امروز روز خوشحال کنندهای برای خانواده کیم
[1] بود. خانواده کیم برای تعطیلاتی یک روزه به کنار دریا آمدند.
از وقتی آنها کنار ساحل مستقر شدند، اینسوک
[2] تنها فرزند خانواده تمام مدت فینهای غواصیاش را به تن کرده بود و در دریا درحال شنا و تفریحی بود.
با غروب کردن آفتاب دیگر زمان برگشتن آنها به شهر خودشان سئول
[3] فرا رسید. آقا کیم به کنار ساحل رفت تا اینسوک را صدا کند.
- بجنب عزیزم میخوایم حرکت کنیم
اینسوک با صدای پدرش سرش را از زیر آب بیرون آورد و درحالی که صدفهایی که از کف دریا جمع کرده بود را در دستش جابهجا میکرد گفت:
- اومدم.
با گفتن این حرف به طرف ساحل شنا کرد. قبل از اینکه از آب خارج شود، پایش به چیزی روی شنها کف دریا برخورد کرد. خم شد و آن جسم را برداشت.
- این دیگه چیه؟!
یک جسم دایرهای شکل سفید رنگ، شبیه یک گوی، یک مهره به اندازهای متوسط که کاملاً به راحتی در دست جا میشد. زیبایی خاص مهره و براقیت آن نظر اینسوک را به خود جلب کرد.
- هرچی هست خیلی محشره، پیش خودم نگهش میدارم. اینم هدیه من از دریا! مرسی دریا جونم.
اینسوک با گفتن این حرف همان دستی را که با آن مهره را گرفته بود نزدیک دهانش برد و لبهایش را به انگشتانش زد و بوسهای به طرف دریا فرستاد.
خانم کیم که درحال گذاشتن سبد مواد غذایی داخل صندوق عقب ماشین بود با دیدن اینسوک که هنوز در آب بود گفت:
- بجنب اینسوک داریم راه میافتیم، هنوز تو آبی که.
اینسوک: اومدم مامان اومدم.
با گفتن این حرف خوشحال از داخل آب بیرون آمد و با عجله صدفهای تو دستش را روی شنها روی ساحل ریخت. فینها را باعجله از پایش در آورد و به طرف ماشین دوید.
- مامان، مامان نگاه کن چی پیدا کردم.
خانم کیم نگاهی به مهره انداخت و با تعجب گفت:
- این چیه، از کجا پیداش کردی؟
اینسوک با خوشحالی جواب داد:
- دریا، خیلی خوشگله نه، میخوام نگهش دارم.
خانم کیم با خنده گفت:
- خیلی خوب بدو، داره دیرمون میشه وسایلتو جمع کن باید بریم، بابا فردا باید بره شرکت، لباستم عوض کن.
- چشم.
***
اینسوک و دوستش پارک هی جو
[4]در کنسرت بی تی اس
[5] بودند. صدای موزیک و جیغ و سوت همه جا را فرا گرفته بود. بی تی اس مثل همیشه پر انرژی و با هیجان و با تمام توان در حال خواندن و رقصیدن بودند. همه فنهای حاضر در آن کنسرت بزرگ هیجان زده و ذوق زده آهنگها رو یکی پس از دیگری با بی تی اس میخواندند.
Mic Drop
V:
Did you see my bag?
Did you see my bag?
트로피들로 백이 가득해 (가득해, 가득해)
Jungkook:
How you think 'bout that?
How you think 'bout that?
Hater들은 벌써 학을 떼 (학을 떼)
Jimin:
이미 황금빛 황금빛 나의 성공
I'm so firin' firin' 성화봉송
Jin:
너는 황급히 황급히 도망 숑숑
Jungkook:
How you dare, how you dare, how you dare
***
همه در حال خواندن آهنگ همراه با بی تی اس بودند. بعد از اتمام این آهنگ، آهنگ بعد بلافاصله شروع شد که بی تی اس از هم جدا شدند و هر کدام روی استیج پخش شدند و به سمتی رفتند.
فنها با نزدیک شدن اعضا بی تی اس به سمتشان بیشتر جیغ کشیدند و سر و صدا کردند.
یکی از فنها که نزدیک اینسوک و هی جو بود داد زد:
- وی
[6] داره به این سمت میاد!
فنها با شنیدن این خبر ذوق زده و جیغ کشان شروع به عکس برداری و فیلم برداری کردند.
در همان لحظه هی جو به شانه اینسوک زد و دهانش را به گوش اینسوک نزدیک کرد تا اینسوک صدایش را بشنود.
- اینسوک یه چیزی ته کیفت روشن شد!
اینسوک مبهم نگاهش کرد و با گفتن "هان" رد نگاه هی جو را گرفت و به کوله پشتیاش که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. هی جو درست میگفت چیزی انگار درون کیفش روشن شده بود که نورش کمی به بیرون هم میزد.
اینسوک با تعجب کولهاش را از زمین بلند کرد و دستش را درون کولهاش برد و مهرهای را که دو روز پیش از کف دریا پیدا کرده بود بیرون آورد.
اینسوک متعجب: مهره؟
هی جو با دیدن مهره ذوق زده شد و پرسید:
- این دیگه چیه؟
- چقدر خوشگله... .
- از کجا پیداش کردی؟
و با جیغ ادامه داد:
- چرا میدرخشه؟!
اینسوک دستش را روی گوشش گذاشت و گفت:
- سیس... جیغ نزن... من از کجا بدونم.
در همان لحظه یکی از فنهای بیاعصاب که نور مهره اذیتش میکرد داد زد:
- این لعنتی دیگه چیه؟ با خودت چراغ آوردی... اه خاموشش کن.
اینسوک مهره را تو دستش فشرد اما کافی نبود نورش هنوز باعث آزار اطرافیانش میشد.
همان فن بیاعصاب:
- دِ... نمیتونی خاموشش کنی ببرش بیرون دیگه.
هی جو با ترش رویی:
- آخه چطوری تو این جمعیت بره بیرون نمیشه که.
- به من ربطی نداره، خیلی رو اعصابه ببرش بیرون.
اینسوک به طرف هی جو برگشت و گفت:
- اشکال نداره هی جو، راست میگه نورش اذیت میکنه میبرمش بیرون ببینم کاریش میتونم بکنم.
اینسوک با گفتن این حرف به سمت در خروج حرکت کرد و خود را به سختی از میان جمعیت به بیرون کشاند و از یکی از درهای سالن خارج شد.
اینسوک پشت در سالن ایستاده بود و هاج و واج به مهره نگاه میکرد.
- خب الان چی کارش کنم؟ چطوری خاموش میشه؟!
اینسوک چندین بار پشت هم مهره را فشار داد به امید این که خاموش شود که فایدهای نداشت.
همانطور که داشت با مهره ور میرفت، ناگهان احساس کرد به سمت مهره کشیده میشود و یکدفعه جلو چشم افرادی که آن اطراف بودند ناپدید شد!
***
اینسوک به سختی چشمانش را باز کرد. نمیدانست کجاست و چه اتفاقی افتاده است. نور آفتاب که از میان برگهای درختان به چشمانش میخورد او را مجبور به بستن چشمانش کرد. بار دیگر به آرامی چندین بار پلک زد تا چشمانش به روشنایی اطراف عادت کند. کمی سرش را به اطراف چرخاند.
- من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟!
سعی کرد بنشیند. سرش بدجوری درد میکرد. دست چپش را به پیشونیاش زد و پیشونیاش را چند بار مالش داد. دوباره به اطراف نگاهی انداخت. درختان تنومندی که او را احاطه کرده بودند به او فهمانند که در جایی شبیه به یک جنگل قرار دارد.
- من کجام؟ تو جنگل؟
ناگهان چیزی یادش آمد و با تعجب با خودش گفت:
- من الان تو کنسرت بودم، اینجا چی کار میکنم؟ چهطوری اومدم اینجا؟ دارم خواب میبینم؟
این سوالاتی بود که مدام از خودش میپرسید. بلند شد و کمرش را به آرامی صاف کرد. تازه متوجه وجود مهره در دست راستش شد.
- یعنی همه اینها کار این مهرست؟!
دوباره به اطراف نگاه کرد:
- انگار جدیجدی تو جنگلم!
اینسوک با این حرف شروع به حرکت کرد و رد مسیری را روی زمین که نشان از عبور و مرورهای متعدد میداد دنبال کرد.
- باید بفهمم اینجا چه خبره.
اینسوک بعد از دنبال کردن مسیر از جنگل خارج شد و خودش را روبهرو شهری پیدا کرد و وارد شهر شد.
اینسوک از همان بدو ورود متعجب به خانهها، مغازهها و مردم آن شهر چشم دوخت. خانهها و مغازههای شهر همه از چوب و گل و سنگهایی بودند که در عصر قدیم کره استفاده میشد و لباسهای مردمان شهر تمام لباسهای قدیمی کرهایها بود که اینسوک فقط آنها را در فیلمها و سریالها دیده بود.
اینسوک متعجب با خودش زمزمه کرد:
- اینجا چه خبره؟ چرا اینطوریه؟ دارند فیلم میسازند؟
همین سوال را از زنی که داشت از کنارش رد میشد پرسید:
- ببخشید خانم اینجا کجاست؟ دارید فیلمی چیزی میسازید؟
زن که اصلاً حوصله جواب دادن نداشت با بدخلقی گفت
- فیلم؟ فیلم دیگه چیه؟
- مسخره کردی منو؟
- خودت نمیدونی کجایی؟ اینجا هانسانگه دیگه!
(هانسانگ اسم شهر سئول(پایتخت کره) در زمان قدیم است)
اینسوک با تعجب ناخودآگاه داد زد:
- هانسانگ؟!
زن: چرا داد میزنی گوشم رفت.
اینسوک مردد پرسید:
- شوخی میکنید دیگه نه؟
زن متعجب جواب داد:
- وا خلی چیزی هستی من با تو شوخی دارم مگه؟
زن این را گفت و از کنار اینسوک رد شد. اینسوک ولی هاج و واج در حال تحلیل حرف زن بود.
- منظورش چی بود؟
همان لحظه اینسوک صدایی از پشت سرش شنید:
- برید کنار برید کنار.
اینسوک به پشت سرش نگاهی انداخت. مردی در حال دویدن و داد زدن و افرادی هم لباس نظامی به تن سوار بر اسب دنبال آن مرد بودند. آن مرد درحال نزدیک شدن به اینسوک بود. تا به او رسید گفت:
- چرا مثل علف هرز ایستادی بروبر منو نگاه میکنی بدو دیگه.
اینسوک متعجب آن مرد را که در حال عبور از کنارش بود نگاه کرد و پرسید:
- چرا؟
مرد بدون اینکه فرصت کند جوابی دهد از او دور شد، اینسوک نا مطمئن بار دیگر به پشت سرش نگاهی کرد. حرف مرد او را ترغیب به دویدن کرده بود. خودش هم نمیدانست چرا ولی شروع کرد به دویدن. هنوز مسافتی را طی نکرده بود که پایش به سنگی روی زمین گیر کرد و روی زمین افتاد. در اثر برخورد ناگهانی او با زمین، مهره از دستش رها شد.
اینسوک : اه... نه مهره... .
سربازان که حالا به او رسیده بودند. متوقف شدند. مهره همینطور غل خورد و زیر پای یکی از اسبها متوقف شد. فرمانده سربازان متوجه مهره شد و به شخصی که مهره زیر پای اسبش افتاده بود دستور داد:
- اون دیگه چیه؟ برام بیارش.
سرباز سرش را به شکل اطاعت خم کرد و گفت:
- چشم قربان.
با این حرف او از اسب پایین آمد و خم شد و مهره را از زمین برداشت.
فرمانده در همین حین رو کرد به اینسوک و گفت:
- تو دیگه کی هستی؟ این لباسها چین؟
قبل از این که اینسوک جوابی دهد، همان سربازی که مهره را از رو زمین برداشته بود گفت:
- قربان فکر میکنم پیداش کردیم!
فرمانده به طرف آن سرباز که حالا مهره را به طرف بالا در مقابل او نگه داشته بود نگاه کرد و مهره را از او گرفت. نگاه دقیقی به آن انداخت و با پوزخندی رو به اینسوک گفت:
- پس بیخودی نبود داشتی فرار میکردی.
اینسوک که روی زمین نشسته بود پرسشگرانه فرمانده را نگاه میکرد.
فرمانده ناگهان داد زد طوری که همه افراد حاضر بشوند:
- دزد مهره پادشاه رو پیدا کردیم!
اینسوک با شنیدن این حرف جیغ زد:
- چی؟!
و قبل از اینکه چیز دیگری بگوید فرمانده به سربازانش دستور داد او را بگیرند. دو نفر از سربازان دو طرف بازو او را گرفتند و بلندش کردند.
فرمانده مهره را با خوشحالی در دستش فشرد و گفت:
- راه میافتیم.
سربازان اینسوک را مجبور به حرکت کردند. اینسوک متعجب گفت:
- کجا میریم؟ صبر کنید.
یکی از سربازان به حالت خشنی گفت:
- ساکت، فقط راه بیفت.
***
اینسوک را بالاجبار درون قصر بردند. اینسوک که نمیدانست چه اتفاقی داشت برایش میافتاد، تمام طول مسیر را به خودش فحش میداد که چرا طعمه آن مرد شده است، با این که خودش نمیدانست جریان مهره چیست اما از دست خودش بیشتر از هر ک.س دیگری عصبانی بود که چرا بیخودی نگران شده بود و شروع کرده بود به دویدن. اینسوک دوباره لبش را باز کرد و اعتراض کرد:
- بابا میگم منو اشتباه گرفتید، چرا حرف تو گوشتون نمیره.
یکی از سربازانی که او را گرفته بود با کلافگی گفت:
- جون مادرت بیخیال شو تا حالا از بازار تا اینجا هزار بار گفتی این حرف رو، فرمانده تا ته توی ماجرا رو در نیاره ولت نمیکنه بس کن فهمیدیم دزد نیستی بابا!
اینسوک متعجب گفت:
- خب اگه میفهمیدید تا الان ولم کرده بودید منم نیاز نبود هی بگم!
همان سرباز سرش را به نشانه تاسف تکان داد. یکی دیگر از سربازان گفت:
- ساکت شید پیش فرمانده کل رسیدیم.
اینسوک اطرافش را نگاهی کرد. از حیاط به طبقه دوم قصر رسیده بودند و در تراسی که نمایی رو به حیاط قصر داشت ایستاده بودند. اینسوک شخصی را دید که پشت به آنها در حالی که دستانش را از پشت به هم گره کرده بود درحال نظاره کردن حیاط قصر بود.
فرمانده با احتیاط به او نزدیک شد و بقیه کمی آنطرفتر در ورودی تراس قصر ایستاده بودند.
فرمانده او را مخاطب قرار داد:
- قربان، مهره رو پیدا کردیم.
فرمانده کل (ارتش) به سمت او برگشت. اینسوک از آن فاصله و چون پشت عدهای از سربازان قرار داشت نمیتوانست فرمانده کل را دقیق ببیند.
فرمانده کلظ مهره را از دست او گرفت و با تامل گفت:
- پس پیداش کردی، چه زود.
فرمانده:
- بله قربان.
و با گفتن این حرف دستش را به طرف اینسوک دراز کرد و گفت:
- و همینطور دزد رو... .
اینسوک عصبی غرید:
- چندبار گفتم من ( با تاکید) دزد نیستم.
فرمانده اما بیتوجه به حرف اینسوک ادامه داد:
- در اصل اصلا فکرش رو هم نمیکردیم که مهره توسط یک زن دزدیده شده باشد، حتماً باید مهارت بالایی تو این کار داشته باشه!
اینسوک دوباره غرید:
- کدوم مهارت چی میگی... .
و ادامه حرفش را پیش خودش زمزمه کرد
- اصلاً اگه من مهارتی چیزی داشتم که به دست تو چلغوز گیر نمیافتادم.
فرمانده که متوجه زیر لب صحبت کردنهای اینسوک شده بود گفت:
- چی میگی زیر لب وزوز میکنی؟
اینسوک کمی جابهجا شد تا بتواند فرمانده کل را بهتر ببیند. و درحالی که چند قدمی جابهجا شد ادامه داد:
- قربان بنده... .
نتوانست جملهاش را کامل کند و با دیدن فرمانده کل که حالا او هم به اینسوک چشم دوخته بود، دهانش از تعجب و تردید باز ماند، اینسوک با تردید چندین بار پشت سر هم و سریع پلک زد تا مطمئن شود خواب نمیبیند. وقتی که مطمئن شد درست میبیند با بهت و حیرت پیش خودش زمزمه کرد:
- جا... جانگکوک
[7]... (جونگکوک)
[1] Kim
[2] Insook
[3] Seoul
[4] Park Hi Joo
[5] BTS
[6] V from BTS
[7] Jungkook from BTS