- Jun
- 1,814
- 32,537
- مدالها
- 3
سهراب محتویات دهانش را قورت داد و همزمان حال من از او بهم خورد.
- اونموقع متعجب بودم چرا با اون علاقهای که به هیا داره اونو عروس خودش نکرده، که البته بعداً فهمیدم هیا بهخاطر بزرگ شدن توی اروپا و تفکرات اروپاییش، خودش قبول نکرده، چون نمیخواسته مثل زنای اونا باشه، هیا برعکس تو دختر خیلی معاشرتیه و توی همون مهمونی رابطهی خوبی باهم پیدا کردیم، دلیلش علاقهی زیادش به زبون فارسیه و اینکه وجود منو یه غنیمت برای همصحبتی میدونست. شب وقتی برگشتیم ویلا، عموجان بدون هیچ مقدمهای گفت با هیا ازدواج کنم، چون با اون به شیخحمد و بعد به شورای عالی نزدیک میشم.
نگاهم به بشقابی بود که دیگر نصف محتویاتش ناپدید شده بود و او هنوز داشت چرت و پرت میگفت.
- البته که پیشنهاد نبود، دستور بود، فریدونخان گرم گرفتن من و هیا رو دیدهبود، میخواست روابط نزدیک با شیخحمد برقرار کنه و بهای اون رابطه هم قم*ار روی زندگی من بود.
مکث کرد و نوک چنگال را به طرف من گرفت.
- شما ماندگارها همیشه امر میکردید و ما نفیسیها باید گوش میدادیم.
مشغول خوردن انتهای تخممرغش شد.
- من مجبور شدم رابطمو روز به روز با هیا بیشتر کنم، تا درنهایت بتونم اول خواستگاری و بعد باهاش ازدواج کنم. اون موقع از اینکه نقشههای خودم بهم ریختهبود، خیلی ناراحت بودم.
دوباره دست از خوردن کشید و نگاهش را به من دوخت.
- اما الان خوشحالم با هیا ازدواج کردم، نمیدونی از کنار شیخحمد به چه قدرتی رسیدم، پدرت سر زندگی من قم*ار کرد، اما کسی که برد من بودم و فریدونخان کاملاً همهچیزو باخت، من بابت هیا از پدرت واقعاً ممنونم.
کلافه دستی به پیشانیام کشیدم.
- حرفاتو خلاصه کن بگو چی میخوای؟
سراغ قارچهای بشقابش رفت.
- دختر چقدر عجولی! میگم برات.
قارچی را در دهان گذاشت و بعد از مکثی گفت:
- از همون روزی که نقشهی ازدواجم با تو بهم خورد، منتظر مرگت نشستم، بالاخره با فریدونخان بیوارث و عزادار بهتر میشد شریک شد، گرچه اون هیچوقت منو بیشتر از پادو نمیدونست، اما با مرگ تو کار برای تصاحب ثروتش راحتتر میشد ولی... .
سکوت کرد. نگاهش را در کافه چرخاند و من نگاهم را به بشقاب خالی که فقط چند گوجه و مقداری لوبیا در آن ماندهبود، دوختم. بعد از چند لحظه به طرف من برگشت.
- میدونی سارینا... مایهدار بودن منافع زیادی داره، یکیش بخت و اقبال بلندیه که شماها دارید، نمیدونم چه سِریه پولدار که باشی شانس هم در خونت صف میکشه، تو به حال مرگ افتادی، ولی یه دفعه اقبال بلند مایهداریت گل کرد و توی لحظات آخر برات کلیه پیدا شد.
سرش را تکان داد:
- حیف... اون شب رو خوب یادمه، به عموجان زنگ زدم حالتو بپرسم، خیلی داغون بود، گفت دکتر جوابت کرده، با شنیدن این حرف جشن گرفتم، ساعت به ساعت منتظر بودم خبر مرگت برسه و عیشم کامل بشه، اما صبح وقتی زنگ زدم تا با خبر مرگت کل روزمو جشن بگیرم، عموجان گفت کلیه برات پیدا شده.
- اونموقع متعجب بودم چرا با اون علاقهای که به هیا داره اونو عروس خودش نکرده، که البته بعداً فهمیدم هیا بهخاطر بزرگ شدن توی اروپا و تفکرات اروپاییش، خودش قبول نکرده، چون نمیخواسته مثل زنای اونا باشه، هیا برعکس تو دختر خیلی معاشرتیه و توی همون مهمونی رابطهی خوبی باهم پیدا کردیم، دلیلش علاقهی زیادش به زبون فارسیه و اینکه وجود منو یه غنیمت برای همصحبتی میدونست. شب وقتی برگشتیم ویلا، عموجان بدون هیچ مقدمهای گفت با هیا ازدواج کنم، چون با اون به شیخحمد و بعد به شورای عالی نزدیک میشم.
نگاهم به بشقابی بود که دیگر نصف محتویاتش ناپدید شده بود و او هنوز داشت چرت و پرت میگفت.
- البته که پیشنهاد نبود، دستور بود، فریدونخان گرم گرفتن من و هیا رو دیدهبود، میخواست روابط نزدیک با شیخحمد برقرار کنه و بهای اون رابطه هم قم*ار روی زندگی من بود.
مکث کرد و نوک چنگال را به طرف من گرفت.
- شما ماندگارها همیشه امر میکردید و ما نفیسیها باید گوش میدادیم.
مشغول خوردن انتهای تخممرغش شد.
- من مجبور شدم رابطمو روز به روز با هیا بیشتر کنم، تا درنهایت بتونم اول خواستگاری و بعد باهاش ازدواج کنم. اون موقع از اینکه نقشههای خودم بهم ریختهبود، خیلی ناراحت بودم.
دوباره دست از خوردن کشید و نگاهش را به من دوخت.
- اما الان خوشحالم با هیا ازدواج کردم، نمیدونی از کنار شیخحمد به چه قدرتی رسیدم، پدرت سر زندگی من قم*ار کرد، اما کسی که برد من بودم و فریدونخان کاملاً همهچیزو باخت، من بابت هیا از پدرت واقعاً ممنونم.
کلافه دستی به پیشانیام کشیدم.
- حرفاتو خلاصه کن بگو چی میخوای؟
سراغ قارچهای بشقابش رفت.
- دختر چقدر عجولی! میگم برات.
قارچی را در دهان گذاشت و بعد از مکثی گفت:
- از همون روزی که نقشهی ازدواجم با تو بهم خورد، منتظر مرگت نشستم، بالاخره با فریدونخان بیوارث و عزادار بهتر میشد شریک شد، گرچه اون هیچوقت منو بیشتر از پادو نمیدونست، اما با مرگ تو کار برای تصاحب ثروتش راحتتر میشد ولی... .
سکوت کرد. نگاهش را در کافه چرخاند و من نگاهم را به بشقاب خالی که فقط چند گوجه و مقداری لوبیا در آن ماندهبود، دوختم. بعد از چند لحظه به طرف من برگشت.
- میدونی سارینا... مایهدار بودن منافع زیادی داره، یکیش بخت و اقبال بلندیه که شماها دارید، نمیدونم چه سِریه پولدار که باشی شانس هم در خونت صف میکشه، تو به حال مرگ افتادی، ولی یه دفعه اقبال بلند مایهداریت گل کرد و توی لحظات آخر برات کلیه پیدا شد.
سرش را تکان داد:
- حیف... اون شب رو خوب یادمه، به عموجان زنگ زدم حالتو بپرسم، خیلی داغون بود، گفت دکتر جوابت کرده، با شنیدن این حرف جشن گرفتم، ساعت به ساعت منتظر بودم خبر مرگت برسه و عیشم کامل بشه، اما صبح وقتی زنگ زدم تا با خبر مرگت کل روزمو جشن بگیرم، عموجان گفت کلیه برات پیدا شده.
آخرین ویرایش: