جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,806 بازدید, 124 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
سهراب محتویات دهانش را قورت داد و هم‌زمان حال من از او بهم خورد.
- اون‌موقع متعجب بودم چرا با اون علاقه‌ای که به هیا داره اونو عروس خودش نکرده، که البته بعداً فهمیدم هیا به‌خاطر بزرگ شدن توی اروپا و تفکرات اروپاییش، خودش قبول نکرده، چون نمی‌خواسته مثل زنای اونا باشه، هیا برعکس تو دختر خیلی معاشرتیه و توی همون مهمونی رابطه‌ی خوبی باهم پیدا کردیم، دلیلش علاقه‌‌ی زیادش به زبون فارسیه و اینکه وجود منو یه غنیمت برای هم‌صحبتی می‌دونست. شب وقتی برگشتیم ویلا، عموجان بدون هیچ مقدمه‌ای گفت با هیا ازدواج کنم، چون با اون به شیخ‌حمد و بعد به شورای عالی نزدیک میشم.
نگاهم به بشقابی بود که دیگر نصف محتویاتش ناپدید شده بود و او‌ هنوز داشت چرت و پرت می‌گفت.
- البته که پیشنهاد نبود، دستور بود، فریدون‌خان گرم گرفتن من و هیا رو دیده‌بود، می‌خواست روابط نزدیک با شیخ‌حمد برقرار کنه و بهای اون رابطه هم قم*ار روی زندگی من بود.
مکث کرد و نوک چنگال را به طرف من گرفت.
- شما ماندگارها همیشه امر می‌کردید و ما نفیسی‌ها باید گوش می‌دادیم.
مشغول خوردن انتهای تخم‌مرغش شد.
- من مجبور شدم رابطمو روز به روز با هیا بیشتر کنم، تا درنهایت بتونم اول خواستگاری و بعد باهاش ازدواج کنم. اون موقع از اینکه نقشه‌های خودم بهم ریخته‌بود، خیلی ناراحت بودم.
دوباره دست از خوردن کشید و نگاهش را به من دوخت.
- اما‌ الان خوشحالم‌ با هیا ازدواج کردم، نمی‌دونی از کنار شیخ‌حمد به چه قدرتی رسیدم، پدرت سر زندگی من قم*ار کرد، اما کسی که برد من بودم و فریدون‌خان کاملاً همه‌چیزو باخت، من بابت هیا از پدرت واقعاً ممنونم.
کلافه دستی به‌ پیشانی‌ام کشیدم.
- حرفاتو خلاصه کن بگو چی می‌خوای؟
سراغ قارچ‌های بشقابش رفت.

- دختر چقدر عجولی! میگم برات.
قارچی را در دهان گذاشت و بعد از مکثی گفت:
- از همون روزی که نقشه‌ی ازدواجم با تو بهم خورد، منتظر مرگت نشستم، بالاخره با فریدون‌خان بی‌وارث و عزادار بهتر میشد شریک شد، گرچه اون هیچ‌وقت منو بیشتر از پادو‌ نمی‌دونست، اما با مرگ تو کار برای تصاحب ثروتش راحت‌تر میشد ولی... .
سکوت کرد. نگاهش را در کافه‌ چرخاند و‌ من نگاهم را به بشقاب خالی که فقط چند گوجه و‌ مقداری لوبیا در آن مانده‌بود، دوختم. بعد از چند لحظه به طرف من برگشت.
- می‌دونی سارینا... مایه‌دار بودن منافع زیادی داره، یکیش بخت و اقبال بلندیه که شماها دارید، نمی‌دونم‌ چه سِریه پولدار که باشی شانس هم در خونت صف می‌کشه، تو به حال مرگ افتادی، ولی یه دفعه اقبال بلند مایه‌داریت گل کرد و توی لحظات آخر برات کلیه پیدا شد.
سرش را تکان داد:
- حیف... اون شب رو خوب یادمه، به عموجان زنگ زدم حالتو بپرسم، خیلی داغون بود، گفت دکتر جوابت کرده، با شنیدن این حرف جشن گرفتم، ساعت به ساعت منتظر بودم خبر مرگت برسه و عیشم‌ کامل بشه، اما صبح وقتی زنگ زدم تا با خبر مرگت کل روزمو جشن بگیرم، عموجان گفت کلیه برات پیدا شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
سهراب پوزخندی زد و نگاه نفرت‌باری به من انداخت.
- تو دیگه قرار نبود بمیری... همه‌ی دلخوشی‌هام یه دفعه دود شد رفت هوا.
سری تکان داد و نگاهش را از من گرفت و به اطراف داد:
- واقعاً حیف، یه نوشیدنی آلبالویی خالص و اعلا گرفته بودم، فقط برای سور مرگت باز کنم، اما‌ باز نکرده، از خشم زنده موندنت زدم به دیوار خوردش کردم.
نگاه تأسف‌بارش را سمتم چرخاند.
- همیشه برام‌ فاجعه‌ای!
تحملم دیگر تمام شد. سرم را به شدت از کلافگی تکان دادم.
- سهراب بس کن! من حوصله‌ای برای شنیدن این اراجیف ندارم.
ابرویی بالا انداخت و لبخند کجی زد.
- مجبوری داشته‌باشی، یادت که نرفته‌ چی دست من داری؟
سراغ گوجه‌های کبابی بشقابش رفت. درحالی‌که من از حرص در حال انفجار بودم و انگشتان دست مشت شده‌ام را در پوستم می‌فشردم که دهانش را خورد نکنم، او‌ می‌خواست ته بشقابش را هم دربیاورد.
- داشتم می‌گفتم، نمی‌ذاری که حرف بزنم؛ از همون روزها من به فکر‌ نقشه‌ی الان افتادم، تا کی باید منتظر ابر و باد و مه و خورشید می‌شدم تا بخت بهم رو کنه؟ بهتر بودم خودم بخت خودمو درست می‌کردم، من باید همه‌چیزو‌ مال خودم می‌کردم و مشکل بزرگ جلوی تصمیمم‌ بابا بود، اون حتماً باید باهام همکاری می‌کرد، راضی کردنش خیلی طول کشید، با عموجان رفاقت دیرینه داشتن، به سادگی راضی نمی‌شد حق خودشو بگیره، پنج سال طول کشید تا بالاخره راضی به همکاری بشه.
گوجه‌ها را هم تمام‌ کرده و سراغ لوبیاهای بشقابش رفت. امیدوار شدم. مثل اینکه زمان به‌ پایان رسیدن اراجیفش همزمان با غذا نزدیک‌ میشد.
- می‌دونی از کی‌ راضی شد؟ از همون موقعی که چند سال پیش یه مدت عموجان نرفت شرکت و کل امورات شرکت افتاد دست بابا.
خوب می‌دانستم کِی را می‌گوید، همان زمانی که ایران از خانه رفته و من نیز به پاکستان دنبال علی رفته بودم. پدر هم از افسردگی و غم مدتی از همه‌چیز دور شده و خود را سرگرم نوشیدنی و سیگار کرده‌بود.
- گرچه عموجان بالاخره برگشت سر کار، اما‌ همون مدت کم ریاست، زیر دندون بابا مزه کرد و‌ من تونستم بالاخره راضیش کنم باهام همکاری کنه و از همون موقع کار من و بابا شروع شد.
آخرین دانه‌های لوبیای درون بشقاب را هم تک‌به‌تک در چنگال زده و به دهان می‌برد.
- عموجان اصلاً حریف کوچیکی نبود، گرگ بالان‌دیده بود، خیلی باید با احتیاط و آهسته پیش می‌رفتیم که تا زمانی که کارمون تموم نشده بهمون مشکوک نشه.
چنگال را درون بشقاب خالی رها کرد.
- حتی الان هم نباید می‌فهمید، قرار من و بابا این بود که وقتی چک‌ها رفتن اجرا و رفت پشت میله‌ها تازه بفهمه چی شده و از کجا خورده.
نصف لیوان آب پرتقالش را سر کشید و با دستمال دهانش را پاک‌ کرد.
- یه خورده زود فهمید، البته چندان تأثیری توی نتیجه‌ی کار ما نداشت، بیشتر چیزها رو‌ صاحب شده‌بودیم و فقط یه خورده مونده‌بود.
نگاهم میخ دو انگشتش بود که مقدار کمی را نشان می‌داد.
- زحمت اینا رو هم که تو می‌کشی.
خودم را روی میز پیش کشیدم.
- چی؟!
سهراب خود را عقب کشید. نیشخندی روی لب‌هایش ظاهر شد و همزمان چشمانش برق زد.
- دیگه داریم می‌رسیم به معامله‌ی خودمون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
سهراب به کیک و چای دست‌نخورده‌ام اشاره کرد.
- حیف که چیزی نخوردی!
با اشاره‌ی دست از گارسون خواست تا میز را جمع کند. تا گارسون برسد، پرسیدم:
- چی از من می‌خوای؟
- هیس دختر عجول! بهت میگم، فعلاً از فضای کافه و این موسیقی لذت ببر.
تاره متوجه موسیقی لایتی شدم که درحال پخش بود. با کلافگی لب‌هایم را به دندان گرفتم و باز منتظر ادامه‌ی نمایش سهراب شدم. تا پدر را پس نمی‌گرفتم، نمی‌توانستم برخلاف میل او رفتاری بکنم. گارسون که میز را جمع کرد و رفت، سهراب اشاره‌ای به راننده‌اش که او هم در این مدت خسته شده و روی یکی از صندلی‌ها نشسته‌بود، کرد. مرد جوان که کت و شلوار توسی رنگی را با پیراهن مشکی پوشیده بود، بلند شد و پاکتی را به دست سهراب رساند. در این فاصله نگاهم را روی چهره‌اش دقیق کردم. موهایش کوتاه‌تر از موهای سهراب بود، که تا روی گوشش می‌آمد، ریش کم‌عرضی روی صورت داشت، اما با اخمی که میان ابروهایش کاشته‌بود، سعی کرده‌بود جدیتی برای خود مهیا کند.
سهراب که لب باز کرد به طرف او برگشتم.
- عموجان یه نقطه ضعف داشت که همون زیاد کمکم کرد.
بدون جواب‌ نگاهم روی رنگ بژ کت و پیراهنش که کمی پررنگ‌تر بود ماند و او ادامه داد:
- علاقه‌ی افراطی به نوشیدن داشت.
نگاهم را به صورتش دوختم.
- اما حواسش هم جمع بود توی هر جایی زیاد نمی‌خورد، یا تنها یا با آدمای مطمئنش ضیافت می‌گرفت، که خب من و بابا جز مورد اعتمادها بودیم.
همراه ژست مغروری که گرفته بود، نفس عمیقی کشید.
- شاید هم تنها معتمدینش!
پوزخندی زد که دلم را سوزاند. درست می‌گفت. پدر به کمتر کسی اعتماد داشت، اما این دو را چون چشمانش می‌دانست و آخر هم از همین اعتمادش ضربه خورده‌بود.
- یه کار ریسکی بود، اما یه روز، زمانی که عموجان توی دبی مهمون من و بابا بود، با بهترین برندهای دنیا، با یه خورده زبون‌بازی، سر یه بهونه‌ی کوچیک جشن راه انداختیم و خب کسی که بیشتر از همه تحریک و تشویق به خوردن زیاد از حد شد، عموجان بود، اونقدر که دیگه نفهمه کجا رو داره امضا می‌کنه.
با بهتی که به دل‌شکستگی‌ام اضافه شد، فقط به دهان سهراب چشم دوخته‌بودم که اعتراف می‌کرد چگونه از پدر امضا گرفته‌است.
- می‌دونی سارینا، کلی کارهای سوری توی دبی انجام دادم که نتیجه‌اش بشه سرمایه‌گذاری شرکت ماندگار توی یه پروژه ساختمان‌سازی خیالی، بعد ورشکسته شدن پروژه، به باد رفتن سرمایه‌ی شرکت و بدهی‌های زیادی که مقداریش از واگذاری اموال شرکت و پدرت توی دبی حاصل شد، مقداریش از اموال شرکت در ایران و در نهایت از اموال شخص من، البته پدرت برای پرداخت بدهی من تمام شرکتش رو به من واگذار کرد، اون هم با امضاهایی که اون شب خاص داد. که واضحه هیچ وقت هم یادش نموند.
دیگر صبرم تمام شد. روی میز خودم‌ را پیش کشیدم.
- عوضیِ کثافت، شرف حیوونا هم بیشتر از توئه.
خنده‌ی کوتاهی کرد.
- این حرفا فقط حرصتو خالی می‌کنه، ولی حقیقت اینه که دنیا مال کسیه که زرنگ‌تر باشه و کاملاً مشخصه من از پدرت زرنگ‌تر بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
با غیض دندان‌هایم را به هم فشردم.
- تو یه بی‌شرف بیشتر نیستی!
ابروهایش را بالا داد.
- اُه دختر! فکر کردی فریدون‌خان خیلی شرفتمندانه کار می‌کرد؟ اون هم یکی بود مثل من، فقط اینکه دوره‌اش تموم شد و یکی بهتر از خودش نشست جاش، البته هنوز پرده‌‌های آخر نمایش من برای تو مونده.
ابروهایم را سوالی درهم کردم تا منظورش را دریابم. لحظاتی خیره ماند و بعد گفت:
- ماندگارها هر چی دارن باید به نفیسی‌ها برسه، هیچی نباید ته جیبشون بمونه!
پوزخندی زدم و عقب رفتم.
- چه خوش اشتها؟! بپا همینی رو هم که ازشون به زور گرفتی از دست ندی.
درحالی‌که پاکت دکمه‌دار توسی‌رنگ درون دستش را باز می‌کرد خندید و گفت:
- خیلی بانمکی دختر! از فریدون‌خان یه دختر مونده که زیادی خوشمره‌س، حیف که دیدار آخرمونه، برای من دیگه ماندگارها وجود نداره، فقط یه ماندگار هست که باید حق منو تمام و کمال پس بده؛ سارینا ماندگار!
با تمام شدن حرفش دستش را که درون پاکت بود بیرون کشید و چند ورق چک روی میز انداخت. نگاهم روی چک‌ها ماند.
- پرده‌ی یکی مونده به آخر نمایش من برای تو!
با انگشت یکی از چک‌ها را به طرف خودم کشیدم و خواندم.
- وارث ثروت ماندگارها! این چک‌ها، چک‌هایی که پدرت با اینا یا کل اموالشو می‌داد به ما، یا می‌رفت پشت میله‌ها و اموالش مصادره میشد به نفع ما... .
نگاه نفرت‌بارم را بالا آورده و به چهره‌ی خرسند او دوختم.
- اما خب... مرگ پدرت و اینکه بالاخره یه زرنگ‌بازی از خودت نشون دادی که یه خرده کار منو سخت کرد.
پوزخندی زد.
- تا فهمیدی ماجرا از چه قراره، با یه وکالتنامه که نمی‌دونم اصل بود یا جعل، همه‌چی رو زدی به نام خودت که یه وقت مصادره نشن.
دو دستش را روی میز گذاشت و با ابروهایی که بالا داده بود، خود را نزدیک کشید و با لحن مسخره‌ای گفت:
- می‌دونی این کارت چقدر منو دلخور کرد؟
به عقب برگشت و دستانش را کمی باز کرد.
- باعث شد عموجان رو به گرو بگیرم تا اموالمو ازت پس بگیرم.
همان‌طور که کج نگاهش می‌کردم. پوزخندی زدم.
- اموالت؟ نچایی یه وقت؟
روی میز کمی خم شد.
- سارینا؟ واقعاً فکر کردی با زدن باقی مونده‌ی اموال پدرت به اسم خودت، می‌تونی منو محروم کنی؟
دستم را روی میز زدم.
- اونا اموال خودمه!
به عقب رفت.
- که میشه مال من!
پوزخندی زدم.
- فکر کردی!
لب‌هایش را جمع کرد و لحظه‌ای به اطراف نگاه کرد.
- پس باید با آبروی فریدون‌خان خداحافظی کنی، اموالتو نگه دار و چند روز صبر کن تا جنازه‌ی فریدون‌خان بزرگ رو از یه آشغالدونی بیرون شهر پیدا کنی، شاید هم خیلی ازت دلخور بشم و کاری کنم هیچ‌وقت دستت به جنازه‌ی پدرت نرسه.
از وقاحت بیش از حد این مرد دهانم باز ماند.
- یعنی چی؟
دوباره دستانش را روی میز گذاشت و کمی به سمت من خود را جلو کشید.
- یعنی تو چک‌های پدرتو با چک‌های خودت عوض می‌کنی، من هم پدرتو بهت میدم.
اشاره‌ای به راننده‌اش کرد و او نیز کنار ما روی صندلی نشست.
- تو به‌خاطر عذاب‌وجدان و اینکه خواستی پدرت بدون هیچ دینی به گردنش، راهی سفر آخرت بشه... البته با توجه به سر و ریخت جدیدت زیاد بیراه نیست به اینا اعتقاد پیدا کرده و ترسیده باشی که احیاناً پدرت اونور گیر باشه، پس صبح روز خاکسپاری پدرت، با آقای حسن حمداللهی، موکل طلبکاران پدرت نشستی توی کافه و همه‌ی چک‌های پدرت رو با سه تا چک از خودت جایگزین کردی.
نگاهم را به طرف راننده که همان حمداللهی وکیل بود، گرداندم. با کج‌خندی به من نگاه می‌کرد. سهراب برگه‌ای را از درون پاکت بیرون کشید.
- البته این قرارداد هم باید امضا بشه، تا زمان وصول چک‌ها، بانک ایرادی نگیره، بالاخره مبلغشون بالاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
نگاهم از حمداللهی به روی برگه‌ی قراردادی که روی میز بود چرخید.
- سرکارخانم طی این قرارداد، وکیل پرداخت بدهی‌های پدرت میشی و امضاش می‌کنی تا بانک بفهمه با رضایت قلبی داری دیون پدرتو پرداخت می‌کنی.
نگاهم را روی صورت سهراب بالا آوردم. هنوز آن لبخند کریه را داشت.
- وقتی همه‌ی امضاها رو زدی من هم عموجان رو بهت پس میدم.
با دو دست قرارداد و چک‌ها را به طرف او هل دادم.
- من هیچی رو امضا نمی‌کنم!
سهراب خونسرد برگه‌ها را مرتب کرد.
- بد شد... اگر همون زمانی که به بقیه گفتین، خاکسپاری رو شروع کرده‌بودید، الان وسط مراسم بود، به نظرت چطور مهمونای پدرتو توجیه کردن، یعنی هنوز هم توی قبرستونن؟ واقعاً اینکه پشت سر پدرت تا الان چه حرف‌هایی زدن شنیدنیه؟ کاش یکی رو داشتم زنده برام گزارش بفرسته! به نظرت از فردا چی باید جواب مردمو بدی؟ تو تنها وارث فریدون‌خانی، اگه هیچ‌وقت جنازه‌ای پیدا نشه چی؟ یا روزنامه‌ها عکس جنازه‌ی پدرت رو با عنوان مجهول‌الهویه چاپ کنن به نظرت کیا می‌شناسنش؟
تحت‌فشار حرف‌هایش پلک‌هایم را محکم فشرده، سرم را زیر انداختم و هر دو دستم را مشت کردم. تا الان هم خدشه به آبروی پدرم وارد شده‌بود. پدرم کم کسی نبود؛ اگر فردا روز چنین بی‌آبرویی پیش می‌آمد چه؟ می‌ارزید به خاطر خودم، پدر بی‌آبرو شود؟ نه، هیچ‌چیز برای او مهم‌تر از نام و آبرویش نبود، باید زودتر این سهراب را با وعده‌ای راضی می‌کردم؛ چاره‌ای نداشتم. سرم را بلند کردم.
- قبول! ولی دسته‌چکم همراهم نیست، تو بابا رو بده به من... .
سهراب خندید.
- نترس دختر! فکر همه‌جاشو کردم.
اشاره‌ای به آن وکیل راننده کرد و او از جیب داخلی کتش، دسته‌چکی را روی میز گذاشت. چشمانم از دیدن دسته‌چک خودم گرد شد. پس واقعاً درست فهمیده‌بودم و کسی در نبودم وارد خانه‌ام شده‌بود.
- سهراب؟ تو رفتی توی خونه‌ی من؟
ژست بی‌خبری گرفت.
- چی؟ من؟ نه من نرفتم!
بعد، از آن حالت درآمد.
- اما آدمشو داشتم کارو برات راحت کنم.
دسته‌چک را به طرف من گرفت و برگه جلدش را کنار زد.
- و البته خودم هم کمکت کردم. این سه تا چک رو نوشتم تا تو فقط امضاش کنی، از اونجایی که زیاد چکِ رفته به بانک، نداری و تازه چک‌دار شدی کسی به تفاوت دست‌خط پی نمی‌بره.
دست در جیب داخلی کتش کرد و خودنویس سیاه و طلایی‌رنگی را روی چک‌هایی که من مات آن‌ها مانده بودم گذاشت.
- فقط با این امضاشون کن دو رنگ نشه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
دستم را پیش بردم و هر سه چک را نگاه کردم. مبالغ چک‌ها وحشت‌آفرین بود، یکی بیست میلیارد و دوتای دیگر پانزده میلیارد.
- فکر کردی بانک بدون هیچ حرفی، از منی که تازه چک گرفتم، چنین چک‌های سنگینی رو قبول می‌کنه؟
- نترس قبول می‌کنه، به برگه‌ی قرارداد اشاره کرد، چون همراهش اینو امضا کردی و البته روز پاس شدن چک‌ها هم باهات تماس می‌گیرن که خب تو باید تأیید کنی.
- اگه نکنم؟
خندید.
- گفتم بامزه‌ای، مجبوری، تو ضامن بدهی پدرت شدی، حتی دادگاه هم حق رو به ما میده.
نگاهم روی تاریخ چک افتاد و با بهت سرم را بلند کردم.
- سهراب! تو واقعاً فکر کردی تا اول تیر من می‌تونم پنجاه میلیارد جور‌ کنم؟
نگاه شرورش را ضمیمه لبخند کجش کرد.
- مطمئنم می‌تونی، چون مجبوری جور کنی.
- امکان نداره توی این فاصله‌ی کم!
سرش را کمی کج کرد و جلوتر آمد.
- ببین سارینا! زمان کمی نیست، دو ماهه! من واقعاً دل‌رحم بودم که این همه وقت بهت دادم.
- نمیشه، نمی‌تونم، بیشتر باید بهم وقت بدی.
خود را عقب کشید.
- اَه دختر! به جای آیه‌ی یأس خوندن، امضاشون کن برو دنبال پاس کردنشون.
با کلافگی سرم را تکان دادم. نگاهم میخ چک‌ها مانده بود. این چک‌ها چاهی بود که سهراب جلوی پایم کنده بود، برای تصاحب هر چه که دارم. صدای نحسش را شنیدم.
- باباتو می‌خوای یا نه؟
نگاهم مبهوت چک‌ها بود. خوب می‌دانستم با امضا کردن آن‌ها جفت‌پا درون چاه سهراب پریده‌ام و خودم را به خاک‌ سیاه نشانده‌ام؛ اما در طرف دیگر آبروی پدرم بود. مردی که بزرگ یک خاندان بود، او یک عمر با عزت زندگی کرده‌بود. نام فریدون‌خان نباید لکه‌دار میشد. حفظ آبروی او ارزش فدا کردن هر چیزی را داشت. پدر همه‌ی عمرش را به پای من گذاشت. در تمام عمرم برای او کاری نکردم؛ اما امروز از خودم می‌گذشتم و نمی‌گذاشتم مضحکه شود. آخرین وظیفه‌ی فرزندی من، حفظ آبروی او بود، به هر قیمتی؛ حتی نابودی خودم!
خودنویس را برداشتم. کمی دستم می‌لرزید تا خواستم امضا کنم، سهراب گفت:
- دستت نلرزه خط‌خوردگی بشه!
نگاه غضب‌آلودی به او‌ انداخته و بعد با تحکم چک‌ها را امضا کرده، خودنویس را روی میز پرت کردم و با خشم به سهراب چشم دوختم.
- تموم شد، بابا رو پس بده!
برگه‌ی سند را به طرف من هل داد.
- اینو هم باید امضا کنی.
با خشم خودنویس را چنگ‌زده و برگه‌ را هم امضا کردم و خودنویس را دوباره به طرف سهراب پرت کردم. خودنویس را گرفت.
- این خودنویس رو به عنوان یادگار از من نگه دار!
دو دستم را روی میز زدم.
- بابا رو بهم پس بده!
حمداللهی برگه‌ها و چک‌های مرا بعد از جدا کردن، جمع کرد و درون پاکت توسی‌رنگ گذاشت. سهراب درحالی‌ که خودنویس را داخل جیبش می‌گذاشت گفت:
- حیف شد... دلم می‌خواست یه یادگاری از من داشته باشی.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
با تمام نفرتم به او نگاه کردم.
- نترس! هیچ‌وقت چنین جونور دیوثی رو فراموش نمی‌کنم.
اشاره‌ای به روی میز کرد.
- اینا رو هم نمی‌خوای؟
نگاهی به میز انداختم. دسته‌چک خودم و چک‌های پدر روی میز بود. همه را چنگ زده و درون جیب بزرگ مانتویم فرو کردم و با نفرت گفتم:
- حالا پاشو بریم!
حمداللهی به همراه پاکت بلند شد و سهراب پوزخندی زد.
- سارینا؟ چرا تو مثل بقیه زنا کیف دستی نداری؟ قبلاً دبی هم می‌اومدی یادمه فقط یه کوله داشتی، خیلی کم، چی میشد، اون کیف دستی کِرِمی که فقط اندازه یه کف دست بود، دست می‌گرفتی، حتی قشنگ یادمه چطور بندشو دور مچت می‌نداختی.
از اینکه در تمام مدتی که من او را می‌دیدم و توجهی به او نداشتم، او مرا آنالیز می‌کرده، بیشتر حرصم درآمد.
- خب که چی؟ اینکه یه زمانی پلک‌زدن منو هم حفظ می‌کردی افتخار نداره، نشون از حقارت وجودته، کمبود داشتی بدبخت!
پوزخندی زد. خونسردی او‌ را هیچ‌چیز برهم نمی‌زد، برعکس من.
- می‌دونی سارینا؟ هیا برعکس تو عاشق کیفه، یه کمد بالا تا پایین فقط کیف داره، هر جا برم، هر چی بخوام براش بخرم، کنارش یه کیف هم باید بگیرم، از هر رنگ و برندی که بگی کیف داره، بهتره بگم... .
طاقتم تاق شد. دو دستم را روی میز زده و بلند شدم. تا نزدیک او خودم را پیش کشیدم.
- اراجیفتو تموم کن سهراب! برای من اصلاً مهم نیست زن تو چی دوست داره، چی نداره، اون هم یه خریه عین تو، اصلاً کسی که حاضر شده با چنین روانی خبیث بی‌وجودی زندگی کنه، حتماً یه تخته‌اش کمه، در و تخته خوب با هم جور شده، دیگه تعریف کردن نداره.
برای اولین بار حس کردم دژ خونسردش فرو ریخت. بدون لبخند چشمان قهوه‌ای‌رنگ بی‌حسش را به من دوخته‌بود. ادامه دادم:
- چیه؟ بهت برخورد؟ تریج قبای هیا‌خانم لکه‌دار شد؟
انگشتم را روی میز زدم.
- یه چیزی رو هم از من یادگاری داشته‌باش آقای نفیسی! اصالت نه با پول میاد که با پول بره، نه می‌تونی با وصلت بدستش بیاری، پس همیشه یادت باشه، نه با این کارت منو بی‌اصالت کردی که اصالت ماندگارها توی خونمه، نه خودت با این پولا یا با صدتا هیاجونت بااصالت شدی، تو هر چی هم بالا بری، بی‌وجود می‌مونی، بی‌وجودی توی ذاتته، تو هنوز همون بچه‌ی حسودی که بزرگ نشده، بی‌شرف‌تر از یه خائن، کسیه که به خیانتش افتخار می‌کنه، اینو هیچ‌وقت فراموش نکن!
ابرویی بالا انداخت.
- نمی‌ترسی باباتو... .
میان حرفش پریدم و با فریاد گفتم:
- سهراب! من دیگه به ته‌خط تحملم رسیدم، باهام بازی نکن، بترس از کسی که چیزی برای از دست دادن نداره، نه پدری دارم، نه چیزی، نه حتی دیگه اعتباری بین خونواده‌ام، یه دیوونه‌ی کامل شدم، فقط منتظرم نه بیاری تا همین‌جا با دندونام خرخره‌تو بجوئم که آتیش توی دلمو خاموش کنم، بعدش هم مستقیم راهی سلامی* بشم.
چند لحظه با همان نگاه بی‌حس، خیره به نگاه من ماند و بعد بلند شد. از خشم نفس‌نفس می‌زدم. سرم همراه بلند شدنش برخاست. درحالی که دکمه‌ی کتش را می‌بست گفت:
- باشه، بریم‌ همون‌جایی که سوارت کردم، باباتو بهت میدم.
راست ایستادم. او که حرکت کرد من نیز به دنبالش راه افتادم.


* نام سابق بیمارستان دکترمحرری، بزرگ‌ترین و معروف‌ترین آسایشگاه اعصاب و‌ روان شیراز.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
همراه سهراب سوار ماشینش شده و در سکوت به روی پل برگشتیم. اشاره‌ای به حمداللهی کرد و او نیز گوشی‌ام را از روی داشبورد برداشت و به من داد. همین که گوشی را گرفتم، سهراب بدون آنکه به طرف من بچرخد گفت:
- می‌تونی بری.
به خیال اینکه با آمبولانس روبه‌رو می‌شوم، گوشی را در جیب مانتویم فرو کرده و پیاده شدم. سری به اطراف چرخاندم. خبری از آمبولانس نبود. از نارو زدن سهراب ترسیده، خم شدم و از پنجره‌ی باز ماشین رو به سهراب کردم.
- پس بابا کو؟
رو به طرف من چرخاند. حالت متفکری گرفت.
- عموجان؟
دستش را بالا آورد و به ساعتش نگاه کرد.
- فکر کنم الان دیگه دفن شده.
روح از سرم پرید و نیشخندی روی لب‌های سهراب پدید آمد.
- این آخرین پرده‌ی نمایش من برای تو بود، همون موقعی که جلوی دارالرحمه سوار پراید شدی، آمبولانس رفته‌بود توی قبرستان.
یادم به تماس رضا افتاد. او می‌خواست به من رسیدن بابا را خبر دهد، اما من جواب ندادم و حالا پدرم بی‌حضور من دفن شده‌بود. قلبم شکست و بغضی که تمام مدت مقابلش مقاومت کرده‌بودم نیز... .
- سهراب! چرا با من این کارو کردی؟
ابروهایش را با لذت بالا برد.
- اینو بذار پای یه تسویه‌ حساب شخصی از دختر لوسی که یه عمر به ناحق از زحمات نفیسی‌ها بهره برده‌بود.
من اشک‌ریزان مانده‌بودم چه بگویم، صدای قهقهه‌ی سهراب بالا رفت و به دنبالش ماشینش حرکت کرد. لحظاتی مات زده، فقط قهقهه‌ی او چون سوهان مغزم را تراشید. بدتر از این میشد؟ پدر را در لحظات آخر همراهی نکرده‌بودم. سهراب بدترین انتقام را از من گرفته‌بود. یک آن امیدی در دلم زنده شد. با پاک کردن صورتم زمزمه کردم:
- شاید هنوز وقت داشته باشم.
گوشی را باسرعت از درون جیبم بیرون آورده و روشن کردم.
نام رضا را که بیست و یک تماس از دست رفته، از او داشتم را لمس کردم. هنوز زنگ اول نخورده‌بود که صدای خشمگین رضا را شنیدم.
- کجایی تو؟
- رضا... رضا... جون من بگو هنوز بابا رو خاک نکردید.
رضا مکث کرد و من به گریه افتادم.
- تو رو خدا رضا... بگو... بگو منتظر من موندید.
رضا با لحن آرامی گفت:
- تموم شد.
خشک شدم.
- چی؟
- خاکسپاری تموم شد، همه کم‌کم دارن میرن.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
تمام امیدم ناامید شد. با صدای ملتمسی زار زدم.
- چرا رضا؟ چرا منتظر من نموندید؟
- به خدا تا جایی که میشد منتظر موندم، خواستم پیدات کنم، کجا رفتی؟ تو چرا گوشیتو خاموش کردی؟
بیشتر زار زدم.
- چرا نذاشتی بابامو ببینم؟
- ببخش آبجی! جمعیت زیاد بود، خواستم عقب بندازم، عمه‌خانم نذاشت.
دستم را روی سرم گذاشتم و درحالی‌که کنار نرده‌های پل روی زمین می‌نشستم داد زدم:
- بمیره پیرزن زرزرو!
گوشی با دستم پایین آمد و من زار زدم. زن جوانی نزدیکم ایستاد.
- خانم طوری شده؟
هم‌زمان صدای «الان کجایی؟» رضا را شنیدم. نگاه مات‌زده و گریانم را به زن دوختم. که برای بار دوم پرسید:
- حالت خوبه؟
صدای نگران رضا بلند شد.
- سارینا! خواهش می‌کنم بگو کجایی؟
سری به نشانه‌ی مشکلی نیست، برای زن تکان دادم و گوشی را بلند کردم.
- رضا...!
کمی مکث کردم تا اشک‌هایم‌ را کنترل کنم.
- کیا هنوز توی قبرستونن؟
- مهمونا رفتن تالار، خودمونی‌ها هستن.
- می‌تونی کاری کنی وقتی میام کسی نباشه؟ نمی‌خوام کسی منو ببینه.
- باشه آبجی بیا، همه رو می‌فرستم برن.
تماس را که قطع کردم. زن که هنوز نگران ایستاده‌بود، گفت:
- خانم؟ کمکی از دست من برمیاد؟
گوشی را به درون جیبم برگرداندم و دست زن را گرفتم تا بلند شوم.
- ممنونم... من خوبم!
همین که ایستادم، بی‌توجه به زن نگران گفتم:
- من باید برم... .
به کنار خیابان آمدم و دستم را برای اولین تاکسی که سمند زردرنگی بود، بلند کردم و با گفتن «دربست» نگهش داشتم. هم‌زمان با سوار شدنم راننده پرسید:
- کجا میرید؟
فقط یک کلمه گفتم:
- قبرستون!
مرد متعجب کاملاً به طرفم چرخید و «چی؟» محکمی گفت. صدای بلندش مرا از خیالم بیرون کشید. چند لحظه نگاهم به نگاه خشمگینش دوخته‌شد و تازه فهمیدم چه شده؟ با شرمندگی سر تکان دادم.
- ببخشید، لطفاً منو ببرید دارالرحمه!
مرد با گفتن «آها، چشم آبجی» برگشت و دنده را به جلو‌ داد و من گریان و در سکوت به بیرون چشم دوختم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
کرایه‌ی راننده را داده و نداده، پیاده شدم و تا خود آرامگاه خانوادگی‌مان دویدم. خاک تازه‌ی روی قبر را که دیدم، تمام توانم از بین رفت. پاهایم سست شد و با گفتن «بابایی» روی خاک افتادم، زار زده و بلند او‌ را صدا می‌زدم. صورتم را به خاک او چسبانده و مزارش را در خیال به جای تنش، در آغوش گرفتم. تنی که سهراب با حسادت کودکانه‌اش نگذاشته‌بود در آخرین لحظات ببینم و در آغوش بگیرمش. برای همیشه این درد با من می‌ماند. در میان گریه‌هایم دستانم را در خاک او فرو کرده و خاک‌ها را به سرم پاشیدم.
- بابایی؟ چرا زنده موندم من؟ چرا بی‌من رفتی؟ چرا تنها موندم؟
گذر زمان از دستم رفت. نفهمیدم چقدر گریه و زاری کرده‌بودم که با صدای رضا به خود آمدم.
- سارینا؟ آبجی؟ پاشو!
به زور رضا که بازویم را گرفته‌بود، از روی خاک بلند شدم. فقط از میان گریه توانستم بگویم «رضا»
خاکی که روی صورتم با اشک گِل شده‌بود را با گوشه‌ی چادرم پاک کرد و گفت:
- جان رضا!
به چشمان سرخ شده‌اش نگاه دوختم.
- چرا بی‌من بابا رو‌ خاک کردید؟
دستش بی‌حرکت ماند. فرورفتن آب گلویش را دیدم. نگاهش رنگ استیصال گرفت.
- شرمنده‌ت شدم، آخه کجا رفتی تو؟
گریه‌ام یک لحظه قطع نمی‌شد. با هق زدن گفتم:
- ندیدمش من!
دوباره گوشه‌ی چادر را روی صورتم کشید.
- رضا رو ببخش! هر چی زنگ زدم پیدات کنم، خاموش بودی، نشد بیشتر منتظر بمونیم.
دلم می‌سوخت و‌ رضا نمی‌توانست حالم را بفهمد. من شرمندگی او را نمی‌خواستم، برگشت به عقب زمان را می‌خواستم. حماقت کردم که به حرف سهراب اعتماد کرده و چشم بسته در تله‌ی او افتادم. از خشم و‌ درد می‌سوختم. چادرم را با ضرب از دست او کشیدم و بر سرش جیغ زدم.
- برو بیرون! برو! می‌خوام با بابام تنها باشم.
از دست خودم عصبانی بودم، اما خشمم را روی رضا خالی می‌کردم. دو دستش را بالا برد و عقب کشید.
- چشم آبجی! تو راحت باش! من همین نزدیکی‌هام.
رضا که بلند شد و از آرامگاه دور شد. دوباره دست در خاک پدر فرو کردم.
- بابایی غلط کردم، بابایی منو ببخش! منو ببخش نبودم!
دست مشت شده‌ام را با خاک درونش محکم به سی*ن*ه‌ام زدم.
- این دختر بی‌عرضتو ببخش!
هر دو دستم را به سرم زدم.
- این دختر احمقتو ببخش!
دیگر کنترلی روی خودم نداشتم. چند بار محکم به سر و صورتم زدم و با جیغ «بابایی» را صدا زدم که از حال رفتم و نفهمیدم کی رضا مرا به خانه برگرداند.
 
بالا پایین