشم دوخت.
جانگکوک همان‌طور که خم شده بود گفت:
- آقا برین؟
رپمان مردد جواب داد:
- ب... بله خودم هستم.
- من یکی از افراد گارد سلطنتی هستم و از شما می‌خوام که با من تشریف بیارید.
- بله حتماً اگه فقط منو از این دیوونه خونه نجات بدی!
جانگکوک بدون درنگ بازوی او را کشید و او را از زیر میز در آورد و با هم از آن‌جا خارج شدند.
اینسوک در گوشه‌ای از خیابان منتظر آن‌ها بود. به محض دیدن آن‌ها لبخندی نشست روی لبش. آن‌ها به سمت اینسوک آمدند.
رپمان:
- ممنون برای کمکتون.
جانگکوک:
- خواهش می‌کنم.
اینسوک با ذوق:
- واو... من باورم نمی‌شه، حق با من بود، اون خودشه رپمانه!
آن‌ها به اینسوک رسیدند. رپمان با دیدن اینسوک به نشانه ادب دستش را جلو آورد و گفت:
- سلام کیم نامجون هستم شما می‌تونید رپمان صدام کنید.
اینسوک همان‌طور که با رپمان دست می‌داد، خیره به او نگاه کرد و گفت:
- بله... می‌دونم.
رپمان:
- ببخشید؟!
- اه.. هیچی.
- می‌تونم بپرسم برای چی دنبال من می‌گشتین؟
اینسوک که از سوال رپمان غافل‌گیر شده بود گفت:
-ام... بله... البته این حق شماست! خب... چون... چون... چون... .
جانگکوک:
- فعلاً فقط داریم به دستور پادشاه افراد جمع می‌کنیم، هنوز دلیلش معلوم نیست! با ما بیا شاید به یه دردی خوردی!
رپمان تک خنده‌ای کرد و دست راستش را به گردنش زد و آن را مالش داد.
- ام... چه توضیح خوبی!
جانگکوک رو کرد به اینسوک و گفت:
- حالا بقیه رو چطور پیدا کنیم؟
اینسوک:
- نظری ندارم.
رپمان با شنیدن حرف آن‌ها لبخندی زد و گفت:
- خب فکر می‌کنم به یه دردی خوردم.
***

هر سه در اداره ثبت احوال بودند! آن‌جا بیشتر به یک کتاب‌خانه قدیمی با کتاب‌های دست نویس شبیه بود. تعداد زیادی کتاب در قفسه به قفسه آن‌جا وجود داشت. اینسوک دور و اطراف را نگاه کرد و گفت:
- من باورم نمی‌شه اداره ثبت اسامی هم دارید.
رپمان لبخند زنان:
- هانسانگ رو دست کم گرفتی، اسامی چی بود؟
آن‌ها به سمت یکی از میزها در آن‌جا رفتند و جانگکوک تصاویر را روی میز گذاشت.
رپمان:
- خب، این بیشتر از انتظارم بود، کلی کار داریم برای انجام دادن!
هر سه جداگانه شروع به گشتن اسامی در تک‌تک کتاب‌ها کردند. بعد از ساعت‌ها تلاش بی‌وقفه در نهایت توانستند همه پنج نفر باقی مانده را پیدا کنند.
رپمان:
- و... تمام... .
جانگکوک به آدرس‌های روی میز نگاهی انداخت علاوه بر زیاد بودن آن‌ها هر کدام در آدرس‌های مختلف و دور از هم زندگی می‌کردند. جانگکوک بعد از بازبینی آدرس‌ها گفت:
- زیادن! بیاین تقسیمشون کنیم هر کی بره سراغ یه نفر.
رپمان و اینسوک خوشحال از پیشنهادی که شنیده بودند گفتند:
- کول[2]!
-کول!



[1] Brain
[۲] cool
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
،
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
,
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
رپمان جلوی خانه‌ای بزرگ ایستاده بود. خانه بسیار بزرگ و لوکس بود. جلوی دروازه ورودی دو نگهبان ایستاده بودند. رپمان با خودش گفت:
- چقدر هم که خونه بزرگ و لوکسه، به احتمال زیاد آقا نجیب‌زاده تشریف دارند!
رپمان به طرف در ورود گام برداشت. همین که نزدیک ورودی شد، نگهبانان جلو او را گرفتند.
یکی از نگهبانان رو به رپمان:
- قربان، کجا دارید می‌رید؟!
- مشخص نیست؟ دارم میرم تو!
همان نگهبان:
- وقت ملاقات داشتید؟
- معلومه که نه! من رو چی فرض کردی! نابغه هانسانگ که نیاز به وقت ملاقات نداره!
همان نگهبان سرش را تکان می‌دهد.
- عذر می‌خوام قربان نمی‌تونید برید داخل.
رپمان بدون توجه به حرف نگهبان خواست وارد خانه شود که هر دو نگهبان بازوان او را گرفتند و از ورود او خودداری کردند. رپمان در حالی که تقلا می‌کرد بره داخل داد زد:
- من باید برم داخل!
***

رپمان همان حوالی نزدیک خانه پرسه می‌زد. با خودش مدام فکر می‌کرد که باید راهی به داخل پیدا کند. در پشتی خانه هم نگهبان داشت. رپمان دور و اطراف خانه را چک کرد تا راهی برای ورود پیدا کند. همان‌طوری که در حال گشت زدن بود. دیواری را پیدا کرد که نسبت به دیوارهای دیگر خانه کوتاه‌تر بود. به زیر دیوار نگاهی کرد سنگی با ارتفاع کوتاهی در آن‌جا قرار داشت. به ذهنش خطور کرد که از آن دیوار بالا رود.
- دیگه از این یکی می‌تونم برم بالا!
رپمان پای راستش را روی سنگ گذاشت و هم زمان دستش را به بالای دیوار گرفت. پای چپش را بالا آورد تا به جایی روی دیوار گیر دهد، جایی پیدا نکرد و مدام پایش از رو دیوار لیز می‌خورد. ناچار بار دیگر تلاش کرد ولی این‌بار از دستانش کمک گرفت و سعی کرد خود را بکشد بالا. موفق هم شد، تا کمی به بالا آمد و پای راستش از سنگ جدا شد، سریع پای چپش را بالا آورد و انداخت بالای دیوار تا پای چپش او را نگه دارد و هم زمان خود را با مشقت به بالا کشید. حالا تنه‌اش بالای دیوار بود و پای چپش آویزان طرف حیاط. حالا می‌توانست کامل داخل حیاط را ببیند. رپمان خود را کامل بالا کشید و بالای دیوار نشست. به طریقی که پای چپش آویزان به طرف حیاط خانه بود و پای راستش آن طرف دیوار. رپمان به پایین دیوار نگاه کرد. بشکه‌هایی در باز که داخلشان چیزی شبیه به رب قرار داشت، پایین دیوار ردیفی به دیوار چسبیده بودند. رپمان با خودش فکر کرد:
- حالا چه‌طوری بیام پایین، سکویی که نیست هیچ، بشکه‌های در باز چیدن!
ناچار به دور و اطراف حیاط خانه نگاهی انداخت تا راهی برای نجات پیدا کند! سمت راستش کمی آن‌طرف‌تر آلاچیقی درون خانه دید که شخصی مو بلند پشت به او در آلاچیق نشسته است و دارد ساز قانون [1]را می‌نوازد. رپمان انگار تازه متوجه صدای موسیقی شده بود. رپمان رو به آن شخص:
- هی... پیس... هی... مو بلند!
صدایش به خاطر پخش موسیقی شنیده نشد دوباره بلندتر داد زد:
- هی... کسی که داری ساز می‌زنی... هی!
جین موسیقی را متوقف کرد و رو به عقب برگشت. با دیدن رپمان که بالای دیوار بود شکه شد. درحالی که انگشت سبابه‌اش را به طرف خودش نشانه گرفت گفت:
- من؟!
رپمان:
- آره تو، غیر تو که کسی این‌جا نیست، بیا این‌جا کمکم کن از دیوار بیام پایین!
جین با لبخند محوی از جایش بلند شد و پیش رپمان به کنار دیوار رفت.
رپمان:
- یکی از این بشکه‌هارو ببر کنار بتونم بیام پایین!
جین دستانش را با خون‌سردی به پشت برد و روی هم قرار داد و درحالی که سرش را به بالا گرفته بود. مستقیم در صورت رپمان نگاه کرد و گفت:
- نمی‌شه!
- چرا نمی‌شه؟
- خیلی سنگینه تک نفری از پسش بر نمیام.
رپمان پوفی کرد و دوباره به اطرافش نگاه کرد. درختی را دید کمی آن‌طرف نزدیک دیوار قرار داشت. نگاهی به دیوار انداخت، عرض آن خیلی کم بود به طوری که رپمان نمی‌توانست روی دیوار کمی آن‌طرف‌تر بروند. با خودش گفت: "شانس ما رو باش"
بعد رو به جین گفت:
- درخت رو باید نزدیک دیوار کوتاه‌تر می‌کاشتید!
جین متعجب از حرف رپمان یک تای ابرویش را بالا داد و طلب‌کارانه ولی با چشمان خندان دستش را به جلو سی*ن*ه‌اش گره کرد و به رپمان نگاه کرد.
رپمان که متوجه شد سوتی داده است دست چپش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت و اهمی کرد که مثلاً گلویش را صاف می‌کند، خود را به آن راه زد و نگاهی به جین کرد و گفت:
- دست که داری، بیا کمکم کن بیام پایین
جین.
- چطوری، با این بشکه‌ها.
رپمان کمی فکر کرد و گفت:
- دستت رو قلاب کن یه پام رو بذارم روش بیام پایین!
- می‌تونی رو لبه بشکه بذاری پاتو!
رپمان به بشکه‌ها نگاه کرد و گفت:
- کوتاه‌اند، پام نمی‌رسه بهشون.
جین سرش را به طرفین تکان داد و ناچار دستانش را در هم قلاب کرد و بالا‌تر از یکی از بشکه‌های زیر رپمان نگه داشت. رپمان خواست کمی حرکت کند که قبل از این‌که اقدامی انجام دهد. جین دستش را کشید عقب و اعتراض کرد.
- اااااا...کفشت.. کفش‌هاتو درار.
- آخه تو این وضعیت؟!
جین شانه‌ای با بی‌تفاوتی بالا انداخت و رپمان کلافه به سختی و با احتیاط فراوان یکی‌یکی زانوهایش را خم کرد و کفش‌هایش را در آورد. بعد از درآوردن کفش‌هایش آن‌ها را درون حیاط خانه پرت کرد و خطاب به جین گفت:
- راضی شدی!
جین فقط لبخند زد و بار دیگر دستانش را قلاب کرد. رپمان با احتیاط پای راستش را روی دیوار خم کرد و پشتش را به طرف حیاط خانه کرد تا پای چپش را روی دستان قلاب شده جین بگذارد. با احتیاط پای چپش را کمی از دیوار فاصله داد تا پایش به دستان جین برسد. وقتی که دید نمی‌رسد. معترض گفت:
- یه خورده دستت رو بیشتر بیار طرف دیوار.
جین اطاعت کرد و رپمان پایش را در دستان قلاب شده جین گذاشت.
رپمان:
- حالا آروم‌آروم دستت رو از دیوار دور کن. سریع می‌چرخم و روی زمین می‌پرم!
جین اطاعت کرد و دستش را آرام از دیوار دور کرد. رپمان آن یکی پایش را سریع از دیوار کند با دستانش فشاری به دیوار اورد و خودش را از دیوار کنار کشید. رپمان همان‌طور که پیش بینی کرده بود، می‌خواست به پایین بپرد ولی قبل از این که حتی فرصت پریدن را داشته باشد، به سمت عقب کشیده شد و به عقب افتاد. جین هم که پای چپ رپمان را گرفته بود. حین پرت شدن رپمان به عقب، پای چپ رپمان به شانه راست او خورد و او هم با درد به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. رپمان که کمی بالاتر از او روی زمین افتاده بود، متعجب از روی زمین بلند شد و نشست. جین هم با دست چپش کتف راستش را گرفت و نشست. رپمان با استرس و ترس به سمت جین رفت و دستش را روی دست جین روی شانه جین گذاشت و گفت:
- خوبی؟ چت شد؟ آسیب دیدی؟
جین بلند شد و ایستاد که باعث شد دست رپمان از رو شانه‌اش بیفتد.
جین:
- نه خوبم، چیزیم نیست.
رپمان هم به تبعیت از جین بلند شد و گفت:
- شرمندم واقعاً.
بعد که انگار به خودش تشر می‌زند گفت:
- این احمقانه‌ترین کاری بود که تا حالا انجام دادم.
ناگهان چیزی یادش آمد رو به جین گفت:
- ببین میگم خیلی عجیب بود، من موقع افتادن نزدیک زمین یه مکثی احساس کردم و بعد روی زمین افتادم. انگار که چیزی منو نگه داشت. ببین حتی جاییم آسیب هم ندیده، تو همچین چیزی حس نکردی؟
جین با شنیدن این حرف لبخند محوی نشست رو لبش و همین‌طور که داشت لباسش را که در اثر افتادن خراب شده بود صاف می‌کرد گفت:
- نه نمی‌دونم درباره چی صحبت می‌کنی.
و برای عوض کردن موضوع گفت:
- حالا نمی‌گی برای چی می‌خواستی بیای داخل؟
رپمان که تازه یادش آمده بود برای چی آمده این‌جا گفت:
- هان... آره... چیز... دنبال کسی به اسم کیم سوکجین می‌گردم.
بعد درحالی که داشت کفش‌هایش را می‌پوشید گفت:
- من میرم پیداش کنم.
و با این حرف انگشت سبابه‌اش را به طرف جین گرفت و ادامه داد:
- تو هم به کسی نگو من رو این‌جا دیدی! باشه؟
و با گفتن این حرف پشت به جین کرد و چند قدمی دور نشده بود که ایستاد و به سمت جین برگشت:
- ام... میگم... تو همچین شخصی این‌جا نمی‌شناسی؟
جین لبخندی زد و با تکان سرش حرف رپمان رو تایید کرد.
***

جانگکوک روبه‌روی خانه‌ای ایستاده بود. برای اطمینان نگاه دوباره‌ای به آدرس خانه کرد و در را زد. صدای مردی از داخل خانه شنیده شد.
- کیه؟
و همراه با این صدا در باز شد و پیر مردی در چارچوب در نمایان شد.
جانگکوک:
- عصر بخیر آقا، این‌جا منزل آقا پارک جیمین هست؟
- بله قربان.
- می‌تونم ایشون رو ملاقات کنم؟
- ارباب در خانه نیستند قربان.
- پس کجا می‌تونم ایشون رو ملاقات کنم؟
***

جانگکوک وارد مهمان‌خانه‌ای شد. اطراف رو نگاه کرد. میزهای زیادی چیده شده بود که افراد زیادی دور هر میز بودند. مهمان‌خانه حسابی شلوغ بود. جانگکوک از یکی از مستخدم‌ها سوال کرد:
جانگکوک:
- ببخشید، آقا پارک جیمین این‌جا هستند؟
و همراه با گفتن این حرف عکس را به مستخدم نشان داد.
مستخدم:
-بله... ایشون بالا تو یکی از اتاق‌ها هستند.
جانگکوک تشکری کرد و به طبقه بالا رفت. در حال عبور از راه‌رو بود که زن جوانی از کنارش عبور کرد، جانگکوک او را متوقف کرد:
- معذرت می‌خوام خانم شما احیاناً این شخص رو دیدید؟
زن به عکس نگاه کرد و گفت:
- ا... بله... آقا پارک... این‌جا مسافرخونه‌ی ایشونه، تو اتاقشون تشریف دارند، دومین اتاق از انتها راه‌رو
جانگکوک تشکری کرد و به سمت اتاق گام برداشت.
***

در اتاق جیمین و مردی ثروتمندی در حال بازی گو[2] بودند. هر دو روی زمین روی بالشتکی نشسته بودند. جیمین رویش به سمت در ورود بود و مرد پشت به در نشسته بود. جیمین یکی از مهره[3]های خودش را تکان داد و با لبخند گفت:
- مثل این‌که این‌دفعه نوبت منه برنده بشم.
مرد پوزخندی زد و گفت:
- حالا مونده، آخرش معلوم میشه (جوجه رو آخر پاییز می‌شمارند.)
همان لحظه در اتاق با صدای بلندی باز شد و جانگکوک در چارچوب در نمایان شد. هر دو با صدای بلند در سرشان را بالا آوردند و به سمت در نگاه کردند.
مرد با ترش‌رویی:
- اون دیگه کیه؟
جیمین:
- به نظر می‌رسه مهمون داریم!
جانگکوک بدون ذره‌ای توجه به حرف آن‌هها عکس(طراحی کشیده شده) را بالا می‌آورد و روبه‌رویش می‌گیرد، نگاهی به عکس می‌اندازد و نگاهی هم به جیمین و می‌پرسد:
- آقا پارک؟
جیمین:
-بله... و شما؟
جانگکوک بدون این که توجهی به سوال جیمین کند به سمت او می‌آید و می‌گوید:
- چقدر پیدا کردن شما سخت بود!
و بعد که بالاسر جیمین می‌رسد، خم می‌شود و بازوی چپش را می‌گیرد تا او را از جایش بلند کند و هم‌زمان می‌گوید:
- شما باید با من بیایند!
جیمین بازویش را از دست جانگکوک در می‌آورد و متعجب می‌گوید:
- اون‌وقت چرا؟
جانگکوک به سمت جیمین می‌چرخد و می‌گوید:
- من یکی از افسران گارد سلطنتی هستم، در حال جمع‌آوری نفرات هستیم، شما هم یکی از افرادید!
جیمین:
- آهان یعنی الان می‌خوای از قدرتت برای زور گفتن استفاده کنی؟
جانگکوک:
- من فقط وظیفم رو انجام میدم، این یه دستور سلطنتیه.
جیمین پوزخندی می‌زند.
- گفتی کی؟
بعد از این حرف جیمین ناگهان دو نگهبان از پشت اتاق بیرون می‌پرند! و یکی از آن‌ها با پایش به سی*ن*ه جانگکوک می‌زند و جانگکوک را به عقب هول می‌دهد.
جانگکوک هم که غافل‌گیر شده است به عقب می‌رود، پاشنه پایش را روی زمین سفت می‌کند تا از سقوط احتمالی جلوگیری کند. بعد از این‌که تعادلش را حفظ می‌کند سرش را بالا می‌گیرد و می‌بیند دو نگهبان شمشیر به دست مقابل او و جیمین ایستاده‌اند. همان لحظه صدای جیمین را می‌شنود:
- فکر کردی کی هستی که می‌تونی به من دستور بدی!
با گفتن این حرف جیمین هر دو بادیگارد به سمت جانگکوک حمله‌ور شدند.
-آ... .
همان نگهبانی که جانگکوک را هول داده بود اول حمله کرد و شمشیرش را بالا آورد. جانگکوک با چرخشش به سمت راست نگهبان از زیر دست او جاخالی داد. همان لحظه نگهبان دوم از پشت جانگکوک حمله کرد که جانگکوک چرخید و با پای راستش ضربه‌ای محکم به شکم نگهبان زد و او را به روی زمین انداخت. شمشیر آن نگهبان همراه با خودش به روی زمین پرت شد.
در همین حین جیمین که در حال نظاره کردن آن‌ها بود. با دیدن افتادن یکی از نگهبانانش به روی زمین به این سرعت شگفت زده شد و دستش را روی میز به چانهاش زد به طرف جلو متمایل شد و گفت:
- جالب شد!
جانگکوک به نوک شمشیری که روی زمین پرت شده بود با پایش ضربه‌ای زد تا آن را بلند کند. شمشیر در اثر ضربه به طرف بالا آمد که جانگکوک آن را رو هوا گرفت. نگهبان اول بار دیگر حمله کرد. جانگکوک سریع با شمشیرش دستی را که نگهبان با آن شمشیر را گرفته بود زخمی کرد که باعث شد شمشیر از دست نگهبان بیفتد. نگهبان عصبی به شمشیر افتاده شده نگاهی کرد و با دست چپش حمله ور شد تا ضربه‌ای به جانگکوک بزند. جانگکوک شمشیر را به صورت عمودی رو به پایین گرفت. و با دو دستش، جلوی ضربه نگهبان را گرفت. و قبل از این‌که نگهبان کار دیگه‌ای انجام دهد جانگکوک ضربه‌ای به زانوی چپ نگهبان زد که باعث شد نگهبان با درد به روی زمین بیفتد.
جانگکوک به سرعت به طرف جیمین برگشت که در حال نظاره کردن او بود. شمشیرش را بالا آورد و زیر گلوی جیمین نگه داشت و با عصبانیت گفت:
- گفتم این دستور پادشاهه!
جیمین که از نمایش راه افتاده برخلاف جانگکوک راضی بود، با لبخند گشادی گفت:
- خب، این رو چرا از اول نگفتی قهرمان!



[1] Qanun
[2] Go game
[3] stones
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
جین و رپمان در جنگل در حال عبور بودند. جین با شک رو به رپمان کرد و گفت:
- میگم مطمئنی آدرس همین طرفیه؟ اشتباه نیومدیم؟
رپمان نگاهی به آدرس انداخت.
- نه نوشته وسط جنگل نزدیک سنگ‌های یادبود!
- آخه کی وسط جنگل خونه می‌زنه من نمی‌دونم، اگه به راه‌زنی چیزی برخوردیم چی؟
هنوز حرف جین تمام نشده بود که پنج نفر راه‌زن بی‌هوا از پشت درخت‌ها بیرون آمدند و ریختند دور آن‌ها، که باعث تعجب آن‌ها شد. جین رو به راه‌زن‌ها:
- حداقل می‌گذاشتید حرفم تموم بشه بعد!
رپمان سقلمه‌ای به پهلوی جین که سمت راست او بود، زد و گفت:
- هیس، این‌ها شوخی ندارند، سر به سرشون نذار!
بعد رو به راه‌زن‌ها کرد و گفت:
- دوستان عزیز و گرامی! خسته نباشید، حتماً از صبح تا حالا خیلی زحمت کشیدید، خدا قوت!
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
- ولی متاسفانه ما آه در بساط نداریم، اشتباه کردید این‌دفعه.
رئیس راه‌زن‌ها تک خنده‌ای کرد و گفت:
- جدی که نمی‌گی!
و با این حرف با چشمانش به جین اشاره کرد. رپمان تازه یادش آمد، جین پول‌دار است! سر تا پای جین را برانداز کرد و سری به نشانه تاسف تکان داد و زیر لب با خودش گفت:
- بدبخت شدیم.
جین که کنار رپمان ایستاده بود صدایش را واضح نشنید گوشش را به سمت رپمان کج کرد و گفت:
- چی گفتی؟ من که دم گوشتم نمی‌شنوم چی میگی چه برسه به این راه‌زن‌های شریف! بلندتر حرف بزن بابا.
رپمان به جین نگاه کرد که بی‌خیال و خندان او را نگاه می‌کند. او را دوباره وارسی کرد و متوجه شد دستانش را پشتش روی هم قرار داده و خیلی خون‌سرد به نظر می‌رسد. رپمان متعجب نگاش کرد و گفت:
- شجاعی یا خیلی پاستوریزه! نمی‌دونی الان تو چه شرایطی هستیم؟!
جین خندان نگاهی به راه‌زن‌ها کرد و گفت:
- مشکلی نداره که آقایون هرچی داریم می‌خوان، ما هم هر چی مال و منال داریم می‌دیم!
قبل از این‌که رپمان جوابی دهد، رئیس راه‌زن‌ها داد زد:
- بسه چه‌قدر زر می‌زنید حوصلمون سر رفت! بدید هر چی دارید بجنبید! هی دختر خانم لباستم بده!
جین و رپمان هم‌زمان با هم هر کدام گفتند:
جین:
- دختر خانم؟!
رپمان:
- لباسش؟!
رئیس راه‌زن‌ها با بدخلقی:
- حرف نباشه، زودتر.
و رو به افرادش گفت:
- بگیرید هر چی دارند، چرا ایستادید بروبر نگاهشون می‌کنید‌.
با حرف رئیس راه‌زن‌ها افرادش به طرف آن دو رفتند تا پول‌ها و وسایلشان را بگیرند. رئیس دزدها به خود غرید:
- با یه سری احمق دارم کار می‌کنم، به یسری احمق‌تر هم زدم! شانس ما رو باش.
سه راه‌زن به طرف آن دو رفتند، یکی از راه‌زن‌ها با بدخلقی:
- یالا بجنبید، سکه، جواهرات هرچی دارید رد کنید بیاد.
رپمان و جین به هم نگاهی انداختند، قبل از این‌که بخواهند اقدامی کنند صدایی آن‌ها را متوقف کرد:
- شاید بهتر باشه برگردید به همون‌جا که بودید!
همه با شنیدن صدا به عقب برگشتند. جین و رپمان به آن مرد نگاه کردند، مردی جوان و نیرومند را دیدند که کیسه‌ای را بر دوشش انداخته بود و با یک دست آن را گرفته بود.
جین در گوش رپمان زمزمه کرد:
- با ما بود یا اونا؟
رپمان آرام گفت:
- خیلی قیافش آشناست.
شوگا با گفتن این حرف، راهش را کج کرد و به سمت کلبه‌اش کمی آن‌طرف‌تر گام برداشت.
جین باز زمزمه کرد:
- الان مثلاً ما رو نجات داد!
همان لحظه رئیس راه‌زن‌ها که با دیدن شوگا ترسیده بود به افرادش دستور داد:
- بیاین بریم.
افراد که از رفتار رئیسشان متعجب شده بودند اعتراض کردند:
- چرا رئیس؟
- اون فقط یک نفره ما پنج نفر.
- رئیس می‌شناسیدش؟
رئیس راه‌زن‌ها که از گلایه‌های افرادش عصبی شده بود بلند داد زد:
- د... میگم بیاین یعنی بیاین... به من نمی‌خواد درس بدید احمق‌ها.
افرادش با داد او بدون حرف اضافه‌ای پشت سر او راه افتادند و از آن‌جا رفتند.
رپمان و جین که از این اتفاق متعجب شده بودند، با حیرت به شوگا که بی‌توجه به اون‌ها وارد کلبه‌اش شد نگاه کردند.
جین:
- انگار جدی‌جدی نجاتمون داد، بابا ایول!
رپمان همچنان به در کلبه زل زده بود. جین نگاهش را پایین آورد و عکسی را که رپمان در دستش که آویزان موازی پاهایش آن را نگه داشته بود نگاهی کرد و گفت:
- ا... این که همین دوستمون در اومد!
رپمان با شنیدن حرف جین عکس را مقابلش گرفت و با دیدنش زمزمه کرد:
- پس بی‌خود نبود آشنا می‌زد.
جین:
- حالا چطوری باهاش حرف بزنیم؟ به نظر نمیاد دوست داشته باشه کسی مزاحمش بشه!
رپمان و جین با تردید به هم نگاه کردند.
***

اینسوک جلوی قصری قدیمی ایستاده بود. (قصر به اندازه یک کاروان‌سرا وسعت دارد و نه به اندازه قصر امپراطور! خیلی بزرگ نیست) قصر از سنگ‌های مشکی ساخته شده بود که مجسمه‌های ترسناکی روی آن کار شده بودند. قصری بدون حیاط!
اینسوک با شک آدرس را بار دیگر نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- من نباید می‌اومدم این‌جا!
او با احتیاط به سمت در ورود رفت و زنگ در را زد. هیچ‌کسی جواب نداد. اینسوک چند لحظه صبر کرد و دوباره زنگ در را زد. ولی دوباره کسی جواب نداد. اینسوک کمی عقب‌تر رفت و چند بار پرش کرد تا بتواند از طریق یکی از پنجره‌ها داخل را ببیند و هم زمان گفت:
- کسی خونه نیست؟
و با خودش زمزمه کرد:
- اصلاً کَسی می‌تونه این‌جا زندگی کنه!
اینسوک شروع کرد به گشتن راهی برای ورود به داخل قصر. پشت قصر یکی از پنجره‌های طبقه دوم که ارتفاع کمی تا زمین داشت باز بود. اینسوک اگر کمی از دیوار بالا می‌رفت می‌توانست آن را بگیرد. پای چپش را به شیاری روی دیوار گذاشت و دستانش را هم در یکی دیگر از شیارها به یک سنگ قفل کرد و خود را بالا کشید. پای راستش را درون شیاری بالاتر محکم کرد و دست راستش را دراز کرد و توانست لبه پنجره را بگیرد. آن یکی دستش را هم به لبه پنجره گذاشت و با مشقت و زحمت خود را بالا کشید. پای چپش را انداخت داخل اتاق و خود را به داخل کشید. پای راستش را هم که به آن طرف پنجره آویزان بود، داخل آورد و داخل اتاق پرید. پرشش بیشتر شبیه پرت کردن خودش به کف اتاق بود! افتادن او به داخل اتاق با صدای بلندی همراه شد. با درد پای راستش را گرفت و مالش داد:
- او... خدا چه دردی داره!
صاحب خانه در آشپزخانه مشغول بود. همراه با صدای بلند افتادن اینسوک در کف اتاق، سرش را بالا گرفت و اخم غلیظی کرد.
***

رپمان و جین پشت در کلبه ایستاده بودند. رپمان با احتیاط در زد. ولی جوابی نیامد. رپمان پرسش‌گرانه به جین نگاه کرد که او شانه‌ای به علامت "ندانستن" بالا داد. رپمان بار دیگر در زد. این بار صدای شوگا از داخل کلبه آمد.
شوگا:
- بله؟!
رپمان:
- ا... قربان یه لحظه لطفاً... .
شوگا در را باز کرد درحالی که اخم ظریفی به چهره داشت (او وحشی، جذاب ولی ترسناک به نظر می‌رسید)
- بله؟
جین و رپمان بار دیگر از روی تردید به هم نگاه کردند.
رپمان:
- قربان اول می‌خواستیم برای کمکتون ازتون تشکر کنیم و دوم... ا... ما اومدیم برای... منظورم اینه که یک دعوت‌نامه برای هم‌کاری شما آوردیم.
جین زیر گوش رپمان گفت:
- دعوت‌نامه؟!
رپمان:
- هیش... .
شوگا:
- علاقه‌ای ندارم!
و با این حرف به داخل رفت و در را بست.
رپمان به جین نگاه کرد.
- حالا چی؟
جین لبخندی زد:
- بسپارش به من!
رپمان:
- چیکار می‌خوای بکنی؟
جین:
- داشتیم می‌اومدیم رودخونه رو دیدی تو راه؟
رپمان مردد:
-آره!
- خب اون همین راه حل ماست!
جین بعد از گفتن این حرف دستانش را از هم باز کرد.
رپمان:
- داری چیکار می‌کنی؟
- هدایت آب به جایی که باید بره!
همان لحظه آب رودخانه‌ای که در نزدیکی آن‌ها قرار دارد. به جنب و جوش در می‌آید و بعد از چند ثانیه از جایش بلند می‌شود و به سمت جین و رپمان هدایت می‌شود!
رپمان که متوجه اتفاقی که داشت می‌افتاد نبود رو به جین پرسید:
- هدایت چی؟ آب؟!
جین بدون توجه به سوال او گفت:
- جای تو بودم سرم رو می‌دزدیدم!
رپمان متعجب:
- چی... چرا... .
قبل از تمام شدن حرفش به پشت سرش نگاه کرد و دید حجم عظیمی از آب دارد به سمت آن‌ها می‌آید. او سریع با ترس سرش را خم می‌کند و آب رودخانه از بالا سرش عبور می‌کند و از طریق پنجره باز کنار در و لای در، آب به داخل کلبه شوگا سرازیر می‌شود.
رپمان بهت زده به کلبه خیس نگاه می‌کند و می‌گوید:
- چیکار کردی؟!
قبل از این‌که جین پاسخی دهد در کلبه باز می‌شود. و شوگا عصبانی و با چشمانی به خون نشسته در چارچوب در نمایان می‌شود. در حالی که از عصبانیت قفسه سی*ن*ه‌اش بالا و پایین می‌روند و در اثر خیس شدن از موهایش و لباسش آب می‌چکد. جین بلافاصله خود را پشت رپمان مخفی می‌کند. شوگا یقه رپمان را می‌گیرد و در دستش می‌چرخاند.
- چیکار کردید؟
رپمان در حالی که سعی داشت اوضاع رو کنترل کند:
- قربان... یه لحظه... باور کنید ما قصد اهانت... .
شوگا نگذاشت حرفش تمام شود و با عصبانیت رپمان را کمی با دستش به بالا کشاند. رپمان دستش را روی دست شوگا که یقه‌اش را گرفته بود گذاشت و با ترس گفت:
-با... باور کنید... ما انتخاب دیگه‌ای نداشتیم! این یه دستور سلطنتیه!
شوگا با شنیدن این حرف با حیرت رپمان را پایین می‌آورد و همین‌طور که دستانش از دور یقه رپمان شل می‌شود آرام می‌گوید:
- گفتی به دستور کی؟!
***

اینسوک از اتاق خارج می‌شود. دور و اطرافش را نگاه می‌کند. راه‌رویی کوتاه که پر از اتاق‌های مختلف است. و پلکانی که به طبقه اول می‌رود. اینسوک آهسته به سمت پله‌ها می‌رود و از آن پایین می‌آید و خود را به طبقه اول می‌رساند. پایین پله‌ها می‌ایستد و مشغول بررسی می‌شود. سمت راستش کمی آن‌طرف‌تر آشپزخانه است و سمت چپش هم نشیمن، روبه‌رویش هم میز ناهار خوری. اینسوک با خودش فکر می‌کند "یعنی کسی داخل هست" قبل از این‌که بتواند فکر بیشتری کند. ناگهان شخصی یقه‌اش را می‌گیرد و او را به زمین پرت می‌کند. اینسوک با صدای بلندی روی زمین می‌افتد.
- اوچ. (آخ)
وی عصبی خطاب به او می‌گوید:
- چطور تونستی وارد خونه بشی؟ با اجازه‌ی کی؟
اینسوک نگران دستش را بالا جلویش می‌گیرد و می‌گوید:
- صبر کن... صبر کن... من باید باهات حرف... .
وی حرفش را قطع می‌کند.
- من واضح بهت گفتم که نمی‌خوام مزاحمم شی!
اینسوک متعجب همان‌طور که نشسته است می‌گوید:
- کِی؟!
وی پوزخند می‌زند:
- تو فکر می‌کنی من صدای زنگ و نشنیدم که داشتی خرابش می‌کردی؟
اینسوک متوجه طعنه‌ی او می‌شود. بلند می‌شود و می‌ایستد.
- ولی من باید باهات حرف بزنم، بهتره بگم مجبورم! من با خواست خودم این‌جا نیستم، پادشاه به من یه ماموریت داده، و گفته اول افرادم رو جمع کنم، منم فکر کردم شاید به کمک تو نیاز داشته باشیم.
- و چرا باید قبول کنم؟
اینسوک شانه‌ای بالا می‌اندازد:
- نمی‌دونم، خودم هم نمی‌دونم برای چی این‌جام ولی این تنها کاریه که الان می‌تونم انجام بدم، حداقل من شما رو این‌جا می‌شناسم.
- درباره کی‌ها حرف می‌زنی؟
اینسوک مردد به وی نگاه کرد.
- تو ممکنه باور نکنی ولی... .
اینسوک مکثی کرد و ادامه داد:
- من از جایی میام که اون‌جا شخصی مثل تو وجود داره، دقیقاً شبیه به تو، و تو تنها فرد آشنا نیستی شش نفر دیگه در همین شرایط این‌جا وجود دارند.
وی با شنیدن حرف اینسوک یک تای ابرو خود را بالا می‌دهد و متعجب اینسوک را نگاه می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین